ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (11)

سلاااام
جوگیر شدم خیلی سریع یه پست کوچولوی دیگه نوشتم
یک کوووووه لباس اتویی منتظرمه و یک کمر نیمه همراه! برام دعا کنین سبک و خوب تمومشون کنم

دو سه ساعت بعد وقتی گیج و حیران وسط ورودی بیمارستان ایستاده بود، با ترکیدن یک کیسه فریزر جلوی صورتش از جا پرید.

دو قدم عقب رفت و با گیجی از ریحانه پرسید: تویی؟

+: علیک سلام. کجایی؟! معلوم هست؟

زیر لب جواب سلامش را داد و باز به فکر فرو رفت. چی میشد الان ریحانه می دانست چه اتفاقی افتاده و بازهم همین قدر شاد بود؟

سر برداشت و رو به سقف در دل نالید: نه خدایا واقعاً چی میشد؟

ریحانه دو قدم پیش آمد. روبرویش ایستاد و با تردید پرسید: حمید... اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی گفته؟

نگاهش کرد و سری به نفی تکان داد.

+: خب یه چیزیت هست. گیج می زنی. چی شده؟

رو گرداند و در حالی که به طرف راه پله می رفت گفت: یه مشکل شخصیه. ربطی به بیمارستان نداره.

ریحانه با ناراحتی سر جایش ماند و به پشت سر او چشم دوخت. حمید که از پاگرد پله پیچید، ریحانه هم روی پاشنه اش چرخید و به طرف دیواری که داشت نقاشی می کرد رفت.

سر ظهر ریحانه از بالای چهارپایه به حمید که به دقت داشت کارش را بررسی می کرد گفت: می دونی هوس چی کردم؟ دلم بلال می خواد. به نظرت نزدیک ترین بلال فروشی که من بتونم چند دقیقه جیم بزنم و برم نهار بخورم کجایه؟

_: نمی دونم. ولی میوه فروشی سرخیابون دیدم بلال داشت. تو صندوق ماشینم منقل و ذغال دارم. برات درست می کنم.

ریحانه با چشمهای گرد شده پرسید: واقعاً درست می کنی؟!!!

_: موشک هوا نمی کنم. بلال کباب می کنم.

+: کاش یه چیز بهتر از خدا خواسته بودم. داری میری بلال بخری نمکم بخر.

_: چشم.

توی حیاط بیمارستان بلال کباب کردند و نیم ساعتی حسابی خوش گذراندند. حمید تمام تلاشش را می کرد که از لحظاتش استفاده کند. لحظات قبل از این که ریحانه بفهمد!

 

عصر که جلوی خانه رسیدند، حمید گفت: به حاج خانم بگو فردا عصر کلاس داریم.

+: چه آدمای باکلاسی هستیم ما! باشه. بهشون میگم. ممنون. امروز خیلی خوش گذشت.

حمید لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد: خواهش می کنم.

 

ریحانه وارد آسانسور شد و به دیوار تکیه داد. توی آینه به خودش نگاه کرد و لبخند زد. امروز واقعاً خوش گذشته بود. حسابی هم بوی دود گرفته بود.

طبقه ی ششم از آسانسور بیرون آمد. می خواست قبل از این که فراموش کند، به مادربزرگ درباره ی کلاس بگوید. بعد هم به خانه برود و یک دوش مفصل بگیرد.

لای در خانه ی مادربزرگ باز بود. حتماً مامان اینجا بود. معمولاً وقتی عجله داشت، لای در را باز می گذاشت. حرفش را میزد و به خانه برمی گشت.

ریحانه با احتیاط در را کمی بیشتر باز کرد. قصد نداشت بدون سر و صدا وارد شود ولی با شنیدن اسم خودش گوشهایش تیز شد و ساکت ماند.

مامان داشت به مادربزرگ می گفت: دارم از نگرانی میمیرم. ریحانه هم امتحان داره هم کار داره، هم مسافره. من چه جوری بهش بگم خواستگار داره؟ به رضا میگم خب بهشون بگو نه... میگه نمیشه. حالا یه کمی درباره اش فکر کنین اگه واقعاً نخواستین بگین نه. میگه حمید پسر خوبیه.

مادربزرگ گفت: حمید واقعاً پسر خوبیه. حواسش به همه چی هست. خیلی با مسئولیت و دقیق و مهربونه.

ریحانه احساس می کرد نفس کشیدن هم یادش رفته است. در را رها کرد و در دوباره بی صدا به مانعی که مامان جلویش گذاشته بود برخورد کرد. خودش هم به طرف آسانسور رفت و دکمه ی همکف را زد. همین که پیاده شد، شماره ی حمید را گرفت. بدون سلام و علیک گفت: حمید کجایی؟

_: نزدیک خونمون. چرا؟

+: برگرد خونه ما. کارت دارم.

و قطع کرد. صدایش به زحمت بالا می آمد اما لحنش اینقدر تهدید کننده بود که حمید حساب کار خودش را کرد. دور زد و به سرعت برگشت. همین که پا روی ترمز گذاشت، ریحانه در را باز کرد و سوار شد. به تندی گفت: راه بیفت.

حمید بدون این که نگاهش کند راه افتاد و با احتیاط پرسید: کجا برم؟

+: جهنم! حمید این چه غلطی بود تو کردی؟ تو نمی فهمی من تو چه موقعیتی هستم؟ نمی بینی چقدر گرفتارم؟ نمی دونی چقدر کار دارم؟ حمید من هنوز امتحان دارم، کار دارم، مهمترین سفر زندگیم رو در پیش دارم! چه وقتش بود آخه؟! نمی فهمی؟ دیروز به نیلا میگم من توقع زیادی از دوستام ندارم که بعداً ازشون ضربه بخورم. ولی الان فکر می کنم روی تو زیادی حساب باز کرده بودم. فکر می کردم منو می فهمی. فکر می کردم.... وای حمید.... وقتی فکر می کنم تمام لطفهایی که در حقم کردی با منظور بوده احساس حماقت می کنم. احساس جنون می کنم. چرا فکر می کردم تو با بقیه فرق می کنی؟ چرا اینقدر بهت نزدیک بودم؟ چرا؟

حمید نیمی از حرفهایش را با آرامش و تسلیم گوش داد ولی نیمه ی دوم حرفهایش عصبانیش کرد. با صدایی که می کوشید بالا نرود گفت: عصبانی هستی قبول. ولی تند نرو. همه چی رو هم با همه چی قاطی نکن. من هیچ منظور بدی پشت کارام نبود. هیچ وقت به چشم بدی نگاهت نکردم.

کمی آرام شد. با صدایی که رفته رفته رو به خاموشی می رفت، ادامه داد: الانم می دونستم تو موقعیتی نیستی که بتونی به ازدواج فکر کنی. بابااینا سورپریزم کردن. فکر می کردن چون دوستت دارم خوشحال میشم. ولی از صبح تا حالا دارم دق می کنم. تو ذهنم هزار بار این سناریوی عصبانی شدنتو ری پلی کردم.

ریحانه کلافه نگاهش کرد و گفت: حتی خوابشم نمی دیدم که برای این تو فکر باشی. من فکر می کردم...

عصبانی سرش را تکان داد و پف کرد.

_: چی فکر می کردی؟

+: هیچی. هرچی غیر از این. من همیشه اینو از ذهنم پس می زدم. هرکی منو به تو می چسبوند ردش می کردم. می گفتم حمید اینجوری نیست. منو مثل خواهرش می بینه. یه جورایی... یه جورایی می خواستم کار فرهاد رو جبران کنم و اگه رامش دیگه خیلی باهات نیست، من خواهرت باشم.

حمید از تعبیر او خنده اش گرفت. دست توی موهای تازه کوتاه شده اش فرو برد و خندید.

ریحانه عصبانی پرسید: خنده داره؟

حمید خنده اش را فرو خورد و متبسم گفت: نه خنده نداره. برای بار هزارم به دل پاک و مهربونی بی اندازت غبطه می خورم.

+: ولی دیگه از این خبرا نیست آقای صلاحی. ما رو به خیر و شما رو به سلامت.

_: ببین ریحانه...

+: خانم بهاری! یادت بمونه. من دوباره خر نمیشم.

حمید چشمهایش را بست و آه کوتاهی کشید. از دستش داده بود؟ به همین راحتی؟ ظهر حق داشت که برای یک بلال ناقابل این همه زحمت بکشد که از آخرین لحظاتش استفاده کند.

ریحانه بعد از مکث کوتاهی آرام گفت: لطفاً منو برسونین خونه.

حمید چشمهایش را باز کرد. پشت چراغ قرمز بودند. همان موقع سبز شد. دنده را عوض کرد و آرام گفت: قرار بود بهت نگن... تا بعد از امتحانات.

ریحانه دوباره کفری شد: الانم نمی خواستن بگن. مامان داشت به مامان جون می گفت. سر قسمت رسیدم شنیدم. دو دقیقه این طرف و اون طرف رسیده بودم هنوز نمی دونستم چه بلایی سرم امده و بیخودی این مسئله کش می امد. چون بابا عاشق قد و بالای جنابعالیه و دلش نمی خواست بگه نه. ریحانه که مهم نیست. حمید رو از دست ندیم.

_: یواش ریحانه. تر و خشک و سوختنی و نسوختنی رو باهم نسوزون. مگه میشه بابات دوستت نداشته باشه و بخواد به زور شوهرت بده؟ این چه حرفیه که می زنی؟

ریحانه لب برچید و غم گرفته گفت: ولی نگفت نه، با وجود این که شرایط منو می دونست. تو هم دیگه به من نگو ریحانه.

حمید با غیظ گفت: چشم خانم بهاری.

و نفسش را با حرص پف کرد. توی کوچه پیچید و جلوی خانه شان توقف کرد.

ریحانه بدون خداحافظی پیاده شد و با شانه های فرو افتاده به طرف خانه رفت. حمید سعی کرد بغضی را که راه نفسش را تنگ کرده بود فرو بدهد اما نتوانست.

نظرات 18 + ارسال نظر
Sokout یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟ کمرت بهتره؟
گول این خوب شدن هاس موقتی رو نخور
لطفا مواظب خودت باش
الهام بانو چه گرد و خاکی کرد یهو

سلام سکوت مهربونم
خوبم شکر خدا. خیلی ممنون. بله کمی بهتره بحمدالله. تو خوبی عزیزم؟
بله. خیلی مراقبت می خواد. ورزش مرتب و نشستن هم خیلی کوتاه.
خیلی متشکرم. چشم
حوصله اش سر رفت

رها جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:06 ب.ظ

فعلا یه دونه دختر دارم که خواهرم قولش گرفته واسه پسرش=)))

ای جانم =))))))

زهرا جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:19 ب.ظ

سلام شاذه مهربونم
من ایمیل زدم میشه لطفا ایمیلتون رو چک فرمایید؟

سلام زهراجان
ایمیلت قبل از چک کردن کامنتها جواب داده شد :)

lOIS پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:13 ب.ظ

هان یادم رفت،من از اتو کردن مخصوصا یقه بدم میاد،بیارید بدیم خوشکشویی دانشگاه ما!واسه کمرم،هیییی مراقب باشید،همکاری رو اعضا یاد بگیرن این مامانا سالم میمونند،دلم کباب مامانمه

منم بدم میاد برای همینه که میمونن رو هم میشن و وقتی زیاد میشن عزا می گیرم. دیگه دیروز الحمدالله موفق شدم.
ما تقسیم کار داریم ولی اتوکشی کار سختیه به بچه ها نمیدم، همسرم هم که اینقدر کار داره که دلم نمیاد بذارم خودش بکنه.

lois پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:07 ب.ظ

آخی حمید!گریه کرد؟دلم سوخت

غصه نخور. آخرش خوشه ‎:)‎

خورشید پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:58 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
خیلی مرسی بابت این پست یهویی کلی ذوق کردم
آخی طفلکی حمید ! دلم براش سوخت!
بعدش چی میشه؟

سلام سلام خورشید جونم
خواهش می کنم گلم
طفلکککک :دی
بعداً میگم :دی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام مهربانو
دعا میکنم که ان شاء الله هر چه سریعتر کمرتون خوب شه.
چقدر عشق حمید به ریحانه قشنگ و ستودنی هست .
ای کاش منم باور داشتم که عشق وجود داره البته یه موقعی داشتم ولی الان دیگه ندارم.

سلام عزیز دل
خیلی ممنونم از محبتت. سلامت باشی همیشه
چرا عشق رو باور نداری؟ عشق همیشه هست. همیشه جاریست. باورش کنیم و نگهش داریم تا از بین نره...

نرگس پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:35 ب.ظ

آخی بچه ام حمید دلم کبااااااااب شد براششش
خیلیه مرد گریه اش بگیره ها!!!

اونم مردی مثل حمید که تا حالا آخر بی خیالی بوده و عمراً گریه نمی کرده!

رها پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:45 ق.ظ

لازم به ذکر نیست که بگم طرف ریحانه ام دیگه=)))
خب نمیشه یه مدت کار سخت نکنین؟ اتو و اینا رو بسپارین به کسی؟
کمر خیلی خطرناک ها خدایی نکرده استراحت مطلق میشین

بلی بلی مادرزن محترم :))) راستی تو چند تا دختر دم بخت داری؟ :)))
نه جانم... کسی رو ندارم که برام اتو کنه. الحمدالله امروز موفق شدم تمومشون کنم.
می دونم. سعی می کنم مراقبش باشم. امروز اول رفتم پیاده روی که برای کمرم خوبه. آمپول تقویتی هم که دکتر داده بود زدم و بعد برگشتم نشستم به اتو و خیاطیییی....

زهرا پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام
از زهرا به ریحانه، از زهرا به ریحانه:
نمیخوایش پستش کن واه ما!
--------------------
مرسی عزیزم
کمرتون هنوز اذیته؟

سلام
از ریحانه به زهرا: خواستن که می خوام ولی نازم زیاده ‎:D

خواهش می کنم گلم
دیروز بهتر بود. امروز خیلی درد دارم

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:03 ق.ظ

سلام بر شاذه جانم
تا باشه از این جوگیریا
تا باشه از این سورپرایزا
خیلی عالی بود
چه شوکی وارد شد به ریحانه طفلونکی!
حمید خان چی فکر کردی؟؟ تا گفتی دخترمون با خوشحالی بله میگه؟! نخیر حالا حالاها باید ناز بکشی
ان شاالله زود زود خوب خوب بشی شاذه بانوی گلم
سپاس و تشکر فراوان
بووووس:-*

سلام بر ارکیده ی عزیز
قابل شوما رو نداره
خیلی خیلی ممنونم
ها طفلکی باور نمی کرد که اینطوری رو دست بخوره :))))
دخترمون اشتباهی بله رو داد یهو! هیچ قصدی هم نداشت ولی شد :)))
سلامت و خوشحال باشی همیشه ارکیده ی مهربونم
انشاءالله حال پدر مهربانت هم هرچه زودتر خوب خوب بشه
خواهش می کنم
بووووووووس :*

هدی چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:14 ب.ظ

وای چه سوپریزی اصلا انتظار یه پست جدید و نداشتم مرسی

قابل شما رو نداره
خواهش می کنم

سپیده چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:13 ب.ظ

الهی زودتر خوب خوب شی دوستم.....
طفلک حمیددددد

سلامت باشی. خیلی ممنون
هاااا طفلکی :)

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام شاذه جوگیر مهمون خودم :*
خوبی عزیزم؟
مراقب کمرت باشیاااااااااااااااااااااااااااا
حمید بخبخت شد هی هی :))))
خانم بهاری جان شما که دلت گیره واسه ما دیگه فیلم بازی نکن :))))))))

سلام امید پر انرژی مهربونم :*
خوبم شکر خدا. تو خوبی گلم؟
سععععی می کنم ولی سختههه
هنوز اتو نکردم ولی هم نوشتم هم خیاطی... خدا کنه صبح به اتو برسم
هی حمید هی :))))
همینو بگو!

زیبا چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:26 ب.ظ

سلاااااام
خوبین شاذه بانو؟؟؟؟
کلی سورپرایز شدیم با دیدن دوتا پست پشت هم
رفتم اونورم نظر دادم
آخییییییییی حمید
بیچاره شد بچه
چه شوکی به ریحانه وارد شد،کپ کرد با خبری که شنید
خیلی خیلی خیلی تشکر بانو که نوشتین
بسیار زیاد مواظب خودتون باشین
انشاءالله که هرچه زودتر خوب خوب خوب بشین
و بازهم تشکرررررررررر فراااااووووااااااااان

سلااااام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
خیلی ممنونم از لطفت


آخ! چرا باز جوابم نصف ثبت شد؟ :((( خجالت زده شدم! با گوشی که جواب میدم هرجور دلش می خواد ثبت می کنه :(((

ها طفلکیا هر دو تاشون حیرتزده موندن با این سورپریز پدرهای عزیز :)))
خواهش می کنم زیباجان
خیلی خیلی ممنون که لطف کردی و تو هر دو پست نظر دادی عزیزم :*
سلامت باشی و دلشاد همیشهههه

خاله سوسکه چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:54 ب.ظ

اخیییی
حمید
طفلک
حمید
مظلوم
حمید
بد بخت
حمید
بد شانس
حمید
بیچاره

اصلا حمید را ولش کن . خودت چطوری؟
کمرت خوبه ایشالا؟
مرسی بابت این پست قشنگ
ولی خوبه که من می شناسمت و دل نگرانی این دو تا نوگل نوشکفته را ندارم
اخرش به هم میرسن
ان شاالله به زودی خوب خوب بشی
شاد و سلامت و باخدا باشی
بوس بوس
بای بای

هی هی هی....
:))))) خوبم شکر خدا. تو چطوری؟
الهی شکر. بهتره.
خواهش می کنم گلم
نه اصلاً نگران نباش. پست بعدی چنان جوابی حمید بده که خانم بهاری عزیز... ولش کن بعداً میگم ؛))))
"ستاد حرص دادن خوانندگان عزیز"
کاش به جای حرص دادن می رفتم اتوکشی :(((((((
متشکرم. به همچنین :*
بوس بوس
بای بای

پاستیلی چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:04 ب.ظ

اخ اخ

بغض نکن پسرخوب زندگی بالا وپایین زیاااد داره

هی وای حالا چقد زحمت داره دوباره ساختنه آرامش

بلی بلی بالاخره باید با این مشکلات آشنا بشی پسرجان

Shahbanoo چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:09 ب.ظ

سلاااااام
جوگیر شدنتون خیلی دوست داشتنی بودحمیددد اخ اخ بد بخت شدی خانم بهاری خفه ت میکنه

سلااااااااام
مرسی مرسی :)
هی حمید هی هی هی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد