ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گذر از سی (4)

سلام سلام
حلول ماه مبارک رمضان رو تبریک میگم. خدایا با دست خالی امدیم. انشاءالله با دست پر و دل سبک این ماه رو بگذرونیم.
خیلی دلم می خواد بیشتر بنویسم ولی واقعاً نمی رسم.
پ.ن ارکیده جانم ناپیدایی... امیدوارم که حالت خوب باشه
پ.ن 2 دلم برای دوستای وبلاگی قدیمی تنگ شده


با صدای شماطه بیدار شد. دستی روی ساعت قدیمی کوبید. این ساعت را فرشید برای خودش خریده بود. اگر روی آن میزد فقط چند دقیقه صدایش قطع میشد و باز صدایش بلند میشد. باید دست می برد و شاسی کوچک پشتش را به راست می کشید تا قطع شود.

بار دوم دست برد و چشم بسته زنگش را قطع کرد. تلوتلو خوران برخاست. چشم بسته دست و رویش را شست و به آشپزخانه رفت. قرص تیروئیدش را خورد و فکر کرد از آخرین باری که آزمایش داده است بیش از شش ماه می گذرد. باید به لیست کارهای قبل از عیدش آزمایش را هم اضافه می کرد. کاش وقت گرفتن از فوق تخصص غدد اینقدر سخت نبود.

چایساز را روشن کرد و کمی چای توی صافی قوری ریخت. شبنم خواب آلوده به آشپزخانه آمد و سلام کرد. از این که خودش بیدار شده بود خوشحال شد ولی از این که آرامش اول صبحش بهم می ریخت خوشش نیامد. به خودش بود اول صبحانه می خورد و سرحال میشد بعد سراغ بچه ها می رفت.

وقتی فرشید بود چی؟ سعی کرد به خاطر بیاورد اما خاطره ی واضحی به یاد نیاورد. روزهای معدودی که فرشید خانه بود هرکدام یک طوری می گذشت، برنامه ی مشخصی نداشت.

شبنم صورتش را شست و دهانش را باز کرد! بلافاصله مثل یک پرنده ی شاد مشغول جیک جیک کردن شد. از همه چیز حرف میزد و شایسته نمی شنید. معمولاً سعی می کرد به حرفهای دخترها گوش بدهد ولی الان اصلاً حوصله اش را نداشت.

شبنم در حال حرف زدن قوطی شیرکاکائو را بهم زد و توی لیوان ریخت. روی کابینت کثیف شد. شایسته مثل یک ربات، پارچه برداشت و بدون حرف تمیزش کرد.

کمی چای نوشید و لقمه ای نان و پنیر آماده کرد. با صدای زنگ در خواب آلوده سر برداشت. آه کیوان!

در را باز کرد. سراغ شمیم رفت. داشت دیر میشد. دخترک چشم بسته را توی دستشویی برد و در را به رویش بست. برگشت. در آپارتمان را باز کرد. به آشپزخانه رفت و برای شمیم شیرکاکائو ریخت.

کیوان با سروصدا وارد شد: سلام سلام. صبح بخیر!

شبنم به گردنش آویزان شد و کمی بعد شمیم هم رسید. حال و احوالشان که تمام شد به طرف شایسته آمد که داشت لیوان چای را می شست. دست دور شانه هایش انداخت. گونه اش را بوسید و پرسید: احوال خانباجی چطوره؟ تحویل نمی گیری!

بوسه اش را کوتاه جواب داد و گفت: خوابم میاد.

=: یعنی اگه من نمیومدم می خوابیدی!

+: نه بابا. می بینی که باید بریم بیرون. بچه ها زود بخورین برین حاضر شین. سوغاتیا بمونه برای بعد از مدرسه.

#: مامان خواهش...

*: ماماااان.... همین الان یه نگاه می کنیم میریم.

کیوان چمدانش را کنار اتاق باز کرد و گفت: یه چی میگی شایسته! این طفلکا چه جوری طاقت بیارن!

برایشان دفتر سیمی طرح دار و مداد فانتزی خریده بود. باز خوب بود. به درد می خورد. نفسی کشید و تشکر کرد. صدای تشکرش بین هیاهوی شاد بچه هایش گم شد. کیوان بچه ها را به طرف اتاقشان برد و گفت: خیلی خب حالا اینا رو بذارین تو کیفاتون و زود برین حاضر شین.

*: دایی میشه ببریمشون مدرسه؟

#: دایی دفتر مشقم داره تموم میشه. امروز تو این بنویسم؟

*: دایی رکسانا مثل این مداد داره. اینقدر دلم می خواست منم داشتم!

#: دایی...

=: بدوین. زود باشین حاضر شین. بعله ببرین مدرسه و هرچی دوست دارین توشون بنویسین. فقط سریع آماده بشین.

در اتاق بسته شد. کیوان به طرف هال برگشت. روی صندلی بلند اپن نشست و توی لیوان چایی که شایسته برایش ریخت قند انداخت.

+: گفتی هشت... الان یادم امد. خوب شد زودتر رسیدی. دارم میرم جایی. اول وقت مهدکودک نیستم.

=: آره اشتباه کرده بودم. فکر کردم هشت میرسه. شش و نیم رسید. خوشبختانه تاکسی هم بود زود امدم.

+: خدا رو شکر. وای دیر شد. بچه ها بدوین! راستی کیوان کلید اضافه دم دره. خواستی بری بیرون برش دار.

خودش را توی اتاق انداخت و آماده شد. بچه ها را به مدرسه رساند. به مهدکودک زنگ زد و مرخصی ساعتی گرفت. با پریشانی به ساعتش نگاه کرد. شهر کوچک و راهها نزدیک بود. با این وجود به جای هفت و نیم، کمی قبل از هشت به دفتر هرمز رسید.

از در کوچک نیمه باز گذشت و از پله های موزاییکی قدیمی بالا رفت. نفس نفس زنان وارد دفتر شد. یک مرد جوان پشت میز رو به در، جلوی پنجره ای با قاب چوبی نشسته بود. هرمز هم جلوی میز ایستاده و پشتش به در بود که با ورود شایسته برگشت.

با دیدن او لبخندی زد و گفت: سلام. صبح بخیر.

شایسته به زحمت نفسی تازه کرد و گفت: سلام. ببخشید دیر شد.

هرمز با خونسردی چرخید. یک لیوان یک بار مصرف از کنار آبسردکن برداشت. در حالی که آن را پر می کرد گفت: هیچ اشکالی نداره.

لیوان را توی بشقابی گذاشت و جلوی او گرفت. شایسته با ناباوری به لیوان نگاه کرد و گفت: اوه متشکرم!

هرمز به در باز دفترش اشاره کرد و گفت: خواهش می کنم. بفرمایید.

شایسته جرعه ای نوشید و وارد دفتر شد. انتظار داشت یک دفتر با میز بزرگ مدیریتی ببیند با مبلهای اداری چرمی دسته چوبی.

اما با کمال ناباوری دو کاناپه ی دو نفره ی تمام پارچه ی مخمل خاکی قهوه ای روبروی هم دید. روبرویش هم کف تاق پنجره ی قدیمی با تشک و کوسنهای کرم قهوه ای مبله شده و فضای صمیمانه ای ساخته بود. گوشه سمت راست رو به در یک میز کار کوچک بود.

شایسته آرام وارد شد. خدا را شکر کرد که کف هر دو اتاق با کفپوش لمینت نرم پوشیده است و پاشنه هایش صدا نمی دهند. این کفشهایش را دوست داشت. قدش را بلندتر نشان می داد و اعتماد بنفسش را بیشتر می کرد. ولی احساس کرد اگر الان در این سکوت پاشنه هایش صدا می دادند دستپاچه میشد.

هرمز به کاناپه اشاره کرد و دوباره گفت: بفرمایید.

شایسته با تشویش نگاهش کرد. انگار می خواست سرش را ببرد! تجسم کرد که روی مبل می نشیند و هرمز می گوید سرش را روی میز جلوی مبل بگذارد تا با تبر قطعش کند!

نفسش جایی زیر گلویش گیر کرد و دیگر بالا نیامد. هرمز با نگرانی پرسید: حالتون خوبه خانم؟ یه کم آب بخورین.

تازه به یاد لیوان آبی که هنوز به دست داشت افتاد و کمی دیگر نوشید. بعد با تردید پرسید: میشه... میشه من اونجا توی پنجره بنشینم؟

هرمز نگاهی به پنجره انداخت. لبخند کمرنگی زد و گفت: بله حتماً. هرجا دوست دارین بشینین.

نفسی تازه کرد. به دنبال اعتماد به نفسش توی پستوی ذهنش را کاوید. سعی کرد قدمهایش را محکم کند اما فقط توانست از لرزش پاهایش جلوگیری کند. با احتیاط به طرف پنجره رفت. سر سه گوشه بیخ دیوار نشست و یک کوسن را روی کیفش گذاشت و هر دو را در آغوش گرفت.

هرمز جلو آمد. روی دسته ی مبل با فاصله ولی رو به او نشست و آرام پرسید: از چی اینقدر می ترسین؟

لیوان خالی آب را کنارش رها کرد. لیوان فقط لحظه ای ایستاد. بعد غلتید و کف اتاق افتاد. خواست برخیزد که هرمز گفت: راحت باشین.

با نوک پنجه ی کفشش لیوان را زیر میز کارش شوت کرد و لبخند زد. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت: کی به کیه؟ بعدش برش می دارم. صبحانه خوردین؟ چیزی می خورین براتون بیارم؟

+: خوردم. باید چکار کنم؟ کجا رو امضاء کنم؟ راستی این مدارکم...

کوسن را کنار گذاشت و پوشه را از توی کیف بزرگش در آورد. کیف را خواهرش شیرین، سفر قبل که رفته بود تهران کادو داده بود. پرسیده بود کیف به این بزرگی برای چی خوبه و شیرین گفته بود مد شده. بگیر دستت شیک باشی!

تا امروز مصرفی برایش پیدا نکرده بود. ولی امروز که می خواست لباس بپوشد فکر کرده بود که توی آن "کیف شیک" پوشه اش جا می شود و خودش هم احتمالاً احساس اعتماد بنفس می کند. ولی نه کفش پاشنه هفت سانتی و نه کیف بزرگش فایده ای نکرده بود. تمام وجودش داشت می لرزید.

هرمز پوشه را گرفت و گفت: متشکرم.

بدون نگاه کردن به آن، آن را روی میز گذاشت و گفت: من واقعاً نمی خوام شما رو اذیت کنم. می تونین هر وقت که آمادگیشو داشتین بیاین.

+: می دونم که آقاجون سفارش کرده باهام مدارا کنین، ولی نه... هرچه زودتر تموم بشه بهتره.

_: هر جور میلتونه. من تمام سعیمو می کنم که زود تموم بشه. علاوه بر این آپارتمانتونم باید به اسمتون بشه و یه سری کارای دیگه.

سری به تأیید تکان داد و فکر کرد: و بعد... همه چی تموم میشه. دیگه فرشید نمیاد و اصرار همه برای این که چرا ازدواج نمی کنی شروع میشه. شاید مامانم دوباره اصرار کنه که پاشو بیا تهران... نمی دونه تهران با دو تا بچه چقدر خرج داره؟؟؟

هرمز مدارک را ورق زد. از جا برخاست و بیرون رفت. به منشیش گفت که برود و از مدارک کپی بگیرد.

دوباره با قدمهایی مقطع و آرام به اتاق برگشت. شایسته سرش پایین بود. همچنان درگیر و دار آرام کردن خودش بود و متوجه ی برگشتش نشد.

هرمز چند لحظه به او چشم دوخت. قبلاً چند باری توی مراسم مختلف او را دیده بود. عروسیش... ختم شوهرش... عیدها خانه ی پدرشوهرش و غیره... همیشه به نظرش یک زن سخت و نفوذ ناپذیر و لجباز می رسید. زنی مستقل و محکم که به احدی اجازه ی دخالت نمی داد. و حالا از دیدن زنی تا این حد پریشان حیران شده بود.


نظرات 24 + ارسال نظر
Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:00 ب.ظ

ببخشید حواسم نبود! گذاشتم!
می‌خواستم بگم که بیشترین اینجا بالای سی سالن آدم احساس چهار ساله بودن میکنه!
باز قطع کرد این قسمت رو

خواهش می کنم گلم
خدا حفظت کنه کووووچولو :*
ای امان امان امان....

Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:15 ق.ظ

ببخشید من یککککم
ببینیم فقط اینقدرحرف زدم! خیلی کم! ببخشین دیگه . هنوز چهار سالمه فقط!
من بچه ام؟ من سه ساااالمه!

عزیزمی

Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:14 ق.ظ

منم نفهمیدم چی شده. بابا زنگ زدن مامان که من با ای کیو ۱۲۰ قبول شدم و همچین چیزا ! بعدشم آیپاد ۴ بهم دادن که تو عالم هشت سالگی انگار دیگه تاج سلطنتو گذاشتن رو سرم!
بعد یکی از خوشحالی هامم این بود که یکی از پسرای آشنا تو همین امتحانا...قبول نشده بود:)))
حالا برگشتیم خونه و بعد یه مدتی دیدم ساید حتی مدت آبله مرغان رو اشتباه گفتم:))) ولی خب دیگه...از همین که زود جوابشو دادم خوشش اومد.

ماشاءالله.... خدا حفظت کنه

Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:13 ق.ظ

اون جریانی هم که سال چهارم پیش اومد...
این بود که بردنم به یه مجتمعی که یه قسمتش بود برای اینایی که جهشی میخونن! حالا منم هشت ساله...اصلا نمیتونستم برای چی اینجام! چهار ساعت تقریبا معطل شدیم تا رفتم با بابام تو. رفتم که تو ، یه زنی از بابا یه سوالایی میپرسید که یکیشون بود کی آبله مرغان گرفته! منم همون موقع خودم جوابشو دادم. خیلی خوشش اومد! خلاصه بعدش بابا رو بیرون کردو از من یه سوال هایی که شکلی بودن ( روی مکعب مانند های یه شکلایی کشیده بود) ازم پرسید منم جواب دادم! خلاصه بابا برگشتن و باز یکم حرف زدن ! بعد اومدن پیش منو رفتیم بیرون! چقدررر خوشحال بودن!

یادمه! چقدر مامانت نگران قبول شدنت بود. خدا رو شکر که موفق شدی :)

Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:12 ق.ظ

بنابراین به خاطر زود خوندن همیشه مکنه بودم!کوچیک ترین فرد جمع! نه تنها تو جلسه بزرگتریا ( سال بالایی ها) کوچیکترینم ، تو جمع خودمونم کوچیک تر از همه م !
اصلا ولش کن! مکنه بودنو عشقه!
یکی از امتیازاتم هم این بود که همیشه اولین نفر آب میخوردم! کوچیک تر اول هم شعارم بود! :)))

عاشقتم کوچولو

Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:11 ق.ظ

..
قبول نیست

قبول کن مشتری شیم :)

Shahbanoo دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:10 ق.ظ

خاله اینننن نمیاددددددددد
اصلا من با بخش کامنتا قهرم
دیگه چه خبر ؟ خوبین خوشین؟ بچها خوبن؟ امروز داشتیم با تصمیم میگفتبم اگه یکی بالماسکه داد چی بشیم :))) من خیلی علاقه دارم بشم ترانه علیدوستی! ولی به نظرم به اون که موهاش فرفریه بیشتر میاد:دی
اگه من دیگه نظر بلند بالا گزاشتم:|
میتونممم هم مثلا قسمت قسمت کنم

منم باهاش قهرم... هرروز داره بدتر میشه. گاهی وسوسه میشم از اینجا اسباب کشی کنم ولی... بلاگ اسکای خونمه... بقیه جاها میشه اجاره ای. شایدم خونمو بذارم باشه و لینک بدم به خونه ی نو. خونه ای که به جای حیاط و باغچه و درخت مو، یه بالکن با گلدونای شمعدونی داشته باشه که الزاماً بد نیست. شاید تر و تمیز و دنج هم باشه.
خوبیم شکر خدا. خبری نیست. چند روز نت نداشتیم کلافه بودیم. شکر خدا وصل شد. ولی هنوز فرصت نشده پست بعدی رو بنویسم.
دلبندم گزاردن با ز می نویسن
گذاشتن با ذال
من اگه غلط نگیرم باید برم اسممو عوض کنم :)

تیلوتیلو یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:37 ق.ظ

ممنون که اینقدر زیبا برامون میبنویسی
ممنون که اینقدر خوب مینویسی
و ما در نوشته هات غوطه ور میشیم

متشکرم تیلوتیلوی عزیزم
خوشحالم که لذت می بری

ارکیده صورتی یکشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:03 ق.ظ

خیلی بی ادب شده جدیدا
عوض اینکه پیشرفت کنه پسرفت کرده

خیلی وحشتناک!
خدا رو شکر بالاخره امشب نت خونه وصل شد
اصلا فکر نمی کردم بیشتر بیست و پنج سال داشته باشی!!! هزار ماشاءالله دلت جوونه

یک دوست خوشحال جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 05:13 ب.ظ http://shomare5.mihanblog.com

سلام سلام خالجان نویسنده خودمممم

سلام سلام دختر گل :)

حانیه جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 05:10 ب.ظ

شاذه جونم سلام
من رو که یادتون میاد ؟
طاعات قبول
کلی حرف دارم برات ولی الان نمیتونم بنویسم .
تا صفحه رو باز کردم و اسم داستان رو دیدم یاد متن زیر افتادم .


نوشته ای از اوریانا فالاچی در وصف سی سالگی:
من از اینکه سی ساله هستم حظ می کنم.سی سال زندگیم را مثل مشروب خوشمزه می نوشم. سی سالگی سن زیبایی است، سی و یک سال و سی و دو سال و سی سه و چهار و پنج همه زیبا هستند. برای اینکه آدم احساس آزادی می کند.احساس می کند یاغی شده است، برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. احساس روشنی می کنیم. عاقبت در سی سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. اگر در آن سن، مذهبی هستیم، دیگر مذهبی هستیم. اگر به خدا اعتقاد نداریم، نداریم. اگر شک و تردید داریم بدون خجالت شک و تردید داریم.از تمسخر جوانها واهمه نداریم چون ما هم جوان هستیم. از سرزنش بزرگها وحشت نداریم چون ماهم آدم بزرگ هستیم. از گناه نمی ترسیم چون درک کرده ایم که گناه فقط یک نقطه نظر است.از اطاعت نکردن وحشت نداریم برای اینکه فهمیده ایم اطاعت کردن کار احمقانه ای است. از تنبیه نمی ترسیم چون به این نتیجه رسیده ایم که دوست داشتن عیب نیست. وقتی قرار است عاشق شویم می شویم، وقتی از هم جدا می شویم، آنرا با منطق قبول می کنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش حساب پس بدهیم و بس.

این رو گذاشتم وقتی سی ساله شدم تو یکی از صفحات اجتماعی ای که اون وقت رو بورسه بنویسم
میشه هشت سال دیگه !
البته اگه عمری باقی باشه .
دوستم همیشه میگفت من چهل سالگی رو دوست دارم , عمرش به ۲۲ نرسید
بگذریم ...
ولی فکر کردن به سی سالگی هم سرشار از استرسه.

سلام
اگه بگم دوستای قدیمی اولین نفرش منظورم تو بودی چی میگی؟ بی معرفت معلوم هست کجایی؟
چه تعبیر و تفسیر دوست داشتنی ای! خیلی عالی بود. ممنون :*
زنده باشی :*
خدا دوستتو بیامرزه :(
جوششو نزن :))

Shahbanoo جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:58 ب.ظ

:| من ول کن نیستم :| حالا هر کار میخواد بکنه:)))
مخصوصا این دوتا بچها و دایی شون خیلییی ادمای باحالی هستن...
قبول نیست

سر جات محکم بمون :)
مرسی مرسی. باحالی از خودتونه :)
حالا قبول کن :)

مینو جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:04 ق.ظ http://milad321.blogfa.com

طفلکی شایسته.

خوب میشه :)

رها پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:52 ب.ظ

واقعا چرا وقت گرفتن از دکتر غدد اینقدر سخته؟:|
نه شایسته تهران نیا بزار بچه ها خوش باشن من خودم دنبال راه فرارم بیام پیش شما:)) به همه میگم نیاین :))
سلام راستی.:-*
چه خبر خوبین؟
میگم خبرت هست که من در آستانه پایان سال اول دانشجو بودنمم؟:))
خودم حس میکنم ۱۰۰ سال از موقعی که این جا میگفتم درصد هندسه ام بالا نمیاد میگذره
ماه رمضون مبارک

تو شهر ما فقط سه چهار تا فوق تخصص غدد موجودن که وقت گرفتن ازشون کار حضرت فیله!
نمیاد :) پاگیر شده اینجا :)
سلام گلم :*
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
تازه ای نیست. جز این که چند روز نت خونه قطع بود و با جی پی آر اس هم نمی تونستم کامنتا رو جواب بدم. نصف نوشته هامو می خورد نامرد :(((
اوه اوه بسلامتی!
یادش بخیر! خدا رو شکر به خوبی گذشت و موفق شدی :*
متشکرم. مبارکت باشه :)

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:09 ب.ظ

محض احتیاط دوبار فرستادم بلکه دیگه پیامامو نخوره این بلاگ بدجنس

هرچی جواب میدم پاک میشه :(((((((((

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:08 ب.ظ

سلاااااام بر شاذه جان جانانم
خوبی عزیزم
چرا شرمنده میکنی آخه عشق جان
یه کم درگیره کارای قبل از ماه مبارک بودیم
فدات شم که یاد من هستی مهربونم
آخجووون داستان جدید
کلی ذوق کردم وقت خوندنش خیلی قشنگه..موضوعشم تقریبا جدیده
کی میگه سی سالگی پیریه
تازه اول زندگیه
تازه آدم میفهمه از زندگی چی میخواد یاد میگیره چطور زندگی کنه
من که خیلیم جوونم هرچند که سالهاس سی سالگیو رد کردم
از هرمز خان خوشم اومد شخصیت جالبی باید باشه از دیزاین اتاق کارش معلومه
سلامت و شاد باشی مهربانوجونم

بیام بقیه شو اینجا بنویسم بلکه باهامون راه امد
خلاصه که قبول باشه و خدا رو شکر که خوبی و سرحال

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:08 ب.ظ

سلاااااام بر شاذه جان جانانم
خوبی عزیزم
چرا شرمنده میکنی آخه عشق جان
یه کم درگیره کارای قبل از ماه مبارک بودیم
فدات شم که یاد من هستی مهربونم
آخجووون داستان جدید
کلی ذوق کردم وقت خوندنش خیلی قشنگه..موضوعشم تقریبا جدیده
کی میگه سی سالگی پیریه
تازه اول زندگیه
تازه آدم میفهمه از زندگی چی میخواد یاد میگیره چطور زندگی کنه
من که خیلیم جوونم هرچند که سالهاس سی سالگیو رد کردم
از هرمز خان خوشم اومد شخصیت جالبی باید باشه از دیزاین اتاق کارش معلومه
سلامت و شاد باشی مهربانوجونم

سلااااام بر ارکیده ی مهربانم
خوبم شکر خدا. خدا رو شکر که خوووبی ❤
یه عالمه جواب دادم موبایل همه رو خورد! نت خونه تموم شده

اف وی ای 60 پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام من الان اینجوریم، خوب بود؛ خیلی خوب بود، حال ما رو هم خوب کرد
تشکر[

سلام عزیزم
خوشحالم که لذت بردی. منم متشکرم

Shahbanoo چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:14 ب.ظ

خااااالهههههه
کپی نکردمشبگم شاید دههه خط شده بود

موبایل خر :/
خب الان خلاصه میگم و کپیشم میکنم
داشتم میگفتم نمیشههه این داستانو بدون عشق کردن خوند..اصلا آدم فقط باید بشینه اشک شوق و اشک غم بریزه...
مخصوصا این دوتا بچها و دایی شون خیلییی ادمای باحالی هستن...
قبول نیست

فدای سرت عزیز دلم
موبایل خر است :دی

گریه نکن. غصه هم نخور. فقط کیف کن. قول میدم آخرش خوش باشه

Shahbanoo چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:23 ب.ظ

سلااااااام خاااااالههه خوبین؟
هر وقت تونستین پست بزا ین

سلااااااااام گلمممممم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
چشم. متشکرم :)

عالیه چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:17 ب.ظ

آخ جون چسپید

نوووووووووووووووووووووش جاااااااااااااااان :)

soheila چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:42 ب.ظ

سلام شاذه جونم . چه خوب که یه پست داشتیم امروز . دلم اصلا حس و حال کار کردن نداره انگار :)
خب خوبه که اقای وکیل برعکس حال و روز آشفته ی شایسته ِ آرومه و میتونه با آرامش رفتار کنه ! چیزی که الان شایسته شدیدا بهش احتیاج داره .
یه تکیه گاه امن و مطمئن که بتونه با خیال راحت بهش تکیه کنه و خستگی این مدت رو از تنش بیرون کنه .
خیلی سخته . خیلی ....خصوصا برای منی که سالهاست این تکیه گاه امن رو دارم تصورش خیلی سخته ...
خدا هیچ دلی رو بی تکیه گاه امن نکنه الهی !!!
برقرار باشی و سلامت شاذه جانان.

سلام سهیلاجونم
نوش جان. قابل شما رو نداره. روزهای اول ماه مبارک ضعفش بیشتره. حتی برای من که به خاطر معدم روزه نمی گیرم و فقط امساک می کنم ولی بازم بیحال میشم.
خیلی خوبه. ازش متشکر شدم. اگه می خواست دستپاچه بشه خیلی بد بود.
واقعاً همین طوره. خدا برای هیچ کس نداره. مخصوصا با حضور بچه ها بدون پدر خیلی خیلی سخته.
به همچنین شما سهیلای مهربونم

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:42 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
ماه رمضون شمام مبارک، طاعات و عباداتتونم قبول
خداقوت شاذه جانم:******
دایی کیوان واسه من سوغاتی نیاورده؟ :))))
شایسته بیچاره داره پس میفته! آقا هرمز یه کاری بکن خب!
واقعا حس بدیه که بخوان آدمو از علایقش جدا کنن!
ممنون شاذه جانم

سلام امید مهربونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
متشکرم عزیزم. قبول باشه
سلامت باشی گلم :********
چرا حتماً اورده :))))) باید دو تا دفتر سیمی خوشگل دیگه هم تو چنته اش باشه :))
ها! نمی دونم چرا اینقدر پریشونه! یعنی می دونم ها! ولی خب... نمی فهمم هرمز می خواد چکار کنه. الهام تحفه هم نم پس نمیده! هرچی می پرسم قسمت بعدی چی میشه، پشت چشم نازک می کنه برام!
عادتها از علایق سخت ترن. شایسته حس می کنه اگه قبول کنه که فرشاد نیست یهو خالی میشه، تموم میشه، میفته. خیلیها در مورد عادتهاشون چنین حسی دارن. مخصوصا آدمهای مسن.
خواهش می کنم

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:21 ب.ظ

سلام.

اخیی شایی تنها شایی غمگین طفلکی

دفتر کار بینظیری بودهااااا

سلام پاستیلی جونم

آخی آخی... خوب میشه :)

وای ها! عاشقش شدم! اگه کف رو هم موکت پرز بلند کرده بود بیشتر دوسش داشتم ولی هرچی حساب کردم دیدم به دفتر کار نمی خوره :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد