ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (۷)

سلاممممممم دوستامممممممممم 

خوبین انشااله؟ منم خوبم. ملالی نیست جز دوری از نت! یعنی ما الان سه چهار روزه یخچالمون خرابه اینقدر ناراحت نشدم که از خبر تموم شدن شارژ نت ناراحت شدم 

الانم نمی دونم چقدر ته این کارت مونده. اگر رسید کامنتا رو جواب میدم.

بووووووووووووووووووووووووووووس


از کوچه ی باریک و پر پیچ و خم گذشتیم. انتهای کوچه جلوی در چوبی زیبایی ایستادیم که دو طرفش دو سکو برای نشستن و بالایش کاشی کاری داشت. روی در هم با گل میخ های نقش دار و کلونهای قشنگ تزئین شده بود.

سهرابی که دستش حسابی پر بود، گفت: اه... چرا در بسته است؟ خانم صراحی بی‌زحمت این زنگ رو بزنین.

مریم زنگ اخبار کنار در را فشرد و صدای زنگ توی هشتی پیچید. چون جوابی نیامد، سهرابی به زحمت دستش را از زیر بارش بیرون کشید و کلون مردانه را کوبید.

به مریم گفتم: مریم اون یکی کلونم بزن ابراز وجود کنیم!

همه خندیدند. چند لحظه بعد صدای زنانه ای از دور پرسید: کیه؟

سهرابی جواب داد: محراب هستم.

بلافاصله در باز شد. سهرابی که چانه اش روی یخدان بود، به زحمت به دنبال استقبال کننده اش می گشت، که صدایی از زیر دستش گفت: سلام تو کی هستی؟

بالاخره یخدان را عقب زد و پایین را نگاه کرد. با لبخند گفت: سلام امید خان وروجک! من محرابم!

نگاهی معنی دار به زارع انداختم. زیر لب گفتم: امید!

لبخندی زد. مادر امید با چادر نماز سفید تو قاب در ظاهر شد و گفت: سلام آقامحراب، خوش اومدین.

بعد نگاهی به ما انداخت و با ما هم سلام و علیک کوتاهی کرد. دوباره به طرف محراب برگشت.

_: سلام نرگس خانم. اجازه میدین؟

نرگس خانم از جلوی در کنار رفت و گفت: بله بفرمایین یه چایی در خدمتتون باشیم، ولی روم سیاه مسافرخونه تعطیله. بفرمایین. باراتونو همین جا بذارین.

سهرابی رو به من و مریم گفت: خانما بفرمایین.

بعد زارع و خودش وارد شدند. بارها را گوشه ی هشتی پر نقش و نگاری که واردش شده بودیم، زمین گذاشتیم. سهرابی پرسید: جریان چیه؟ من که با دایی صحبت کرده بودم.

_: حتماً یادشون رفته. چون چیزی به من نگفتن. حالا شما بفرمایین. بفرمایین خواهش می کنم.

از روی تراس باریکی که به اتاق‌ها می‌رسید از کنار حیاط که چهار پله پایینتر بود، گذشتیم. حیاط هم هشت ضلعی و وسط آن هم یک حوض هشت ضلعی بود. سهرابی توضیح داد: اینجا حیاط بیرونیه. اون دالون به حیاط اندرونی می رسه. باز انتهای خونه یه حیاط خلوتم هست.

نرگس خانم در وسط پنجدری را باز کرد و ما را به داخل راهنمایی کرد. سهرابی گفت: پنجدری هم که همونطور می دونین پذیرایی اصلی بوده معمولاً.

نگاهم روی تزئینات زیبا و شیشه‌های رنگی پنجدری می گشت. روی مبلهای قالی نشستیم و نرگس خانم رفت چای بیاورد. ما هم گرم صحبت راجع به گچ بری ها و تاقچه ها و پیش بخاری و جهت آفتاب و ییلاق قشلاقهای خانگی شدیم.

چند دقیقه بعد نرگس خانم با چای و شیرینی برگشت. امید کوچولو هم که همه جا دنبال مادرش می رفت، کنجکاوانه ما را تماشا می کرد. مریم که عاشق بچه‌ها بود صدایش زد و مشغول سؤال کردن از او شد.

سهرابی رو به نرگس خانم گفت: آخه موضوع چیه؟ عید نوروز که درست وقت مسافره، برای چی تعطیل کردین؟

نرگس خانم چادرش را بیشتر پیش کشید و گفت: والا چی بگم؟

سهرابی گفت: آخه من برای محکم کاری دیشبم زنگ زدم. ایوب جواب داد. اسم یکی یکی همراهیا رو پرسید و ثبت کرد. هیچی از تعطیلی نگفت.

نرگس خانم با شرمندگی نگاهی به او انداخت و گفت: چی بگم آغامحراب که هرچی می‌کشیم از دست همین ایوب می کشیم. دیشب باز با زنش دعواش شده بود. دعواشون بالا گرفت. بابا هم گفت دخالت نکنیم بهتره. ولی امروز صبح هیچ کدومشون نیومدن. بابا رفت صداشون کنه ولی نبودن. حسابی اتاقاشون بهم ریخته و خودشون غیبشون زده بود. مشکل ما هم همینه که الان هیچ‌کس رو برای پذیرایی از شما نداریم. نه خودش نه زنش نه بچه هاش هیش کدوم نیستن.

_: یعنی اینا کی رفتن؟ هیچی نگفتن؟ یادداشتی توضیحی...

_: هیچ‌کس نفهمیده. از در عقب رفتن. ساعتشم معلوم نیست.

_: سابقاً هم این کار رو کرده بودن؟

_: نه. دفعه ی اولشونه. اصلاً نمی دونیم چی شده.

_: دایی کجاست؟

_: بابام بنده خدا هول کرده بود. چهار پنج تا مسافر داشتیم. برده براشون هتلی جایی پیدا کنه.

_: تو اتاقشونو درست گشتین؟

_: نه. بابا فقط یه سری زد و گفت نیستن.

_: به پلیس خبر دادین؟

وحشتزده گفت: نه پلیس برای چی؟

_: آخه حتماً دعواشون به یه جایی کشیده که فرار کردن.

در ادامه ی صحبتش از جا برخاست و گفت: من میرم یه نگاهی تو اتاقشون بندازم.

_: آخه چی شده؟

_: نمی دونم. میرم ببینم سر نخی پیدا می‌کنم یا نه. کلیدشو لطف می کنین؟

_: بله حتماً. بیاین از این طرف.

زارع هم برخاست و گفت: منم میام.

من هم بلند شدم و گفتم: منم میام.

زارع پرسید: شما کجا؟

معترضانه گفتم: خب منم می خوام بیام.

_: منظره ی خوشایندی در انتظارمون نیست!

_: من از چیزی نمی ترسم.

مریم گفت: آخه آوین کجا میری؟

_: د مگه چی میشه؟

زارع با بی حوصلگی گفت: باشه. بفرمایید.

نرگس پیش مریم برگشت و من و زارع و سهرابی به طرف اتاقهای خدمتکارها توی حیاط خلوت رفتیم.

چند تا از شیشه‌های پنجره ها و در ورودی شکسته بودند. سهرابی گفت: نکشته باشن همدیگه رو!

زارع از من پرسید: میشه شما برگردین؟

_: منم می خوام بدونم چی شده!

_: هر خبری که پیدا کردیم بهتون میگیم.

با ناراحتی گفتم: اگر الان عارفه اینجا بود، اجازه میدادین همراتون بیاد، تازه کلّیم کیف می کردین. چرا فکر می کنین من نازک نارنجی ام؟

با اخم گفت: اگر الان عارفه اینجا بود به حرفم گوش می‌کرد و برمی گشت.

سهرابی رفت تو، ولی زارع توی قاب در رو به من ایستاده بود. نه خودش می رفت، نه اجازه میداد من بروم. خم شدم و از پنجره ای که شیشه‌اش شکسته بود، توی اتاق را نگاه کردم.

زارع با عصبانیت گفت: خانم مهرنیا! یه کم بیا عقب. صورتتو می بری.

خنده ام گرفت. خوشم می‌آمد جیغش را در بیاورم. هنوز باورم نمیشد به من علاقمند باشد. مگر میشد؟ سه سال بود همکلاس بودیم و هیچ وقت هیچ ابرازی نکرده بود!

با اخم پرسید: می خندی؟ خوشت میاد سر کارم بذاری؟

خنده ام را فرو خوردم و ناگهان داد زدم: هی اونجا رو! خون پاشیده!

سهرابی از توی اتاق صدا زد: کجا؟

زارع گفت: الکی میگه.

دستم را از کنار شیشه ی شکسته تو بردم و گفتم: راست میگم. اونجا رو پیش بخاری!

دستم کمی خراشید. چهره ام درهم رفت. زارع جلو آمد و پرسید: چی شده؟

غرغر کنان گفتم: هیچی فقط یه کمی خراشید.

با حرص گفت: نه یه بار دیگه بزن، یه برش حسابی بده!

سهرابی گفت: حامد بیا ببین، واقعاً خونه.

_: اگه ایشون لطف کنن برن، میام.

معترضانه گفتم: من پیداش کردم. حالا زیادی شدم؟

سهرابی گفت: حامد بذار بیاد. اینجا هیچی نیست.

زارع با اخم وارد شد و پرسید: پس این خونا چیه؟ نگاه کن رو قالیم ریخته.

متفکرانه گفتم: ولی زیاد نیست. نه به قدر آدم کشتن.

زارع برگشت و پرسید: شما تا حالا چند نفرو کشتین؟

_: من هیچی. ولی چار تا کتاب پلیسی خوندم. تو کمدا، تو دسشوییا رو گشتین؟

_: شما که فرمودین خونش کمه!

سهرابی گفت: بس کن حامد. دسشوییا بیرونه. من تو کمدا رو می گردم.

به سرعت به طرف در رفتم. زارع دوباره تو قاب در جلویم را گرفت و گفت: خودم میرم.

_: منم میام.

_: من تو چاهم برم دنبالم میای؟!

_: فکر می‌کردم خودتون خواستین!

چشم تو چشمانم دوخت. کارد می‌زدی خونش در نمی آمد. اینقدر داشت حرص می‌خورد که جوابی پیدا نکرد. بالاخره از رو رفتم. سر به زیر انداختم و یواش گفتم: باشه نمیام. بذارین برم پیش مریم.

راه را باز کرد. از کنارش رد شدم و خواستم بروم، که گفت: من معذرت می خوام. ولی واقعاً دلم نمی‌خواست با صحنه ی ناجوری مواجه بشین.

سر به زیر گفتم: منم نباید لجبازی می کردم.

اینقدر ایستاد تا از دیدرسش خارج شدم. از حیاط خلوت گذشتم، وارد دالانی شدم که به حیاط اندرونی می‌رسید و آشپزخانه و دو سه اتاق دیگر توی آن در داشتند. ناگهان از توی آشپزخانه گربه‌ای بیرون پرید و درست جلوی پایم به زمین آمد. جیغ بلندی کشیدم. اینقدر که گربه هم ترسید. در حال فرار چنگی به دستم زد و به پشت‌بام گریخت.

زارع و سهرابی دوان دوان خودشان را رساندند. قلبم بدجور داشت میزد و نفسم جا نمی آمد. زارع یکبند می پرسید: چی شده؟ چی دیدی؟

سعی کردم دستم را نشانش بدهم، ولی متوجه نشد. سهرابی توی آشپزخانه پرید و با یک لیوان آب قند برگشت. به سرعت جرعه ای نوشیدم و گفتم: گربه بود.

زارع با حیرت پرسید: یعنی چی گربه بود؟

دستم را نشانش دادم و گفتم: هیچی یه گربه از تو آشپزخونه پرید بیرون و به دستم چنگ زد. ترسیدم.

سهرابی آهی کشید و چرخی توی آشپزخانه زد. بعد بیرون آمد و گفت: الان که اینجا نیست.

_: نه رفت رو پشت بوم.

مریم و نرگس هم که از صدای جیغ من ترسیده بودند، خودشان را رساندند. سهرابی داشت ماجرای گربه را برایشان توضیح میداد.

زارع که حسابی خسته و رنگ پریده می نمود، گفت: ببینم دستتو... بیا بشور ضدعفونیش کن.

باهم توی آشپزخانه رفتیم. دستم را زیر شیر آب گرفتم.

_: کیسه ی داروها تو ساک قرمز بود. بیارم برات؟

نفهمیدم چی گفت. داشتم به آب نگاه می‌کردم و به توجه بی پایانش فکر می‌کردم.

دوباره پرسید: بیارم؟

نگاهش کردم. تازه متوجه شدم چی گفته بود. شیر را بستم و گفتم: نه اونقدر مهم نیست.

همه توی حیاط بیرونی ایستاده بودند. دایی سهرابی هم برگشته بود. صحبت خون و خبر دادن به پلیس و این حرفها بود.

از زارع پرسیدم: حالا باید بریم؟

_: نمی دونم. محراب که احتمالاً می خواد بمونه کمک داییش به این ماجرا رسیدگی کنه. ولی ما سه تا می تونیم بریم هتل.

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: ولی خیلی جای خوشگلیه! معلومه که حسابیم بهش رسیدن تو این سالها.

_: آره. واقعاً قشنگه.

_: خب چی میشه ما هم بمونیم؟ غذامونو از بیرون می گیریم، اتاقمونم خودمون مرتب می کنیم.

_: آخه وسط این شلوغی؟!

نرگس که داشت با مریم حرف میزد، جلو آمد و به من گفت: شما هم می خواین برین؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: من که نه.

ملتمسانه گفت: راستش این حرفا که پیش اومده من یه کمی می‌ترسم با بابا دو نفری اینجا بمونیم. یعنی بیشتر به خاطر امید می ترسم. اگه بمونین خیلی خوب میشه.

_: خب می مونیم!

زارع نگاهی به من انداخت و بعد گفت: اگه کمکی از دستمون بر بیاد حتماً.

دایی و نرگس کلی تشکر کردند. سهرابی و زارع رفتند که ماشینها را توی پارکینگ نزدیک خانه بگذارند. من و مریم هم وسایلمان را به بزرگترین اتاق مهمان که یک اتاق چهارتخته بود بردیم. نرگس هم وسایل خودش و امید را پیش ما آورد که شب تنها نباشد. اینطور که میگفت، شوهرش ماموریت بود و تا دوهفته ی دیگر نمی آمد.

هنوز داشتیم اتاق را مرتب می‌کردیم که سر و کله ی پلیس ها پیدا شد. دو سرباز در زدند و اجازه گرفتند اتاقمان را بگردند.

با تعجب پرسیدم: اتاق ما چرا؟

ولی سرباز گفت: دستوره.

کنار رفتم. همگی ایستادیم تا همه جا را گشتند و بعد رفتند. بقیه ی اتاقها را هم گشتند. کمی هم از همه ی ما بازپرسی کردند و بدون آنکه سر نخی غیر از خونهای ریخته شده پیدا کنند، رفتند.

دایی به یک رستوران سفارش غذا داده بود و دور هم خوردیم.

نظرات 38 + ارسال نظر
نفیسه نظری چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:10 ب.ظ

دوست عزیز سلام
من نفیسه نظری(صبا) نویسنده ی کتاب( رعنا) هستم کهشما خلاصه اش را نوشته بودید اول از اینکه کتاب رو خواندید تشکر میکنم .
ولی من متولد سال۶۵ هستم و زمانیکه این داستان رو نوشتم و چاپ شد بیشتر از ۱۸سال سن نداشتم
از انتخابت ممنون
موفق باشی

سلام!!!!
من واقعا هیجان زده شدم!!!! از آشناییتون خوشحالم.
خیلی برام جالبه که شما در هیجده سالگی اینقدر قشنگ 40 سال پیش رو توصیف کردین!
خواهش می کنم. اگر لطف کنین کتابهای دیگه تون رو هم معرفی کنین خوشحال میشم تهیه کنم و بخونم.
سلامت باشین

مهرااا شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

کاش نت ماهم قط میشد هرلحظه نمیومدم اینجاروچک کنم:دی

:)))))))) قرار بذار با خودت، روزی فقط یه بار! قول میدم بیشتر از روزی یه بار آپ نکنم!

پرنیان شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

می بینم که سرتون شلوغه و....
هنوز اینترنتتون وصل نشده؟بریم پسر عمه رو بزنیم؟؟!اصلا آدم با همسایه نباید شریک شه

بعله اساسی! ولی الان آپ می کنم.
نوچ! آره بریم بزنیمش :))

نازلی شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ق.ظ

سلام شاذه جونم
میبینم که الهام خانم یه سری به خانم مارپل زده و ماجرا پلیسی شده .
قشنگ بود دوست داشتیم .
مراقب خودت باش عزیزم.

سلام دوست جون
آره این بار رفته اون وری :))
تو هم همینطور عزیزم :*)

soso جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ

hehe!shoma esmetun avaz shod roohiatetunam avaz shod!!!!ghatl...khooon....jenayat....sarbaz...sinjin....haaaa....ina hamashun khuban!man ghatl dus daram!!!!:D makhsusan noe ba kardo chaaghoosho!!!:D

حالا فکر کن اگه گذاشته بودم قورمه سبزی چی میشد!!!! دیگه لابد میرفتم تیریپ ماتریکس و اینا!!! :دی
این نت چی شد؟

شایا جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ب.ظ

یادم نیست بهشت مینو رو! امشب رفتم خونه میرم ببینم چی بوده مطمئنن دارمش رو لپی م.

برزو رامش!
اگه نبود بگو بفرستم.

باران جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ب.ظ

میشه لطفا داستان جن عزیز من و واسم ایمیل کنی؟ نظرمو نمیتونم واست خصوصی بذارم؟ کجا ایمیلمو برات بذارم؟

کامنتای من همیشه تاییدیه داره. هروقت خواستی بگو تایید نمی کنم. ایمیل بذار می فرستم.

باران جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ب.ظ

وووووووووای خیلی داره باهال میشه شاذه جون!! ایولللللللل!!!
این داستانت فکنم از همشون داره جالبتر میشه تورو خدا نزنین یهو تمومش کنین
ما ها که میگیم زود بنویس از بس مشتاقیم میگیم و در ضمن واسه دلخوشیه خودمون شما زیاد توجه نکن از روشون بگذر عزیزم

مرسییییییی!!!!!!!!
نه خیالی ندارم الان تمومش کنم
متشکرم. لطف دارین :*)

ستاره جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ

سلام.من با داستان اولین بوسه با نوشته های شما اشنا شدم . خیلی خوب و روان می نویسید آخه من فکر کردم واقعا خود هانیه داره خاطرات روزانه اش را می نویسد. عکس همستر را هم که گذاشته بودید کنار صفحه دیگر حسابی باورم شد بعد فهمیدم اشتباه کردم و چون علاقه ی زیادی به داستان دارم تمام داستان های شما را خواندم ببخشید که نظر ندادم چون برای همشون باید می نوشتم عالی بود.دیگه الان من عاشق نوشته های شما شدم.لطفا منو به عنوان یکی از علاقه مندان نوشته‌هاتون بپذیرید.

سلام
از آشناییت خوشحالم ستاره جون.

مهرااا جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:47 ب.ظ

خیلی فکر کردم واقعا بلدنیستم!
شایدم ی روز یاد گرفتم

به هر حال لطف کردی مهراا جون :*)

آنیتا جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

وقعا دوری از نت خیلی غیر قابل تحمله!!!!!

خدا وکیلی!!!

تینا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ http://tinak.blogfa.com

داستان مینویسی؟
دوس دارم
میخونمت

بله :)
مرسی :)

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

چرا ای دی اس ال تون قطعه! آیا؟
هان نوشتی شارژش تموم شده. خب چرا شارژ نمیکنید آیا؟
به من ربطی نداره.
ببخشید!
چی تو نگفتی به تو ربطی نداره!؟
خب لابد من آب رفته گوشم!


خیلی بامزه بود مرسی :)))))))))))
امروز خیلی خواب بودم. جواب نامه تو ندادم. ایشالا فردا میدم.
مرسی از آهنگا :*)

ندا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

آدرس جــــــــــــــدید..

چی شد باز ؟!!

نینا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:39 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

ایشالا زود زود هر دوش درست بشه
این داستان رو خیلییی دوست دارم. اسماشونم خوشگلن. بهم میان

سلامت باشی نینا جون :*)
خیلی مرسی :))

مونت پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:12 ب.ظ

یخچالتون درست شد؟

نه عزیزم :)

نینا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

سلام
به میبینم که جا موندم از بقیه. خوشم میاد این داستان. کلیییی با بقیه فرق داره
اهه همش میترسم یه چی بگم داستان لو بدم یخچال تون چطوره؟ اقا صدقه بدین ما هم میدیم اول ماشینتون بعد یخچال؟ ایشالا خدا بهتون نت بده

سلااام
:)) تو که جلو بودی از اول!
نه بابا مراقبم! اگه لو دادی ویرایشش می کنم :دی
یخچالم نیدونم. ماشینم که هیچی... ولی نت پیدا کردم :)) دایال آپه ولی نامحدود. پولش گمونم میاد رو قبض تلفن. سرعتشم خوبه :)
بووووووووووووس

هلو خانم پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ

سلامم
چرا پلیسی اخهه؟
ولی داستانش با حالهه

سلاممم
پیش اومد این دفعه :)
مرسی :********

فا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ

جانمی جااااااااااااااان.... قتل و آدم کشی.... خشونت... یوها ها ها ها
وبلاگمو دیلیت کردم

آره حالشو ببر :))))
چراااا؟؟؟

دردووونه پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ق.ظ http://dordooone.blogfa.com

وای توروخدا من زودی از اینجا برم بیرون امتحان دارم بعد وسوسه میشم بشینم اینجارو بخونم. ایشالله بعدن از خجالتتون در میام

برو عزیزم. اینجا رو نمیشه سریع خوند :)

ملودی پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه جون اتفاقا اینم جریان عاطفی داشت عزیزم.همون نگرانی هاش برای آوین یه جریان عاطفی قشنگه که من دوست دارم یه جور حمایت کردنه. ولی جریان پلیسی شدا .بوووووس و مرسی برای نوشتن این قسمت سه تا خوشگلا رو ببوس

بله به هرحال نمی تونم خیلی خشن بشم :)
خواهش می کنم عزیزم
بوووووووووووووووووووووووس

شایا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ق.ظ

ببینم لیمو نوشته یه بار تو داستانات روح داشتی کدوم داستانت روح داشت؟ اصلا یادم نمیاد؟!

بهشت مینو یادت نیست؟

zebra پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ق.ظ

راستی هی یادم میره معرفی کنم خودمو
من دختره دایی کوچیکه
یا دختر دایی کوچیکه
(فرقی نمی کنه )
هستم

آووو!! چرا زودتر نمیگی!!! بسی خوشبختم :********

zebra پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

راستی میخواستم بگم چه خوب شد نرفتن میمند!
جاتون خالی نباشه یک دفعه که ما رفتیم تموم جونمون شده بود کک (به قول خودمون کک کنده بود!) این قدر که فرداش تو کلاس شنا مسئول استخر فکر کرده بود بلانسبت مرض پوستی داریم !
یک حمومی هم بود که می گفتن مال 3 هزار سال پیشه،دیگه راست و دروغشو من نمیدونم خدا میدونه
توی کوه هم که میرفتی هی جک و جونور جلو پات سبز میشد از مورچه بگیر تا آفتاب پرست
توی راه برگشتنی هم ماشین مون خراب شد و ....
خلاصه خیلی خاطره خوبی نداشتم از میمند

جدی؟
پس الان من تو قلب میمند هستم! سر تا پامو که کک کنده! به اندازه ی باغ وحشم تو خونمون جونور داریم! یعنی هرروز دارم انواع جدید حشرات رو شناسایی می کنم!!
حمومش که ها. بقیشم می گفتن 12 هزار سال! راست دروغش گردن اونایی که میگن :))

ندا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

بسیاااااااااااااار عالی بود!
عجب دختریه!سمجججج!
جناب زارع هم که نمی خوان این دخیه نازکتر از گل ببینه......
بووووووووووووس.......

مرسیییییییییییی!
آره :))
آرررره :)))
بووووووووووووووس

لیمو چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ

اللهم صل علی محمد و آله محمد
<آیکن لیموی در حاله فوووووووووووووووووت کردن دور وبلاگ >
شاذه بانو ما که دعا میکنیم هر چه زودتر شارژ کنین بعد خیاطی هاتون تموم شه بعد بیای آپ کنی بعد بخونیم کیف کنیم عجالتا این صلواترو بیعانه نگه دارین تا بقیه رو هم براتون بفرستیم

اوه خیلی ممنون. یعنی خداییش اثر داره ها! من که اعتقاد دارم.
فعلا یه دایال آپ نامحدود تلپی افتاد تو دامنمون! شارژم نشد غمی نیست :)
مرسییییییی

لیمو چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ

بابا قتل خون خونریزی این یه قلم جنسو نداشتی تو قصه هات شاذه خانم جون فقط یه بار روح داشتی یه بارم جن خدا دفعه بدی رو ختم به خیر کنه ها
ببینم املای کلمه آقا مگه این نیست یادمه یه آغا محمد خان قاجار داشتیم غلط تایپی یا علت داره ؟
چه این دختره سرتق ها ولی خداییش منم بودم دلم ضعف میرفت برم یه صحنه خون و خونریزی دارببینم
اصلا این پسرا همش میخوان خودشوت تنهایی کیف کنن
ولی آخرش مستر زارع میس آوین رو سوسک کرد فرستاد پی کارش
فک کن فکشون آویزون شد وقتی فهمیدن گربه دیده حالا اگه یکی از اون فراریا رو دیده بود یه چیزی وای خدای من میتونم تصورکنم قیافه عصبانیشون من هر وقت از یه چیزه بیخود میترسم آقای برادر همینطور خوفناک به من زل میزنه

دفعه ی بعدی یه چشمتو بگیر میای تو خیلی نترسی :))

چرا درستش آقاست. ولی توی مکالمه ما میگیم آغا

وای ولی من می ترسیدم برم

آره :)))

آره :))

خیلی!!!! منم وقتی از جیغای بچه ها قلبم وایمیسته و بعد میبینم شکر خدا الکی بوده کلی دعواشون میکنم!

مونت چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام.چه جالب!منتظرم این قضیه تموم شه تا به پروزه برسن.خیاطی ت در چه حاله؟

سلام
مرسی! پروژه هم همین دور و بر هست
ادامه داره. خدا رو شکر پیش میره

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

dige vaghean por majera shod

امیدوارم خوشت بیاد :*)

پرنیان چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ای دی اس ال همه چیزش خوبه غیر از اعتیادش!
میبینم که داستان جنایی می نویسین و.....سابقه نداشت!!
آخی چه مهربون پسره!!

ها والا بلا!
بهله... نمی دونم چی شده زدیم تو این خط!
آره :)

خورشید چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ب.ظ

وااااای من عاشق این قضیه های پلیسیم کاش منم اونجا بودم داره جالب میشههههه شاذه متفاوت هم شده

خوشحالم که خوشت میاد :)
مرسییییییییی :********

شایا چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ب.ظ

چه باحال. داستان جنایی شد! خیلییی خوببببب داره میشه
اونجا که گربه هه پرید منم مثل جوجه قلبم میزد!

مرسی! امیدوارم :*)
آخی... نترس... رفت :)))

نرگس چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

میگم خاله به نظرت چطوره یه 10-20تا کامنتی رو قرغ (قرق / یا حالا هر چیز دیگه :دی) کنم ؟!

میگم یه پست اختصاصی برات بنویسم فقط کامنتای تو رو تایید کنم :))
قرق!

آزاده چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ب.ظ

ا؟ پلیسی شد خیلی خیلی باحاله مرسی شاذه جون دمت گرم

آره :)) خیلی ممنونم آزاده جونم :*)

نرگس چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

این دختره هم انگار یهویی باهوش شد !!
از کجا فهمید زارع به خودش علاقمنده ؟!!

آره!
تو قسمت قبل که گفت به من ربطی نداره، زارع گفت البته که داره. بعد این هنگ کرد و بقیه ی راه داشت فکر می کرد یعنی چطوری!

سحر (درنگ) چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ب.ظ

نه جانم. یخچال مهمتر از نته!
راست میگم!
به به! قسمت جدید!
درش که قشنگه!
مسافخونه تعطیله! یعنی چه! اینا رزور کردن! وا!
ازو اون خونه قدیمیه جالبه! خیلی خوشگله خونشون. باید جزو آثار باستانی بکنندش!
وا! خب حالا اینا نیستند. ولی بالاخره اینا جا رزرو کردن. باید یه فکری بکنند. نمیشه بگن تعطیله. همون بهتر پیمان و گلنوش یامدن. وگرنه حالا دعوا میشد بدتر!
عجب آوین فضول شد!

پس دختره بدجنس دوزاریش افتاده
هیچ آیکون دیگه ای اینجا نداره خب!

خومش میاد همچین مردونه رفار میکنه. کم کم غیرتی هم میشه!

منظورش چی بود. فکر میکردم خودوتن خواستین؟

:))) چقدر لجشون گرفته این از گربه ترسیده :))

حس خوبی داره. نه؟

خیلی جالب بود. مرسیییییی

خب اون بیچاره ها هم رفتند بیمارستان. چیزی نشده که.

شاد باشی. بازم ممنون

منم می دونم! ولی نت رو دوستتر دارم :پی

مرسی
آره خوشگلترین دری که می تونستم تصور کنم :)

ااا دیدی؟ می خواستم این جمله رو بنویسم که خوب شد پیمان و گلنوش نیومدن! یادم رفت :)) حالا هم که نت قحطیه. ولش کن :))

آره گاهی فضول می شود :)
اشکال نداره. اون آیکون کله پاهه هم خنده داره :))

آره ولش کنی همچین ریاستم بلده :))

منظورش این بود خودت خواستگاری کردی خواستی همیشه باهات باشم :))

آره بیچاره ها نمی دونن چی بگن بهش!! :)))

البته ؛)

خیلی ممنووونم

چرا یه چیزایی شده!

خوش باشی. خواهش می کنم عزیزم :*)

نرگس چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

به به !
ماجرا شروع میشود !!
آدم کشی هم هست !!
فقط یه چیزی خاله ! شروع ماجرا رو می تونستین یه کم هیجان انگیز تر کنین ! الان خیلی مرموز نبود
اسم منم اومد این وسط دیدین ؟!
اول فکر کردم خدمتکار مسافرخونه هستم ! بعد معلوم شد دختر داییم !!

مرسی!
آره... این چند روز هم سرم خیلی شلوغه هم حالم خوش نیست، نشد خیلی برم تو بحر داستان. خودمم دلم می خواست همچین هیجانش بیشتر باشه :))

آره اول لیمو بعدم تو. خدا می دونه نفر بعدی کی باشه :)
نه بابا دیگه خدمتکارت نمی کنم :))

سحر (درنگ) چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:16 ب.ظ

دعا از این مستجابتر!؟

:))) دیدی؟!!! گاهی مرغ آمین این دور و بر پر میزنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد