ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (14)

سلام :)

ذهنم مشغوله نوشتنم نمیاد....

تمام راه در سکوت طی شد. هر دو در افکار خودشان غوطه ور بودند.

حمید جلوی خانه ی آقای بهاری توقف کرد. برگشت و با ناراحتی گفت: ریحانه یه جواب به من بده. حالم بده.

ریحانه در را باز کرد و بدون این که به او نگاه کند گفت: من قبلاً بهت جواب دادم.

_: تو به من جواب ندادی ریحانه. پاسم دادی به بعد از سفر. تاکیدم کردی بعد از سفر خواستگاری! این یعنی چی؟

ریحانه نگاه خسته ای به او انداخت و گفت: تو نشستی اینجا تا خطبه ی عقدم بخونی خیالت راحت بشه بعد بری بگیری بخوابی؟ من خسته ام حمید. خیلی خسته ام.

_: یک کلمه جواب خواستم.

ریحانه به او خیره شد و بعد از چند لحظه لبخندی به آن همه بی قراری زد.

حمید کلافه نفسش را رها کرد و پرسید: به چی می خندی حالا؟

 ریحانه با صدایی پر از خنده گفت: دارم فکر می کنم همین یک ماه پیش اگه کسی رو با این قیافه می دیدی کلی مسخرش می کردی. باورت میشد اینجوری گرفتار بشی؟

حمید چهره درهم کشید و به تندی گفت: پیاده شو.

ریحانه پیاده شد و با لبخند گفت: شب به خیر. لباسامم جا موند. هر وقت تونستی برام بیار. ممنون. خداحافظ.

حمید بی حوصله گفت: خداحافظ.

پا روی گاز گذاشت و راه آمده را برگشت. تکان بدی خورده بود. ریحانه راست می گفت. به همین زودی فراموش کرده بود که تا شب خواستگاری رامش چه اعتقادات سفت و سختی درباره ی عاشقی و ازدواج داشت.

ولی هنوز چند دقیقه نگذشته به خود گفت: خب که چی؟ آدمیزاده دیگه. اشتباه می کنه. حالا زبل خانم از من آتو داره سر کارم بذاره.

پشت چراغ قرمز گوشیش را چک کرد. ریحانه نوشته بود: یه چند روز نمیام بیمارستان. می خوام روی تابلوهای کلاژ کار کنم.

بی حوصله نوشت: می خوای منو نبینی. باشه. هرجور میلته.

+: نخیر این تصمیم رو از قبل گرفته بودم. برای این که بعد از امتحانا یه کم استراحت کنم.

_: باشه.

یک کلمه نوشت و گوشی را روی صندلی کنارش انداخت.

روز بعد دیگر انگیزه ای برای بلند شدن نداشت. هرچند مجبور بود. بی میل و بی حوصله آماده شد. بابا را سر کارش رساند و به بیمارستان رفت.

ریحانه برعکس صبح زود سر حال و شاداب برخاست. با تمام شدن امتحانات بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود. تابلوی کلاژ برایش تفریح بود. وسایلش را کف اتاق پهن کرد و با یک لیوان بزرگ شیرقهوه ی سرد مشغول شد.

دم ظهر بود که پشتش را صاف کرد. گوشی را برای بار هزارم چک کرد. حمید زنگ که هیچ، پیام هم نداده بود.

زیر لب غر زد: پسره کینه ای!

شماره اش را گرفت.

 

حمید پله ی آخر را ندید. پایش را بد گذاشت و علاوه بر درد ناگهانیش، عضله ی رانش هم گرفت. نفسش از درد بند آمد. لب پله نشست. یکی از کارگرا پرسید: چی شد مهندس؟

نالید: هیچی پام گرفت.

گوشیش توی جیبش زنگ میزد. حتماً خانم دکتر بود. از صبح تا حالا چند بار زنگ زده بود و راجع به هر گوشه ی کار نظر داده بود و توضیح خواسته بود. دیگر حوصله ی حرف زدن نداشت. پایش را دراز کرد و عضله اش را فشرد. سعی کرد با کشیدنش گرفتگی اش را برطرف کند.

ریحانه با ناباوری به گوشیش که قطع شده بود نگاه کرد و گفت: ای بابا خب جواب بده آشتی می کنیم دیگه!

دوباره شماره گرفت. حمید بدون این که گوشی اش را در آورد دست توی جیبش برد و صدایش را قطع کرد. بعد از جا برخاست و لنگ لنگان راه افتاد. دستوراتی به کارگرها داد و یواش یواش خودش را به در ورودی رساند.

جلوی در به خانم دکتر برخورد کرد. آماده ی دفاع از خودش بابت جواب ندادن تلفنش شد. نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد تا خانم دکتر جلو آمد.

خانم دکتر در حال حرف زدن با گوشیش نزدیک شد. چند لحظه گوشی را از گوشش دور کرد. گفت: سلام. از دور دیدمت می لنگیدی. طوری شده؟

_: سلام... نه... پام گرفته. پیچ هم خورد. درد می کنه.

=: برو از داروخونه یه ب کمپلکس و d3 بگیر ببر بزن. هفته آینده هم یه بار دیگه بزن. ضعیف شدی.

_: من خوبم.

دکتر به پای او اشاره کرد و گفت: دارم می بینم. برو.

خودش هم به طرف پله ها رفت و حرفش را با تلفن ادامه داد.

حمید آهی کشید. نمی دانست ضعیف شده یا نه. ولی بهرحال بد نبود که برای سفری که در پیش داشت بدنش را تقویت کند. فکر کرد ریحانه هم ضعیف شده است. از داروخانه برای هر دوشان آمپول تقویتی خرید.

توی ماشین نشست. نگاهی به گوشی انداخت. با تعجب سه تماس از دست رفته از طرف ریحانه را دید. نگران شد. شماره اش را گرفت.

ریحانه انگشت توی رنگ زده بود و برای شادی روحش مشغول نقاشی انگشتی روی تابلوی کلاژش بود. گوشی اش زنگ زد. سر کشید و نگاهش کرد. ابرویی بالا برد و گفت: چه عجب!

با دست آزادش گوشی را برداشت و تماس را برقرار کرد. هنوز الو نگفته بود که حمید با نگرانی پرسید: طوری شده ریحانه؟ خوبی؟

ریحانه متعجب به صدای نگران او گوش داد و بعد گفت: سلام. خوبم. تو خوبی؟

حمید از لحن آرام او خیالش راحت شد. نفس عمیقی کشید و با لحنی طلبکار گفت: سلام.

انگار تقصیر ریحانه بود که او نگران شده بود.

+: چته حمید؟ با خودتم دعوا داری.

_: من هیچیم نیست. خوب خوبم. چکار داشتی؟

+: هیچی. دیدم صداتو نشنوم روزم شب نمیشه.

_: برو یکی دیگه رو مسخره کن. اصلاً حوصله ندارم. پام هم پیچیده هم گرفته دارم از درد میمیرم.

+: وای! نشکسته باشه. کجا پیچیده.

_: دیگه فرق شکستن و پیچیدن رو سرم میشه. درد اصلی مال گرفتن عضله یه.

+: وای... برو خونه یه کم استراحت کن.

_: نه. فعلاً یه کاری دارم. دارم میام دنبالت باهم بریم.

+: کجا بریم؟

_: بیا پایین نزدیک خونتونم.

+: حمید...

_: بیا پایین.

+: دیکتاتور!

حمید پوزخندی زد و توی کوچه پیچید. از درد عرق سردی روی پشتش نشسته بود. جلوی در خانه ی ریحانه توقف کرد و آهی کشید.

ریحانه دستهایش را شست. غرغر کنان لباس عوض کرد و پایین رفت. در ماشین را باز کرد.  می خواست اعتراضی بکند اما با دیدن رنگ پریده ی حمید، پرسید: خوبی؟

حمید چشمهایش را از درد بست و از بین دندانهای بهم فشرده گفت: عالی! سوار شو.

ریحانه سوار شد و با احتیاط پرسید: کجا می خوایم بریم؟

_: تفریح.

+: حمید من خیلی کار دارم.

_: می دونم.

جلوی در درمانگاه ایستاد. کیسه داروها را برداشت و پیاده شد. لنگ لنگان راه افتاد.

ریحانه با عجله به دنبالش رفت و پرسید: اینجا چه خبره؟

_: دیدم من و تو گویا قراره تو همه چی مشترک بشیم، حیفه تنهایی درد بکشم.

+: یعنی من الان چکار کنم؟

حمید سرش را جلوی گیشه خم کرد و به متصدی گفت: چهار تا تزریق داریم.

ریحانه حیرتزده پرسید: تزریق چی؟

حمید کیسه را نشانش داد و گفت: تقویتی. نه هم نمیاری. برای سفر باید جون بگیری.

ریحانه متحیر آمپولها را بررسی کرد و گفت: باشه. من که حرفی ندارم ولی نمی فهمم چی شده به این نتیجه رسیدی.

حمید پول داد و فیش را گرفت. نفس پردردی کشید و گفت: خانم دکتر دید پام گرفته گفت ضعیف شدم.

+: خب تو ضعیف شدی من که...

_: تو بدتر از من. بیا.

جلوی در اتاق تزریقات ایستاد و پرسید: میری یا برم؟

+: فرقی نمی کنه. گمونم منتظر بودی از آمپول بترسم و یه دعوای دیگه سر اجباری بودنش راه بندازی.

حمید شکلکی در آورد و در را باز کرد. ریحانه کنار کشید و روی صندلی نشست تا حمید برگردد.

بعد از حمید او رفت و تقویت شد! بیرون که آمدند ریحانه گفت: لطف کردنتم تکه! گمونم اولین نفری باشی که نامزدتو بردی که آمپول تقویتی بزنه! اونم به زور!

حمید آینه را تنظیم کرد. پشت سرش را از توی آینه بررسی کرد و گفت: من کلاً آدم خاصیم.

ریحانه چینی به بینیش داد و رو گرداند.

_: نهار چی می خوری؟

+: هیچی. کلی کار دارم. نهارم مامانم مرغ تو فر گذاشته که عاشقشم. لطفاً منو برسون خونه.

_: ای کاش من مرغ تو فر بودم!

+: حمید دیگه داری شورشو در میاری. جمع کن! من چکار باید بکنم که نکردم؟

_: یه اطمینان به من بده. همین.

+: من سعی کردم بهت اطمینان دارم. خودت بیخودی شک داری.

_: میگم... چی میشه مکه عقد ببندیم؟ فقط عقد. کنار خونه ی خدا. خیلی قشنگه!

ریحانه نفسش را با حرص پف کرد و به بیرون چشم دوخت. حمید چون جوابی نگرفت، بعد از چند لحظه گفت: بهش فکر کن.

ریحانه باز هم جواب نداد.

حمید جلوی در خانه شان توقف کرد و گفت: عصری هم کلاس داریم.

+: من نمیام. خیلی کار دارم.

_: خانم مصطفوی چی؟

+: از خودشون بپرس.

_: باشه.

+: میای تو؟

_: نه زنگ می زنم. پام درد می کنه.

+: خب خودتم نرو. برو خونه استراحت کن. واجب نیست که هر جلسه شرکت کنی.

_: چشم. خداحافظ.

+: خداحافظ.

مثل همیشه صبر کرد تا ریحانه وارد شود بعد راه افتاد. هنوز از طرف ریحانه احساس تعلیق می کرد. و حال آن که برای خودش این که ریحانه همسرش باشد قطعی شده بود. از فکر این که ریحانه بگوید نه، به شدت می ترسید. اینقدر که تمام افکار و احساسات و برنامه هایش تحت الشعاع این جواب قرار گرفته بودند.


نظرات 11 + ارسال نظر
Sokout چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 02:11 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟ بچه ها خوبن؟
کمرت بهتره؟
چقده است دعواها اشناست
مرسی خیلی عالی بود
من ک یاد خاطرات خودم افتادم

سلام عزیزم
خوبیم شکر خدا. ممنون. تو خوبی عزیزم؟
اگه امونش بدم بد نیست. این روزا خیلی کار دارم. فرصت استراحت نمیشه.
زود تند سریع بیا خاطراتت رو تعریف کن تو قسمتای بعدی ازشون استفاده کنم ؛)
خواهش می کنم :)

Shahbanoo چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 01:11 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلاممم خالهههه
لاو یو
الهام بانو همکاری نمیکنه؟ دعواش کنم؟ یا اینکه میکنه!
حمید:))) فقط مونده ریحانه داد بزنه که قبول میکنم:)) بسه دیگه!؟

سلام عزیزممممم
می تو
قول داد بچه ی خوبی بشه :دی
واقعا!!!

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام شاذه جانم :***
خوبی؟خوشی؟سلامتی؟
ان شالله شاذه جانم سرحال بشه زودتر
حمید حوصله اش سر رفته :))))

ممنون برای داستان، عالی مثل همیشه :*

سلام عزیز دل :****
خوب و خوش و سلامتم شکر خدا. تو خوبی؟ سرحال؟ شاداب؟
خیلی ممنونم
ها :))))

خواهش می کنم گلم :*

نرگس سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:38 ق.ظ

خاله ذهن مشغولتون رو این پسره هم اثر گذاشته بودااااا :)))
اما از خشونتش خوشم اومد :دی

هااااا ناجوووور :))))
مرسی :))))))

پاستیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:15 ق.ظ

اوا چرا کامنتم یه خط امده؟؟؟ کلیحرف بودا!

اینترنت افتضاااح! هنرهای جدیدم یاد گرفته! تا حالا کلاً سیو نمی کرد حالا یا سیو نمی کنه یا نصفه نیمه می فرسته!

نینا دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:55 ب.ظ

سلام خوبییین؟ قشنگ بود پسندیده شد
خیلی خوب مینویسین این عصبانیتا رو اعصاب اقایونو هااا دقت نکرده بودم تا حالا:دی
چرا اینجوری میکنه خب اصن خیلی بدجنسه :(
کاشکی منم بشینم نقاشی بشم روحم شاد شه :دی

سلاااام
خوبم شکر خدا. تو خوبیییی؟
ممنوووونم
همه هم اینجوری نیستن. نگران نباش :دی
نمی دونم دردش چیه :(
کاشکی :))

زهرا دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام
خسته نباشید... مرسی
احوال کمرتون چطوره؟
حمییییییییید چرا خنگ بازی در میاری؟!!! ریحانه باید دیگه چیکار کنه که بفهمی اوکی داده!! اخه ریحانه دختریه که بخواد بازیت بده؟ دختر خوب و سالم که الکی دل نمی بنده و وقتی هم ببنده الکی دل نمی کنه!
میخواین بالش بزنین ذهنتون باز بشه

سلام
سلامت باشی گلم
الهی شکر. خیلی بهتره. ممنون. تو خوبی؟
همینو بگو! یهو شک افتاده به دلش. شک چیز بدیه.... خیلی بد.... منطق برنمی داره....
آررررره :))))) کاش خواهرزاده ها یه سر بهم بزنن یه چند تا بالش مشتی بهشون بزنم حالم جا بیاد :))))))))))))

پاستیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام اخی چطورین

سلام
خوبم شکر خدا. شما چطورین؟
مهمونی و خیاطی و هفته آینده هم اگر خدا بخواد و جور بشه برم تهران برای پرستاری از خاله جان....

مروارید دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 05:13 ب.ظ

شاذه جون نمیدونم حسمو چه جور بهت بگم نسبت به همه داستانهای فقط شخص شما یه حس خیلی تکی دارم
تمام داستانات همین آدمای دورو برمن خیلی افسانه ای نیستن و داستانات به شدت روون بینظیره
روزی صد دفعه میام ببینم قسمت جدید نیومده
بهت تبریک میگم که استعدادتو شناختیو بهش بال دادی با تمام مشکلات زندگیو بچه و چیزای مختلف ولی میای مینویسی
خوشحالم که یه روزی اتفاقی وبلاگتو پیدا کردم و الان ازش بیرون نمیرم

چقدر لطیف و ملیح و دوست داشتنی نوشتی! خیلی ممنون. خوشحالم که دوستانی مثل آب روان و مهربان اینجا دارم :)

ارکیده صورتی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 04:56 ب.ظ

سلام سلام
خوبی بانو؟؟ کمرت بهتره؟؟
خیره ان شاالله این مشغولیت ذهنی
حمید؟؟!!!! مگه طلب داری پسر خوب؟! چرا اینطوری میکنی! آروم بگیر بچه دههه!
دلت گرم و تنت سلامت شاذه جونم

سلام به روی ماهت
خوبم شکر خدا. کمر هم الهی شکر. مواظبش باشم خوبه بحمدالله. متشکرم. تو خوبی انشاءالله؟
خیره خدا رو شکر... دو تا مهمونی و مقداری خیاطی و اگر خدا بخواد هفته آینده یه مسافرت...
همینو بگو! خجالتم نمی کشه!
سلامت باشی بانو

خورشید دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 04:20 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
مرسی که با وجود اینکه نوشتنت نمیاد باز هم میایی و ما را با نوشته هات خوشحال می کنی
آخه یعنی چی؟ پسر به این خوبی! این کارها چیه میکنه؟
داره با اعصاب خودشو و ریحانه و ماها بازی میکنه!
حمید خان نیاز به یک کلاس درس داره تا یک کم صبور بودن یاد بگیره! زندگی بدون صبر میشه مثل دیگ آب جوش
شاذه جون منتظریم ببینیم چطوری دل این آقا پسر را آروم می کنی و دل ریحانه را شاد

سلام سلام خورشید تابان :)
خواهش می کنم گلم
ها نمی دونم دردش چیه! در واقع مشکل الهام بانو رو نمی فهمم. بهانه اش میاد. باید ریشه یابی بشه :دی
متشکرم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد