ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (8)

سلام سلامممممم
عیدتون با کمی تاخیر مبارککککک
از صبح هی می خوام پست عیدی بذارم هی نمیشه... دیگه تا الان بالاخره آماده شد شکر خدا...

آبی نوشت: از روزی که حمید گفت بچگیش دوست داشته کاغذدیواری پاره کنه، این رضای ما هرروز یه کمی از کاغذدیواریامونو پاره می کنه! به نظرتون الهام جان رو بزنم یا حمید رو یا رضا؟!

عصر دوشنبه وقتی ریحانه وارد خانه شد، فرهاد را دید که داشت بیرون میرفت. چند جعبه شیرینی و مقداری وسایل دیگر هم باید می برد.

+: سلام به به چه خبره؟ داری میری دیدن عروس خانم؟

=: سلام. ساعت خواب! فردا شب نامزدیمه ها! دلم خوشه خواهر دارم. باز خدا خیری به نرگس بده این چند روز دائم مشغول بدو بدو بود تو که اصلاً نبودی. فردا صبحم قرار محضر داریم اگه خاطرت باشه.

+: وای محضر!!!! اصلاً یادم نبود!!! ساعت چند؟

=: یعنی اگه آدم یه خواهر مثل تو داشته باشه دیگه هیچ کسر و کمبودی تو زندگی نداره.

+: ا! فرهاد اذیت نکن خیلی کار داشتم. الان می خوای بیام همرات؟ شاید کمک بخوان. ماهی قرمزم می خوای ببری؟!

=: رامش گفت دوست دارم سر سفره عقد باشه.

+: سفره عقده یا هفت سین؟

=: حالا هرچی. تو برای سفره عقد خودت نظر بده. میای یا نه؟ اگه بیای و ماهی رو نگه داری نیفته ممنون میشم.

+: بله حتماً الان میام. بذار لباسمو عوض کنم.

=: لباس کارگری بپوش. کلی کار داریم. این شب آخری باید حسابی ازت کار بکشم جبران کم کاریت بشه.

ریحانه خندان گفت: چشمممم....

یک تونیک خنک بلند به جای مانتو پوشید و آماده شد. تنگ ماهی قرمز را در آغوش گرفت و توی ماشین کنار فرهاد نشست.

+: حالا نگفتی فردا ساعت چند؟

=: محضر ساعت هفت. ظهرم که با نرگس وقت آرایشگاه دارین. باید برین همراه رامش.

+: ها راست میگی! خدا رو شکر فردا دیگه امتحان ندارم. کلاسامم می پیچونم خلاص.

=: خوبه. یه روز فرصت کنی به ما برسی خودش خیلیه. من همه اش فکر می کردم نرگس که خونه شوهره امیدی بهش نیست. ریحانه هوامونو داره! بازم همون نرگس.

+: ایش! حالا هی نرگس رو بزن تو سر ما. اصلاً برای عقد من تو برو فرانسه!

=: باشه حتماً. اگه نبودم نگی چرا!

+: نه که نمی خوام عروس بشم... از اون لحاظ مشکلی نیست. تو هرجا دوست داری برو. ولی برای اقامت نرو. دلم برات تنگ میشه.

=: گمونم زیادی کار کردی داری هذیون میگی!

ریحانه خندید و بالاخره رسیدند. زنگ در را که زد، حمید بیرون آمد تا برای بردن وسایل به فرهاد کمک کند.

ریحانه با دیدن او خندان پرسید: سلام! چه خبر از بیمارستان؟

حمید چند جعبه شیرینی برداشت و گفت: سلام. هیچ خبر. من که این چند روز دربست در خدمت خانواده بودم. یه قوطی رنگم برای بیمارستان نخریدم.

+: وای دیر نشه!

_: دیگه چکار کنم؟ یه خواهر که بیشتر نداریم.

+: منم هنوز تا ده روز دیگه امتحان دارم. بعدشم که ماه مبارک و روزه... هعیی....

_: درست میشه غصه نخور.

+: هوم. خدا کنه.

خانه را هیاهوی شادی پر کرده بود. ده پانزده نفر از اقوام رامش برای کمک آمده بودند. نرگس هم بود. حمید و دو تا از پسرخاله هایش مشغول چیدن صندلی ها و آماده کردن هال و پذیرایی برای جشن بودند. ریحانه ریسه های رنگی را بالا گرفت و گفت: حمید نردبون دارین؟ اینا رو بزنیم به سقف.

حمید اخمی کرد و متفکرانه پرسید: به سقف؟... خوشم نمیاد.

+: اهه ببین چه خوشگلن!

_: با زیباییش مشکلی ندارم. ولی به نظرم رو دیوارا جالبتر میشه.

+: یعنی چی؟ همینجوری دالبری مثل همه ی جشنا؟ من دلم می خواست یه کار تازه بکنم.

_: نه اصلاً تو ذهنم دالبری نبود... مثلاً شکل گل درستشون کنیم. یا شکل درخت... اون ریسه های چراغم بینشون می زنیم.

کمی بعد ریحانه روی صندلی ایستاده بود و یک سر ریسه را نگه داشته بود. حمید هم روی چهارپایه بلندی کنارش ایستاده بود و داشت ریسه را می چرخاند و طرح میداد تا به توافق برسند.

پدر حمید با لبخند پرسید: شما دارین برای تزئین بیمارستان تمرین می کنین؟

ریحانه برگشت و خندان گفت: سلام. بله! ا سلام بابا. شما کی آمدین؟

متوجه ی ورود پدر و مادر خودش نشده بود. حالا بابا هم پشت سر آقای صلاحی ایستاده بود و کارشان را تماشا می کرد. با لبخند جوابش را داد: سلام باباجون.

پایش را بد گذاشت. حمید از گوشه ی چشم دید و با نگرانی گفت: نیفتی! نمی خواد پشت سرتو نگاه کنی.

خندید و گفت: خوبم.

پدر حمید پرسید: بیمارستان به کجا رسیده؟

حمید گفت: هیچ جا. اصلاً فرصت نکردم سر بزنم.

+: بابا من با حمید برم کاشی بخریم برای بیمارستان؟

بابا ابرویی بالا انداخت و پرسید: مگه تو نباید تابلو بکشی؟

+: قرار شد همه ی کارای تزئینات رو باهم بکنیم.  

حمید درختی که درست کرده بود را با چسب محکم کرد و پرسید: چطوره؟

ریحانه سرش را عقب کشید و گفت: عالی! یه کمی اون دست چپ شاخ و برگشو بیشتر کن.

_: اینجا می خوام چراغ بزنم. اونایی که سیب دارن.

+: خیلی ناز میشه.

بعد برگشت و گردن کج کرد و پرسید: بابا بریم؟ باید تا قبل از سفر بیمارستانو آماده کنیم.

پدر حمید با لبخند گفت: شوق و ذوقشو ببین.

بابا هم آهی کشید و گفت: اگه اینقدر لازمه بفرمایین.

بعد رو گرداند تا برود. آقای صلاحی هم همراهش شد و یواش زیر گوشش گفت: نگران حمید نباش. دلش گیره ولی پسر خوبیه.

بابا هم جدی گفت: اگه نگران بودم اجازه نمیدادم.

ریحانه که از صندلی پایین آمده بود تا ریسه های چراغ که شکل سیب بودند را پیدا کند، حرفشان را شنید. لب برچید و زیر لب غر زد: ای بابا.

حمید هم از چهارپایه پایین آمد. روی جعبه خم شد و پرسید: چی شده؟

+: من نخوام عروس بشم کی رو باید ببینم؟

حمید ریسه ها را بهم زد و با اخم پرسید: چطور مگه؟

+: هیچی بابا ولش کن. اینا رو میگی؟

_: ها...

کمی بعد وقتی ریحانه از حمید فاصله گرفت، فرهاد جلو آمد. در حالی که با لبخند یقه ی پیراهن حمید را صاف می کرد، از بین دندانهای بهم فشرده غرید: ببین داداش... این راهی که تو یه شبه داری میری.... من چهار سال توش قدم زدم تا به اینجا رسیدم.

_: من جسارت نکردم.

ریحانه جلو آمد و با نگرانی گفت: وای حمید خانم دکتر طاهری بهم زنگ زده من نشنیدم جواب ندادم. خاک به سرم.

حمید نفس عمیقی کشید و به طرف ریحانه برگشت. فرهاد هم با نارضایتی به او نگاه کرد.

_: خب بهش زنگ بزن.

+: تو این شلوغی؟

حمید با دست به در اتاقش اشاره کرد و گفت: برو تو اتاق من.

ریحانه هم بدو به طرف اتاقش رفت و در حال شماره گرفتن گفت: مرسی.

حمید به فرهاد نگاه کرد و گفت: من که اینجایم! چرا اینجوری نگاه می کنی؟

فرهاد سری تکان داد و پیش رامش رفت.

ریحانه به میز تحریر تکیه داد و گفت: سلام خانم دکتر... ببخشید من دورم شلوغ بود صدای زنگ رو نشنیدم.

=: سلام عزیزم. خواهش می کنم. در واقع منم با تو کار نداشتم. می خواستم ببینم شماره ای از آقای صلاحی داری؟ از روزی که به ما وعده کرده بیمارستان رو آماده می کنه رفته پشت سرشم نگاه نکرده. یه شماره هم ازش داشتم ولی گوشیم قاطی کرده چند تا از شماره هام گم شدن.

+: آهان... درست... شماره که نه... ولی همینجاست. گوشی رو میدم بهش. گوشی چند لحظه...

در اتاق را باز کرد و حمید را صدا زد. حمید جلو آمد و پرسید: چی شده؟

گوشی را به طرفش گرفت و گفت: خانم دکتر کارت داره.

حمید وارد اتاقش شد. لب تختش نشست و مشغول صحبت با خانم دکتر شد. ریحانه توی درگاه ایستاده بود. در را نیمه باز نگه داشته بود و با پریشانی به حمید که توضیح میداد و قول میداد که فردا حتماً دنبال رنگ و کاشی برود، نگاه می کرد.

بعد از ربع ساعت حمید قطع کرد و پوفی کشید. از جا برخاست و گوشی را به ریحانه داد.

ریحانه با ناراحتی گفت: ولی فردا که نمیشه.

_: مجبوره که بشه. چند جا کاشی دیدم. حدوداً می دونم چی می خوام بخرم. رنگم فعلاً سفید می خرم تا درباره ی بقیه اش تصمیم بگیرم.

+: پس بعد از عقد منم باهات میام.

_: مگه کاری نداری؟

+: ظهر باید با رامش برم آرایشگاه. ولی قبلش دو سه ساعتی وقت دارم. می خواستم بیام اینجا... دیگه حالا... نمیشه...

_: غصه ی اینجا رو نخور. خاله هام هستن. پس... ایشالا فردا میریم.

صبح روز بعد هفت صبح توی محضر عقد و ازدواج بودند تا شاهد عقد فرهاد و رامش باشند. خطبه که خوانده شد حمید نفس عمیقی کشید و به ریحانه نگاه کرد. ریحانه اشاره کرد: غصه نخور.

حمید تبسمی کرد و گفت: من که چیزی نگفتم.

رامش می لرزید و نگران بود. وقتی فرهاد دستش را گرفت و با لبخند گرمی سعی کرد آرامش کند، حمید چند قدم عقب رفت. دم در اتاق ایستاد. ریحانه به طرفش رفت و گفت: یه روزی تو جای فرهاد وایمیستی. از خدا می خوام اون روز اینقدر خوشحال باشی که فرهاد رو از ته قلبت ببخشی.

حمید با عذاب وجدان لبخند زد و پرسید: چرا تو اینقدر مهربونی؟

ریحانه خندید و گفت: من مهربون نیستم. فقط برادرمو خیلی دوست دارم.

حمید دوباره با اطمینان گفت: مهربونی.

ریحانه خندید و دیگر جوابی نداد. رفت تا عروس و داماد را ببوسد و تبریک بگوید. با خودش فکر می کرد این جمله را اگر هرکس دیگر گفته بود منظوری داشت. ولی حمید... حمید هرکس نبود. حمید انگار خود ریحانه بود! اصلاً احساس غریبی نمی کرد.

بیرون که آمدند حمید پرسید: بریم؟

+: ها بذار الان به مامان خبر بدم بیام.

جلو رفت و گفت: مامان جان من باید با حمید برم دنبال کارای بیمارستان. ببخشید. خیلی عقب افتادن.

مامان کلافه گفت: تو که اصلاً نیستی. چی بگم؟

+: ببخشید دیگه. معذرت می خوام. برای عروسی جبران می کنم انشاءالله.

مامان پوفی کرد و گفت: ساعت دو آرایشگاه باشی ها.

+: چشم چشم حتماً. خداحافظ.

مامان را بوسید. رامش را هم بوسید و به طرف ماشین حمید دوید.

حمید روی فرمان ضرب گرفته بود و نزدیک شدنش را تماشا می کرد. فرهاد را ببخشد؟ با فرهاد که مشکلی نداشت. دلش برای بچگیهایش و جمع پنج نفره شان تنگ میشد. دلش نمی خواست جمعشان تغییر کند. هرچند الان خیلی هم مطمئن نبود. وقتی ریحانه با آن صورت گل انداخته از دویدن و نگاه خندان، در جلو را باز کرد و سوار شد، حمید احساس کرد باورهای همیشگی اش بیشتر از همیشه ترک برمی دارند.

لبخندی به ریحانه زد و پرسید: بریم؟

ریحانه هم نفس نفس زنان گفت: بریم.

زیر لب بسم الله گفت و راه افتاد. دو سه تا مغازه را گشتند.

+: من عاشق اون صدفی صورتی ها شدم!

_: خب اونقدری که ما می خوایم نداشت. چکار کنم؟

+: مگه باید همه دسشوییا مثل هم باشن؟ اتفاقاً متنوع باشن خیلی بامزه تره!

_: خیلی سخته که برای هر دسشویی یه مدل بگیریم. نمایشگاه که نیست. بیمارستانه.

+: خب ما می خوایم یه بیمارستان خیلی خوشگل درست کنیم! یه بیمارستان که خوشگلیش مریضا رو به زندگی به خوب شدن امیدوار کنه.

_: فرمایش شما متین. ولی ما فقط سه ماه وقت داریم. که نصفش هم با امتحانای تو و روزه داری تقریباً حذف میشه. تو یک ماه و نیم چند تا سرویس رو می تونی کاشی کنی؟

+: حذف نمیشه. همین الانم وسط امتحانامه و من اینجام! خواهش می کنم از اون صدفیها برای بخش زنان بخریم. اون رنگی رنگی ها رو هم برای بخش اطفال.

_: وقتی اینجوری مثل گربه ی شرک نگاه می کنی چی بگم بهت؟

ریحانه با خوشحالی گفت: بگو قبوله! چی از این بهتر؟ شما امر بفرمایین ریحانه خانوم!

حمید خندید و سر تکان داد. در ماشین را باز کرد و دوباره به آخرین مغازه برگشتند. کاشیها را سفارش دادند.

بالاخره بعد از گشتن هجده کاشی فروشی (ریحانه یکی یکی را میشمرد!) همه ی کاشیهای مورد نیاز را سفارش دادند.

حمید نفس عمیقی کشید و توی دفترش آخرین صورتحساب را هم وارد کرد و توضیحات را نوشت. پرسید: چقدر دیگه وقت داری؟ می تونیم بریم رنگ بخریم یا نه؟

+: خب ما یه نقاش خوب پیدا کنیم رنگ رو خودش می خره نه؟

_: فکر کنم همینطور باشه.

+: پارسال که خونمونو رنگ کردیم ما اصلاً رنگ نخریدیم. نقاش خرید.

_: اوهوم. وقت داری یا نه؟

+: ساعت چنده؟

_: یازده و ربع.

+: آخ جون! هنوز کلی وقت دارم. یک و ربع بیست دقه برسم خونه خوبه. یه دوش سریع و بعد بپرم برم آرایشگاه. سعی کن یه نهارم به حساب خانم دکتر بهم بدی.

_: حتماً! فعلاً بریم بیمارستان ببینیم چه رنگی می خوایم بزنیم.

وسط سالن ورودی ایستادند. ریحانه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: رو این ستون پهن باید تابلوی اطلاعات بخوره. پس پشتش سفید ساده باشه.

حمید سری تکان داد و گفت: اون دیوار انتهایی رو می خوام یه رنگ تیره بزنم مثل زرشکی یا سورمه ای با یه تابلوی بزرگ کلاژ از یه منظره ی شاد و امیدوار کننده. قابشم طلایی یا شیری صدفی باشه.

+: میگم این دیوار خیلی سفید و نازه... کاش میشد روش یه منظره ی دشت بکشم. بدون تابلو... رو خود دیوار...

_: بد نمیشه. فقط خیلی شلوغ نشه.

+: نه... فرصت ندارم خیلی شلوغ بکشم. از بلندی دیوار یاد نقاشیهای شهری افتادم. پارسال امدن تو دانشگاه چند نفر رو انتخاب کردن که تابستون دیوارای شهر رو نقاشی کنن برای زیباسازی. من جزوشون نبودم. خیلی ناراحت شدم.

_: خب اینجا رو می تونی نقاشی کنی. ولی نه یه نقاشی خیلی دقیق و وقت گیر. همین قدر که طرحی از یه دشت باشه و امید توش موج بزنه کافیه. مثلاً می تونیم بگیم نقاش اینجا رو آسمونی بزنه بعد تو روش چمنای دشت و ابرای آسمون رو بکشی. یا یه دیوار رو کرم بزنه بعد تو روش طرح چوب پیاده کنی. یا جنگل یا یه کلبه... یا شومینه و مبل...یا پنجره و نور آفتاب روی قالی.... هرچیزی که آرامبخش و دلپذیر باشه.

+: وایییی آخ جون هیجان زده شدم!!! باقیشم میشه سفید بزنیم. بذار الان به خانم دکتر زنگ بزنم نظرشو بپرسم. خدا کنه موافقت کنه!

با موافقت خانم دکتر ریحانه دیگر از خوشی روی پا بند نبود. تمام بیمارستان را گشتند و طرح دادند.

+: میگم نیلا هم بیاد کمکم. می ترسم وقت کم بیارم.

_: هرجور میلته. اول باید ببینیم کجاها واجبتره. ورودیها، بخشهای اصلی... مثلاً بخش اورژانس که همه خیلی نگرانن باید خیلی آرامبخش بشه. یه کم دیگه فکر کن. منم چند تا تلفن می زنم نقاش پیدا کنم.

ریحانه ذوق زده دور خودش چرخید. هزار طرح و رنگ توی ذهنش جان می گرفت. حمید نیم ساعتی مشغول تلفن زدن بود تا بالاخره یک نقاش پیدا کرد که هم قیمت مناسبی داشت و هم سریع کار می کرد. با او برای روز بعد قرار گذاشت و قطع کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: اینم از این. بریم نهار؟

+: بریم.

_: بریم دل و جگر بخوریم قوی بشیم که خیلی کار داریم!

ریحانه غش غش خندید و گفت: عالیه! نگاه کن می خوام رو این دیوار راهرو طرح یه جوی آب و درختای کنارش رو بکشم که آدم وقتی اینجا قدم می زنه حس قدم زدن تو طبیعت بهش بده.

_: قبول ولی اول طرحهای اصلی. این دیوارها رو به عنوان پایه میگیم همه سفید بشن. فقط اونایی که طرحشون مشخص و تو اولویته میگیم رنگ غالب طرح رو بزنه که بشه راحتتر روش نقاشی کشید. اینجاها هم میمونه تا وقتی که تو سالنهای ورودی کارمون تموم بشه. اگه وقت کردیم حتماً.

+: متشکرمممم. من الان پر انرژیم. هوراااا....

حمید خندید و سر تکان داد. باهم بیرون آمدند و به یک جگرکی رفتند. همچنان مشغول بحث و طراحی بودند. ریحانه دفتر و قلم یادداشتهای حمید را گرفته بود و تند تند طرحهای پیش فرضش را می کشید.

حمید یک لقمه برایش گرفت و گفت: ریحانه دیگه بسه. من خودم یه دفتر بزرگ برات می خرم هرچی خواستی نقاشی کنی. دفتر منو بده و نهارتو بخور تا از دهن نیفتاده.

ریحانه خندید. لقمه را گرفت و دفتر را به او داد. بعد از نهار حمید او را به خانه رساند و پرسید: با کی می خوای بری آرایشگاه؟

ریحانه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: واییی... دیر می رسم! تا برم حموم و بیام میشه دو. باید دو اونجا باشم.

_: دو میام دنبالت.

+: نه بابا با آژانس میرم دیگه.

_: تقصیر من بود که دیر شد. خودم میام دنبالت. ده دقیقه به دو اینجایم. هر وقت آماده شدی بیا پایین.

+: باشه. دیر برسم مامان منو می کشه.

_: عروس باید به موقع برسه. خواهرشوهر هروقت رسید خوبه. اصلاً نرسه خیلی بهتره.

+: اههه! می زنمت حمید.

حمید خندید و گفت: نزن. میام. بدو برو آماده شو. من یه سر میرم خونه برمی گردم.

+: باشه. ممنون. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

طول حیاط را دوید و با آسانسور بالا رفت. با آخرین سرعتی که می توانست دوش گرفت و آماده شد. لباس شب و کفشهایش را برداشت و دوان دوان بیرون رفت. حمید طبق قرار روبروی در آن طرف کوچه پارک کرده بود و موبایل بازی می کرد.

در عقب را باز کرد. وسایلش را گذاشت و خودش جلو نشست. نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش رسیدم! بریم.

نشانی را گفت و حمید راه افتاد. خوشبختانه خیلی دیر نرسید و مامان شاکی نشد. آرایش کرد و لاک زد و موهایش را اتو زد و شلاقی دورش ریخت. لباس پوشید و جلوی آینه به دقت تاج ظریفی را روی موهایش گذاشت.

رامش گفت: وای ریحانه محشر شدی!

ریحانه خندید و عاشقانه نگاهش کرد. بعد از چند لحظه از ته دل گفت: تو هم زیباترین عروسی هستی که تا حالا دیدم. خیلی برات خوشحالم. برای فرهادم همینطور. فرهاد پسر خوبیه و لیاقت بهترینها رو داره.

نرگس با خنده گفت: عروس خواهرشوهر اگه دل و قلوه دادنتون تموم شد کم کم آماده شین که باید بریم. فرهاد و رضا میان دنبالمون.

ریحانه با خوشی گفت: رضا دوباره میاد دنبال عروسش. خاطره ها براش زنده میشه.

نرگس لبخندی رویایی زد و گفت: یادش به خیر.

فرهاد به دنبال عروسش وارد آرایشگاه شد. فیلم بردار فیلم می گرفت و ریحانه و نرگس به زحمت تلاش می کردند تا از خوشی اشک شوق نریزند که آرایششان بهم نخورد!

بالاخره عروس و داماد بیرون رفتند و خواهرشوهرها هم هلهله کنان به دنبالشان خارج شدند.

کمی بعد ریحانه در عقب ماشین رضا را باز کرد و خودش را روی صندلی انداخت. نالید: وای نرگس چقدر کفشات ناراحتن! حیف درست رنگ لباسم هستن. و الا یه لحظه هم طاقت نمیاوردم.

=: بکش خوشگلم کن خواهر! کفشای منم داره قلم پاهامو خرد می کنه.

_: هعیییی....

جشنشان به بهترین وجه برگزار شد. همه از تزئینات قشنگ دیوارها و سفره عقد تعریف می کردند. همه چیز عالی بود.

آخر شب که آخرین مهمانها هم رفتند ریحانه با خستگی روی مبل افتاد و کفشهایش را از پایش در آورد.

حمید که دقایقی قبل همراه بقیه ی مردهای دو خانواده رسیده بود، نوک پنجه اش را به کفش او زد و پرسید: چه جوری با این پاشنه ها راه رفتی؟!

+: وای حمید مردم فقط! پاهام دارن خرد میشن. بعضی پاشنه بلندا راحتن ولی اینا افتضاح بودن. اونم برای من که عادت ندارم زیاد بپوشم.

نرگس که رد میشد صدایش را شنید. برگشت و گفت: برو خدا رو شکر کن به این راحتی کفش رنگ لباست گیرت امد. اگه مثل من تمام شهر رو گشته بودی آخرشم کفشت ناراحت از کار درمیومد چکار می کردی؟

ریحانه شانه ای بالا انداخت و گفت: کاری نمی کردم. نتیجه همین بود بهرحال. تو کیفت مسکن داری؟

=: اصلاً نمی دونم کیفمو کجا گذاشتم.

حمید پرسید: مسکن چی می خوای؟

+: استامینوفن پونصد. دارم میمیرم.

_: الان میارم.

سرش هم درد می کرد. به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست. حمید برایش قرص آورد.

مامان پرسید: چطوری؟

+: سرم و پاهام خیلی درد می کنه.

حمید گفت: صبحم خیلی راه رفتی.

مامان پرسید: کاشی پیدا کردین؟

قرص را خورد و با هیجان گفت: وای مامان نمی دونین! می خوایم تمام بیمارستان رو نقاشی کنیم. کاشی هم خریدیم. یه عالمه کاشی خوشگل! وایییی عالی میشه. فقط خدا کنه وقت کم نیاریم.

حمید گفت: مامان هم می تونه چند تا طرح برامون بکشه. باید یه بار بیای نقاشیاشو ببینی. برای ایده گرفتن خوبه.

+: آخ جون. حتماً! الان نمیشه بریم؟

_: الان تو انباری جای پا نیست. هرچی زیاد امده بردیم اونجا که اتاقا خالی بشن. بذار اینجاها مرتب بشه بعدش.

+: راست میگی. کاش برم تو اتاق رامش لباسمو عوض کنم یه کم بیام کمک کنم اینجاها رو مرتب کنیم.

_: خودمون می کنیم. تو داری میمیری.

+: نه بابا قرص خوردم خوبم. الان میام.

شب از نیمه گذشته بود که به خانه برگشتند. تا حد امکان به خانواده ی رامش کمک کرده بودند تا خانه شان به وضعیت عادی برگردد. گرچه هنوز خیلی کار داشت.

روز بعد به زحمت ساعت هشت و نیم صبح بیدار شد و خود را به دانشگاه رساند. شانس آورد که امتحان ساده بود و تقریباً چشم بسته هم می توانست سؤالاتش را جواب بدهد.

بعد از امتحان گوشی اش را درآورد. کمی زیر و رویش کرد و بالاخره شماره ی رامش را گرفت.

+: سلام عروس خانم.

=: سلام خواهرشوهر! خوبی؟

+: خوبم ممنون. ببینم احیاناً خونه نیستی؟

=: چرا خونه ام. کاری داشتی؟

+: با حمید کار دارم. می خواستم ببینم برنامه ی امروزش چیه.

=: حمید نیست. شمارشو برات اس ام اس می کنم.

+: لطف می کنی.

=: خواهش می کنم. کاری نداری؟

+: نه ممنون. به مامان اینا سلام برسون.

=: سلامت باشی. خداحافظ.

+: خداحافظ.

به شماره ای که برایش رسید چشم دوخت و صفحه ی گوشی را لمس کرد. بعد از دو بوق حمید جواب داد: بله بفرمایید.

+: سلام.

_: سلام بفرمایید.

+: من دنبال یه معمار داخلی می گردم.

حمید خندان گفت: اتفاقاً منم دنبال یه خانم گرافیست می گردم. خوبی؟

+: خوبم. تو خوبی؟ کجایی؟ من امتحانم تموم شد. بیام بیمارستان؟

_: نه برو خونه. امتحانت چطور بود؟

+: آسون بود. کجایی الان؟

_: بیمارستانم. خیلیم کار دارم. اگه نه میومدم دنبالت. ولی کاری برای تو نیست. برو خونه و یه کم بخواب.

+: من دیشب خوابیدم.

_: یه چی میگم بگو چشم. اینجا الان هیچ کاری نداری. تازه مشغول بتونه و زیررنگ هستن. نصب کاشی و این حرفا. چکار می خوای بکنی؟

+: کاشیا رو باید ببینم. کلی براشون طرح دادیم! عوضی نچسبونه.

_: من برای همین اینجام. برو خونه. عصرم کلاس حج داریم. نشد به خانم مصطفوی زنگ بزنم. بهشون بگو. ساعت سه ونیم میام دنبالتون.

+: باشه. ممنون. کاری داشتی بهم میگی؟

_: کاری ندارم. خواهش می کنم یه کم استراحت کن.

+: چشم. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.


نظرات 38 + ارسال نظر
اف وی ای 60 چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام خوبی خانوم؟

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟

دختری بنام اُمید! جمعه 18 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:46 ب.ظ

خداروشکر بهتری:*
خب یکم مراعات کنم عزیزم، مطمئنم توم مثل مامان من اجازه نمیدی کسی بهت کمک کنه، همیشه به مامانم میگم باور کن هیچ مدالی بهت نمیدن همه کارها رو بدون کمک انجام بدی و بعدش بدنت درد کنه، اما کو گوش شنوا؟!!!!!!

سلامت باشی :*
به اون شدتم نیستم. منتها کمکی ندارم. بچه ها طفلکیا خیلی کمک می کنن اما کار بیش از این حرفا هست

دختری بنام امید! جمعه 18 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟ کمرت بهتر شده؟ رفتی دکتر؟

سلام امیدمهربونم
خوبم شکر خدا. هنوز نشستن سخته برام ولی شکر خدا کمی بهترم
بله پریشب بالاخره رفتن. دکتر جان مسکن و تقویتی برام نوشتن و بعد میگن حالا من اینا رو بنویسم و تو هم مصرف کنی، وقتی دوباره برگردی و همونقدر کار سخت بکنی چه فایده؟
راست میگن ولی چه کنم...
خدایا شکرت

razeeniaz جمعه 18 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:15 ق.ظ http://razeeniaz.blogfa. om

Slm alan ye haftas miyam o miram mibinam nist goftam kamentaro bekhonam didam eyyy vaye man shazde halesh bade azizam movazebe khodet nistiya to mamani maman yani cheshmo cheraqe khone khone bedone ye mamane shad yani matamkade movazebe khodet bash khanomi

سلام عزیزم
خیلی از محبتت متشکرم
چه بکنم که همون مسئولیتهای مادرانه بالاخره به اینجا رسید. بازم خدا رو هزار مرتبه شکر. کنار بچه هامم. چه خوابیده چه سرحال...

بهارخانم پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

سلام شاذه بانو جان
دیدم چند وقتیه اپ نمی کنی گفتم بیام یه حالی بپرشم که با خوندن کامنتا متوجه شدم کمردرد داری. ایشالا زودی خوب شی شاذه جون ❤❤

سلام بهارخانم جان
خیلی از لطفت ممنونم عزیزم
سلامت باشی :*:*

Shahbanoo پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:06 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

اخ اخ املای امروزیا
الکی مثلا من پنجاه سالمه:))


منم کلا خیلی کارا میخوام بکنم طول روز، که سعی میکنم کلا هر کاری که میکنم زیاده روی نکنم که وقتم کم نیاد:)
چند وقت پیش یه نفر و فالم دیدن که خیلی فکرم شلوغه ، الان هست:)))

آخ آخ نگو که دلم خووونه :)
پیرزالی شهبانوجان :)))

تو ماشاءالله هنرمندی عزیزم :*
کی فکرش خلوته جانم؟ :)

گل سپید چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:32 ب.ظ


من هیچوقت دیکته ام خوب نبود ،تو دوران مدرسه پایین ترین نمره ام همیشه همین بود،ولی چشم تمام تلاشم میکنم ک درست بنویسم
البته تقصیر من نیستا شیطون گولم میزنه، وگرنه همه میدونند من بچه خوبیم با دیکته عالیییییی
نمیشهههههههه هروقت برنامه ریزی میکنم اصلا جور در نمیاد البته دارم تلاش میکنم بشه هیییییی کاشکی بشه
ااااا من یادم رفت سلام کنم
سلام سلام

سلام
متشکرم که تلاش می کنی. خیلی خوبه
برنامه ریزی کردن خیلی سخته. مثلا من نمی تونم فکر کنم فردا ساعت هشت این کار بکنم ساعت هشت و نیم کار بعدی. ولی فکر می کنم فردا این کار و این کار باید انجام بشه. سختم هستن ولی شب دعا می کنم که فردا بتونم دو تا کار سخت اصلیم رو انجام بدم. روز بعد هم قبل از این که به سرگرمیای روزم برسم کارای اصلی رو انجام میدم.
کتاب قورباغه را قورت بده هم خیلی کمکم کرد

اف وی ای 60 چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:31 ب.ظ

سلام خانوم خوبی؟ کمر درد بهتر نشد؟؟!! داستان عالی بود 4 قسمت دیشب نصفه شب خوندم 4 قسمت الان، عالیه؛ پر از امید و هیجان
رضا رو هم از قول من ببوس یکی از اون دوتا رو بزن

سلام دختردایی جان
خوبم شکر خدا. الان پشت در مطب دکترم. انشاءالله از دعای خیرتون خوب میشم
خیلی ممنونم از لطف و محبتت عزیزم
متشکرم. چشم

میترا چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:14 ق.ظ

سلام
به امید خدا هرچه زودتر سلامتیتونو بدست بیارید,
امشب که امدم دیدم از ریحانه و حمید خبری نیست دوباره رفتم سراغ پرنیان و اریا , آسمان و فرخ

سلام میتراجان
سلامت باشی. خیلی ممنونم
لطف داری گلم

گل سپید سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:48 ب.ظ

من بازم اومدم ،البته بودما میخوندم میرفتم باعث خجالت البته ک ی تشکرم نمیکردم شما ب بزرگواری خودتون ببجقید دیگه البته تقصیر من نیستا این وقت ک همش کم میاد من هنو مشکلم با مدیرت زمان حل نشده ، همش وقت کم میارم
کلا اینکه متشکرم بسیار و منتظر قسمت بعدی هستم
راستی منم کاشی های رنگی رنگی دوس دارم ولی خب تا الان بیمارستان اینجوری ندیدم ،چیز خوشگلی باید باشه باعث شادی میشه کاش بیمارستانای ما هم یدونه ریخانه و حمید داشت ک میریم ب جای سوسک و اینا چیزای خوشگل خوشگل ببینیم

خوش اومدی :)
تو یه کمی دیکته کار کن من قول میدم ببخشم چه به روز فارسی بیچاره داره میاد
مدیریت زمان کار سختی نیست. کافیه آدم کمی به کاراش دقت کنه و اول اولویتها رو انجام بده. منظورم کامنت برای خودم نیست. کلا اولویتهای زندگیه
خواهش می کنم
منم ندیدم! رویامو نوشتم بلکه یه روزی واقعی بشه

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:32 ب.ظ

سلام عزیزم
بازم کمرت :(
خواهش میکنم مراقب خودت باش لطفا، یعنی چی تا یکم حالتون خوب میشه بیخیال دکتر و درمان میشید
هر جوری هست برو دکتر و اینبار جدی و تا آخر درمان برو
ان شالله زودی خوب شی شاذه جونم، مراقب خودت باش :*

سلام امیدجونم
بدتر از قبل :(
همینو بگو. خدا کنه عصری بتونم برم دکتر
سلامت باشی عزیزم. خیلی ممنونم :*

زیبا سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:59 ب.ظ

سلام شاذه بانو جان
بلا به دور باشه ان شاءالله
خیلی خیلی مراقب خودتون باشین،کارای سنگین انجام ندین حتی بلند کردن یه قوری هم واسه شمایی که کمر درد دارین سنگین محسوب میشه،خیلی مراقب باشین
ان شاءالله هرچه زودتر خوب خوب خوب بشین
مواظب خودتون باشین

سلام زیبای مهرباتن
سلامت باشی
خیلی ممنونم. والا سعی می کنم. ولی بهرحال یه خونه است و شکر خدا چهار تا بچه. هی یه کم کار می کنم دوباره می خوابم، دوباره ورزش دوباره خواب... ولی نشستن اصلا در توانم نیست
خیلی خیلی از لطفت ممنونم عزیزم

باران سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:37 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

ضمیر ناخودآگاهش جریان کاغذ دیواریارو شنیده
مثل همیشه داستان خیلی خوبیه ممنون
منتظر پایان داستان قبلی هستم

ها :))))
خیلی ممنون
دعا کن کمرم خوب بشه بتونم بشینم بنویسم

Shahbanoo دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:51 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلااااام خااالههه
امروز بعد از ظهر بیست تا نظر بود! الان باز اومدم 23 تا شده :دی
خالههه کمرتون چی شدد؟ چرا شد؟
انشاالله زووودی خوب شین:***

سلااااام عزیزمممم
پیش میاد :دی
والا چی بگم. انشاءالله بتونم برم دکتر ببینم چی شده
سلامت باشی عزیزم :****

Nina دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:43 ب.ظ

خواستم بگم من هنوز این اطرافم ولی فقط چهل و هشت بار اینجارو باز کردم و کامنت نشده بذارم
کمرتون در چه حاله؟ اعصاب بهتره؟ شربت بیدمشک بود فردین میگفت؟:)) بیاره براتون؟:))

مرسی مرسی :)
اینترنت کند خر است
اعصاب به لطف شربت نینا خووووبه :)) :***

Sokout دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:21 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟
برای کمرت خیلی احتیاط کن
من ب خاطر کمدم قشنگ یک سال از زندگی موندم
ب من گفتن عمل ولی ی فیزیوتراپی ست خوب پیدا شد
با نرمش سر پا شدم و سر پا هستم
تو را خدا خیلی مواظب باش

سلام سکوت عزیزم
از همدلیت خیلی ممنونم
مطمئنم با فیزیوتراپی خیلی بهتر میشه. یه فیزیوتراپ خوب میشناسم ولی هم راهش خیلی دوره هم قیمتش بالاست. امیدوارم یه جایی نزدیکتر و با قیمت مناسبتر پیدا کنم.
انشاءالله همیشه سلامت باشی

دختری بنام اُمید! یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:49 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
کجایی دلمون برات تنگ شده ها
چند روزه تا دیروقت سر کارم فقط با گوشی چک میکردم ببینم نوشتی یا نه، دیگه هلاک شدم، حتی جمعه صبح تا شب سرکار بودم
الان فرصت کردم برم حموم و باز فکر کنم
خب ما دلمون داستان میخواد

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
خدا قوت. موفق باشی
چند روزه دوباره کمردردم خراااب. نمی تونم بشینم :( اون دفعه رفتم دکتر و ام آر آی، بعد تا جوابش بیاد خوب شدم دیگه نبردم دوباره دکتر ببینه. حالا باید برم ولی اینقدر درد دارم که فکر نشستن پشت در مطب رو نمی تونم بکنم. منتظرم یه ذره بهتر بشه بعد برم انشاءالله

118 یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:45 ق.ظ

:دی

مهرآفرین شنبه 12 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:59 ب.ظ

عخیییی....بازم حانیه و حمید....
اونقد خوشم اومد وختی گفت حمید انگار خوده منه

مرسی :)
خوشحالم که دوست داشتی :)

شوکا جمعه 11 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام دوستم
چه جالب دیالوگها لهجه دارن!
یعنی میشه این داستان به صیغه ختم نشه
چه حساسیتی به صیغه دارم مننن!!!!!

سلاممممم شوکاجان!
بالاخره اینقدر اعتماد به نفس پیدا کردم که با لهجه ی خودم بنویسم و خودم باشم
قول میدم صیغه نداشته باشه

سپیده جمعه 11 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:25 ب.ظ

سلاممممم... یک نفس هشت قسمتو خوندم..... نتونستم تیکه تیکه بخونم حیف بود..... دوسش دارم

سلامممم
مرسیییییی
خوشحالم که دوسش داری

رها پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:41 ب.ظ

من کلی چیز نوشته بودم نتم تموم شد همش پرید:|||||
سلام:)
الان یادم نیست چی بود!

Shahbanoo پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:38 ب.ظ

اقای هنر ممندخوشکبچممم
هان چشم:)) مزمن

خیلی هنرمند

نرگس پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:37 ب.ظ

آخی چه حمید معصومانه و پاک دوسش دارهههه

بلههه

Shahbanoo پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:34 ق.ظ

چه خبره*

ببخشید! یه عالمه جواب داده بودم نمی دونم چرا ثبت نشد. تقصیر موبایله! الان امدم پشت کامپیوتر می بینم فقط دو خطش امده! حالا درستش کردم :)

ashraf پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام عزیزم،

به نظرم کاغذ دیواری رو بکن، نمیدونی لبه برآمده کاغذ دیواری چه فتنه ای به پا میکنه،

اونا فکر نمیکنم که درست بشن، من که نشدم

تعطیلات خوش بگذره

سلام گلم
اشرف جان هنوزم؟؟؟ :)))))))
یه عمر آرزوی کاغذ دیواری داشتم. همیشه همه همینو گفته بودن! ولی با وجود این چند سال پیش خواهش کردم و آقای همسر دو تا اتاق رو برام کاغذ کردن. ولی کم کم دارن از بین میرن :)
ممنون. به شما هم :)

فاطمه اسماعیلے پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:03 ق.ظ

وای شاذه جووون عالیه داستان
بی صبرانه منتظر ادامه شن

متشکرم فاطمه جون
خیلی ممنونم :)

ارکیده صورتی چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟؟ خوشی؟؟
من که غصه دارم
وسط این همه استرس و غصه کلی چسبید مهربانو
پدرم بیمارستان ccu
بسترین، دعا کن عمل نخوان
خدا به شما و خانواده سلامتی بده
فدات شم که داستانات انقد شیرینه و حال خوب کن
:*****

سلام ارکیده جانم
خوبم شکر خدا.... آخ خیلی ناراحت شدم! انشاءالله خدا بهشون شفای عاجل و کامل بده و دل همتون شاد بشه. احتیاج به عمل هم نباشه.
سلامت باشی و دلشاد همیشه
زنده باشی گلم
:********

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:13 ب.ظ

سلام شاذه جاننننننم ، عید شمام مبارک :****
خوبی؟خوشی؟
الان فهمیدم مشکل فرهاد با حمید چیه! نه که فکر کنید غیرتی شده ها! کلا حسوده، چش نداره ببینه یکی زود به عشقش میرسه، میخواد همه مثل خودش با مشقت به عشقشون برسن :)))))))))
اینجوری که حمید داره پیش میره مشکل تجرد ریحانه برای حج حل میشه، دیگه نیازی به فیلم بازی کردن و دایی شدن نیست :))))))

میدونی امروز تو حموم به چی فکر میکردم، خب چیه مگه! من فقط تو حموم فرصت فکر کردن دارم ها داشتم میگفتم، فکر میکردم چه خوب میشد داستان جوری شروع میشد که زمانیکه شخصیتای داستان تو حج هستن اینجا هم ذی حجه باشه، چقدر باصفاتر میشد فضای داستان حالا به نظرت چطوره این داستان انقدر طولانی بشه که به حج 95 برسن ؟ میتونیا، بهش فکر کن

سلام عزیزممممممم
متشکرم :**********
خوب و خوشم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟ خوش و سلامت انشاءالله؟
منم همینطور فکر می کنم. چار سال جاده صاف کرده، حالا حمید یهو از راه رسیده و هلو برو تو گلو! خب زور داره واقعاً! :))))
والا! منم هرچی نصیحتش کردم که آروم بگیره و مجردی بره حج قبول نکرد. البته من مشکلی ندارم. فقط دلم می خواست داستان از حالت کلیشه ای دربیاد! :)

حموم جای خیلی خوبی برای فکر کردنه :))) البته من تو حمومم فرصت ندارم فکر کنم :)))) چون همیشه با عجله می پرم تو حموم و میام بیرون :))) آخر شبا که همه خوابن یا اول صبح که بچه ها مدرسه ین وقت فکر کردنمه :)

خیلی باصفاتر میشد. اصلاً دلم می خواست وقت حج 94 این قصه رو بنویسم. ولی الان فکر نکنم بتونم تا ذی حجه کشش بدم :)))

Shahbanoo چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:54 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلام سلام خاالهعیدتون مبارک
رضا که بچمممم دعواش نکنین ...الهام بانو جان هم که قهر میکنه میره....مجبوریم حمید رو دعوا کنیم دیگه:)))
حمیدددددددچی حرف میزنی؟ اصلا کاغذ دیواری خیلیم خوبه
واهاهاااااای چه خواهر شویی:))) نه یادشه فردا عقده نه میدونه گه ساعتیه:)))
خب خبه البته خیلی سرش شلوغ بود بد بخت:)))
عخییی ریحانه چون خودشم دلش گیره نه خودشو قبول میکنه نه حمید:)))
حمید هم که خود درگیری مضمن!!!
شوهر خواهر غیرتی:)) حمید مواظب باااش

تااازه شم دستشویی های رنگ و وارنگ خیلیم خوبه!دلتم بخواد !!! حرفم نباشه!بعد این چه وقت بیمارستان دیدنه:)))) وسط ....لااله الی الله:))
ریحانه ، خسته نباشی عزیزم:دی
یکی از دوستای داداشش کوچیکه گرامی،روم اب ریخت! الان کمرم بسته!دلم هم درد میکنه:دی
شما چه خبر؟ رضا هنوز هم داره کاغذ دیواری هارو میکنه؟!

سلام سلام دخترگل
متشکرم
حمید خجالت بکش! زشته! پسر خوبی باش! :)))))
طفلکی ریحانهههه.... بچم خیلی شلوغ بوده :)
ریحانه هم درگیر شده حسابی! ولی خودش خبر نداره :))
مزمن با "ز" هست :)
حمید هم شوهرخواهرشه. می تونه تلافی کنه :))))

دسشویی رنگارنگ خیلی قشنگه! اصلاً خودشون نمایشگاهن! ملت ببینن شاد شن :))))))
ریحانه تشکر می کنه :))
ایوای!گرم بگیر انشاءالله بهتر باشی :*
رضا بچم هنرمنده! هرروز یه هنر تازه :دی

118 چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:10 ب.ظ

منظورم رضا بود که مثل بچگیای این معمارمون کاغذ دیواری پاره میکنه

هان :))))))))
دیگه هرچی خدا بخواد :))

118 چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام آخی بچک لابد چهار روز دیگه هم نمیخواد معمار داخلی بشه؟
حالا ریحانه براش از کجا پیدا کنیم؟
خوب بود امروز چخبرا جدید؟

سلام
معمار داخلیه دیگه :دی
دنبال گرافیست می گرده که اتفاقا ریحانه باشه :)
هشششش خبر :دی

زهرا چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام
منم انرژی می خوااااااااااااااام
خوش به حال ریحانه
تو این امتحانا و پایان نامه و هزار جور فکر یکم به من هم انرژی بده...

سلام
منم می خوااااااااام
خوش به حالششششش
هعییییی.....

خاله سوسکه چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:36 ق.ظ

به به به
چشم ما روشن
هی منتظر عیدی بودما
دستت خیلی ممنون
خیلی قشنگ بود
فقط من نفهمیدم بابای ریحانه و حمید از کجا فهمیدن حمید دلش گیره!

امیدوارم حالا که حرف از نقاشی روی دیوار شده دیگه اقا رضای شما هوس نقاشی به سرش نزنه

متشکرم :)
خونه نبودم هی نشد آمادش کنم
بس که این پسره تابلوئه! فقط ریحانه نمی خواد بفهمه :)))

آی گفتی! امیدوارم! البته قبلا فراوون نقاشی کرده.

زیبا چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:21 ق.ظ

سلااااااام
خوبین شاذه بانو؟؟
عیدتون مجددا مبارک،چه عیدی خوبی بود.بسی خوشحال شدیم:-D
فک کم دیگه مقاومت حمید داره شکسته میشه،حمیدجان میشه با همسر هم رفت و بازم دلت پیش خدا باشه،تازشم اینجوری دیگه هی فکر و خیال تو سرت نیست نکنه مکشلی باشه و ....... توجیحاتم تو حلقم
ریحانه جان ازدواج کنی یه همکار و همراه نصیبت میشه و کلی تو کارا جلو میوفتی،ننه جون با درس خوندنتم که مشکلی ندارن
واقعا خواهر داماد بودن سخته ها!!!!!!من عروسی داداشم پوستم کنده شد،کارای قبل عروسی یه طرف!!!بعدشم یه طرف!!!!!آقو داغون شدممممولی خو عروسی داداش بود کیفشم کردم
خیلی خیلی تشکر بانو
تشکر فرااااااااااواااااااننننننننن
دوستون دارم
مجددا عیدتون مبارک

سلاااااام
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
خیلی ممنونم. قابل شما رو نداره :))
ظاهراً که اینطوره. حمیدجان کوتاه بیا دیگه :)))
والا! اینجوری که خیلی سخته :)))

یادش به خیر... منم عروسی داداش کوچیکه خیلی دویدم. ولی داداش بزرگه بچه بودم خیلی زحمت نکشیدم

خواهش می کنم زیباجان
منم دوستت دارم
متشکرم
عیدت مبارک

azadeh چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:12 ق.ظ

akheeey che khoban ina :) mercc shazze joon baraye ghesehaye ghashanget :*

متشکرم آزاده جونم :*:*

ایپک چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:50 ق.ظ

سلام خاله
خوب هستین؟ بچه ها خوبن؟
وای اخی من بگم همش تقصیر ...
حمید به این نازی
اقارضا هم که دیگه اصلا نمیشه چیزی گفت
میمونه همونی که مشخصه دیگه
وای چقد خوبه این پستا پر از هیجانه دوست داشتنی پر از عشق و ارامش لطیف پر از حسای خوب رنگی رنگی
وای چقدر دنیای حمید و ریحانه رنگیه.
و چقدر دلم میخواد بزنم تو فک این فرهاد...
اهه چیکار عشقولیشون داری؟

سلام عزیزم
خوبیم شکر خدا. ممنون. تو خوبی گلم؟

میمونه همون دوست عزیزمون به اونم که نمیشه بگی بالا چشمت ابرو! قهر می کنه میره دستمون میمونه تو حنا

متشکرم. خوشحالم لذت می بری
منم عاشق رنگی رنگیاشونم :)
دیگه یه برادره و یه عالمه غیرت

پاستیلی چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:44 ق.ظ

سلاممممم

عیدتون مباررررررررک

اخی عروسیی بود خوب بودا❤
فرهاد و لبخند و یقه پیرن عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد