ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (20)

سلام به روی ماه دوستام
انشاءالله که حالتون خوب خوب باشه
ببخشید که خیلی طول کشید. درگیر پرستاری از خاله ام هستم و خیلی کم فرصت نوشتن می کنم. الهی خدا به همه ی مریضها شفای عاجل و کامل بده.


حمید و ریحانه چند لحظه ایستادند تا این که آقای داورفر دوباره گفت: برین دیگه. منتظر چی هستین؟

ریحانه کنار ویلچر مامان جون خم شد و گفت: اگه باهام کاری دارین نمیرم.

=: نه مادرجون. چکار به تو دارم؟ می خوام برم بخوابم. برو به سلامت.

سر برداشت. با خجالت با همه خداحافظی کرد و رفت. تمام شده بود ولی نمی دانست چرا هنوز بغض دارد. پشت به جمع که کرد به اشکهایش اجازه داد که جاری شوند.

حمید گرم جواب دادن به شوخیهای رفقایش بود که متوجه ی رفتن ریحانه شد. با عجله از جمع خداحافظی کرد و به دنبال او راه افتاد. شانه اش را گرفت و خندان گفت: هی حاج خانم کجا؟

ریحانه شانه اش را عقب کشید و دست او را پس زد. حمید ناباورانه به دستش نگاه کرد دوباره شانه اش را گرفت.

یک پلیس عرب جلو آمد و بازوی حمید را گرفت. با اخم نگاهش کرد و معترضانه جمله ای به عربی گفت.

ریحانه با چشمهای تر سر برداشت و با ترس و تعجب به پلیس نگاه کرد. کم کم متوجه شد که پلیس دچار سوءتفاهم شده است. دست پیش برد و دور بازوی آزاد حمید حلقه کرد. با لبخند و اشاره سعی کرد به او حالی کند که حمید مزاحمش نشده است.

پلیس چند لحظه به او نگاه کرد و بعد از این که از اشاره ی او مطمئن شد که مزاحمتی در کار نیست، حمید را رها کرد. سری تکان داد، لبخندی زد و رفت.

حمید پوف کلافه ای کشید. جای دست پلیس دست کشید و گفت: عجب محکم گرفته! گمونم جای انگشتاش کبود شد! نجنبیده بودی منو برده بود ها! اصلاً شوخی نداشت.

ریحانه با ناراحتی نگاهش کرد. نگاه حمید که به نگاهش رسید، هر دو خنده شان گرفت.

حمید بین خنده گفت: من مزاحم تو بشم؟! اگه از این عرضه ها داشتم که وضعم به از این بود!

ریحانه که مدتی بود که دستش را رها کرده بود، مشتی به بازوی او زد و گفت: تو خیلی هم مزاحمی. ولی چه کنم که خیلی دل رحمم و نشد به پلیس بگم.

_: تعارف نکن گلم. محکمتر بزن. این یکی کبود نشده. درست بزن قرینه بشه.

+: تو ضرب دست منو با اون نره غول یکی می کنی؟

_: اون که نزد. فقط دوستانه دستمو گرفت. اگه می خواست بزنه که فاتحة مع الاخلاص!

+: دور از جونت!

حمید خندان راه افتاد و گفت: بریم گلبهار.

ریحانه متعجب و ناراحت ایستاد و پرسید: گلبهار کیه؟ حمید یه ساعت نیست که عقدمونو بستن!

حمید برگشت و غش غش خندید. اینقدر خندید که چشمهایش به اشک نشست.

ریحانه با شک و تردید به او نگاه می کرد. فکر گلبهاری که شاید از او برای حمید دوست داشتنی تر بوده اذیتش می کرد.

حمید بین خنده به زحمت گفت: خودتو اذیت نکن. گلبهار منظورم ریحانه بهاری بود! از روز اول که گفتن اسمت اینه می خواستم بگم پس بهت میگم گلبهار، هی نشد بگم.

ریحانه با ناراحتی راه افتاد و گفت: حالا نمیری بس که داری می خندی! می خوای باور کنم که این گلبهارخانم اصلاً وجود خارجی نداشته؟ حمید مهم نیست که تو گذشته ی تو چی بوده، ولی سعی کن دیگه اسم منو اشتباهی نگی. خیلی ناراحتم می کنه.

حمید که بالاخره خنده اش تمام شده بود، دست دور شانه های او انداخت و گفت: باور کن که همینطور بود. از اول فکر کردم ریحانه یعنی گل، بهاری هم که فامیلته، پس میشه گلبهار.

+: پس چرا تا حالا هیچی نگفتی؟

_: پیش نیومد. باور کن عمدی نبود.

+: باور کنم که هیچ گلبهاری نمی شناختی؟ ببین اصلاً مهم نیست ها! مهم اینه که بهردلیل اونی که الان اینجاست منم. فقط خوشم نمیاد که این اشتباه تکرار بشه.

_: ای خدا! ریحانه باور کن که هیچ اشتباهی نبود. کسی هم به اسم گلبهار تو زندگی من نبوده. چرا شب اولی اونم اینجا، اینطوری هر دوتامونو اذیت می کنی؟

+: مطمئن باشم که نبوده؟

_: بوده ولی نه اونطوری که تو فکر می کنی.

ریحانه با طعنه گفت: مثلاً خواهر دوستت بوده و تو هم هیچ حسی بهش نداشتی.

حمید فشار ملایمی به شانه ی او آورد و با خنده گفت: حسودخانم هیچ دختری در کار نبوده. باور کن. یه لپ تاپ بود. اولین لپ تاپی که تونستم بخرم. رنگش صورتی بود. هیچ حق انتخابی نداشتم. پولم به اندازه ی اون شد و خریدمش. هرکی هم پرسید چرا صورتی خریدی گفتم این دوستمه اسمشم گلبهاره! اوائل دانشگاهم بود. شد رفیق تنهاییها و بی پولیهای اون دوره. هنوزم ته کمدمه. اگه از وجودش ناراحتی می تونم بندازمش بیرون.

+: دیدی گفتم یه چیزی بوده!

_: تو گفتی یه کسی بوده. ولی لپ تاپ تو قاموس من یه شئی محسوب میشه که هرچقدر هم رفیق و ارزشمند باشه، ارزشش به اندازه ی آدما نیست. ولی چون براش اسم گذاشته بودم، از همون اول از اسم تو یاد رفیقم افتادم.

+: خب حالا...

_: بیا بابا. نصف شبی داره بازپرسی می کنه. من گشنمه. از هیجان نه شام خوردم نه نهار.

+: خب منم هیچی نخوردم. وسط سعی داشتم غش می کردم. اگه لیلی بهم شکلات نداده بود حتماً میفتادم.

_: الان باید بگم بارک الله؟ خب بیا دختر خوب. اینجا رو ببین! چیزکیک و کیک شکلاتیش داره منو می کشه. هرچند که دلم شام می خواد نه شیرینی.

+: ولی من دلم شیرینی می خواد ولی قیمتا رو ببین! یه برش کیک اندازه یه پرس چلو کباب قیمت داره! چه خبره بابا؟

_: همیشه شب عقدمون نیست. هرچی می خوای انتخاب کن.

+: خب نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم! اون لیوانای میوه و کرم رو ببین! خیلی هیجان انگیزن. رنگی رنگی! چیزکیک و کیک شکلاتیشم که اصلاً با آدم حرف می زنن! بستنیها هم که بهتره اصلاً نگاشون نکنم! ولی می دونی چیه؟ دلم از اون کرم کارامل می خواد.

_: این همه داستان گفتی که بگی کرم کارامل می خوای؟ اون که یه لقمه یه. دیگه چی؟ زودتر انتخاب کن تا این فروشنده ی نکبت درسته قورتت نداده. اعصاب ندارم. زورمم به هیکلش نمی رسه.

ریحانه که تازه متوجه ی فروشنده با آن نیش باز و نگاه خیره اش شده بود، به تندی رو گرداند و در حال رفتن گفت: اصلاً هیچی نمی خوام. بریم شام بخوریم.

_: وایسا دختر. می گیرم برات. فقط گفتم زودتر.

+: نمی خواد.

_: یه لحظه وایسا.

ریحانه مکثی کرد. حمید با عجله رفت و یک بشقاب کرم کارامل خرید و برگشت. آن را به ریحانه داد. ریحانه با ناراحتی گفت: اصلاً فروشنده رو ندیدم.

_: چرا شلوغش می کنی حالا؟ من که چیزی نگفتم. فقط گفتم زود باش.

+: از بی حواسی خودم عصبانیم، نه از حرف تو!

_: ولش کن عزیز دلم. اینقدر خودتو اذیت نکن. بذار ببینم. فودکورت تو طبقه های سه و چهاره. بریم.

+: من پله برقی سوار نمی شم. می ترسم چادرم بره توش.

_: با آسانسور میریم. بیا.

جلوی آسانسور شیشه ای با قاب طلایی به انتظار ایستادند. ریحانه لقمه ای از کرم را خورد و گفت: ولی خوشمزه یه.

حمید تبسمی کرد و گفت: نوش جان.

+: بیا تو هم بخور.

_: بخور نوش جونت.

+: دهه. دهنتو باز کن الان می ریزه.

حمید خندید و دهانش را باز کرد. شیرینترین لقمه ی عمرش بود. با عشق آن را مزه مزه کرد و فرو داد. نفس عمیقی کشید و به چشمهای ریحانه چشم دوخت.

اما ریحانه با اشاره به آسانسور که باز شده بود، حالش را گرفت! حمید نفس عمیقی کشید و باهم سوار شدند. ریحانه از شیشه ی دیواره ی آسانسور به آن بازار باشکوه و بزرگ چشم دوخت و مغازه های رنگارنگ را از نظر گذراند.

طبقه ی چهارم پیاده شدند. ریحانه از دیدن این همه اغذیه فروشی یک جا، حیران شد. انواع غذاهای عربی و فست فودهایی که نماینده ی فروشگاههای غربی بودند. در نهایت احساس کرد از آن همه بوی چربی و غذا اشتهایش را از دست داده است. جلوی یکی از ساندویچ فروشی ها مکث کرد و یک همبرگر کوچک مخصوص کودکان سفارش داد.

_: بعد از این همه گشنگی همین؟!

+: باور کن میلم نمی رسه.

_: اینقدر نخوردی که معدت یادش رفته که غذا چی هست! دیگه هیچی از لپات نمونده.

+: حمید خسته ام. یه چی بخوریم بریم. دارم از پا میفتم.

_: باشه. همبرگر بچه ها. دیگه چی؟

+: یه بطر آب.

حمید سری تکان داد و رفت که سفارش بدهد. برای خودش پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه سفارش داد. سر میزی نزدیک به اغذیه فروشی نشستند.

غذایشان که آماده شد، حمید رفت و تحویل گرفت. قوطی مقوایی رنگی، محتوی همبرگر کودک را جلوی ریحانه گذاشت و گفت: بگیر کوچولو. از این پیتزا و سیب زمینی هم بخور. از این لاغرتر بشی تموم میشی.

+: نمی تونم بخورم.

_: می تونی. یه ذره بخور.

و یک تکه سیب زمینی سرخ کرده را توی دهان او گذاشت. ریحانه جعبه ی جلویش را باز کرد. همبرگر و یک قوطی شیرکاکائو بیرون آورد و خندان گفت: کوچولوها بهتره به جای نوشابه شیرکاکائو بخورن!

_: آفرین! بخورش.

+: میل ندارم. تو بخور.

حمید یک برش پیتزا جلوی دهان او گرفت و گفت: یه گاز بزن ببینم. آفرین دختر کوچولوی خوشگلم!

ریحانه با دهان پر گفت: خودت بخور. من همبرگر دارم!

_: خب هنوز که همبرگرتو باز نکردی. بیا یه گاز دیگه بزن.

+: حمید!

_: جان حمید؟ به به اسباب بازیم که داری! خیالم راحت شد. تا حالا نگران بودم حوصلت سر بره. حالا بشین بازی کن کوچولو. شامتم بخور. یه گاز بزن. آفرین!

ریحانه در حالی که ماشین پلاستیکی قرمز را به طرف او هل می داد، با خنده گفت: دیوونه.

ولی حمید اعتنایی نکرد و همچنان به وراجی ادامه داد. در نتیجه موفق شد علاوه بر همبرگر کودک دو برش پیتزا و مقداری سیب زمینی سرخ کرده و تمام قوطی شیرکاکائو را به خورد او بدهد.

+: وای حمید! دارم می میرم بس که خوردم.

_: نخیر! اینجا نخوری می میری! کلی پیاده روی و کار در پیش داریم. اونم تو این گرمای خرماپزون و رطوبت بالا! رژیم و کم خوری رو بذار برای وطن.  

+: من که نمی خواستم رژیم بگیرم! واقعاً همینقدر می تونم بخورم.

_: بیا بریم. هنوز کلی باید راه بریم تا برسیم به اتوبوسا. تا اونجا هضم میشه.

از جا برخاستند. هنوز چند قدم نرفته بودند که ریحانه جلوی پنجره ایستاد و با عشق گفت: اینجا رو ببین! خونه ی کعبه دیده میشه!

حمید هم کنارش ایستاد. با لبخندی عمیق به کعبه ی مقصود چشم دوخت و از ته دل شکر کرد.

بعد از چند دقیقه در سکوت راه افتادند. دوباره سوار آسانسور شدند. پایین آمدند. غرق در افکار خودشان، بدون توجه از آن همه فروشگاه رنگارنگ گذشتند و بیرون آمدند.

حمید سر برداشت و به دنبال پله هایی که آقای داورفر نشانی داده بود گشت. چند لحظه بعد آنها را پیدا کرد. دست ریحانه را گرفت و دوباره راه افتادند.

ریحانه سرش را بالا گرفته بود و در حالی که نگاهش به برج ساعت کنار کعبه دوخته شده بود، به دنبال حمید می رفت.

از پله ها پایین رفتند و به یک تونل زیرزمینی رسیدند. اولین چیزی که توجهشان را جلب می کرد، بوی خیلی بدی بود که توی تونل پیچیده بود. ریحانه جلوی دهانش را گرفته بود و در دل به خدا التماس می کرد که حالش بهم نخورد. بعد از آن همه شام که خورده بود، بدون بهانه هم داشت بالا می آورد وای به حالا که اینجا هم گرفتار شده بود.

حدود ده دقیقه راه بود که از بین گداها و دست فروشهای سیاه پوست و جمعیت عابرین از هر رنگ و نژادی گذشتند. ریحانه به سختی نفس می کشید و به دنبال حمید می رفت.

بالاخره راه سخت و کثیف به پایان رسید و به هوای آزاد رسیدند. هرچند اینجا هم وضعیت خیلی بهتر نبود. هنوز هم بوی بدی فضا را پر کرده بود. به علاوه بوی دود اتوبوسهایی که به نوبت در رفت و آمد بودند.

با دیدن یک راهنمای ایرانی با جلیقه زرد شبرنگ و پرچم ایران، هر دو خوشحال شدند. پیش دویدند و پرسیدند که کجا باید بروند. راهنما اسم هتلشان را پرسید و یک اتوبوس را نشان داد که سوار شوند. وقتی نشستند هر دو نفسی به راحتی کشیدند.

اتوبوس از توی تونلی که بین کوه بود گذشت و به طرف چند هتل محل اقامت ایرانیها رفت. راننده یک مرد عرب لاغر اندام بود. ریحانه و حمید روی صندلی های پشت سر او نشسته بودند و در انتظار رسیدن به هتل چرت می زدند.

بالاخره رسیدند. حمید پرسید: کلید که همراهته؟

ریحانه کلید را که توی پاکت کارت شناساییش فرو کرده بود نشان داد و گفت: هست. شب بخیر. فردا صبح بیدارم نکن. می خوام تا ظهر بخوابم. اگه رفت و آمد هم اتاقیا بذاره.

_: باشه. خوب بخوابی. شبت بخیر. خداحافظ.

+: خداحافظ.

آسانسورهای بخش خانمها و آقایان جدا بود. حمید به طرف راست و ریحانه به طرف چپ پیچید.

حمید سوار آسانسور شد. بیحال و خسته به دیواره تکیه داد و در دل گفت: نکردن به تازه داماد یه اتاق دونفره بدن نامردا! اککهی!

اما وجدانش بلافاصله مشغول نهیب زدن شد که: این به جای شکر گزاریته؟! تو خوابم نمی دیدی چنین مراسم باشکوهی برای عقدت داشته باشی!

خمیازه ای کشید و در حالی که خواب آلوده از آسانسور بیرون می رفت، در دل به وجدانش گفت: خیلی خب بابا. همه ی اینا رو می دونم. ولی دلم پیشش موند.

وجدانش که مثل خودش خسته بود، غر زد: برو بابا تو هم...

کارت را زیر دستگیره کشید و در را باز کرد. هم اتاقیها با دیدنش هلهله کشیدند و دوباره شوخی و سر و صدا را از سر گرفتند. اما حمید اینقدر از جدا شدن از ریحانه دلخور بود که فقط سلام کوتاهی کرد و پوزخندی به شوخی هایشان زد. بدون حرف دیگری لباسهایش را برداشت و به حمام رفت.

ریحانه با قدمهای سنگین تا اتاقش رفت. کلید را روی در کشید اما باز نشد. دوباره سعی کرد و نشد. بعد سعی کرد آن را از پاکت کارت شناساییش بیرون بکشد. به نایلون چسبیده بود. با خستگی فکر کرد: ساعت سه صبحه! چه جوری در بزنم؟ همشون خوابیدن.

دست از بیرون کشیدنش برداشت و دوباره امتحان کرد. کمی آن را جابجا کرد و بالاخره موفق شد که بازش کند. فکر می کرد با یک اتاق تاریک و ساکت روبرو شود. اما چراغها روشن بود و هم اتاقیها با شوق ورودش را خوشامد گفتند.

متعجب پرسید: سلام! چرا نخوابیدین؟

=: اوه! کلی کار داشتیم. تا حموم بریم و وسایلمونو جا بدیم و کلی کار دیگه. ببین تختا رو جابجا کردیم حالا این وسط جا هست که بشینیم یا نماز بخونیم.

+: خیلی خوب شده. دستتون درد نکنه.

=: برو یه حموم بکن نفست جا بیاد.

+: باشه. مرسی.

لباسهایش را برداشت و رفت. وقتی کارش تمام شد و برگشت، بالاخره هم اتاقیها خاموشی داده بودند و خوابیده بودند. کولر روشن بود. موهایش را توی روسری پیچید و خوابید.


شوق کعبه عشق خانه (19)

سلام سلام
شبتون بخیر و شادی
این هم از ادای اعمال و عقد...
نوشتن این دو قسمت اخیر خیلی سنگین بود. دلم اونجا... تنم اینجا بود. خدا قسمت همه ی آرزومندان بکنه به خیر و عافیت...
فعلاً تا اینجا رو داشته باشین، چیزکیک خوردن عروس و داماد بمونه برای قسمت بعد



ریحانه در گوشه ی انتهایی اتاق روی تختش نشست و مشغول ور رفتن با انگشتانش شد. قرار نداشت. دوباره یادش آمده بود که چند ساعت دیگر ازدواج می کند! می دانست که حمید را دوست دارد. می دانست که دلش این زندگی را می خواهد. فقط دلش نمی خواست با حجش قاطی شود!

آدمی نبود که بتواند به همه کار هم زمان در ذهنش رسیدگی کند. الان روحاً و جسماً خسته بود و هنوز سفر سنگینی در پیش داشت. می ترسید که نتواند...

 

رعنا با سؤال ناگهانیش او را از عمق افکارش بیرون کشید: تو چرا غمباد گرفتی؟

برگشت و استفهام آمیز نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: غمباد نگرفتم. خسته ام.

=: خب امشب بمون استراحت کن. فردا اعمالتو انجام بده.

لیلی گفت: به! اگه امشب نیاد که نمیشه.

رعنا با اخم گفت: نه بابا چیزی نمیشه. خب فردا اعمالشو انجام میده. کاری نداره که! بذار استراحت کنه.

ریحانه آرام گفت: برای احرامم نمیگه.

رعنا با تعجب پرسید: پس چی؟

توجه خواهرش ریحانه هم جلب شد و کنجکاوانه به او نگاه کرد.

ریحانه زیر لب گفت: لیلی تو بگو.

دوقلوها با تعجب به طرف لیلی برگشتند. ریحانه میعاد پرسید: چی شده؟

لیلی لبخندی زد و گفت: امر خیره. می خوان بعد از اعمال عقدشو ببندن. برای همین باید حتماً بیاد. مُحرِم نمی تونه عقد کنه.

رعنا با نگرانی پرسید: خب مشکلی هست؟ از نامزدت خوشت نمیاد؟

ریحانه میعاد از جا برخاست. کنار ریحانه نشست. او را در آغوش گرفت و گفت: داره جوش می زنه بچمممم.... منم دم عقدم داشتم از نگرانی میمردم! اصلاً نمی دونم برای چی اینقدر نگران بودم! همه اش فکر می کردم از عهده ی زندگی برنمیام. فکر می کردم دلم برای رعنا و مامان بابا تنگ میشه. اولاشم خیلی بهانه می گرفتم و گریه می کردم. برعکس رعنا داشت از خوشی میمرد!

رعنا گفت: حیف که محرمم نمی تونم بهت فحش بدم! صبر کن خواهر. ما هم اعمالمونو انجام میدیم انشاءالله. بعدش بهم می رسیم.

لیلی گفت: آخ جون دعوا!

ریحانه با خنده ای فروخورده به خط و نشان کشیدن رعنا چشم دوخت.

با صدای چند ضربه به در توجهشان جلب شد. صدای ایرانمنش را شنیدند. در حالی که در اتاقهای مجاور را هم می کوبید، می گفت: هرکی می خواد اعمالشو با کاروان انجام بده بیاد پایین. اتوبوس الان می رسه. بیاین پایین. زود باشین. جا نمونین.

دخترها از جا برخاستند و به نوبت وضو گرفتند و آماده ی رفتن شدند. ریحانه هم به دنبال مامان جون رفت. حمید هم رسید و چرخ را از ریحانه گرفت. ریحانه اصلاً نگاهش نمی کرد. غم عالم به دلش ریخته بود. حمید هم بیتاب بود. غم نگاهش را میدید و کلافه میشد. اینطوری نمی خواست. اصلاً نمی خواست.

پایین که رفتند به او نزدیک شد و آرام گفت: الان میرم کنسلش می کنم. داریم برای اولین بار میریم که خونه ی خدا زیارت کنیم. حیفه اینطوری غصه بخوری! خیلی حیفه. میذاریمش برای هروقت که خودت خواستی. یا شاید...

با ناراحتی به آن صورت مهربان که با چادر و مقنعه ی سفید قاب گرفته شده بود نگاه کرد و زیر لب ادامه داد: شایدم هیچوقت نخوای. مطمئن باش که اصرار نمی کنم.

ریحانه با ناراحتی به چهره ی ژولیده ی حمید با آن مو و ریش بلند شانه نشده نگاه کرد و گفت: نه کنسلش نکن. خواهش می کنم. اگر واقعاً منو می خوای کنسلش نکن.

حمید کلافه سر تکان داد و پرسید: می خوام؟! هرچی می کشم از این خواستن می کشم.

آهی کشید و رو گرداند. حوله ی روی شانه اش را مرتب کرد و به رفت و آمد جمع چشم دوخت.

ریحانه هم به پشت سر او نگاه کرد. موهایی که همیشه مرتب و اصلاح شده بودند حالا مدتی بود که دست نخورده بودند. کمی بلند و پریشان شده بودند. آنطور که خدا خواسته بود با سر و روی پریشان، دور از زر و زیور دنیا به زیارت آمده بود.

دوستش داشت. نمی خواست ناراحتش کند. از آن طرف خانواده اش بودند. خانواده ی حمید بودند. همه چشم به این وصلت دوخته بودند. دلش نمی آمد که به خاطر پریشانی احوالش، همه را ناراحت کند. پس تن به خواسته شان میداد و سعی می کرد همانطور که آنها می خواهند فکر کند که چیزی نیست! یک خطبه است و تمام!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. اتوبوس رسید. فقط یکی بود. مسنترها سوار شدند و جوانان قرار شد خودشان بروند. پیاده یا سواره... پیاده نیم ساعتی راه بود یا کمی بیشتر.

یک مرد جوان جلو آمد. از حمید و دو سه نفر دیگر که کنارش ایستاده بودند پرسید: بچه ها پیاده بریم؟

یک نفر جواب داد: می ترسم بهشون نرسیم. اعمالمونو باهم باشیم. دفعه های بعد خودمون میریم انشاءالله. بیاین باهم یه ون بگیریم.

بیرون آمدند. یکی گفت: گفتن تو این مسیر اتوبوسهای مجانی هست. ولی نمی دونم کجا وایمیسته. فعلاً ماشین بگیریم این دفعه رو برسیم، بعداً بریم بپرسیم یاد بگیریم.

کنار خیابان ایستادند. یکی دو تا تاکسی رسیدند. ولی هم گران بودند هم به اندازه ی همه جا نداشتند. ریحانه با هم اتاقیهایش و همسرانشان با دو سه زوج دیگر بودند.

بالاخره یک وانت دو کابین رسید. حمید جلو دوید و با عربی دست و پا شکسته مشغول طی کردن قیمت با راننده شد. داریوش هم اتاقی حمید گفت: حمید جامون نمیشه!

حمید گفت: من میرم عقب. بقیه هم هرجور دوست دارن. من باید برسم به حرم.

همه اینقدر نگران رسیدن به حرم بودند که موافقت کردند. داریوش جلو کنار راننده نشست. حمید و دو مرد دیگر هم قسمت بار سوار شدند. نوبت به خانمها رسید. چند نفر توی کابین عقب ماشین نشستند. ریحانه و لیلی و ریحانه میعاد هم به قسمت بار رفتند. بقیه ی مردها هم سوار شدند.

ریحانه گوشه وانت نشست و با لبخندی از سر هیجان به ریحانه میعاد گفت: تا حالا عقب وانت ننشسته بودم!

ریحانه میعاد با لبخند گفت: من قدیما خیلی سوار شدم. یه وقتی شوهر خاله ام، همین که الان پدرشوهرمه، وانت داشت. چند وقت یه بار با کلی اصرار ازش می خواستیم که بذاره عقب ماشین سوار شیم.

حمید داد زد: داریوش حالت خوبه؟ چته پسر؟

ریحانه سر کشید. داریوش سرش را بیرون پنجره ی ماشین نگه داشته بود.

داریوش داد زد: خوبم. می خوام زیر سقف سیر نکنم.

_: شبه بابا. میگن اشکال نداره.

=: می دونم ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.

حمید لب دیواره ی وانت نشست و گفت: پس خوب محکمش کن.

گوشی اش را از کیف کمری که زیر حوله بسته بود بیرون آورد و محض شوخی عکسی از داریوش گرفت.

ریحانه هم گوشی اش را در آورد و از ریحانه و لیلی عکس گرفت. بعد هم از پشت شیشه از دوستانش توی ماشین عکس گرفت. از حمید هم عکس گرفت و بالاخره یک سلفی دو نفره هم با حمید گرفت!

کم کم انگار حالش بهتر میشد و وضعیت را قبول می کرد. بالاخره رسیدند. البته هنوز تا حرم مانده بود. ریحانه و حمید پریشان و ذکر گویان به همراه دوستانشان راه افتادند. هرکسی در حال و هوای خودش بود. فقط داریوش حواسش بود. با کلی زحمت توانست به کارواندار زنگ بزند و بپرسد که کجا باید بهم برسند.

در ورودی حرم کفشهایشان را در آوردند و توی کیسه هایی که کاروان به همین منظور داده بود گذاشتند. ریحانه سر کشید و پرسید: کفشداری ندارن؟

حمید پوزخندی زد و پرسید: برای این جمعیت؟! امکان نداره.

با قدمهای لرزان وارد شدند. با دیدن عظمت بیت الله الحرام به سجده افتادند. کمی بعد گریان برخاستند. حال خود را نمی فهمیدند.

ایرانمنش بود که آنها را دید و پیش بقیه ی همسفرها برد. با راهنمایی روحانی و معینه از جلوی حجر استلام دادند و شروع به طواف خانه کردند. رکن عراقی، شامی، یمانی و دوباره رکن حجر...

حمید باصورتی غرق اشک صندلی چرخدار مادربزرگ را هل میداد و همراه بقیه می آمد. روحانی دعا می خواند و توضیح میداد. درباره ی حجر، درباره ی فضیلت نماز در کنار حتیم، درباره ی حجر اسمعیل و درباره ی مستجار... جایی که دیوار کعبه شکافته شد برای تولد بهترین خلق خدا بعد از پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله...

ریحانه احساس می کرد مثل پر کاه همراه جمعیت کشیده می شود. پاهایش حس نداشتند. انگار از آن او نبودند. دورهای طوافش را نمی شمرد. دعاهای طواف را نمی شنید. غرق در حال خودش بود و هیچ نمی فهمید.

وقتی گفتند تمام شد، انگار او را از عرش به فرش کشیدند. ناباورانه از بین جمعی که هنوز مشغول طواف بودند بیرون آمد.

حالا نوبت نماز بود. پشت مقام ابراهیم علیه السلام. پشت مقام صف کشیدند. چندین صف بستند و به نماز ایستادند. ریحانه با دلتنگی به خانه چشم دوخت و به حمید که تازه نمازش را تمام کرده بود گفت: می خوام دوباره طواف کنم.

_: فعلاً باید بریم سعی. بذار اعمالمون تموم بشه بعد شب و روز من در خدمتم. هروقت خواستی میاییم طواف می کنیم.

ریحانه در جوابش فقط سر تکان داد و دوباره به کعبه چشم دوخت. به زیبایی بی پایانی که زمینی نبود انگار...

همه که نماز خواندند و کمی رفع خستگیشان شد برخاستند. اول از آب زمزم نوشیدند و بعد به طرف مسعی راه افتادند. از صفا به سوی مروه. مروه به سوی صفا. راه می رفتند و هروله می کردند و دعا می خواندند.

ریحانه کم کم ضعف می کرد. چشمهایش تار میدید. همراه جمع راه می رفت و امیدوار بود که تا به آخر دوام بیاورد. خسته بود.

لیلی سر شانه اش زد. یک شکلات به او داد و گفت: بخور جون بگیری. هنوز خیلی راه داریم.

شکلات را که خورد انگار چشمهایش باز شدند! قند خونش افتاده بود و نمی فهمید. مامان جون هم کمی کشک خلال به او و حمید داد که علاوه بر سعی خودش، چرخ مامان جون را هم می برد. آب هم نوشیدند و ادامه ی راه ممکن شد.

یک بار دو بار سه بار... بالاخره خط هفتم در کنار مروه به پایان رسید. قیچی در آوردند و قدری از موی و ناخن چیدند و تقصیر کردند. محل شدند. تمام شد.

ریحانه آهی از سر رضایت کشید و به اطراف نگاه کرد. به خاطر آورد که الان برنامه ی دیگری در پیش دارد. نگرانی به چهره اش سایه انداخت. نگاهی به جمعیت همراهش انداخت. یکی یکی تقصیر کردند و کم کم راه افتادند.

ریحانه سعی کرد با تماشای بقیه ی زائران از هر رنگ و نژاد خودش را سرگرم کند. سیاه پوستهای درشت هیکل با لباسهایی که نام کشورشان بر پارچه ی لباسشان جابجا چاپ شده بود. پیراهن های گونی شکلی که زن و مرد مثل هم پوشیده بودند.

زردپوستان خاور دور با پیراهنهای سفید و دامنهای عجیبی که مردهایشان به جای شلوار پوشیده بودند. زنهایشان هم مقنعه ها و دامنهای بلند گلدوزی شده بر تن داشتند.

محرم ها از هر رنگ و نژاد که هر کدام حوله های احرام را به شکلی بر تن بسته بودند.

با هم کاروانیها رفتند و رو به کعبه کنار هم نشستند. بعضی روی مرمرهای سفید زمین، بعضی روی صندلیهای تاشو. روحانی برخاست و تمام شدن اعمالشان را تبریک گفت. بعد حمید و ریحانه را صدا زد. گفت که از طرف آنها وکالت دارد که در این مکان مقدس آنها را به عقد هم در آورد. صدایش به زحمت به گوش همه می رسید. هرکه نمی شنید آن که شنیده بود برایش روایت می کرد و حاصلش لبخندی میشد که بر لبهای همه جاری شد.

ریحانه دست از تماشای مردم برداشت و سر به زیر انداخت. لرزه بر وجودش افتاده بود. با وجود آن که هوا گرم بود اما دندانهایش از لرز بهم می خورد.

روحانی از او پرسید که آیا وکالت دارد که خطبه را بخواند؟

کسی حرفی نزد. در مقابل عظمت کعبه خبری از گل چیدن و گلاب آوردن عروس نبود. ریحانه چند لحظه به خود پیچید. بالاخره سر برداشت. چشمش به کعبه افتاد و دلش آرام گرفت. بدون این که نگاه از کعبه برگیرد آرام گفت: بله.

حمید با نگرانی به او نگاه می کرد. دلش می لرزید. نمی خواست او را به زور وادار کرده باشد. هر لحظه منتظر بود که ریحانه مخالفتی بکند، حرفی بزند، که نزد و خطبه جاری شد...

سر برداشت و به کعبه چشم دوخت. حرفی به زبانش نیامد. ولی دلش ناگفته بسیار داشت. تبریکها از همه جهت می رسید. همه خوشحال بودند. انگار هیجان بقیه از زوج بهت زده و غرق فکر بیشتر بود!

بیرون آمدند. آقای داورفر پیش آمد. به حمید گفت: اینجا رو می بینی؟ ابراج البیت. برو یه خوراکی خوشمزه بخر با خانمت بخور و کامتون رو شیرین کنین. بعد هم از این پله ها میری پایین. میرین می رسین به مسیر اتوبوسا. اتوبوسایی که اسم هتل ما جلوشون نوشته سوار میشین و میایین هتل. نگران حاج خانمم نباشین. ما می رسونیمشون به هتل. برین به سلامت.



شوق کعبه عشق خانه (18)

سلاااام بر دوستان جان

انشاءالله که حالتون خوب و تنتون سالم باشه

منم خوبم شکر خدا. صبح تا حالا حوصله ی هیچ کاری نداشتم. به جای هزار و یک برنامه ی واجب که باید انجام می دادم فقط خوندم و نوشتم...

رسید به مکه بغض کردم. خدا قسمت همه ی آرزومندان بکنه به سلامتی.

طواف و عقد باشه برای قسمت بعد که از روی حوصله و دقت بنویسم انشاءالله....

روز و روزگارتون خوش







ریحانه با بی قراری سر جایش تکان می خورد. همه دور و برش حرف می زدند و از این که قرار است عقدش را کنار خانه ی خدا جاری کنند اظهار خرسندی می کردند. یکی یکی او را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند.

ولی او هیچ نمی فهمید. توی عمرش این همه نگرانی را تجربه نکرده بود.

تنها صدایی را که با دقت گوش میداد، صدای بلندگوها بود. همین که از مسافرین خواسته شد که به سالن بعدی بروند با عجله از همه خداحافظی کرد و به طرف راهروهای بازرسی دوید. حتی منتظر مادربزرگش هم نماند. قرار نداشت. نمی توانست بماند.

همه از این همه عجله ی او حیران شده بودند و بالاخره با لبخند آن را به نگرانی اش ربط دادند.

پریشانی اش شک برانگیز بود. اینقدر نگران بود که بارها بدن و کیفش را گشتند تا مبادا وسیله ی ممنوعه ای با خود داشته باشد! بالاخره وقتی که هیچ نیافتند یکی از مأمورین با تعجب پرسید: چرا اینقدر نگرانی؟

ریحانه با بغض گفت: می ترسم... از همه چی...

بعد کیفش را برداشت و با ناراحتی بیرون رفت. طول سالن بعدی را پیمود و در انتهایی ترین نقطه ی سالن جلوی پنجره ی قدی نشست و به تاریکی شب چشم دوخت. ساعت چهار بامداد بود. لرزی از سرمای سحرگاه بر تنش نشست. پاهایش را روی صندلی جمع کرد و پتوی سفری اش را دورش پیچید. بینیش را بالا کشید و به تصویر درهم پیچیده ی خودش روی شیشه خیره شد. بیرون تاریک بود و پشت شیشه به زحمت دیده میشد. بیشتر انعکاس تصاویر سالن روی شیشه نمایان بود.

=: نبینم پکر باشی. چته رفیق؟

سر برداشت. لیلی هم اتاقیش بود. چند لحظه نگاهش کرد. با صدایی گرفته ای سلام کرد و دوباره چانه اش را توی پتو فرو کرد و به شیشه چشم دوخت.

لیلی نشست و با صدای شادابی گفت: علیک سلام. چی شده؟ نرفته دلت برای مامان و بابا تنگ شده؟

چانه اش را به نشانه نه بالا داد و دوباره بینیش را بالا کشید. دستمال را اینقدر روی بینیش فشرد تا پوستش قرمز شد.

=: ولش کن بچه! کندی دماغتو! آخه چرا ماتم گرفتی؟

بدون این که به او نگاه کند پرسید: لیلی کی عروسی کردی؟

=: اوه اوه اوه با حمیدآقا دعوات شده؟

+: کاش با حمید دعوام شده بود.

با خود فکر کرد اگر دعوا داشتند الان قرار عقدی در کار نبود.

=: ای بابا خدا نکنه! این حرفا چیه می زنی؟ چی پرسیدی؟ هان! من که تعریف کردم براتون. بعد از این در راه کسب علم و دانش در مقطع دکتری با شریف همکلاس شدیم بهم علاقمند شدیم و دو سال پیش عقد و عروسی رو یکجا گرفتیم. حج هم مهریه ام بود که خدا رو شکر امسال قسمت شد.

غرق فکر گفت: من مهریه ام مثل رامش سکه است.

=: خب که چی؟ کی داده کی گرفته؟ به خاطر مهریه ماتم گرفتی؟

سر برداشت. بالاخره از آن عمق حال بدش بیرون آمد. با لحن سرزنشگرانه ای گفت: خود تو داری می گیریش دیگه. یعنی چی کی داده کی گرفته؟ البته نوش جونت. منم مشکلم مهریه نیست. مشکلم عقده. به روحانی گفتن بعد از اعمال عمره عقدمو ببنده.

لیلی ناگهان در آغوشش کشید و جیغ جیغ کنان گفت: واااای مبارکت باشه! چه عالی! چقدر هیجان انگیز! خیلی خوبه! خوشا به سعادتت!

+: نگرانم لیلی. خیلی نگرانم. همه چی قاطی شده. اصلاً از وقتی که با حمید آشنا شدم یه روز آروم نداشتم. حالم بده.

=: ناشکر عوضی! من میمیرم برای یه ذره هیجان! برعکس زندگی من همیشه روی یه خط ممتد بوده. همه چی پیش بینی شده. همه چی معمولی.

+: خوش به حالت.

=: کجاش خوش به حالی داره؟ هیچ هیجانی نداشتم تا حالا. حتی آشناییم با شریفم خیلی معمولی بود.

+: الان چهار ماهه که بی وقفه دارم کار می کنم. دوازده کیلو وزن کم کردم. دنده هام زده بیرون. اعصابم برام نمونده.

=: یه ماهه چاقت می کنم می فرستمت پیش شوهرت. بهت قول میدم تو ماههای آینده حسرت این روزا رو بخوری. سعی کن خوش بگذرونی.

+: تو خیلی خوبی لیلی.

=: اوه! کجاشو دیدی؟ خوبتر از اونم که واقعیت داشته باشم!

ریحانه آرام خندید. سر برداشت و حمید را دم ورودی بازرسی زنانه دید که به مامان جون کمک می کرد لباسش را مرتب کند و کیفش را به دست بگیرد. بعد هم همقدم با او راه افتاد تا جایی که چند تا از همسفریها نشسته بودند و به مامان جون هم تعارف کردند که پیششان بنشیند. او هم نشست و حمید عقب رفت.

لیلی رد نگاه او را گرفت. از جا برخاست و گفت: خب اینم از شادوماد. من برم که راحت بیاد پیشت بشینه.

خواست به لیلی بگوید همان جا بنشیند و اصلاً به روی خودش نیاورد که حمید را دیده است. اما نتوانست بگوید. رویش نشد. لیلی هم صبر نکرد. با قدمهایی سریع دور شد.

ریحانه صورتش را دوباره توی پتو فرو برد و خدا خدا کرد که حمید او را نبیند. دلتنگش بود ولی به همان اندازه هم دلخور بود و الان نمی خواست او را ببیند.

حمید وسط سالن ایستاد و چشم گرداند. کلافه بود. دلتنگ بود. عصبانی بود. دخترک رضایتی داده بود که از صد تا نه گفتن بدتر بود! چرا پدر و مادرش نفهمیدند که ناراضی است و سکوتش را علامت رضا برداشت کردند و خوشحال تبریک گفتند؟! یعنی او ریحانه را از پدر و مادرش بهتر می شناخت؟؟؟ یا اصلاً اشتباه می کرد؟

یک نفر جلو آمد و با هیجان گفت: خیلی بهتون تبریک میگم.

همچنان نگاهش دنبال ریحانه می گشت و مخاطبش را نمی دید. با گیجی تشکر کرد و فکر کرد: تبریک برای چی؟

ولی حرفی به زبانش نیامد. دو سه شب گذشته خیلی بد خوابیده بود و حسابی خوابش می آمد.

=: یه چیزی بدین ریحانه بخوره. میگه دوازده کیلو وزن کم کرده!

از بین لبهای بسته اش زمزمه کرد: هوم. خیلی لاغر شده. کجایه؟

=: ته سالن. اون گوشه. پتو دور خودش پیچیده.

_: ها... ممنون.

با قدمهای مقطع تا انتهای سالن رفت. با احتیاط کنار ریحانه نشست. ولی دخترک سر برنداشت. دستش را روی پشتی صندلی اش گذاشت و سرش را کمی روی شانه اش خم کرد. زمزمه کرد: ببین اصلاً مجبور نیستی. هنوزم می تونیم کنسلش کنیم.

ریحانه از بین نفسهایش که تازه داشت گرم میشد صدای او را شنید و دلش گرم شد. خوب بود که حمید اینجا بود. خوب بود که برای عقد اصرار نمی کرد. خوب بود که مثل همیشه مهربان بود. خوابش گرفت. بدون این که سر بلند کند چشمهایش را بست.

_: ریحانه؟

صدایی از بین حجم پتوی گلوله شده و چادر مشکی گفت: خوابم میاد.

_: می دونم. ببین یه بالش کوچیک دارم. میذارمش رو شونه ام سرتو بذار روش. اینجوری گردنت درد می گیره.

+: نمی خوام.

_: هی خوشگله... اول راهی قهر نکن دیگه. گفتم که مجبور نیستی. اگه خواستی بزن زیرش.

+: من خوشگل نیستم.

_: هستی. سرتو بیار بالا. ببین این شیشه تو این نور آینه شده. ببین چه لعبتی اینجا نشسته! کناریشو ببین! اوه! اوه! آخر تیپ و جذابیت!

+: دارم از سرما یخ می زنم.

_: بیا منم یه پتو دارم.

کیف دستیش را باز کرد و در حالی که پتوی تا شده را بیرون می کشید و باز می کرد گفت: فکر کن اگه الان مجبور بودی بری دو تا تکه حوله بپوشی چکار می کردی؟ کلی تمرین کردم ولی هنوزم نگرانم که نتونم درست نگهش دارم. یه کمی بیا جلو بپیچم دورت.

ریحانه کمی بیشتر در خود فرو رفت و حمید پتو را دورش پیچید. حمید بالش کوچک را هم روی شانه ی خودش گذاشت و بالاخره ریحانه رضایت داد راحتتر بخوابد. حمید هم سرش را به سر او تکیه داد و چشمهایش را بست.

با اعلام زمان سوار شدن به هواپیما حمید سر برداشت. اما ریحانه کوچکترین توجهی نکرد. هنوز خواب بود.

_: ریحانه... ریحانه پاشو. باید بریم سوار شیم. نمازم نخوندیم. بدو بریم بخونیم تا کارت پرواز اینا چک بشه می رسیم. ریحانه؟

ریحانه به زحمت سر برداشت. خواب آلود برخاست و پتوها را روی صندلی انداخت. حمید تند تند مشغول تا زدن شد و گفت: برو ببین مامان جون چکار می کنن. بعدم زود وضو بگیر. دسشویی اون طرفه. بدو.

مامان جون را توی صف پیدا کرد. جلو رفت و سلام کرد. هنوز حرف نزده بود که مامان جون پرسید: نماز خوندی مادر؟

+: نه. می خوام بخونم.

=: بدو بخون. باید سوار شیم. بدو اگه نخونی قضا میشه.

سری به تأیید تکان داد. کمی عجله کرد و بالاخره نمازش را خواند. وقتی داشت کفشهایش را می پوشید حمید را دید که با بی قراری دم در نمازخانه ایستاده بود.

_: زود باش جا نمونیم.

سر برداشت. هنوز عده ای توی صف بودند. با حوصله کفش و لباسش را مرتب کرد و کیفش را به دنبال خودش کشید. توی صف ایستادند.

مامور دم در با دقت کارت پرواز و گذرنامه شان را چک کرد و مهر زد. از آخرین در هم گذشتند و بیرون رفتند. دل ریحانه توی سینه اش فرو ریخت.

حمید دست روی شانه اش گذاشت و گفت: ریحانه شاد باش. خواهش می کنم. معلوم نیست کی دوباره بتونیم به این سفر بیاییم. از لحظه لحظه اش استفاده کن.

ریحانه لبخندی زد و نگاهش کرد. حالا که کمی خوابیده بود حالش بهتر بود. سوار اتوبوس شدند. دسته ی لاستیکی را گرفت. یک نفر اشتباهاً هولش داد و حمید او را گرفت که نیفتد. لبخندی زد و توی گوش حمید گفت: حالا یهو باید عاشقم بشی. تو قصه ها اینجوری میگن!

حمید خندان گفت: من ذاتاً عاشقم. تو خیالت راحت باشه.

پیاده که شدند به طرف مامان جون رفتند. کمکش کردند تا پله های فلزی را راحتتر بالا برود و سوار پرنده ی آهنی بشود.

مهماندارها با خوشرویی خوشامد می گفتند و مسافرین را به سمت صندلیهایشان راهنمایی می کردند.

مامان جون دو صندلی کنار پنجره را به زوج جوان داد و خودش روی اولین صندلی ردیف وسط هواپیما نشست.

دقایقی بعد هواپیما با سلام و صلوات راه افتاد. ریحانه و حمید روی پنجره خم شده بودند و صعودشان را بررسی می کردند. مامان بزرگ هم آرام آرام دعا می خواند تا بسلامت برسند.

ارتفاع که ثابت شد ریحانه راحت نشست و پرسید: گفت چقدر طول می کشه؟

_: دو ساعت و چهل و پنج دقیقه. با حساب معطلیهای روی زمین تقریباً سه ساعت و خرده ای تو هواپیما هستیم.

+: هواپیما دوست دارم.

_: من سفر زمینی رو ترجیح میدم.

+: می ترسی؟

_: نه. سفر رو دوست دارم. مخصوصاً با ماشین.

+: چه خوب. بریم.

_: بذار از این یکی فارغ بشیم، چشم.

ریحانه خندید و به مهماندار خوش قیافه ای که مشغول پذیرایی صبحانه بود نگاه کرد. صبحانه نسبتاً مفصل بود و ریحانه حسابی گرسنه! چای، نان وپنیر، املت، آبمیوه، موز و کیک!

ریحانه با لبخند به حمید گفت: پرواز خارجی حسابی تحویلمون گرفتن ها!

_: بعد از این فقط میریم خارج!

+: باشه عزیزم. خوبه.

و خندید. لقمه ای از املت سرد خورد. از حد انتظارش بهتر بود. تمام راه به حرف زدن و خوردن گذشت. فرود خوب و آرامی را هم تجربه کردند و هواپیما در فرودگاه ملک عبدالعزیز جده بر زمین نشست.

نیم ساعتی طول کشید تا سه نفری به در هواپیما رسیدند. اولین چیزی که حس کردند گرما و رطوبت ساحلی شهر جده بود.

+: اینجا سونا بخاره!

_: خود خودشه. حواست باشه تا میشه آب و املاح بخوری. چون اینجا به آنی از دستشون میدی و بیحال میشی.

از پله ها که پایین می آمدند همگی سرگیجه داشتند. ریحانه و مادربزرگش از بازرسی های ورودی گذشتند و زیر چادرهای بلند سفید روی صندلیهای پلاستیکی نشستند.

ایرانمنش کارمند آقای داورفر آب خنک به دستشان رساند. کمی نوشیدند و نفس تازه کردند. مردها می رفتند و می آمدند. رطوبت وحشتناک بود. همه شرشر عرق می ریختند.

چند ساعت بعد بالاخره اتوبوسهایشان رسید و سوار شدند. مردها جدا و زنها جدا. چهار اتوبوس به مقصد مسجد جحفه راه افتادند. نهار را توی راه دادند. ریحانه فقط چند لقمه خورد. دوباره نگرانی بیخ گلویش را گرفته بود.

ساعتی بعد به مسجد جحفه رسیدند. از اتوبوس که پیاده شدند ویلچر مادربزرگ را تحویل گرفت. مامان جون سوار شد و ریحانه صندلی را توی مسجد راند. به دنبال همسفرها به طرف سرویسهای بهداشتی رفتند. همه پر بودند. ریحانه و مامان جون به انتظار ایستاده بود که رعنا و ریحانه آمدند. رعنا گفت: بدوین بیاین. اون پشت یه عالمه حموم تمیز و قشنگ هست.

ریحانه با ناباوری با هم اتاقیهایش همراه شد. فکر نمی کرد آن طرف خلوتتر باشد، ولی بود! با دیدن آن حمام های تمیز نزدیک بود از شوق گریه کند! بس که عرق ریخته بود الان بزرگترین آرزویش حمام بود!

به راحتی یک حمام خالی پیدا کرد. مامان جون اول رفت و ریحانه وسایل او را نگه داشت. بعد هم ریحانه رفت.

وقتی برگشت یکی یکی را میدید که لباسهای سر تا پا سفیدشان را مرتب می کنند. خودش هم همینطور بود. موهای نمدارش را زیر مقنعه زد و با لبخند به صورت نورانی مامان جون چشم دوخت. مامان جون با لبخند گفت: مبارکت باشه دخترم.

او را با شادی بوسید و گفت: به شما هم مبارک باشه.

لیلی جلو آمد و در حالی که او را در آغوش می گرفت، گفت: وای چه خوشگل شدی! چقدر سفید بهت میاد!

+: تو هم خیلی ناز شدی! دوقلوها کجان؟

=: نمی دونم. اگه بخوان همیشه حمومشونو اینقدر طول بدن کلاهامون میره تو هم.

ضربه ی دوستانه ای به شانه ی او زد و گفت: نرسیده شروع به غیبت نکن! از کجا میدونی هنوز تو حمومن؟

=: نمی دونم. پس کجا رفتن؟ الان باید کجا بریم؟

مامان جون گفت: باید بریم تو مسجد نماز بخونیم.

+: شاید تو مسجد باشن. بریم.

دوقلوها توی مسجد غرق در عبادت بودند. ریحانه هم آهی کشید و به نماز ایستاد. قلبش از شوق و آرامش پر شده بود. مسجد سفید و قشنگ و دوست داشتنی بود. آدمها از هر رنگ و نژادی مشغول نماز بودند. ریحانه نمازش را خواند و با تعجب به آن چهره های جدید از کشورهای مختلف چشم دوخت.

بیرون که آمدند حمید را در حوله ی احرام دید. سر به زیر انداخت و تمام تلاشش را کرد که به او نخندد! بس که حمید درباره ی حوله هایش شوخی کرده بود، با دیدنش خنده اش گرفت.

حمید اما خیلی آرام و مطمئن پیش آمد. احوالش را پرسید و پرسید که غسل و نمازش را انجام داده است یا نه؟ بعد هم دوباره به طرف اتوبوسهای خود رفتند. مردها با اتوبوس بدون سقف طی طریق می کردند.

ریحانه توی اتوبوس زیر کولر نشسته بود و از گرما رو به کباب شدن بود و به این فکر می کرد که مردها زیر آفتاب گرم چطور طاقت می آورند؟!

مثل دفعه ی قبل که سوار اتوبوس شده بودند، سرشماری شدند و به طرف مکه مکرمه راه افتادند. با راهنمایی معینه ی کاروان مشغول لبیک گفتن شدند و عقد احرام را بستند.

لبیک... اللهم لبیک... لبیک.... لاشریک لک لبیک...

عصر بود که به مکه رسیدند. با دیدن اولین خانه های شهر مکه تلبیه گفتن را قطع کردند. از اینجا به بعد فقط ذکر بود و اشک و دعا....

با رسیدن به هتل همه پیاده شدند. توی سالن به انتظار آماده شدن اتاقهایشان ماندند. کارواندار مشغول توضیح دادن درباره ی کلیدهای کارتی، نحوه ی استفاده و این که اگر گم شوند جریمه دارد و غیره... شد.

بعد هم روحانی مشغول صحبت شد و گفت که شب به طرف حرم می روند و اعمال را باهم انجام خواهند داد.

ریحانه کنار مامان جون و هم اتاقیهایش نشسته بود که حمید با کلیدها رسید. کلید مامان جون و بقیه را داد و گفت: به هرکسی یه کلید دادن و کلی سفارش کردن مواظبش باشین. می تونین بذارین کنار کارت شناساییتون که به گردنتون باشه و گم نشه. کارت شناسایی هم باید همیشه همراهتون باشه.

+: اشکال نداره که با کلید از هتل بریم بیرون؟

_: نه ظاهراً اشکالی نداره.

مدتی در انتظار آسانسور ماندند تا نوبتشان شد. با کمی جستجو اتاقهایشان را پیدا کردند. چمدانهایی که سه روز قبل تحویل کاروان داده بودند، حالا جلوی اتاقهایشان بودند. ریحانه در اتاق مامان جون را باز کرد و چمدانها و ویلچر را توی اتاق گذاشت. اتاق کوچکی بود. بین چهار تا تخت به زحمت کمی جا پیدا میشد. ولی مهم نبود. وسایل را گذاشت و به اتاق خودشان رفت.

دخترها خوشحال و خندان اتاق را تصرف کرده بودند. ریحانه میعاد با صدایی شاد گفت: شرمنده دیر رسیدی، حق انتخاب تخت نداری! آخری مال توئه. من و رعنا وسطیم، این لیلی هم که از باد کولر بدش میاد، تخت اولی رو انتخاب کرده.

ریحانه لبخندی زد و گفت: خیلی هم عالی!

دست و رویی صفا دادند. چمدانهایشان را باز کردند و کمی استراحت کردند.

شوق کعبه عشق خانه (17)

سلااااام
خوب هستین انشاءالله؟
اینم قسمت بعدی. تند رفتیم برسیم به حج انشاءالله...
ویرایش هم نشده. اشکالی اگر دیدین حتماً بهم بگین. ممنون

حمید از فردای همان روز هرطوری بود راهی بیمارستان شد. می ترسید بالای سر کارگرها نباشد و نقشه های خودش و ریحانه نقش بر آب بشوند. ریحانه هم آمد. تصمیم گرفته بود صبحها بیمارستان باشد و عصرها به تابلوهای کلاژش برسد.

کلاسهای حج را هم شرکت می کردند. ریحانه با هم اتاقیهایش حسابی رفیق شده بود. توی یکی از شبکه های اجتماعی یک گروه تشکیل داده بودند و درباره ی این که چی ببرند و چکار بکنند بحث می کردند.

بحث ها و تنش هایش با حمید خیلی کم شده بود. دوباره رفیق شده بودند. بیشتر از همیشه دلتنگش میشد. اگر یک روز او را نمی دید روزش شب نمیشد.

آن روز صبح ریحانه مشغول نقاشی دیوار یکی از اتاقهای بخش اطفال بود. یک بادکنک را آبی متالیک کرد و با رضایت به آن چشم دوخت. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. اتاق خالی بود. از همین الان برای بچه هایی که قرار بود توی این اتاقها بستری شوند، دلش میسوخت. لبخند غمگینی زد و برای همه ی مریضها آرزوی بهبودی کرد.

حمید با دو قوطی شیرکاکائو وارد شد. توی یکی نی فرو کرد و در حالی که به طرف ریحانه می گرفت گفت: خسته نباشی قهرمان.

ریحانه که هنوز حالش گرفته بود، لبخند غمگینی زد و گفت: سلامت باشی. بگیرش بیام پایین بخورم.

حمید قوطی را پس گرفت. دوتایی لب پنجره نشستند. ریحانه جرعه ای نوشید. نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: ساعت یازده وقت آرایشگاه دارم.

حمید با چشمهای گرد شده پرسید: آرایشگاه؟!

ریحانه با خنده گفت: از چی اینقدر تعجب کردی؟ البته حق داری. این چند وقت فرصت سر خاروندن نداشتم چه برسه آرایشگاه رفتن. آخرین باری که رفتم روز نامزدی فرهاد بود.

حمید با بدبینی گفت: عروسی مهسا که پس فردایه. برای چی امروز بری؟

+: حمید حالت خوبه؟

حمید قوطی نصفه ی شیرکاکائو را لب پنجره گذاشت و برخاست. در حالی که به طرف در می رفت گفت: نه خوب نیستم. می خوای بری موهاتو کوتاه کنی و منم حق اظهار نظر ندارم. چون به من مربوط نیست.

ریحانه با صدایی پر خنده پرسید: چی داری میگی؟ معلوم هست؟ حمید وایسا. می خوام برم صورتمو اصلاح کنم. حمید! دیوونه!

حمید توی درگاه به طرف او چرخید و ناباورانه پرسید: موهاتو کوتاه نمی کنی؟

+: نه! چرا فکر می کنی تو آرایشگاه فقط مو کوتاه می کنن؟

حمید با دلخوری گفت: چون چند روز پیش داشتی به مامان می گفتی توی سفر موی بلند سخته. جلوی مامان جرأت نکردم حرف بزنم. یک کلمه اعتراض می کردم پرتم می کرد از خونه بیرون. عروس که نیست قند عسله!

ریحانه عشوه ای آمد و با خنده گفت: حسود نیاسود!

سه ساعت بعد حمید پشت در آرایشگاه توی ماشین نشسته بود و به انتظار ریحانه روی فرمان ضرب گرفته بود. بالاخره ریحانه از در بیرون آمد، عرض کوچه را رد شد و در ماشین را باز کرد. سلام خسته ای کرد و سوار شد.

حمید جوابش را داد و بعد به دقت صورتش را بررسی کرد. بعد از چند لحظه پرسید: فقط باید عروسی باشه که بری آرایشگاه؟

ریحانه ابرویی بالا انداخت و گفت: نه به اون قهر کردنت سر رفتنم، نه به الان!

_: خب... نظرم عوض شد.

+: میمیری بگی خوشگل شدی!

_: خوشگل بودی. حالا ماه شدی!

ریحانه قاه قاه خندید و حمید متبسم نگاهش کرد. باور نمی کرد بتواند اینقدر دوستش داشته باشد!  

روزهای حنابندان و عقدکنان و عروسی و پاتختی مهسا به ریحانه کلی خوش گذشت. بعد از مدتها به خودش مرخصی داده بود. فامیل و دوستانش را دید و حسابی خوش گذراند.

برعکس برای حمید خیلی سخت گذشت. نبود ریحانه سر کار حسابی اذیتش می کرد. کارها هم سخت و فشرده شده بود. باید هرچه زودتر همه جا را مرتب می کرد تا برای مراسم افتتاحیه آماده باشند.

اینقدر درگیر شده بود که اغلب سفرش را فراموش می کرد. توی یکی از جلسات کلاس حج، یک نفر تعدادی حوله و لباس احرام و دمپایی سفید و شامپو بدون بو، برای فروش آورده بود. خوشحال شد. همانجا خریدهایش را کرد و کنار گذاشت. دیگر به آن هم فکر نمی کرد. برای ریحانه هم خرید و خیالش راحت شد.

چمدانهایشان هم رسید. چمدانهای یک شکل قرمز رنگ برای تمام کاروان. برای هر نفر یک چمدان متوسط و یک بزرگ. یک کیف دستی چرخدار هم باید می خریدند که با خود توی هواپیما ببرند و لباسهای احرام را توی آن بگذارند. برای این که ورودشان به فرودگاه جده و از آنجا به مقصد مکه مکرمه بود. بدون احرام هم که وارد مکه نمی توان شد.

روز افتتاحیه رسید. ریحانه و حمید هم در جشن شرکت داشتند. هر دو با لباسهای آراسته، مؤدب نزدیک در ورودی ایستاده بودند.

ریحانه سرش را نزدیک گوش حمید برد و گفت: دارم از جوش میمیرم. سه روز دیگه مسافریم و من هیچ غلطی نکردم.

حمید با نگاهی شوخ زمزمه کرد: مثلاً چه غلطی می خواستی بکنی؟ یه جرم بزرگ مرتکب بشی که بعد اونجا بری توبه کنی؟ نگرانی که الان دست خالی هستی؟

ریحانه نزدیک بود از شوخی حمید گریه اش بگیرد. نالان گفت: چرا چرت و پرت میگی؟ جرم بزرگ چیه؟ دارم میگم هیچی بلد نیستم. چمدونم آماده نیست. فقط یه دست لباس احرام انداختم توش و تمام. یه دستم گذاشتم توی کیف دستی. راستی رعنا برای تو هم خرید.

حمید ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید: چی خرید؟

+: بابا حواست کجایه؟! کیف دستی چرخدار! گفتم که رعنا گفته می خواد برای خودشون بخره برای ما هم می خره.

_: آهان. بعد رعنا کیه؟

+: وای حمید! رعنا هم اتاقیمه.

_: ها... یادم امد. بریم خانم دکتر داره صدامون می کنه.

پیش رفتند. خانم دکتر آنها را به پیرمرد مو سفیدی به اسم پروفسور ارجمندی معرفی کرد و توضیح داد: پروفسور از کارای شما خوششون امده.

پروفسور با لبخند پدرانه ای گفت: کاراتون خیلی منحصر به فرد و دوست داشتنیه. جوانی و شادابی و مهربونی این بنا رو پر کرده.

ریحانه با نگاهی درخشان و صدایی خوشحال گفت: وای! آقای پروفسور شما خیلی لطف دارین!

حمید هم با خنده تشکر کرد و گفت: ما خیلی دلمون می خواست محیط دلتنگ کننده ی بیمارستان دلپذیر بشه. چون به طور معمول بیمارستان جایی نیست که به کسی خوش بگذره.

پروفسور ضمن تأیید گفت: همین طوره. همین طوره. می بینم که خیلی خوب از عهده اش براومدین. قشنگه.

_: خیلی متشکریم.

ریحانه هم با شوق تشکر کرد.

نفر بعدی سرپرستار بیمارستان بود. یک زن پنجاه ساله ی خوش پوش و سرحال که درباره ی طراحی دکور سؤال کرد و به آنها معرفی شد. با هیجان پرسید: کار شما دو تائه؟ محشره! مثل یه نمایشگاهه! همه جا خوشگل و شاد! خیلی دیدنی هستن! تابلوها، نقاشیها، حتی کاشیها و وسیله ها! بهتون تبریک میگم. کارتون عالیه. این صندلیهای خوشگل رو از کجا خریدین؟

حمید لبخندی زد و گفت: از یه فروشگاه اینترنتی خریدیم.

=: چه جالب! خیلی هیجان انگیز شده. هرگوشه یه رنگی!

البته نظرات منفی هم بود. کسانی که آن همه تزئین را مغایر با بهداشت بیمارستان می دانستند. اما خانم دکتر که خودش به شدت ریزبین بود و همه ی تزئینات را از فیلتر اصول بهداشت بین المللی بیمارستانها رد کرده بود، همه را توجیه می کرد که خیلی هم خوب است!

ولی بهرحال نظرهای موافق خیلی بیشتر بودند و حسابی زوج جوان را ذوق زده و امیدوار کردند. چند پیشنهاد کوچک و بزرگ هم دریافت کردند که همه را به بعد از سفرشان موکول کردند.

بالاخره جشن تمام شد. بیرون آمدند و سوار ماشین شدند. حمید نفس عمیقی کشید و با صدایی شاد گفت: خب اینم از این. سه روز وقت داریم که به سفرمون فکر کنیم. می خواستی چه جرمی مرتکب بشی؟!

+: حمییییید!

_: تبرکه!

+: خیلی لوسی! دارم میگم هیچی بلد نیستم.

_: چی بلد نیستی؟ این همه کلاس رفتیم. صد و بیست دفعه احکام رو دوره کردیم. تازه تنهایی که نمیریم. با کاروان باهم میریم. هرکار بقیه کردن ما هم می کنیم دیگه.

+: اگه اشتباه بکنم؟ اگه شک بکنم؟ اگه یادم بره یه کاری رو انجام بدم؟ اگه وسطش از خستگی خوابم ببره و وضوم باطل بشه.....

_: وای ریحانه! چرا از کاه کوه میسازی؟

+: کاه؟؟؟ حمید داریم میریم حج! مثل این که یادت رفته!

_: اینجوری که تو سروصدا راه انداختی به نظرم داریم میریم اورانوس! منم فضانوردیم خوب نیست یه کم نگران شدم.

+: حمید چرا همه چی برات مسخره بازیه؟

_: مسخره بازی نیست. اتفاقاً حج یه مقوله ی کاملاً جدیه که از خدا می خوام که درست انجامش بدم. هم برای خودم و هم اون بنده خدایی که ازش نیابت دارم. ولی این همه شلوغ کردن کمکی به قضیه نمی کنه. ترجیح میدم یکی یکی مسائل رو تجزیه کنم و دربارشون تصمیم بگیرم.

+: نمی دونم. چند شبه نشستم هی جزوه های کاروان رو می خونم که مثلاً حفظ کنم. بعد هی کابوس می بینم که جا موندم یا رفتم و کارامو درست انجام ندادم یا رسیدم به حرم ولی هیچ کاری بلد نیستم.

_: اینقدر بهش فکر نکن.

+: نمی تونم. دارم از جوش میمیرم. اعمال عمره رو تقریباً یاد گرفتم ولی از اعمال تمتع خیلی می ترسم.

_: می خوای نیا. هنوزم می تونی انصراف بدی.

+: وای حمید چی میگی؟

_: میگم بیخودی شلوغش کردی. درسته. دغدغه داره. نگرانی داره. ولی خودکشی نداره! اون خدایی که طلبیده خودشم بقیه شو درست می کنه. هرچی هم بلد نیستی مهم نیست. کلی تا وقت اعمال تمتع مونده. فعلاً که باید اعمال عمره رو انجام بدیم که میگی بلدی. هرچی هم بلد نبودی اشکال نداره. تنها نمیریم. با بقیه میریم هرکار اونا کردن ما هم می کنیم.

+: حالا چکار کنیم؟

_: هیچی. این سه روز باید بریم از دوستان و آشنایان خداحافظی کنیم و حلالیت بگیریم. اینو بلدی یا می خوای دوره های مخصوصشو ببینی و به صورت تخصصی یاد بگیری؟

+: برو خودتو مسخره کن!

_: چشم.

و هر دو خندیدند.

سه روز بعد را اینقدر درگیر بودند که اصلاً نشد همدیگر را ببینند. هر دو یا مشغول دید و بازدید بودند یا تلفن به آشنایان و یا خرید کم و کسریهای چمدانشان.

پنجشنبه شب بیست و هفت شهریورماه نود و سه، راهی فرودگاه حجاج شدند. البته در طول راه هم باهم نبودند و هرکدام با خانواده ی خودش راهی شد.

حمید که رسید با بی قراری توی جمعیت چشم گرداند. چند تا از دوستان صمیمی اش برای بدرقه اش آمده بودند و مدام شوخی می کردند. ولی حمید قرار نداشت. هرچه نگاه می کرد ریحانه را نمیدید.

ریحانه هم با دلی لرزان وارد فرودگاه شد. توی سالن پر از جمعیت بود. هرچه نگاه کرد حمید را ندید. دلش برایش تنگ شده بود. بالاخره از دور او را دید. کنار دوستان و خانواده اش بود و به نظر نمی آمد کسر و کمبودی داشته باشد. دلش گرفت. لب برچید و رو گرداند.

بابا پرسید: حمید کجایه؟

شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم.

=: چی شده بابا؟

+: هیچی.

بالاخره دو خانواده یکدیگر را پیدا کردند. ریحانه بین مامان و نرگس سر جایش ماند و جلو نرفت. دلتنگ و کلافه بود. این همه وابستگی به حمید را دوست نداشت. فقط سه روز او را ندیده بود!

نفهمید بحث بین دو خانواده از کجا به عقد ازدواج کنار خانه ی خدا رسید. وقتی از او پرسیدند که آیا موافق است یا نه، اعتراض محکمش تا پشت لبش آمد اما وقتی نگاهش به نگاه امیدوار حمید رسید همانجا ماند و حرفی نزد. سر به زیر انداخت.

همه خیلی خوشحال شدند. با روحانی کاروان صحبت کردند و از او خواستند که بعد از انجام اعمال عمره خطبه را در کنار خانه ی کعبه جاری کند.