-
شوق کعبه عشق خانه (7)
شنبه 5 دیماه سال 1394 14:10
سلام سلام سلامممم قسمت هفتم هفت صفحه ای! تقدیم به دو تا خواهرزاده که دیشب دو طرف خاله نشستن و هی پرسیدن خاله چه خبر؟! بیرون که آمدند حمید گفت: جای پارک نبود ماشین سر خیابونه. وایسین برم بیارمش. مادربزرگ گفت: نه مادر. بذار راه بیاییم. حاج آقا گفت تمرین پیاده روی کنین که اونجا نمونین. _: هر جور میلتونه. خیلی هم خوب. قد...
-
شوق کعبه عشق خانه (6)
چهارشنبه 2 دیماه سال 1394 16:46
سلام دوستام قسمت بعدی تقدیم به شما روز بعد ساعت سه بود که حمید جلوی خانه ی مادربزرگ رسید. زود رسیده بود. قاب عکس ریحانه را برداشت و بار دیگر به دقت بررسی کرد. فکر کرد: کاش با روزنامه پوشونده بودمش. زنگ در آقای بهاری را فشرد. چند دقیقه صبر کرد اما جوابی نگرفت. گوشی اش را بیرون آورد و فکر کرد: یه شماره از ریحانه که هیچ،...
-
شوق کعبه عشق خانه (5)
دوشنبه 30 آذرماه سال 1394 15:26
سلام دوستان خوبم :) اینم قسمت پنجم. انشاءالله که لذت ببرین :) دو سه روز از حمید خبری نداشت. نمی دانست برنامه ی سفرشان تا کجا پیش رفته است. نمی دانست خانم دکتر حمید را قبول کرده است یا نه... تمام وقت بیداری اش را در خانه یا دانشگاه مشغول کار بود. یک امتحان کتبی را گذرانده بود و دو سه کار عملی را هم همزمان پیش میبرد....
-
شوق کعبه عشق خانه (4)
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1394 14:48
سلااااام به روی ماه دوستام حال و احوال خوبه؟ انشاءالله همیشه خوب و خوش باشین. میریم که داشته باشین قسمت چهارم این قصه را :) حمید سری تکان داد و متفکرانه زمزمه کرد: قسمت چیه؟ حکمت این داستان چیه؟ نمی فهمم. ریحانه عصبی و هیجان زده گفت: یعنی الان حکمت همه ی کارهای خدا رو فهمیدی فقط همین یکی مونده! _: نه خب. ولی این یکی...
-
شوق کعبه عشق خانه (3)
دوشنبه 23 آذرماه سال 1394 20:05
سلام سلام سلام خیلی ممنون و متشکر حسابی شارژ شدم با کامنتاتون و خیلی زود با یه پست تپل برگشتم :)) آبی نوشت: امروز بیست و سوم آذرماهه... شونزده سال پیش در چنین روزی یه دختر نوزده ساله برای اولین بار مادر شد. خیلی بچه بود! من با دخترم بزرگ شدم. مثل خواهرمه :) بعداً نوشت: سه ساعت پیش به خیال خودم قصه رو فرستادم رو آنتن...
-
شوق کعبه عشق خانه (2)
شنبه 21 آذرماه سال 1394 20:41
سلام سلاااام رسیدن ماه زیبای ربیع الاول مبارک باشه این قصه رو خیلی دوست دارم. دلم می خواد حسابی طولانی و پرماجرا بشه. دوست دارم که دوستش داشته باشین. ولی نمی دونم... پست قبلی دوازده صفحه نوشتم، دوازده تا کامنت داشتم. با روزی حدود پونصد تا بازدید. برای بار هزارم به خودم میگم بی خیال... نوشتن را عشق است. اینجا بودن......
-
شوق کعبه عشق خانه
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1394 22:01
سلاااام دوستان جان حالتون خوبه انشاءالله؟ منم شکر خدا... خوبم. می خواستم داستان قبلی رو ادامه بدم. اما کلی کار پیش امد و به کلی رشته ی کلام از دستم خارج شد. این یکی داستان هم که از قبل کلی دربارش تحقیق و نت برداری کرده بودم همینجور مونده بود. این همونه که مدتی که نبودم می خواستم بنویسم و آخر ننوشتم. فصل حج بود و منم...
-
راه همراهی (12)
سهشنبه 10 آذرماه سال 1394 18:54
سلام به دوستان نازنینم عزاداریهاتون قبول باشه بعداً نوشت: ویرایش شد. پدر و مادر سها رو هم به جشن دعوت کردیم :) هورام لیوان کاغذی چای را روی میز چرخاند و گفت: تو رستوران. یه کم خوابیدم باز دیدم تو کوپه خفگیم می کنه. امدم بیرون یه چایی بخورم. سها پشت میز هورام نشست و گفت: نوش جان. خوبی؟ _: خوبم. تو خوبی؟ +: عالی! به...
-
راه همراهی (11)
جمعه 6 آذرماه سال 1394 22:52
سلااااام به روی ماه دوستام عذر تاخیر... دردناک بودم. هنوزم آثارش هست. این پست رو حتی یه بازخوانی هم نکردم! دیگه نمی تونم بشینم. اشکالاتشو بگین بعداً تصحیح کنم. شبتون پر از رویاهای طلایی :) سها غرق خواب بود که با صدای تلفن از خواب پرید. معمولاً از این که اینطوری از خواب بپرد خوشحال نمیشد ولی با یادآوری این که ممکن است...
-
راه همراهی (10)
یکشنبه 1 آذرماه سال 1394 14:14
سلام سلام :) خوبین انشاءالله؟ منم شکر خدا. خوبم. ده روز اخیر کار سنگین داشتم و فروگذار هم نکردم از سنگین برداشتن و جاتون خالی نباشه یک کمردرد قشنگی شدم که نمی تونم بشینم. بعد از دو روز مراقبت یه کمی بهترم شکر خدا. دیگه از صبح کامپیوتر رو روشن کردم و ذره ذره این پست رو نوشتم. هی وسطش ورزش و استراحت کردم تا دو سه صفحه...
-
راه همراهی (9)
سهشنبه 26 آبانماه سال 1394 16:25
سلام سلام خوب هستین؟ اینم قسمت بعدی! اوه چه پست سنگینی بود! مگه نوشته میشد؟ نمی دونم الهام جان باز کجا گذاشته رفته؟ فکر کنم سرش گرم یه سوژه ی جدید شده که پیداش نیست. ولی من می دونم و اون اگه این قصه رو ماست مالی کنه! فعلا اینو داشته باشین ببینم کجا رفته؟ سها با کلی تردید و راز و نیاز بالاخره نمازش را تمام کرد و...
-
راه همراهی (8)
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 21:51
سلاممم این پست رو دوست دارم شما رو هم دوست دارم گوشی سها زنگ زد. سها نیم نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت: مهربان. بعد تماس را برقرار کرد و گفت: جانم مهری؟ =: معلوم هست چرا یهو غیبت زد؟ فکر کردم هنوز تو اتاقی. هورام رفت بیرون تو موندی. رفتم دیدم جا تره و بچه نیست. +: ترم بود؟ =: شوخی نداریم سها. بشمار سه پایینی ها! می...
-
راه همراهی (7)
جمعه 15 آبانماه سال 1394 15:09
سلاممم بعدازظهر جمعه تون به خیر این پست به نظرم سنگینه! نمی دونم چرا! باورپذیر نشده؟ اونقدر عجیبم نیست. نمی دونم مشکل چیه. صبح روز بعد سها بیشتر وسایلش را جمع کرد. مهربان با اخم نگاهش کرد و پرسید: داری چکار می کنی؟ بدون این که نگاهش کند، گفت: اتاقتون شلوغ شده. اینا رو ببرم. =: اتاق خودته. یعنی چی شلوغ شده؟ مهراوه هم...
-
راه همراهی (۶)
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 22:37
سلام به روی ماهتون این چند روز خیلی شلوغ بودم. فردا هم کللللی کار دارم. یه پست کوچولو داشته باشین تا فرصت کنم دوباره بیام مهربان لباس عوض کرد و رفت تا سفره بیندازد. مهراوه با آرامش لباسهایش را روی تختش گذاشت و از سها که رو به دیوار خوابیده بود پرسید: بهتری؟ سها با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: خوبم. =: با...
-
راه همراهی (5)
جمعه 8 آبانماه سال 1394 23:43
سلام سلام سلام :) شبتون به خیر و شادی اینم یک پست قبل از نیمه شبی برای امید عزیز و شهبانوی گلم و همه ی شما همراهان و دوستان مهربونم. امیدوارم لذت ببرین. داره یه کم سریع پیش میره. عیبی نداره. اگه تموم شد میریم سراغ قصه ای که این چند وقت مشغول آماده کردنش بودم. شایدم الهام جان یه طرح جدید پیاده کنه :)) فعلاً اینو داشته...
-
راه همراهی (4)
دوشنبه 4 آبانماه سال 1394 13:09
سلام به روی ماه دوستام عزاداریهاتون قبول باشه انشاءالله اینم قسمت بعدی راه همراهی هورام و سها :) آبی نوشت: به اینجا هم سر بزنین. هورام پشت میز دفترش غرق فکر نشسته بود. دفتر که نه! گاراژ خانه ی پدری حامد که اتاقی رو به کوچه بود. سعی کرده بودند دکورش را تا حد امکان شیک و مدرن بکنند تا از آن حالت ساده ی گاراژی در بیاید....
-
راه همراهی (3)
سهشنبه 28 مهرماه سال 1394 15:33
سلااااام به روی ماهتون خوب و خوش هستین انشاءالله؟ ما اسم پیدا کردیم. راه همراهی. هورام جان باید بگرده یه راه برای همراه شدن با سها پیدا کنه تا از این جاده های موازی خلاص بشن! اوه چی گفتم! خلاصه همین صحبتاااا آبی نوشت: گمونم خیلی دلتنگ نوشتنم که با این همه کار و گرفتاری همه اش اینجام. کاش یه صندلی مناسبتر پیدا کنم...
-
راه همراهی (2)
یکشنبه 26 مهرماه سال 1394 15:07
سلام سلامممم یک دنیا ممنون از استقبال گرمتون خیلی سریع با قسمت دوم برگشتم و همچنان هم اسم نداریم! اسم پیشنهاد بدین. باید ویرایش هم بکنم؟! گردنم درد گرفته. اشتباهات تایپی رو یادآوری کنین بعداً اصلاح کنم. دیگه عرضی ندارم. روز و روزگارتون خوش. هورام کلید را توی قفل چرخاند و نفس خسته اش را رها کرد. اینقدر خسته بود که حتی...
-
سلام + راه همراهی (1)
جمعه 24 مهرماه سال 1394 14:46
سلام سلام سلاممممم انشاءالله که حالتون خوب باشه عذر تأخیر چی بگم از نبودنم که هیچی توجیهش نمی کنه... بیشتر از دو ماه گذشت. تقریباً نت رو گذاشتم کنار. حتی تو شبکه های اجتماعی توی گوشی هم حضور فعالی نداشتم. دور از نت برای خودم می خوندم و می نوشتم و تجربه کسب می کردم. داشتم دو تا داستان آماده می کردم. بعد فکر کردم مثل...
-
♥
یکشنبه 18 مردادماه سال 1394 09:20
سلام سلام :-) اولین پستم با گوشی و احتمالا آخرین پستم! هرچی می دوم که کارهام جور بشه و بتونم بشینم قصه بنویسم نمیشه :-( احتمالا تا آبان نمی تونم. البته من دست بالا می گیرم بلکه وسطش بشه ولی احتمالا نمیشه. خیلی از دوستای گلم معذرت میخوام. پ.ن برنامه واکسر رو گوشیم خراب شد مجبور شدم پاکش کنم بعد هم هر کار کردم دوباره...
-
عشق دردانه است (پایان)
جمعه 26 تیرماه سال 1394 15:15
سلام به روی ماه دوستام طاعات و عباداتتون قبول عید فرداتون مبارکککک اینم یه پایان کوتاه برای قصه ی بلند ما! اولین قصه ای بود که از دویست صفحه بیشتر شد! آبی نوشت: کمی استراحت می کنم. ان شاءالله به زودی با قصه ی بعدی میام. بستگی داره الهام جان چقدر همکاری بکنه. دعا کنین کارام کمی مرتب بشن به سلامتی. کلی دوخت و دوز دارم...
-
عشق دردانه است (41)
جمعه 19 تیرماه سال 1394 17:18
سلام! من قرمز آبی دارم هورا! طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی باشه انشاءالله این پست خیلی طول کشید. شرمنده. دو تا پسرا آبله مرغون داشتند. شبهای قدر هم بود. مشغول خونه تکونی هم بودم و خلاصه... نشد که زودتر بیام. هنوز چند روز از این ماه پر برکت مونده. التماس دعا دارم به خانه برگشت و سعی کرد دوباره حواسش را به درسهایش...
-
عشق دردانه است (40)
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1394 01:23
سلام به روی ماه دوستام عیدتون مبارک :) عصر داشتم تقویم ورق می زدم دیدم فردا عیده کلی شاد شدم. گفتم به مناسبت عید هم که شده باید حتماً امشب بنویسم. شکر خدا موفق شدم. بازم عیدتون مبارک :) پیتزاها که رسید مامان هم از اتاق خوابش بیرون آمد و سعی کرد عادی باشد. انگار نه انگار که پریناز به جمعشان اضافه شده است. خیلی معمولی...
-
عشق دردانه است (39)
جمعه 5 تیرماه سال 1394 15:45
سلام سلام روز تعطیل و ماه مبارک رمضان و همسر سر کار و بچه های روزه دار و تابستانی که کش می آید... یادم امد مشکل کجاست! جمعه ها ظهر شیفتم بود. هی روزگار... به خود نگیرین کم کم سعی می کنم دیگه یادآوری نکنم... بابا هم تا راهرو آمد و صورت عروسش را بوسید. وارد هال شدند. مامان بلاتکلیف آن وسط ایستاده بود. انگار نمی دانست...
-
عشق دردانه است (38)
پنجشنبه 4 تیرماه سال 1394 15:21
سلام دوستام طاعات و عباداتتون قبول این چند روز همه اش درگیر بودم. یه مقدار نوشته بودم اما فایل قصه خراب شد و همه اش پرید. پسرک گشت و یک کپی از فایل پیدا کرد، اما چند قسمت آخری و اون مقداری که جدید نوشته بودم آخرش نبود. بعدم نت نبود و موبایلم لج کرده بود با پی سی کانکت نمیشد. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به...
-
عشق دردانه است (37)
جمعه 29 خردادماه سال 1394 21:18
سلام به روی ماه دوستام از خدا می خوام که ماه مبارک رمضان براتون سرشار از برکت باشه. خیلی سعی کردم این پست رو اصلاح کنم ولی حسش نبود. خوابم میاد. الهام جان هم فرمودن همین خوبه! در طول هفته ی بعد عاطفه با مامان حرف زده بود. از هر دری که فکر می کرد ممکن باشد که مامان راضی بشود وارد شده بود و در نهایت پنج شنبه شب تیر خلاص...
-
عشق دردانه است (36)
سهشنبه 26 خردادماه سال 1394 12:40
سلام دوستام... بازم ممنونم... اگر نوشتن فرار از واقعیته، اعتراف می کنم که دارم فرار می کنم... با صدای چرخیدن کلید توی در ورودی خانه آرمان لب به دندان گزید و با اخم ساکت شد. پریناز متعجب پرسید: چی شده؟ _: یه نفر امد تو. وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من ببینم کیه... پریناز در حالی که دستپاچه مانتو و روسری و کیفش را برمی...
-
عشق دردانه است (35)
یکشنبه 24 خردادماه سال 1394 10:13
سلام... خیلی خیلی خیلی از تسلیتهاتون ممنونم. دوستانی که خصوصی تسلیت گفتن و عمومی... خداوند خودتون و عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره... امروز یکشنبه است. سالها یکشنبه ها صبح رفتم پیش مامان بزرگ... هر مهمونی که می خواست بیاد می گفتن یکشنبه بیاد که شاذه هست و پذیرایی می کنه... امروز یکشنبه است. دارم میرم خونه خاله...
-
گذشت...
جمعه 22 خردادماه سال 1394 14:28
سلام دوستام بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت... مادربزرگ عزیزم را امروز صبح از دست دادم... خدا به همه مون صبر بده... وقتی از شوک بیرون امدم برمی گردم. نوشتن آرومم می کنه...
-
عشق دردانه است (34)
یکشنبه 10 خردادماه سال 1394 19:33
سلام دوستام یه پست کوتاه شب سفری... دیگه اگه خدا بخواد دارم میرم... دعاگوی همه ی دوستان هستم... بعداً نوشت: یه مقدار به پایین پست اضافه شد! صبح ساعت پنج ونیم پروازه و به جای خوابیدن نشستم می نویسم!! شبتون پر از رویاهای طلایی :) یک نفر داشت صدایش میزد: آرماااان.... آقاآرمااااان.... نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت....