ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۵)

سلاممم 

خوب باشین ایشالا. منم خدا رو شکر خوبم.  

قصه مون به صد صفحه رسید و تموم نشد! فکر کنین! در تاریخ باید ثبت شه! فقط آقای رییس از صد صفحه بیشتره که اونم به دو نوبت نوشته شده. اینجوری حسابش نمی کنم. خلاصه که این اولین باره! هوراااا!


قرمز نوشت: چاره ای نیست. باید با فایرفاکس کار کنم که فونتم ریز نشه. ولی این سرعت کم و هی زبون عوض کردنش اعصابمو خورد می کنه :( ولی غمی نیست. خوش باشین :*

 

صبح روز بعد با بدن درد از جا برخاستم. بابا تازه بیدار شده بود. صبحانه اش را حاضر کردم. خورد و رفت. تا ظهر خانه را تمیز کردم. کمی خرید کردم. نهار درست کردم و زنگ زدم تا برای نهار بیاید. خوشحال شد. وقتی آمد برق شادی را در چشمانش می دیدم. هم خانه اش تمیز بود، هم نهاری گرم انتظارش را می کشید. تشکر کرد و نشست. پریساخانم راست می گفت. زندگی کردن با بابا ساده تر از مامان بود. درست بود که بابا بعضی از خواسته هایم را درک نمی کرد، حوصله ی حرف زدن و درددل کردن نداشت، ولی واقعاً پدر مهربانی بود.

خیلی دلم می خواست که حرف می زد. از غم سنگینی که هرکار می کردم، چشمانش را ترک نمی کرد می گفت. هر بار که نگاهم می کرد، چنان غمگین بود که دلم می خواست در آغوشش بگیرم و دلداری اش بدهم. اما غرورش اجازه ی نزدیک شدن نمیداد. حتی نمی دانستم برای چی ناراحت است. فکر می کردم یاد مامان می افتد. هر کاری می کردم که سرش را گرم کنم، اما غم نگاهش سنگینتر می شد.

بعد از دو هفته بابا به حرف آمد. آن روز غذای مورد علاقه اش را درست کرده بودم. لباس قشنگی هم پوشیده بودم و موهایم را که دوست داشت باز بگذارم، روی شانه هایم ریخته بودم. امیدوار بودم که خوشحالش کنم. اما با دیدنم بیشتر از همیشه درهم رفت. حتی غذایش را هم درست نخورد. ناراحت و ناامید میز را جمع کردم. جلوی تلویزیون نشسته بود و کانالها را عوض می کرد. کنارش نشستم. با احتیاط پرسیدم: بابا چی شده؟

بدون این که نگاهم کند، پرسید: چی چی شده؟

_: چرا ناراحتی؟ من کار بدی کردم؟

سری به نفی تکان داد. تلویزیون را خاموش کرد و به پشتی تکیه داد. به دستهایش خیره شد. با انگشتانش بازی می کرد. با تردید پرسیدم: کمکی از من بر میاد؟

باز سرش را به نفی تکان داد. بالاخره گفت: با من زندگی کردن خیلی سخته، نه؟ هم صحبت خوبی نیستم، سخت می گیرم، اهل گردش و معاشرت نیستم...

_: نه بابا... اینطور نیست. من اینجا راحتم.

_: ولی خونه ی بابابزرگت راحتتری.

البته که اینطور بود اما نگفتم. دوباره گفتم: من اینجا هم راحتم.

با تردید پرسید: آزاد چی؟ دوسش داری؟

حالا نگاهم می کرد و جواب می خواست. سر به زیر انداختم. دلم برایش پر می کشید. از وقتی که دانشگاه دوباره شروع شده بود، فقط دو سه بار او را سر کلاسها دیده بودم. جواب ندادم.

سری تکان داد و آرام گفت: پس راسته.

از جا برخاست و به طرف پنجره رفت. دستی به ته ریشش کشید و گفت: دوست داشتن که خجالت نداره، درد داره. فقط دو هفته اس که اینجایی، بابابزرگت پاشنه ی درو از جا درآورده که دخترتو بده آزاد و خوشبختش کن. میگه تو خونه ی تو راحت نیست. تنهاس، دلش می گیره.

به طرفم برگشت. عمیق نگاهم کرد و گفت: مثل همه ی روزای گذشته. کلاً تحمل من برات سخته... نمی تونی مثل بابابزرگ دوسم داشته باشی. مثل آزاد... کاری برات نکردم که عزیز باشم. اگه به من بود، دلم می خواست حالا که بعد از این همه سال، به اجبار به من پناه آوردی، حداقل چند سالی نگهت دارم. به جبران همه ی اون سالهایی که ازم فرار کردی. به جبران تمام بچگیات که لولوی خونه بودم و ازم می ترسیدی.

مکثی کرد. حرفی نزدم. دلم می لرزید. بابا فکری کرد و بعد گفت: ولی فایده نداره، وقتی دلت جای دیگه اس نمی تونم اسیرت کنم. نمی خوام که آزارت بدم. برو. آزادی. بابابزرگت درخت گردوی باغ رو به آزاد بخشیده تا مهرت کنه. اگه قبول داری، اگه دوسش داری برو. این پازل خیلی از قطعاتش کمه. نمیشه مراسم رو با روال معمول اجرا کرد. هر وقت خواستی عقد می کنین، عروسی هم می مونه برای هر وقت که آزاد تونست. هر جا هم دوست داشتی زندگی کن. من زنمو نتونستم نگه دارم، دختر که مال مردمه.

لحنش طعنه نداشت، زهر نداشت، اما به تلخی سالها دلتنگی بود. بغض کردم. کتش را برداشت و گفت: میرم بیرون که راحتتر فکر کنی. مجبور به هیچ کاری نیستی. تصمیم نهایی با خودته، بدونه هیچ قید و تعارفی.

وقتی که در خانه بسته شد، غم عالم به دلم ریخت. بابا بدجوری سر دوراهی رهایم کرده بود. دلم می خواست برمی گشت. دستم را می گرفت. حرف می زدیم. فکر می کردیم. اما رفته بود، بدون هیچ حرف اضافه. تا همین اندازه هم که حرف زده بود خیلی بود. بلندترین نطقی بود که از او شنیده بودم و صد البته تلخ ترین.

تلفن زنگ زد. با بیحالی نگاهش کردم. بعد از چهار یا پنج زنگ از جا برخاستم. بابابزرگ بود. پرسید: بابات بالاخره باهات حرف زد؟

چشمهایم را بستم. آرام گفتم: آره.

_: خیلی سختشه. می فهمم. ولی قرار نیست که از شهر بری. بهش مرتب سر می زنی، مگه نه؟

_: حتماً.

_: فکر کردم قبل از عقد بخوای یه بار جدی با آزاد حرف بزنی. فردا جمعه اس. میریم باغ. شما دو تام حرفاتونو بزنین. سنگاتونو وا بکنین و بیاین بگین می خواین چکار کنین.

_: من با بابا میام.

_: باشه. پس صبح زود دم خونه ی ما باشین. صبحونه رو اونجا می خوریم.

_: چشم. چه ساعتی؟

_: فکر کنم هفت راه بیفتیم خوب باشه. هشت می رسیم.

_: صبحونتون دیر میشه.

_: یه روز هزار روز نمیشه باباجون.

به بابا زنگ زدم و برنامه را گفتم. برگشت خانه. هنوز دلگرفته بود. سعی کردم از دلش در بیاورم. بهش قول می دادم اگر این وصلت هم صورت بگیرد، مرتب به او سر می زنم و او تنها تبسم تلخی می کرد.

صبح روز بعد طبق برنامه رفتیم. دلم می لرزید و حالم بد بود. بیشتر از همیشه دلتنگ آزاد بودم و از بابا خجالت می کشیدم. شاید حالم را می فهمید که تمام راه چشم به جاده دوخته بود و نگاهم نمی کرد. در سکوت می رفتیم.

ساعت هشت و ربع رسیدیم. باغبان به استقبالمان آمد. پریساخانم پرسید: آزاد کجاست؟

باغبان به انتهای باز اشاره کرد و گفت: رفتن برای صبحونه گردو بچینن.

بابابزرگ گفت: پرستو بابا... برو صداش کن.

درخت گردوی انتهای باغ، یک درخت قدیمی پرمحصول بود که گردوی سال تمام خانواده را تامین می کرد و حالا قرار بود مهریه ی من باشد.

چند قدمی آرام رفتم. همین که بقیه به اتاق رفتند و من هم از دیدرسشان خارج شدم، شروع به دویدن کردم. چند دقیقه بعد آزاد را دیدم. سبدی به دست داشت و مشغول بود. صدا زدم: اول از صاحبش اجازه بگیر، بعد بچین.

خنده ای کرد و گفت: برای صاحبش می چینم.

به طرفم آمد. با شوق سلام کرد. ولی من بغض کردم. به زحمت جواب دادم و چشم به او دوختم. با همان چشمهای خندان پرسید: چی شده پرستو؟

جواب ندادم. نزدیکتر آمد و گفت: از من گله داری؟ حق داری. تو این روزای سخت تنهات گذاشتم و چنان چسبیدم به کار انگار جونم بهش بسته اس. اصلاً هرچی تو بگی درست. حقیقتش این بود که داشتم خودمو تنبیه می کردم که از وابستگیم کم کنم. فکر می کردم بابات هزار سال دیگه هم بهم دختر نمیده.

رو گرداندم. اشکم ناگهان جاری شد و آرام گفتم: خیلی بی رحمی.

_: فقط همین؟ بذار اقلاً چماقی چیزی بدم دستت.

پشت به او کردم. چند قدمی رفتم و گفتم: یه بار اونم ناخواسته دست روت بلند کردم، حالا تا صد سال طعنه می زنی. به چه زبونی باید عذرخواهی کنم که فراموشش کنی؟

به دنبالم آمد و گفت: بَده یه آتو ازت دارم؟

خندید و ادامه داد: باشه فراموشش می کنم. از همین الان. قهر نکن عزیز من.

ایستادم. ولی هنوز پشت به او داشتم. گفتم: قهرم. خیلیم دلگیرم. اگه دوسم داشتی تنهام نمی ذاشتی. نگفتی چی بهم می گذره؟ چه جوری مامانمو اداره می کنم؟ چه جوری جشن پرهام رو مدیریت کردم؟ چه جوری خونمونو خالی کردم؟ کمک که بخوره تو سرم، فکر نکردی یه گوش برای درددل بخوام؟ تو که همیشه حرفامو می شنیدی. تو که می دونی من نمی تونم مثل تو، تو خودم بریزم. حرف بزنم، خوشحال میشم، سبک میشم.

دست روی شانه ام گذاشت. کنار کشیدم و شروع به دویدن کردم. اشکهایم را پاک کردم. نزدیک اتاقها، کنار شیر آب نشستم و صورتم را شستم. بعد آرام وارد شدم. پریسا خانم پرسید: پس آزاد کو؟

سلام بلند آزاد، مرا از جواب دادن معاف کرد. برای خودم چای ریختم و کنار بابا نشستم. آزاد آن طرف اتاق نشست و مشغول شکستن گردوها و تعارف آنها به بقیه شد.

نظرات 16 + ارسال نظر
پرنیان سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:54 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخی این پرستو آخرش خیلی قشنگ حرف زددلم براش سوخت
برا باباهه هم سوختیه کاری کن باباهه هم خوشحال شده.

مرسی :*
ها باید یه کاری برای باباهه بکنم. هنوز برنامه ای ندارم

شایا سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:46 ق.ظ

:)) درسته که اول شدن در ظاهر جایزه نداره!‌
ولی در اصل جایزه خوبی داره!‌خیلی هیجان انگیزه که اولین کسی باشی که قسمت بعدی رو میخونی

هنوز که خوبه و لذت میبریم
تازه داره میرسه به قسمتهای عشقولانه مهربونانه حیفه تموم شه که

چه خوب! پس این دفعه وقتی نوشتم صبر می کنم آنلاین ببینمت بعد آپ می کنم!

خوشحالم :*

آره. اگه دعواهاشون بذاره عشقولانه بشه :))

mohi دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ب.ظ http://pixator.blogfa.com

ایشالله!!!!!

:)

الهه دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:40 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

افرین. خوشم اومد از حرف پرستو.

مرسی. منم خوشم اومد :)

:***

... دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ب.ظ

mage dafehaye ghabli javabe dandan shekani midadin?!?!!!:D

نه ولی این دفعه قصد جدی داشتم از رو ببرمت نشد!!! :دی

سحر (درنگ) دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام
صد صفحگی چه عالی!
اینکه فونتش ریز میشه عجیبه!

جواب کامنتت را دادم
بووووووووووووووووووووووووووس

سلام

مرسی
آره نمی دونم چرا

مرسی
بووووووووووووووووووووووووووس

دانه دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:28 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

به سلااااام ایلا خانووم گل

این داستانه که خیلی جالبه من در اثر کمبوود وقت ی خط در میوون میخوندم الان با ی خیال راحتییی خوندم!!!

خیلی ناززز شده بیشااااره پرستوووو

ولی خیلی هیجااان انگیز میشد ازاد همونجا مثل این اینگلیسیا زانو بزنه و ی حلقه بهش بده!!!!

به سلاااام دانه جون عزیییییزم

خیلی ممنونم خانم گل

ها میگم زانو بزنه. اگه دعواهاشون بذاره!!!

آزاده دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:18 ب.ظ

:*****

نینا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

مرسیییییییییییییییییییییی خیلی خیلی خوشگل بوددددد صد صفحه ای شدنش مبارک

الهی چه زوووووووووووود

میگم نمیشه اینا عقد کنن بعد بابا و ازاد با هم خیلی دوست شن بعد یه مدتی سه تایی زندگی کنن؟ یا خونشون مثلا کنار خونه بابا باشه اخه تفلک باباعه تناااااااااااااااا

تولد کیتی مبارکککککککک

دارم تو اپم براش تولد میگیرم بیاد میبینه :*

خییییییییییییییییلیییییی مممنووووووووووووون :***************

چی زود؟

اینم میشه. فعلا درگیر بحث با الهام بانوئم. ببینم چه می کنه

مرسی عزیزم
ممنونم. میگم بیاد :****

سحر (درنگ) دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:52 ب.ظ

به به قسمت جدید
سلام
چه عالی!
عجیبه!
خوبی؟
آخی! خب مردها هم گناه دارند! طفلکی یه ناهار گرم و خونه آروم براش حسرت شده بوده!
آخی! چرا بابازرگه به باباش گفته که تو خونه تو راحت نیست!‌میذاشت چند وقتی از بودن با دخترش لذت ببره و یه کم به آرامش برسه بعد خواستگاری میکرد!
گناه داره خب!
آخی! دلم سوخت
حالا چه عجله ای دارن عقد کنند!؟
حالا لااقل عقد کنند ولی پیشش باباش بمونه!
من میگما حالا قر نیاد عقد کنند. ولی پیش باباش بمونه. آزادم هی بیاد خونشون. بعد آزد حسابی با بابای پرستو صمیمی بشه. و باباهه کلی از بودن با دختر و دامادش لذت ببره و آرامش بگیره.
صد البته خونه بابابزرگ و پریسا خانوم هم سر بزنند! ولی بیشتر پیش باباهه باشند!
البته اینجوری بیچاره ها یه مدت همش به دوورند ول خسته میشند ولی خوش میگذره!
ببین من مدافع باباهه هستم خب!
گناه داره!

به سلام

چی عالی و عجیبه؟!

خوبم. تو خوبی؟
آره. بنده خدا تا زنم داشت هیچ کس براش وقت نمی ذاشت
آخه پرستو به پریساخانم گفته بود، پریساخانمم به بابابزرگ فشار آورده بود که پرستو رو خوشحال کنه.
عجله ندارن. گفت هر وقت خواستین
اینم میشه
آره خوش می گذره :)
نگران نباش قصه اس :)

محی دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:21 ب.ظ http://pixator.blogfa.com

می خواستم جابجا شم ولی کجا برم؟؟؟!!!

هرجا دوس داری. من بلاگ سکای رو دوس دارم چون سرویس دهیش مرتبه و کمتر از جاهای دیگه خراب میشه. صفحه اش نسبتا راحت بالا میاد. کار باهاش تقریبا راحته
ضمنا مدیریتش خوشگله و میشه رنگاشو عوض کرد و.... نمی دونم. اینجا رو دوس دارم. هر جای دیگه رو که امتحان کردم این حس رو نداشتم. اینجا راحتم.

mohi دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:19 ب.ظ http://pixator.blogfa.com

خیلی خوبه اینجوری
200 صفحه ای بشین

ممنووونم
بگو ایشالا :)))))

شایا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:14 ب.ظ

هوم! گفتم الان که تا ساعت 6 صبح بیدار نشستم و قبل خواب سر زدم ممکنه اول بشم ولی بازم خیر....
طولانی شدن این داستانت قشنگترش داره میکنه خیلی وقته که رفته تو لیست فیوریتهام

غصه نخور عزیزم. ما اینجا نه بنز میدیم نه ماکسیما نه حتی یه پراید لکنته!!!
دفعه بعدی برات پی ام میذارم. بلکه آنلاین باشی ببینی!

مرسی عزیزم********* خیلی لطف داری. هروقت کشدار شد بگو.

... دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:56 ب.ظ

dige bejune khodam azado parastoo ke beham mahram nabudan in yarooeh mesle yaaare mehraban dast bar shaneash gozasht!!!!:D
akhe inam vaght gir ovordaaaaaaa!jaye inke biad jolosh dastasho begire boos kone,az posht dast mizare roo shunash?!?!?!!:D:D:D nashie in bekhoda!

مردم از خنده :))))
ده بار خوندم یه جواب دندون شکن بدم نشد! برو خوش باش کم آوردم!!!

زهرا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:34 ب.ظ

حالا من میگم ما با هم تله پاتی داریم شما بگو نه میخواستم بیام کامنت بذارم کامنتت رو دیدم .. داستانت خوشگل شده کاش تموم نشه

جدی جالبه ها!!! منم منتظرت بودم! همش فکر می کردم میای :)
مرسی. ممنون

جودی آبوت دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:13 ب.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

۱۰۰ صفحه گی مبارک !

مرسی جودی جان :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد