ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (19)

سلام سلام
شبتون بخیر و شادی
این هم از ادای اعمال و عقد...
نوشتن این دو قسمت اخیر خیلی سنگین بود. دلم اونجا... تنم اینجا بود. خدا قسمت همه ی آرزومندان بکنه به خیر و عافیت...
فعلاً تا اینجا رو داشته باشین، چیزکیک خوردن عروس و داماد بمونه برای قسمت بعد



ریحانه در گوشه ی انتهایی اتاق روی تختش نشست و مشغول ور رفتن با انگشتانش شد. قرار نداشت. دوباره یادش آمده بود که چند ساعت دیگر ازدواج می کند! می دانست که حمید را دوست دارد. می دانست که دلش این زندگی را می خواهد. فقط دلش نمی خواست با حجش قاطی شود!

آدمی نبود که بتواند به همه کار هم زمان در ذهنش رسیدگی کند. الان روحاً و جسماً خسته بود و هنوز سفر سنگینی در پیش داشت. می ترسید که نتواند...

 

رعنا با سؤال ناگهانیش او را از عمق افکارش بیرون کشید: تو چرا غمباد گرفتی؟

برگشت و استفهام آمیز نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: غمباد نگرفتم. خسته ام.

=: خب امشب بمون استراحت کن. فردا اعمالتو انجام بده.

لیلی گفت: به! اگه امشب نیاد که نمیشه.

رعنا با اخم گفت: نه بابا چیزی نمیشه. خب فردا اعمالشو انجام میده. کاری نداره که! بذار استراحت کنه.

ریحانه آرام گفت: برای احرامم نمیگه.

رعنا با تعجب پرسید: پس چی؟

توجه خواهرش ریحانه هم جلب شد و کنجکاوانه به او نگاه کرد.

ریحانه زیر لب گفت: لیلی تو بگو.

دوقلوها با تعجب به طرف لیلی برگشتند. ریحانه میعاد پرسید: چی شده؟

لیلی لبخندی زد و گفت: امر خیره. می خوان بعد از اعمال عقدشو ببندن. برای همین باید حتماً بیاد. مُحرِم نمی تونه عقد کنه.

رعنا با نگرانی پرسید: خب مشکلی هست؟ از نامزدت خوشت نمیاد؟

ریحانه میعاد از جا برخاست. کنار ریحانه نشست. او را در آغوش گرفت و گفت: داره جوش می زنه بچمممم.... منم دم عقدم داشتم از نگرانی میمردم! اصلاً نمی دونم برای چی اینقدر نگران بودم! همه اش فکر می کردم از عهده ی زندگی برنمیام. فکر می کردم دلم برای رعنا و مامان بابا تنگ میشه. اولاشم خیلی بهانه می گرفتم و گریه می کردم. برعکس رعنا داشت از خوشی میمرد!

رعنا گفت: حیف که محرمم نمی تونم بهت فحش بدم! صبر کن خواهر. ما هم اعمالمونو انجام میدیم انشاءالله. بعدش بهم می رسیم.

لیلی گفت: آخ جون دعوا!

ریحانه با خنده ای فروخورده به خط و نشان کشیدن رعنا چشم دوخت.

با صدای چند ضربه به در توجهشان جلب شد. صدای ایرانمنش را شنیدند. در حالی که در اتاقهای مجاور را هم می کوبید، می گفت: هرکی می خواد اعمالشو با کاروان انجام بده بیاد پایین. اتوبوس الان می رسه. بیاین پایین. زود باشین. جا نمونین.

دخترها از جا برخاستند و به نوبت وضو گرفتند و آماده ی رفتن شدند. ریحانه هم به دنبال مامان جون رفت. حمید هم رسید و چرخ را از ریحانه گرفت. ریحانه اصلاً نگاهش نمی کرد. غم عالم به دلش ریخته بود. حمید هم بیتاب بود. غم نگاهش را میدید و کلافه میشد. اینطوری نمی خواست. اصلاً نمی خواست.

پایین که رفتند به او نزدیک شد و آرام گفت: الان میرم کنسلش می کنم. داریم برای اولین بار میریم که خونه ی خدا زیارت کنیم. حیفه اینطوری غصه بخوری! خیلی حیفه. میذاریمش برای هروقت که خودت خواستی. یا شاید...

با ناراحتی به آن صورت مهربان که با چادر و مقنعه ی سفید قاب گرفته شده بود نگاه کرد و زیر لب ادامه داد: شایدم هیچوقت نخوای. مطمئن باش که اصرار نمی کنم.

ریحانه با ناراحتی به چهره ی ژولیده ی حمید با آن مو و ریش بلند شانه نشده نگاه کرد و گفت: نه کنسلش نکن. خواهش می کنم. اگر واقعاً منو می خوای کنسلش نکن.

حمید کلافه سر تکان داد و پرسید: می خوام؟! هرچی می کشم از این خواستن می کشم.

آهی کشید و رو گرداند. حوله ی روی شانه اش را مرتب کرد و به رفت و آمد جمع چشم دوخت.

ریحانه هم به پشت سر او نگاه کرد. موهایی که همیشه مرتب و اصلاح شده بودند حالا مدتی بود که دست نخورده بودند. کمی بلند و پریشان شده بودند. آنطور که خدا خواسته بود با سر و روی پریشان، دور از زر و زیور دنیا به زیارت آمده بود.

دوستش داشت. نمی خواست ناراحتش کند. از آن طرف خانواده اش بودند. خانواده ی حمید بودند. همه چشم به این وصلت دوخته بودند. دلش نمی آمد که به خاطر پریشانی احوالش، همه را ناراحت کند. پس تن به خواسته شان میداد و سعی می کرد همانطور که آنها می خواهند فکر کند که چیزی نیست! یک خطبه است و تمام!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. اتوبوس رسید. فقط یکی بود. مسنترها سوار شدند و جوانان قرار شد خودشان بروند. پیاده یا سواره... پیاده نیم ساعتی راه بود یا کمی بیشتر.

یک مرد جوان جلو آمد. از حمید و دو سه نفر دیگر که کنارش ایستاده بودند پرسید: بچه ها پیاده بریم؟

یک نفر جواب داد: می ترسم بهشون نرسیم. اعمالمونو باهم باشیم. دفعه های بعد خودمون میریم انشاءالله. بیاین باهم یه ون بگیریم.

بیرون آمدند. یکی گفت: گفتن تو این مسیر اتوبوسهای مجانی هست. ولی نمی دونم کجا وایمیسته. فعلاً ماشین بگیریم این دفعه رو برسیم، بعداً بریم بپرسیم یاد بگیریم.

کنار خیابان ایستادند. یکی دو تا تاکسی رسیدند. ولی هم گران بودند هم به اندازه ی همه جا نداشتند. ریحانه با هم اتاقیهایش و همسرانشان با دو سه زوج دیگر بودند.

بالاخره یک وانت دو کابین رسید. حمید جلو دوید و با عربی دست و پا شکسته مشغول طی کردن قیمت با راننده شد. داریوش هم اتاقی حمید گفت: حمید جامون نمیشه!

حمید گفت: من میرم عقب. بقیه هم هرجور دوست دارن. من باید برسم به حرم.

همه اینقدر نگران رسیدن به حرم بودند که موافقت کردند. داریوش جلو کنار راننده نشست. حمید و دو مرد دیگر هم قسمت بار سوار شدند. نوبت به خانمها رسید. چند نفر توی کابین عقب ماشین نشستند. ریحانه و لیلی و ریحانه میعاد هم به قسمت بار رفتند. بقیه ی مردها هم سوار شدند.

ریحانه گوشه وانت نشست و با لبخندی از سر هیجان به ریحانه میعاد گفت: تا حالا عقب وانت ننشسته بودم!

ریحانه میعاد با لبخند گفت: من قدیما خیلی سوار شدم. یه وقتی شوهر خاله ام، همین که الان پدرشوهرمه، وانت داشت. چند وقت یه بار با کلی اصرار ازش می خواستیم که بذاره عقب ماشین سوار شیم.

حمید داد زد: داریوش حالت خوبه؟ چته پسر؟

ریحانه سر کشید. داریوش سرش را بیرون پنجره ی ماشین نگه داشته بود.

داریوش داد زد: خوبم. می خوام زیر سقف سیر نکنم.

_: شبه بابا. میگن اشکال نداره.

=: می دونم ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.

حمید لب دیواره ی وانت نشست و گفت: پس خوب محکمش کن.

گوشی اش را از کیف کمری که زیر حوله بسته بود بیرون آورد و محض شوخی عکسی از داریوش گرفت.

ریحانه هم گوشی اش را در آورد و از ریحانه و لیلی عکس گرفت. بعد هم از پشت شیشه از دوستانش توی ماشین عکس گرفت. از حمید هم عکس گرفت و بالاخره یک سلفی دو نفره هم با حمید گرفت!

کم کم انگار حالش بهتر میشد و وضعیت را قبول می کرد. بالاخره رسیدند. البته هنوز تا حرم مانده بود. ریحانه و حمید پریشان و ذکر گویان به همراه دوستانشان راه افتادند. هرکسی در حال و هوای خودش بود. فقط داریوش حواسش بود. با کلی زحمت توانست به کارواندار زنگ بزند و بپرسد که کجا باید بهم برسند.

در ورودی حرم کفشهایشان را در آوردند و توی کیسه هایی که کاروان به همین منظور داده بود گذاشتند. ریحانه سر کشید و پرسید: کفشداری ندارن؟

حمید پوزخندی زد و پرسید: برای این جمعیت؟! امکان نداره.

با قدمهای لرزان وارد شدند. با دیدن عظمت بیت الله الحرام به سجده افتادند. کمی بعد گریان برخاستند. حال خود را نمی فهمیدند.

ایرانمنش بود که آنها را دید و پیش بقیه ی همسفرها برد. با راهنمایی روحانی و معینه از جلوی حجر استلام دادند و شروع به طواف خانه کردند. رکن عراقی، شامی، یمانی و دوباره رکن حجر...

حمید باصورتی غرق اشک صندلی چرخدار مادربزرگ را هل میداد و همراه بقیه می آمد. روحانی دعا می خواند و توضیح میداد. درباره ی حجر، درباره ی فضیلت نماز در کنار حتیم، درباره ی حجر اسمعیل و درباره ی مستجار... جایی که دیوار کعبه شکافته شد برای تولد بهترین خلق خدا بعد از پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله...

ریحانه احساس می کرد مثل پر کاه همراه جمعیت کشیده می شود. پاهایش حس نداشتند. انگار از آن او نبودند. دورهای طوافش را نمی شمرد. دعاهای طواف را نمی شنید. غرق در حال خودش بود و هیچ نمی فهمید.

وقتی گفتند تمام شد، انگار او را از عرش به فرش کشیدند. ناباورانه از بین جمعی که هنوز مشغول طواف بودند بیرون آمد.

حالا نوبت نماز بود. پشت مقام ابراهیم علیه السلام. پشت مقام صف کشیدند. چندین صف بستند و به نماز ایستادند. ریحانه با دلتنگی به خانه چشم دوخت و به حمید که تازه نمازش را تمام کرده بود گفت: می خوام دوباره طواف کنم.

_: فعلاً باید بریم سعی. بذار اعمالمون تموم بشه بعد شب و روز من در خدمتم. هروقت خواستی میاییم طواف می کنیم.

ریحانه در جوابش فقط سر تکان داد و دوباره به کعبه چشم دوخت. به زیبایی بی پایانی که زمینی نبود انگار...

همه که نماز خواندند و کمی رفع خستگیشان شد برخاستند. اول از آب زمزم نوشیدند و بعد به طرف مسعی راه افتادند. از صفا به سوی مروه. مروه به سوی صفا. راه می رفتند و هروله می کردند و دعا می خواندند.

ریحانه کم کم ضعف می کرد. چشمهایش تار میدید. همراه جمع راه می رفت و امیدوار بود که تا به آخر دوام بیاورد. خسته بود.

لیلی سر شانه اش زد. یک شکلات به او داد و گفت: بخور جون بگیری. هنوز خیلی راه داریم.

شکلات را که خورد انگار چشمهایش باز شدند! قند خونش افتاده بود و نمی فهمید. مامان جون هم کمی کشک خلال به او و حمید داد که علاوه بر سعی خودش، چرخ مامان جون را هم می برد. آب هم نوشیدند و ادامه ی راه ممکن شد.

یک بار دو بار سه بار... بالاخره خط هفتم در کنار مروه به پایان رسید. قیچی در آوردند و قدری از موی و ناخن چیدند و تقصیر کردند. محل شدند. تمام شد.

ریحانه آهی از سر رضایت کشید و به اطراف نگاه کرد. به خاطر آورد که الان برنامه ی دیگری در پیش دارد. نگرانی به چهره اش سایه انداخت. نگاهی به جمعیت همراهش انداخت. یکی یکی تقصیر کردند و کم کم راه افتادند.

ریحانه سعی کرد با تماشای بقیه ی زائران از هر رنگ و نژاد خودش را سرگرم کند. سیاه پوستهای درشت هیکل با لباسهایی که نام کشورشان بر پارچه ی لباسشان جابجا چاپ شده بود. پیراهن های گونی شکلی که زن و مرد مثل هم پوشیده بودند.

زردپوستان خاور دور با پیراهنهای سفید و دامنهای عجیبی که مردهایشان به جای شلوار پوشیده بودند. زنهایشان هم مقنعه ها و دامنهای بلند گلدوزی شده بر تن داشتند.

محرم ها از هر رنگ و نژاد که هر کدام حوله های احرام را به شکلی بر تن بسته بودند.

با هم کاروانیها رفتند و رو به کعبه کنار هم نشستند. بعضی روی مرمرهای سفید زمین، بعضی روی صندلیهای تاشو. روحانی برخاست و تمام شدن اعمالشان را تبریک گفت. بعد حمید و ریحانه را صدا زد. گفت که از طرف آنها وکالت دارد که در این مکان مقدس آنها را به عقد هم در آورد. صدایش به زحمت به گوش همه می رسید. هرکه نمی شنید آن که شنیده بود برایش روایت می کرد و حاصلش لبخندی میشد که بر لبهای همه جاری شد.

ریحانه دست از تماشای مردم برداشت و سر به زیر انداخت. لرزه بر وجودش افتاده بود. با وجود آن که هوا گرم بود اما دندانهایش از لرز بهم می خورد.

روحانی از او پرسید که آیا وکالت دارد که خطبه را بخواند؟

کسی حرفی نزد. در مقابل عظمت کعبه خبری از گل چیدن و گلاب آوردن عروس نبود. ریحانه چند لحظه به خود پیچید. بالاخره سر برداشت. چشمش به کعبه افتاد و دلش آرام گرفت. بدون این که نگاه از کعبه برگیرد آرام گفت: بله.

حمید با نگرانی به او نگاه می کرد. دلش می لرزید. نمی خواست او را به زور وادار کرده باشد. هر لحظه منتظر بود که ریحانه مخالفتی بکند، حرفی بزند، که نزد و خطبه جاری شد...

سر برداشت و به کعبه چشم دوخت. حرفی به زبانش نیامد. ولی دلش ناگفته بسیار داشت. تبریکها از همه جهت می رسید. همه خوشحال بودند. انگار هیجان بقیه از زوج بهت زده و غرق فکر بیشتر بود!

بیرون آمدند. آقای داورفر پیش آمد. به حمید گفت: اینجا رو می بینی؟ ابراج البیت. برو یه خوراکی خوشمزه بخر با خانمت بخور و کامتون رو شیرین کنین. بعد هم از این پله ها میری پایین. میرین می رسین به مسیر اتوبوسا. اتوبوسایی که اسم هتل ما جلوشون نوشته سوار میشین و میایین هتل. نگران حاج خانمم نباشین. ما می رسونیمشون به هتل. برین به سلامت.



نظرات 19 + ارسال نظر
اف وی ای 60 شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:30 ب.ظ

ممنون عزیزم از دعای خوبت. انشالله

خواهش می کنم عزیزدلم

دختری بنام اُمید! جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
چه خبرا؟
کجایی دلمون برات تنگ شده
ریحانه و حمید خسته شدن :)))

سلام امیدجانم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
ها.... هی هی هی... خاله جان شکر خدا مرخص شدن و برگشتن کرمون. ولی هم چنان راه نمی تونن برن. درگیر اوناییم...
ولی پست بعدی رو نوشتم. الان یه ویرایش می کنم، اگه شد کمی بیشتر می نویسم و انشاءالله ارسالش می کنم.

اف وی ای 60 پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 05:29 ب.ظ

اگه ایندفعه کامنتم برسه دستت باید بگم عالی بود خانوم، اینقدر خوب نوشتی که حس کردم رفتم حج؛ حتی گریه هم کردم

امان از این نظرات سخت و لوس! ببخشید.
خیلی خیلی متشکرم از محبتت. خوشحالم لذت بردی. انشاءالله خدا به بهترین صورت با بهترین هم سفرها به زودی نصیبت کنه :*

ایپک چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام خاله روبراهین؟
ببخشید من دیر اومدم چند وقتی درگیر بودم نبودم. گاهی سر می زدم ولی فرصت نمی شد نظر بزارم.
خوبین خاله؟ کاملا خوب؟
بچه ها خوبن؟
سفر خوش گذشت؟
اخ که این حمید چرا اینقدر خوبه؟ چرا ریحان اینقد بچم و اذیت میکنه؟

سلام ایپک جان
خوبم شکر خدا. متشکرم از لطفت.
خواهش می کنم عزیزم
الهی شکر. خوبیم همگی. تو خوبی عزیزم؟
سفر هم خوب بود شکر خدا
خوبی از خودتونه :)
ریحانه هم بچم خوشی زده زیر دلش :دی

صبا یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام شاذه جان،چه زیبا و شیرین اعمال و روایت کردی..طفلی ریحانه ...چه قدر استرس داشت.مبارکشون باشه

سلام عزیزم
خیلی متشکرم. خوشحالم لذت بردی
ممنون :)

Shahbanoo یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 02:21 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

خواستم یکم جذبه پیدا کنم بلکه ام با قهوه اومد دم در خونمون:)))

به همین خیال بااااش :))))

Shahbanoo یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 01:34 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلااااااام اقای 188 خیلی نامردی اگه به من استار باکس ندی
یا حد اقل از اون قهوه فرانسه های رویایی که خواهر هر روز داره میخوره:))
خااله دلم براتون تنگ شده:))

سلااااام
خیلی بهش ارتقا درجه دادی :))) بچمون 118 بود هفتاد تا امد روش :)))
تو می دونی و دختردایی رویاییت :) بگو برای تو هم هم درست کنه :) ولی خاله جانشم فراموش نکنه ؛)
دل به دل راه داره عزیزم :)

118 یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 12:22 ق.ظ

شما پاگشاشون بکنین ما رم بگین دفعه بعد استارباکس مهمون من

من این همه پای اینا رو گشودم به زندگی تو! پاشو بچه پاشو تنبلی نکن. برو سفارش بده. خسیسی هم نکن ‎:D

ماهان99 شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 10:05 ب.ظ http://hve77.blogsky.com

واااای شاذه جون عالیییی بود اشکم از شوق در میاد

متشکرمممم. خدا نصیبت کنههه

118 شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 07:07 ب.ظ

آقا من میگم مهمون من شما به فکر پولش نباشین

باشه باشه پس بی زحمت یه امریکن بدون شیر و شکر با یه برش چیزکیکم برای من بگیر

سپیده شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 04:16 ب.ظ

وای چه قشنگ توصیف کردی.... چه عقد خوبی...

متشکرم عزیزم

باران شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 03:41 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

حسابی هواییمون کردی
انشالله روزی خودت باشه عزیزم

هی هی هی... می خواممممم
خیلی ممنون. انشاءالله

soheila شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 09:03 ق.ظ

سلام شاذه ی عزیز و نازنین ... خوب و خوشی ؟ بچه های گلت خوبن ؟ تولد دختر خانم نازت مبارک ! من و مادرم هم همین اندازه اختلاف سن داریم . همیشه ما رو بعنوان خواهر اشتباه میگرفنن
چقدر دلم برای خودت ونوشته های زیبا و پر مهرت تنگ شده بود . یه مدت بدجوری درگیر روز مرگیها شده بودم و اصلاً تبلت به دستم نمیرسید ! امشب یه فرصت درست و حسابی پیدا کردم و یهسره همه ی قسمتها رو خوندم . خیلی دلم میخواست که برای هر قسمت نظر بنویسم ولی ترسیدم وقت نشه برای همین اول اینجا نوشتم که اگه تونستم بعداً برم سراغ هر قسمت .
هم ریحانه و هم حمید و هم مامان جون حسابی دوست داشتنی و عزیزن ! البته بقیه ی اعضا خانواده هم دست کمی ندارن مخصوصاً مادر شوهر جان که خیلی هم هنرمنده .
چه سعادتی هم نسیب این دو جوون شد که هم به واسطه ی نایب زیاره شدن محرم شدن و هم این رویداد مهم اینطوری باعث نزدیک تر شدن و نهایتا پیوند مبارم بینشون شد

سلام سهیلای مهربونم! دلم برات تنگ شده بود!
خوبیم شکر خدا. متشکرم. تو خوبی عزیزم؟
آخی... حتماً مامانت همیشه دلتنگته...
خیلی از لطفت ممنونم.آخ آخ خدا قوت
خیلی متشکرم. خوشحالم که دوستشون داری
بله... آرزوهای قشنگم....

Lemol شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 07:17 ق.ظ

فوق العاده بود شاذه جون
من سال٨٣رفتم حج
مادربزرگم هم همراهمون بودن و مجبور به استفاده از ویلچر
خیلی قشنگ توصیف کردی حال و هوارو
کلی خاطره خوب برام زنده شد و البته که کاسه چشمام هی پر و خالی شد

خیلی ممنونم
چه خوب. یادش به خیر....
خیلی ممنونم
هی هی هی.... می خوامممممم....

118 جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 02:39 ب.ظ

شامم ببرینشون برگر کینگ قهوه هم که دیگه گفتن نداره . مهمون من اصلا

حرفی بیشتر از برگر کینگ دوست دارم :) hetfy
قهوه هم دونات هاوس بیشتر از استار باکس دوست دارم. استارباکس گروووونه

Shahbanoo جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 01:17 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

باور کنین تا مرز اشک ریختن بودم[شکلک شهبانو درحال شرشر اشک ریختن]
خیییلی خوشگل بود:(
من مکههههه
انشاالله خدا نصیب کنه:(((

(مطمئن نیستم نصیب با س بود یا ص ! فکر میکنم همین ص باشه!:) )

خدا قسمتت کنه عزیزم. به سلامتی و دل خوش!
مرسی مرسی
نصیب درسته

دختری بنام اُمید! جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام شاذه عزیزم خوبی؟
چقدر این قسمتو دوست داشتم، جمله به جمله و کلمه به کلمه اش آسمونی بود، خیلی ممنون برای این سفر برای این داستان قشنگ
ان شالله قسمت همه بشه، حتی اونایی که آرزشو ندارن، چون برن اونجا میفهمن تا حالا از چه عشقی دور بودن :)

سلام امید مهربونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی گلم؟
تو لطف داری. خیلی زیاد
الهی آمین

خورشید جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 01:07 ق.ظ

سلام سلام شاذه جون
مبارکه! جیغ و دست و هورا
خیلی خیلی دوستش داشتم! هم بیان لحظات اعمال حج و هم عقد ریحانه و حمید!
اون قسمت خوراکی خوردن هم که جزء بهترین قسمت های هر داستانیه! کلا به این بخش از زندگی علاقه وافری دارم
لطفا خیلی زود با قسمت بعدی بیا! منتظرتیم

سلام سلام خورشید جون
مرسی مرسی مرسی
خوشحالم که دوستش داشتی
اصلاً اگه خوراکی نباشه نمیشه
دعا کن بتونم. خیلی شلوغم

پاستیلی جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ق.ظ

گریه قلب گریه قلب گریه قلب گریه قلب گریه قلب

درستههههههه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد