سلام سلام سلامممممم
خوب و خوش و سلامتین انشاالله؟ منم خوبم. متشکرم. خیلی ممنون از این همه لطف و مهربونیتون
اینم نیمه ی دوم قسمت قبلی. انشاالله شنبه با یه قسمت پر و پیمون میام.
خوشحال باشین و سلامت همیشه
بعد از شام مائده داشت آماده میشد که با مامان و عالیه به خانه برگردند که فؤاد اس ام اس زد: یادت میاد ماشین بابا کجاست؟
مائده با تعجب نوشت: گم شده؟!
_: نه سر جاشه. کارت دارم. میای کنار ماشین؟
_: باشه. الان میام.
عالیه پرسید: کجا میری؟
_: فؤاد کارم داره. زود برمی گردم.
_: باشه.
از بین جمعیت خروشان که بعضی می خواستند بروند و بعضی فقط سر راه ایستاده بودند، به زحمت گذشت، بعد از راه باریک و نسبتاً خلوت سنگفرش گذشت و به انتهای محوطه که ماشینها پارک شده بودند، رسید.
چشم گرداند و سعی کرد به خاطر بیاورد که کجا پیاده شده است. بالاخره ماشین آقای ثقفی را شناخت و به گوشه ی محل پارک ماشینها رفت. نگاهی توی ماشین کرد. فؤاد نبود.
فؤاد از پشت سرش آرام دست روی شانه اش گذاشت و گفت: سلام!
مائده از جا پرید. فؤاد با لبخند گفت: ببخشین. نمی خواستم بترسونمت.
مائده توی تاریکی زیر درخت خزید و پرسید: چی شده؟
_: از بابات اجازه گرفتم باهم بریم عروس کشون.
_: دست شما درد نکنه. دیگه چی؟
_: منظورت چیه؟
_: فؤاد فامیلت ما رو باهم ببینن چی میگن؟
_: چی میگن؟ بذار هرچی دلشون می خواد بگن.
_: من رفیق تو نیستم که آخر شب بیام باهات گردش!
_: تو زن منی و باید باهام بیای.
_: ما باهم توافق کرده بودیم.
_: من با تو هیچ توافقی نکرده بودم. شرطی بود که با پدر مادرا گذاشته بودی.
مائده که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، با بغض پرسید: چی داری می گی فؤاد؟
_: داره از این بازی حوصلم سر میره. تا کی باید موش و گربه بازی کنیم؟
_: چه موش و گربه بازی ای؟ یه مهمونی اومدی خونه عموم، که اونم مجبور نبودی بیای. کاری باهم نداریم.
_: خب تو فقط همینشو دیدی. به در و دیوار آویزون شدنای منو ندیدی که! همه ی دوستام می دونن یه خونه ی مجردی دارم و نباید پاشونو بذارن توش. در حالی که تا وقتی که تموم نشده بود خیلی میومدن. خاله ی بزرگم که دائم منتظره خونه ام تموم بشه، این سفر اومده و اصرار داره که باید خونتو ببینم. خدا می دونه چقدر زبون ریختم تا بپیچونمش. به اینجام رسیده.
به زیر چانه اش اشاه کرد و مائده سر بزیر انداخت. بعد از چند لحظه سر برداشت و با صدایی سرد گفت: خیلی معذرت می خوام که مزاحم اوقات خوشت تو خونه ی مجردیت شدم. فردا اول وقت میام وسایلمو جمع می کنم. تو هم حرص نخور. این اعصاب خوردیا به قیمت تموم شدن ترجمه هاتو و آماده شدن کیک و دلمه های عروسی خواهرت بود.
خواست برود که فؤاد بازویش را گرفت و گفت: وایسا مائده. منظور من این نبود.
_: منظورت این بود که نامزدیمونو اعلام کنیم. ولی ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم که اعلامش کنیم و به نظر نمیاد که بخوایم ادامه بدیم.
فؤاد که هنوز داشت بازوی او را می فشرد، با غیظ گفت: این چرت و پرتا چیه که میگی؟ مگه با یه ذره اختلاف سلیقه، آدم می زنه زیر همه چی؟
_: دستمو ول کن. دردم میاد.
فؤاد بازویش را رها کرد و با دلخوری گفت: همین جا می مونی تا حلش کنیم.
_: چیزی برای بحث کردن وجود نداره. تو می خوای به همه بگی و من نمی خوام. اصلاً معلوم نیست بعد از شیش ماه چی بشه.
_: خیلیا بعد از شیش ماه نامزدیشونو بهم می زنن. چه ایرادی داره که بقیه بدونن؟ به هر حال که نمی تونی قایمش کنی. زبونم لال، یه روز که زدی زیر همه چی و رفتی سراغ نفر بعدی، نمی تونی که منو انکار کنی. باید بگی.
_: آقا اگه من نخوام شوهر کنم کی رو باید ببینم؟
_: نمی دونم. ولی الان زن منی و من دوست دارم اینو به عالم و آدم بگم.
مائده جوابی نداد. بیشتر توی تاریکی خزید. لب جدول باغچه نشست.
فؤاد غرید: لباست کثیف میشه.
_: چادرمه. مهم هم نیست.
فؤاد آهی کشید و کنارش نشست. مائده زیر لب گفت: لباست کثیف میشه.
فؤاد پوزخند تلخی زد و گفت: آره کثیف میشه، مثل دلم، مثل زبونم.
دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و به روبرویش چشم دوخت.
مائده از گوشه ی چشم نگاهش کرد. نور چراغ پارکینگ اندکی از صورتش را روشن کرده بود. یک نیمرخ کلاسیک مردانه ی بی نقص! لحنش، حالت نشستنش و کلامش مثل هنرپیشه های دهه ی پنجاه هالیوود شده بود.
مائده با تمام دلخوریش خنده اش گرفت و سر بزیر انداخت که فؤاد نبیند. اما فؤاد برگشت و چند لحظه با ملایمت نگاهش کرد. بعد آرام دست دور بازوهایش حلقه کرد و گفت: خب نمیریم عروس کشون. ولی می تونیم که چرخی دور شهر بزنیم بعد برسونمت خونه ی بابات.
تمام خشم مائده مثل برف توی آفتاب آب شد و به زمین رفت. سرش را روی شانه ی فؤاد گذاشت و آرام گرفت.
فؤاد او را به خود فشرد و با خنده ای عصبی زمزمه کرد: دیوونه! نصف جونم کردی!
گردش آخر شب دو سه ساعت طول کشید. از چرخیدن دور شهر و با صدای بلند آهنگ گوش کردن، و گشتن توی جنگل قائم و به علت ترسهای موهوم فرار کردن!
مائده در حالی که به طرف ماشین می دوید، پرسید: فؤاد مطمئنی صدایی شنیدی؟
فؤاد در حالی که در طرف مائده را با عجله باز می کرد، گفت: نه. ولی سوار شو.
خودش هم ماشین را دور زد و سوار شد.
مائده نشست و پرسید: پس چی شد؟
_: هیچ آدم عاقلی ساعت یک بعد از نصف شب تو همچین جای خلوتی گردش نمیاد.
_: خودتم داری میگی آدم عاقل! آخه به قیافه ی ما میاد عاقل باشیم؟ با لباس شب و قیافه ی از عروسی برگشته اومدیم اینجا داریم می گردیم. خب چی میشد نیم ساعت بمونیم؟
_: همینو بگو! ولی به هر حال نمیشد.
_: پس چرا نمی رسونیم خونه؟
_: این پرسیدن داره؟
_: ولی... باید برم خونه.
فؤاد با حرص زمزمه کرد: می دونم باید بری خونه.
بعد از چند لحظه افزود: منم باید برم. فردا صبح باید برم تهران.
_: تهران؟ نگفته بودی!
_: دیشب بابا بهم گفت. امروزم سرمون شلوغ بود نشد بگم. امشبم... چه میدونم. صبح میرم شب برمیگردم. قرار نیست بمونم که!
عصبانی بود. مائده با ناراحتی گفت: من قصدم بازخواست نبود که اینطوری عصبانی میشی. تعجب کردم. همین. معذرت می خوام. نباید تعجب می کردم. به من که ربطی نداشت.
با حرص رو گرداند. فؤاد ناگهان ترمز کرد. مائده از جا پرید و پرسید: چی شد؟
_: تو می فهمی چی داری میگی؟ کی گفته از دست تو دلخورم؟ چرا حق نداری بپرسی؟ البته که حق داری. خودم می خواستم بهت بگم ولی نشد. دارم میگم که!
_: خب چرا داد می زنی؟
_: آخه تو نمی فهمی.
_: چی رو نمی فهمم؟
_: مائده میشه تمومش کنیم؟ از اول شروع می کنیم اصلاً. فردا دارم میرم تهران. اگه چیزی لازم داری بگو، بتونم حتماً برات می گیرم. شش صبح بلیت رفتمه و نه شب برگشتم.
مائده با ناراحتی رو گرداند و گفت: من که نمی فهمم تو چته. می خوام برم خونه.
فؤاد آهی کشید و بدون حرف به طرف خانه ی آقای نمازی راند.
مائده غرق فکر بود. نمی فهمید چه اشتباهی کرده است. تا قبل از این که بحث آخرشان شروع شود، داشت خیلی خوش می گذشت. غش غش می خندیدند و همراه با ترانه می خواندند و شوخی می کردند و ترانه را عوض می کردند و تو سر و کله ی هم می زدند. اما ناگهان بدون هیچ حرف خاصی یکهو فؤاد بهم ریخت. حالا هم که سکوت کرده بود.
جلوی در خانه ی آقای نمازی توقف کرد. مائده نگاهش را به زیر دوخته بود. اما سرش را به زحمت راست نگه داشت و پرسید: نمی خوای بگی چی شده؟
_: چیزی نشده.
_: عصبانی هستی.
_: با خودم مشکل دارم. ربطی به تو نداره.
_: این چه مشکلیه که یه دفعه پیدا شد؟ اصلاً تهران چکار داری؟
_: مشکلش یه دفعه پیدا نشد. در واقع اینقدر تدریجی بود که حسش نکردم. ربطی هم به سفرم نداره. برای کارای بابام باید برم.
_: مطمئنی که از من دلخور نیستی؟
_: مطمئنم که از تو دلخور نیستم.
_: نمی خوای بگی چی شده؟
_: نه.
_: باشه.
رو به او کرد و نگاهش کرد. فؤاد اما نگاهش نمی کرد. به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود.
مائده نیم خیز شد، دست روی شانه اش گذاشت و گونه اش را بوسید. فؤاد هیچ عکس العملی نشان نداد.
مائده زیر لب گفت: سفر به سلامت. خوش بگذره.
بعد در ماشین را باز کرد. باز مکث کرد. اما فؤاد نه حرفی زد و نه حرکتی کرد. مائده پیاده شد و آرام به خانه رفت.
مائده هرکار کرد خوابش نبرد. صبح ساعت هشت بود که به خانه ی فؤاد رفت. همه جا بهم ریخته بود. دور و بر را مرتب کرد. یک عالمه ظرف کثیف که از آثار کیک و دلمه ها مانده بود، شست و کابینتها را دستمال کشید. تمام خانه تی کشید و جارو کرد و تمیز کرد. کارش تا عصر طول کشید.
خانه بدون فؤاد خیلی خالی و سرد بود. خواست تلفنی احوالی ازش بپرسد، اما دستش پیش نرفت. هیچ وقت زنگ نزده بود و الان هم نمی دانست به چه بهانه ای زنگ بزند. بالاخره اس ام اس زد: برات شام بذارم؟
فؤاد بلافاصله جواب داد: نه. تو هواپیما می خورم. شبم میرم خونه بابام.
همین. مائده دلگیر به صفحه ی گوشیش خیره شد و نالید: لعنتی دلم برات تنگ شده.
اهه اهه اهه..........من بیشتر میخوااااااااااااام ,بازم کم بود ,چطوری تا هفته دیگه صبر کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لازم نیست تا هفته ی دیگه صبر کنی مهرشین جون
این قسمت مال هفته ی پیش بود. الان میذارم
shoma o un nevisandeye filme aasi baham ghom khishi chizi nistyn/!?!!!!shakhsiatae dastanetun dar hadde khodaaaa ahmaghan!!!!!:P:))))
نه والا! این وصله ها به ما نمی چسبه :دی :)))
سلام شاذه جون مرسى از داستان هاى قشنگت

عزیزم شنبه شد پس بقیش کو؟! مردم از کنجکاوى
بازم ممنون...
سلام عزیزم
متشکرم
دارم می نویسم. تو چند خط آخرش گیر کردم. می خوام پایان قشنگی دربیاد...
شاذه غمگینش نکنی ها! کسی رو نکشی این وسط
نه بابا من؟؟؟ تراژدی راست کار ما نیست!
سلام شاذه جووون!
یکی از داستاناتونو خوندم! همون که گفتم هم اسمه من و دوسش دارم.یعنی روزهای آلبالویی!
خیلی خوشگل بود! شخصیت ستایش دقیقا شبیه شخصیت من بود:دی دقیییقا! حتی اخماشو اینا هم مثه من بود:دی کلی ذوق میکردم میخوندمش!
خیلی خشگل بود . اینو جدی میگم . دو تا دیگه از کتاباتون یعنی همونایی که خودتون گفتید قشنگ تر از بقیس رو هم دانلود کردم و هر وقت خوندم بهتون میگم:-*
مسی:-*
سلام عزیزمممم!
حالا هاتفم داری یا نه؟ 
جدی؟ چه خووووب! مرسی!
خیلی خوشحالم که خوشت اومده!
چه جالب!!!! من حتماً از قبل تو رو می شناختم هاااا
مرسی عزیزم. امیدوارم لذت ببری :****
سلام...
آخیییییییی خیلی فواد بار رمانتیکش بالاست فقط این مائده از بس ساده میباشد که نمیگیره این آقا عاشقش شده بابا جان(مزاح)...
عالیییییییی بود مرسییییی
سلام نسیم جووونم
آره این مائده یه نموره سادست! حواسش فقط پی این آشپزیهاش و ایناست!
متشکرم عزیزمممم
سلام خوب به مائده هم بگین وا بده دیگه اینم با این گارد گیریاش !
منتظر فردایممممم !
بالاخره وا میده! حرص نخور
ای جانم!!!!!!!!!!!!
بسیار زیبا.
خسته نباشید .دست گلتون درد نکنه.
[گل]
متشکرم رهاجونم
سلللام!
خدا رو شکر حالتون بهتر شد...
مرسی قشنگ بود ( مثل همیشه )
"بی صبرانه" منتظر بقیه ش هستم
سللللام!
متشکرم عزیزم
ممنونم
عالییییه مثل همیشه
شاذه جونم هر قسمت بهتر و بهتر می شه داستان
متشکرم آزاده جونم
تو خوبی؟ کجایی؟
دولت اعلام کرد:به دلیل فشار زیاد از سمت داستان خوانان و طرفداران شاذه این هفته شنبه دو روز جلو آمد!
به عبارتی بقیه داستان رو رد کنین بیاد
اه جدی؟! نظر لطفتونه ولی نیومدی بچه ها رو نگهداری ها!!!
مرسیییییییی
منم کلی دعاگو پیدا میکنم.

چقدر خوبه که تا شنبه فقط دو روز مونده!میخواین من بیام به پسر خالمو بچه هاشون رسیدگی کنم به جاش شما هفته ای دوبار بنویسین؟!
این فؤاد چه بداخلاق شده
خواهش می کنمممم

آی قربون دستت بیا
بس ناز خرید حوصلش سر رفت
واقعا خسته نباشی


انشالا همینجور ادامه بدی
داستانهای خوبی انتخاب می کنی
tanx
سلامت باشی
متشکرم
انتخاب نیست. می نویسم!
سلام شاذه جون گلم مرسی عزیزم که بقیه شو هم نوشتی خسته نباشی.ای بابا فواد حق داشت دیگه مائده زیادی لوس شده
اما من موندم تو خماری که چرا یهو از این رو به اونرو شد .شدیدا منتظر بقیهش هستم .بوس بوس بوس بوس برای خودتو جیگر کوچولوها
سلام عزیز دلم
خواهش می کنم گلم
آره دیگه! حالا که با تحویلگیری راه نمیاد، یه کم بی محلی لازم داره
درست میشه انشاالله. متشکرم عزیزم
ممنوووونم. تو هم کوچولوهای نازتو ببوووووووس
به نام صاحب شانس
« با عشق هم چیزممکن است.»
موقعی که این نامه را دریافت می کنید کسی راکه دوست دارید ببوسیدومنتظریک معجزه باشید.
این نامه برای خوش شانسی شمافرستاده شده است نسخه اصلی درکشورانگلستان می باشد.این نامه9باردردنیاچرخیده است شانس برای شمافرستاده شده است ظرف مدت 4روزپس از دریافت این نامه اخبارخوشی را دریافت خواهیدنمود به شرط آنکه شماهم به نوبه خود آن رابرای دیگران ارسال نمایید.این شوخی نیست باارسال آن شما خوش شانسی خواهید آورد پول نفرستیدکپی ها رابرای اشخاص بفرستید که فکرمیکنیدبه شانس احتیاج دارند.این نامه را نگه ندارید.این نامه راظرف مدت 96ساعت ازدست شما خارج شود.
یک افسر آر.آ.پی.هفتاد هزاردلاردریافت نمود.جرلبرن ده هزار دلار دریافت نمود ولی چون این زنجیرراشکست آن را ازدست داد. درهمین حال درفیلیپین جین ولنز به دلیل اینکه این نامه رابه جریان نینداخت6روزپس ازدریافت آن همسرش راازدست داداگرچه قبل از مرگ همسرش775هزاردلاردریافت نموده بود.حتماُ20 کپی بفرستیدو ببینیدکه ظرف مدت 4روزچه اتفاقی می افتد. این زنجیره از ونزوئلا شروع شدواین نامه ازبانرک آنتولی پیگیری وبه میلیونری در آمریکای جنوبی نوشته است. ازآنجاکه این کپی باید در سراسرجهان بگرددشماباید20کپی تهیه نموده وبرای دوستان وهمکارانتان بفرستیدپس از چند روزشمایک سورپریزدریافت خواهیدنموداین یک حقیقت است حتی اگرشمایک شخص خرافاتی نباشی
آخ آخ...
چرا اینا اینقد سختی میکشن....
عزیزم مرسی بابت دلگرمیت... فدات بشم...
راستی رفتی سیرچ؟
ما جمعه ای رفتیم... ایندفعه خیلی بهتر بود حداقل یه چند نفری مایو پوشیده بودن...
خوب میشن... :)
خواهش می کنم گلم.
نه شوهرم خیلی سرش شلوغه. نمی رسه این روزا. چند روز دیگه هم که ماه مبارکه و دیگه نمی دونم کی بشه.
سلام
قعلا اومدم سه تا از کتاباتون رو دانلود کردم
اول از همه روزهای آلبالویی رو! چون هم اسمه خودم بود دیدم ذوق کردم
سلام عزیزم
امیدوارم لذت ببری.
آره هم اسم خودته. اینترنتیم هست
نمی شد حالا این یه تیکه اخرو هم مسیج می کرد براش؟
نه دیگه خسته میشد
بچم فواد..غصه مخور پسر گلم...درست میشه...
ها طفلک... بیاین دلداریش بدین
سلااااااااااااااااااااااااااام

شاذه جون خوبی؟
ولک من قلبم توان نداره هااااااااااا! نزنی از هم جداشون کنی...کلی داریم لاو میترکونیم با حضور حضار!
باشهههههههههههههههههههه؟
ای بابا ...قصه عشقی بود داره استرسی میشه...
ولک من میترسم ...
سلاااااام بر لولوی خوشگل خودم
خوبم. تو خوبی عزیز؟
هی ولک طاقت بیار. قصه غمگین تو مرام ما نیس. آسوده باش
آخ جون تند تند بنویس که بسی منتظرییییم
مرسی دیماهی جونم
سلاااااااااااااام


انگار خداروشکر بهترین
ممنون که گذاشتین
فواد مشکوک میزنههههه
سلااااااااااام

بله متشکرم. خوبم
خواهش میشه
آره یه کمی
حسابی چسبید این قسمت مثل یه مساله ی ریاضی
دمت گرم دختر جان
نووش جونت عزیزم
خدارو شکر بهتری شاذه خانومی؟
آخی. رمانتیک خیلی دوزت داریم. می شه خیلی رمانتیک شه؟ من فقط یه قصه اینجوری رمان از شما خوندم. یادتونه؟ اسم پسره هانی بود یه پاترول مشکی داشت. فکر کنم اولین قصه ای بود که از شما خوندم
متشکرم پروازه جون. خوبم بحمدالله
مرسی :) سعی می کنم.
اون قصه ی من نبود. خاطرات تلخ زندگی واقعی یه دوست اینترنتی بود. خیلی وقته ازش خبری ندارم متاسفانه...
آخ جون قسمت جدید برم بخونم
امیدوارم لذت ببری یلداجون :)
آخی از این دعواهای الکی
بعدشم یکی از یه چی دیگه عصبانیه اون یکی همه رو تقصیر خودش میدونه ...
چقدر به زندگی شبیهه
ای امان... سکوتش یه جور آدمو بهم می ریزه، بحث کردنش یه جور. آخرشم هیشکی نمی فهمه چی شد و دو طرف عصبانی می مونن. کاش همیشه یادمون می موند که میشه دوستانه حلش کرد...
خب بنویسش دیگه مائده جون بنویس دلت تنگولیده...
بسی سپاس بابت پست وسط هفته امیدوارم حالت توپ توپ باشه
آره دیگه!!! باید بنویسه اگر غرور لعنتی مزاحم بذاره!
متشکرم دوست من. ممنون
سلاااااااااام شاذه جون



خییییییییلی خوشحالم که حالت بهتر شده عزیزم
مرسییییی خیلی قشنگ بود، اما خیلی برا فواد ناراحت شدم! دلم گرفت یه دفعه!!
مائده هم خیلی اذیت می کنه ها!!
خیلی قشنگ بود عزیزم..
منتظر ادامه شم! چقد به شنبه نزدیکیم!خییییییلی خوبه!
سلااااااااام عزیزم


خیییییییییلی متشکرم لبخندجونم
متشکرمممم. نگرانش نباش. میگم مائده از دلش دربیاره
ممنونممممم
مرسی شاذه جونم..
دستت درد نکنه که گذاشتی من همینجوری شانسی اومدم دیدم گذاشتی.
بازهم مثل همیشه زیبا بود
خواهش می کنم عزیزم..
لطف داری
آوین جون وبلاگت مشکل داره. هرکار می کنم نمی تونم از بالای صفحه برم پایین و نظرات رو باز کنم. ماوس گیر می کنه.