ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گذر از سی (1)

سلام سلام!
چقدر دلم برای شما و اینجا تنگ شده بود. این چند روز هی نمیشد بنویسم. بالاخره امروز قسمت شد و فرصتی پیدا کردم شکر خدا.


کافه آنا  و بحث درباره ی ادبیات زنانه این ایده رو بهم داد که این بار درباره ی یک زن بنویسم. امیدوارم دوست داشته باشید.

گذر از سی

 

فنجان قهوه اش را برداشت. تقویم را ورق زد. جرعه ای نوشید. فنجان را کنار گذاشت و خودکار را برداشت. کنار عدد بیست و چهار نوشت: آرایشگاه ساعت ده ونیم.

ناگهان تکانی خورد. ناباورانه به صفحه ی باز تقویم نگاه کرد. بیست و چهار اسفند تولدش بود! سی سالش تمام میشد. دهه ی بیست می گذشت. فقط بیست روز مانده بود تا دیگر برای همیشه بیست و چند ساله نباشد.

سرش را خم کرد. تمام برنامه های روزش را فراموش کرد. غرق فکر چشمهایش را بست و تا وقتی که صدایش نکردند سر برنداشت.

#: مامان؟ ماماااان....  

*: مااااام.... ور آر یو؟

سر برداشت و به روی بچه ها خندید.

شبنم پرسید: مامان نهار چی داریم؟

و هم زمان نگاهش را به طرف قابلمه ی روی اجاق چرخاند.

شمیم لب برچید و با غصه گفت: من ماکارونی می خوام.

بینی دکمه ای کوچکش را بین دو انگشت گرفت و با لحنی کودکانه گفت: ما ماکارونی داریم. دخترک آشفته چرا موهاتو باز کردی؟

*: می خواستیم عروس بازی کنیم. این دفعه من عروس شدم. خیلی خوشگل شدم! ولی شبنم نذاشت بیام ازت رژ بگیرم. گفت سرت درد می کنه.

+: سرم؟!

نگاهی سوالی به شبنم انداخت.

شبنم شانه ای بالا انداخت و گفت: شایدم خواب بودی. نمی دونم.

+: و شما بی اجازه رژ برداشتین.

شمیم وحشتزده دستهایش را باز کرد و گفت: بدون رژ که نمی تونستم عروس بشم! مجبور شدیم مامان! ببخشید. خواهش می کنم ببخشید. ماماااان...

برخاست. پشت به بچه ها کرد تا صورت خندانش را نبینند. با لحنی که می کوشید به اندازه ی کافی قاطع و بدون خنده باشد گفت: بهرحال بار آخرتون باشه که میرین سراغ وسایل من.

شبنم پا به زمین کوبید و گفت: مامان! به خاطر خودت بود. ترسیدم سرت بدتر بشه.

دستی به پیشانیش کشید. واقعاً درد می کرد. ولی شدید نبود. به روی خودش نیاورد. از کنار کابینت رد شد و پا به آشپزخانه که در واقع جزئی از اتاق کوچک پذیراییش بود گذاشت. دو بشقاب از توی ظرف شسته ها برداشت. قابلمه را کنارشان گذاشت و مشغول ظرف کردن غذا شد.

دخترها از صندلی های بلند، بالا رفتند و کنار کابینت نشستند. بشقابها را جلویشان گذاشت. خم شد. از توی یخچال سس را برداشت و بین دو بشقاب گذاشت. به بحثشان درباره ی این که کی زودتر سس بریزد گوش نداد.

به کابینت تکیه داد. بدون این که بشنود نگاهشان می کرد. بالاخره شبنم برای هر دوشان سس ریخت و روی ماکارونی ها گل کشید. مثل وقتهایی که خودش حوصله داشت و برایشان با سس نقاشی می کرد.

"سی سالگی" دوباره مشغول رژه رفتن توی ذهنش شد. اصلاً رهایش کرده بود؟ فقط چند لحظه ای توی سر و صدای بچه ها صدایش محو شده بود. الان که آرام گرفته بودند و مشغول تلاش برای با ماکارونی خوردن با چنگال بودند دوباره برگشته بود.

به خودش تشر زد: دردت چیه؟ تنت سالمه. دو تا دختر مثل دسته گل داری. چه مشکلی داری که عزای سی سالگی گرفتی؟ پیر شدی؟

اصلاً کاش میشد زمان را همین جا نگه دارد. دخترها برای همیشه همین قدر کوچک و شیرین می ماندند و خودش پیر نمیشد.

آهی کشید و تنش را از کابینت جدا کرد. آرام به طرف مبل برگشت. تقویم آهنربایی را برداشت و دوباره به یخچال چسباند. قهوه ی سرد شده را توی ظرفشویی ریخت و فنجان را شست.

با صدای "وای" دخترها برگشت. بشقاب شمیم روی زمین افتاده بود. دخترک جیغ جیغ کنان گفت: همش تقصیر شبنمه. بشقابمو هل داد.

شبنم با صدای بلندتری داد زد: تقصیر من نبود. خودش افتاد.

با صدای آرامی تشر زد: بچه ها ساکت. همسایه ها ناراحت میشن.

شبنم چهره درهم کشید. صدایش را پایین آورد و غرغرکنان گفت: همسایه ها همیشه خودشون سر و صدا می کنن.

کنار صندلی شمیم روی زمین زانو زد و مشغول جمع کردن ماکارونی ها شد.

شمیم نالید: من هنوز گشنمه.

شبنم فاضل مأبانه گفت: برو همون ماکارونیهای کثیف رو زمین ریخته رو بخور که یادت بمونه که مواظب باشی.

نفس عمیقی کشید و تشر زد: شبنم! تمومش کن. شمیم یه لحظه آروم بگیر. الان دوباره برات می ریزم. اینقدر وول نزن. پات خورد تو دماغم.

بشقاب را توی سطل خالی کرد. دستهایش را شست. گوشی اش جایی زنگ میزد. چشم گرداند. پشت ظرف شکر بود. دکمه ی سبز را زد و آن را بین گوش و شانه اش نگه داشت. در همان حال دوباره برای شمیم ماکارونی ریخت و با یک پارچه زیر صندلیش را تمیز کرد.

+: سلام داداش.

شبنم داد زد: دایی کیوانه؟

=: علیک سلام. اوه! بچت بلندگو قورت داده؟.... هوم؟ شایی؟ الو؟

+: الو هستم. بگو. زیر صندلی بودم.

=: زیر صندلی چه خبره؟

+: ماکارونی ریخته بود. داشتم تمیز می کردم.

#: دایی کیوااااان صد ساله پیش ما نیومدی ها! داییییی....

+: شبنم آروم بگیر.

از جا برخاست و به اتاقش رفت.

=: بهش بگو میام.

+: باشه حالا میگم. امدم تو اتاق. چه خبر؟ خوبی؟ مامان اینا خوبن؟

=: اممم... خوبیم... آره... میگم شایسته... میشه چند روز بیام کرمون؟

+: خونه ی خودته. بیا. چی شده؟ باز چه دسته گلی به آب دادی؟

=: اه! شایی! تو هم که فقط غر می زنی! اصلاً نمیام.

خنده اش را فرو خورد. سری تکان داد و گفت: من غر می زنم؟ میگم چه خبره یاد ما کردی؟

+: اینو نگفتی. غر زدی. خبری هم نیست. مامان قضیه ی نرگسو فهمیده. اوضاع خونه یه کم بهم ریخته. می خوام یه چند روزی بیام پیشت تا آبا از آسیاب بیفته.

روی تختش نشست. نفس عمیقی کشید. پرسید: قضیه چقدر جدیه؟

=: خیلی دوسش دارم. ولی مامان میگه... چه می دونم. اصلاً نمی خواد باهام راه بیاد.

+: بذار ببینم کیوان! کجایی؟ این صدای قطاره؟

=: آره. دارم با قطار میام.

+: زهرمار! اول راه میفتی بعد زنگ می زنی؟ اگه من کار داشتم یا خونه نبودم چکار می کردی؟

=: میومدم تو خونه ی خالیت. اتفاقاً خوش می گذشت!

+: خیلی بیمزه ای.

=: خب حالا چیکار کنم؟ برگردم؟ سوغاتیای بچه ها چی؟ پستشون کنم؟

+: پوووه! فعلاً که کاری ندارم. بیا.

=: آره بابا چیکار داری تو؟ یه مهدکودکه، دو تا بچه. آقا بالاسری نیست که به برادرت چشم غره بره.

چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید.

کیوان بلافاصله متوجه ی اشتباه لفظیش شد. شتابزده گفت: ببین من معذرت می خوام. از دهنم پرید. شایسته ببین... اصلاً همش تقصیر شوهر شیرینه. از بس که گیره. این دختر اصلاً تکون نمی تونه بخوره. ببین من منظورم...

+: بسه کیوان. طوری نشد.

=: ببخشید به خدا.

+: خواهش می کنم. کی می رسی؟

کیوان آهی کشید و گفت: صبح... نمی دونم. شاید هشت.

+: بیا دم مهد کودک کلید بگیر بعد برو خونه.

=: دم خونه آقا اکملی اینا هم می تونم برم.

+: نه نرو. پیرمرد پیرزال اگه تنها باشن سخته براشون. می خوان ازت پذیرایی کنن مزاحم میشی. بیا دم مهد.

=: بااااش.... کاری چیزی نداری؟

+: نه. بسلامت.

+: خداحافظ.

دکمه ی قرمز را زد و لب زیرینش را توی دهانش کشید. آقابالاسر... اصلاً سر جمع چقدر شوهرش را دیده بود؟ موقع نامزدی که او تهران بود و فرشید کرمان. بعد از ازدواج هم که دائم توی جاده بود که زودتر پولدار بشود! مهندس راه سازی بود. عاقبت هم همان جاده جانش را گرفت. سه سال از ازدواجشان نگذشته بود. اواخر دوره ی بارداری شمیم بود.

نمی خواست فکرش را بکند. از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. بچه ها نهارشان را خورده بودند و کارتون می دیدند.

دوباره فکرش چرخید. چند روز قبل از بیست سالگی اش ازدواج کرده بود و حالا چند روز قبل از سی سالگی اش بود. سالگرد ازدواجش دو سه روز پیش بود. یادآوریش نکرده بود. تنهایی فایده ای نداشت.

عصر مثل همه ی عصرهای جمعه بچه ها را آماده کرد که به خانه ی پدر و مادر شوهرش بروند. توی آسانسور شانه های شمیم را گرفته بود که از شادی بپر بپر نکند. همین که به حیاط رسیدند رهایش کرد. دخترک تا دم در پرید و دوید. بقیه ی قد کوچه را هم به همین منوال طی کرد. در گاراژی قدیمی انتهای کوچه بن بست درست روبرویشان بود. کلید را توی در چرخاند و وارد شد.

نگاهش از گاراژ که سقفش با چسبکهای تازه جوانه زده پر شده بود گذشت. توی باغچه عباس باغبان سر پا نشسته بود و بنفشه می کاشت.

لبخندی روی لبش نشست. بهار داشت می رسید. دخترها با سر و صدا وارد شدند. به عباس سلام کردند و به طرف تاب رفتند. به دنبالشان رفت.

عباس سلام کرد. لبخندی زد و گفت: سلام عباس. برای منم یه جعبه بنفشه بیار. می خوام بذارم تو بالکن.

=: چشم خانم.

آن طرفتر دو تا کارگر مرد مشغول شستن فرشها بودند. آقاجون روی صندلیش نشسته بود و به عصایش تکیه داده بود. با اخم گفت: اینقدر آب نریز! ساختمون خیس می خوره. یه عالمه پول آب میشه. این فرشم تا عید خشک نمیشه.

=: چشم آقا. چشم.

لبخندی زد و گفت: سلام آقاجون.

=: سلام بابا. خوبی؟

دخترها حالا خود را به پدربزرگ رسانده بودند و او داشت پیشانیشان را می بوسید.

لبخندی زد و سر تکان داد. نگاهشان کرد. خوب بود. مشکلی نداشت جز این که داشت سی ساله میشد.

 

 

 

 

 

 


نظرات 24 + ارسال نظر
مهدیس شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:09 ب.ظ

سلااام
مبارک باشه داستان جدیدتون
من از وقتی فرجه امتحانام شروع شده تا الان همه رماناتون و که توی وبلاگ بود خوندم خیلی بامزه بودن ولی کاش طولانی تر بودن
آخییییی نازی بیچاره شایسته اول جوونیش شوهرش فوت کرد خدا برا هیچ کس نیاره خیلی دردناکه خیلی دلم سوخت
من خودم هنوز ازدواج نکردم ولی به نظر پدیده ی ترسناکی میاد یهو آدم تنها میشه مردش و از دست میده خدا برای هیچکس نیاره

راستیییی موفق باشی

سلااااام
متشکرممممم
خوشحالم بهت خوش گذشته. بله متاسفانه طولانی نوشتن برام سخته. به یک جایی می رسه می خوام سریع جمع کنم برم بعدی. ولی رمانی اخیرم کمی، فقط یک کمی صبورانه تر شدن :)
غصه نخور. قصه اس. تازه من نهایت سعیمو کردم که غمگین نباشه و هی بگم عاشق نبوده و زیاد شوهرشو ندیده :)
خدا نیاره. واقعاً ترسناکه!

سلامت باشیییییی
ممنوووون

سوره شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:31 ق.ظ http://khakestariybirang.mihanblog.com

سلااااام شاذه جونم....داستان جدید مبارککککککک
موضوعش عالیه...من که عاشقش شدم..منتظر ادامه م..موفق باشی عزیزم ؛))))
؛* ؛* ؛*

سلاااااام عزیزم
متشکرم
خوشحالم که دوسش داری
متشکرم
:* :* :*

سهیلا پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:40 ق.ظ

قربون لطفت شاذه جون . ولی من خیلی وقته سی که هیج چهل رو هم رد کردم ولی خواستم بگم توی دلم همون حس زیر سی سال رو دارم ... شایدم واسه ی اینه که همسر جان همیشه بهم میگه تو بزرگ بشی چی میشی ؟؟؟
خیلی هم ممنون از تذکرت . اتفاقا وقتی نوشتم و فرستادم یادم اومد اشتباه نوشتم . آخه سر کار بودم و تند تند تایپ کردم . اونم تو گوگل . سر کار فارسی ندارم . خلاصه که وقتی ارسال کردم با خودم گفتم املام امروز شد 19

سلامت باشی :)
بله متوجهم. خوشحالم که دلت جوونه :*
بزرگ میشی چی میشی :)))) خیلی بامزه بود :))))
منم چون دیده بودم همیشه دقت داری تعجب کردم. ببخشید :)

یک دختر بیکار چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:06 ب.ظ http://hve77.blosky.com

سلاااام .... وای سی سالگی...پیر نیس هست؟

سلااااام
نه پیر نیست :))

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام شاذه جونم . چقدر خوشحال شدم از دیدن یک شروع دوباره !
همین اول داستان هم حسابی جذبم کرد .
امان از این رد شدنهای از خط مرزی ده های سنی !!!!
راستش در مورد سن حس هر فرد مهمه و باعث اصلی سعی و تلاشش هست ولی این سوالهای هر از گاهی در مورد سن ناخودآگاه یاد اور گذر ایام میشه وگرنه من که هنوز فکر میکنم به سی هم نرسیدم :):):)
این شایسته خانم قصه مون ولی کار خیلی شاغی میکنه که دست تنها داره دو تا دختر ناز رو بزرگ میکنه . حیفه تنها بمونه همه ی راه رو .
امیدوارم که یه فکر خیلی خوب براش کرده باشی شاذه جونم :) البته که به ایده هات کاملا ایمان دارم . :)
دایی جان رو هم دوست میداریم . بنظر ادم خوش مشربی میاد .
روز و ایامت همیشه خوش و شیرین شاذه جانم . ♥♥♥

سلام سهیلاجان
خیلی متشکرم. خوشحالم که همراهمی.
ای امان!
بله حس هرکسی فرق می کنه. من به طور اتفاقی خودم خیلی درگیرش شدم. سی سالگی برام پرماجرا گذشت. بعدها چون دیدم که یه سندروم رایجه و فقط مشکل من نبوده فکر کردم قصه اش کنم :)
چه خوب که هنوز جوان و سرحالی. پاینده باشی دوست خوبم :)
بله کار سختیه. تو ذهنش همچنان با فرشید داره زندگی می کنه.
یه پرانتز (شاق) صحیحه. شرمنده. دست خودم نیست این قاف و غین اذیتم می کنه :)))
البته! یه آقای وکیل خوش تیپ باحال منتظرشه :)
نظر لطفته :*
دایی هم بله... موجود شنگول و سرحالیه :))
به همچنین شما بانو

رها چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:53 ق.ظ

سلامممممممممم سلامممممممممم سلامممممممم:)
من بالاخره بالاخره بالاخره وقت پیدا کردم بیام مثل آدم نظر بدم:دی
آخیش:)) چه حس خوبیه!
چطورین؟ چه خبرا؟ اصن افسردگی گرفته بودم این قدر کار داشتم.
الانم یه هفته فرجه امتحاناست سرم خلوته:))
حالا ۳۰ سالگی اینقدر وحشتناکه جدی؟
+امید جان بسیار دلتنگ شما نیز هستیم.

سلام سلاممممممممممم
چه خوب :))))
خدا رو شکر :)
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟ خوش می گذره؟
چه خوب!
نه وحشتناک نیست. کمی آدمو دستپاچه می کنه. برای همه هم نیست. ولی رایجه.
امید جان با شما هستن :)

گلی چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:06 ق.ظ

به به ! سلام بر شما!

برای این داستان ذوق دارم!
منتظر ادامه‌اش هستم

شاد و سلامت باشین

سلام به روی ماهت!

خیلی متشکرم عزیزم

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:37 ب.ظ

ممنون منم خوبم شکرخدا
قبلا در موردش شنیدم اما تجربه اش نکردم، من کلا تو هر سنی حس کودک بودن دارم، شاید بخاطر همین سن و سال برام مهم نیست
حالا من نه مثل خواهرتونم، نه مثل شما، کلا هیچ حس خاصی بهش ندارم، نه راضیم، نه شادم، نه ناراحتم، نه میخوام کوچیکتر باشم، نه بزرگتر! کلا خنثی!
ممنون شاذه مهربونم، منم دعا میکنم همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه
از دیروز دارم داستان طواف و عشق رو میخونم، منم که بی جنبه، وقتی شروع میکنم دیگه ول کنش نیستم ، دیروز چشمام به شدت میسوخت بس که زل زده بودم به لپ تاپ :)))
تازه فهمیدم چقدر خوبه که تو تند تند و زیاد نمینویسی، والا من کور میشدم :)))

خدا رو شکر که خوبی
خیلی هم عالی! همین خوبه. همیشه راضی و شاکر.
خیلی ممنونم دوست خوبم
منم همینطورم. تا بشه می خونم. یه برنامه ای یه وقتی داشتم اسمش بود مون ریدر برای فورمت ای پاب. نیم ساعت یه بار صفحه ی گوشی رو خاکستری می کرد می گفت چشماتون خسته شده دیگه بسه. چند دقیقه استراحت کنین دفعه ی اول که برام امد ترکیدم از خنده! چشمام داشت می سوخت و خیلی به جا پیام داده بود
من فقط به فکر سلامتی چشماتم که اینقدر طولش میدم

اف وی ای 60 سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام سلام. هیچ جا نبوده از شایسته خوشمان آمد فقط بگم بیست و چهار اسفند اصلا وقت مناسبی برای آرایشگاه نیستا!! بیست و هشتم ،نهم، فو قش بیست و ششم دیگه؛یه هفته به عید خیــــــلی زوده

سلام سلام
مرسی ممنون
این شایسته یه کمی مثل من تنبله. ترجیح میده تو خلوتی بره آرایشگاه، دم آخری خودش یه دستی به صورتش بکشه و بره عید دیدنی. تا این که روز آخر گیر بیفته تو آرایشگاه و هی حرص و جوش بچه ها و کاراشو بزنه

نینا سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:12 ب.ظ

هلوووو خوبین؟ من تنبل نیستممم اصلا ابدا ولی خب رسما همه ش دارم کار میکنم:/ چه وضعشه ای بابا:/
چند سالتون بود تبریک خیلی خفن براتون ساختم همون سی سالگی؟:))) چقد بچه بودمااا بنظرم خیلی خاص بود یه عالمه کاغذذذد:))) منم پیر شدما این چه وضعشه:/

علیک هلوووو
:)))) چند واحد مدیریت زمان پاس کن جانم. اون وقت ببین که با شوهر و چهار تا بچه و خونه زندگی و کنارش قصه نوشتن.... تازه می فهمی که هنوزم کلی جا داری که مدیریت زمان یاد بگیری!
خاک عالم! اصلاً یادم نیست! یه دفعه که تولد گرفتین برام خیلی بچه بودین. فکر کنم بیست هفت سالگیم بود. تو عکسا حسن یه ساله رو پامه.

مهرآفرین سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:14 ب.ظ

سلاااام....خوبیییین شاذه جون؟!
چه شروع خوبی داره این داستااان...یه جورایی متفاوته...
انگار به آدم میگه بیا منو بخوووون
دوسش دارممرسی:)))):*

سلااااااام دختر گل
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
چه تعبیر بامزه ای
خوشحالم دوسش داری

Shahbanoo سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:48 ق.ظ

خااااله :(((( نظر بلند بالایی دادن بوووودمممم:((( الان یادم نیست چی بود:|

جووونم؟ غصه نخور. هروقت حوصلت گذاشت دوباره بنویس :*

آنا سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:16 ق.ظ

سی سالگی برای من سن متفاوتی بود. نه از نظر بحران یا اشتیاق. سنی بود که زندگی من به کل زیر و رو شد. خوب بود یا بد را نمی دونم. فقط انگار قرن ها ازش گذشته. اصلا یادم نیست قبلا از اون چه شکلی بود.

چه اتفاق مهیجی!
سی سالگی من فقط تلاطم درونی داشت. همینی که بهش میگن بحران :)

پاستیلی دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:07 ب.ظ

سلام
اخی چه شروع ملابم خوبی

منتظر ادامه اش هستیم. شابسته خوبه

سلام پاستیلی جونم
خیلی ممنونم. خوشحالم دوسش داری

زینب دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 04:52 ب.ظ

سلام ! :D
خوبی شاذه جون ؟
عاقا من اعتراف میکنم یه مدته خاموش میرم و میام ! :(
اصن به طرز عجیبی کم حرف شدم ! نمیدونم شاید افسردگی مجازی گرفتم ! :))

ولی این داستان جدیده اینقد خاص بود که نشد خاموش برم !
راستش من به اینکه 30 سالم بشه فکر نکرده بودم اما الان به حرف عروس خالم رسیدم که تا چشم بهم بزنی میگذره...اینو تو تولد 18 سالگیم گفت و من الان باورم نمیشه که یه ماه دیگه 24 سالم میشه ! :(

واقعیتش 30 سالگی ترسناک نیست...چیزی که ترسناکش میکنه اینه که بخودت بیای و ببینی 30 سالت شده و تو هیچی نشدی...حتی مادرم نشدی ! :(

من تولد دو سال پیشم بخاطر همین موضوع کلی گریه کردم.اینکه هیچ کاری نکنی و سالها بگذرن از همه چی ترسناکتره !

و امیدوارم وقتی 30 سالگی رو رد میکنم مادر باشم،چون اینطوری دلم کمتر میسوزه ! :D

+عمه مامانم نزدیک 40 ساله آمریکان...یادمه 15 سال پیش زنگ زدن با مامانم حرف زدن،مامانم اون موقع تازه 30 ساله شده بودن،گفتن آره عمه پیر شدیم....اینقد عمه ی مامانم خندید...گفت تازه 30 سالگی باد میوفته تو کله آدم واسه جوونی کردن ! :))

فک میکنم باید یاد بگیریم همیشه به خودمون برسیم و تو روزمرگی غرق نشیم.یکی از فانتزیام اینه پیر که شدم موهامو پلاتینه کنم و رژ لب قرمز بزنم برم بیرون ! :D
دیگه اون موقع پیر شدم خدا هم گفته کاری نداره ! :D

درکل شروع خیلی خوبی بود...دلم یه داستان متفاوت میخواست که مسلما فقط اینجا میشد پیداش کرد !
خداوکیلی داستانات خیلی خاصن...و امید به زندگی توشون موج میزنه...بیا یکم از این +نگریتُ به منم بده اینقد منفی نباشم ! :D

متشکرم از کارای خوبت.

سلام به روی ماهت
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
درک می کنم. برای منم زیاد پیش میاد.
الان که گفتی بیست و چهار سال منم هول کردم! کی باهم آشنا شدیم؟ هفده سالت بود یا کمتر؟... هفت هشت سال گذشت!

سی سالگی رو سرچ کن. بحران عجیبی داره. برای منم پیش امد بدون این که ازش اطلاعی داشته باشم. در حالی که ظاهراً همه چی خوب بود. سه تا بچه داشتم، زندگی همه چی... اما هول برم داشت.
بعدها فهمیدم یه ماجرای خیلی عادیه که برای خیلیها در هر قشری پیش میاد و از نظر روانشناسی ثابت شده. دقیقاً همون حرف عمه جان. باد میفته تو کله ی آدم واسه جوونی کردن :))

واقعاً لازمه که همیشه مراقب خودمون باشیم. من دلم می خواد یه مامان بزرگ مهربون بشم و یه عالمه نوه داشته باشم :))))

تو لطف داری. همیشه هم متفاوت نیستن. ولی این بار واقعاً سعی کردم یه چیز تازه بنویسم.
امید به زندگی... نوشتنش آسون نیست. خیلی با خودم درگیر شدم که بتونم این قصه رو شاد و رنگی بنویسم. میشد خیلی ساده با یک عینک سیاه روایت یه زن افسرده ی بیوه ی بیچاره رو بنویسم که مثلا عاشق میشه و به زحمت به عشقش می رسه.
اما گشتم و گشتم و از هر طرف رنگی گرفتم و به زندگیش پاشیدم :) برای زندگی خودم هم همین کار رو می کنم. رشته ی این رنگا رو ول کنم خیلی سریع می پرن و افسردگی میمونه. باید دائم مواظبش باشم.

زنده باشی :*

تیلوتیلو دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:46 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com/

ممنون

خواهش می کنم

تیلوتیلو دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:38 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com/

نمیخواستین داستانتون توی کافه خونده بشه؟

خیلی دوست دارم. ولی نمی دونم دوستان تو کافه حوصله ی داستان دنباله دار رو دارن یا بذارم وقتی کامل شد عرضه اش کنم؟

نیلا... دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام..خدا کنه قسمت دومشم زودتر بذاری ....

سلام
هعییییی.... خدایا خواهش می کنم فرصت کنم

Ninna دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:30 ق.ظ

سلام خوبین؟ الان فهمیدم حدودا از قبل از عروسیم فک کنم نشده بود بیام کامنت بذارم :/ تو فیدلی همه ش میخوندم
چه شروع هیجان انگیزی :دی منم از سی سالگی میترسم ولی عاشق سی و سه سالگی ام فک میکنم اوج جذابیته :))) خب هست دیگه باحاله:))
نمیشد شوهرش زنده باشه؟:( اق:(

سلام
خوبم. تو خوبی؟
ای تنبل. یه کامنت بذار خو!
من سی و پنج سالگی رو بیشتر دوست داشتم. ولی سی سالگی هول برم داشت که پیر شدم :)))))
شوهرش میدیم. جوش نزن :)

Shahbanoo دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:31 ق.ظ

سلاام خاله خوبین خوشسن ؟ چه خبر؟ چه کارا میکنین؟
وااااای هوووووراا خاله خیییلی ممنوننننننن
من که گفتم تو فالتون

سلام دختر گل
خوبم خوشم شکر خدا. تو خوبی؟
همون کارهای همیشگی....
متشکرممممممممممم
ها :)))))

فاطمه دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:38 ق.ظ

سلام:)

چقدر خوب. بازم داستان از شما:)
ممنون
حتما داستان قشنگی هست

سلام فاطمه جان

خیلی متشکرم. امیدوارم که اینطور باشه.

داستانام که تموم میشن پروندشون تو ذهنم کاملاً بسته میشه. اگه بخوام الان ادامه بدم بقیه اش مثل یه وصله ی ناجور میشه. نمی چسبه بهش.
مهمتر از ادامه ویرایش کردنه. خیلی لازمه که قدیمیها بازنویسی بشن ولی واقعاً صبر و تحمل این کار رو ندارم. از نظر من تموم شده و دوباره طرفشون رفتن برام خیلی سخته.

یه دوست یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام ممنون که زود برگشتین و ممنون که مینویسین
موفق باشین ♡

سلام
خواهش می کنم. لطف داری. سلامت باشی

خورشید یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام سلام سلام شاذه جون
مرسی که دوباره با داستان جدید اومدی. کلی ذوق کردم
شاذه جونم حسابی کنجکاومون کردی با این شروع تازه
بعدش چی میشه

سلام سلام سلام به روی ماهت
خواهش می کنم. خوشحالم که لذت بردی
امیدوارم بقیشم برات جذاب باشه :)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟خوشی؟ سلامتی؟
دلم تنگیده بود برات، خیلی، میخواستم بیام احوالی بپرسم که دیدم نوشتی
یه داستان دوست داشتنی دیگه
عنوانو خوندم یاد وبلاگ "تجرد بعد از سی سالگی" افتادم!
جالبه امسال آخرین سال بیست و اندی سالگی منه، اردیبهشت 96 میشم سی ساله، چقدر زود میگذره، اصلا نمیشه باور کرد!
یادمه وقتی زیر بیست سال بودم فکر میکردم سی سالگی چقدر زیاده!!! فکر میکردم تا سی سالگی حتما ازدواج کردم و یکی دوتا بچه هم دارم!!! استاد کلاس زبانم پیش بینی کرده بود سه تا بچه خواهم داشت:)))))
الان که فکر میکنم خنده ام میگیره! حالا تو آستانه سی سالگی حتی ازدواج هم نکردم، بچه رو هم که کلا فراموش کردم. چقدر زود میگذره!!
چند روز پیش مامان میگفتن مگه تو آینده نداری و از این حرفا!! گفتم مامان جان کجای کاری؟! الان همون آینده ای که میگین! آینده همین امروزه خیالت راحت :)

شایسته خانم جان، مثل من بزن به بیخیالی، فرقی نداره سن ما سی باشه یا چهل، مهم اینه داره میگذره، بیا با سی سالگی هم رفیق باشیم ;)
چقدر طولانی شد!!!!

ممنون شاذه جانم، تو بهترینی :*

سلام امید مهربونم
خوب و خوش و سلامتم شکر خدا. تو خوبی؟ سرحال؟ پرانرژی انشاءالله؟
منم دلم برات تنگ شده بود.
اتفاقاً منم یاد اون وبلاگ افتادم. حتی دوباره رفتم سری بهش زدم و کمی خوندم.
چقدر خوب که دچار بحرانش نشدی. برای من سخت گذشت. فکر می کردم یه مشکل شخصیه ولی بعد دیدم یه سندروم خیلی رایجه. این روزا دربارش بیشتر خوندم و بالاخره تصمیم گرفتم بنویسمش :)
خواهرم که سی ساله شده بود می گفت سی سالگی سن رضایت از زندگیه. سن شاد بودن. ولی من که سی ساله شدم هول کردم! بهرچیزی چنگ زدم که جوون بمونم. مدتی طول کشید تا عادی شدم و قبول کردم که اتفاقی نیفتاده.
از خدا می خوام تو هر سن و سالی دلت خوش و تنت سالم باشه رفیق :*

واقعاً فرقی نداره. رفیق بودن با سی سالگی! تعبیر قشنگی بود :)

خواهش می کنم عزیز دل. تو لطف داری :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد