ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (25)

سلام دوستام
خوب و خوشین انشاءالله؟
حس نوشتن منو ندیدین؟ همین دوروبر بود! هرچی می گردم نمی بینمش...

مادرجون بعد از منا کمی مریض احوال بود. روز بعد هم نتوانست به حرم بیاید. حمید و ریحانه به حرم رفتند و حمید به نیابت از او اعمال را انجام داد. ریحانه هم یک طواف را به نیت مستحب با حمید همراه شد و باقی زمانی که حمید مشغول سعی و طواف بود، روبروی کعبه نشست و چشم از آن جمال بی مثال برنداشت.

حمید که اعمالش را تمام کرد، به مادرجون زنگ زد و خبر داد که اعمالش انجام شده است. مادرجون هم کلی دعای خیر برایش کرد.

بعد از تماسش نگاهی به ریحانه انداخت و پرسید: می خوای بری گردش؟ نا ندارم دیگه تکون بخورم.

+: نه بابا بریم هتل.

اتوبوسها به خاطر شلوغی ایام حج تعطیل بودند. خسته بودند ولی پیاده راه افتادند. از مغازه های دوریالی و سه ریالی توی راه، خرده ریزهای جالبی برای سوغات پیدا کردند و خریدند.

بالاخره به هتل رسیدند. مادرجون توی لابی نشسته بود و مثل چند روز قبل از سفر منا، آقای فرازمهر، یکی از همسفرها کنارش نشسته بود و حرف می زدند.

حمید با ابروهای بالا رفته گفت: مادرجون خوب با آقای فرازمهر رفیق شدن ها!

ریحانه با خوشی گفت: خوشم میاد ازش. خوش تیپه. از اون پیرمردای با کلاس!

_: جان؟! پسندیدین الان؟ چشم دلم روشن.

+: واسه خودم نمیگم که! نود سال از من بزرگتره. چی میگی تو!

_: نود سال؟! بابا بنده خدا هفتاد سال به زحمت داره.

+: نه بابا بیشتره حتماً!

_: چی بگم؟ چه فرقی می کنه؟

+: خب خیلی فرق می کنه. به نظرت قضیه جدیه؟

_: ریحانه؟؟؟ خوابی یا بیدار عزیز دلم؟ بابا یه پیرمرد و پیرزن تو این سفر طولانی حوصلشون سر رفته تو لابی نشستن گپ می زنن. چه قضیه ای؟

+: اگه عروسی کنن روحیه شون خیلی بهتر میشه. هردوتاشون از تنهایی در میان.

_: اصلاً شاید بنده خدا فرازمهر مجرد نباشه.

+: خودش داشت برای مادرجون تعریف می کرد که زنش سرطان داشت و فوت کرده. جوون بوده بیچاره. چقدر پرستاریشو کرده. بنده خدا زندگی سختی داشته.

_: خب حالا هرچی. شلوغش نکن دیگه. یه داستان عجیب غریب از توش در میاد همه ناراحت میشن. ولش کن. هیچ ماجرایی نیست. بیا بریم.

باهم وارد آسانسور شلوغ مردانه شدند. چون آسانسور زنانه شلوغتر بود و به این زودیها نمی رسید. تا جلوی در اتاق حمید باهم رفتند.

_: بیا یه مقدار از وسایلت بدم بذار تو چمدون خودت. من دیگه جا ندارم.

ریحانه که لخ لخ کنان دنبالش می رفت در جواب فقط نفس عمیقی کشید.

حمید در اتاق را باز کرد. نگاهی توی اتاق کرد. توی دستشویی هم سر کشید و بعد با خوشی گفت: بیا تو هیشکی نیست.

ریحانه با چهره ای درهم گفت: الان میان حالمونو می گیرن.

_: بیا بابا لوس نشو.

در را بست و از تو قفل کرد. دست و رویی صفا داد و کتری برقی را روشن کرد.

+: پاستیل نداریم؟

_: چرا فکر کنم کنار وسایلی که از جریر خریدیم باشه.

ریحانه جلوی چمدان زانو زد و مشغول گشتن شد. بسته ی پاستیل را که پیدا کرد، یک نفر در زد. با بی حوصلگی سر برداشت و گفت: بفرما. امدن.

_: نه بابا بچه ها که کلید دارن. ولش کن هرکی می خواد باشه.

دوباره چند ضربه به در خورد و یک نفر گفت: حمید باز کن کارت دارم.

حمید پوفی کشید و از جا برخاست. در را باز کرد. داریوش بود. کمی پا بپا کرد و بعد به نجوا گفت: خانمتو مرخص کن بیا پایین. حال مادربزرگش بهم خورده، دارن می برنش بیمارستان.

رنگ از روی حمید پرید. آب دهانش را به زحمت فرو داد. سر تکان داد و برگشت. به زحمت گفت: یه.... یه مشکلی برای داریوش پیش امده باید برم. خیلی معذرت می خوام.

ریحانه با نگرانی به او چشم دوخت و پرسید: چه مشکلی؟ چرا رنگت پریده؟

_: من... من خوبم. بیا برو. بعداً بهت خبر میدم.

+: چرا نمیگی چی شده؟

_: گفتم که. باید با داریوش برم. ببخشید.

ریحانه سر تکان داد. می فهمید که فقط این نیست ولی نمی توانست حدس بزند که چه اتفاقی افتاده است. به اتاقش برگشت و دراز کشید. خیلی خسته بود و زود خوابش برد.

حمید با عجله پایین رفت. آمبولانس رسیده بود. آقای فرازمهر با نگرانی با دکتر حرف میزد. حمید توی آمبولانس سوار شد. آقای فرازمهر هم تاکسی گرفت و با آنها آمد.

توی بیمارستان مشکل را کمبود آب و املاح تشخیص دادند که باعث غلیظ شدن خون و ضعف شدید شده بود. قلب هم دچار مشکلات مختصری شده بود که با دارو و سرم حل شد.

وقتی وضعیتش تثبیت شد، حمید و آقای فرازمهر خسته از تقلا و نگرانی کناری نشستند. خانم مصطفوی، خواب بود.

آقای فرازمهر نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی نگران بودم.

حمید سری تکان داد و گفت: منم همینطور. اگر اتفاقی میفتاد نمی دونم باید چه جوابی به ریحانه می دادم.

=: اونم ریحانه خانم! سوگلی حاج خانم!

_: بله. خیلی بهم وابسته ان.

=: به تو هم خیلی علاقه دارن.

_: لطف دارن. البته دو جانبه است. منم خیلی دوستشون دارم.

=: چند روز پیش یه صحبتی باهم داشتیم... بیشتر از همه نگران ریحانه خانم بودن.

_: چرا؟

=: بحث امر خیر بود. می گفتن بچه هام هرکدوم زندگی خودشونو دارن. نمی دونم نظرشون چی باشه. اما... بیشتر از همه از ریحانه خجالت می کشم. بس که دوستش دارم نمی خوام نظرش درباره ی من عوض بشه.

آقای فرازمهر که تا حالا به روبرو خیره شده بود و حرف میزد، به طرف حمید برگشت و پرسید: می تونی باهاش صحبت کنی؟ شاید اگه تو توجیهش کنی نظرش درباره ی مادربزرگش عوض نشه. ما هر دو تا سنی ازمون گذشته. تنهاییم. حرف همدیگه رو می فهمیم. بچه ها چقدر می تونن بهمون رسیدگی کنن؟ ما هم نیاز داریم که یکی کنارمون باشه و درکمون کنه.

حمید با چشمهای گرد شده به پیرمرد خوش پوش و مرتب کنارش چشم دوخت. طوری که آقای فرازمهر آهی کشید و با ناراحتی گفت: مثل این که تو هم نظر مساعدی نداری.

حمید با دستپاچگی گفت: نه نه. من اصلاً نظری ندارم. به من که چه ربطی داره؟ فقط... تعجب کردم. حالا باید به ریحانه چی بگم؟

آقای فرازمهر آهی کشید و در حالی که برمی خاست گفت: هیچی... چیزی نمی خواد بگی. ماها... باید بشینیم تو خونه ببینیم نظر بچه هامون چیه. دست از پا خطا نکنیم حرف هم نزنیم. مدتیه که بچه ها می خوان برام زن بگیرن. ولی می دونم اگه بگم خودم انتخاب کردم بلوا میشه. چون می خوان یه زن از طبقه ی پایین فرهنگی با سن کم بگیرن که از عهده ی کارهای خونه ام بربیاد. ولی من یه همدم می خوام نه کارگر. اینو نمی فهمن.

برگشت و به حمید چشم دوخت. با تأسف سری تکان داد و ادامه داد: ببخش. دلم پر بود سرریز کرد. نشنیده بگیر. چند روز دیگه این سفر هم تموم میشه و اگه عمری باشه هممون برمی گردیم سر خونه زندگیمون. مثل این که حاج خانم بیدار شده. برم یه خداحافظی کنم و برگردم هتل.

حمید حیرتزده به او چشم دوخت. آن چه می شنید را نمی توانست هضم کند. با صدای زنگ گوشی اش نفس عمیقی کشید و جواب داد: جانم ریحانه؟

+: سلام حمید خوبی؟ چه خبر؟

_: سلام. خوبم. خبری نیست.

+: حمید از مادرجون خبری نداری؟ نه پایین هستن نه تو اتاقشون. هم اتاقیا هم نمی دونن کجاین.

هنوز جواب نداده بود که دکتر جلو آمد و گفت: سرمشون تموم شده. می تونین ببرینشون. یه سری دارو هم دادم که این چند روز باید طبق دستور مصرف کنن.

سری تکان داد و گفت: چشم.

بعد خطاب به ریحانه گفت: مادرجون حالشون خوبه. امدیم بیرون یه کاری داشتن. داریم برمی گردیم.

+: چی داری میگی حمید؟

_: ببین من الان کار دارم. بعدش بهت زنگ می زنم.

قطع کرد و به دنبال کارهای ترخیص رفت. آقای فرازمهر هم همراهش شد و تا حد امکان کمک کرد. بعد هم تاکسی گرفت و باهم به هتل برگشتند.  

نظرات 10 + ارسال نظر
سهیلا پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 06:42 ق.ظ

سلام خدمت شاذه بانوی نازنین !!! حسابی دور مونده بودم از اینجا ! بس که سرم گرم بود ! دور از جون همه ی جوونا پسر داییم که استرالیا زندگی میکنه یه ماشین که راننده ش یه خانم مسن بوده بهش میزنه و یه هفته بیهوش بود . دیگه تا این بهوش بیاد و شرایطش عادی بشه رو نفهمیدم چه شکلی گذشت!
اینجا هم انگار خطر از بیخ گوش مادرجون گذشت !!!
من همیشه از این رسم و تعصب مردممون دلم میگیره ! اتفاقا میگم افراد مسن که بیوه میشن بیشتر به همدم احتیاج دارن ! ادمهای جوون بیروت میرن و سر خودشون رو گرم میکنن ولی ادمای مسن توی خونه هستن و فقط یه گوش شنوا لازم دارن !
خوبه اگه مادرجون هم از تنهایی در بیاد !
خیلی ممنون شاذه جونم

سلام به روی ماه سهیلای عزیزم
آخ خدا... خدا رو شکر که به خیر گذشت. انشاءالله که حالش خوب شده باشه.
بله مادرجون هم بسلامت برگشت شکر خدا :)
کاملاً درست میگی. وقتی تو خونه تنهان واقعاً نیاز به همدم دارن.
خواهش می کنم گلم

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:23 ب.ظ

پیداش کردم، پشت گلدون شمعدونی بود، خب بگیرش و زود بنویس!
ما منتظر قسمت بعدی هستیم

هیچ نیازی به قرص ندارم، حالم خوبه خوبه

جدی میگی؟!!! مرسی مرسی!
بیا که امد

خوشحالم که خوبی. منم خوبم. حتی ریحانه هم خوبه

ارکیده صورتی جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 01:52 ق.ظ

سلام شاذه جونم
عیدت با تاخیر مبارک
خوبی عزیزجان؟
آخی بابا تو داستانام این بچه ها دست از سر پدرومادرا برنمیدارن
ای بابا بذارید این دو گل شکفته برن سر زندگیشون از تنهایی دربیان دیگه
البته همه بچه ها اینطوری نیستنا بچه های خوبم داریم
تشکرات و سپاسات فراوان گلم

سلام ارکیده ی مهربونم
متشکرم عزیزم. مبارکت باشه ❤
خوبم شکر خدا. تو خوبی گلم
والا! بندگان خدا چه تقصیر کردن آخه؟!
بله البته بچه های خوبم داریم شکر خدا
سلامت باشی و دلشاد بانو

فاطمه پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 01:46 ق.ظ

من نظری مخالف نداشتم ها
فقط با خوندن این قسمت یاد این بخش ترانه افتادم
:)

نه خواهش می کنم. منم قصدم مخالفت نبود. فقط توضیح دادم :)

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام شاذه جانم
خوبی؟
کجا گمش کردی آخه؟!!! برم بگردم پیداش کنم :دی
دلم گرفت از خوندن حرف های فرازمهر، ما آدمها اختیار خودمون رو با رفتارهای خودمون زیرسوال بردیم، تو هر سنی یکی هست که نمیزاره آزادانه زندگی کنی، نمیزاره برای خودت تصمیم بگیری
خیلی خوبه این فرهنگ جا بیفته که آدم های مسن هم زنده هستن و نیاز به همدم دارن، مثل همه آدمها
کاش تو زندگی واقعی هم مثل داستان تو آدمها آزاد بودن
ممنون شاذه جانم عالی بود

سلام امیدجانم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟ کار و بارا مرتبن؟ مدیرجان خوبن؟ :دی
برو بگرد جانم. پیداش کردی خبر بده بیام بگیرم :دی
منم همینطور. موقع نوشتنش از اون وقتا بود که تو حال خودم نبودم. فقط می نوشتم. بعدش متوجه شدم چی نوشتم. دلم گرفت. چرا ازدواج آدمهای مسن رو زشت می دونن؟!
کاشکی...
خواهش می کنم گلم

Sokout چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:12 ق.ظ

چه میکنه شاذه جون
حالا خوب حس نوشتنت دم دست نبوده
خوبی عزیزم؟
سر حالی؟
عیدت مبارک باشه
و ی عالمه تشکر خاطر
راسی سلام

نظر لطفته سکوت جونم
خوبم شکر خدا. تو خوب و خوشی عزیزم؟
متشکرم. عید تو هم مبارک باشه
خواهش می کنم ❤
سلام

فاطمه چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 01:17 ق.ظ

سلام:)
اینجاست که به قول ه خواننده مون(خواجه امیری):
عشقه فقط یه کم پیر شده

سلام :)
عشق پیر و جوون نداره. همه بهش نیاز دارن

ستاره سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام .....
وای چه جالب شد......آخ جون عروسی.......
دستت درد نکنه

سلام
متشکرم

آنا سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 06:20 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

داستان جالبیه. به نظر کمی ریشه در خاطرات دارد.

متشکرم. بیشتر از کمی. خاطرات من و بقیه ی دوستان...

سپیده سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 05:53 ب.ظ

سلام عزیزم.... دستت درد نکنه که اینقدر قشنگ و با جزییات نوشتی.... چه باحال قضیه دوباره عاشقانه شده..... هر چند گاهی زندگیم یجوری پیش میره که فکر میکنم عشق یه اشتباهه اما داستانای شما فرق دارن اصلااااا

سلام گلم
خیلی ممنونم از محبتت
عشق همیشه هست. حتی اگه آتش زیر خاکستر شده باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد