ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (10)

سلاملیکم

خوب هستین شما؟ خوش اومدین. بفرمایین. آخر هفته خوش گذشته انشااله؟


بهاره با ناراحتی نگاهی متفکرانه به فرزانه انداخت و ناگهان گفت: می خوای برم الان بهش بگم؟ یه عذرخواهی تر و تمیزم می کنم.

_: آره برو. من حوصله ی قرار گذاشتن ندارم. به قدر کافی آبروم رفته. بدو دیگه!

_: خیلی خب. وسایل منو بگیر.

کوله پشتی بزرگش را بین دستهای فرزانه رها کرد و شروع به دویدن کرد. چند قدم مانده بود تا به او برسد که صدایش زد: آقای صالح پور!

مرد رو گرداند. بهاره نفس نفس زنان خم شد و زانوهایش را گرفت. آقای صالح پور با قدمهای مقطع جلو آمد و یک قدمی او ایستاد.

بهاره همان طور که سرش پایین بود، گفت: من... راستش من اومدم عذرخواهی کنم ازتون. رفتارم درست نبود.

بالاخره نفسش جا آمد. سر بلند کرد و توی چشمانش نگاه کرد، تا اثر عذرخواهیش را ببیند. ولی نه... با آن عینک و کت شلوار بی اندازه مغرور به نظر می رسید. انگار انتظار این عذرخواهی را داشت و از کنف شدن بهاره لذت می برد. بهاره حرصش گرفت. این مرد لیاقت شنیدن حقیقت را نداشت. دلش می خواست با مشت به آن لبهای باریک بکوبد.

یک کلمه هم جواب نداد. همانطور منتظر ایستاده بود. انگار می دانست که بهاره حرف دیگری هم دارد. ولی محال بود که بهاره حقیقت را بگوید. تا او را از رو نمی برد، دلش خنک نمیشد.

_: می تونم بعدازظهر شما رو ببینم؟ من تا ساعت دو و نیم کلاس دارم.

_: شما رو ساعت سه تو دفترم می بینم.

از توی جیب بغلش کارتی درآورد و به او داد. بهاره از این همه غرور حالش بهم خورده بود. دلش می خواست روی کت شلوار شیکش بالا بیاورد!

کارت را گرفت و بدون نگاه کردن توی جیب مانتویش گذاشت. سرد و جدی گفت: خیلی ممنون.

_: خواهش می کنم. به امید دیدار.

رو گرداند و رفت. بهاره هم رو گرداند و در جهت مخالف شروع به دویدن کرد. وقتی به کلاس رسید، استاد آمده بود. بهاره با ناراحتی عذر خواست و کنار فرزانه نشست. فرزانه زمزمه کرد: چی شد؟

بهاره با دهن کجی گفت: عذرخواهی کردم. حالمو بهم می زنه با این همه غرورش. به سایه اش میگه دنبال من نیا بو میدی!

فرزانه که قانع شده بود، رو به استاد کرد و مشغول درسش شد. بهاره با عذاب وجدان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. امیدوار بود آبروی فرزانه و خانواده اش را نبرد. ولی بازی ای بود که شروع کرده بود و دلش نمی خواست الان پا پس بکشد. تا این حریف را سر جایش نمی نشاند، آرام نمی گرفت.

بعدازظهر سر کلاس طراحی لباس بودند. ساعت هنوز دو نشده بود. بهاره این را خوب می دانست. از وقتی که وارد شده بود، هزار بار ساعت را نگاه کرده بود. خانم فروغی استاد طراحی لباس، صدایش زد: خانم برومند؟

_: هان؟ بله استاد؟

_: کار واجبی دارین؟

_: راستش... بله استاد.

_: می تونین برین.

_: ممنون استاد.

مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد، از کلاس بیرون پرید. جلوی دانشگاه تاکسی دربست گرفت و خودش را به خانه رساند. بی صدا وارد شد. بچه ها نبودند و مامان و بابا هم خواب بودند. با حداقل سر و صدای ممکن دوش گرفت و لباس پوشید. پالتوی مشکی شیکی را که فقط در مناسبتهای خاص می پوشید به تن کرد. شال بزرگی با گلهای سبز و آبی و صورتی به سر انداخت و خط چشم آبی هم کشید. نگاهی توی آینه کرد. می توانست کمی بیشتر آرایش کند، اما او نمی خواست زیبا به نظر برسد، فقط می خواست شیک باشد.

موهایش را محکم بست و با شال کاملاً پوشاند و صورتش را به زیبایی قاب گرفت. عینک آفتابی زد و نگاهی رضایتمند به آینه انداخت. بالاخره هم کیف و پوتینهای چرمش را به دست گرفت و روی نوک پنجه از خانه خارج شد. توی حیاط کفشهایش را پوشید. کارت را که لحظه ی آخر از جیب مانتویش برداشته بود، نگاه کرد. "خیابان آلاشت" اگر قرار به بخششی بود به خاطر این که دفترش نزدیک کوه واقع شده بود، می بخشید! ولی نبود! می خواست بجنگد.

وقتی رسید ساعتش را نگاه کرد. یک دقیقه تا سه مانده بود. عقب رفت. نگاهی به پنجره ها انداخت. دوباره جلو رفت و بالاخره زنگ زد. در بدون سوال باز شد. آیفون تصویری نبود. نگاهی به پنجره ها انداخت. اما از پشت آن کرکره های بسته چیزی دیده نمی شد.

برای آخرین بار توی شیشه ی رفلکس در، نگاهی به خودش انداخت. در مشکی بود و با فرفوژه تزئین و محفوظ شده بود. با احتیاط وارد شد. پله ها گرانیت خاکستری تیره و دیوارها فیلی بودند. ساده و بدون هیچ تزئینی. راه پله گرچه یک خط پله بود و دو طرفش دیوار داشت، اما زیاد باریک نبود. شاید همین تیرگی اش بود که قلبش را فشرد. به پاگرد که رسید توانست بالا را ببیند. فقط چهار پنج پله مانده بود. پاگرد هم خالی بود. نه گیاهی، نه قاب عکسی! بی اختیار یاد گالری و محیط تزئین شده و آرام بخشش افتاد. ولی این راه پله عصبیش کرده بود. برای این که آرام بگیرد، توی پاگرد مکث کرد. عینکش را برداشت و با دقت به اطراف نگاه کرد. سعی کرد به این فکر کند که با چه نوع تزئینی می تواند این راه را به راهی دلپذیر تبدیل کند. چند گلدان کوچک توی راه پله، قاب عکسهایی از مناظر بدیع به دیوارها...

احتمالاً لبخندی رویایی هم بر لبش نشسته بود که صدایی از بالای پله او را به خود آورد: تشریف نمیارین خانم؟

آه! آن بالا ایستاده بود. کت و عینک نداشت. اما جلیقه ی کت شلوارش روی پیراهنش به تنش بود و دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود. بهاره بازهم عصبانی شد و گارد گرفت. امیدوار بود او لبخندش را ندیده باشد. حرصش گرفته بود. دلش می خواست با همان ژست او ، عینک از چشم برگیرد و از بالا نگاهش کند. اما واقعاً کار سختی بود! عینکش توی دستش بود و او بود که چهار پنج پله بالاتر از ایستاده بود و مغرورانه نگاهش می کرد.

سر به زیر انداخت و با عصبانیت پله ها را بالا رفت. غرغرکنان در دل گفت: معلوم هست می خوای چکار کنی؟ بگو فرزانه نیستی و راه آمده رو برگرد.

بالای پله ها رسید و سر برداشت. اقلاً بیست و پنج سانتیمتر از او بلندتر بود. انگار با قدش هم داشت پز می داد! بهاره سر به زیر انداخت. نه! نمی توانست برگردد. دلش می خواست او را با دستهای خودش خفه کند.

آقای صالح پور در دفترش را کامل باز کرد و گفت: بفرمایید.

بهاره از درگاه گذشت. امیدوار بود صدای سنگین پاشنه های کلفت کفشش تاثیر لازم را بگذارد!

وارد شد. فضای دفتر هم مثل راه پله ترکیبی از فیلی، خاکستری و مشکی بود. کرکره ها کشیده و چراغ نه چندان پرنوری روشن بود. بهاره چهره درهم کشید و با ناراحتی پرسید: اینجا قلبتون نمی گیره؟

منوچهر از پشت سرش گفت: مشغول تر از اونم که به دلم فکر کنم.

بهاره نیم چرخی به طرف او زد و با تحقیرآمیزترین لحنی که صدای لرزان و خجالت زده اش اجازه میداد، پرسید: کور نمی شین؟

هیچ تعارفی در کار نبود. دلش می خواست خوردش کند. اما او هم بیدی نبود که به این بادها بلرزد. بدون هیچ تغییری در چهره و ژستش آنجا ایستاده بود و اگر صورتش به لبخندی باز میشد، چیزی جز یک نیشخند تمسخرآمیز نبود. با همان لحن پر نخوت جواب داد: تا حالا که مشکلی نداشتم.

به مبلهای چرم سیاه اشاره کرد و پرسید: چرا نمی شینین؟

بهاره به تندی گفت: چون کسی بهم تعارف نکرده.

منوچهر در حالی که ادبش کمی لحن تمسخرآمیزش را می پوشاند، گفت: خواهش می کنم بفرمایید خانم!

_: متشکرم.

روی مبل نشست و کیفش را کنارش گذاشت. پاهایش روی هم انداخت، تا هم شیک باشد و هم پوتین هایش را به نمایش بگذارد. عینکش هنوز توی دستش بود.

منوچهر پشت به او کرد و در حالی که کتری برقی را به برق می زد، پرسید: چای میل دارین یا قهوه؟

بهاره با دیدن دستگاه قهوه فرانسه، با مغرور ترین لحنی که می توانست گفت: قهوه فرانسه لطفاً. بدون شیر و شکر.

فکر کرد خانمهای شیک توی فیلمها همیشه رژیم دارند و قهوه ی سیاه می نوشند!

منوچهر سری به تایید خم کرد و مشغول آماده کردن قهوه فرانسه شد. بهاره با نگاهی منتقدانه به اطراف خیره شد و پرسید: میشه لطف کنین کرکره ها رو بکشین؟ من واقعاً احساس خفگی می کنم.

_: بله حتماً.

بدون هیچ احساسی در چهره اش، به طرف پنجره رفت و کرکره ها را باز کرد. بعد هم برگشت و مشغول سرو قهوه شد. بهاره از پشت سر نگاهش کرد. به نظر نمی آمد با این حرفها ناراحت شده باشد، یا اصولاً رگ غیرتی داشته باشد که به آن بربخورد.

دو فنجان قهوه ی سیاه روی میز گذاشت و نشست. فنجان خودش را برداشت و به لب برد. بهاره فکر کرد: نه دیگه. این یکی از عهده ام خارجه! قهوه ی تلخ و گرم را ممکنه بتونم فرو بدم، اما تلخ و داغ هرگز!

فنجانش را به دست گرفت و در حالی که آرام آن را توی نعلبکی می چرخاند، پرسید: میشه لطفاً در مورد اومدن من به اینجا به هیچ کس حرفی نزنین؟

_: دلیلی نداره که این کارو بکنم. بحث من و شما راجع به ازدواج، یه مطلب کاملاً خصوصیه.

بهاره متفکرانه سری به تایید تکان داد. به نظر نمی آمد دروغ بگوید. امیدوار بود آبروی فرزانه و خانواده اش را نبرد. سر بلند کرد و پرسید: شما چرا می خواین ازدواج کنین؟

_: آدما زوج آفریده شدن. هرکسی نیاز به یه همدم داره.

_: از همسر آینده تون چه توقعی دارین؟

_: صداقت، وفاداری.

بهاره ابروهایش بالا برد و با لحنی که بوی تمسخر می داد، گفت: همین؟ چه قانع!

_: نه اتفاقاً. این روزا این دو مورد کیمیاست. غیر از اینام... می خوام همسرم همین جوری که هستم قبولم کنه و دوستم داشته باشه.

_: و برای این دوست داشته شدن چکار می کنین؟

_: سعی می کنم نیازهای معقول مادی و معنویش رو تا حد امکان برآورده کنم.

_: نیازهای معقول از نظر شما چه ربطی به نیازهای معقول یک دختر هیجده ساله داره؟

بهاره نگاهی به اطراف کرد و افزود: شما خیلی خشنین!

منوچهر به نرمی گفت: لطافت شما رو هم دارم می بینم!

بهاره به تندی پرسید: منظورتون چیه؟

برای اولین بار تبسم ساده ای بر لب منوچهر نشست و بهاره کشف کرد، چقدر وقتی می خندد، زیبا می شود!

_: شما چرا شمشیر از رو بستید خانم؟

آخرین دیوارها هم فرو ریخت. بهاره با لحنی تحقیرآمیز گفت: آخه شما خیلی از خودراضی هستین! فکر می کنین لطف بزرگی کردین که ازم خواستگاری کردین و می خواین تا آخر عمر منتشو بذارین. ولی من رو دست بابام نموندم، نیازی هم به این لطف شما ندارم. مطمئن باشین اگر سی سالم هم بود، باز ترجیح می دادم زن یه پیرمرد مهربان بشم، تا یه جوان از خودراضی!

منوچهر برای اولین بار خندید. همانطور که می خندید، سر خم کرد و آرنجهایش را روی پاهایش گذاشت. بعد از چند لحظه آرام گرفت و سر بلند کرد. صورتش از خنده سرخ شده بود.

_: ولی من هرگز از شما خواستگاری نکردم خانم برومند. هیچ منتی هم بر سرتون ندارم.

دهان بهاره از ترس و تعجب باز ماند و عینکش از دستش افتاد. منوچهر بین زمین و هوا آن را گرفت و روی میز گذاشت. در همان حال گفت: نیم ساعت پیش کاری برام پیش آمد که مجبور بودم برم. زنگ منزل آقای فاطمی که ساعت قرار رو تغییر بدم. با فرزانه خانم صحبت کردم و اون بنده خدا هم با کلی شرمندگی حقیقت رو بهم گفت. گفت بهتون زنگ می زنه که نیاین. ولی ظاهراً موفق نشد. برنامه ی منم بهم خورد و همین جا موندم. باید از هر دوتون تشکر کنم، چون بعدازظهر فوق العاده ای بود.

بهاره گیج و گنگ نگاهش کرد. قاعدتاً باید برمی خاست و بعد از عذرخواهی از آنجا می رفت. اما خشکش زده بود. مغزش هیچ فرمانی نمی داد. اینجایش را نخوانده بود.

منوچهر دوباره جدی شد و با تبسم ملایمی گفت: قهوه تون سرد شد.

اما بهاره فقط توانست نگاهش را از او برگیرد و سر به زیر بیندازد. چقدر همه چیز مصنوعی به نظر می رسید! او اینجا چه می کرد؟ اگر می پرسیدند، کجا بوده؟ چه داشت بگوید؟

منوچهر به آرامی گفت: از سرسختی شما خوشم اومد. از دخترای شل و ولی که همش منتظرن یکی زیر بازوشونو بگیره خوشم نمیاد. در واقع می خوام ازدواج کنم که کنار همسرم زندگی کنم؛ نمی خوام بچه بزرگ کنم.

بهاره طوری که انگار توی خواب حرف می زند، همان طور که میز چشم دوخته بود، پرسید: پس چرا رفتین سراغ یه دختر هیجده ساله؟

_: به من گفتن فرزانه خانم خیلی خانم و مسئولیت پذیره.

بهاره لب برچید و سری به تایید تکان داد. کم کم مغزش بیدار می شد. باید برمی خاست.

منوچهر بعد از مکثی گفت: ولی به هر دلیل درخواست منو رد کرده.

بهاره باز هم بدون این که نگاهش کند، با سر تایید کرد.

منوچهر پرسید: می تونم از شما تقاضا کنم که با من ازدواج کنین؟

بالاخره بهاره بیدار شد. از جا پرید و در حالی که کیف و عینکش را چنگ می زد، گفت: من قصد ازدواج ندارم آقا!

پله ها را دوان دوان پایین آمد و در را بهم کوبید. 

نظرات 21 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:09 ب.ظ

زودتر بنویس دیکه مردیم

جناب دست درد گرفتی تا حالا؟!

ندا یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ب.ظ

شما بازی نمیکنی؟

کردم عزیزم :*

Miss o0o0om یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

سلام عزیزه دلم....
این یکی 2 روز همش تو وبلاگت بودم... و وااااااای چقدر حال داد....
دوست داشتم کلی دیگه داستان نوشته بودی و من همینطور تند تند می خوندمش.....
همممممممم....
خوب حالا بقیشششششششش.....
من دیگه بد عادت شدمااا.... تو رو خدا تند تند ا÷ کن..... دوست دارم زودتر ببینم بعععععععععدش چی می شهه....
ایلا جون جونیییییییی... چقدر خوشالم که دوباره پیدات کردم......... یعنی خیلی خیلی خوشالم....:********

سلام ن جونم (گفتم یه وقت فکر نکنی اسمتو یادم رفته ؛)
خوشحالم که خوشت اومده گلم :******************

مونت یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:20 ق.ظ

سلام.اول داستان رو میخوندم فکر کردم چه سطحی و کوتاه مغزانه فکر میکنه.ولی به اخر رسیدم کیف کردم.ببین اگه هنوز از بهاره خواستگاری نکرده ادرس بدم بیاد خواستگاریم؟

سلام
آره این داداشتم احساسات خبیثانه اش ارضا شد (خندهههههه)
نه بابا خواستگاری کرد دیگه!!!

شایا یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ق.ظ

من اگه بجاش بودم فکر نمیکنم هیچوقت میتونستم از جام پاشم! همونجا میشستم!!!!! خیلی فجیع بود
زوود باااش بقیه

خداییش! فکر کن چه شوکی بعد از اون که هرچی از دهنش دراومد گفت!!! :)))
دارم می نویسم. انشااله امروز آپ می کنم

الهه و چراغ جادو شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

وقتی گفت تو خانم برومند هستی یخخخخخ زدم

:دیییی

shyli شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

سیلام

اپپپپم

علیک سیلام

مرسییییی. اومدم

سحر (درنگ) شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ب.ظ

نمیدونم چرا نمیرسم بیام
امشب شام پختم.
فردا صبح باید با مامان برم خرید
عصر برم باشگاه.
کی بیام بخونم؟
شاد باشی
چرا آیکونی که من میخوام بزارم اینجا نیست
http://www.iconwild.com/smilies/love/love-smiley-041.gif

منم نمی دونم!
آفرین دخمل کدبانو!
هومممم خوش بگذره.
نی میدونم!
مرسی عزیزم. بلاگ سکای آیکوناش کمه کلا! باید یه تقاضایی بهش بدم. حوصله ام نمی ذاره :( بنده خدا ها خیلی به ایمیلا توجه می کنن.
:****************

ندا شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:22 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

اوخی! چه از رو رفت!شایدم نرفت!
نمیدونم چرا ولی خوندن مطلب روی زمینه مشکی راحتتره واسه چشام!ولی از کنجکاوی و هیجان نمیتونم نوشته هایه روی زمینه سفیدت رو نخونم آیلایی
قربونت........

چرا دیگه بابا! خیط شد اساسی!
چه عجیب! چون من خودم و بقیه هرکی دیدم با مشکی مشکل داره! باز تو پستات کوتاهه. ولی اگه جایی زمینه مشکی و یه پست بلند باشه سلکتش می کنم چشام چار تا نشه. تو مال منو سلکت کنی کمتر اذیت نمی شی؟

مرسی عزییییییزم :*****
اگه دوس داری ایمیل بده نوشته قدیمیام رو هم برات بفرستم.
قربونت :*****

آزاده شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

خیلی قشنگه...مرسی آیلا جون

خیلی ممنونم آزاده جووووونم :******

لیمو شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:03 ب.ظ

اوه اوه من جاش بودم وقتی گفت خانم برومند
فک کنم کیفمو بر میداشتمو بدونه یک ثانیه تلف کردن وقت در میرفتم اونم با سرعت نووووووووووور خدا رو شکر این اتفاقا فقط تو قصه ها میافته
البته حقش بود بچه پررو شده بود نه نه باباش لوسش کردن دیگه الهی بمیرم بچه چه تیپی هم زده بود
بابا این فرزانه خانم با این عشق در یک نگاهش برنامه های منو بهم ریختا
خیلییییییییییییییی باحااااااااااااااااااال بود
بیسیار بیسیار خوشمان امد دم شما و الهام بانو گرم

شوکه شده بود بدبخت! نمی تونست بگریزه :))

آره دیگه :دیییی
ناااااااز!!!

هییییییی دنیا وفا نداره لیمو جان. همه دخترعموها به پسرعموها نمی رسن! مخصوصا وقتی یه الهام بانوی فضول وراج بالای سرشون باشه :))

خییییییییییییییییییلی ممنووووووووووووووووووووونم

پرنیان شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:02 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

این قسمت عااااالی بود.خیلی حال کردم
ولی بدجوری ضایع شدا!!امیدوارم همچین حالتی برا من پیش نیاد!!!

خیییییییییییییییییییییلی ممنوووووونم
خدا نکنه! البته تو هم هوس اینطور شیطنتا نمی کنی که تو همچین موقعیتی بیفتی! پس خیالی نی :)

شکر شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ب.ظ http://sirio.blogfa.com

این قسمت جالب تر از قسمت پیش بود راستی من ترک وبلاگم زیاد تول نکشید وبی باز کردم منتظر نظراتتون هستم و این آخرین نظر من با اسم (شکر)ازین به بعد بااسم(i,q)
میزارم منتظرتون هستم

مرسی
ها بابا نمیشه ترکش کرد!!!
اومدم

سحر (درنگ) شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ

سلام
خوبی. هی رفرش میزدم هی پستها را نشون نمیداد دیگه عصبانی شده بودم
از دست این نت! نمیدونم مشکل از نت یا سیستم ما!
دیسروز تا حالا فلش ها را هم تو صفحه نشون نمیده کرم را در آورده
حالا مثلا اومدم داستان بخونم.
ولی مامان داره بلند صحبت میکنه تمرکز ندارم. به قسمت دهم رسید نشدن بخونم!
حالا میام دوباره
بووووس

سلام
خوبم. تو خوبی؟ کم پیدایی!
ای بابا چه مشکلاتی! اعصاب نمی مونه واسه آدم :-\
اشکال نداره
بوووووووووووووووووووس

نیلوفر شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:31 ب.ظ http://www.khuneye-niloofar.com

خیلی خوب بود...دوس داشتم همین جوری بشه...خسته نباشی:)
من کسایی رو که وقتی می خندن خوشگل میشن دوس دارم:)


ممنون میشم برام بفرستی داستاناتو.lمیلم رو نوشتم برات عزیزم
مرسی

خیلی ممنونم :)
منم همینطور :)
shazze4@yahoo.com با این ایمیل فرستادم.
خواهش می کنم

... شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:10 ب.ظ

ba pootin,unam labod azin pashne 7cm haaaa,davidan,unam ru pellehaaaa...ajab karie!!!

amma in ghesmatesh kheili toop va khabisane bud!!!:)):D:P

تو کربلا نبودی؟ چند روز پیدات نبود گفتم حتما رفتی!

گفتم که پاشنه اش کلفت بود. از این میخیا نبود که! تازه آدم عادت می کنه.

:))))))))) خیلی مرسی!

shyli شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

ایوللللللللللللللللللل

خوشم میاد ازینجا هاش

ا من خوب شدم شما دپرس شدین؟ دارم می اپم اپ جیغ جیغی بازیه شومام دعوتینا

مرسیییییییییییییییییییی :**************************
دپرس؟ نه خوبم خدا رو شکر
چه خوب! میام :******

جودی آبوت شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

دووووووووووووووووووووووووستش داشتم

مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییی

نرگس شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

این دویدنش من نمی دونم مال چیه !
فوری تا تقی به توقی میخوره بدو بدو !

بحث ریجیم نرگس جان! توجه نکردی کههههه :)) اون اولش گفت می خوام برم زیر پنجاه کیلو!!!! بهش گفتن اگه بدوه لاقر میشه :دیییییی

الهه و چراغ جادو شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

جانمی جاااااااااااااااااااااااااان

مرسییییییییییییییییییییی

بهاره شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

وای من هیچ دلم نمیخواست در اون لحظه جای بهاره باشم... چقدر خجالت کشیده بیچاره
بیصبرانه منتظر ادامه داستان هستم دوست جون:-*

آره!!! ولی تقصیر خودش بود خب :))

مرسی عزیییزم :*******
آخ جون آپی!!!! بیام بقیشو بخونم :****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد