ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (9)

سلام دوستام

اولاً وفات حضرت امام جعفر صادق (ع) رو به همه ی شیعیان جعفری تسلیت میگم.
و اما بعد... خیلی دیر شد. می دونم. همیشه اینقدر بدقول نبودم. ولی امروز تعطیل بود و باز با خانواده رفتیم بیرون شهر. پریشبم مهمون داشتیم و از سه شنبه تا جمعه مشغول تدارک پذیرایی بودم. راستی بادمجون دوست دارین؟ عدس بادمجون درست کردم عالی شد! می خواستم تنهایی تا تهشو بخورم

چند وقته می خوام وصیتنامه بذارم نمیشه! این که بازیه. ولی کلاً شنیدم حدیث هست که هرکی وصیت کنه عمرش دراز میشه. ولله اعلم.

حالا وصایای این جانب. حوصله داشتین بخونین، نداشتینم برین سراغ قصه.

1- بالاغیرتاً سیاه نپوشین که اصلاً و ابداً راضی نیستم! اینقدر دلم می گیره از لباس سیاه که خدا می دونه. خداوکیلی بدم میاد. نپوشین. می تونین محض اعلام عزا آبی یا نیلی بپوشین. البته اگه واقعاً دلتنگم بودین

2- سر سالم شله زرد نپزین. دوست ندارم. خرما هم خیلی دوست ندارم. حلوا دوست دارم ولی زحمتتون میشه. نذری داشتین شکلات شیرین عسل پخش کنین. والا!

3- شب جمعه خواستین روضه ای بخونین خوبه. ثواب داره. ولی سفارش کنین به ذاکر به اسم من اشک ملت رو درنیاره. اصلاً اشاره ای به این مرحومه نکنه

4- مال و اموال ندارم. شرمنده!

اوف چقدر سخت بود!!! بی خیال بقیش. بریم سراغ قصه.

تقه ی محکمی که به در اتاقم خورد از خواب بیدارم کرد. روی تخت نیم غلتی زدم با صدایی گرفته پرسیدم: بله؟

_: وقت داروهاته.

به سنگینی برخاستم. کمی سر و وضعم را مرتب کردم و در را گشودم. آقای رئوفی با یک لیوان آب و یک کپسول و یک قرص دم در بود.

خواب آلوده سلام کردم. با تبسم نامحسوسی جوابم را داد. قرصها را گرفتم و با آب بلعیدم.

آقای رئوفی گفت: اگه لباستو عوض کنی می تونی بیای صبحانه یا نهار هم بخوری.

از فکر حرص خوردن آقای رئوفی از سر و وضعم خنده ام گرفت. نگاهی به سر تا پایم انداختم. بلوز بنفش و شلوار جین. خیلی هم بد نبود! روسری را هم دور سرم پیچیده بودم تا حسابی گرم شوم.

به هر حال به اتاق برگشتم و بعد از عوض کردن لباسهایم بیرون آمدم. نگاهی به ساعت انداختم. سوتی کشیدم و گفتم: دوازده و نیم؟ فکر کردم حدود یازده باشه!

_: حالا صبحانه می خوای یا نهار؟

روی مبل نشستم و متفکرانه گفتم: گشنم نیست...

آقای رئوفی یک ابرویش را بالا برد و گفت: دارم واقعاً نگرانت میشم. مطمئنی هیچی نمی خوای؟

خواب آلود پوزخندی زدم و پرسیدم: من که خواب ندیدم نه؟

_: در چه مورد؟

_: مجید واقعاً عاشق اون دختره شده؟

_: تو اینطور گفتی.

_: آره یه چیزایی یادم میاد. دقیق نه... چی می گفت؟

_: فقط گفتی دختره به خاطر مجید خودکشی کرده بود.

_: جدی؟ من اینو گفتم؟ اصلاً یادم نمیاد. خدایا چقدر گیجم!!

_: به مسکّن عادت نداری.

آهی کشیدم و سری به تایید تکان دادم. بعد پرسیدم: میشه برم بیرون یه کم قدم بزنم؟ دلم می خواد یه بادی به صورتم بخوره بلکه بیدار شم.

_: تو تازه از زیر تب در اومدی.

_: فقط یه ذره... باید برم. حالم بده.

_: باشه. آماده شو بریم.

_: شما مجبور نیستین همراهیم کنین.

_: من مجبورم همراهیت کنم. روز سلامتیت چقدر قابل اطمینان بودی که حالا با این گیجیت!

پوزخندی زدم و گفتم: شما خیلی به من روحیه میدین.

_: می دونم.

آماده شدم. لباس گرم به علاوه کتی که آقای رئوفی خریده بود با کلاه و کفش و بالاخره از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با آن پالتوی کرم جذابش دم در ایستاده بود.

دستپاچه و خندان گفتم: ببخشین معطلتون کردم.

_: خواهش می کنم.

از متل بیرون آمدیم و در طول خیابان کوهستانی به طرف بالا رفتیم. زنی داشت نان محلی که به آن کشتا می گفتند می پخت. آقای رئوفی پرسید: نون می خوری؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. میل ندارم.

_: از وقتی بیدار شدی هیچی نخوردی.

دستهایم را توی جیبهایم فرو بردم و غرق فکر پرسیدم: چرا مجید دوستم نداره؟

_: دوری فراموشی میاره.

_: هیچوقت به این که از دل برود هر آن که از دیده برفت اعتقاد نداشتم.

_: بعضی چیزا جبر زمانه است.

_: به جبر زمانه هم اعتقادی ندارم.

_: گفتنش خوشایند نیست. ولی مجید واقعاً اون قهرمانی که تو تصور می کردی نیست.

_: چرا نیست؟ چرا عوض شده؟

_: هیچوقت نبوده. اون صرفاً همبازی خوبی بوده.

آهی کشیدم و با حرکت سر تایید کردم. آرام پرسیدم: حالا چی میشه؟

_: نمی دونم.

_: مجبورم با اصلان عروسی کنم؟

_: نه مجبور نیستی.

_: پس چکار کنم؟ پسر ناپدریم تو خونمونه.

_: هوم... نمی دونم... آش می خوری؟

_: نه هیچی نمی خوام.

_: یه چیزی بخور. ضعف می کنی.

_: فکر می کردم خوشحال میشین اگر بدونین من گاهیم میلی به خوردن ندارم.

_: کم چرند بگو جوجه.

پوزخندی زدم. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. آهی کشیدم و گفتم: راستشو بگم؟ ته دلم همیشه وحشت داشتم که با مجید ازدواج کنم و خونوادش اونقدرا هم منو دوست نداشته باشن. آخه... آخه با خواهرش همیشه دعوامون میشد. برادر کوچیکشم خیلی لوس بود.

آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و برای این که من نبینم با پشت انگشت کمی بینیش را خاراند.

خندیدم. خیلی خوشحال نبودم اما آنطور که انتظار داشتم هم ناراحت نبودم. شاید هم اثر مسکّن بود که هنوز گیج بودم. انگار دنیا را از درون یک حباب بلوری می دیدم.

صدایی از بیرون حباب توجهم را جلب کردم. داشت ملتمسانه می گفت: مجید خواهش می کنم. اگه نیای خواستگاری...

سیخ شدم و نگاهی به کوچه ی باریکی که کنارم بود، انداختم. نزدیکتر شدم و سر کوچه طوری که دیده نشوم پناه گرفتم. آقای رئوفی به سردی گفت: خیلی کار زشتیه که گوش وایمیستی.

زمزمه کردم: اگه منو ببینه...

_: مثلاً چی میشه؟

ناگهان فکر کردم: واقعاً چی میشه؟

پس وارد کوچه شدم. آقای رئوفی پرسید: کجا میری؟

_: میرم ببینم چی میشه.

_: خیلی خلی جوجو.

و بی حوصله دنبالم آمد. چند قدم بعد آن دختر... اسمش را به خاطر نمی آوردم... ولی خودش بود. قیافه اش را نمی دانم ولی مچ دستش چسب داشت. این یکی را با اطمینان به خاطر داشتم. سر بلند کردم. مجید کنارش ایستاده بود. قیافه اش تغییر به خصوصی نکرده بود. لاغر و دیلاق بالا رفته بود. متحیر به من نگاه کرد. بی تفاوت نگاهش کردم. داشتم به عشق فکر می کردم. اما نه دلم می لرزید نه هیجانی داشتم. حتی به دنبال مختصر هیجانی از دیدن همبازی قدیمیم بعد از هفت سال گشتم که نبود.

اینقدر که خمیازه ام گرفت! سرم را کمی خم کردم و دهانم را با دست پوشاندم.

مجید قدمی به طرفم برداشت و با تعجب پرسید: جواهر خودتی؟

فریبا... آه اسمش را به خاطر آوردم. جیغ جیغ کنان پرسید: تو این دختر رو می شناسی؟ همونیه که دیشب تو درمونگاه بود.

پوزخندی تمسخرآمیز زدم و پرسیدم: پیغوم منو بهش رسوندی؟

مجید با تردید نگاهی به فریبا انداخت و گفت: نه چیزی نگفت. چی گفته بودی؟

_: گفتم خیلی بی غیرتی که نمیری خواستگاریش و پای عواقبش وایسی. شایدم صرفاً... هوم. فقط عاشق نیستی.

_: چی داری میگی دیوونه؟ تو از عاشقی چی میدونی؟ تو هنوزم همون بچه ی شرور قدیمی هستی. این سر و وضع چیه برای خودت درست کردی؟ فکر کردی خیلی خوش تیپی که مثل پسرا لباس پوشیدی؟ هان؟!

تکانی خوردم. سری به نفی تکان دادم و گفتم: به خاطر خوش تیپی نبود. می خواستم شناخته نشم.

_: برای چی؟ چه غلطی داشتی می کردی؟

_: فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.

_: عشق و عاشقی منم هیچ ربطی به تو نداره.

_: نه به من ربطی نداره. ولی... ولی خیلی احمقانه است که این به خاطر تو رگشو می زنه و تو هیچ کاری به خاطر اون نمی کنی.

نیم نگاهی به فریبا انداختم و گفتم: البته من به خاطر هیچ کس حاضر نیستم رگمو بزنم. ترجیح میدم مبارزه کنم.

فریبا با عصبانیت گفت: ولی تو مبارزه نکردی. فرار کردی. خودت گفتی.

مجید ابروهایش را با تمسخر بالا برد. نگاهی به آقای رئوفی که در سکوت منتظر تمام شدن بحث ما بود، انداخت و گفت: به به که فرار کردی! با این آقا؟ خوش تیپم هست! چه خوب! همسایه ی ما رو باش. کارش به کجا کشیده...

به یک ثانیه هم نکشید. آقای رئوفی یقه اش را گرفت؛ او را مثل پر کاه بلند کرد و به دیوار کوبید. با لحنی بُرّنده گفت: حرف دهنتو بفهم. یه بار دیگه به همسر من توهین کنی، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.

_: من... من فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین.

_: مهر ازدواج رو توی شناسنامه می زنن نه پیشونی!

_: باشه باشه... من غلط کردم. ولم کنین.

آقای رئوفی بالاخره رهایش کرد. مجید پیراهنش را صاف کرد و در حالی که یک پلکش با حالتی عصبی تند تند می پرید، پرسید: پس... پس چرا گفتی فرار کردی؟ این لباسا چیه؟

فریبا هم عصبی گفت: تازه دیشب می گفتی داییته.

ناراحت به طرف آقای رئوفی برگشتم. بیشتر از خودم، نگران توهینی که به او شده بود، بودم. بعد رو به مجید کردم و گفتم: این لباسا رو محض تفریح پوشیدم. تو می دونی که همیشه تو بازیها دوست داشتم پسر باشم. و برای اولین بار این لباسا رو پوشیدم و موهامو کوتاه کردم. نه برای همیشه. فقط یه بار... برای تفریح.

با تمسخر از آقای رئوفی پرسید: اون وقت شمام اجازه دادین؟

آقای رئوفی سرد و جدی گفت: از نظر من یک بار اونم برای تفریح ایرادی نداره.

فریبا دوباره پرسید: چرا گفتی داییمه؟

آقای رئوفی گفت: چون ما هنوز عقدمونو محضری نکردیم. لازم بود به این سفر بیایم برای کاری که همین اطراف داریم.

مجید پرسید: مثلاً چه کاری؟

_: فکر نمی کنم لازم باشه به تو توضیح بدم. ولی به هر حال مرحوم پدر جواهر این اطراف ملکی داشته، که برای فروشش اومدیم.

قوه ی تخیلم را باز یافتم و گفتم: آره. بابام این طرفا یه زمین داشته. تا وقتی خودش زنده بود یه ذره درآمد از این زمین داشتیم. ولی از وقتی از دنیا رفته... دیگه کسی نیست بهش برسه و همینطور بایر افتاده. حالا دیگه گفتیم بفروشیمش. در مورد فرارم دیشب تب داشتم هذیون می گفتم که می خوام فرار کنم و اینا. آخه من همش به شوخی دارم تهدید می کنم که زمین رو که فروختیم، من پولا رو برمی دارم و فرار می کنم. نمی ذارم هیچی به مامانم و برادرم برسه.

آقای رئوفی چرخید و گفت: بسه دیگه. بریم.

نگاه دیگری به مجید و فریبا انداختم. با تاسف سری تکون دادم و گفتم: بهم خیلی میاین.

فریبا با شوق گفت: واقعاً؟! متشکرم.

چند قدم که دور شدیم، به آقای رئوفی گفتم: هر دوشون خیلی احمقن.

سری به تایید تکان داد. عطسه ای کردم. توی جیبهایم دنبال دستمال گشتم. قبل از عطسه ی بعدی پرسیدم: دستمال دارین؟

یک بسته دستمال جیبی به طرفم گرفت و پرسید: نهار می خوری؟

چند بار عطسه زدم تا بالاخره در حالی که داشتم با دستمال دماغم را از جا می کندم، گفتم: نه... سیرم. شما منتظر من نشین. بخورین.

_: من نگران خودم نیستم. ولی دارم فکر می کنم از دکتر درمونگاه بپرسم این قرصای اشتها کور کن چی بودن؟

_: آره می تونیم به جای قرص لاغری به مردم بفروشیمشون.

خندید و گفت: آره.

_: راستی اگه اون زمین بابام واقعی بود چه خوب میشد ها! الان یه پولی گیرم میومد می زدم به چاک دیگه آویزون شما نبودم.

نفس عمیقی کشید. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: اون زمین واقعیه جوجه. یه جایی اطراف رامسره. من با وکالتی که از مامانت دارم داشتم میومدم که بفروشمش.

با گیجی گفتم: شوخی می کنین.

_: نه شوخی نمی کنم. حتی به مامانت گفتم که جواهر رو همرام می برم که به عنوان یکی از وراث قانونی حضور داشته باشه و اسناد رو امضاء کنه.

ناباورانه خندیدم و گفتم: شمام کنار من حسابی چاخان شدین ها!

_: جوجه الان که خودمونیم. به کی دروغ بگم؟ سندش تو چمدونمه. نشونت میدم.

_: لابد راست میگین. چشماتون الان فقط مهربونه. شوخ نیست. ولی من گیجم. آخه چطور ممکنه؟ ما اگه همچو زمینی داشتیم که وضعمون به از این بود.

_: حالا همچو زمینی هم نیست! یه تکه زمین کوچیک کشاورزیه که یه تا حالا اجاره بوده. حالام مامانت تصمیم گرفته بفروشه و خرج جهاز تو و دانشگاه جاوید بکنه.

_: مگه زمین کشاورزی رو هم اجاره می کنن؟

_: آره. سر یه مبلغی توافق می کنن و کشاورز سالیانه اون مبلغ رو به صاحب زمین میده. هرچی بقیش بود برای خودش برمیداره. حالا همون کشاورز می خواد زمین رو بخره. منم قرار شد بیام بفروشم.

_: یعنی مامان می دونه من با شمام؟

_: آره. وقتی محو جمال اون دزده بودی بهش تلفن زدم.

متفکرانه گفتم: قبلشم اس ام اس زدین.

_: نمی تونستم بذارم نگران بمونه.

_: عروسی چی شد؟

_: انتظار داشتی چی بشه؟

_: مامان خیلی ناراحت شد؟

_:  خوشبختی تو براش از همه چی مهمتره.

سری تکان دادم و آهی کشیدم. با بغض گفتم: دلم براش تنگ شده.

موبایلش را در آورد و پرسید: زنگ بزنم؟

_: نه نه... الان باهاش حرف بزنم گریه ام می گیره. نه. باشه بعد...

دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برد و گفت: هرطور میلته.

برگشتیم متل. وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم. آقای رئوفی برای صبح روز بعد، با خریدار زمین توی رامسر قرار داشت.

تازه راه افتاده بودیم. آقای رئوفی برای خودش شعری را زمزمه می کرد. من هم به پشتی تکیه داده بودم و فکر می کردم. به تمام این راه و تفکراتم و آقای رئوفی و بالاخره مجید. مجید...  مجید واقعاً خیلی با تصوراتم فرق داشت. انگار توی بچگیهایمان مانده بود. شاید هم من توی تصوراتم مانده بودم. هنوز خودم را آن کودک شر و شیطان می دیدم که همبازی مجید بود و توی خانه ی عمه جان هم جوجه ی آقای رئوفی!

از گوشه ی چشم نگاهش کردم. با تبسم نگاهم کرد. نمی شنیدم چه می خواند. دوباره رو گرداندم.

در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بودم فکر کردم: اون احمق به آقای رئوفی توهین کرد. گفت من با آقای رئوفی فرار کردم. نفرت انگیزه! حالا من هیچی! آقای رئوفی؟!!! مرد از این بزرگوارتر و قابل اعتمادتر؟!! اون که تو این راهی که فقط به خاطر حمایت از من همراهم بود، این همه زحمت کشید و از من مراقبت کرد؟!!

دلم می خواست مجید را با دستهای خودم خفه کنم. با حرص نفسم را بیرون دادم و راست نشستم.

آقای رئوفی متبسم پرسید: چی شده؟

_: از مجید متنفرم!

_: بهش فکر نکن.

با اصرار گفتم: خیلی ازش بدم میاد.

_: فراموشش کن.

_: به شما توهین کرد! می خوام بکشمش!

_: آروم باش جواهر. بسه.

با عصبانیت به طرفش چرخیدم. چشمهایم خیس بودند.

بازهم لبخند زد و با ملایمت بیشتری گفت: آروم باش.

صورتم را پوشاندم و گفتم: مجبور شدین بهش بگین من زنتونم. وای دارم از خجالت آب میشم.

_: این که زن من باشی خجالت آوره؟

دستهایم را پایین آوردم. اشکهایم تمام صورتم را شسته بودند. با بغض گفتم: احمقانه است.

_: متاسفم که اینطوری فکر می کنی. آخه من واقعاً می خواستم ازت خواستگاری کنم.

جیغ جیغ کنان گفتم: چی دارین میگین؟

_: دارم میگم می خوام باهات ازدواج کنم. اتفاقاً امروز با مامانتم دربارش صحبت کردم. مخالفتی نداشت.

با تمسخری عصبی گفتم: حتماً خیلیم خوشحال شد.

مغرورانه سری تکان داد و گفت: گمونم همینطور باشه.

تقریباً داد زدم: ولی شما منو دوست ندارین.

_: یواش! ... تو مگه از دل من خبر داری؟

_: از دلتون نه. ولی از سلیقتون به قدر کافی و وافی خبر دارم. محاله بتونین با یه بچه ی وحشی کنار بیاین. غیر ممکنه که دوستم داشته باشین. به خاطر حرف مردم می خواین باهام ازدواج کنین. چون ممکنه خیلیا از جمله ناپدریم بدونن که من با شما بودم. برای این که آبرومو بخرین می خواین این کار رو بکنین. برای این که به طرز نفرت انگیزی احساس مسئولیت می کنین. برای این که وکیل مامانمین. برای این که به مامانم و به خودتون گفتین تا آخرش مراقبم خواهید بود. ولی شما مجبور نیستین. من اجازه نمیدم این کارو بکنین. شما حقتونه که خوشبخت بشین.

ترمز کرد و کنار زد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار آبشار قشنگی بودیم. به طرفم برگشت و گفت: اشتباه می کنی.

در حالی که اشک می ریختم سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه. هرچی اشتباه بوده تا اینجا کردم. ولی این یکی رو مطمئنم که درست فهمیدم.

از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد و ماشین را دور زد. برف نرم نرم می بارید و هوا خیلی سرد بود. کنارم ایستاد و گفت: سوار شو. سرده.

_: حقمه همین جا ولم کنین. هیچ کس به اندازه ی من براتون دردسر درست نکرده نه؟

_: معمولاً عزیزترین کسان آدم بیشترین دردسر رو برای آدم دارن. اونم به خاطر شدت نگرانی و حساسیته که آدم نسبت به اون شخص داره. مثل مادر و فرزند.

دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مثل مادر و فرزند. مثل مامانم که الان نگرانمه. چقدر تا حالا اذیتش کردم.

_: پس میشه به مادرت رحم کنی، لجبازی رو کنار بذاری و درخواست منو قبول کنی؟

به طرفش برگشتم و گفتم: نه... نه آقای رئوفی. اصرار نکنین. من نمی مونم خونه. میرم پیش مامان بزرگم. قول میدم دیگه مامانمو اذیت نکنم. شما رو هم همینطور. بذارین این قصه همینجا تموم بشه.

_: ببینم تو هیچ وقت به ذهنتم خطور نکرده که ممکنه من دوستت داشته باشم؟

رو گرداندم. در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم: خواهش می کنم تمومش کنین. شما منو دوست ندارین. فقط به طرز فجیعی جوانمرد هستین. من نمی خوام خودتونو فدا کنین.

سوار شد. در حالی که ماشین را روشن می کرد، آهی کشید و گفت: شایدم این تویی که منو دوست نداری.

با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ مگه میشه شما رو دوست نداشت؟ شما که اینقدر جوانمرد و بزرگوارین؟

با بی حوصلگی گفت: خیلی شلوغش کردی. من یه آدم معمولیم. تازه یه بار گفتی هزار سالمه! بهت حق میدم اگه نخوای با یه پیرمرد ازدواج کنی.

کلافه و ناامید خودم را به پشتی صندلی کوبیدم و گفتم: چی دارین میگین؟

لبخندی زد و گفت: کمربندتو ببند.

در حالی که کمربندم را با حرص می کشیدم، گفتم: می بینین؟ من یه بچه ام که صبح تا شب باید بهش یادآوری کنین که لباسشو درست کنه، دماغشو پاک کنه، کفشاشو درست بپوشه و کمربندشم ببنده.

خندید و گفت: و من عاشق این بچه ام.

حوصله ام سر رفته بود. حتی یک کلمه از این حرفهایش را باور نمی کردم. دستم را زیر کلاهم فرو بردم، موهایم را چنگ زدم و از پنجره به بیرون چشم دوختم.

با خوش خلقی گفت: تو گشنته، اعصاب نداری.

جوابش را ندادم. همچنان هق هق می کردم. با کف دست اشکهایم را پاک کردم. با ملایمت گفت: دستمالم هست.

_: می دونم. اصلاً می خوام با آستینم اشکامو پاک کنم. با آستین کت اهدایی شما.

تبسمی کرد و چیزی نگفت. بقیه ی راه در سکوت گذشت.

رامسر جلوی یک رستوران توقف کرد و گفت: پیاده شو.

_: چه گرسنه چه سیر... با شما ازدواج نمی کنم.

_: باشه. پیاده شو.

پیاده شدم  و باهم وارد رستوران شدیم. منو را جلویم گذاشت و پرسید: چی می خوری؟

_: کوفت.

منو را به طرف خودش برگرداند و خیلی جدی گفت: ندارن. بذار خیلی عاشقانه دو تا غذای یه جور سفارش بدم. سبزی پلو با ماهی سوخاری چطوره؟

جواب ندادم. او هم همان را سفارش داد. غرق فکر بودم. مخم داشت می ترکید. حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود که کسی ممکن است درباره ی آقای رئوفی فکر بدی بکند. مشتم را یواش روی میز کوبیدم.

آقای رئوفی گفت: بسه دیگه. آروم باش.

_: می خوام مجید رو بکشم.

_: عدد این حرفا نیست. ولش کن. یه نفس عمیق بکش.

به سختی نفس کشیدم. نگاهم که به نگاهش رسید، اشکم باز چکید. سر بزیر انداختم و گفتم: شما نباید این کار رو بکنین. نمیذارم بدبخت بشین.

_: نگران نباش. من مراقبم که بدبخت نشم.

_: اما شما...

پیش خدمت بشقابهای غذا را روی میز گذاشت. آقای رئوفی گفت: هیس. نهارتو بخور. این بحث رو بعداً ادامه میدیم. الان فراموشش کن. یه کم زیتون پرورده بردار.

بوی ماهی سرخ کرده شامه ام را پر کرد. لبخند تلخی زدم. واقعاً گرسنه بودم. بشقاب را پیش کشیدم و لقمه ای خوردم.

نظرات 57 + ارسال نظر
بهار شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

سلام. خوبی شاذه
من بیمارستان بودم تازه جمعه اومدم
تو کجائی خانم؟!

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
بیمارستان؟ چرا؟!!!
همینجا...

مریم پاییزی پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:06 ب.ظ http://man0o-del.blogfa.com

من که همون قسمت اول گفتم اینا با هم مزدوج میشن جوجه که چیزی نیست شاذه 11 سالشه م شوهر داده

ها والا بلا
بله بله... این که دیگه سنش حسابی بالاست

لیمو پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

والا ما هم یه آقای فامیلی داریم که منو جوجه صدا میکنه و تاکید خاصی داره که منظورش جوجه ماشینی زرده نه هر جوجه ایی حالا هی این آقاهه جوجه جوجه میکنه من یاد خودم میافتم
از یه چیز این آقای جنتلمن که خیلی خوشم اومد تو این داستان اینه که چقد قشنگ به جوجه اش حق انتخاب داد هی داریم تو اینر مان ها میخونیم پسره میگه چون من دوست دارو تو هم باید منو دوست داشته باشی آی حرصم میگیره ولی این آقا بیسیار بیسیارجنتلمن و با شخصیته
من اینقده از آقایون اطو کشیده که بعد میشه با ژولی پولی بازی حرصشون داد خوشم میاد خدا به اونایی که یه همچین قیافه عصبی رو ندیدن قسمتشون کنه ببینن بعد میفهمن من چی میگم من که بسی فراوان لذت بردم

خوچم اومد شمام یه آقای رئوفی دور و برتون دارین


بله بله آقای رئوفی ما بسیار رئوف و باشخصیت می باشند

آرررره منم الان که دارم قسمت بعدی رو می نویسم آقای رئوفی رو زیر بارون اساسی خیسش کردم بعد هی حال کردم از قیافه ی درب و داغونش

ملودی پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام به شاذه جون گلم بوس بوس بوس بوس بوس خوبی؟ خوشگلا خوبن؟ همه رو خوندم یه نفسسسسس راستش فکر میکردم بنویسی که مجید تو زرد از اب در اومده ولی اصلا تو فکر اینکه آقای رئوفی به این جوجه همچین حسی داشته باشه نبودم.چه بامزه داری تمومش میکنی .بازم یه عالمه بوسسسسس دیگه هم وصیت و اینا ننویسی ها شوخی شو و بازی شو هم دوست ندارم خوب

سلام به ملودی عزیزم
یه عالمه بوس. مرسی ممنون. خوبن خدا رو شکر
اوه خسته نباشی خوشحالم که لذت می بری
چشم دیگه وصیت نمی کنم

گوگولی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:48 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

او...وووا!!!!راس میگینا،چرا نمیاد تو صفحه اصلیم؟!!؟؟

هاااا... نیدونم!

لولو چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم!
دیدی من در مورد اون سورمه ای نوشتت یادم رفت چیزی بگم!
اولا که ایشالا سالمو تندرست باشید و سایه پرمهرتون بالا سر بچه هاتون باشه،و حضور پرمهرتون در کنار همسرتون و دیگر عزیزانتون....
بعدش در مورد این نوشته تون، من اگه بخوام یه روزی وصیت کنم ،مال و اموالی که ندارم،فقط بهشون میگم جان مادرتون در عزای من هرچی میتونید لباس سفید و رنگی بپوشید،لباسای شاد،و....چون من از رنگ سیاه متنففففففففففففففففففرم...و توی عمر27ساله م بجز فرم مدرسه که سورمه ای بود و اجباری،به اختیار خودم تا حالا فقط2تا مانتو مشکی گرفتم،و همونا رو هم خیلی کم استفاده کردم...یکی اول راهنمایی،یکی هم سال اول دوره کارشناسی!! که اونیکه سال اول دوره کارشناسی رو گرفتم به اسم محرم بود، ولی بعد یه جاهایی پوشیدمشون که حسابی دلم سوخته بود...
ایشالا که همیشه شاد و تندرست باشی عزیزم

سلام عزیزم!

زنده باشی عزیزم خدا وکیلی!!!! چه کاریه این سیاه پوشیدن؟؟؟ بدم میادددددد

سلامت و خوشحال باشی دوست جونم

زهرا۷۷۷ چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

من یادم نیست چیا روگفتم وگرنه فرصت دارم برات بنویسم!!!!!میترسم بگم تکراری باشه ...

فایلشو برات ایمیل می کنم بقیشو بگو

زهرا۷۷۷ سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ

تو هیچ وقت به ذهنتم خطور نکرده که ممکنه من دوستت داشته باشم؟
این دقیقا جمله ای بود که من از علی شنیدم!
چقدر دوست دارم فضای داستانتو..چقدر جواهر از اول تا حالا تغییر کرده ..من این تغییراتشو خیلی دوست دارم

آخی....
من منتظرم سرت خلوت شه دوباره حسابی بیای از خاطراتت بگی! اصلاً یه فایل دارم خاطرات تو! هرچی تا اینجا گفتی نگه داشتم.
همیشه خوشبخت و عاشق باشی دوست من

گوگولی سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

علیک سلاممم،بر شما نویسنده ی توانا!!!؛*
که اینطور!حالا قراءت نمودید یا نه؟!

سلام علیکم بر گوگولی خوشمزه!!

بلی اینطور است. ولی پروفایل شما آخر رؤیت نشد متاسفانه!

مونت سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ب.ظ

این عدس بادمجون اختراعیه؟دست ژختت که همیشه عاالیه.فردا درست میکنم ژسفردا خبرشو بهت میدم.ممنون.

نه باااا! غذا قدیمی کرمونیه!
شما لطف دارین. حتما مال تو هم عالی میشه
خواهش می کنم. انشاالله می بینمت. بووووووووس

مونت سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ

سلاااااام.بعدارصدسال اومدم اینجاا.ازوصیتنامت خوشم اومد.ولی برا من یه هفته سیاه ببوشن..هر کی دلش خواس.بعدشم هرکی هررنگ.اصولا عاااشق سفیدم.با شله زرد هم موافقم.چندروز بیش به مامانم گفتم میخوام یه ذره مجوهراتم رو بدم شما..وقتی مردم بدین دخترام که شوهرم اینا رو حیف نکنه و بده زن بعدیشششش.یا بفروشینشون منو ببرین کربلا..البته اگه شدعااشق خرمام.وقتی سرسالم دخملم برات خرما اورد تو رو خدا نگی اققققمحتاج صلوات و فاتحه ودعای خیر دوستااااانم.الهی آمین.

سلااااااااااام
خوش اومدی دوست قدیمی!
یــــه هفته؟! مونت کوتاه بیا! حالا زنده باشی ایشالا! ولی با عشق فراوان از سیاه پوشیدن معذورم! حالا شایدم من زودتر مردم...
ای خدا! حالا بیا باشیم در خدمتتون! چقدر بدبینی به اون بنده خدا!

باشه نمیگم. هسته میگیرم ازون خرما کنجدیها که باهم می خوردیم خوشمزه بودن درست می کنم
همگی محتاجیم. الهی آمین.

مامانی سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ

ای جان چه شود!!!!!!!!!!!!!!!!!
این وصیت هم مدل 2011هستش عزیزم انشالله صد سال عمر مفید .اینکه همیشه دل ما را شاد می کنی واز آه وناله تو داستانات نیست منت سر ماها میزاری.هر کس را که می بینی بیشتر از کوپنش درد ومرض وناراحتی داره دیگه کافیه بهخدا!!!!!!!!!!!!.شما همینطور عشقولانه وشاد بنویس پیرشی نازنین داستان هندیش خوبه!!!!!!!!!!!!!!!


بله بله! دیگه وصیتنامه ها هم مدرن می شوند
سلامت باشی دوست خوبم. خوشحالم که لذت می بری :)

شایا سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ

نمیدونم چرا قسمت قبلی رو از دست داده بودم؟!
این قسمت که خیلی باحال بود. معلوم بود الهام خانم هم برگشته :دی

خیلی ناااازی بود. اینقدر قشنگ توصیف میکنی همه ی صحنه هاش رو کامل مجسم میکنم! بووووس یه عاااالمه. ولی خداییش خیلی باحالن این دو تا باهم :)))

خوب هستی خودت؟ دلم تنگ شده یه فصل باهات حرف بزنم. ته دلم خیلی حال درست و حسابی و حوصله ندارم متاسفانه :(

نود و نه درصد ندیده بودن. بیخیال... :)
خیلی ممنون. اصلا الهام داشت پا می کوبید زودتر برسه به اینجا! منم می خواستم قسمت قبلی رو یه خورده بیشتر کش بدم راضی نشد که نشد!

خیییییلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری. بوووووووووس

منم خوبم. یه کم کلافه و بی حوصله. ولی در کل خوبم. منم دلم تنگ شده برای یه گپ مفصل! اقلاً بیا تو همین کامنتا بنویس یا ایمیل یا آف! بالاخره وسیله فراوونه :) می دونم بهش احتیاج داری. یا یه قرار بذار آنلاین باشم حرف بزنیم یا بنویس جواب میدم...

soso` سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ق.ظ

surprised!!!!:D:-O

هان؟! چرا؟ به قیافه ی آقای رئوفی نمیومد عاشق بشه؟ :دی

... دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ب.ظ

خیلی ممنون تقریبا یه چیری تو مایه ها حلیم بادمجون بدون گوشت.پیاز داغم میخواد؟

خواهش می کنم. ببخش این یکی جوابت دیر شد. امروز نرسیدم بشینم پای نت.
بله مثل حلیم میشه. پیازداغم بدی خوشمزه میشه. ولی ندی هم همون بادمجون مخصوصا اگه تند نباشه کار پیازداغ رو می کنه. من وقت پختن عدس یه قاشق پیازداغم می ریزم توش، ولی واجب نیست. روشم میشه با پیازداغ تزئین کرد.

آزاده استنفوردی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ

مرسی شاذه جونم که اینقدر به فکرمی هنوز قبول نشده ماشین یه بار دیگه امروز باید برم برام دعا کنین

خواهش می کنم گلم انشاالله که درست میشه و راه میفته

... دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام من همیشه داستاناتو میخونم خیلی جالبن.ولی خاموشم چیزی که الان باعث شد روشن شم عدس بادمجون بود اخه من خیلی شکمو هستم میشه بگی چه جوری درست کردی اخه اولین باره که اسمشو شنیدم

سلام
خیلی ممنونم.
منم خیلی شکمو ام عدس بادمجون برای مثلاً یک پیمانه عدس، سه تا بادمجون متوسط رو پوست می کنی و ورق می کنی و سرخ می کنی. عدس رو هم جدا می پزی. وقتی تقریباً نرم شد، بادمجون سرخ شده رو بهش اضافه می کنی و با یه دونه عصاره ی گوشت یا مرغ میذاری هردوشون خوب بپزن. دو سه قاشق غذاخوری رب انار اضافه می کنی و با سس زن میکسر یا هر وسیله ای خوب چرخشون می کنی. مثل حلیم میشه. بعد دیگه با هر چاشنی خواستی می خوری. یا همون رب انار یا کشک یا آبغوره یا خالی...
نوش جان

گوگولی دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سسسسلام،ساری واس قبلی نکامنتیدم!!!!مشکلات نته دیگهههه!!!!؛))
به به،جونم الهام بانوووو،می بینم کههه،آب و هوای هفت باغ یهش ساخته،همچین پرموانه ای شده،عشقولانه می زنه!!!!مشکوکه هههها!!!!نره همون هفت باغ موندنی شههه!!!!؛))
مرررررسییییی،این دو تا قسمت هم گود بود!!!!؛*

علیک سسسسلام

نوپرابلم دیر!

ها گمونم خیلی بهش خوش گذشته!!! نههههه نمی ذارم! حداقل هفته ای یه بار یه سری باید به من بزنه!!!

خواهشششش :****

سما دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ب.ظ

از اولشم میدونستم که آقای رئوفی از این وروجک زبون دراز خواستگاری میکنه

شاذه جونم انگار من از قسمت قبل جا مونده بودم

بوووووووووووووووووووووس

دوست دارم بانوی قصه گو

بله بله

همه جا موندن! نیدونم چرا هیشکی ندید قسمت قبلش گفتم سه شنبه می نویسم!

بووووووووووووووووووووووووس

منم دوست دارم دوست من

ماهک دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:24 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام خوبی خانومی دستت درد نکنه داستان خیلی با حال شده این اتفاق برای خیلی ها می افته چیزی که دنبالشن فقط توی خیالهاشون و وقتی با حقیقت رو به رو میشن چیز دیگه ای می بینن اما افسوس که سد راه همه افای رئوفی قرار نمیگیره

سلام
خوبم. تو خوبی عزیز؟
خیلی ممنونم. بله...

خاتون دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ق.ظ


سلام تو رو خدا چه بازی چه جدی دیگه از اون حرفا نزنین .

بعدشم من این قسمت رو داغ داغ و تازه از تنور دراومده خوندم اما متاسفانه فرصت کامنت گذاشتن پیش نیومد

خیلی خوشحال شدم که بالاخره ،عاشق قصه تون حرف دلشو زد و راحت شد

اما دقت کردین همه ی دخترای قصه های شما خیلی خوشبخت میشن و همسرشون عاشق سینه چاکشونه . من پیرزال که داره کم کم حسودیم میشه

سلام
بیخیال... جدی نگیرین :)

اشکال نداره...

بله بله... بالاخره آرزو بر جوانان عیب نیست :)

مینا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ق.ظ

خدا نکنه ایشالله صد سال کنار بچه هاتون سالم و سلامت بمونید

سلامت باشین و خوشحال همیشه :)

همسایه:) یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ب.ظ

اوه اوه آقای رئوفی مثل مهران مدیری "فت زیتون بزن
با نمک بود ایول داره

یس! به یاد همون نوشتم
خیلی ممنون همسایه جونم :***

فا یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ

کامنت میگذاریم. ولی پستتان را نمیبینیم که بخوانیم. فقط نصف وصیت نامه هست و عمرتان دراز باد به سلامتی و خوشی

تنکس! باید درست حسابی مزاحمتان بشویم و قالب را بازسازی کنیم گمانم!
سلامت باشی

سوری یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

چرا این چند وقت روز اولی که پست میزاری من نمیتونم وبتو باز کنم؟!فرداشم یادم میره روز قبل چی خوندم!!مثل الان!
آخی حاج آقا بلاخره اعتراف کردن؟!این دختره اگه میخواد همتو ناز کنم منم حاضرم زنش شم!یه صوبتی باهاش بکنین!

والا نمی دونم. مشکل پیدا کرده انگار! حالا می گردم یه قالب دیگه پیدا می کنم شاید بشه درستش کرد.
والا حاج آقا از چیزی که دارن خواستگار! حالا نارنج طلا میدیم دستشون انتخاب کنن :)

شرلی یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ

سلاااااااااااااااام
مرسییییییییییییییییییییی خیلی جالب بوووووووووووود ولی خواهش می کنم زود تمومش نکنین بازم ممنونم

سلاااااااااااااااام

خیلی ممنووووووووووووووون
ببینم الهام بانو چه می کنه.
خواهش میشه

لولو یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام
وااااااااااااااااااااااااااااای شاذه جونم....
خیلی خیلی این قسمت عشقولی باحال بوددستت درد نکنه خواهر جان....
یعنی این جواهره لنگه خودمه...کله شق و لجباز و یه دنده.........
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــی روزگار.....کاش گاهی اون چیزایی رو که دوست داشتی میشد به این راحتی بهشون برسی...

سلامممممم

مرسییییییییییی

یس! و خیلی هم مهربون

میشه... باید بشه...

الهه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

چه وصیتی...
کم توقعیت من و کشته....

زنده باشی...

الهه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

عجب داستانی شد این داستان....قشنگه ها
من که همیشه صبرم زیادتر بوده حالا نمی دونم چم شده...زودتر تمومش کن...

متشکرم!
نمی دونم الهام می خواد چه کنه

بهاره یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام دوستم
خوفی؟
مرسی از ادامه داستان... راستشو بخوای خیلی از اینکه سن قهرمانای داستان یه نموره بالاتر رفته بیشتر تر خوشم اومده و برای همین داستان بیشتر به دلم نشسته
مرسی که با این وقت کم و مشغله زیاد ادامه داستان رو برامون نوشتی عزیزم
مراقب خودت باش زیاد

سلام بهاه جون
خوفم. تو خوفی؟
خواهش می کنم. خوشحالم که لذت می بری

مرسی عزیزم

کوثر یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ب.ظ

سلام
واقعا فکر کنم دارم خل میشم امروز اومدم به هوای اینکه شنبه است بعد کلی وقت تازه دوزاریم افتاده که نه بابا بنده خدا امروز یکشنبه است و متاسفانه این هفته از اون هفته هاییه که قراره تا آخرش یک روز عقب باشی .
مرسی عزیزم مثل همیشه عالی بود . عااااااااااشق این شخصیت بی خیال جواهرم خیلی نازه
بازم ممنون.

سلام
نه بابا خل نمیشی! دیروز تعطیل بوده فکر کردی امروز شنبه است.


خواهش میکنم عزیزم. خوشحالم که لذت میبری

coral یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

از انتخاب رنگ لباست خیلی خوشم اومد.من از مشکی بدم نمی یاد اما همیشه رنگای شاد به خصوص ابی و بنفش و قرمز رو ترجیح میدم.مگه سر سال شله زرد میدن؟تا حالا کسی به ما نداده والله.
البته که ایشالله بعد از 120 سال
.
.
اخیش خوشحال شدم این مجید رفت کنار.من کلا از ازدواج با تفاوت سنی زیاد خوشم می یاد و از اول داستان هم این دو جوون(جواهر و رئوفی) رو واسه هم پسندیده بودم.دیگه تا شمال هستن و هوا خوبه،عروسی رو بگیر.
فکر میکنی اگه اینا با هم ازدواج کنن،من و یادشون میمونه که عروسی دعوت کنن؟؟؟

مرسی! مشکی بعضی وقتا شیکه ولی نوعا در نود و نه درصد مواقع ترجیح میدم شاد بپوشم.
اینجا سر سال شله زرد میدن. اصلا اختراع شله زرد تو کرمان بوده.
زنده باشی :)



کلا کوچولو بودن کنار شوهر یه جورایی بامزه اس
هوا که برفی و ناجوامردانه سرده!
حتما تو هم دعوتی! لباس شبتو آماده بذار. از آرایشگاهم وقت بگیر ؛)

رها یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

برام خاطره زنده کردین عزیزم ! آبشار مسیر جواهر ده...
خیلی دلم میخواست با این ماه پشت ابر داستانتون بیشتر آشنا شم . هر چی باشه یکی به خاطرش رگ دستشو زده یکی ام سر به بیابون ...ولی مثل اینکه تاریخ مصرفش تموم شده
آها! دیروز هم چون از اون ساعت به بعد می خواستم برم جایی و تا به امروز هم به نت دسترسی نداشتم و از این حرفا ...این شلکی شده بودم

آخی... من که فقط وصفشو شنیدم. باید یه بار برم ببینم!

همچو ماه تحفه ای نبود! احتمالا فقط زبون چرب و نرمی داشت که دخترا عاشقش می شدن.

آهان! از اون لحاظ! خوش باشی همیشه

بهار یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:45 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه یه چیزی بگم این آقاهه که داره میاد خواستگاری وکیله دادگستریه. یه نقطه اشتراک با آقای رئوفی داره. خیلی خوبه نهههههههههههه.
آقای رئوفیییییییییییییییییییییییییی
دستت درد نکنه دوستم خیلی خوب بود.

گمونم از بس دلت رئوفی می خواست خدا فرستاده برات!!
خیلی ممنونم.

شیوا یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ق.ظ

سلام شاذه جووووووووووون
خوبی؟خوشییییییی؟
دمت گرم عزیز خیلی باحالی مردم بسکه رمان خوندم هی گریه کردم
بسکه تو ژیاز داغ میریزن آدم یهو بغضش میترکه
واقعا مرسی تا حالا هرچی رمان خوندم تو همش دونفر اول عاشق هم میشنبعدم سخت تا آخر داستان تیریژ لاو برمیدارن آخرشم یکیشون میفته میمیره
دلمونو آتیش میدن میبینی توروخدااااااا
واسه همین داستانای شماروکه خوندم سخت عاششششششششششقت شدم گلم
مرررررررررررررسی

سلام عزیزمممممممم

خوبم. خوشم. تو خوبی؟ خوشی؟

می دونی دلیلش چیه؟ غمگین نوشتن خیلی خیلی آسونتره! بعد همه هم میگن به به چقدر حس داشت! ولی من بدم میاد. به اندازه ی کافی دور و برمون مشکل و مریضی داریم.

خیییییییییلی ممنووووونم

فاطمه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ق.ظ

چیزه من طاقت نداره لااقل بگو هفته دیگه چند قسمتش میمونه؟

ای بابا دلت بهم نمیسوزه از پس این همه مشکلاتی که باهاش درگیرم دارم التماست میکنم
بگو مامانییییی

والا بلا من نمی دونم این الهام بانو چه برنامه ای داره!!!

چرا نمیای بگی این مشکلات عجیب چی هستن؟!! من که ترکیدم از فضولی!!!

زی زی یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ

وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ذوق مرگ می شویم !
وایی ! ما جوجه خیلی دوست داریم ! وای !
شما الان تو قلب من عطر رومنس زدی با این جوجه گفتنت ! الهی ! وای چقدر من بی جنبه م نه ؟ خوب چیکار کنیم !
آخی ! آخی ! کلی احساسات خوب بهمون دست داد !
دستتون مرسی !
من برم یکمی بالا پایین بپرم این همه ذوق قلمبه شده تو دلم هدر نره !
خیلی بوووووووووووووووووووووووس

ای جااااااان

کلی انرژی مثبت دادی آخر شبی! دمت گرم!

خوش باشی همیشه

بوووووووووووووووووووووووووووووووس

نسیم یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ

سلاممممم وایییییییییییییییییی خیلی بار رمانتیکش بالا بود!!! مرسیییی...!!!

سلامممممم
وای مرسی! خوشحالم که لذت بردی

خاله سوسکه شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام عزیزم
تسلیت می گم شهادت رو
مثل همیشه خیلی قشنگ بود ، فقط فکرش رو نمی کردم که به این زودی قضیه لو بره .
لطفا زود تمومش نکن.
دوستت دارم
موفق باشی

سلام گلم
متشکرم
ممنون. دیگه حرفی نمونده بود. البته منم خیلی عجولم.
سعی می کنم
منم دوستت دارم
سلامت باشی

یلدا شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خسته نباشی خانمی از مهمون داری و گشت و گذار
به سلامتی مدرسه ها هم باز میشن از فردا و زندگی یه نظم و نظامی پیدا میکنه

داستان عالی بود مثل همیشه

شیطونه میگه منم بشینم وصیت نامه بنویسما

سلامت باشی عزیزم

بله خدا رو شکر. پیش به سوی یک برنامه ی روتین!


خیلی ممنونم عزیزم

کار بامزه ایه

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام عزیزم
عمرت ظولانی باشه دختر این حرفها چیه؟؟؟
برای داستان هم دست گلت درد نکنه من میذارم یه باره همه ش رو باهم بخونم طاقت صبرکردن و حدس زدن ندارم! شاد باشی یه دنیاااااااا

سلام ماهی جون

سلامت باشی. من زنده ام. خیالت تخت

هرجور راحتی

خوش باشی

sedena شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام،
داستانتون رو تا به اینجا خوندم، عالی بود.واقعا لایق تمام تعریفهایی که شنیدم، هستید. امیدوارم همیشه موفق باشید.

سلام
نظر لطف شما و بقیه ی دوستانه. خوشحالم که لذت بردین

نگار شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

خب شاذه جون اومدم ازت خدافظی کنم . والا ما عشق ِ دوران بچگی که نداشتیم . فقط یه همبازی ِ زمان ِ کودکی داشتیم که الان کاناداس . دارم از خونه فرار میکنم برم دیدنش ببینم بختم تو راه باز میشه یا نه

خیلیییییییییییییی قشنگ بود . به شدت منتظر بقیه شم :**

هی مرض!! ترسیدم!
فکر کردم واقعاً داری میری! تا برسم به آخرش و کلی بخندم به همبازی بچگیت سعی کن حتماً یه آقای خوش تیپم همرات ببری. جزو مواد لازمشه!

خیلیییییییییی ممنونم :****

زی زی شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ

سیلام !
نیگرانت شده بودم !
خدا رو شکر که خوبی ! خوشحالم بیرون بودی ! آخی ! منم دلم بیرون می خواد !
هوس کردم برم شلمچه ! واو ! من عاشق شلمچه م !
واو ! چه الهام بانو فرز شده !!
برگشته ؟
برو زیرزبونشو بکش ببین کجا بوده باهم بریم
من کیسه خوابم برداشتم !
آخی ! آقای رئوفی ! آخی !
غلظت رمانتیکیشو ببرین بالا !
ما رمانتیک زیاد دوست داریم !
من برم بعدا برمیگردم !
بوووووووووووووووووووووووووووس
بای بای !

هی سلام جوجوم (من آقایی نیستم ها!! فقط امروز از بس نوشتم جوجو هوس کردم بهت بگم جوجو )

می بخشی که نگرانت کردم ایشالا تو هم بری یه گردش حسابی و خیلی بهت خوش بگذره

جدی؟ از شلمچه فقط یه بار تو راه برگشتن از کربلا رد شدم. خاطره ی خوشیه برام. ولی نموندیم که ببینم چه جوریه.

الهام جان از اولشم می خواست آخرشو بگه! تا حالا به زور مثل فنر فشارش دادم که طاقت بیاره. اونم حرصش گرفت قهر کرد رفت و تا گفتم رسید به اینجا خوشحاالللل برگشت

نه بابا هنوز تو قیافه اس! هرچی میگم کجا بودی لو نمیده ولی ما میریم. بزن بریم صفا سیتی

آخی... بله... چشم... سعی می کنیم همینجور هی عطر رمنس بپاشیم توش

ویتینگ فور یو!

بوووووووووووووووووووووووووووووس

بای بای!

نقره شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ب.ظ

اااا این وصیت و اینا چیه شاذه جون ؟
این جواهر دهم شده خاطره ها اون آبشارشم همون طور ! آشه دیگه بدترررررررر
وااای خواستتتگاری کردددد خوشمانننن آمد شاذه جوننن تا شنبه دیگه بعید بدونم طاقت بیارم رسیده قسمتای خیلی حساسسس

حرص نخور بابا بازی بود! من کاملاً زنده ام!

آرررره

یس! ات لست حرف دلشو زد!
خیلی مرسی

آزاده استنفوردی شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ب.ظ

آخی...یاد کرمون به خیر...چقدر خوب بود با فامیل ها می رفتیم بیرون کلی لذت می بردیم

خیلی قشنگه داستان همین جور هم بهتر و بهتر می شه

راستش من حالت عادی هم رنگ سیاه رو خیلی دوست دارم! شاید به خاطر افسردگیه؟

انشاالله خیلی زود دوباره بیای کرمون و با فامیلا برین و بگردین و خیلی خوش بگذره

خیلی ممنونم گلم

از افسردگیه! بذارش کنار و به زورم که شده رنگهای شاد رو بپوش! ببین چه حال بهتری داره. تو زمستون رنگهای گرم و روشن مثل زرد و نارنجی و تو گرما رنگهای سفید و آبی. باید سعی کنی بشی آزاده ی استنفوردی شاد و شنگول همیشگی. تو می تونی

fa.me شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش وقتی آرزویی میکنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف های قلبمان را بشنود

fa.me شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ

قاصدک غم دارم، غم آوارگی و در به دری، غم تنهایی و خونین جگری

قاصدک وای به من همه از خویش مرا میرانند، همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند

مادر من غمهاست، مهد و گهواره من ماتمهاست

قاصدک دریابم! روح من عصیان زده و طوفانیست آسمان نگهم بارانیست

قاصدک غم دارم، غم به سنگینی عالم دارم

قاصدک غم دارم، غم من صحراهاست، افق تیره آن ناپیداست

قاصدک ددیگر از این پس منمو تنهایی، و به تنهایی خود در هوس عیسایی

و به عیسایی خود منتظر معجزه ای غوغایی

قاصدک زشتم من، زشت چون چهره ی سنگ خارا، زاشت مانند زال دنیا

قاصدک حال گریزش دارم، میگریزم به جهانی که در آنپستی نیست

پستی و مستی و بدمستی نیست

میگریزم به جهانی که مرا ناپیداست، شاید آن نیز فقط یک رویاست

فاطمه شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ

دوباره سلام
حیف بازم خوبه برا منی که همیشه آخر میرسم
چیزه من 8 نخونده بودم همچین تا وسطای 9 درگیر بودم که این دختره چی میگه بعدش گرفتم که ای بابا بازم هس نخوندی
من میدونستم این وکیل ما این جوجه رو دوس داره ولی فک نمیکردم انقد یهو ابراز عشق کنه چقد رومانتیک
مامانی چند قسمت دیگش مونده؟

بوسسسسس

علیک سلام
نه بابا طوری نیس! خوبه که باز رسیدی!
جالبه که من اینقدر اون هفته گفتم سه شنبه می نویسم، خیلیا ندیده بودن! همه سروپریز شدن سه شنبه

دیگه وقتی دید مجید از میدون بیرون رفته با خیال راحت زبونش وا شد

نیدونم

بوسسسسسسسسس

fa.me شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ

گم میشه تو چشم مات آسمون

غربت ستاره های بی نشون

بی خودی تا به خوشی پل میزنند

تو خیالشون با رنگین کمون

تا بهار یه روزی سبزشون کنه

دست میدن به دستای زرد خزون

سایه بی کسی افتاده غریب

روی تنهایی سقف خونشون

غصه ها رو میبرن تا لب گور

آخه بسته جون غم به جونشون

توی بازار سیاه عاطفه

دستشون خالی دلاشون پرخون

تا ابد میگیره قلب آسمون

از غم ستاره های بی نشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد