ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (12)

سلام به روی ماه دوستام

انشاالله که عید خوش گذشته باشه و ایام به کامتون باشه



نوشتنم نمیاد. هرچی زحمت کشیدم بیشتر از این نشد. شلوغیهای عید که بگذره انشاالله یه پست پر و پیمون میذارم.


دی ماهی عزیزم خیلی تسلیت میگم...



ثنا خمیازه ای کشید و زمزمه کرد: از کلاس بعدازظهر بدم میاد.

آیدا که لم داده بود و از لای چشمهایش به استاد نگاه می کرد، گفت:هوم.

مریم با صدای زیری غرید: شماها چرا نت برنمی دارین؟

آیدا گوشی اش را کمی بالا گرفت و گفت: گذاشتم رو ضبط.

_: اوووف بعدش دوباره باید بنویسیشون.

_: خفه. دارم ضبط می کنم.

مریم شکلکی درآورد و به نت برداشتن ادامه داد. ثنا که نه نت برمی داشت نه ضبط می کرد، نگاهی حسرت بار به جای خالی حامی انداخت و دوباره به استاد چشم دوخت.

آیدا سرش را بیخ گوشش برد و نجوا کرد: ربطی به صبح و عصر نداره. بی چشم آبیه کلاس صفا نداره کلاً!

ثنا پوزخندی زد و جوابی نداد. گوشیش را درآورد و نوشت: چه خبر؟ خوش می گذره؟

صدای پیام گوشیش سکوت خواب آور کلاس را شکست. استاد اخمی کرد و پرسید: مال کی بود؟ خاموش کنین لطفا!

ثنا آهی کشید. فراموش کرده بود صدایش را قطع کند. گوشی را خاموش کرد. نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک سه بود. بالاخره استاد دست از جزوه گفتن برداشت و گفت: خسته نباشید.

انگار خودش هم خسته شده بود. چون با عجله کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد. ثنا گوشی را روشن کرد و پیام حامی را باز کرد. فقط دو سه تا شکلک بود. پوزخندی زد و از کلاس بیرون رفت.

در حالی که به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، آیدا گفت: بچه ها بریم کافی شاپ؟ میگیم پرنازم بیاد. شیرین می گفت بلده فال قهوه بگیره. خیلی راست گفته.

ثنا گفت: نه من می خوام برم. کار دارم.

_: مرموز شدی ثنا!

مریم گفت: ولی من میام کافی شاپ.

_: می خواستم ثنا از این حال و هوا بیاد بیرون. نگاش کن داره میمیره.

ثنا خندید و گفت: من خیلیم خوبم.

گوشی اش را درآورد و شماره ی حامی را گرفت.

مریم گفت: ولی راست میگه رنگت پریده. بیا بریم. خوش می گذره. زیاد طول نمی کشه.

آیدا پرسید: حالا به کی زنگ می زنی؟

_: به آقای مشعوف!

آیدا غش غش خندید و گفت: نه بابا! فکر کردم داری به پسرعمه ی من زنگ می زنی.

یک نفر از آن طرف خط پرسید: الو؟

ثنا اخمی کرد و فکر کرد این صدا آشناست ولی حامی نیست!

آیدا دست گرفت و با خنده پرسید: چی شد ثنا؟ آقای مشعوف ریجکت فرمودن؟

صدای آن طرف خط گفت: ثنا حامی پشت فرمونه.

سروصدا زیاد بود. صدا خوب نمی آمد. آیدا هم شوخی می کرد و ثنا کلافه پرسید: هادی تویی؟

مشتی به شانه ی آیدا کوبید و کمی دور شد تا بهتر بشنود. صدای آن طرف هم گفت: دست شما درد نکنه ثنا خانم. آدم فروش! بچه ها ساکت. الان تصادف می کنیم هممون می میریم ها! سما سها رو بگیر.

ثنا خندید و گفت: سهیل به خدا صدا نمیاد. کجایین شما؟

_: تو ماشین.

_: نه بابا اینو که فهمیدم. سهیل؟

مریم خندید و گفت: بفرما آیدا خانم. داره با برادرش حرف می زنه.

همان موقع ماشین بابا جلوی پایشان توقف کرد. حامی کمربندش را باز کرد. گوشی اش را از سهیل گرفت و پیاده شد. سرش را توی ماشین خم کرد و گفت: به خاطر خدا تکون نخورین. چشم الان آب می خرم. یه کم جمعتر بشینین ثنام جا بشه. چی شده شکلات؟ ای خداااا...

در جلوی ثنا باز شد و سهیل، سها را پایین گذاشت. ثنا با خنده پرسید: اینجا چه خبره؟

حامی در حالی که از جلویش رد میشد، گفت: بار آخریه که همچو ایثاری می کنم.

آیدا با دهان باز پرسید: پس اون شایعه ها راسته ثنا؟

مریم خندید و گفت: اینا چقدر بامزه ان!

در ماشین باز شد و سما بیرون پرید. به دنبال او سهیل هم پیاده شد و گفت: سما کجا میری؟

هادی و هاشم هم پیاده شدند. سها مانتوی ثنا را کشید و پرسید: دسشویی کجاست؟

سما دستش را از دست سهیل بیرون کشید و گفت: ولم کن گم نمیشم. می خوام با سها برم.

سهیل آهی کشید و پرسید: مگه تو رستوران نرفتی؟

_: نخیر اونجا فقط دستامو شستم.

_: ای خدا.

سها با بغض به ثنا نگاه کرد. ثنا ابرویی بالا انداخت و پرسید: به نظرتون می تونم اینا رو ببرم تو دانشگاه؟

سما گفت: من خیلی دوست دارم دانشگاهتونو ببینم.

ثنا خندید و گفت: نه بابا!

مریم گفت: حالا چکار کنیم؟

حامی با یک بطری آب معدنی و چند لیوان یک بار مصرف برگشت و گفت: اِه! شما که هنوز اینجایین! ثنا یه فکری بکن تو رو خدا! اینو که نمی تونم ببرم تو مردونه.

ثنا با خنده گفت: آخه مگه می تونم اینا رو ببرم تو دانشگاه؟

حامی آهی کشید و گفت: من با نگهبان حرف می زنم. بیاین بریم.

سها داشت اشک می ریخت و حامی چانه می زد تا نگهبان راضی شد. ثنا هم در حال دو آنها را به سرویسهای بهداشتی رساند و وقتی بالاخره خسته ولی راضی بیرون آمدند، آیدا خندان جلو آمد و گفت: ثنا قیافت دیدنیه! صد سال بود اینقدر نخندیده بودم!

مریم هم با خنده گفت: ببخشید ها! ولی راست میگه. خیلی بامزه بود. مامان بودن بهت میاد.

ثنا نگاهی به خواهرهایش انداخت و گفت: خواهر بودن بیشتر بهم میاد. بریم بچه ها. الان نگهبان صداش در میاد.

وقتی برگشتند، حامی هنوز داشت از نگهبان عذرخواهی می کرد و قول میداد تکرار نشود.

آیدا گفت: ثنا بیاین ما رو هم برسونین. دلت میاد سوار ماشین بشی، بعد رفیق شفیقت منتظر اتوبوس وایسه؟ نه دلت میاد؟

ثنا شانه ای بالا انداخت و گفت: اگه رو سقف می شینی سوار شو.

در عقب را باز کرد و گفت: سها تو وایسا من سوار شم، بعد بشین رو پای من. سهیل یه کم برو اونورتر. اه سهیل لوس نشو.

حامی گفت: سوار شین بابا. پلیس ببینه دو تا سرنشین جلو دارم گیر میده ها. ثنا می خوای تو بشین جلو، سها رو بگیر رو پات. کمربندم ببند. بهتر از اینه که هادی و هاشم باشن.

سهیل با غیظ گفت: نه بابا! دیگه چی؟

حامی دستهایش را بالا برد و گفت: من تسلیم. منظوری نداشتم. فقط...

سهیل گفت: خیلی خب. ثنا عقب میشینه. من میام جلو. هرچی باشه هیکلم از هادی گنده تره. هادی و هاشم و سما و ثنا عقب باشن. سهام که میشینه رو پای ثنا.

حامی سری تکان داد و گفت: هرچی شما بفرمایین.

هادی خندید و گفت: خوب خرت میره آقا سهیل! دستی به سر ما هم بکش.

حامی به تندی گفت: بشین سرجات بچه.

آیدا از این نمایش از خنده کبود شده بود. در حالی که به زحمت نفس تازه می کرد، بریده بریده گفت: بشینین دیگه. آبرو برای رفیقمون نموند.

مریم دستش را گرفت و گفت: بیا بریم. وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ بالاخره راه میفتن.

_: نه بذار تا آخرشو ببینم.

حامی به موهایش چنگ زد و گفت: سوار میشین یا نه؟ شدیم مضحکه ی مردم.

آیدا با خنده گفت: من غلط بکنم به شما بخندم آقای مشعوف.

_: فعلاً که غلط یا درست دارین می خندین. سما جلو جات نمیشه. بشین عقب. نخیر. نمیشه رو پای سهیل باشی. بشین سرجات تا عصبانی نشدم. هادی درو ببند. ثنا خواهش می کنم. زودتر...

بالاخره همه سوار شدند. ثنا سها را روی پایش نگه داشت و آیدا در را بست. با تکان دادن دست از هم خداحافظی کردند و حامی راه افتاد.

ثنا غرید: یه جو آبرو تو دانشگاه داشتیم ها!

حامی گفت: بیا و خوبی کن. گفتم حالا که ماشین داریم، دنبال تو هم بیاییم.

سهیل گفت: من که گفتم نمی خواد. خودش با اتوبوس میومد. مثل هرروز.

سها در حالی که سرپا ایستاده بود، گفت: من می خوام برم جلو.

حامی نفس عمیقی کشید و بعد قاطعانه گفت: شکلات میشینی رو پای ثنا، جیکم نمی زنی. من دیـــــــــگه اعصاب ندارم عزیزم!

ثنا سها را در آغوش فشرد و گفت: دختر به این خوبی! چرا دعواش می کنی؟ مگه تقصیر خودش بود؟

حامی گفت: ثنا جان...

سهیل پرسید: چی چی جان؟

حامی آهی کشید و گفت: ثنا خانم همراه ما که نبودی که قضاوت می کنی عزیزم.

سهیل دوباره پرسید: چی چی؟

حامی نگاهی به او انداخت و گفت: جناب خوش غیرت این عزیزم اون عزیزم نیست. کوتاه بیا جانم.

_: بعد این جانم کدومشونه؟

هادی غش غش خندید و گفت: خوشم اومد سهیل.

حامی در حالی که به شدت اعصابش را کنترل می کرد، باز آه بلندی کشید و گفت: خواهر و برادر دست به دست هم دادین آبروی چندین و چند ساله ی ما رو نابود کنین. بسیار خب. بفرمایین!

سهیل پوزخندی زد و گفت: جرأت داری اعتراض کن.

_: تو هم یکی به نعل می زنی یکی به میخ دیگه! از اون ور زیر آبمونو می زنی از این ور هوامو داری؟ دستت درد نکنه. هرچه از دوست رسد نیکوست بالاخره.

سما نالید: پس کی می رسیم سینما؟ من خسته شدم.

سهیل گفت: تکیه بده یه چرت بزن. هنوز خیلی مونده.

_: مگه این هاشم گنده بک میذاره؟

_: سرتو بذار رو شونه ی ثنا.

ثنا خندید و گفت: سهیل حالا من آدم فروشم یا تو؟ بیا سما جون. سها که داره خواب میره. تو هم سرتو بذار رو این شونم.

حامی پرسید: دیگه شونه نداری؟

سهیل به تندی گفت: نه آقاجان. همین دو تا بود تموم شد. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.

حامی خندید و گفت: واسه خودم که نمیگم. اون عقب هنوز دو تا داداش دیگه هم داره.

سهیل با اخم نگاهی به عقب انداخت. بعد آهی کشید و گفت: به هرحال داداش اصلیش منم.

حامی گفت: ما بهش می گیم تنی.

_: من این حرفا حالیم نیست.

_: خیلی خب رفیق. کوتاه بیا. همونی که تو میگی.

بالاخره به سینما رسیدند. جای پارک و بلیت خریدن و وارد سینما شدن و خوراکی خریدن و بالاخره توی تاریکی روی صندلیها جا گرفتن و با سهیل کنار آمدن خودش مسائلی داشت خارج از این مقاله!

سها که هنوز خوابش می آمد، پیش حامی رفت تا بخوابد. سما هم کنار سهیل نشسته بود و درباره ی هرچیزی که توی تاریکی می توانست تشخیص بدهد، سؤال می کرد. هادی و هاشم سر موضوعی بحثشان شده بود و چون جرأت نداشتند جلوی حامی سروصدا کنند، همدیگر را با مشت و لگد نوازش می کردند. ثنا هم سعی می کرد کنار بکشد تا از داستان مستفیض نشود. در این بین دو ساعت به سختی گذشت و ثنا حتی نمی دانست اسم فیلمی که آمده بودند، چه بود!

وقتی بیرون آمدند، سها هنوز در آغو*ش حامی خواب بود. هاشم گفت: بریم بستنی بخوریم!

حامی گفت: نترکی بچه! از ظهر تا حالا یکسره داری می خوری!

سما گفت: خان داداش، خواهششش می کنم.

_: نمیشه. مامان زنگ زد گفت بریم برای سها کاپشن بخریم. کاپشنش نازکه.

هاشم گفت: آخه مگه تا کی اینجاییم؟ داریم میریم دیگه. کاپشن می خواد چکار؟ تازه خوابه. بذاریمش خونه بریم بستنی بخوریم.

_: نمیشه. ثریاخانم مهمون داره و تا شب نمیریم خونه. میریم کاپشن می خریم و بعدش یه فکری برات می کنم.

سهیل گفت: من که حوصلم سررفته. با سما میریم خونه.

_: سهیل جان، شما صاحب اختیاری؛ ولی سما دست من امانته و تا شب نباید بره خونه.

سما با ناراحتی گفت: من که سر و صدا نمی کنم.

ثنا گفت: بچه ها خسته شدن. من واسطه میشم. عیبی نداره. بریم خونه.

حامی گفت: تو و سهیل اگه خسته این می رسونمتون. ولی بچه ها نه. سما شهربازی چطوره؟ یه جایی رو سراغ دارم عالی! فقط نشونیشو باید زنگ بزنم بپرسم.

ثنا نگاهی به حامی انداخت. واقعاً خسته بود. دلش نیامد او را تنها بگذارد. گفت: من نشونی رو بلدم. سوار شین.

_: اول باید کاپشن بخریم. لباس بچه هم سراغ داری؟

_: خوب و بدشو نمی دونم. ولی چند جا رو دیدم. بیاین بریم.

 

چند ساعت بازی و جیغ کشیدن و سر و صدا توی مجموعه ی سرپوشیده حسابی خسته شان کرده بود. بالاخره آخر شب به خانه رسیدند. بچه ها دیگر نای حرف زدن نداشتند. همگی به رختخواب رفتند و بیهوش شدند.

نظرات 23 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

دلمان یک عدد سها خواست

انشاالله مائده زود خوب میشه و برات بلبل زبونی می کنه

نگین شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

شاذه جون فک کنم شما بودی که از الهه در مورد اون آیکون کوچولوی پهلوی آدرس بلاگ پرسیدی :دی
ببخشید دخالت میکنمااا
ولی اخه یه جا بود کامل توضیح داده بود گفتم بذارمش برات :*
http://www.bloghelp.ir/%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%86-%D8%A2%D9%8A%D9%83%D9%88%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A-%D8%B3%D8%A7%D9%8A%D8%AA-favicon

وای مرسیییییییییییی!!! امیدوارم با این آدرس دیگه موفق بشم

پرنیان پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام عزیزم چند روزه هی میخوام بیام مهمون ها و دید و باز دید ها اجازه نمیده گاهی این رسم و رسومات هم آدمو کلافه می کنه
دست گلتم درد نکنه
همیشه خوش و خرم باشی

سلام گلم
نگران نباش. دستم تو کاره. می دونم که همه مشغولن. عیبی نداره.
سلامت باشی و خوشحال همیشه

مهندس بیسکویت خور پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:54 ق.ظ http://rainy-girl.persianblog.ir

ممنون عزیزم
یعنی جون شاذه هرچی فکر کردم نتونستم بفهمم جلو دانشگاه کی کجا نشست، باور کن خیلی حساب و کتاب کردم نشد که نشد

خواهش می کنم گلم
سهیل نشست جلو که خواهرش خدای نکرده کنار حامی ننشینه. بقیشونم عقب

قصه گو پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:47 ق.ظ http://ghesego.blogsky.com/

شاذه !
یادته چند سال پیش یه داستان دو زنه نوشتی یا میخواستی بنویسی که با یه سری برخورد هایی مواجه شدی ؟
یا اون داستانه که دو تا دوست همسر یک نفر شدن؟ راستی اسم داستان چی بود؟
نگاهت خیلی به دوزنه ها لطیف و خوبه ! میدونستی؟
من این داستانتو دوس دارم
علاوه بر روونی و شادی ملایمش یه اثر مثبت هم روی ذهنم میگذاره!
اینکه ثریا با وجود مرضیه حس تحقیر نداره
حس کوچیک شدن
نمیدونم
حسی که من فکر میکنم یه هوو بهم میده ...
دوس دارم این داستانو ...

بله یادمه. اسمش بود همشو. عجیب اینجاست که توی تغییرات ویندوز این داستان از بین رفته. در حالی که بقیه رو دارم! ولی به هرحال اگر هم داشتمش به خاطر همون بحث ها نمی ذاشتم کنار وبلاگ...

ببین من نگاهم به دو زنه ها لطیف نیست! اصلا هم با مردی که خیانت می کنه کنار نمیام. بحث من اصلاً این نیست. من با قضاوت بی رحمانه مخالفم. این که صرفا هر مردی رو که دو تا زن گرفت آدم بدی بدونیم. یا هرکس که هر کار دیگه ای که از نظر ما نادرسته، انجام میده. ما تو زندگی اون شخص نیستیم و حق نداریم قضاوت کنیم. تو این داستان برای نمونه یک مدل از زندگی یه مرد دو زنه رو به تصویر کشیدم و سعی کردم بگم میشه صددرصد منفی نبود. میشه با تلطیف فضا مشکلات رو قابل تحمل کرد. همین...

خوشحالم که از داستان لذت می بری
ثریا سالها با سایه ی مرضیه کنار امده و در خودش حلش کرده. اینه که الان حضورش به اندازه ای که انتظار میره براش آزاردهنده نیست.

VN!W چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:06 ب.ظ http://baraye-hichkas.blogfa.com/

سلام
من از طریق یکی از دوستان وبلاگیتون اینجا رو پیدا کردم
جالبه که مینویسید و نوشته هاتونو میزارید اینجا تا همه بخونن...معلومه که خیلی بخشنده اید
نمیدونم ما ادما چقدر درد مشترک داریم...اما خوشحال میشم بهم سر بزنید...و نگردید دنبال دوست مشترکمون چون او مفهوم حرفهای منو میفهمه و دوست ندارم که بخونه

شاد باشی!

سلام
متشکرم که اومدی.
بخشنده؟ من فقط دلم می خواد اینجا دوستیها رو قسمت کنم. اگر کتاب چاپ کنم هیچ لطف و محبتی بهم اضافه نمیشه. کارم ماشینی میشه و نتیجش میشه حرص پول و ناشر و مشکلات چاپ. ولی اینجا بدون هیچ دغدغه ای میذارم و دوستان جدید پیدا می کنم و آرامشم رو به پول نمی فروشم.
منم نمی دونم! ولی می دونم برای شاد بودن باید تلاش کرد. زندگی رو رنگی و شاد کرد. از کوچکترین تفریحات لذت برد و قدر لحظه ها رو دونست. همه درد دارن. ولی هنر اونه که شاد باشیم و شادی ببخشیم.
شرمنده. وبلاگتو باز کردم و دو پست آخرتو خوندم و بستم. هروقت غمها رو به غمخانه فرستادی و یه قالب شاد و یه اسم شادتر گذاشتی و از جات پا شدی و سعی کردی با تمام وجود مشکلاتت از زندگی لذت ببری، با کمال میل لینکت می کنم و با نوشته هات همراه میشم.

جودی ابوت چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ http://whenurnot.blogfa.com

شاذه جونم سال نوت مبارک باشه عشقم
امیدوارم سال خیلی خیلی خوبی در کنار خانواده گلت و عزیزانت داشته باشی
مرسی که تو ایام عید هم به یادمون هستی
هنوز وقت نکردم این دو قسمت آخر داستان رو بخونم اما مشتاقانه دنبال میکنمش

متشکرم عزیزم. مبارکت باشه
امیدوارم تو هم سال فوق العاده ای کنار خانواده و دوستانت داشته باشی

خواهش می کنم. عیب نداره.

نگین چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

ماهی

آره طفلکی

ففر سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ب.ظ

شاده جون سال نوت مبارک. انشالله سال خوبی برای همه شما باشه. منم شروع سال خوبی نداشتم امسال . مادر شووری بعد عمل فوت کرد. ماهی جون برای شما هم تسلیت می گم. امیدوارم مابقی سال برای همه ما خوبی و خوشی همراه داشته باشه.

متشکرم ففرجان. انشاالله برای تو هم سال خوبی باشه. هرچند که متاسفانه شروع خوبی نداشتین... تسلیت میگم و از خدا براتون صبر و اجر می خوام. انشالله روزهای خیلی بهتری در پیش داشته باشین...

coral دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:30 ق.ظ http://cupoflife.blogfa.com/

سلام شاذه جونم...
سال نو شما مبارک...سال خوبی داشته باشی...
دستت درد نکنه با این خوش قولی همیشگیت...اونم تو این شلوغی های عید...
مرسی...
قسمت شادی بود...
خسته نباشی

سلام عزیزم...
سال نوی تو هم مبارک باشه و روزهای خوشی در پیش داشته باشی
خواهش می کنم... به لطف شماهاست...
سلامت باشی

نرگس یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

سلام شاذه خانمی
عیدت مبارک
اصلا فکرشم نمی کردم توی عید و ایام تعطیل هم ادامه داستان رو بنویسید ممنون
چقد حال میده کار حامی با این همه یال و کوپالش برای خواهر برادراش ، کارش پیش سهیل گیره
چقد داره خوش به حاله ثنا میشه

اون پست آخر وبلاگم رو یه بعدا نوشت بهش اضافه کردم مخصوص شما

سلام عزیزم
عید تو هم مبارک
عید و برنامه هاش سرجاش، دوستای گلم هم سر جاشون درسته وقتم کمتره ولی به هرحال سعی میکنم باشم.
آره بیچاره حامی بدجوری داره کنف میشه
ثنا هم بعله دیگه

هیجان زده شدم نرگس جون خیلی ممنون

راز نیاز یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:42 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

وای شاذه جون میسی از نظرت داستانت مثه همیشه عالی بود من که خوشم اومد

خواهش می کنم گلم. خوشحالم که لذت بردی

خاله یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه جونم.خوش گذشته تا حالا...نمیای مشهد ببینیمت؟
میگما همیشه میگن جای مرد دوزنه تو مسجده..حالا جای بچه های مرد دوزنه تو پارک بوده...
قلمت مانا عزیزدلم.

سلام عزیزم. خیلی ممنونم. ای خاله... دست رو دلم نذار که بدجور تنگه. این دفعه رفتی حرم یه در حسابی برای ما بزن. بلکه خدا بخواد و بطلبن...

آره می بینی؟ عوض باباهه بچه ها حیرون شدن!
زنده باشی

مامانی یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ب.ظ

سال نو مبارک برایت موفقیت وسلامتی آرزو دارم.
چه با حال بود جلوی دانشگاه خوبه از حامی حساب می برن لااقل!!!!!!!!!!!!
تو این هیر وویر چه حالی از حامی می گیره این سهیل فسقل بچه!!!!
مثل همیشه عالی وساده چاکریم حاج خانم خیلی زحمت کشیدی .
توی این شلوغ وپلوغی عید به موقع رسید .یک دامن پر از گل تقدیم به ش

بر تو مبارک باشه. متشکرم. انشاالله سال خوبی داشته باشی

خوشحالم که لذت بردی :)
آره می بینی بچه پررو!!
قابل شما رو نداره
خیلی ممنونم از محبتت

مهرشین یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

وااااااااااااای چه خبر بدی بود این خبر فوت پدر ماهی کلی اشک ریختم,خیلی شوکه شدم
سال نو مبارک باشه خانمی
انشالله که سالی پر از خیر و برکت و شادکامی برای شما و خانواده محترم باشه
راستی رمز پست 7سین 91 رو برات خصوصی میذارم

آره منم حالم بد شد... خدا بهشون صبر بده.
سال نوی تو هم مبارک باشه
به همچنین شما
متشکرم

سوری یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ق.ظ

با اینکه کوتاه بود ولی خوب بود مممنون :)

خواهش می کنم سوری جان :)

Del Aram یکشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:08 ق.ظ http://delneveshte296.blogfa.com

سلام
سال نوتون مبرک امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید
من عاشق رماناتونم همشونو خوندم خیلی خوشم میاد بخصوص اینکه اخرشم عالی تموم میشه ممنون از لطفتون میدوارم موفق باشید

سلام
خیلی متشکرم. بر شما هم مبارک باشه
خیلی ممنونم از محبتت. سلامت باشی

فهیمه شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ

وای.وای کلی خندیدم هم از سوار شدن توماشین هم از غیرتی بازی های سهیل
دستت درد نکنه.مثل همیشه ساده،روون،قشنگ و البته به موقع

خوشحالم که لذت بردی
خواهش می کنم گلم. نظر لطفته

خاله سوسکه شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:25 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
دلم برای حامی جزغاله شد
پدری به حامی میادا
ممنون
موفق باشی
سال نوی شما هم بسیار زیاد مبارک باشه
بوس بوس

سلام گلی
خوب درک می کنی :))
آره ؛)
خواهش می کنم
سلامت باشی
متشکرم. به همچنین شما.
بوس بوس

آزاده شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

خیلی خیلی عالیه سال نو شما هم مبارک باشه انشا... سال خیلی خوبی باشه برای همه

خیلی خیلی ممنونم عزیزم مبارکت باشه. انشاالله

آبجی خانوم شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام .آخی اون تیکه جلوی دانشگاش خیلی باحال بود. یاد زمان دانشجویی خودم افتادم .داداشم بعضی وقتا با موتورش بعضی وقتام با وانت قراضش بدون هماهنگی با من میومد دنبالم ومیخ دم در ورودی دانشکدمون نگه میداشت.منم از خجالت هی با ابروهام اشاره میکردم که برو جلوی دوستام بده. ولی فایده نداشت .آبوهام کنده میشد ولی اون نمی رفت و هی بوق.....

سلام
مرسی. آخی... چه گیری بود :)) ابروهات کنده میشد؟ :))) خیلی بامزه بود

الهه شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:12 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

بنده خدا ماهی...خدا صبرش بده...خیلی ناراحتش شدم....
ممنون بابت این پست...برم بخونمش

آره... منم خیلی غصه ام شد...
خواهش می کنم. بفرما

رها شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com


سلام
مرسی عزیز . مرسی که توی اون شلوغی به فکر ما هم بودی .
چه بگیر و ببندی داشتن جلو دانشگاه .آخرش متوجه نشدم کی، کجا نشست .
با مزه بود

سلام
خواهش می کنم گلم. مگه میشه این همه محبتتون رو فراموش کنم؟
آره!! از اول بخون. هرجا رو متوجه نشدی هم بگو دوباره توضیح بدم آخر بارم امتحان می گیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد