ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (1)

سلام

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. خدا رو شکر.

میگم نه به اون وقتایی که کفگیرمون می خوره به ته دیگ و یه دونه برنج ناقابلم به زور توش پیدا میشه، نه به این داستان که عینهو سلطان جنگل بهم حمله کرده و اجازه ی نفس کشیدنم نمیده!!! هرچی میگم بذار من اول تکلیف قبلی رو مشخص کنم بعد بیام سراغت، حالیش نمیشه! الهام بانو سوار بر خر مراد آی رو مخ نداشتم یورتمه سواری می کنه! حالا خدا کنه نتیجه واقعاً به اون مهیجی ای که این میگه در بیاد، والا من می دونم و الهام بانوی خر سوار!


پ.ن در مورد اسمم تفالی زدم به دیوان حافظ و چون شعر کاملاً زبان حال داستان دراومد مجبور شدم مناسبترین عبارتشو جدا کنم و بزنم تیتر داستان! حالا یه جورایی به اسم داستان بودن نمیخوره. ولی ضرب آهنگشو خیلی دوست دارم. شعر رو ببینین. مرده ی این دامبل و دیمبلشم 



آرد به دل پیغام وی

 

بهاره با شوق زاید الوصفی از دروازه ی دانشگاه گذشت. اول مهر بود، اولین روز دانشگاه. نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. وقتی چشم باز کرد، بهترین دوستش فرزانه را دید. فرزانه با نگرانی پرسید: کجایی دختر؟ معلوم هست؟

بهاره با لبخند گفت: علیک سلام!

_: سلام! ساعت خواب! استاد سر کلاسه!

_: چی؟!!!!!

_: مردم از خجالت تا اجازه گرفتم بیام بیرون، ببینم تو کجایی!

بهاره نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ای لعنت بر پدر جد شیطون! این ساعت چرا خوابیده؟

_: بسه دیگه بیا بریم.

_: استاد خیلی وقته اومده؟

_: نه بابا. الان اومد. داره حضور غیاب می کنه. بدو.

_: دارم میام دیگه! چرا دستمو می کشی؟ ولم کن فری.

_: صد و بیست و هفت بار بهت گفتم خوشم نمیاد بهم بگی فری.

_: آخه عجله داریم. فرصت نیست من سه سیلاب اسمتو بگم!

_: بانمک بدو بیا.

_: میگم فری استاده پیره؟ جوونه؟ زنه؟ مرده؟ ترسناکه؟

_: یه مرد جوون خوش تیپ. یه جورایی شبیه توئه.

_: اه؟!!! به همین خوش تیپی؟

_: یکی از بچه ها تو رو روز انتخاب واحد با من دیده بود. برگشته میگه این استاد شبیه اون دوستت نیست؟ دیدم راست میگه. مثل تو پوستش سبزه اس، چشماشم سبز یشمی، موهاشم سیاه و مجعده.

_: حالا نه این که تو ناف اروپا هستیم، موی سیاه و پوست تیره قحطیه! ای بابا!

هنوز جمله اش تمام نشده بود که فرزانه در کلاس را باز کرد و ضمن عذرخواهی و کسب اجازه از استاد وارد شد. بهاره تو قاب در ایستاد و نگاهش روی استاد قفل شد. نفهمید به استاد شباهتی دارد یا نه؟ متوجه نشد که استاد توضیح داد که چون جلسه ی اولش است، به خاطر تاخیرش او را می بخشد. اگر فرزانه به شدت او را به طرف صندلیها نمی کشید، تا ابد همان جا می ایستاد.

بهاره تا به حال به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت. اصلاً اهمیتی به عشق و عاشقی نمی داد. با داشتن خانواده ای مهربان و اقوام و دوستان خوب، احساس کمبودی نمی کرد که گرد این بازیها بگردد. دو سه سال اخیر هم که فکر و ذکرش ورود به دانشگاه بود. ولی حالا...

فرزانه کشان کشان او را برد و کنار خودش نشاند. دانشجوی پشت سرشان کمی خودش را جلو کشید و پرسید: استاد احیاناً برادر شما نیست؟

بهاره گیج و منگ نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نه. واقعاً به من شبیهه؟

_: یه جورایی آره.

فرزانه گفت: استاد با توئه.

بهاره دوباره رو به استاد کرد. استاد نزدیک او ایستاده بود. دفتر حضور و غیاب دستش بود. پرسید: شما خانمِ؟

_: بهاره برومند.

_: بله متشکرم.

استاد برگشت. نگاهی اجمالی به جمع انداخت و گفت: خیلی از شما سابقه ی طراحی دارین. ولی به هر حال بعضیام تو عمرشون خط نکشیدن. بنابراین از اول شروع می کنیم با خط راست. شروع کنین.

همهمه ی ملایمی کلاس را پر کرد. همه مشغول آماده کردن وسایلشان شدند. بهاره خم شد و از فرزانه پرسید: اسمش چیه؟

_: کیهان افروز. مگه یادت رفته؟

_: اسم خودمم یادم رفته!

_: دیوونه!

کاغذ و تخته شاسی را حاضر کرد. قلم را روی کاغذ گذاشت و به استاد چشم دوخت. غرق خیالات خودش شد. سعی می کرد با دیدی منتقدانه ببیند واقعاً چرا این طور دل باخته است.

استاد بین کلاس قدم میزد و به هرکدام از شاگردان توضیح یا تذکری می داد. به او که رسید، بهاره سر بلند کرد و نگاهش کرد.

_: خانم شما چرا کار نکردین؟

_: من؟ بله. چشم.

سر به زیر انداخت. نوک قلم را به کاغذ فشرد. استاد که رد شد، رهایش کرد. واقعاً چرا؟

بعد از نیم ساعت خط کشیدن، نوبت به طراحی مکعب رسید. همه مشغول بودند غیر از بهاره!

یک ساعت دیگر هم گذشت تا استاد ختم کلاس را اعلام کرد. همه برخاستند. استاد پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت. دانشجویان یکی یکی رد می شدند و می رفتند. کلاس داشت خالی میشد. بهاره هنوز نشسته بود. فرزانه بازویش را کشید و گفت: پاشو دیگه! آبرو برام نذاشتی!

بین آخرین نفرات داشتند از کلاس خارج می شدند، که استاد گفت: شما خانمِ...

بهاره ایستاد. استاد نگاهی روی دفترش انداخت. بهاره پرسید: با منین استاد؟

اسمش را پیدا کرد. سر بلند کرد و گفت: خانم برومند درسته؟

بهاره بازویش را از دست فرزانه آزاد کرد و به طرف میز استاد رفت. گفت: بله درسته.

استاد تیکی کنار اسم او زد و گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟

بهاره در حالی که می کوشید لرزش صدایش آشکار نشود، گفت: خواهش می کنم استاد.

استاد نگاهی به فرزانه انداخت و گفت: زیاد طول نمی کشه.

فرزانه لبهایش را با زبان تر کرد. سری تکان داد و گفت: روزتون بخیر.

_: خداحافظ.

استاد صبر کرد تا فرزانه بیرون رفت. بعد سر بلند کرد و چشم در چشمان بهاره دوخت. با لحنی ملایم و مطمئن پرسید: خانم شما مشکلی دارین؟

بهاره با گیجی گفت: نه چه مشکلی؟

_: شما نه یه خط کشیدین، نه مکعب رو. شایدم سابقه ی طراحی دارین و نیازی به درسهای ابتدایی ندارین. بله؟

_: اومممم. بله... یعنی نمی دونم. قبلاً یه کمی کار کردم. ولی...

_: بذارین سوالمو یه جور دیگه مطرح کنم. من شاخ یا چیز عجیب دیگه ای دارم؟

بهاره تکانی خورد. با دستپاچگی گفت: نه استاد.

_: نمی تونم امیدوار باشم که به خاطر جمال و زیباییمه که شما یک ساعت و نیم، فقط به من خیره شدین.

_: راستش استاد...

_: راستش چی؟

_: بچه ها میگن من خیلی شبیه شمام.

_: چطور؟

_: خب... پوست تیره و چشمهای سبز و ...

_: برعکس شما منو یاد کسی میندازین که هیچ شباهتی به من نداره.

_: یاد کی استاد؟

_: فراموشش کنین. اینجا مهدکودک نیست. منم با کسی شوخی ندارم. لطفاً درستونو جدی بگیرین.

_: چشم استاد.

_: بفرمایید.

_: با اجازه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

بهاره با دلی لرزان از کلاس خارج شد. فرزانه با هیجان پرسید: چکارت داشت؟

بهاره با بی حالی گفت: می خواست بگه عاشقمه!

_: بی مزه!

_: خب گفت حواستو جمع کارت بکن. انتظار داشتی چی بگه روز اولی؟

_: من؟ یا تو که وقتی گفت کارت داره اول رنگت پرید، بعدم مثل لبو سرخ شدی؟

_: برو بابا. من اینقدر سیاهم که هیچ وقت سرخ نمیشم. قصه نساز.

_: به هر حال قیافت داد میزد که دستپاچه شدی!

_: خب معلومه. تو بودی هول نمی کردی؟

_: نه... چیه چرا این جوری نگام می کنی؟ من که طراحیامو کرده بودم. احتیاجی به توبیخ نبود.

بهاره شانه ای بالا انداخت. بعد از چند لحظه با لحنی که انگار با خودش حرف می زند، پرسید: فری به نظر تو خیلی خوش تیپه؟

_: ای... آره. بد که نیست. چیه بابا؟ ندید بدید!

_: نمی دونم.

_: تو پاک خل شدی! دختر هنوز روز اوله. اینجام فشن شو! اگه تو هرکی رو ببینی بخوای اینجوری دل ببازی که آخر هفته باید برم بستریت کنم!

_: باید با می تی حرف بزنم.

گوشی اش را درآورد. فرزانه دستش را کشید و گفت: خانم محترم، ما کلاس داریم. درد و دل با دختر دایی جون عزیزتونو بذارین برای عصر! طاقت بیار عزیز من.

بهاره شماره دو را فشرد و گفت: فقط چند لحظه. داریم میریم دیگه.

بعد از دو سه بوق، صدای گرم و مهربان مهتاب، دختر دایی  و عمه اش توی گوشش پیچید. مهتاب اگرچه شانزده سال از او بزرگتر بود، اما بهترین دوستش محسوب میشد.

_: سلام کوچولو. دانشگاه چه خبر؟

_: سلام میتی. حالت خوبه؟

_: آره. خوبم. تو چطوری؟ خیلی سرحال نیستی.

_: خوبم. کلاس طراحی تموم شده. داریم میریم کلاس سفالگری.

_: عالیه! خوش بگذره. اینقدرم هیجان به خرج نده. واسه قلب کوچولوت ضرر داره.

_: من کوچولو نیستم.

_: آوو! ببخشید یادم رفته بود که دختر دایی کوچولوم دیگه دانشجو شده و واسه خودش شخصیتی بهم زده. شرمنده ام سرکار خانوم!

_: کلاسم شروع شده باید برم. خداحافظ.

_: عصر بیا ببینمت. خداحافظ.

 

 

 

دلم تنهاست (9)

سلام

خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر

اینم از این قسمت. به نظرتون تمومش کنم یا ادامه بدم؟ راستش دیگه نمی دونم چی بنویسم. اگه می خواین ادامه داشته باشه، ماجرا پیشنهاد بدین.


دیگه این که شما صفحه ی وبلاگمو درست می بینین؟ به دو تا از دوستام آدرس دادن، ولی روی مانیتور نسخه ی موبایل می بینن! یعنی شکل یه گوشی آیفون وسطشم نوشته ها. فکر کردم مال بروزرشونه. با کروم و فایرفاکس و اکسپلورر امتحان کردم مشکلی نداشت. نمی دونم اونا چی دارن. نظر شما چیه؟ اپرا و سفری و غیره دارین امتحان کنین؟ 

دیگه همین. ممنون از همراهی همیشگی تون 


مرجان با ناراحتی روی مبل جابجا شد. اعصابش متشنج بود و بیشتر حرفهای اطرافیان را نمی فهمید. مامان حدود بیست نفر از اقوام نزدیک را برای مراسم خواستگاری دعوت کرده بود. از خانواده ی یاشار هم هفت هشت نفر آمده بودند. هرکسی حرفی میزد.

این خواستگاری ربطی به خواستگاری قبلی او نداشت. وقتی که همسر سابقش بالاخره پذیرفته شد و اجازه یافت که به خواستگاری بیاید، همه باهم ده نفر هم نمی شدند. فضا سرد و سنگین بود و مرجان فقط آرزو می کرد مجلس قبل از این که به دعوا بکشد، تمام شود. اما این بار فرق می کرد. جمع سی نفره صمیمی و راحت بود. بیشتر به یک مهمانی خانوادگی می مانست تا مجلس خواستگاری. اما مرجان راحت نبود. تمام تنش از ترس می لرزید؛ از وحشت این که اشتباه کرده باشد و روزی مجبور شود بر این وصلت هم نقطه ی پایان بگذارد، قرار نداشت. نگاه پریشانش دور مجلس چرخید. لحظه ای روی صورت یاشار ثابت ماند. یاشار اشاره کرد: چی شده؟

اما مرجان جوابی نداد. سرش را پایین انداخت و به گلهای قالی خیره شد. یاشار هم پریشان به نظر می رسید. آیا واقعاً این طور بود؟

دایی بزرگش پرسید: مرجان خانم شما موافقین؟

نمی دانست با چه باید موافقت کند. سر بلند کرد. نگاه گنگی به دایی و پدرش انداخت. بالاخره صدای خودش را شنید که گرفته و ناآشنا می نمود: نظر شما برای من محترمه. هر طور صلاح می دونین.

_: ولی بالاخره... شرطی... حرفی...

مرجان سری به نفی تکان داد و سعی کرد حواسش را روی حرفهای دایی متمرکز کند. افکار پریشانش به شدت میل گریز داشتند. دایی مکثی کرد و چون جوابی نشنید، گفت: پس اگر همه موافق باشن، یه خطبه ی دو ماهه می خونیم تا وقتی مقدمات مجلس رسمی فراهم میشه، مشکلی نداشته باشن.

نگاهی به جمع انداخت و اجازه گرفت. مرجان رد نگاه دایی را دنبال کرد و روی یاشار ثابت ماند. یاشار آرام و مطمئن گفت: من موافقم.

دایی برگشت و پرسید: مرجان؟

مرجان سری تکان داد و باز گفت: هرجور صلاح می دونین.

خطبه خوانده شد و بازار تبریک و دیده بوسی گرم شد. مرجان گیج و سردرگم ایستاده بود. افکار منفی اش فقط به جدایی کشیده میشد و این که هنوز این وصلت هیچ جا ثبت نشده بود.

دستی دستش را فشرد. برگشت. یاشار بود. کِی آمده بود این طرف اتاق؟ ایستاده بودند. بالاخره همه نشستند. مرجان هم نشست. یاشار زیر گوشش پرسید: چی شده؟ پشیمون شدی؟

_: نه. نمی دونم.

_: آروم باش. هیچ اتفاقی نمیفته.

_: امیدوارم.

_: با تو ان.

مرجان سر بلند کرد. زیر لب پرسید: کی؟ چی؟

_: بابات. می پرسه با مهریه موافقی؟

مهریه چی بود؟ مگر فرقی هم می کرد؟ تضمینی برای خوشبختی که نبود. بار دیگر گفت: هر طور صلاح می دونین.

یک نفر خندید و گفت: چه عروس مصالحه جویی!

مرجان فکر کرد: از دعوا خسته ام. خدا رو شکر که درک نمی کنین.

 

بابا شام از بیرون سفارش داده بود. دور هم خوردند. دقایق تمام نشدنی بالاخره به آخر رسیدند. همه راهی شدند. توی پاگرد راه پله شلوغ شده بود. اقوام مرجان پایین می رفتند و خانواده ی یاشار بالا. مرجان به سه گوشه ی دیوار تکیه داده بود و سعی می کرد با لبخند خداحافظی کند. اما نمی توانست. لبخند بیش از چند لحظه روی لبش جفت نمیشد. کم کم همه رفتند. پدر و مادر مرجان هم به اتاق برگشتند و عروس و داماد را جلوی در تنها گذاشتند. هنوز سر و صدای مهمانها از بالا و پایین می آمد.

مرجان احساس ضعف می کرد. بیشتر توی سه گوشه ی دیوار فرو رفت. به یاشار نگاه نمی کرد. اما یاشار سرگشته و نگران، به او خیره شده بود. خواهر یاشار دو سه پله پایین آمد و به ترکی چیزی گفت. چهره ی یاشار باز شد و با خنده جوابش داد. توجه مرجان جلب شد. خواهر یاشار جمله ی دیگری گفت. یاشار در حالی که به پایین پله ها اشاره می کرد، جوابش داد.

مرجان پرسید: چی میگه؟

یاشار دست توی جیبش برد. کلید آپارتمانش را در آورد و درحالی که به طرف خواهرش پرت می کرد، گفت: چرند میگه!

با خنده به طرف او برگشت و گفت: اصلاً حقشه بقیه رو بفرستم تو، این یکی رو تو پاگرد نگه دارم، تا صبح یخ بزنه!

مرجان خندید و گفت: فکر نمی کنم یخ بزنه. سرمای تبریز با اینجا قابل مقایسه نیست.

_: سرمای کویر رو دست کم می گیری! تازه این که به خاطر کار شوهرش ساکن کیشه.

_: اووه! تابستون چه کار می کنه؟

_: امسال که شوهر بدبخت رو کاشت و دو ماه رفت تبریز!

_: تو طرفدار خواهرتی یا شوهرش؟

_: من طرفدار تعهد و عدالتم. مشکل تو چیه؟

_: من مشکلی ندارم.

_: چرا از سرشب تا حالا ماتم گرفتی؟ اصلاً انگار یه جای دیگه بودی. نه می شنیدی چی میگن، نه اهمیتی میدادی. ناسلامتی صحبت جنابعالی بود!

مرجان دوباره شل شد و به دیوار تکیه داد. یاشار دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و نگاهش می کرد. مرجان آرام گفت: می ترسم. خیلی می ترسم.

_: دیگه از چی می ترسی عزیز من؟ دست و پامم که بستن. کجا رو دارم برم؟

_: چه بند و بستی؟ نه سندی امضا شده، نه حرفی جدیه. به فرضم که شده بود، مگه یه اسم تو شناسنامه چی رو تضمین می کنه؟

_: تو قول و تعهد منو قبول نداری؟

_: چرا... ولی...

یاشار دستهایش را گرفت و پرسید: ولی چی؟

مرجان دستهای او را فشرد و پرسید: تنهام نمیذاری؟

_: هرجا برم باهام میای؟

مرجان با بغض گفت: آره.

_: جات نمی ذارم. قول میدم.

یاشار دستهای او را به لب برد و بوسید. مرجان سر به زیر انداخت. اشکهایش روی گونه هایش غلتید. یاشار با لحنی نوازش دهنده گفت: تو خسته ای. برو استراحت کن. آروم بخواب.

مرجان زیر لب شب بخیری گفت و به خانه برگشت.

 

دو ماه مثل برق و باد گذشت. مرجان اینقدر کار داشت که نه فرصت غصه خوردن داشت و نه فکر و خیال بیهوده. مسئولیتهای رئیس بخش یک طرف، برنامه های ازدواجش طرف دیگر. مجلس کوچکی گرفتند. همان شب هم عازم تبریز شدند و آنجا هم مجلسی مشابه را برگزار کردند. فقط سه روز تبریز بودند و چون یاشار بیش از این نمی توانست درس و کارش را رها کند، به خانه برگشتند. 

دلم تنهاست (8)

سلام

وهذا قسمت ثامن!


تا یک هفته مرجان سر سنگین بود. در واقع قهر نبود، اما اسم دکتر را به خاطر نمی آورد! می دانست اگر از خودش بپرسید، مسخره اش می کند. از مادرش هم نمی خواست بپرسد. خیلی بد بود، حالا که تقریباً نامزد شده بودند، اسمش را نداند! مشکل اینجا بود، فقط یک بار آن هم بار اولی که آمده بود، اسم کوچکش را شنیده بود، کوچکترین اهمیتی نداده بود و سریع فراموش کرده بود. این یک هفته داشت خودش را می کشت که یا به خاطر بیاورد و یا راه غیر مستقیمی برای کشف اسمش پیدا کند؛ اما هیچی به خاطرش نرسید.

در طول این مدت دکتر دو سه باری سر راهش دم در، در زده بود و چند دقیقه ای حرف زده بودند. اما هر دفعه بهانه ای داشت که وارد نشود. مرجان هم دیگر بالا نرفته بود.

 

آن شب دلش خیلی گرفته بود. از سر کار که برگشته بود، هیچ کس خانه نبود. تا عصر بیکار و بی حوصله استراحت کرده بود. بعد هم تصمیم گرفت شام درست کند. یک سوپ عالی با مقداری پیراشکی که برادرهایش خیلی دوست داشتند. عمداً زیاد درست کرد.

اهل خانه یکی یکی وارد شدند. پسرها مشغول دستبرد زدن بودند، که مامان پرسید: مطمئنی ما این همه می خوریم؟

البته از نظر پسرها اشکالی نداشت. حاضر بودند ظرف چند دقیقه همه را نابود کنند. اما مرجان بشقابی برداشت و در حالی که چند تا از پیراشکی ها را توی آن می چید، گفت: می خوام یه کم برای دکتر ببرم.

صورتش از شرم گل انداخته بود و به مامان نگاه نمی کرد. مامان با رضایت لبخندی زد و گفت: سوپم ببر.

و خودش مشغول ظرف کردن سوپ شد. مرجان با لبخند نگاهش کرد. این بار با کمال میل حاضر بود سوپ ببرد. بشقاب پیراشکی ها را روی ظرف سوپ گذاشت و از پله ها بالا رفت. ولی این بار با وجود پیراشکی ها واقعاً سخت بود که در بزند. ظرفها را روی پله های بام گذاشت و زنگ زد.

دکتر با خوشرویی در را باز کرد و گفت: سلام خانوم! قدم رنجه فرمودین!

_: سلام!

برگشت و غذا را برداشت. دکتر یک پیراشکی برداشت. در را باز کرد و در حالی که گاز میزد، گفت: بفرمایین.

مرجان با تردید قدمی تو گذاشت و پرسید: مزاحم نباشم؟

دکتر در را بست و نالید: خیلی! ولی مجبورم تحمل کنم. اینا چه خوشمزه اس! داشتم از گشنگی می مردم!

مرجان ظرفها را روی اپن گذاشت و گفت: نوش جان.

نگاهی به قاب خطها انداخت. ناگهان جرقه ای در ذهنش درخشید! امضای کارهایش. در حالی که با احتیاط به طرف یکی از قابها می رفت، پرسید: دکتر خطاطی رو کجا یاد گرفتی؟

دکتر بین مرجان و قاب خط ایستاد و گفت: خطاطی رو بذار کنار. من ازت گله دارم.

مرجان با ترس و تعجب پرسید: از من؟ چرا؟

_: تو از من خوشت نمیاد؟

_: اگه خوشم نمیومد که...

_: نه رک و راست بگو. خود من بیشتر برات اهمیت دارم یا رشته ی تحصیلیم؟

مرجان که گیج شده بود، گفت: من نمی فهمم.

دکتر از جلوی او کنار رفت و در حالی که پشت به او داشت، گفت: تو قبلاً از من خوشت نمیومد، الان چرا قبول کردی؟ به خاطر شغلم؟

به طرف او برگشت و با ناراحتی پرسید: بین دوست و آشناتون باعث افتخاره که شوهرت دکتر باشه؟

مرجان جا خورده بود. پریشان بود. احساس می کرد، زانوهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند. لرزان به طرف اولین مبل رفت و نشست. با ناراحتی پرسید: آخه چی باعث شده اینطوری فکر کنی؟ کسی چیزی گفته؟

دکتر نزدیکش نشست و با عصبانیت گفت: لازم نیست کسی چیزی بگه. اگه اهالی ساختمون یا هرکس دیگه منو دکتر صدا می کنن، چون واقعاً در مرحله ی اول پزشکشونم. اشکالی هم نداره. ولی در مورد تو فرق می کنه. اینجوری احساس صمیمیت نمی کنم. فکر می کنم دلت می خواد با سِمَتم پز بدی. یا این که برات مهمتره شغل من چیه تا خودم کیَم! واقعاً تو زندگی خصوصی اهمیتی داره که من شغلم چیه یا تو چکاره ای؟

مرجان مثل کره ی تو آفتاب وا رفت. فقط توانست زیر لب بگوید: تو اشتباه می کنی.

_: اگه این طور باشه خوشحال میشم. لطفاً توضیح بده.

مرجان با خجالت برخاست. در حالی که دستهایش را بهم می مالید دوباره به طرف قاب خطها رفت. این بار نه به قصد پیدا کردن امضا. پشت به او گفت: دلیلش اینقدر مسخره اس که تا حالا نگفتم، چون می ترسیدم بهم بخندی.

_: حالا بگو بخندم. خیلی بهش احتیاج دارم. این فکر بدجوری این چند روزه آزارم داده.

ناگهان امضا را دید و اسم فراموش شده به خاطرش آمد. همانطور که چشم به امضای ظریف پای قاب دوخته بود، با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: یاشار من... تا حالا اسمتو نمی دونستم.

دکتر پشت سرش ایستاد و با تعجب پرسید: نمی دونستی؟

مرجان با خجالت دستی به صورتش کشید و گفت: نه یادم نبود. فقط یه بار شنیده بودم... یادم رفته بود. الان امضاتو دیدم یادم اومد.

دکتر با حیرت پرسید: نمیشد زودتر بگی؟

مرجان از کنارش دور شد. با ناراحتی نالید: آخه همش مسخرم می کنی! برادرام دیگه بدتر از تو! از مامانم نمیشد بپرسم. هزار تا فکر و خیال می کنه و متلک میگه. پوه!

روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. دکتر دست روی پشتی مبلش گذاشت و گفت: مرجان... من معذرت می خوام.

مرجان سرش را به عقب تکیه داد و بدون این که به او نگاه کند، گفت: تو گفتی منو می شناسی... چطور به این راحتی بهم تهمت زدی؟ یعنی اینقدر منو نشناختی که بفهمی اگه شغل تو برام مهم بود، همون اول بله رو میدادم، نه بعد از آشنایی؟ جهت اطلاعتون شغلت اصلاً منو خوشحال نمی کنه. شغلی که یک دنیا مسئولیت داره، گرفتاری داره، درس خوندن داره، ساعت نداره و تا سالها درآمدی نداره.

دکتر نشست و گفت: حق با توئه. این چند وقت اعصابم خیلی بهم ریخته اس. کار دارم. تنهاییم اذیتم می کنه. میشینم یه مشت فکر و خیال الکی می کنم. می ترسم از دستت بدم.

_: میشه تمومش کنیم؟ من تحمل دعوا رو ندارم. فکر می کنم زیر پام خالی شده. می ترسم.

دکتر از جا برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. خنده ی تلخی کرد و گفت: تو از من می ترسی، من از تو می ترسم. در واقع هر دو مون از تنهایی می ترسیم! آدمیزاد موجود مزخرفیه!

دستی به ظرف سوپ زد و گفت: بیا قبل از این که سردتر از این بشه، بخوریم.

بشقابها را روی اپن چید. یک قوطی سس کنارش گذاشت. مرجان صندلی را پیش کشید و نشست.

_: یاشار یعنی چی؟

_: پاینده.

_: فارسیه؟

_: نه ترکی.

_: تو خونه ترکی حرف می زنین؟

_: آره.

_: لحجه نداری.

_: من پونزده ساله دربدرم. لحجم کجا بود؟ البته هنوزم با خونوادم که حرف می زنم با لحجه حرف می زنم. ترکی رو با لحجه ی شیرازی حرف نمی زنم.

مرجان خندید و پرسید: حالا چرا شیرازی؟

_: دوره ی عمومی شیراز بودم. 9 سال. بعد دو سال طرح کذاییم بود. دو سال پشت کنکور تخصص بودم. یه سالش خونه بودم. یه سالش تهران پیش پسر عموم. تا قبول شدم و دو ساله در خدمت شمام. جمع کن ببین چند سال میشه!

_: اگه می دونستم اینقدر تنهایی کشیدی، زودتر میومدم خواستگاریت!

_: ما همینجوریشم مخلص شما هستیم!

_: درست که تموم شه برمی گردی تبریز؟

_: الان می پرسن؟ الان بگم برنامم چیه و مخالف باشی چی؟ تا سه چهار سال دیگه که همینجام. بعدشم خدا بزرگه!

_: خدا بزرگه، ولی برنامه ی تو چیه؟

_: تبریز دکتر خوب خیلی داره. راستش دلم می خواد برم یه جایی که بهم احتیاج داشته باشن. جای خاصی تو ذهنم نیست. تا حالا فکر می کردم یه جایی نزدیک تبریز، ولی خب الان تو هم حق انتخاب داری. شاید اصلاً نخوای اینجوری زندگی کنی.

_: و اگه نخوام؟

یاشار سر به زیر انداخت و گفت: نمی دونم.

_: جایی که میگی، یعنی یه ده؟

_: نه حداقل باید یه اتاق عمل داشته باشه. یه شهر کوچیک.

مرجان جوابی نداد. غرق فکر بود و با غذایش بازی می کرد.

_: شامتو بخور. بعداً در موردش حرف می زنیم.

بقیه ی شام در سکوت صرف شد. بعد از شام یاشار برخاست و میز را جمع کرد. پشت به مرجان مشغول مرتب کردن ظرفها بود، که مرجان گفت: یاشار...

مکث کرد، ولی جواب نداد.

مرجان نفس عمیقی کشید و گفت: اگه باهات بیام، کارمو از دست میدم. شرکتمون تو تبریز شعبه داره، فکر می کردم برمیگردی، منم می تونم منتقل بشم.

یاشار دستهایش را مشت کرد. بند انگشتانش سفید شده بود. هنوز پشت به او داشت و نگاهش نمی کرد. مرجان از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. به کابینت تکیه داد. حالا رو به او بود. یاشار رنگ به صورت نداشت. بازهم نگاهش نکرد.

مرجان کمی با دستهایش بازی کرد و بعد گفت: ولی هدف اصلی تو خدمت به مردمه. این که می خوای بری جایی که بیشتر مفید واقع بشی خیلی خوبه....

مکثی کرد. لبخندی به صورت سنگی یاشار که همانطور قفل شده بود، زد و گفت: ولی هرجا بری یه منشی که می خوای، نه؟

مشتهای یاشار آرام باز شد و رنگ به صورتش برگشت. مرجان با شیطنت پرسید: حقوق خوب میدی؟ باید صرف داشته باشه که بیام!

_: می کشمت مرجان! مرض داری اذیتم می کنی؟

_: تو هم خیلی ترسویی!

_: شجاعت تو رو هم دیدم!

مرجان خندید و گفت: بهم قول بده که دعوا نمی کنیم.

_: دعوا که نمک زندگیه، ولی قول میدم بهت اعتماد داشته باشم.

_: و ناراحتی رو تو دلت نگه نداری.

_: باشه.

_: ناراحتیت رو بدون عصبانیت بهم بگی. ببین واقعاً کارم اشتباه بوده؟ بعد داد بزن!

_: من داد زدم؟

_: خیلی عصبانی بودی. ترسیدم.

_: الهی من فدات شم. معذرت می خوام.

مرجان با شوق خندید. بعد نگاهی به ظرفشویی انداخت و اعلام کرد: ظرفا رو من می شورم. امشب نوبت منه!

_: چه خوب! با یه دونه هندونه هر شب تو بشور. قربون صدقه که خرجی نداره.

مرجان ملاقه ی خیس را بالا گرفت و گفت: یاشار می زنمتا!

یاشار به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت. روی اپن خم شد و گفت: من که حرف بدی نزدم. تقسیم کار در زندگی مشترک امری بدیهیه! من فدات میشم تو ظرف می شوری. اصلاً خیلی بدجنسی. من دارم خودمو قربانی می کنم، تو با ظرف شستن مقایسش می کنی؟!!

_: الهی بمیرم!

_: نه عزیزم. تو ظرفا رو بشور، من میمیرم!

مرجان یک لیوان آب را به طرف او پاشید. یاشار با دستپاچگی گفت: وای مرجان چکار می کنی؟ گفتم میمیرم، ولی حالا عجله ای که نیست. می خوای همین امشب ذات الریه کنم، سرمو بذارم؟

_: آخه خنگ خدا یه لیوان آب کی رو کشته تا حالا؟

_: من خنگم؟ یه خنگی نشونت بدم، هفت تا دیوونه از بغلش سبز بشه!

_: یاشااااااااار... بس کن دلم درد گرفت.

_: آخه ظرف شستنم دل درد داره؟! نگاش کن! زن اینقد لوس؟!!! دو تا دونه بشقابه ها! چقد ادا در میاره!!!!

_: من ادا در میارم یا تو که اون پشت سنگر گرفتی؟

_: نه بیام جلو که تو خیس آبم کنی؟ یا کلّمو بکنی تو سینک خفم کنی؟

_: من به این آسونی شوهر پیدا نکردم که از راه نرسیده خفه اش کنم.

یاشار دست روی قلبش گذاشت. آه بلندی کشید و گفت: خدا رو شکر! هنوز فرصت دارم!

_: آره بگیر بخواب. وایساده خوابت برده! منم برم. دو دقه اومدم بالا، دو ساعت گذشت!

_: از مامانت از قول من تشکر کن.

_: واسه این که دختر به این ماهیشو داره بهت میده؟

_: اون که به جای خود، ولی برای شامم تشکر کن.

_: بشکنه این دست که نمک نداره! سه چهار ساعت وایسادم خودمو براش کشتم، میگه از مامانت تشکر کن!

_: آووو متشکرم! ولی عزیزم بعد از این مرگ و میر مال من، قرار شد تو ظرف بشوری.

_: باشه. آشپزی با تو، من ظرف می شورم.

_: دهه! آشپزی چه ربطی به مرگ و میر داره؟

_: خب من واسه شام پختن داشتم خودمو می کشتم.

_: ببین قسمت شامش با تو، کشتنش با من! هرجور حساب کنی مرگ سختتره. من از آنجایی که بسیار فداکارم...

مرجان با خنده حرفش را قطع کرد و گفت: آقای بسیار فداکار، شب بخیر، مامان منتظرمه.

بدون این که منتظر جواب شود، داشت در را پشت سر خودش می بست، که ناگهان برگشت و گفت: خیلی ببخشید، یاشار جان خان شبتون بخیر! فردا نیای بگی فداکاریمو بیشتر از خودم دوست داری!

_: برو مرجان. برو تا با تیپا بیرونت نکردم. شبت بخیر.

دلم تنهاست (7)

سلامممممم 

خوووووووووب باشین انشااله. منم خوبم خدا رو شکر. ببخشین این چند روز فول تایم مشغول بودم. فقط دیشب نصف شب وقت داشتم که از خستگی خوابم نمی برد. ولی الهام بانو خواب خواب بود! 

منم نشستم کار هرگز نکرده قصه ی هفت رنگ نگار رو ویرایش کردم! خیلی بده که من اینقدر از ویرایش بدم میاد :( 

صد سال بود که هر بار این قصه رو می خوندم فکر می کردم چرا این دایلوگهاش رو به جای این که توضیح بدم کی و در چه حالتی گفته، فقط نوشتم فربد:... نگین:... مروارید:.... بالاخره دیشب درست شد! هرکی نسخه ی ویرایش شده رو می خواد، ایمیل بذاره براش بفرستم.

بعد از نهار مرجان به خانه برگشت. مامان با خوشحالی به استقبالش آمد و پرسید: خب؟ چی شد؟

مرجان نگاهی به او انداخت. چه بگوید؟ شانه ای بالا انداخت و گفتم: بهش گفتم فکر می کنم. می خوام دو سه روز مرخصی بگیرم و درست فکر کنم.

_: این عالیه!

_: آره ولی نتیجه رو ازم نپرسین. بذارین به حال خودم باشم.

_: باشه باشه. هرجور راحتی. چیزی می خوری برات بیارم؟

_: نه مامان من نهار مهمون بودم!

مامان آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. مرجان هم به اتاقش رفت و غرق مشکل خودش شد.

صبح روز بعد تلفنی تقاضای دو روز مرخصی کرد که بعد از کلی التماس، موافقت شد. صبح تا ظهر روی تختش نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد. مامان چند دقیقه یک بار نگاهی توی اتاقش می انداخت و هر وقت که دیگر نمی توانست سکوت کند، می پرسید: چیزی می خوری؟

هر بار که می پرسید، مرجان عذاب وجدان می گرفت. مامان چه شوقی داشت!

سر ظهر از جا برخاست و به قصد پیاده روی بیرون رفت. یکی دو ساعت هوای آزاد حالش را خیلی بهتر کرد. وقتی برمی گشت، سر کوچه به دکتر برخورد کرد، که داشت بیرون می رفت.

_: سلام دکتر!

_: سلام. چطورین؟

_: خوب. شما خوبین؟

_: به مرحمتتون. میگم... میشه یه لطفی بکنین، وقتی واسه چاخان کردن، از من مایه میذارین، قبلش یه خبری بدین، اینجوری سوتی ندم؟

_: وای خدای من! مامان چی گفته؟

_: هیچی بابا. درست شد. ولی اول فکر کردم راستشو گفتی و داشتم می گفتم هر کمکی بخواد برای مقابله با اون نامرد، من هستم و اینا... که گیج شد. دیگه چهار دست و پا جمعش کردم و خدا رو شکر حل شد.

_: آخه دیروز... بالاخره گفتم مهمون شمام. همونی شما گفتین. بعدم می خواستم مرخصی بگیرم، این بهترین بهانه بود. فکر نمی کردم بیاد بذاره کف دستتون!

_: پس حرفمو قبول کردی! خوبه... ولی تو مامانتو که میشناسی. پس لطفاً با من هماهنگ کن.

_: باشه چشم.

منتظر بود دکتر باز قضیه ی خواستگاری را پیش بکشد، اما فقط با آرامش توضیحش را شنید؛ سری به تایید تکان داد و رفت.

مرجان آهی کشید و به راهش ادامه داد. چند دقیقه بعد وارد خانه شد. مامان به استقبالش آمد و بعد از سلام و علیک پرسید: خب؟

_: به جمالتون. چی؟

_: فکراتو کردی؟

_: هنوز نه.

_: بیا نهارتو بخور.

_: باشه الان میام.

 

روز بعد هم همچنان در سکوت فکر می کرد. تصمیمش را گرفته بود، ولی از عواقبش مطمئن نبود. شب همه مردان خانه مشغول تماشای فوتبال بودند و مامان بافتنی می بافت. مرجان هم شام می پخت و آشپزخانه را مرتب می کرد. گوش به زنگ صدای پای دکتر بود. می ترسید آمده باشد و او در بین هیجانات فوتبال، نشنیده باشد. اما در یک لحظه ی نفس گیر که همه ساکت شده بودند، صدای پایش را شنید. به سرعت بیرون آمد و در را باز کرد. برگشت نگاهی توی اتاق کرد. مامان با لبخند نگاهش کرد و دوباره سر به زیر انداخت. بقیه اصلاً متوجه نشدند. مرجان قدمی بیرون گذاشت.

دکتر خسته بود و کشان کشان پله ها را بالا می آمد. چشمهایش از بیخوابی سرخ شده بود. با لبخند بی رمقی سلام مرجان را پاسخ گفت. کنار مرجان که رسید، به دیوار تکیه داد و پرسید: چه خبر؟

_: می خوام فردا برم استعفا بدم. یه مدت از جیب می خورم. امیدوارم زود یه کار خوب پیدا کنم.

_: بالاخره به مامانت گفتی یا نه؟

_: نه. گفتم فردا برم ببینم چی میشه، بعداً بهش میگم.

_: چه ساعتی می خوای بری؟

_: رییس ساعت هشت نشده تو دفترشه. بهتره اول وقت برم.

_: باشه. پس هفت و ربع آماده باش، منم میام باهم بریم.

_: ممنون میشم... ولی.... برای چی؟

_: می خوام امکانات جانبی رو هم باهم بسنجیم. شایدم بهتر باشه یه مرد همراهت ببینن.

_: به هر حال نمی خوام بمونم. مگر این که رییس بخشمون اخراج بشه!

_: با اونم می خوام یه صحبتی بکنم.

_: دعوا راه نندازی دکتر!

_: من اگه می خواستم به خون و خونریزی بکشه، نمی گفتم دو روز صبر کنی. مطمئن باش خشم من اگر از تو بیشتر نبوده، کمترم نبود.

مرجان با ناباوری گفت: ولی خیلی آروم بودی.

_: این جزو تمریناتمه. مریض نباید نگرانی رو تو صورت دکتر ببینه.

_: موش آزمایشگاهیم که شدم!

دکتر خندید و گفت: خانم موشه، من دارم از خواب میمیرم. فردا می بینمت. شب بخیر.

مرجان هم خندید و خداحافظی کرد.

صبح روز بعد با صدای پای دکتر که پایین می آمد، در را باز کرد و باهم روانه شدند. تمام راه راجع به کارش و کارهایی که می توانست بعد از این انجام دهد، صحبت می کردند. بالاخره رسیدند. دوش به دوش هم وارد شدند. نیم ساعت بعد، رییس آنها را پذیرفت. مرجان استعفا نامه را روی میز گذاشت و توضیح داد که می خواهد برود. رییس تعجب کرده بود. اصرار داشت که دلیلش را بداند، اما مرجان طفره می رفت. بالاخره بعد از اصرار زیادش، مرجان گفت: راستش یکی از همکارا برام مزاحمت ایجاد کرده.

_: ولی خانم، چاره اش استعفا نیست. شما بگین کی بوده و چکار کرده، ما توبیخش می کنیم.

مرجان نگاهی مستاصل به دکتر انداخت. دکتر پرسید: شما تضمین می کنین که این توبیخ باعث دشمنی این شخص، با ایشون نشه؟

_: البته. شما بگین کی بوده و چکار کرده؟ اصلاً شما چه نسبتی با ایشون دارین؟

مرجان سر به زیر انداخت. دکتر از بین دندانهای بهم فشرده، غرید: ما نامزدیم. رییس بخششون از ایشون خواسته درخواستشو برای عقد موقت، اونم پنهانی بپذیره.

رییس کل آشکارا جا خورد. برای چند لحظه با حیرت به آن دو نگاه کرد. بعد از جا پرید و غضبناک داد زد: غلط کرده. می کشمش! به خاک سیاه می نشونمش. خانم شما خیالتون راحت باشه. من نمیذارم دیگه آب خوش از گلوش پایین بره. مطمئن باشین دیگه بالا دستتون نیست که نگران باشین. اصلاً از امروز خودتون رییس بخش هستین. امیدوارم لیاقتشو داشته باشین و از عهده اش بربیاین.

مرجان با حیرت نگاهش کرد و گفت: من بله چشم. ولی پس آقای...

_: اون بی لیاقت اخراج میشه. بیچاره خواهرم...

مرجان نگاهی به دکتر و بعد به رییسش انداخت و پرسید: چی شده؟

رییس نشست و گفت: این نمک نشناس شوهر خواهرمه. اینقدر خواهر بیچارم التماس کرد که استخدامش کردم. هزار تا اشتباه کرد و به خاطر خواهرم چشم پوشی کردم. ولی این دیگه قابل بخشش نیست. دندم نرم، خرجی خواهرمو خودم میدم و نمیذارم یه ذره اش به این مرتیکه برسه. شما بفرمایین خانم.

گوشی را برداشت و به منشی گفت که رییس بخش سابق را احضار کند. مرجان برخاست که برود. نمی خواست با او روبرو شود. اما دکتر نشست و گفت: آقای رییس اگه اجازه بدین، منم چند کلمه با ایشون حرف دارم.

رییس با حرص تایید کرد. مرجان التماس کرد: دعوا نکنی ها!

_: نه قول میدم. تو برو.

صدای داد و فریاد رییس اداره را از جا برداشته بود. چند نفر برای جدا کردن آنها رفتند. بالاخره کارمند متخلف با خفت و خواری اخراج شد و رییس اعلام کرد که مرجان یک ماه به طور آزمایشی جای او را بگیرد و اگر کارش خوب بود، رسماً سمت ریاست را بر عهده بگیرد. ترانه که موضوع را فهمید، با خنده گفت: ای کلک! اگر طبق مراحل عادی می خواستی رییس بشی، چند سال طول می کشید. حالا خوب همه ی ما رو دور زدی ها!!!

مرجان شانه ای بالا انداخت و گفت: من فقط می خواستم استعفا بدم.

_: به هر حال باید به همه ی بخش سور بدی.

_: اگه رییس فردا پشیمون نشد این کارو می کنم.

دکتر جلو آمد و گفت: تبریک میگم.

_: خیلی بهتون زحمت دادم.

_: نه اصلاً. خوشحالم که به خیر گذشت.

ترانه به میان حرفش پرید: از خیرم بیشتر! رییسم شد این وسط.

_: لیاقتشو دارن. من مطمئنم.

دکتر که رفت ترانه گفت: آقا رو معرفی نکردی.

مرجان چند لحظه نگاهش کرد. متفکرانه گفت: نامزدمه. دکتر خیراندیش.

_: ببینم این همون مرتیکه دست و پا چلفتی همسایتون که می گفتی نیست؟

مرجان با خجالت سر بزیر انداخت و گفت: من اشتباه می کردم.

_: البته که اشتباه می کردی! من اگه یه همچو تکه ای همسایمون بود، امونش نمی دادم!

_: تو نگفتی ترجیح میدی نصفه بمونی؟

_: احمق جون این هم دکتره، هم یه پارچه آقاست! دیگه چی می خوای تو؟

_: هیچی.

پشت میز نشست و مشغول مسئولیتهای جدیدش شد.

 

عصر وقتی برمی گشت، دو دسته گل و دو جعبه بزرگ شکلات خرید و وارد خانه شد. مامان با تعجب به استقبالش آمد. مرجان خندید و گفت: ارتقاء مقام گرفتم. شدم رییس بخشمون. البته هنوز آزمایشیه.

_: خب چرا دو سری؟ آهاااان! هنوز نیومده. تا دوش بگیری و یه کم به خودت برسی از بیمارستان برمی گرده.

مرجان خندید. گل و شکلات را روی تختش گذاشت و به حمام رفت. چند دقیقه بعد مامان در زد و گفت: رفت بالا.

بیرون آمد. لباس پوشید. کمی آرایش کرد و آماده شد که برود. مامان گفت: برای شام دعوتش کن. امشب باید یه شام ویژه دور هم بخوریم. می خوام همه ی همسایه ها رو دعوت کنم!

قبل از رفتن، مادرش را در آ غوش کشید. بعد با قدمهایی لرزان از پله ها بالا رفت. قبل از این که دستش به زنگ برسد، در باز شد.

مرجان با خنده ی خجولی سلام کرد.

_: سلاااام! خوش اومدین.

_: نمیام تو. اومدم اینا رو بدم و برای شام دعوتتون کنم.

_: به مناسبت ریاست؟

_: شام بله. مامان داره سور میده. می خواد به همه ی همسایه ها بگه. ولی...

دکتر گردنش را کج کرد و با شیطنت نگاهش کرد. مرجان داشت از خجالت آب میشد. به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: دکتر، من...

اما نتوانست حرفش را ادامه بدهد. سرخ شده بود و نمی دانست چه بگوید. امیدوار بود دکتر کمکش کند.

_: چرا نمیای تو؟

_: باید برم به مامان کمک کنم. فقط... من...

با بیچارگی نگاهش کرد. دکتر با شیطنت گفت: من زیر قولم نمی زنم. دیگه یک کلمه هم از من نمی شنوی.

مرجان آهی کشید. سر به زیر انداخت و پرسید: نمی خواین که سر کار بذارینم؟

_: اتفاقاً تو داشتی امروز استعفا میدادی، گذاشتمت سر کار!

مرجان خندید. سر بلند کرد و قبل از این که دوباره شرم مانعش شود، به سرعت گفت: پس درخواستمو می پذیرین!

_: درخواست؟ چه درخواستی؟

مرجان نالید: دکتر...

_: رییسسسسس. خوبه؟ خوشت میاد؟ ناسلامتی اسم دارم. از تو قنداق دکتر نبودم.

مرجان لبش را گاز گرفت. بالاخره گفت: باشه. شمام ما رو سر کار بذار. شب تشریف بیارین. مامان منتظره.

بعد بدون این که به او نگاه کند از پله ها پایین رفت.

مهمانی به خوبی برگزار شد. تمام طول مهمانی از هم کلام شدن با دکتر می گریخت. دکتر هم سر لج بود و اصلاً نگاهش نمی کرد!

مرجان نگذاشت مادرش حرفی از نامزدی بزند. می خواست اول خانواده ی دکتر خیراندیش بیایند و همه چیز رسمی شود، بعد اعلام کنند.