ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم؟ (۳)

سلام علیکم و رحمت الله و برکاته!


حال شما خوبه انشاالله؟ 


این هم قسمت بعدی داستان. می بینم که الهام بانو داره می تازه! امید که این روند پرشور تا به آخر داستان ادامه داشته باشه و چشم نخوره یه وقت! بگو ماشاالله :) 



بعدا نوشت: ماندگار عزیز من از هر سوژه ای استقبال می کنم. 





فرید یقه ی هژیر را گرفت و او را به دیوار کوبید. داد زد: یه جو مرام و مردانگی تو وجود تو نیست لعنتی؟!!! این چه غلطی بود کردی؟

_: من می‌خواستم نجاتش بدم. سالهاست که می خوام نجاتش بدم. این بهترین راه حل بود.

فرید با تمسخر گفت: بهترین راه حل! هوم! فکر کردم فقط می خوای یه گوش مالی بهش بدی. اگه می دونستم می کشیش محال بود بذارم.

_: منم نمی خواستم از تو اجازه بگیرم. من فقط می‌خواستم نازی رو نجات بدم. می‌خواستم بفهمه که من اونقدرام بچه نیستم.

_: آدم کشتن نشونه ی عقل و بلوغه؟!!

_: من فقط می خواستم...

_: خفه شو هژیر. بسه. هممون افتادیم تو دردسر.

_: درست میشه. مادرش که منو ندیده. ادعا کرده هیچ‌کس اونجا نبوده.

_: باید براش وکیل بگیریم.

_: وکیل کجا بوده؟

_: میگم عموش براش جور کنه. طرف اینقدرا پول داره که برای برادرزادش کاری بکنه.

_: فکر می‌کردم برادرزادشو قبول نداره.

_: البته که داره. یک ساله که دارم مخشو می‌زنم و مقدمه چینی می‌کنم که نازی بتونه بره اونجا. نازی از مادرش دل نمی کند. نمی خواستم تا خودش راضی نشده ببرمش.

_: بهت نمیاد این‌قدر دل‌رحم و نازک نارنجی باشی.

_: چیه؟ همه مثل تو قاتل بالفطره نیستن! من واقعاً نگرانشم.

_: تو نگران خودت هستی. اگر نازی خوشبخت بشه، تو می تونی بری دنبال زندگیت.

_: خب درسته. ولی عاقلانه اقدام می کنم. مثل تو دیوونه نیستم که از چاله درش بیارم، بندازمش تو چاه تازه دوقورت و نیمم باقی باشه که می خوام نجاتش بدم!! این چه نجاتی شد؟ پس فردا که دادگاه بر علیهش رأی بده، چند سال زندون براش می برن. بعدش می دونی چی میشه؟

هژیر روی زمین نشست. زانوهایش را بغل گرفت و گفت: به بعدش فکر نکردم. تو به اندازه ی من و نازی با این یارو دمخور نبودی. تو از ضرب کتکای اون شب تا صبح ناله نمی کردی. تو نمی فهمی فرید.

_: من می فهمم. ولی تو بچه ای. از بدوی ترین راه وارد شدی. ما آدمیم. می تونستی با عقل و منطق نجاتش بدی.

_: تو که عاقلی بگرد براش وکیل پیدا کن.

_: با عموش حرف می زنم. امیدوارم کمکش کنه.

_: نگفتی عموشو چه‌جوری پیدا کردی.

_: می شناختمش. وقتی نازی دو ساله بود، پدرش ما رو برد سپیدان. من اون موقع پنج سالم بود. همه چی رو خوب یادمه. همه ی خونوادش می گفتن زنتو طلاق بده با بچه بیا اینجا. ولی اون نمی خواست. زنشو دوست داشت.

_: نازی رو قبول داشتن؟

_: آره بابا خیلیم دوسش داشتن. ولی مادرشو نه. دیده بودنش. اومده بودن اینجا. ولی قبولش نداشتن. می گفتن یه جوریه. شیرین می زنه.

_: چی می زنه؟

_: شیرین می زنه. عقل درست حسابی نداره.

_: ولی اون لیسانس داره.

_: آره از نظر درسی مشکلی نداشته. ولی رفتاراش نامتعادل بوده. مثل همین که از کتک خوردن خوشش میاد.

_: دیوانگیه! تو میگی واقعاً لذت می بره؟!!

_: آره. اگه کتک نخوره حالش بده. احساس گناه می کنه.

_: چه گناهی؟

_: خدا می دونه. هیچی همینجوری... سادیسمه... مازوخیسمه... یه مرضی هست دیگه. اسمشو بلد نیستم.

_: یعنی پدر نازی هم کتکش می زده؟

_: آره. ولی بعدش میفتاد به گریه و عذرخواهی. چه می دونم. دست بردار.

_: بیچاره...


******************


نازی اینقدر پشت شیشه ی اتاق آی سی یو اشک ریخته که چشمانش می سوخت. خاله یک لیوان آب دستش داد و به زور او را نشاند. پانی نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد: هرچی سرش میاد از سادگیشه.

مهرداد غرغر کنان گفت: عاقلی تو رو هم دیدیم.

_: تو خیلی بیشتر از اون که نگران من باشی نگران نازی هستی.

_: اون به کمک احتیاج داره. چرا نمی فهمی؟

_: تو دوسش داری. من می دونم. اعتراف کن که از من برات عزیزتره.

_: چرا چرند میگی؟ هردوی شما برای من دختر خاله هستین. جای خواهرای نداشته ام.

_: یعنی من خواهرتم؟ مهرداد؟ کی تو زندگیته؟

_: اوف پانی بس کن! الان وقت این مسخره بازیاس؟

_: نه نیست. ولی باور کن نازی برای منم عزیزه.

_: باورش سخته.

_: تو که می دونی چرا نمی تونم کمکش کنم. من نمی خوام خودمو فنا کنم.

مهرداد نگاهی به او انداخت. آهی کشید و رو گرداند.


*********************


نازی روی صندلی بیمارستان از خواب بیدار شد. بدنش درد می‌کرد و چشمهای خشکش هنوز می سوختند. کمی جابجا شد. صدای ملایم مردانه ای پرسید: خانم مهناز سپیدی؟

نازی جوابی نداد. به رد کبودی که دستبند روی مچهایش انداخته بود، نگاه کرد.

مرد دوباره پرسید: شما خانم مهناز سپیدی هستین؟

سر بلند کرد و نگاه خسته‌ای به مرد انداخت. چهره اش آرام و اطمینان بخش بود. دوباره سر به زیر انداخت و گفت: بله خودمم.

_: من کامیار پژوهش هستم. وکیل پایه یک دادگستری. از طرف عموتون مامور شدم که وکالت شما رو به عهده بگیرم.

نازی گیج و خواب آلود پرسید: از طرف عموم؟

_: بله آقای سپیدی از مشتریای من هستن که یکی دو تا پرونده هم تاحالا براشون کار کردم. چون نتیجه خوب بوده، این بارم با من تماس گرفتن. با وجود اینکه کارم زیاد بود، ولی نخواستم روشونو زمین بندازم.

نازی با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. خیلی دلش می‌خواست بپرسد: کی هست این آقای سپیدی؟ از کجا فهمیده من تو دردسر افتادم؟ چرا می خواد به من کمک کنه؟ مگر نه اینکه اصلاً منو نمی خوان؟


اما الان وقتش نبود. همین که یک نفر حاضر شده بود که برایش وکیلی استخدام کند، یک دنیا ارزش داشت. البته اگر این آقای وکیل راست می گفت! هرچند دلیلی نداشت دروغ بگوید. مثلاً چی گیرش می آمد؟ نازی که چیزی نداشت. مواد مخد/ی هم که توی کیفش بود که گرفته بودند.

متفکرانه گفت: ازشون متشکرم. همینطور از شما. شما می تونین حکم آزادی منو بگیرین؟

_: اول باید بدونم چه اتفاقی افتاده. تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.

نازی سری تکان داد و گفت: هوم. باشه. چی باید بگم؟

_: خب از اولش شروع کنین. اتهامی که بهتون زدن دقیقاً چیه؟

_: تو کیفم تریاک پیدا کردن. مقدارشم کم نبود. این قدری که تو آستر یه کیف دستی بزرگ جا بشه.

_: کار کی بوده؟

_: ناپدریم. اونم دیروز کشته شده. اول فکر کردن من کشتمش. مادرم بیهوش بود. حالا بهوش اومده گفته خودش این کارو کرده. برای دفاع از خودش. یارو داشته به قصد کشت می زدتش.

_: کار همیشگیش بود؟ منظورم آینه که دست بزن داشت؟

_: اوه بله آقا... همیشه میزد.

_: کارش چی بود؟

_: خرید و فروش مواد. منم مجبور می‌کرد براش جابجا کنم. دیروز از خونه فرار کردم. ولی تو راه گرفتنم.

_: کجا می رفتی؟

_: سپیدان. پیش خونواده ی پدریم.

_: پدرتم اونجاست؟

_: نه. وقتی من سه سالم بود فوت کرده.

_: متاسفم.

نازی به پنجره ی اتاق آی سی یو چشم دوخت. وکیل گفت: امیدوارم حال مادرتون هرچه زودتر خوب بشه.

نازی سری تکان داد و چیزی نگفت.

_: بازم تعریف کنین. از کار ناپدری و مشتریاش برام بگین. طرف حساباش کیا بودن؟ مقدار خرید و فروشش در چه حد بود؟ کی می تونه براتون شهادت بده و غیره...

نازی سر به زیر انداخت و آرام شروع به صحبت کرد. هرچه به خاطرش می‌رسید تعریف می کرد. وکیل هم با حوصله سؤال می‌کرد و هرچه به نظرش مهم می‌رسید را یادداشت می کرد.

بعد از یک ساعت حرف زدن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقت شامه. اجازه میدین بقیه ی صحبتامون رو تو یه رستوران که همین نزدیکه ادامه بدیم؟ بعدش شما می تونین برگردین بیمارستان یا می رسونمتون خونه.

_: متشکرم. مزاحمتون نمیشم. من... من پولی ندارم که برای شام بپردازم.

_: پول شام با منه. نگران نباشین. با عموتون حساب می کنم.

_: شاید اون راضی نباشه.

_: خانم چرا بحث می کنین؟ من به خاطر کارم مجبورم که بقیه ی حرفاتونم بشنوم. والا نمی تونم اونطور که باید و شاید ازتون دفاع کنم.

نازی مثل بچه‌ای کتک خورده سر بزیر انداخت و آرام گفت: چشم.

به دنبال وکیل از بیمارستان خارج شد.

رستوران تر و تمیز و نسبتاً شیکی بود. نازی با ناراحتی روی صندلی نشست و به رومیزی دو لایه ی صورتی و سفید چشم دوخت. احساس کثیفی می کرد.

با پریشانی گفت: آقای... آقای وکیل...

_: عرض کردم. کامیار پژوهش هستم.

نازی سر بلند کرد و نگاهش کرد. سری تکان داد و گفت: می دونین آقای پژوهش من هرچی بگم فرقی نمی کنه. شما نمی فهمین. شما هیچ وقت محتاج یه لقمه نون نبودین.

ابروهای وکیل بالا رفت. با نگاهی خندان پرسید: از کجا می دونین؟

_: از اسمتون، از تحصیلاتتون... از انتخاب رستورانتون... شما تو یه خونواده ی درست و حسابی بزرگ شدین.

مرد خندید. بعد توضیح داد: در مورد اسمم مادرم این اسم رو خیلی دوست داشته. از اونجایی که وقت تولد من اوج ناکامی زندگیشون بوده، جنگ و بدبختی و گرسنگی، اسم منو گذاشته کامیار، بلکه بختم بلند باشه و ناکام نمونم. اون وضع هم تا پایان جنگ ادامه داشت. حتی بعد از اون. ما هیچ وقت خیلی پول‌دار نبودیم. هنوزم نیستیم. ولی خونواده ی شریفی دارم. و از این بابت بسیار خدا رو شاکرم. پدر و مادرم تمام تلاششون رو کردن که بچه هاشون درس بخونن و به جایی برسن. من دستشونو می بوسم. ولی همه ی اینا دلیل این نمیشه که من تو ناز و نعمت بزرگ شده باشم. تمام تابستونهای کودکیمو کار کردم. حتی گاهی بقیه ی سالم بعدازظهرا سر کار می رفتم. مکانیکی، شیشه بری، پادویی مغازه ها... هرکار شرافتمندانه ای... حالا خیالتون راحت شد؟ میشه غذاتونو انتخاب کنین و بقیه ی داستانو بگین؟

نازی برای اولین بار خنده ی کوتاهی کرد و پرسید: مگه داشتم قصه تعریف می کردم؟

_: شاید... نگفتی چی می خوری.

_: فرقی نمی کنه.

کامیار نگاهی روی منو انداخت و پرسید: چلو کباب با دوغ؟

_: خوبه. متشکرم.

غذا را سفارش داد. نازی برخاست و گفت: ببخشید. من میرم دستامو بشورم.

_: خواهش می کنم.


********************


پانی نگاهی به فرید انداخت و گفت: از این یارو خوشم نمیاد. به نظر قالتاق می رسه.

_: نه بابا. عموی نازی بهش اطمینان کامل داره. میگه چند سالی هست که می شناستش. یه آشنایی خونوادگی دور. قوم و خویش زنشه. آدم کار درستیه.

_: مطمئنی؟

_: آره بابا وکیل قابلیه!

_: یعنی نازی آزاد میشه؟

فرید قاطعانه گفت: باید بشه.

_: بعدش چی میشه؟

_: نمی دونم.

هژیر گفت: خوشم اومد یارو درد کشیده است. حرف نازی رو می فهمه.

پانی با تشر گفت: تو دیگه حرف نزن! می‌کوبم تو دهنت! هرچی بدبختی هست زیر سر توئه. باید دارت بزنن.

_: دارم بزنن؟ برای اینکه دنیا رو از وجود اون موجود کثیف پاک کردم؟ یه دستخوشم طلبکارم!

_: بابت این بدبختی ای که درست کردی؟

_: چند بار بگم؟ من می‌خواستم نازی رو نجات بدم. می‌خواستم خوشبخت بشه. می خواستم...

_: بسه دیگه.

هژیر درهم رفت و از گوشه ی چشم به چشمهای آتشین پانی نگاه کرد. زیر لب غرغر کرد: چه بداخلاق!

_: با این همه بدبختی باید خوش اخلاقم باشم؟

_: از این بدبخت ترم میشد باشیم.

_: فکر نمی کنم.

فرید ضربه ی ملایمی سر شانه ی پانی زد و گفت: آروم باش. بذار ببینیم آقای وکیل چه می کنه.

پانی آه بلندی کشید و از دور نگاهی به وکیل انداخت. با دندانهای بهم فشرده غرید: می خوام برم سر میزشون بشینم.

فرید اخمی کرد و گفت: ما توافق کردیم پانی. بذار نازی خودش حرف بزنه.

_: این دست و پا چلفتی همه چی رو خراب می کنه.

_: آروم باش پانی. بسپرش دست وکیل. اینجا دادگاه نیست. رستورانه. بذار نازی همه چی رو تعریف کنه.

_: چی رو تعریف کنه؟ اون نصف داستان رو نمی دونه. اصلاً نمی دونه این کار هژیر بوده!

_: بهتر. اینجوری طبیعی تر از خودش دفاع می کنه.

هژیر گفت: من برم سر میزشون؟ گشنمه!

فرید و پانی همزمان به طرف هژیر برگشتند. کم مانده بود لهش کنند!

هژیر دست و پایش را جمع کرد و گفت: خیلی خب... نمیرم.

پانی سری تکان داد: اینجوری بهتره.

رو به فرید کرد و پرسید: به نظرت بهتر نیست تا روز دادگاه یه جا زندونیش کنیم؟ می‌ترسم بره حرفی بزنه، اوضاع از اینی که هست خراب تر بشه.

فرید پوزخندی زد و پرسید: مثلاً کجا؟

_: چه فرقی می کنه؟ مهم آینه که دستش به نازی و وکیل و بقیه نرسه.

_: بد نیست.

هژیر التماس کنان گفت: نه خواهش می کنم. قول میدم کاری به کارش نداشته باشم. اصلاً هر حرفی بخوام بزنم اجازه می گیرم. قول میدم. خواهش می کنم.

فرید نگاهی به او کرد و گفت: باشه. قول دادیا.

پانی گفت: بدون اجازه ی من آبم نمی خوری!

_: چشم. دستشویی برم؟

_: بی مزه! حالا وقت نمک پرونیه؟!

_: نه جدی میگم. می خوام برم دستشویی. بس جوش به دل آدم میندازین، بندش میگیره.

فرید ا برویی بالا انداخت و پرسید: آدم؟!

پانی با چندش رو گرداند و گفت: اه! فرید برو همراش یه غلطی نکنه.

فرید دست از زیر چانه اش برداشت و گفت: چشم خانم رئیس. بزن بریم بچه.


********************


پانی پشت صندوق نشست و نیم نگاهی به جای خالی مهرداد انداخت. انتظارش زیاد طول نکشید. مهرداد هم رسید و سر جایش نشست. سلام سردی کرد و مشغول کارش شد.

پانی آرام پرسید: با من قهری؟

_: باید قهر باشم؟

_: تحویل نمی گیری.

_: من از خودم دلخورم. از اینکه به حرف تو گوش کردم. از اینکه خزعبلاتتو باور کردم. ولی مهم نیست. نازی در چه حاله؟

_: نازی نازی نازی... نازی توپ توپه! عموش براش وکیل گرفته. همین روزا تبرئه میشه و خلاص! اون وقت باز من می مونم و تو...

_: مزخرف نگو. بگو ببینم وکیل از کجا آورده؟

_: عموش براش استخدام کرده.

_: عموش؟ عموش کیه دیگه؟

_: ظاهراً یه عمو داشته. شایدم بیشتر. فرید باهاشون آشنائه. چند باری رفته سپیدان دیدتشون. یعنی از قدیم می شناخته. وقتی نازی بچه بوده باباش هردوشونو برده سپیدان.

_: چرا تا حالا رو نکرده بود؟

_: اونا مادرشو نمی خوان. فقط خودشو قبول دارن.

_: باز گلی به جمالشون که خودشو قبول دارن و حاضر شدن براش وکیل بگیرن. وکیلش چه جوریاس؟ آبی ازش گرم میشه یا نه؟

_: فرید میگه قابل اعتماده. یعنی آشنای عموشه. عموئه قبولش داره.

_: خوبه. خدا کنه تبرئه شه. اگه بتونه ثابت کنه که به میل خودش این کارو نکرده حله. خدا کنه خاله خوب شه. شهادتش تو دادگاه مهمه.

_: هوم. امیدوارم.


********************


فرید قدم به خیابان گذاشت. سوز سردی صورتش را شلاق زد. یقه ی کاپشنش را بالا کشید و به طرف اغذیه فروشی میلاد رفت. دلش برای دیدن سونیا پر می کشید. داشت فکر می‌کرد کاش میشد هدیه‌ای برایش بخرد. تا بحال به او هدیه نداده بود. یعنی چی می‌توانست بخرد؟ چی می‌توانست دخترک را خوشحال کند؟

غرق فکر به مغازه رسید. چراغهای نئون مغازه می درخشیدند. لبخندی لبریز از آرامش به صورتش نشست. در را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن دخترک خندان لبخندش عریض تر شد. اما چند لحظه بعد خنده بر لبش خشکید. سونیا سر یکی از میزها نشسته بود. روبرویش مهرداد بود که با لبخندی عاشقانه نگاهش می کرد. فرید ناباورانه خشکش زد. باور نمی کرد. حتماً اشتباهی شده بود. تَوَهّم بود. لااقل این مهرداد نبود. شاید یک نفر دیگر بود. یکی از برادران سونیا مثلاً...


همان موقع پانی هم وارد شد. با دیدن مهرداد انگار او را هم برق گرفت! فرید خواست قدمی بردارد، اما پانی او را پس زد و گفت: بذار من خدمتش برسم. توی نازک نارنجی بلد نیستی دعوا کنی.

فرید ناامیدانه گفت: نه پانی. بذار خودم درستش کنم. این مشکل منه.

پانی برگشت و نگاهی خشمناک به او انداخت. با عصبانیت گفت: مشکل تو؟ نخیر مشکل منه. سونیا به نظر تو فقط یه دختر خوشگله. ولی مهرداد برای من همه چیزه. من به زودی باهاش عروسی می کنم.

_: اینطور نیست. من عاشق سونیام.

_: می دونی که رسیدن به سونیا به این راحتی نیست. قبل از اینکه تو تکون بخوری من با مهرداد ازدواج کردم.

_: مزخرف نگو. مهرداد به تو هیچ قولی نداده. الانم با یکی دیگه اس.

_: بعله با سونیا جون تو! ما سر چی داریم دعوا می‌کنیم فرید؟! بذار برم اینا رو از هم جدا کنم. جان سونیا جلو نیا همه چی رو بهم بریزی.

_: پانی خرابش کردی میام ها!

_: وایسا ببین که الان مهرداد پا میشه و ازم عذرخواهی می کنه. من ازش قول می‌گیرم که دیگه به هیچ دختری نگاه چپ نکنه.

_: اونم میگه چشم. می دونی که عاشق نازی هم هست.

_: نخیر نیست!

_: هست!

_: میگم نیست! نازی فقط براش یه دختر خاله است!

_: تو هم همینطور. عوضش هر شب با یکی میره بیرون. بذار برم عشق پاکمو از دست این دیو سیرت نجات بدم.

_: دیو سیرت خودتی فرید! مهرداد با هیچ‌کس نیست. مهرداد عاشق منه!

_: به جای اینکه انرژی تو کنار من حروم کنی برو ببین چکار می تونی بکنی.

_: به تو هم میگن مرد؟!

_: خودت گفتی تو بهتر بلدی. از اون گذشته من از برادراش می ترسم.

_: ترسوی عوضی. معلومه که خودم میرم.


پانی رو گرداند و خشمناک جلو رفت.

مهرداد با دیدن او با تعجب پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟

سونیا از جا برخاست و با تردید نگاهش کرد. پانی نگاهی عصبانی به سونیا انداخت و دوباره چشم به مهرداد دوخت. مهرداد با ناراحتی پرسید: چی شده؟

_: خانم کی باشن؟

_: سونیا نامزد منه.

_: چی چی شما؟ مهرداد یک بار دیگه تکرار کن.

_: نامزد من. منظورت چیه؟ صداتو بیار پایین.

_: نامزد تو فقط منم. من! درست نگاه کن.

_: پانی دیوونه بازی در نیار. من کی از تو خواستگاری کردم؟

سونیا با تردید پرسید: این چی میگه؟

مهرداد با پریشانی گفت: چیز مهمی نیست عزیزم. دختر خاله‌ام یکم مشکل داره.

_: یعنی چی؟

پانی داد زد: مهرداد مزخرف نگو. من حالم خوبه. اونی که حالش خوب نیست تویی!

_: پانی آبروریزی نکن.

برادرهای سونیا جلو آمدند. یکی از آن‌ها پرسید: موضوع چیه؟

فرید جلو آمد و آرام گفت: پانی بیا بریم. بذار برای بعد.

برادر بزرگ‌تر سونیا به طرف فرید برگشت و با عصبانیت گفت: تویی؟ دیگه از پاتو اینجا بذاری، جفت پاهاتو قلم می‌کنم. برو بیرون.

فرید بازوی پانی را کشید و گفت: بریم پانی.

پانی اصلاً دلش نمی‌خواست میدان را خالی کند. اما نگاه خشمناک برادرهای سونیا، اجازه ی ماندن را به او نمی داد. پس ناامیدانه به دنبال فرید از در خارج شد. کمی دورتر از مغازه، هر دو توی تاریکی ایستادند. از دور مهرداد و سونیا را که هنوز سر میز نشسته بودند، می دیدند. صدای مهرداد به گوششان نمی رسید، ولی معلوم بود که دارد توضیح می‌دهد و التماس می کند.

پانی پیروزمندانه گفت: از میدون بدرش کردم. دیگه نمی تونه به مهرداد اعتماد کنه. حالا مهرداد مال خودمه.

فرید سری تکان داد و گفت: سونیا هم مال منه.

_: به همین خیال باش. با اون برادرای غول تشنش عمراً دستت بهش برسه.

_: می رسه. من مطمئنم.

_: نمیشه.

_: بس کن پانی.

_: راستی هژیر کجاست؟

_: الان دیگه باید خوابیده باشه. این بچه نمی تونه تا دیروقت بیدار بمونه. خیالت راحت.

_: نازی چی؟

_: می مونه بیمارستان.

_: رو اون صندلی های سفت و ناراحت؟

_: چاره‌ای نداره.

_: می تونه بره خونه.

_: فکر نمی کنم. ترجیح میده پیش مادرش بمونه.

_: منم بودم دلم نمی‌خواست برم تو خونه ای که دیروز یه نفر توش کشته شده.

_: نگران نباش روحش اونجا نمونده.

_: کی تضمین می کنه؟

_: بس کن پانی. نمی خوای بگی که به این مزخرفات اعتقاد داری؟

_: من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.

_: منم خوشبین نیستم. واقع بینم.

_: واقع‌بینی تو رو هم دارم می‌بینم فرید خان!

_: منظورت چیه؟

_: هیچی. فراموشش کن.


نظرات 38 + ارسال نظر
لولو شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

مای گاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااادچه اوضاعی شده.پانی و فرید خواهرو برادرن!؟چرا پس نازی فرید رو نمیشناسه؟
بقیه ش واسه یه وقت دیگه،دل درد گرفتم یه جا نشستم
دستوپنجولتون پرتوان

مرسییییییییی :)) نخیر خواهر برادر نیستن. باید تا قسمت پنج بری تا بفهمی چی به چیه :)
سلامت باشی گلم

رها دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
چه متفاوته با بقیه داستاناتون !
وقتی خوندم فکر کردم دچار فراموشی شدم و قسمتایی از داستان فراموشم شده ولی وقتی نظر دوستان رو خوندم تازه ...

سلام
بله کلا تو یه خط دیگه اس!
نه بابا تو خوبی :)

سارا(من و شوشو) جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ http://shosho200.blogsky.com/

خوشحالم از اشناییتون

ولی کامنت بذاری هااااااااااااااا
راستی پرسیده بدی:از کار وقت گیر و جالب پرسیده بودی. از گلدوزی یا منجوق بافی و یا کارایی از این دست خوشت نمیاد؟
چطور مگه طرحی مدلی چیزی برام مد نظر داری؟

parnaz پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:34 ب.ظ

لایک لایک لایک لایک
یه جاییش منو یاده گل ببو داستان صادق هدایت انداخت. اونجاش که می گی مامان عاشق کتک خوردنه!!!!!
اسم کتابش اینه: زنی که مردش را گم کرد

تنک یو وری ماچ :)
جدی؟ چه جالب!

خاتون ( فخرالملوک) پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ق.ظ

سلام بر شاذه عزیز
خوبین ؟ این قسمت داستان که دیگه معرکه بود . من عاشق بازکردن گره های کورم .بازم اگه گره داری رو کن .بشرطی که قسمت بعدی زودتر آپ بشه وگرنه بعلت کهولت سن وسط بازکردن گره ها یا خوایم می بره یا یادم میره چی به چیه ! فقط تو رو خدا زودتر بنویس شاذه جونم. دلم آب شد .
طبق معمول این قسمت رو من همون روز اول ( البته نصف شب اول )خوندم اما متاسفانه فرصت کامنت گذاشتن نبود . خواهرم برای یک عمل جراحی اومده بود تهران . سرگرم پرستاری بودم.ببخشید.

سلام خاتون جان
الحمدالله. شما خوبین؟
خیلی ممنووون. سعی می کنم. ولی خودتون که دستتون تو کاره، خانه داری و هزار و یک گرفتاری. الهی سلامت باشن. ولی به هرحال وقت و حواس نمی ذارن. ولی سعی می کنم قسمتاش طولانی باشه که اقلا کمتر شرمنده ی دوستان بشم.
انشاالله حال خواهرتون زود زود خوب بشه و رفع خستگی شما هم بشه.

شایا پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:11 ق.ظ

این چندوقته سرم شلوغ نبود اتفاقا زیادی خلوت بود. ولی بخاطر رفتن مامان و بابا و بعد هم امتحانا و یه چندتا مسئله ی دیگه یه مقدار گرفته و ناراحت و تو از اون مود بدها بودم کلا حال و حوصله نداشتم. ولی حالا بعد از عادت به رفتن مامان و داشتن یه نفر کنارم که تو سختی ها کمک میکنه کنار بیام با مسائل و یکمی خواب زیادی! خوب شدم

اووه منم همینطور!! یکی از دوستای قدیم وبلاگیم اومد و کلییییییییییییی خودش رو معرفی کرد و کلی خاطره که باهم داشتیم و حتی چتهایی که باهم کرده بودیم رو برام تعریف کرد و من هنوز یادم نیست کیه

ااا آخی پس نمیتونی خودش رو ویرایش کنی! از این به بعد کامنت جدا میذارم

آی گفتی!! این خواب عجیب جواب میده! منم این چند وقت هرچی تونستم خوابیدم. برای غلبه بر اون مود بده بهترین درمانه.

کم کم دارم فکر می کنم ما دوقلو نبودیم احیانا؟!! :دی

آره. مرسی :*)

شایا چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ب.ظ

هی من اینجا رفتم بالا اومدم پایین ! دیدم نخیر انگار جدی جدی کامنت نذاشته بودم احتمال زیاد یادم رفته!

دیگه مغزم رسما قاطی کرد! من داستان همینجوری معمولی رو اگه پشت هم نخونم یادم میره همه چی رو و باید دوباره قسمتهای قبلی رو نگاه کنم یادم بیاد! اینکه همه چیش خود بخود نامشخصه دیگه هیچی هر دفعه باید کل قسمتهای قبلی رو دوره کنم! ما هم با این حافظمون تروخدا!

من که آخرش نفهمیدم این فرید چیکارس و کلا همشون چرا اینقدر به فکر نازی هستن و براشون مهمه؟ خیلی اوضاع عجیب و غریب شد! یعنی نازی اینهمه خاطرخواه داشته و خودش خبر نداشته؟

سلامممم
کجایی تو؟ من که گفتم شایا خیلی گرفتاره فرصت نداشته کامنت بذاره. خوبی؟
این وبلاگتم لج کرده ده دقیقه است هی دارم رفرش می زنم ولی باز نمیشه که نمیشه

حافظه که رو که بیخیال! من همیشه به خودم می نازیدم که دوستهای وبلاگی رو هیچ کدوم یادم نمیره که هیچ، کل خاطراتی که ازشون خوندم هم یادم می مونه! حالا این روزا هی به دوستایی برمی خورم که یادم نمیاد کی بودن و شرمنده میشم!! یعنی کم میارم بدجووووور... قصه که فدای سرت! بذار آخرش یه جا بخون که بفهمی چی به چیه.

خب همینه دیگه! گره داستانی! :دییی
اینا خاطرخواهش نیستن. حالا میگم...

کامنتتو کپی کردم دوباره گذاشتم. سمایلیاش پرید :(
وای چه بددددد :s حالا چکار می کنی؟ اسباب کشی ام که خیلی سخته!

مامان سارا چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ

سلام همسایه
خوب ملت رو سر کار گذاشتی
اما من یکی که اصلآ گیج نشدم
منتظرییییییم

علیک سلام

آره :دی

به شما لقب افتخاری باهوش ترین خواننده اعطا خواهد شد. البته اول باید بگی کی به کیه تو قصه :))

مادر سفید برفی چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

جنایی پلیسی معمایی واقعیه ها...ولی خوبه که این نوع نوشتن رو هم امتحان کردی معلومه روش کار کردی...منتظریم همچنان

بهله اینجوریاست :دی
متشکرم

لعیا سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ

سلام.
من از داستانهای شما خیلی خوشم میاد. امیدوارم همیشه تو کارهاتون موفق باشید.

سلام
متشکرم دوست من. سلامت باشی

ماه قدیم دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ب.ظ

من کیم؟!
راستی هزیر دیگه چه جور اسمیه..؟؟؟ خارجکیه؟

نمی دونم :)
هژیر اسم فارسی قدیمیه. به معنی خوب پسندیده چالاک.

yasna دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ

شاذه جون، من رازم را نگه دار نسخه تکستش رو میخوام..چون بیشتر رمانارو رو گوشیم میکنم..اینم نسخه موبایلش رو پیدا نکردم..میتونی تکستش رو در اختیارم بذاری؟ گذاشتم ایمیلمو..خوشحال میشم..
در ضمن دلت خواست این نظر رو تایید کن..وگرنه زیاد مهم نیست که تایید بشه
بیشتر به نظر خصوصی میخوره

عزیزم متاسفانه نسخه ی تکست این یکی و قصه ی دیوار رو اصلا ندارم. طی جابجایی های مختلف گم شدن :(

چرا خصوصی؟! :) می ترسی ملت بفهمن چقدر شلخته ام تو شلوغی دو تا نسخه ی تکست گم کردم؟!

silver دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:11 ب.ظ

اووووووووووف اوضاع چه خر در چمنه:دی«دی
یا میگی این فرید کیه و این پانی چرا اگه به نازی کمک کنه بر باد میره یا به هژیر میگم بیاد کاره الهام بانو رو هم تموم کنه :دی :دی
این نازیم که جفت شد
فقط این وکیله چن سالشه بینم سنشون بهم میخوره یا باس یه فکر دیگه ای کنیم:دی:دی
این یارو سونیا چقدر نامرده اگه با مهرداد بود چرا به فرید نخ میداد؟؟

همینا دیگه کلی سوال بود که بایدپاسخ بدی:دی :دی

بووس بوسس

:))))) چه اصطلاح خنده داری! خوش بحال خره که تو چمنه! :))

هاااانننن ایییینه! یعنی میگی من الان بیام مفت و مسلک گره داستانم که ایییین همه براش زحمت کشیدم لو بدم بره؟ اهه!

والا نمیدونم. الهام جان هنوز تصمیم قطعی نگرفته که وکیل به درد می خوره یا نمی خوره. طبعا تصویر واضحی هم تحویل من نداده!

سونیا و مهرداد هیچ کدوم نامرد نیستن. در قسمتهای بعد توضیح میدم چرا!

چقدرم من جواب دادم :دی :دی

بوس بوسسسس

silver دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:46 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

سلام شاذه جونم..
بلاخره به فرجه رسیدیم..
وایی وایی امتحان
گلی جونم حتما امتحاناش شروع شده آره؟
آره بابا اون پانی که تموم شد رفت:دی :دی
هنوز این قسمت رو نخوندم..
میخونم میام..
بوس بوس..
فهلا

سلام عسیسم...

خوبه. یکی به نفع من :)

تو دیگه نباید بترسی. بابا تو که مخی!

آره. اگه بگی ککش می گزه. هرچی میگم درس بخون میگه باشه ولی نمی خونه!

آها... چی بود نصفه بود؟

مرسی

بوس بوس

پروازه دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ق.ظ http://parvazeh.persianblog.ir

اوووووووووووووووووو.الهام بانو داره کم کم خطرناک میشه ها. ما بی صبرانه منتظریم شاذه خانوم

آرررره
متشکرم عزیزم

ماندگار یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

؟؟!

ایمیل زدم برات عزیزم. بفرست. ممنون میشم

فهیمه یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ

همچین گیج می زنم ولی خودت خواستی دیگه.داستان با حالیه.مرسی

آره کم کم باز میشه. نگران نباش. امیدوارم تا آخرش جالب باشه.

آدن یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام. خوبی؟ قالب نو مبارک چه خوشگله. شاذه جان کی فایل این داستانهای آخرتو به صورت pdfمیگذاری؟ بردارم بدم بر و بچه های فامیل هم بخونن؟ قبلیها رو بردم براشون البته

سلام
خوبم. تو خوبی آدن جونم؟
همه هستن. به ترتیب حروف الفباست.
جدی؟! مرسی! بگو بیا نظرم بدن! :)

بهاره یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

به به موضوع داره هر لحظه جالبتر میشه... دوست دوست جون خوب خودم و این الهام بانو جان درد نکنه
دوستم من فقط یه چیز برام سواله... فرید کیه نازی و پانی و مهرداد میشه و هژیر رو از کجا میشناسه؟:-*

متشکرم دوست عزیزم

هاین! مسئله همینجاست عزیزم! گره داستانه! الان نمیام لو بدم

زی زی یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام ملکم شاذه !
خوبی ؟ خوشم میاد آدمو می پیچونی !
هان...منتظر آخرشیم....
ماجراهای عخشی یادت نره !

علیک سلام!

خوبم. تو خوبی؟ مرسی :)
هنوز زوده برسه به آخرش!
سعی می کنم بگنجونم!

فا یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ق.ظ

اووووووم عالیههههه
یکم دیگه دوستان رو بپیچونیم و بعدش بریم ماجرا رو باز کنیم به من داره خیلی خوش میگذره

مرسیییییییی

ملت دارن کلافه میشن! ولی ها به منم داره خوش میگذره (آیکون خنده ی شیطانی!)

زهرا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ

وایییییی کار به وکیل کشیده که ..من عاشق داستانهای پلیسیم .. علیم که میگه نگاه نکن .. اینجا بخونیم دلمون وا شه

آررره :)) پلیسیای معمولی که چندان آزار دهنده نیستن. چرا تماشا نکنی؟

پرنیان شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

من یکم گیج شدم.یعنی مهرداد و پانی و فرید و نازی همشون دختر خاله ن؟هژیر و سونیام دوستاشونن؟همم؟!
مامانه فکر میکنه نازی شوهرشو کشته که گفته خودش کشتتش؟

من خودمو کشتم شما گیج بشین داستان لو نره
حالا کم کم توضیح میدم چی به چیه.

لادن شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

اوه اوه اوه سفت و سخت جنایی و پلیسی و خطرناک شدی هااااا

آره می بینی؟ پاک از دست رفتم

زهرا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ

فعلا حاضری بزنم!

مرسی عزیز

باران شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

وای چی شد!!چقد سخت....
دوهفته بعدی رو نیستم رفتم دیگه برا امتحانا در عوضش میام با هم یهو میخونم
برام دعا کن شاذه جونم خیلی سخته امتحانام

مقسسسسسسسسسی

اینجوریاس :))

موفق باشی عزیزم
حتما

yasna شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:34 ب.ظ

مرسی یسنا جون

بامداد شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:35 ب.ظ

مهردادو میخوام بگیرم بکشممممممم اوههه سونیااااا رو بگو
همچنان دلمان برای نازی کباب است میگم نکنه این وکیله عاشق شه ؟

جووووووووش نیار عزیزم. زودم قضاوت نکن :)
هنوز مطمئن نیستم عاشقش بشه. شایدم شد. نمی دونم. فعلا دربند درگیریهای حاشیه هستم :)

ارمینا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.dailyrmyna.blogsky.com/

سلام شاذه جونم
مثله همیشه عالی

بیصبرانه منتظر ادامه هستیم

سلام ارمینا جون
متشکرم عزیزم

لیلا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام عزیزم
این قسمت عالی بود مثل اینکه کم کم دارم از ابهام بیرون میام

سلام لیلا جون
متشکرم. امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد

نگار شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ق.ظ http://negar.bloghaa.com

من به این نتیجه رسیدم که آی کیوم به اینجور داستانا نمیخوره :دی . تازه یه هفته به یه هفته هم آپ میشه ُ همه ی نسبتا رو با هم قاطی کردم. این آقا کیه ؟ با شما چه نسبتی داره ؟ هان هان هان ؟ :دی
کار عاقلانه رو مهرداد داره میکنه . منم بودم از پانی خواستگاری نمیکردم. والا . به دختر خاله ی خودشم رحم نمیکنه

فرید با هژیر و نازی چه نسبتی داشت ؟ :-"

من خودمو کشتم که داستان از اولش لو نره، تو میگی آی کیوت کمه؟ نه جانم آی کیوی تو هیچ مشکلی نداره. ارتباط اینام کم کم توضیح داده میشه انشاالله
آره بابا پانی خیلی حسوده! نمیذاره آب خوش از گلوی مهرداد پایین بره!

بوس

مهستی شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ق.ظ

مرسی شاذه جون
این قسمته قشنگتره دو تا قبلی بود
این مهرداده هم عجب موزماریه ها
مرسی بازم

ممنون عزیزم

لطف داری

آررره :))


خواهش می کنم

جودی آبوت شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

من یه کم هنوز تو درک ارتباط این آدما گیجم ! نمیفهمم کی کیه کیه !

خودتو اذیت نکن عزیزم. کم کم میگم

نازگل شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی عزیزم
شرمندم ب خدا شما هی وبلاگم سر زدی منم کم لطفی کردم
اما مرتب مطالب رو می خونم این داستانه چرا این شکلیه همه چی قاطیه باید کلی فسفر بسوزونم ببینم چی به چیه ههههههههههه
اما تنوع هست دیگه

سلام نازگل جون
خوبم. تو خوبی؟ کجایی بابا!

این داستان معماییه مثلا خدا کنه خوب در بیاد

مونت شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ق.ظ

دستت درد نکنه......تاشنبه دیگگگگگگگگگگگگگگه.

مرسی مونت جونم

azadeh شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ق.ظ

مثل همیشه عالیه

متشکرم آزاده جون

نرگس شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

میگم فرید دقیقا کیه ؟
من متوجه نشدم !
این مهرداد هم خوب سرش شلوغه ها

یه آقا پسر موبور ملایم
خیلی مهم نیست :)

آرره :))

نینا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

اهم اهم اینجانب خانوم نینا خانوم برنده یک عدد مرسدس شدم فک کنم! هرکی میاد بریم من میخوام دستی بکشم با ماشینم دست فرمونمو نشون بدم! البته چپ کردیم به من ربط نداره ها نندازین گردن من

:)) خوش آمدید نینا جان! ببین جانم من حاضرم مرسدس عزیز را حواله ی تو کنم اما جانم را برای خودم نگه دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد