ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پروژه پرماجرا (۳)

سلاااااام

خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم. لپ تاپمم خوبه! پیرمردی دلش گرفته بود. لج کرده بود نتمو قطع کرده بود! باور ندارین؟ خب منم اولش باور نکردم. تا ساعت ۴ بعدازظهر نت وصل بود و خوب بود. ساعت پنج بالاخره پستم آماده ی ارسال شد دیدم اککهی! نیست که نیست. هر بلایی بلد بودم سرش آوردم. ریستش کردم. سندباکسیمو خالی کردم. هاب رو از برق کشیدم و دوباره وصل کردم. نشد که نشد. منم پاشدم رفتم دنبال کارم. بعد از دو ساعت برگشتم دیدم نخیر هنوزم نیست. باز دوباره همان مراحل رو تکرار کردم دیدم نخیر آدم نمیشه! از پسر همسایه خواهش کردم، اونم گمونم ریست کرد و مال خودش وصل شد، ولی مال من نشد. بالاخره لپ تاپ رو از تو مهمونخونه آوردم تو تختخواب فکر کردم شاید با سیم درست شه، ولی با همون وی فی حالش خوب شد!!! خوابش گرفته بود گمونم!!!


پ.ن این عکس غارای دست کنده که نرگس جون از تو نت پیدا کرده.


پ.ن ۲ به خواهش دوستان اسمم به همون شاذه تغییر یافت! راستشو بخواین خودمم به آیلا عادت نمی کردم. به دلایلی اسممو عوض کرده بودم که الان حل شدن. این قالبم یه مشکلی داره اسم نویسنده رو نمی نویسه! ولی به هر حال دوباره شدم همون شاذٌه! توضیح برای دوستان جدید هم این که شاذه با تشدید روی ذال یعنی کمیاب. اسم قدیمیم بود. آیلا هم معنی اسم واقعیمه. ولی شاذه رو بیشتر دوست دارم.



سهرابی و زارع را وسط محوطه در کنار پنج شش پسر دیگر پیدا کردم. با فاصله نسبتاً زیادی از آنها، کنار باغچه زیر یک درخت ایستادم و سعی کردم اول حرفهایی که می‌خواستم بزنم را توی ذهنم مرتب کنم. چشم به آن‌ها دوخته بودم و از آن فاصله فقط صدای قهقهه های گاه بگاهشان به گوشم می رسید. داشتم فکر می‌کردم چه می گویند؟ به ما می خندند؟ به فرض اینکه با همکاری ما موافقت کنند، همان روز اول سهرابی و مریم به جان هم نمی افتند؟ بهتر نبود برویم دنبال پیشنهاد گلنوش؟

غرق فکر بودم و متوجه نبودم که به آن‌ها زل زده ام. گرد ایستاده بودند و زارع رو به من بود. انگار گوشی اش زنگ زد. چون همان‌طور که حرف میزد، از جمع جدا شد و به طرف من آمد.

دستپاچه و ناراحت نگاهش کردم. با خودم گفتم: این کاره نیستی دختر! پشه های میمند خیلی قابل تحمل‌تر از زخم زبونای اینا هستن! ولش کن برو. تا بهت نرسیده جیم شو!

ولی انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند! اینقدر دست دست کردم تا به من رسید. به مخاطبش گفت: بعداً باهات تماس می گیرم.

گوشی کشویی اش را بست و پرسید: کاری داشتین؟

_: نه... من نه...

لبم را لیسیدم و گاز گرفتم. کمی مو تو صورتم ریخته بود، با دستهای لرزان زیر مقنعه بردم. دستم را که پایین آوردم دیدم هنوز جدی و آرام روبرویم ایستاده است. پرسید: با محراب کار دارین؟

گرد نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: محراب؟!!

حرفش را تصحیح کرد: سهرابی.

رو گرداندم و گفتم: آه نه... نه نه اصلاً!

مکثی کرد. انگار دنبال سؤال مناسبی می گشت. بالاخره باید دلیلی داشته باشد که حدود ده دقیقه به تماشایش ایستاده بودم! تعجبش را می فهمیدم، ولی توضیح بدرد بخوری به ذهنم نمی رسید. خدا را شکر نپرسید: پس برای چی به من زل زده بودی؟!

پرسید: می خواین با ما همکاری کنین؟

با حالتی عصبی موهایی که دیگر توی صورتم نبودند را بیشتر زیر مقنعه راندم و گفتم: نه نه. ما می خوایم در مورد غارهای دستکند تحقیق کنیم.

با دستپاچگی اضافه کردم: میمند... می دونین که؟

سری به تأیید خم کرد و گفت: بله. پروژه ی پارسال منم همین بود. متأسفم جدید نیست.

با حرص گفتم: ولی شاید ما حرفای تازه‌ای داشته باشیم.

از اینکه حرف سهرابی را تکرار کرده بودم، پوزخند نامحسوسی زد و گفت: حتماً همینطوره. اگر بهتون کمک می کنه می تونم پروژه مو در اختیارتون بذارم.

محکم گفتم: نه متشکرم. ترجیح میدم خودمون تحقیق کنیم.

با لحنی که انگار می‌گفت «من قصد دعوا ندارم» گفت: هر طور میلتونه. ببخشید.

از کنارم رد شد و خلاف جهتی که دوستانش ایستاده بودند، به طرف کتابخانه رفت. مکثی کردم. پروژه اش حتماً خیلی کمک می کرد. اقلش این بود که با کلی زحمت نمی رفتیم یک مشت حرف تکراری بنویسیم. برگشتم و صدایش زدم: ببخشید... آقای...

برگشت. با تبسم کمرنگی گفت: زارع هستم خانم مهرنیا!

با حرص نگاهش کردم. چون سکوتم طولانی شد، پرسید: امرتون؟

زیر لب گفتم: عرضی نیست.

و رد شدم. از دست خودم عصبانی بودم. از او عصبانی بودم. از دانشگاه و پروژه عصبانی بودم. خسته بودم!

از پشت سرم گفت: فردا براتون پروژه رو میارم.

جوابش را ندادم. به طرف بچه‌ها رفتم. گلنوش با دیدن چهره ی درهمم پرسید: چی شد؟ قبول نکردن؟

مریم با حرص گفت: به درک!

بینشان روی نیمکت نشستم و گفتم: استاد قبول کرد.

باهم گفتند: خب؟

ادامه داد: به پسرا هم نگفتم. یعنی به زارع گفتم... می خوایم در مورد غارای میمند بنویسیم. گفت این پروژه ی پارسالش بوده.

گلنوش محکم روی پایش کوبید و گفت: اککهی!!! موضوع پیدا کرده بودم ها!!

با بدبینی گفتم: چیه؟ نکنه تو کشفشون کرده بودی که حالا ناراحتی! این غارا چند هزار سال قدمت دارن. بالاخره چند نفری به فکرشون رسیده راجع به تاریخچه شون تحقیق کنن!

گلنوش اعتماد به نفسش را به دست آورد و گفت: ولی ما اطلاعات تازه‌ای پیدا می کنیم. چیزایی که زارع پیدا نکرده باشه.

_: منم بهش همینو گفتم. ولی بلوفه! آخه چی رو می خوایم بنویسیم؟ سر و تهش چقدره اصلاً؟ مونده گوسفنداشو بشمریم!

_: تو که واقعاً نمی دونی اون چی نوشته تو گزارشش!

_: نه نمی دونم. ولی گفت فردا پروژه شو برامون میاره.

مریم گفت: اینکه عالیه! زحمتونم کم میشه. می مونه یه سری تحقیق تو اینترنت و در اولین فرصت یه سفر میمند.

از جا بلند شدم و گفتم: برین بابا دلتون خوشه!

_: ببین وقت کردی یه کم ضد حال بزن دلت نگیره!

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: من مواظب دلم هستم! میاین بریم؟

گلنوش گفت: من نه. پیمان گفته میاد دنبالم.

پوزخندی زدم و گفتم: خوش بگذره. مریم تو چی؟

از جا برخاست و گفت: نه می خوام برم کتابخونه یه کم درس بخونم. با تو بیام حالم گرفته میشه!

_: نه اینکه تو حالی برای ما گذاشتی با این خرابکاری امروزت!

_: خودم درستش کردم. چه ربطی به شما داشت؟

_: چه می دونم. من حالم خوش نیست. هر فکری می خواین برای این پروژه ی لعنتی بکنین. هرجا می خواین هم برین. یادداشت کنین، ضبط کنین، عکس بگیرین، من نمیام. یعنی نمی تونم. فقط آخر بار بدین ادیت و تایپشون کنم.

گلنوش مهربانانه گفت: برو استراحت کن. خیالت راحت. خودمون یه فکری می کنیم.

مریم گفت: آره بابا...ما سفرشو میریم تو حمالیشو بکن!

_: می دونین که نمی تونم بیام.

مریم دست روی شانه ام گذاشت و گفت: آوین خودآزاری داری! چی میشه بسپری دست یه نفر دیگه، یه روز بیای سفر؟

_: حرفشم نزن. می دونی که نمیشه.

_: وقتی نخوای... نه نمیشه.

خسته از بحث تکراری، سری تکان دادم و خداحافظی کردم. دوباره ساعت را نگاه کردم. دیر شده بود. فقط یک ساعت تا وقت انسولین مادرجون مانده بود. قدم تند کردم. با صدای رعد سر بلند کردم. باران شروع به باریدن کرد. اشکهایم همراه باران از گوشه ی چشمهایم نیش زد. ولی پسشان زدم. به ماشین که رسیدم، در را باز کردم. کیفم را روی صندلی کنار راننده انداختم و پشت رل نشستم. دستهایم می لرزید. یادم رفته بود ناهار بخورم. چند شب بود درست نخوابیده بودم. مامان بزرگ بد می‌خوابید و هر شب چند بار صدایم میزد.

نمی دانم. شاید مریم درست می گفت. شاید من لج می‌کردم که تمام مسئولیتش را به عهده گرفته بودم. اما در مورد خاله که حاضر نبود انسولین بزند، که لج نمی کردم! دایی هم که یک بار بد زده بود و مامان بزرگ گفته بود فقط آوین!

شبها هم که هر دو سر خانه زندگیشان بودند. البته کار زیادی نداشت. ولی وقتی همیشگی بود کمی سخت میشد.

با حرص به قطرات باران روی شیشه نگاه کردم و گفتم: لعنت به من! مهم نیست که سخت باشه. مهم آینه که سایه اش رو سرم باشه. من که دیگه کسی رو ندارم.

آن بیرون برادر یکی از بچه‌ها دنبالش آمده بود. دو تا کیسه نایلون روی سرشان گرفته بودند و خندان به طرف ماشینشان می دویدند. آن طرفتر هم پیمان عاشق پیشه بود که چترش را روی سر گلنوش گرفته بود. ای کاش من هم یک برادر داشتم. آن وقت مجبور نبودم توی این جاده ی خیس رانندگی کنم.

نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه گذشته بود. توی صورتم زدم. پهنای صورتم مثل روی شیشه خیس بود. سعی کردم سویچ را سر جایش بچرخانم، اما نتوانستم. دلم نمی‌خواست رانندگی کنم! نمی توانستم!!

ناگهان از ماشین پیاده شدم. یک نفر پشت به ماشین من، کنار جاده منتظر تاکسی بود، که با حرکت ناگهانی من از جا پرید. برگشت. زارع بود. با دیدن قیافه ی داغانم جلو آمد و پرسید: چی شده؟!

سویچ را به طرفش گرفتم و پرسیدم: میشه منو برسونین؟

_: بله حتماً!

در عقب را باز کردم و خودم را توی ماشین انداختم. زارع پشت فرمان نشست و پرسید: کمک دیگه ای از دستم بر میاد؟

_: نه متشکرم.

تکیه دادم و در حالی که چند لحظه یک بار قطره اشکی آرام روی صورتم می غلتید، به قطره های باران که پشت شیشه می‌خورد و کشیده میشد خیره شدم. فکر کردم چقدر آرام و مطمئن می راند. اگر من بودم تمام مدت با عضلات منقبض سیخ نشسته بودم و فرمان را می فشردم که زیر باران سر نخورم!

ربع ساعت در سکوت گذشت تا وارد شهر شد و پرسید: حالا کجا برم؟

با صدایی گرفته گفتم: ساختمان پزشکان...

ناگهان به طرفم چرخید و گفت: چرا از اول نمی گین؟!! برم اورژانس؟

جا خوردم. بی‌اختیار خنده ام گرفت و گفتم: من خوبم! می خوام برم نسخه ی مادربزرگمو تجدید کنم. اونهاش دفتر بیمه اش جلوی فرمونه.

انگار باور نکرده بود. چون برگشت و نگاهی به دفتر انداخت. بعد آهی کشید و پرسید: پس چرا آروم نمی گیرین؟

آخرین دستمال توی قوطی را بیرون کشیدم و صورتم را خشک کردم. از زیر دستمال گفتم: من فقط خسته ام. همین!

با حرص گفت: همین! هیچ وقت دخترا رو درک نکردم!

دوباره در سکوت به راه افتاد. نگاهی به انبوه دستمالهای مچاله ی کنار دستم انداختم. یکی یکی توی جعبه ی خالی فرو کردم. حالم خیلی بهتر بود. لبخندی زدم. فقط خوابم می آمد. از ته دل دعا کردم مادربزرگ امشب خوب بخوابد. شاید میشد از دکتر بخواهم خواب آوری برایش تجویز کند.

جلوی ساختمان پزشکان ترمز کرد و گفت: شما برین تا من جای پارکی پیدا کنم.

_: نه دیگه خیلی مزاحمتون شدم.

_: این چه حرفیه؟ راستی کدوم دکتر؟

اسم دکتر را گفتم و پیاده شدم. با خودم فکر کردم همینجور پیاده شدی؟ اگر ماشینت را بدزدد چی؟!

جعبه خالی دستمال را توی سطل کنار خیابان انداختم. سر بلند کردم، داشت از بین ترافیک سنگین دنبال راهی برای عبور می گشت. سر به زیر انداختم. درست بود که در این سه سال غیر از چند باری که به دلایلی مثل امروز پیش آمده بود، حتی سلام و علیکی هم با او نداشتم، ولی حقیقت این بود که از بقیه به نظرم قابل اعتمادتر می رسید. حسی می‌گفت می‌توانم روی کمکش حساب کنم. و امیدوار بودم که این حسم دروغ نگوید.

بالای آسانسور نوشته بود: برای استفاده ی بیماران و سالمندان.

من نه بیمار بودم نه سالمند! جلوی آسانسور هم شلوغ بود. پله ها را نفس نفس زنان بالا رفتم و به خودم برای این بی حرکتی که نفسی برایم نمی‌گذاشت غر زدم! قول دادم از فردا هرروز نرمش کنم!

دکتر مریض داشت. روی تنها صندلی خالی به انتظار نشستم. چند دقیقه بعد یک پیرمرد با کمک پسرش وارد شد. از جا برخاستم و جایم را به او دادم. به دیوار تکیه زدم، زانویم را خم کردم و کف پایم را هم به دیوار تکیه دادم.

مریضها را تماشا می‌کردم و برای هرکدام قصه ای می ساختم. صدایی از کنارم پرسید: هنوز خیلی معطلی دارین؟

جا خوردم! یادم رفته بود! با تعجب نگاهش کردم. دستپاچه گفت: ببخشین نمی خواستم بترسونمتون.

لبخندی شرمگین زدم و گفتم: نه نه خواهش می کنم. راستش نمی دونم چقدر کار دارم. دیگه مزاحم شما نمیشم.

همان موقع منشی گفت: خانم شما برین نسختونو بگیرین.

_: ممنون.

وارد مطب شدم. دکتر نسخه را نوشت. داروی خواب آورش را هم عوض کرد و در آخر با آرزوی سلامتی راهیم کرد. از دکترش خوشم می آمد. پیرمرد مهربانی بود.

در را که پشت سرم بستم، نگاهی به ساعت انداختم. محکم توی صورتم زدم. زارع جلو آمد و پرسید: چی شده؟

عصبانی از دیر شدنش، از گیجی خودم و از زمین و زمان، نالیدم: وقت انسولینشه.

دفتر را از دستم گرفت و گفت: تا شما برسین سر کوچه من می‌دوم ماشینو میارم. جای پارک نبود. راش دوره. ولی بیاین سر کوچه، یه طرفه اس نمی تونم بپیچم جلوی ساختمان. نسخه رو هم بعداً میگیرم. تو خونه انسولین دارین؟

گیج گفتم: آره داریم.

دوید و رفت. به دنبالش از پله ها سرازیر شدم و او را که شتابان می‌رفت نگاه کردم. سر کوچه کنار تیر چراغ ایستادم. پسربچه ای دسته گلی جلویم گرفت و گفت: خانم گل نمی خوای؟

بدون فکر گفتم: نه نمی خوام.

_: برای عشقت بخر.

_: من عشقی ندارم.

_: مریض چی؟ برای مریضت بخر.

لبخندی زدم و دسته گل را خریدم. زارع جلوی پایم توقف کرد. در عقب را باز کردم و گفتم: خیلی زحمتتون دادم.

_: لطف می کنین به جای تعارف تکه پاره کردن، آدرس بدین که دیر نشه؟

از تندی کلامش جا خوردم. مثل بچه‌ای که انتظار تنبیه نداشته باشد، توی صندلی فرو رفتم و آدرس را دادم. جلوی در خانه توقف کرد و گفت: شما بفرمایین، من نسخه رو می‌گیرم و میام.

با ناراحتی گفتم: نه خواهش می کنم. من خجالت می کشم. یه ساعته که علافتون کردم.

در حالی که می کوشید، سرم داد نزند، گفت: من علاف نیستم خانم مهرنیا، بفرمایین انسولینتونو بزنین!

به سرعت پیاده شدم. با دستپاچگی در را باز کردم و توی اتاق دویدم. مادربزرگ حالش خوب بود. فقط کلی غر زد که چرا خبر نداده‌ام که دیرتر می آیم.

با ناراحتی گفتم: من که صبح گفته بودم، عصر میرم دنبال داروهاتون.

یادش رفته بود و به کلی منکر شد. انسولینش را زدم. گلها را توی گلدان گذاشتم. دور و بر را مرتب کردم و به غرغرهایش گوش دادم. از صبح تنها مانده بود. خاله مهمان داشت و سر نزده بود. دایی به یک سفر کوتاه کاری رفته بود. بچه‌های دایی و خاله هم یادشان نیامده بود که احوالی از مادربزرگ بپرسند. حتی زن همسایه هم که بعضی از روزها سر میزد، نیامده بود. مادربزرگ تنها می‌ترسید. بهش حق می دادم. برای بار هزارم با ملایمت گفتم: من درسمو می ذارم کنار. احتیاجی بهش نداریم. حقوق بابا و بابابزرگ که هست.

و برای بار هزارم جواب شنیدم: من می خوام تو این مدرک رو بگیری. این همه زحمت باید یه نشونه داشته باشه.

آهی کشیدم. شام را آماده کردم. میلی نداشت. با قربان صدقه و حرف به خوردش دادم. حالا خودم خسته بودم. دیگر حوصله ی خوردن نداشتم. ولی با غرغرهای مادربزرگ خوردم. ظرفها را جمع کردم. بازهم ساعت را نگاه کردم. دو ساعت گذشته بود!

صدای زنگ در بلند شد. مادرجون با دستپاچگی پرسید: کیه این وقت شب؟

جوابی ندادم. رفتم دم در. باران بند آمده بود. زارع کیسه ی محتوی داروها و دفتربیمه را به طرفم گرفت و سویچ را رویش گذاشت. احوال مادربزرگ را پرسید. بعد توضیح داد: چند جا رفتم. هر کدوم یه قلمشو نداشتن. آخری هم که داشت، خیلی شلوغ بود. ببخشید دیر شد.

همانطور که چشم به سوئیچ و کیسه دوخته بودم، گفتم: من چه‌جوری جبران کنم؟

لبخندی زد و گفت: بخیل نباشین بذارین ما هم از این رهگذر ثوابی ببریم! شبتون بخیر.

سر بلند کردم و با لبخند به او که پیاده می رفت، گفتم: شب بخیر.

در را بستم و به پشت در تکیه دادم. لبخندم هنوز روی لبم بود. مادربزرگ در اتاق را باز کرد و پرسید: کی بود مادر جون؟

کیسه ی دارو را نشانش دادم و گفتم: یکی از همکلاسیام. لطف کرد و داروهاتونو گرفت.

_: چرا به دوستات زحمت میدی مادر؟

با رندی گفتم: اجرشو میبره مادرجون!

_: حسابشو کردی؟

ای دل غافل! به کلی فراموش کردم! سری تکان دادم و گفتم: یادم رفت. ولی فردا حتماً می کنم.

تلفن زنگ زد. خاله بود. مادربزرگ گرم صحبت شد. قرص خواب آورش را آوردم. در حال صحبت خورد. لباسهایم را برداشتم و توی هال برگشتم. گفتم: من میرم حمام.

مادر جون سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد. با حوصله دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی بیرون آمدم، روی تخت توی هال خوابش برده بود. اول نگرانش شدم. جلو رفتم. ولی حالش خوب بود و آرام نفس می کشید. پتویش را تا روی شانه اش بالا کشیدم و به اتاقم برگشتم. موهایم را شانه زدم و با روسری بستم. حوصله نکردم خشکشان کنم. بالش و پتویم را آوردم و مثل همیشه نزدیکش خوابیدم.




نظرات 26 + ارسال نظر
مونت چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

سلام.منم به این موضوع فکرکردم.من اگه اسممو هما بذارم خب نمیگم که اسم اصلیم چیه...هما هم میتونه اسم خودشو هما بذاره اما نگه که خودشه.

سلام
خب بله. ولی من اسم خوشگلمو حیفم میاد بذارم جای عمومی :)

منیژه سالاری چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:36 ب.ظ

سلام.چرا همه تو وب شمااز اسمهای رمزی استفاده میکنن؟

سلام
این موضوع خاص وبلاگ من نیست. خیلیا دوست ندارن تو انترنت اسم کاملشونو فاش کنن. منم دوست ندارم.

هوووم چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

میییخوااااااام

اگر این نت حاضر بشه راه بره می فرستم رو خط!

ویدا چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://vdaa.persianblog.ir

سلام آیلا؟ شاذه؟؟؟ چرا تغیر اسم دادی؟
واقعا مثه همه نوشته هامون؟ دوست بیدیم دیه!
قسمت یک داستانتو خوندم
بقیشو سر فرصت میخونم

لینک

سلام
شاذه اسم قدیمیم بود. مزاحم پیدا کردم. وبلاگ قبلی رو بستم و این یکی وبلاگ رو با اسم آیلا باز کردم. حالا دوباره شدم شاذه
مرسی
به محض این که بتونم گوگل ریدرم رو باز کنم لینکت می کنم :)

سحر (درنگ) چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ

سلام
بالاخره اومدم داستان بخونم
آخه من نیمدونم تو آزار داشتی این مدت نزاتشی ما بگیم شاذه جون! اصلا میگن ترک عادت موجب مرضه. کلی حال مارا گرفتی این مدت!
هی دلم میخواستم بنویسم شاذه. نمیشد که! منم اند احترام به تصمیم افراد. هیچی نگفتم! هی زبونم را گاز گرفتم. ننوشتم شاذه! ‌آخه این درسته؟ هان؟ (آیکون علامت سوال با چوب)
چقدرم این قسمت طولانیه!
بخونم. بعد برم نماز نخوندم. که عصر میخواهیم بریم سر قبر خدابیامرزها!
توصیه اتم یادم هست
اووووف!‌پروچه دانشگاه. آدم را یاد چه چیزهایی می اندازی! چقدر پروژه دادیم. البته همش به درد نخور!
آخی!‌طفلی آوین. طفلی مامان بزرگش!
چقدر مریضی بده!

آخی! چه بامزه!

خیلیه پسسره حاضر شد منتظر بمونه این بره دکتر و برگرده!

چه جال! عجب پسره چی بهش میگن؟ چه میدون دست و پاخیر! یه اصطلاح مناسبتر داشت. نه؟

آخی!

خیلی خوشگل بود!

مرسییییی
بوووووووووووسسسسسسس

سلام :)
خوش اومدی :))
آره. می خواستم عضلات صبرتونو تست کنم :دی
خوبه! التماس دعا!
:)) یه جوری میگی که خوشوقت میشم که دانشگاه نرفتم!
:)
جنتلمن!!!
یادم نمیاد. این اصطلاح رو نشنیده بودم.
میسی
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

شایا چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:45 ق.ظ

حرص که نه ولی خوب الان اینجوری خیلی بهتر تره

داستانم هم این شکلی بود که پسره که اسمش یادم نیست بخاطر اینکه میفهمه دختره چقدر مهربونه و چقدر از خود گذشته است عاشقش میشه ولی دختره نمیفهمه و حس خاصی هم نداره بهش. بعدا هم پسره ازش خواستگاری میکنه ولی دختره بخاطر مامانبزرگش رد میکنه! بعد اینجا دیگه خوابم برد من الهام خانم ندارم متاسفانه که دیگه کمک کنه

میسی :)

خوبه! یادم نبود که لابد به خاطر مامابزرگش رد می کنه! حالا میگم الهام الهام یه فکری براش بکنه :)

باران سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام شاذه جون خوشحالم که به نظرم اهمیت دادی حالا دیگه باهات راحت شدم.
حالا ماشینش چیه؟ تو رو خدا پول دار باشه!!

سلام باران جون
اختیار داری :*)
پولدار؟ حالا پرادو نداره ولی وضعش بد نیست. شاید ۲۰۶ یا یه چیزی تو این مایه ها...

maryam سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

شاذه را هم دوست میداریم.
اسم جدید مبارکه

خیلی ممنونم :*)
اسم قدیمی :))

سحر (درنگ) سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

من ازت خیلی ممنونم
خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

خواهش می کنم. دومی رو هم دیدی؟

زهرا سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ب.ظ

:*)

تکشاخ سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ

سلام داستانا تون خیلی ماهن.واقعا رد خور ندارن منم از داستان گفتن بدم نمیاد ولی کلا میونم با نوشتن خوب نیست متمئنم اگه یکیشونو چاپ کنین خیلی خیلی پر فروش بشه راستی اگه اسم مستعارم به نظرتون مسخره اوم لطفا بگین

سلام
خیلی ممنون. منم نزدیک بیست سال قصه هامو برای هر گوش شنوایی تعریف کردم. بالاخره از چهار پنج سال پیش شروع به نوشتن کردم.
قصد چاپ و فروش ندارم. من و دوستام اینجا دنیای قشنگی داریم که نمی خوام به مادیات آلوده اش کنم.
نه خیلیم بانمکه :)

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ

بالاخره شاذه شدی

بعله :*)

آنیتا سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

اسم جدید مبارکه گلم
البته واسه من جدیده و قبلا همین اسم و داشتی!
آخییییییییی! آوین پدرمادر نداره!!!

مرسی آنیتا جون
:)
آره...

نازلی سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟ برای من یه کم شاذه سخته به آیلا عادت کرده بودم باید لینکت رو هم عوض کنم.
داستان داره به سمت عشقولانه میره ها.
این غارا چه باحالن خیلی دوست دارم از نزدیک ببینم.
توی میمند گفتی هست؟ میمند کجاست سمت یزد؟
جغرافیام ضعیفه مادر.

سلام دوستم
خوبم. تو خوبی؟ تازه تو فقط چند ماهه که منو به این اسم می شناسی. ولی دوستای قدیمی سه سال و نیم بود که بهم می گفتن شاذه. بعد الان واقعا سختشون بود. حالا همه شون نفسی به راحتی کشیدن که هی مجبور نیستن اسم کامنتاشونو تصحیح کنن.
بهله :)
خیلی جالبن!
اونی که نزدیک یزده میبد هست که چینی و سفالش مشهوره. این یکی تو استان کرمان نزدیک شهر شهربابک و همسایگی استان یزده.

جودی آبوت سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

شاذه یا آیلا برای ما فرقی نداره مهم نیت کاره

مرسی جودی جان

شایا سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ق.ظ

امروز سر نهار وبلاگت رو باز کردم بخونم ولی نشد! هی کار پیش اومد! در نتیجه صبررر کردم تا توی اتوبوس بخونم! الانم که اومدم خونه گفتم یه کامنتکی بذارم!

منم ویندوز قبلیم اینجوری بود! وقتی اینترنتم قطع میشد بعدش حدود 15 - 20 مین طول میکشید تا دوباره وصل شه! نمیدونم چرا؟!!!!! مال فایروالی چیزی باید باشه!

مرسیییی شاذه جوونم نمیدونم دقت کردی یا نه نمیتونستم بهت بگم آیلا! درنتیجه ترجیح میدادم اصلا اسمت رو صدا نکنم گاهی هم از دستم در میرفت تایپ میکردم شاذه ! بعد که کامنتم رو دوره میکردم خندم میگرفت! بعدم پاکش میکردم حالا راحت شدمممممم اییییولووووو

این قسمت خشششنگگگ بود. از اون جمله ی "بخیل نباشین بذارین ما هم از این رهگذر ثوابی ببریم!" خیلییییییییییییی خوشم اومد. یه جوراااای رفتم تو فکر پسره و برای خودم کلیییی تو اتوبوس تا برسم خونه داستان سرایی کردم

:) مرسی! منم الان باید برم مهمونی پسرا هم لباس پوشیده و حاضر منتظرمن. ولی بهشون گفتم من اول باید کامنتامو جواب بدم :))

این لپ تاپ فوق پیشرفته ی من آنتی ویروس نداره. یعنی جا نمیشه روش. فقط یه سند باکسی داره که همه چی توی اون باز میشه، چند روز یه بارم خالیش می کنم.

خواهش می کنم عزیییزم :**** آخی یعنی شماها ایییین همه حرص می خوردین و صداتون در نمیومد؟؟!!! ببخشین تو رو خدا!

مرسیییی. در گوشم بگو قصه ات چی بود هان؟ ؛)

آزاده سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام، قبل از امتحان داستانو خوندم اما فرصت نکردم کامنت بذارم، بسیار بسیار عالی و داره مهیج می شه دستت درد نکنه شاذه جونم، دروغ چرا منم با آیلا راحت نبودم هی می نوشتم شاذه هی پاک می کردم که سوتی ندم می ذاشتم آیلا

سلام
مرسی آزاده جون :*)
آخ چرا هیچی نمی گفتی؟!

لیمو سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ

نشنیدی میگن مثلا
سو سو من از این شکلاتا دارم تو نداری بعدم ابروهاتو میندازی بالا پایین یه لبخند شیطانیم میزنی

نه والا نشنیدم :))

پرنیان سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

وااا soso هم شد اسم؟!همون میگ میگ خوب بود که.این چه اسمیه گذاشتی رو خودت؟!
خوب بگذریم...!!
همراه پسرا نمی رن؟بهش نمیومد خجالتی باشه!!
چه پسر خوبیه این آقای زارع!!فکر کنم هوسش شده بود ماشین سواری کنه!!

همینو بگو!!!

حالا کم کم درست میشه. خیلی خجالتی نیست :)
آره گمونم چند وقت هیشکی ماشین دستش نداده بود! :دی

لیمو سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

میگما
خدایا نسل آقایونه جنتلمن و کار راه انداری مثله این آقای زارع رو زیاد بفرما الهی آمیییییییییییین
خدایی من با این اسم آیلا اصلا راحت نبودم همیشه هم میگفتم شاذه فک کن من بیام بگم منو صدا کن انار اصلا میشه
الهی من این حالتی که آدم مستاصل میشه (درسته آیا) رو کاملا درک میکنم ولی خب تا حالا سر راه من از این آقایون مهربون پیدا نشدن
یه ذره گریه کردم یه ذره غر غر کردم بعدم دوباره آدم شدم
حالا منظور این آقای سه نقطه سابق از این سو سو همونه که میگن سو سو من از اینا دارم تو نداری

الهی آمین! تازه سه تاشونو واسه تو و نرگس و شایا باید بفرستم که زودتر از بقیه رزرو کردین. هرکی دیگه می خواد بگین بره ته صف!

نه منم جا نمیفتاد برام. به خاطر مزاحمای اون یکی وبلاگ بود که عوضش کردم. از اسم آیلا هم خوشم میومد ها! ولی نمیشد دیگه! یه چیزی هیچ وقت نمی چسبه به آدم!

بله مستاصل درسته. ااا یعنی تو شهر شما یه دونه فردینم محض نمونه پیدا نمیشه؟؟؟؟

منظور تو چیه؟ یعنی سوت سوت؟ منظور اونم نمی دونم چیه.

خورشید سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

خوبه دیگه آوین دیگه انقدرا بی کس نمیشه زارع میاد کمک حالش میشه
نمیدونم چرا اسم دخترا خاطرم نمی مونه شاذه همرو باهم قاطی میکنم پیر شدم یعنی؟

آره دیگه خوشبخت شد :)

اسم منو که الحمدااله فراموش نمی کنی :) دخترای قصه هم بی خیال. اینا مهمون دو روزن. فردا عوض میشن. صرف نداره حفظشون کنی :))

نینا دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

شاذه را هم دوست میداریم.
راسی ما واسه روز معلم یه شکلات خریدیم اسمش به انگلیسی دقیقا اسم شماس خیلییی باحاله. حالا اگه اومدین این طرفا هنو بود نشونتون میدم
داستان هم جالب بید. اما من نکه ادت ندارم خیلی بی خبر باشم سختهههه
یه سال دایی بزرگه میخواستن ما رو عید ببرن کنسل شد میمندو میگم

مرسی :*) الان یهو الهام میگه یه بار یه قصه بسازیم دو تا خواهر اسماشون آیلا و شایلی :) با نمک میشه ها!!

الان از نصفه شب گذشته! شاید امشب اومدیم اونجا. قصه رو هم هرچی بدونم برات تعریف می کنم. گمونم از این شکلاتا یه جا دیدم. کلی هم ذوق در و کردم که هیییی اینا مال منه!!! مال خودم!

هااااا... می دونی چی شد؟ من چند وقت بود داشتم غر می زدم که می خوام برم و اینا. دایی بزرگه هم هی توضیح می دادن که به اون جالبی هم که فکر می کنی نیست. قد کوهه و با بچه سخته و پشه و جونورم زیاد داره. بعد منم که گیر سه پیچم! گفتم الا و بلا می خوام برم. البته منظورم این نبود که با اونا برم. کلا می خواستم برم.
بالاخره گفتن باشه فردا میریم. همه رو هم خبر کردن. بعد من هرچی حساب کردم دیدم با سه تا پسر کوچولو نمی تونیم بریم! تازه بزرگترا هم بخوان تا صد سال غر پشه ها رو به من بزنن نمی ارزه! گفتم نه ولش کنین!
یعنی جدا آدم باحالیم! یه عالمه غر زدم و آخرش گفتم نمیام!!! نمی دونم چرا دایی بزرگه کتکم نزدن :دی

soso دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ

dashtam fek mikardam ke in cheghad porooeho pool hesab nemikoneo mige ajresho mibare,didam khodetun eshare kardyn...dokhtare havas part ye tearofam nakard ke hala ke oza bar vefghe moraade biam beresunametun,ya aghallan tu charchoob vayse bege befarmaa too!!!ajaaab!:D

این مونده تو کف کمکهای زارع، این وسط اسم خودشم یادش رفته!!!

نرگس دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خوب سهرابی و مریم مال هم آوین و زارع هم مال هم
ولی خوب همه ی مردای قصتون جنتلمن هستنا !!
کاش یکیش تو دنیای واقعی یر راه ما قرار بگیره ! الهی آمین
اسم شاذه هم مبارک !
دوستش میداریم !!!

خوبه! قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید :))

بعله (رضایت)
آمین!
مرسی
ممنون :*)

نرگس دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

سلام :دی

سلام. حال می کنی الهام بانو عاشقت شده؟ نه خدایی حال می کنی؟ میگم یکی از جنتلمناشو برات بفرسته :دی

neighbour:) دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ

سلام خوبی انشالا؟ مشغولم!مشغول باش

سلام
خوبم الحمدااله. تو خوبی انشااله؟
بهله! شدید مشغولم :دیییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد