ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (7)

سلام سلام سلامممم
قسمت هفتم هفت صفحه ای! تقدیم به دو تا خواهرزاده که دیشب دو طرف خاله نشستن و هی پرسیدن خاله چه خبر؟!

بیرون که آمدند حمید گفت: جای پارک نبود ماشین سر خیابونه. وایسین برم بیارمش.

مادربزرگ گفت: نه مادر. بذار راه بیاییم. حاج آقا گفت تمرین پیاده روی کنین که اونجا نمونین.

_: هر جور میلتونه. خیلی هم خوب.

قد کوچه را در حالی که مادربزرگ همچنان داشت با همسفرها گپ میزد رفتند. ریحانه هم غرق فکر کنار حمید راه میرفت.

_: در چه فکری؟

ریحانه پایی زیر خرده سنگی زد و گفت: سفر....

_: فکرشو نکن. هنوز چهار ماه مونده. تو هم هزار تا اولویت برای فکر کردن داری.

+: ها ولی... حس عجیبیه... می خوام ذهنم و روحم رو آماده کنم ولی نمی دونم چطوری؟

_: تو رو نمی دونم... ولی بهترین آمادگی برای من خالی شدنه... این که هرکاری دارم رو انجام بدم که وقتی میرم هیچی تو ذهنم نباشه. مسئولیتی... فکری... دوست دارم اونجا فقط خودم باشم و خدای خودم و ببینم خدا چی برام مقدر کرده. اون خدایی که این سفر بینظیر رو برام تدارک دیده... حتماً برای بقیه شم فکر کرده.

+: حتماً ولی...

_: دیگه ولی نداره.

+: خب منم باید یه آمادگی داشته باشم.

_: ظرفتو خالی کن و تا میشه بزرگش کن و بگیرش جلوی نعمتای خدا... آمادگی من اینه... مگر این که...

از گوشه ی چشم به ریحانه نگاه کرد و نفهمید چطور جمله اش را تمام کند.

بعد از چند لحظه ریحانه سر برداشت و پرسید: مگر چی؟

_: خدا... تقدیر دیگه ای برام رقم زده باشه.

+: چه تقدیری؟ من نمی خوام اصلاً به این که امکان داره این سفر جور نشه فکر کنم.

_: نه منظورم از تقدیر این نبود. هرچند ممکنه اینم باشه. منظورم خالی نشدن ذهنم بود.

+: من که اینقدر ذهنم شلوغه که هیچ امیدی برای خالی شدنش ندارم. فردا امتحان دارم و... وای حمید مرسی... تابلوم آماده یه!

حمید پوزخندی زد و گفت: خواهش می کنم.

بعد پا تند کرد تا درهای ماشین را باز کند. اما ریحانه ایستاد و با شگفتی گفت: وای مامان جون این لباسه فوق العاده نیست؟

مادربزرگ به لباس شب گلبهی پشت ویترین نگاه کرد و گفت: چرا. خیلی قشنگه. برای نامزدی فرهاد؟

+: شما برین سوار شین. من زود می پرسم چنده الان میام.

=: آقاحمید رو معطل نکن. از بعدازظهر حیرون ما شده.

حمید جلو آمد و گفت: نه مشکلی نیست. من کاری ندارم.

بعد هم با قدمهای مقطع به طرف ماشین رفت و پشت فرمان نشست.

مادربزرگ به دنبال ریحانه وارد شد. ریحانه قیمت را پرسید و با شنیدن جواب چهره درهم کشید. با ناراحتی گفت: خیلی گرونه.

فروشنده با چرب زبانی گفت: شما بپسندین ما باهاتون راه میاییم. بیاین بپوشین ببینین تن خورش چقدر قشنگه.

ریحانه لباس را گرفت و با بی میلی پوشید. ولی وقتی توی آینه آن را روی تنش دید بدجوری عاشقش شد! لای در اتاق پرو را باز کرد تا مادربزرگ هم نظر بدهد.

مامان جون با لبخند گفت: خیلی قشنگه.

+: خوشگله. ولی گرونه.

=: خیلی گرون نیست. برادرت یه بار نامزد میشه.

با نگاهی درخشان گفت: مرسی مامان جون!

با کلی چانه زدن بالاخره لباس را خرید. مادربزرگ می خواست پولش را بدهد ولی خودش داد و باهم بیرون آمدند.

+: پول دانشگاهم بود ولی عیبی نداره. مامان بفهمه لباس خریدم خوشحال میشه. یه فکر کمتر! با این همه تخفیفم قیمتش خوب شد.

مادربزرگ با خنده گفت: من که دیگه داشتم خجالت می کشیدم. چقدر چونه می زنی؟

+: خب می خواستم بخرمش دیگه! نمیشد به اون قیمت.

=: من که گفتم بهت پول میدم.

+: نه مامان جون نمی خواستم اون قیمت بخرم.

مادربزرگ با خنده سر تکان داد و پرسید: حالا کفش چی؟ چیزی مناسبش داری؟

+: نه ندارم. حالا باشه بعداً.

حمید گفت: من کاری ندارم. اگه می خواین بریم بخریم.

+: ولی من خیلی کار دارم. خیلی هم ممنون. خیلی زحمت دادم.

_: نه زحمتی که نبود. بازم اگه کاری از عهده ی من برمیاد تعارف نکن.

+: دیدی که چقدر تعارف دارم!

مادربزرگ گفت: حمیدجان محبت داره ما هم سوءاستفاده می کنیم.

_: اختیار دارین خانم. شما لطف می کنین.

بالاخره به خانه رسیدند و با حمید خداحافظی کردند. ریحانه قاب را از خانه ی مادربزرگش برداشت و به خانه ی خودشان رفت.

قاب و لباس را با شوق و ذوق به مادرش نشان داد. خواهرش نرگس هم آنجا بود. هر دو لباس را پسندیدند و تبریک گفتند. نرگس گفت یک جفت کفش درست رنگ لباس دارد که به او قرض می دهد. پاهایشان یک اندازه بود. خیلی خوشحال شد. با کلی شوق و ذوق به اتاقش رفت و مشغول درس خواندن شد.

حمید بعد از رساندن آنها به چند مغازه ی شیرآلات و کاشی و سرامیک سر زد. همه را قیمت کرد و در نهایت بدون آن که چیزی بخرد به کافی شاپ دوستش رفت.

غرق فکر بود. دلش نمی خواست بدون نظر ریحانه چیزی بخرد و نمی دانست چرا! قرار بود او به ریحانه خط بدهد که تابلوهایش را چطور درست کند، نه این که ریحانه برای تزئینات تصمیم بگیرد و حالا...

=: سلام حمید! کجایی پسر؟

سر برداشت و به فریدون لبخند زد. آرام گفت: سلام.

=: حواست کجایه؟ از وقتی امدی زل زدی به ویترین هیچیم نمیگی. چی می خوری؟

به کیکها و اسنکها نگاه کرد. فریزر بستنیها هم کنارش بود. اگر ریحانه بود حتماً دو سه توپ رنگی بستنی سفارش میداد. شاید هم فقط صورتی!

نمی دانست چرا اینطور فکر می کرد. ولی سر برداشت و گفت: دو سه تا اسکوپ بستنی توت فرنگی بده.

یادش آمد به ریحانه قول بستنی داده است. در مکه...

نفس عمیقی کشید و ظرف بستنی را برداشت. پشت یک میز نشست و با قاشق با بستنی بازی کرد.

فریدون مشتری بعدی را راه انداخت و جلو آمد. یک صندلی کشید و کنار حمید نشست. حمید بدون عکس العمل همانطور به بستنی چشم دوخته بود.

فریدون پرسید: چته پسر؟ چرا مثل عاشقای شکست خورده ای؟

حمید لقمه ای بستنی خورد و گفت: فکر نمی کنم. به نظرم عاشقای شکست خورده قهوه ی تلخ سفارش میدن. به تلخی روزگارشون.

=: راست میگی. اصلاً عاشقیم به تو نمیاد. بس که بی احساسی.

_: عاشقی چه جوریه فریدون؟

=: نه واقعاً انگار مریضی!

_: نه مریض که نیستم. دارم فکر می کنم تو که اینقدر دم از عاشقی می زنی چه جوری هستی.

فریدون به عقب تکیه داد و چشمهایش را باریک کرد. متفکرانه به او چشم دوخت و پرسید: دلت گیره؟

حمید یک لقمه از بستنی اش را خورد. سری تکان داد و گفت: نه....

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خواهرم داره ازدواج می کنه... دارم فکر می کنم چه جوری میشه که آدم راضی میشه از تنهاییش و بی مسئولیتیش بگذره و تشکیل خونواده بده. سخته. نیست؟ هم دل کندنه هم دل بستن... چه جوری راضی میشه خونواده ای که کنارشون بزرگ شده ول کنه بره کنار یه غریبه؟

فریدون خندید و گفت: فیلسوف شدی!

حمید شانه ای بالا انداخت. لقمه ای دیگر خورد و جوابی نداد.

فریدون نگاهی به مشتری ای که تازه وارد شده بود انداخت. از جا برخاست. دستی سر شانه ی حمید زد و آرام گفت: الان میام.

حمید کاسه ی بستنی را پس زد و در دل به خودش تشر زد: انگار نوبرشو آوردی! حالا دیگه بستنی هم تنهایی از گلوت پایین نمیره! خجالت بکش مرد!

از جا برخاست. پول بستنی را بدون این که فریدون ببیند روی پیشخوان گذاشت. دست بلند کرد و گفت: خداحافظ.

فریدون از پشت دستگاه قهوه ساز سر برداشت و پرسید: کجا؟ بستنیتو نخوردی.

_: یه بار دیگه میام می خورم. خداحافظ.

=: خداحافظ.

تا خانه آرام و غرق فکر راند. وقتی وارد شد سر و صدای اهل خانه گوشش را پر کرد. مجید و سروناز و فرهاد آنجا بودند. اولین بار بود که فرهاد تنهایی می آمد.

بی سر و صدا وارد شد. سر شام بودند. به جمعشان نگاه کرد و فکر کرد چی میشد که او هم با یک نفر دیگر الان وارد میشد؟

فکرش را پس زد و بلند سلام کرد. دست و رویی شست و سر سفره کنار فرهاد نشست. سعی کرد بیشتر و شادتر از همیشه حرف بزند و به افکارش اجازه ی جولان ندهد. با همه حال و احوال کرد. احوال سروناز را که پرسید، مامان لبخند معنی داری زد و گفت: امشب مجید و سروناز با یه خبر خوب امدن.

هیچ تصوری از این که خبر خوب چه می تواند باشد، نداشت. از مجید پرسید: کارتت برنده شده؟

مجید خندید و گفت: از اونم بهتر.

رامش گفت: عمو دایی ظرف سالاد رو به من بده.

ظرف سالاد را به رامش داد و گفت: دایی که شده بودم ولی عمو...

برگشت و به سروناز نگاه کرد. بالاخره دوهزاریش افتاد. چند لحظه حیرتزده بر جا ماند. بعد گفت: مبارک باشه. پس خان داداش یه سور حسابی افتادیم. جمعه ظهر چلوکباب خونه ی شما؟

مامان گفت: خونشون که نه... سروناز طفلک اذیت میشه.

_: من خودم ظرفا رو میشورم.

بابا با ابروهای بالا رفته گفت: چه فعال شدی یهو!

_: بودم. اصلاً گردن من از مو باریکتر.

رامش گفت: پس از حالا شروع می کنی. سفره رو جمع کن، ظرفا هم که دست خودتو می بوسه.

_: نه ببین من به خاطر سروناز گفتم. منظورم الان که نبود. من...

فرهاد در حال خندیدن گوشی تلفنش را برداشت و گفت: ریحانه؟ سلام.

و باعث شد رشته کلام به کلی از دست حمید خارج شود. برای این که خیلی بهت زده به نظر نیاید از جا برخاست و بشقابهای کثیف را که رامش دسته کرده بود به آشپزخانه برد. جلوی ظرفشویی دستهایش را شست و نفس عمیقی کشید. به اتاق برگشت.

فرهاد پای تلفن گفت: ساعت دهه خواهر من. الان کدوم مغازه بازه من برات چسب چوب بخرم؟ بگیر بخواب. باشه فردا.

مکثی کرد و جواب داد: نه من الان نمیام. مداد کنته هم نمی دونم چی می خوای. خودت باید بری بخری... نه جانم نه. بگیر بخواب. خداحافظ.

حمید با احتیاط گفت: من... چسب چوب دارم. یه دسته مداد کنته هم دارم که هیچوقت استفاده نکردم.

=: نه بابا ولش کن. بذار بخوابه. مثل دیوونه ها داره کار می کنه.

حمید سری تکان داد و حرفی نزد.

رامش گفت: حالا شاید برای فردا بخواد. بیا ببر براش.

فرهاد با لبخند زمزمه کرد: داری بیرونم می کنی؟

=: نه بابا! برو برگرد. هنوز می خوایم دسر بخوریم. برات کیک بستنی درست کردم.

فرهاد به عقب تکیه داد و گفت: من که نمیرم. خیلی اصرار داره زنگ بزنه پیک بره براش بخره.

حمید دوباره با احتیاط گفت: اگه به اندازه ی پیک قبولم دارین من برم.

فرهاد متفکرانه گفت: تو مثل این که یه چیزیت میشه ها!

حمید از جا برخاست و گفت: خودم می خواستم برم بیرون. سر راه اینا رو هم میدم دیگه.

مامان متعجب پرسید: این وقت شب کجا میری؟

_: احمد تنهایه. خونوادش مسافرتن. میرم پیشش. شب همگی به خیر.

چسب چوب و دسته ی مدادها را برداشت. قبل از این که حرف دیگری پیش بیاید از خانه بیرون زد.

زنگ خانه ی آقای بهاری را فشرد. یک کلاه کپ روی سرش بود. سرش را خم کرد تا قیافه اش دیده نشود.

ریحانه پرسید: کیه؟

_: پیک هستم. براتون چسب چوب و مداد کنته آوردم.

+: من که به پیک زنگ نزده بودم!

_: یه آقایی زنگ زدن.

+: الان میام.

مانتو و شال پوشید و با عجله پایین رفت. در خانه را که باز کرد، حمید سلام کرد.

ریحانه خندید و گفت: تویی؟ سلام.

حمید ظرف چسب چوب را به طرفش گرفت و گفت: ببخشید. نصفه یه. نخریدم. تو خونه بود. گفتم امشب کارتو راه میندازه. ولی خدا وکیل تا صبح ننشین. بگیر بخواب.

+: نه بابا. یه ذره کار دارم. تا یازده تموم میشه می خوابم. آخ جون چقدر مداد!

_: اینارم یه وقتی خریده بودم که طراحی کنم ولی هیچ وقت استفاده نکردم. نمی دونم چقدر به دردت می خوره.

ریحانه مدادها را زیر نور چراغ کوچه بررسی کرد و با خوشحالی گفت: عالی! خیلی ممنون. حالا اگه بهت برنمی خوره و ناراحت نمیشی لطف کن حسابشونو بکن.

_: هم بهم برمی خوره هم ناراحت میشم. من الان هیچ پولی برای اینا ندادم. اگه داده بودم هم به تو نمی گفتم!

+: حمید خیلی بدجنسی. اینجوری دیگه روم نمیشه چیزی ازت بخوام. حساب کن دیگه.

_: الان چی رو حساب کنم؟ مدادا رو چند سال پیش خریدم، چسب چوبم اصلاً یادم نیست کی بود چند بود.

+: پس من فردا یه چسب چوب کامل می خرم میدم بهت. مدادا رو هم حدوداً می دونم چندن.

_: ریحانه... خواهش می کنم. اذیتم نکن. شب به خیر. خداحافظ.

+: خیلی مغروری حمید. گاهی از این کوه غرور بیا پایین.

حمید خندید و گفت: چشم. خداحافظ.

+: راستی کاشی و شیرآلات خریدی؟

حمید کنار ماشینش چرخید. به او نگاه کرد و گفت: چند جا قیمت کردم... هیچی نخریدم.

+: کاش میشد یه روز باهم بریم. عاشق خریدن ایناام.

حمید آرام گفت: منم گذاشتم یه روز باهم بریم. بعد از امتحانات.

+: وای واقعاً؟! خدا کنه بابااینا اجازه بدن. خیلی ممنون از چسب چوب و مداد. خداحافظ.

_: خواهش می کنم. خداحافظ.


نظرات 26 + ارسال نظر
میس هیس سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:02 ب.ظ

عاااااااااااااالی ^_^

مرسییییییی :)

Shahbanoo سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:42 ب.ظ

خاله
فردا امتحان ادبیات داریمبعد از قرار معلوم یکی از معلما که سوال های به شدتتت پیچیده طرح میکنه سوال های مارو نوشتهبد بختتت شدیم رفت

جونم.... چند تا صلوات بفرست انشاءالله آسوووووون بشه :*

دختری بنام امید! سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:59 ق.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
عیدت مبارک :*
پس عیدی ما کو؟! :دی
ممنون شاذه جانم، مادربزرگ شما که ماه بودن، خدا رحمتشون کنه :*
بجای گوشی میتونید از گوشکوب هم استفاده کنید، در تربیت بیشتر موثره خخخخخخخخخخخ

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
متشکرم. عید تو هم مبارک :*
همینجا :دی
خواهش می کنم. واقعا... ممنون :*
مرسی از پیشنهاد خخخخخخخخخخخ

زیبا دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:38 ب.ظ

سلام
امشب سخن از جان جهان باید گفت
توصیف رسول انس و جان باید گفت
در شام ولادت دو قطب عالم
تبریک به صاحب الزمان باید گفت
میلاد نبی اکرم (ص) و امام صادق(ع) مبارکباد
عیدتون مبارک

سلام
چه شعر قشنگی!
خیلی متشکرم
عیدت مبارک

سمیرا دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:33 ب.ظ

سلاااااااااام.وای ریحانه!!!!!! عاشقشم چقدر ماه این دختر.
آقا اااااا.......حمید رو که اصن یه وضعی....
خیلی خوبه....چرا اینا اینقدر سالم وخوبن؟؟
چون شاذه جون خوبه!!!!!

سلاااااااااااااام
مرسی! ریحانه و حمید از شما تشکر می کنن :)
نظر لطفته عزیزم

Shahbanoo دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:00 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلاااام خاله

سلااااااااام عزیزم :)

ایپک دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:16 ب.ظ

شاذه جون دستت طلا
میشه خاله منم بشید؟
قول میدم خواهر زاده خوبی باشم
وای حسابی میچسبه منتظرم ببینم قراره چه اتفاقاتی بیفته
اصلا اینکه حمید اختیار از دست داده رو خیلی دوست دارم

سلامت باشی
چه عیبی داره؟ من کلی خواهرزاده ی مجازی اینجا دارم. تو هم خواهرزادم
منم منتظرم :)))) اصلاً نمی دونم الهام جان چه برنامه ای داره :)))))
مرسی :)

خاله سوسکه دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام شاذه جونم
نمیدونی وقتی میام با کمال ناامیدی به وبلاگت سر میزنم ولی با یه قسمت جدید رو به رو میشم چقدر خوش خوشانم میشه
دستت طلا
مثل همیشه قشنگ دوست داشتنی
کماکان از خوددرگیری حمید لذت میبرم

سلام عزیزمممم
نظر لطفته. کاش همیشه بتونم خوب بنویسم
سلامت باشی گلم
:))))
من کم کم دارم باهاش درگیر میشم. نمی دونم می خواد چکار کنه؟ :)))

رها دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:42 ق.ظ

منممممممممم بستییییی میخوامممم:((
پسره بی ادب:(( نمیخوای بستی بخوری دیگه چرا حیف و میل میکنی؟:|
سلاااااام=)))
این حمیدم دیگه خیلی جو گیره هاااا پولتو بگیر خب:| ایشششش: دی
ریحانه خیلی شوته دوسش دارم^____^ حس همزاد پنداری کردم باهاش

می خخخخرم براتتتتت :)
فکر کرد می تونه بخوره :دی
سلاااااااااام :))
پول می خواد چکار؟ ریحانه رو می خواد :دی
منم دوسش دارم. تو رو هم دوس میدارم :)

سارا یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:32 ب.ظ

مرسی همسایه بسی می چسبه داستان با حال و هوای مکه
بریییییم زودی دوباره ***

نوش جان
عمره هشتاد و هفت.... یادش به خیر.... خدا قسمت کنهههههه :*******

خاتون خوابها یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:17 ب.ظ

به به به به . خدا خواهر زاده ها رو خیر بده, که حسابی شاد شدیم وسط درس خوندنای ترم اخر
خیلی اروم و احساسی داره پیش میره. دوسستششششش داریم بسسسیار بانو.

الهی آمین :)
موفق باشی :)
متشکرم عزیزمممم

پاستیلی یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

سلاممم

اخییییی
اخیییییییی
اخییییییییییی


لطیف بودا
. این بنده خدا تو مکه چه بگذره بهش خدامیدونه

سلامممم

مرسی
مرسیییی
مرسییییییی


خدا می دونه :)))))

Shahbanoo یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:35 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

اع ببخشید من حواسم نبود گفتم دختر خاله:))) میگم دختر خاله هاتون که بهتون. نمیگن خاله:))

خواهش می کنم :)))

نرگس یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:22 ق.ظ

آخ که حمید از دست رفت :)))))
انگار نامزد بازی میکنن :)))

آی آی آی چه کنیم حالااااا :)))
ها! همینجور بی نامزدی :))
خودشونم نمی دونن چکاره ین :)))

azadeh یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:29 ق.ظ

kheili khobe shazze joon :* :* mamnoon baraye ghesehaye khobeton :*

خواهش می کنم آزاده جونم :* :* :*

نینا یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:15 ق.ظ

اخجون شاذه ی مهربان من کلی بوس ایشالا به زودی یک عدد نینا بهتون حمله ور خواهد شد :)) البته نمیدونم کی ولی خب قول میدم تو این هفته باشه :دی هوار تا کار دارم اگه ریحانه برنامه ریز پیدا کرد بیزحمت برا منم بفرستینش بدجور همه چی بهم پیچ میخوره بیاد وسط سرمم بخارونه لطفا:دی البته من حموم میرم ولی خب :))) همه ش به کنار بشدت دلم واستون تنگیده نصف بهانه م اینه یکم بشینیم بحرفیم والا زیک زاک هست رو چرخ ولی خب نمیشههه کهههههه:)))
میون این همه کار دوشنبه تولد سناتوره:| کاشکی میشد من ذوق سردوزیمو رو کیکش مصرف میکردم احتمالا خوب میشد نه؟:))) :-" بسکه هنرمندم و اینا
چقدر نامربوط نوشتما:| حقیقتش خودمم از اول خوندم خیلی درکی نکردم از نوشته هام :| میتونین ازم ناامید شین:)))


بیا جونم. بیا. بوس بوس بووووووس
سه شنبه یا پنجشنبه بیا. دوشنبه چهارشنبه کار دارم
منم دلم خیییلی تنگتهههه
کاش بیایی تو بشینی سردوزی منم اتوکشی. یه کوه لباس اتویی دارم :|
منم ذوق کیک ندارم اصلاااا
بی خیال

زیبا شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:56 ب.ظ

سلاااااام
خوبین بانو؟؟؟؟؟
چقد خوبه میای میبینی دوتا پست باهم
وایییییی خیلی خوبه،بعداز سه روز بدون نت بودن این پستا واقعا چسبید
آخییییی حمید ،تو چه مخمصه ای افتاده!!!!دلش شدیداو شدیدا گیر کرده اساسی
ریحانه جانم که اصلا تو باغ نیست،یوخده این کارای حمید جان را ببین
.
.
.
.

آخ اگه میتونستین حمید بفرستین که عالی میشد
ما نیز کارهایمان پیش میرفت
یه دنیا تشکر بانو
کارتون حرف نداره
تشکر فرااااااااااوان
دوستون دارم

سلاااااااام
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی عزیزممم؟
نوش جان
بدون نت زندگی خیلی سخته

اصلاً یه چی میگم یه چی میشنوی! بچمون از دسته رفتهههه
ریحانه بچم فرصت نداره! کار داره. می دونی؟



میففففرستم
بیکارم هست هی می رفت دنبال خرده فرمایشاتتون :))
خواهش می کنم
نظر لطفته
منم دوستت دارم

دختری بنام اُمید! شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:58 ب.ظ

خداروشکر، ممنون منم خوبم، پایان نامه تموم شد، فقط یه سری اصلاحات مونده، فردا قراره ببره پیش استاده
چقدر جالب، مادربزرگ من همیشه مخالف قرتی بازین خخخخخ، البته من معمولا هر چی بپوشم تایید میکنن، دفعه پیش یه مانتو قرمززز پوشیده بودم، گفتن چقدر رنگش قشنگه، البته قاعدتا با چادر تو ذوق نمیزنه
پسره چقدر حسوده، دلم میخواد کامنت بزارم شونصد خط

الحمدالله که خوبی و پایان نامه هم تموم شده
خدا حفظشون کنه. مادربزرگ منم اهل قرتی بازی نبودن. خودشون همیشه خیلی ساده و تمیز بودن. ولی ما رو تشویق می کردن که خوشتیپ باشیم.
آخی.... نازی...قرمز خیلی دوست دارم :)
همینو بگو! خودش زورش میاد دو خط کامنت بذاره! بعد از این همه لطف خاله جان (قصه و نهار و قهوه و گپ و گفت) آخرش امده نوشته دیگه چه خبر؟!
حقش نیست بزنمش؟ می خواستم با موبایل بزنمش دیدم موبایلم خراب میشه :))))

زهرا شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:10 ب.ظ

سلام
اغا یه کلام حمید از دست رررررررررررررفت

سلام
یه کلام ختم کلام :)))))))

دختری بنام اُمید! شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:53 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟خوشی؟سلامتی؟
خیلی آروم و قشنگ پیش میره، ممنون شاذه جونم :*

میشه ریحانه بعدا لباسشو بده من عروسی پسرعمه هه بپوشم؟ کفشایه خواهرشم بده ها! من وقت ندارم برم دنبال این قرتی بازیا
حمید داره وا میده ها، بچه عاشق شد رفت :)))))
مامان بزرگ ریحانه خیلی باحاله، به کفش ست با لباس ریحانه فکر میکنه:)))))))))

جا داره همینجا تشکر کنم از خواهرزاده های محترم که باعث شدن عصر خسته ما دل انگیز بشه

سلام امید جونم
خوب و خوش و سلامتم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟ کارا خوب پیش میره؟
متشکرم عزیزم :*

باشه باشه حتما! می فرستم برات :دی
ها! دیگه از دست رفت :دی
یه مامان بزرگ داشتم... با دل هممون راه میومدن... یادشون بخیر...
خواهش میشه. اتفاقاً پسره ظهری امد پیشم. گفتم آپ کردم نشست خوند و گفت الان امید میاد دو متر کامنت برات میذاره شاد شی :))

Shahbanoo شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:26 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلااااام خالههعررررررررر قسمت جدید
من امروز ساعت دو اومدم سر زدمربع ساعت پیش هم دوباره سر زدم!واهاهاااااای

من هم پیاده روی ! هی میگم مامان بیان یا یه نفر دیگه بریم پیاده روی تنها کیف نمیده! هییچکس نمیاد:| هنوز البته به مادر بزرگ نگفتم:)) اونا میرن شاید بگم منم باهاشون برم:)
خب خب ریحانه اول درساتو بخون ،یه تابلو هم شروع کن،لباس و کفشتم که جور شد خوبه ، خیلی هم لازم نیست. برای نامزدی خودتو بکشی بقیه هستن:)) دیگه اینجوری میرسی بقیه کاراتو بکنی تاااازه استراحت هم میتونی بکنی!
تقدیر دیگه ای :)))) خب حالا حمیدم خودشو لو نده که یه بار دیگه هم سوتی داده:))))

لطف میکنین که سو ٕ استفاده میکنین.به کارتون ادامه بدین:))))

خب ها دیگه:)) نظر ریحانه هم براب کاشی ها مهمه پس چی!


حمید بی احساسه خنک:)))معلومه دیگه :)) اگه عاشق بود باید اسپرسو میخورد نه بستنی توت فرنگی:)) تازه بعضیا اعتصاب غذا میکنن:))

بیا ظرفای مارو هم بشور دیگه...چه کاریه! چسب چوب هم بیاری اینجا خوشحال میشم!!

راستی شما خوبین؟رضا خوبه ؟ بقیه؟
دوتا دختر خاله یعنیی کیا ؟ببخشیدا

سلام عزیزممم
:)))
و قسمت جدید رسید :))
صبحا که مدرسه ای عصرها هم که کوتاه.... مگر پنجشنبه ها.... منم خیلی پیاده روی دوست دارم.
می خونه بچمون. تابلو باشه بعد از امتحانا... ها دیگه جور شد دیگه کاری نداره. شیرینیا رو از بیرون بخرن، کار دیگه هم لازم نیست بکنه :دی
بعله یه تقدیر دیگهههه
بلی بلی ادامه بدین حمید شاد شه :)
خب معلووووم!

:))) به یاد عشقش بستنی سفارش داد خب! :))
اعتصاب غذا هم نمی کنه. چون نویسنده ی شکمو اصلاً نمی تونه اعتصاب غذا رو درک کنه :دی
ها جارو هم بزنه. مرسی :دی

الهی شکر خوبیم. رضا هم خوبه. تو خوبی؟ خواهر برادرات خوبن؟ مامانت؟
دختر خاله نه. خواهرزاده. یعنی دختر پسر دایی بزرگه ات :دی

نینا شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:15 ب.ظ

سلامممم خوبین؟ من هنوز وقت نکردم پستا قبلی ام نظر بذارم الانم همه شونو باهم تو فیدلی خوندم اومدم زووودی نظر بدم:دیییی منم قبلنا مث حمید فک میکردم:))) چقد ادم فرق میکنه ها تا الان یادم نبود:)))) بسی داستانتونو دوس دارممم:دی ولی همیشه فک میکنم یک ماه خیلییی سخته من سفر از یه هفته بیشتر میشه کلافه م دلم خونمونو میخواد:))) ولی میخوام برم:)))
راستیی دلتون نمیخواد یه دختر خواهر شویی با کلی پارچه بهتون حمله کنه سردوزییی؟:))) خودتونم سردوزیاتون بدین سردوزی کنه؟::))) گفتم شاید یهو دلتون تنگ شده باشه مثلا:))) بوووووووووس

سلاممممممم
الحمدالله خوبم. تو خوبی؟
نو پرابلم. ولشون کن :)
خوش اومدی :دی
یادمه که اینجوری بودی :) خیلی جالبه :)
مرسیییی... منم همینطورم ولی مکه فرق می کنه... خدا قسمت کنههههه
خواهرزاده ی خودم و شوهر نداریم که :) منزل خودتانه :) بیا!
بووووووووووس

خورشید شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام سلام سلااااااااااااااام
شاذه جونم سورپرایز شدم اساسی. الان باز کردم صفحه را ببینم کامنت قبلیم را جواب دادی یا نه که پست جدید را دیدم. فوق العاده بود.
شخصیت حمید و ریحانه خیلی خیلی قابل درک هستند. این مدت هرچی رمان می خونیم دختر و پسر جوری معرفی شدند که انگار مال یک کره دیگه هستند از بس همه چی تمامند. اما این دو تا دوست ما مثل همه آدم های عادی هستند و از دنیای خودمون. شاذه مهربونم واقعا ممنون.

سلام سلام سلامممم
قابل شما رو نداره :)
قدبلند چشم رنگی خوشتیپ خوش هیکل پولدااااااااااااار!!!! من واقعاً نمی دونم این شخصیتا رو از کجا میارن؟
خواهش می کنم عزیزم :)

شکلات شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:02 ب.ظ

وایییییی خالهههه پس کار ساززز بودد ازین به بعد هرشب یه سرمیامم میگم چه خبرر

قول نمیدم هرشب کارساز باشه :)))))

Sokout شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:58 ب.ظ

118 شنبه 5 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:47 ب.ظ

سلام به به به به دیگه چه خبر؟

سلام
وایسا بیام گوشتو بگیرم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد