ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سفرنامه ی طراوت (قسمت هفتم)

سلام 

خوبین؟  

عرض عذرخواهی بابت تاخیر! (چه جمله ای شد! درست غلطش با خودتون)  از دیروز تاحالا هرکار کردم نرسیدم آپ کنم.  

به نظرتون همینجا تمومش کنم؟ سفرش به هر حال تموم شد. اسمش بود سفرنامه مثلا! 

 

 

 

 

در طول ده روزی که مشغول ترجمه بودند، هربار که مادر و پدر طراوت عزم رفتن می کردند، رضا و خانواده اش با اصرار فراوان مانعشان می شدند. روزهای آخر مادر طراوت کلافه شده بود. هربار هم می خواست در این مورد با طراوت حرف بزند، نمیشد. طراوت اینقدر درگیر ترجمه بود که فقط چند جمله ی اول مامان راجع به مزاحمت و خانواده ی مهربان رضا می شنید و دیگر توجه نمی کرد. مامان هم اینقدر من و من می کرد تا بالاخره از ادامه دادن منصرف میشد.

طراوت صبحها سعی می کرد کمی به مهناز خانم کمک کند و با مرضیه و بچه هایش گپ بزند، یا گاهی با مرضیه به خرید می رفت. اما همین که وقتی پیدا می کرد سر ترجمه هایش برمی گشت و مشغول میشد. سوالاتش را یادداشت می کرد و بعد از رضا می پرسید، دست نویس هایش را مرتب می کرد و خلاصه... این کار وقت گیر باعث شده بود که در طول این ده روز فرصت دعوا کردن نداشته باشند!

شب آخر تا چهار صبح مشغول بودند تا آخرین صفحه ها هم تایپ و غلط گیری شد. البته هنوز احتیاج به ویرایش تکمیلی داشت که علی قرار بود با کمک استادش این کار را بکند.

طراوت قلم را زمین گذاشت. نصف لیوان چایی که مدتی پیش سرد شده بود به لب برد. رضا صفحه ای را که داشت توی لپ تاپ می نوشت بست و گفت: خسته نباشی

طراوت از بالا لیوان نگاهش کرد و لبخند زد. چشمهای رضا از خستگی سرخ شده بود. طراوت با خود فکر کرد: الان قیافه ی منم همین شکلیه؟

دستی به موهایش کشید و خواب آلوده گفت: بریم بخوابیم. این چند شب همش خواب مدار دیدم!

رضا لبخندی زد و گفت: شرمنده... تقصیر منه.

_: عوضش کلی چیزای تازه یاد گرفتم. خیلی خوب بود. هااااا برم بخوابم.

_: دو دقه دیگه بشین. یه سوال بکنم بعد برو.

طراوت که نیم خیز شده بود، دوباره روی صندلی ولو شد و گفت: بفرمایین.

_: البته این سوال رو باید پدر و مادرت ازت می کردن. ولی بابات که این حرف اینقدر براش سنگین بود که اصلاً نمی خواست باهات در موردش حرف بزنه، مامانتم گفت چند بار سعی کرده اما نتونسته.

طراوت با گردن کج خواب آلوده نگاهش کرد و گفت: قبول. ولی ببین من هنگ هنگم. اگه میشه بذار فردا.

_: نه رها. می خوام فردا در موردش فکر کنی. ظهر پرواز دارین. دلم می خواد قبل از رفتن جوابمو بدی.

_: باشه ولی من نمی فهمم. مگه نگفتی مربوط به پدر و مادرمه؟ چرا باید به تو جواب بدم؟

_: گفتم اونا باید ازت می پرسیدن رها، نگفتم مربوط به اوناس. خوابی بچه!

_: آره. مگه شک داری؟ اصلاً تو بیداری؟ سه شبه تا دو سه بیدار بودیم. الانم که چهار گذشته.

_: باشه. بذار بگم برو تا ظهر بخواب.

_: پس کی فکر کنم؟

رضا خندید و گفت: رها میذاری حرف بزنم؟

طراوت دستهایش را روی میز و سرش را روی دستهایش گذاشت و گفت: بگو. گوش می کنم.

_:  با من ازدواج می کنی؟

طراوت بدون این که سر بردارد، پرسید: این یه شوخی بامزه اس؟ نصف شبی حوصله ندارم رضا.

_: من اصلاً شوخی نکردم! با تو ام رها. یه دقه دیگه بیدار باش. ازت خواستگاری کردم. پدر و مادرت موافقن. در مورد مهریه و اینام به توافق رسیدیم. ولی اینقدر سر گفتن به تو دست دست کردن که آخرش به زور راضیشون کردم خودم بگم.

_: حالا می تونم برم بخوابم؟

_: آره. سحر بخیر! خوب بخوابی. امیدوارم به جای مدار، خواب منو ببینی!

طراوت به سختی برخاست. بعد از چند قدم لب یک مبل نشست و پرسید: تو چی گفتی رضا؟

رضا خندید. برخاست. آمد روی مبل دیگری نزدیک او نشست و گفت: از سرکار خانم خواستگاری کردم.

_: از کی؟ همون دوست دخترت؟

_: چی میگی رها؟ کدوم دوست دخترم؟

_: همون که براش لباس خریدی.

_: لباس رو برای تو خریدم رهاخانم. اگه بیدار بمونی میرم بالا برات میارم.

_: پس اون دختره چی؟ سالگرد دوستیتون.

رضا به پشتی تکیه داد وگفت: نمی خوای بگی این چرندیاتو باور کردی؟

اما طراوت سرش را روی دسته ی مبل گذاشت و خواب رفت. رضا دستی سر شانه اش زد و گفت: رها... رهاخانم پاشو برو سرجات بخواب. رها؟ اینجوری تا صبح تمام بدنت درد میگیره.

طراوت خواب آلود برخاست و به اتاقش رفت. بدون این که لباس عوض کند یا حتی پتو را کنار بزند روی تخت افتاد و خوابید.

صبح روز بعد با صدای رضا بیدار شد.

_: رها... رها بیدار شو... رها بَسِّته. باقیشو تو هواپیما بخواب. رهااااا...

_: چی میگی بابا؟ اوففففففففف

با خستگی روی تخت نشست.

_: ساعت چنده؟

_: نزدیک ده.

_: تو چرا مدرسه نرفتی؟

_: هر پسربچه ای گاهی جیم می زنه!

طراوت چشمهایش را مالید و پرسید: ترجمه ات تموم نشد؟ بذار تا وقت پرواز بخوابم.

_: ترجمه چرا. ولی یادت میاد دیشب ازت چی پرسیدم؟

طراوت به دیوار تکیه داد. پتویی که مادرش روی او انداخته بود، تا زیر چانه بالا کشید و گفت: فقط یادمه درمورد دوست دخترت حرف میزدی. منم حوصله نداشتم گوش بدم خوابم برد.

_: تو داشتی در مورد اون حرف می زدی نه من. اصلاً دوست دختری در کار نیست رها. فقط می خواستم سربسرت بذارم. لباس اینجاست. اینهاش. مال توئه. تقدیم با عشق.

طراوت خواب آلود نگاهی به لباس انداخت و گفت: چه می دونم. خودت گفتی مال دختره اس.

_: من دیشب ازت خواستگاری کردم.

طراوت ناگهان از خواب پرید. راست نشست و پرسید: چکار کردی؟

رضا با حوصله تمام توضیحات شب گذشته اش را تکرار کرد و منتظر جواب شد. طراوت دست زیر پارچه ی لباس برد. همانطور که آرام لمسش می کرد، در سکوت به آن چشم دوخت.

_: امیدوار بودم قبل از رفتن جوابمو بدی رها.

_: من... من نمی دونم... پدر و مادرم بهت نگفتن؟

_: چی رو؟ جواب رو گذاشتن به عهده ی خودت. اونا راضین.

_: در مورد پسرعموم.

چهره ی رضا درهم رفت. جویده جویده گفت: نه چیزی نگفتن. پسرعموت چی؟ ازت خواستگاری کرده؟

_: نه باهم دوستیم. هنوز موقعیت ازدواج نداره. ولی خب خونواده هامون می دونن...

رضا با صدای لرزان پرسید: نمیشد اینو زودتر به من بگی؟

_: تو پرسیدی و نگفتم؟

_: نه ولی... ولی این جوری توجه کردن به من... خب برای هرکسی این توهم رو ایجاد می کنه که... رها باید به من می گفتی.

_: چه توجهی؟ ما داشتیم باهم ترجمه می کردیم.

رضا برخاست. خورد شده بود. سری به تایید تکان داد و زیر لب گفت: آره. اشتباه از من بود. معذرت می خوام.

خواست بیرون برود که طراوت گفت: صبر کن. فکر کنم این لباس مال اون دخترخانم باشه.

رضا با حرص گفت: دختری نبود. گفتم که می خواستم اذیتت کنم. می تونی بپرسی. بین دوست و آشناها معروفم به این که دخترا رو تحویل نمی گیرم. چه برسه به این که هدیه ی اینجوری بخرم. اینقدر مغرور بودم که فکر می کردم هر دختری که شایسته ی این باشه که من روش دست بذارم، از خوشحالی پردرمیاره که من بهش توجه کردم. خب... فکر کنم بابت این که به خودم اومدم و فهمیدم تحفه ایم نیستم باید ازت تشکر کنم. باید بگم تو از سر منم زیادی.

رو گرداند. طراوت آرام گفت: رضا؟

ایستاد. ولی رو برنگرداند. طراوت با ملایمت گفت: من اصلاً عمو ندارم که پسرعمویی داشته باشم.

رضا ناگهان برگشت و ناباورانه نگاهش کرد. طراوت با شیطنت گفت: خیلی ساده بودم که به همین راحتی شوخیتو در مورد اون دختره باور کردم؟ من ساده ترم یا تو؟

رضا لرزان سر تکان داد و گفت: درمورد سادگی نمی دونم. ولی من عاشقترم رها. خوردم کردی! دیگه همچین شوخی زشتی با من نکن.

مکثی کرد و افزود: خب بیا به هم قول بدیم که هیچ کدوم این کارو نکنیم.

طراوت لبخندی زد و گفت: قول میدم. ولی خودمونیم، اگه نمی گفتم که این اعترافاتو از دهنت بیرون نمی کشیدم!

رضا که احساس می کرد زانوهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند، کنار طراوت نشست، به تکیه داد. به سقف چشم دوخت و گفت: خیلی بدجنسی!

_: قول ندادی رضا.

_: قول میدم. مرد و مردونه. قول میدم تو زندگیمون صادق و وفادار باشم.

_: منم قول میدم.

نظرات 11 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:14 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

ای بابا دلمان یک عاشق پیشه میخواهد.

می خرم برات

بهاره دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:10 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

آیلا جان داستان طراوت رو هم خوندم و کلی خندیدم از دست شوخیای رضا و رها... دوست داشتم زیاد

خیلی ممنونمممم :****

s.v.e سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:02 ب.ظ

salam ghessatun kheyli bahal bud kheyli kheyli...asheghesh shodam

سلام دختر خاله!
خوشحالم که خوشت اومده :*

... چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:41 ق.ظ

inke un bala neveshtyn fk nakonin dige edameh dashte bashe,yani reza mimune mashado taravat pa mishe mire shahreshun pish pesare amoo khorzoosh?!:-?

خرزو خانی که درکار نبود! گفت که! می خواست اذیتش کنه انتقام اون دوست دختره!
نه دیگه لابد تعطیلات میان ترم رضا شال و کلاه می پوشه و خانواده رو ور میداره میان خواستگاری. حالا یا دعواشون میشه یا بادابادا مبارک بادا :)

پرنیان سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:15 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

به نظر می رسه من دیر رسیدم!!!
هه!از کاره طراوت خوشم اومد!
خوب حالا تموم شد؟!یعنی ادامه ایم می تونه داشته باشه؟!

نه بابا ایطوریام نی!
:)
فکر نکنم بتونه ادامه داشته باشه

سحر (درنگ) دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:52 ب.ظ

به هر حال داستانهات قشنگه!
همین که می نویسی خیلی لطفه

لطف داری عزیزم

سحر (درنگ) دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام
چرا همیشه یهو داستان را تموم میکنی؟
البته یهو تموم شدن کلا خوبه. ولی تو خیلی یهو تموم میکنی! یعنی یهـــــــو ریتم آروووووووووم داستان یهو تند میشه!
به هر حال هر جور تو دوست داری
ممنون

سلام

نمی دونم. بعد از چهار پنج سال نوشتن هنوز نتونستم این ایراد بزرگ کارم رو اصلاح کنم :(
موضوع دوست داشتن نیست... نمی تونم جور دیگه ای تمومش کنم
خواهش می کنم

الهه دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

آخ جون. خیلی با کار طراوت حال کردم. دمش گرم

آفرین عزیزم. مثل همیشه عالی بود. :*

خوشحالم که خوشت اومده :)

ممنونم :*

نینا دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:15 ق.ظ

واقعا چقدر نظرای همه با هم فرق میکنه مسه منو می تی

ا اگههه میدونستم اولم کلی پز میدادم

اولللللللللللللللللللللللللللللل

اره می بینی؟ :)))

هنوزم دیر نشده :)

تبریییییییییییییییییک!

می تی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ب.ظ

آخییییییییی خیییلیی ناز بود به نظر منم همینجا تمومش کنین..پایانه جالب و شیرینی داره

مرسی عزیزم. ممنون :)

نینا یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:33 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir



خیلی خوشگل بوووووووووووود

یکم دیگه ادامه بدین

اخی این رها هم مثل منه من خاله ندارم اون عمو

خیلی مرسی :)

باشه سعی می کنم

:) پیش میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد