ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (2)

سلام سلاااام
رسیدن ماه زیبای ربیع الاول مبارک باشه
این قصه رو خیلی دوست دارم. دلم می خواد حسابی طولانی و پرماجرا بشه. دوست دارم که دوستش داشته باشین. ولی نمی دونم... پست قبلی دوازده صفحه نوشتم، دوازده تا کامنت داشتم. با روزی حدود پونصد تا بازدید. برای بار هزارم به خودم میگم بی خیال... نوشتن را عشق است. اینجا بودن... خوانده شدن. همین ما را بس.
دوستتون دارم

ریحانه با بی قراری به جمع چشم دوخته بود. همه مشغول صحبت بودند و عروس و داماد را به کلی فراموش کرده بودند.

ساعت را نگاه کرد. فقط ده دقیقه گذشته بود. چرا اینقدر کند می گذشت؟ حوصله اش سر رفته بود. بعد از آن آبروریزی ناجوانمردانه دیگر دلش نمی خواست بماند. می خواست زودتر به خانه برود و با تنبیه فرهاد روبرو شود. بلکه بتواند از خودش دفاع کند و بگوید واقعاً آن طور که او برداشت کرده است نبوده. اصلاً خبری نبود!

نفسش را با حرص پف کرد و دوباره متوجه صحبتهای اطرافش شد. نفهمید رشته ی کلام از کجا به حج و زیارت رسیده است.

آقای صلاحی پدر حمید و رامش به مادربزرگ ریحانه گفت: مال سال چند حاج خانم؟ فیش حمید ما مال آخر هشتاد و دو بوده. یعنی فیش خودش که نه... اون بنده خدایی که بهش نیابت داده.

آقای بهاری پدر ریحانه پرسید: امسال مسافره؟

=: بله اگر خدا بخواد.

مادربزرگ گفت: والا اصلاً یادم نیست مال کی بوده. هشتاد سه، چهار... شایدم زودتر. دوتا فیشم دارم. یکی مال شوهر خدا بیامرزمه. لابد باید منتقلش کنم به بچه ها. خود اون مرحومم نرفته بود. هنوز به گردنشه خدا بیامرز.

آقای صلاحی گفت: خب شما هم نیابت بدین. به بچه هاتون یا هرکسی که خواستین. ما یه روز تو مسجد محل بودیم، یه بنده خدا پیرمردی بود، گفت یه فیش دارم می خوام یه نفر از طرف مادرم حج کنه. حاج آقا حمید ما رو معرفی کرد. دیگه خدا قسمت کرد و به نامش شد. حالا اگه خدا بخواد داره میره.

مادربزرگ متفکرانه پرسید: چقدر فرصت هست؟ الان ماه شعبانه رمضان شوال ذیقعده ذیحجه... میشه الان اسم نوشت؟ کی اعزام میشن؟

=: اواسط ذیقعده. اگه بخواین برای خودتونم می تونین نیابت بدین. بهرحال باید استطاعت بدنی هم داشته باشین. اگه براتون سخته بدین یکی دیگه بره.

=: نه دلم می خواد خودم برم. ولی یه نفر رو از قول اون خدا بیامرز می برم. یکی از بچه ها که مراقبم باشه.

آقای صلاحی گفت: قصد دخالت ندارم ولی بهتره یه مرد باشه که بارتون رو کمکتون جابجا کنه و اگه لازم شد از طرفتون طواف کنه و این کارا.

مادربزرگ اخمی کرد و گفت: نه بابا باربر که پیدا میشه. طوافم همه می تونن بکنن. یه زن باشه بهتره که همراهم باشه. با مرد که نمی تونم هم اتاق بشم. اتاقای زنونه مردونه وقت حج جداین.

=: درست می فرمایین. می خواین بگم حمید بیاد اگه اطلاعات بیشتری لازم دارین...

بعد بدون این منتظر جواب بشود گفت: مجید جان بابا... حمید رو صدا کن.

مجید از جا برخاست. چرخی دور هال و آشپزخانه زد. در اتاق حمید را باز کرد و با دیدن او که عصبانی دراز کشیده بود، گفت: تو باز غمباد گرفتی؟ این اداها چیه؟ مرد اینقدر لوس نوبره!

حمید پوفی کرد. لب تخت نشست و سر به زیر انداخت. حواسش پرت ریحانه بود. فرهاد را نمی شناخت. نمی دانست "توی خانه تکلیفت را روشن می کنم" او چقدر می تواند شدید باشد. روا نبود دخترک را به خاطر هیچ و پوچ اذیت کند. احساس تقصیر می کرد و هیچ کاری هم نمی توانست بکند. هرچه می گفت بدتر میشد.

مجید تشر زد: پاشو. پاشو خودتو جمع کن. پاشو بابا کارت داره.

سری تکان داد و آرام گفت: الان میام.

به سنگینی از جا برخاست. حوصله نداشت. همه کار این مجلس اعصاب خرد کن شده بود. فقط آن دخترک بامزه چند لحظه حواسش را پرت کرده بود، که همین هم باعث شر شده بود.

سر تکان داد و با ناراحتی فکر کرد: خدا کنه دعواش نکنه.

نفس عمیقی کشید و وارد اتاق پذیرایی شد. بابا با دیدن او گفت: حمید بیا... به حاج خانم بگو ببینن برای حج چکار می تونن بکنن.

نفس عمیقی کشید و جلو رفت. آرام گفت: خب... فیشتون مال کی هست؟

مادربزرگ سری تکان داد و گفت: نمی دونم والا... هشتاد سه بود... چار بود...

بعد رو به مادر ریحانه کرد و گفت: ها یادم امد. گلابتون به دنیا امده بود. آقام خدابیامرز می گفت از قدم این بچه قسمت شد فیش بخریم. سال چند بود؟

مامان متفکرانه گفت: درست یادم نیست.

ریحانه آرام گفت: دوم اسفند هشتاد و دو.

صدایش را توی شلوغی فقط حمید شنید. نگاهش کرد و پرسید: کی؟

توجه بقیه هم جلب شد. ریحانه کمی بلندتر حرفش را تکرار کرد. مادربزرگ هم به خاطر آورد.

=: ها... اسفند بود. آقام تو فکر عیدی بچه ها بود. خدا بیامرز همیشه براشون هدیه می خرید برای عید.

زمزمه های خدا رحمتشون کنه و تعارفات معمول از هر طرف به گوش رسید.

ریحانه سر به زیر انداخت. یاد بابابزرگ و عیدها و عیدی گرفتن هایش افتاده بود. از قبل هم حالش گرفته بود. این هم بهانه ای شد که اشک از گوشه ی چشمش نیش بزند. اما بغضش را فرو داد و به زحمت نفس عمیقی کشید.

حمید کلافه او را از گوشه ی چشم می پایید. نمی توانست فراموشش کند. فهمید بغض کرده، می خواست برایش آب بیاورد، اما وسط اتاق ایستاده بود و رفتنش خیلی دیده میشد.

پس با حرص نفس عمیقی کشید و سعی کرد حواسش را به مطلب قبلی بدهد. رو به مادربزرگ گفت: هشتاد و دو خوبه. می تونین الانم اسم بنویسین. به شرطی که تو کاروانا جا پیدا کنین.

ریحانه یک خیار پوست کند و آرام جوید. حمید در حال توضیح دادن شرایط نفس عمیقی کشید. خیار هم خوب بود. می توانست جای آب را بگیرد و کمی آرامش کند.

پدر حمید پرسید: نمی تونی الان زنگ بزنی به کارواندارتون ببینی جای خالی دارن یا نه؟

متفکرانه پرسید: کاروان ما؟

پدر سری کج کرد و گفت: خب ها. چه ایرادی داره؟ یه آشنا همراه حاج خانم باشه.

پدر ریحانه لبخند زد و گفت: شما لطف دارین.

مادربزرگ گفت: فرقی نمی کنه مادر. نمی خوام مزاحمت بشم. صبح بچه ها رو می فرستم برن سازمان حج و زیارت ببینن باید چکار کنن.

مادربزرگ حمید گفت: صبح جمعه یه. بذارین الان زنگ می زنه به کارواندار. شماره شو که داری مادر، ها؟ بگو برای دو نفر می خوان. کی رو می خواین ببرین همراتون حاج خانم؟

مادربزرگ چشم گرداند. به ریحانه که رسید لبخند ملایمی روی لبش نقش بست. اما بلافاصله نگاهش را برگرفت و گفت: نمی دونم حالا. تا چی قسمت باشه.

حمید آن لبخند و نگاه را دید. لبش را گاز گرفت تا لبخند نزند. با عجله گفت: پس با اجازتون من برم یه زنگی بهش بزنم. انشاءالله که جور میشه خودم در خدمتتونم.

مادربزرگها باهم گفتند: خدا خیرت بده مادر.

ریحانه او را که به سرعت از اتاق بیرون می رفت نگاه کرد و فکر کرد: اگه حمید با این اشتیاق بخواد مواظب مامان جون باشه خیالم راحت راحت می مونه.

بعد هم لبخندی زد و به طنز فکر کرد: کاشکی یه نفر هم با این شوق دلش می خواست مواظب ما باشه.

و نمی دانست تمام آن لبخند و شوق متعلق به خودش بوده است!

حمید در اتاقش را پشت سرش بست و با شوق خندید. بعد لبخندش را جمع کرد و به خودش تشر زد: خجالت بکش بچه! مثلاً داری میری حج! یعنی واقعاً که! زشته!

لبهایش را با حرص بهم فشرد. به کارواندار زنگ زد.

=: سلام علیکم حمید آقای گل.

_: سلام حاج آقا. حال شما خوبه؟

=: شکر خدا. بد نیستم. چطوری خوبی؟

_: الحمدالله. بد نیستم. ببینین حاج آقا... یه خانم مسنی از آشناهامون دو تا فیش دارن مال اوائل اسفند هشتاد و دو، دنبال جا می گردن. جا دارین تو کاروان؟

=: نه والا. ما که جایی نداریم. زن و شوهرن؟

_: نه شوهرشون به رحمت خدا رفتن. می خوان نوه شونو به جای اون مرحوم بیارن. به عنوان نایب.

=: صحیح. حالا ما که جایی نداریم. باید برن سازمان. انشاءالله جایی گیرشون بیاد.

_: یعنی اصلاً جا ندارین؟

=: اصلاً که چرا. یه جا هست. ولی حاج خانم یه نفری که نمی تونه بیاد. می تونه؟

_: نه... نه نمی تونن. هیچ کاری نمی تونین براشون بکنین؟ یه نفر اضافه؟

=: نه حمیدجان. مسئولیت داره. مگه کسی انصراف بده که بتونم جایگزین کنم. برن سازمان انشاءالله تو کاروانای دیگه جا گیرشون میاد.

نفس عمیقی کشید و آرام گفت: انشاءالله. ممنون.

=: خواهش می کنم. ببخشید که نشد.

_: نه خواهش می کنم. ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ شما.

=: خدا نگهدارت پسرجان.

گوشی را قطع کرد و آهی کشید. سر برداشت و گفت: اوستا کریم اگه خودت مراقب ما نباشی این دل هرزه گرد برای خودش می چرخه! بی زحمت دو تا جای خوب تو یه کاروان عالی بهشون بده با منم برخورد نداشته باشن اصلاً. بریم تو حس و حال معنوی به لطف خودت خواهشاً.

نفس عمیقی کشید. جلوی آینه یقه اش را صاف کرد و از اتاق بیرون آمد. آنچه شنیده بود را گفت. همه مشغول نظر دادن شدند. بالاخره هم باز پدر حمید بود که او را جلو انداخت و گفت: حمید ما که فعلاً تا وقت حج بیکاره. شنبه صبح میاد در خونتون، فیشا و پاسپورتا رو می گیره میره دنبال کاراتون. انشاءالله قسمت باشه و جا گیرتون بیاد. هرچی زودتر اقدام کنین بهتره.

رامش و فرهاد به اتاق برگشتند. ریحانه از جا برخاست و کنار دیوار ایستاد تا برادرش بنشیند. حمید هم کمی آن طرف تر پشت صندلی مجید به دیوار تکیه داد و به جمع که با هیجان مشغول صحبت با فرهاد و رامش بودند چشم دوخت. دوباره غم عالم به دلش ریخته بود. دلش نمی خواست فرهاد رامش را ببرد. دلش تنگ میشد. خیلی دلتنگ میشد. فکر کرد برای آرامش خودش هم مکه دعا کند. باید به لیست دعاهایش تحمل جای خالی رامش را اضافه می کرد.

نفس عمیقی کشید. وقتی صداهای بلند تبریک اتاق را پر کرد، آرام بیرون رفت. فقط ریحانه بود که از گوشه ی چشم رفتنش را دید. ریحانه که داشت با خوشحالی کف میزد و برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی می کرد، با رفتن حمید آرام گرفت. کمی دیگر کف زد. بعد مثل یک گربه به نرمی بیرون خزید. فراموش کرد که چند دقیقه قبل به خاطر حرف زدن با این پسر تنبیه شده است. می خواست آرامش کند. حیف نبود روز خواستگاری اینقدر غصه بخورد؟!

حمید به آشپزخانه رفت و یک لیوان بزرگ آب ریخت. ریحانه آرام توی آشپزخانه سر کشید. زن خدمتکار پشت به در مشغول شستن ظرفها بود. حمید هم غرق فکر جرعه ای آب نوشید. ریحانه با لبخند و نگاه درخشانش پرسید: دلت میاد؟

حمید با گیجی به لیوان نگاه کرد. بعد پرسید: چی؟ آب می خواستی؟ الان بهت میدم.

ریحانه خندید. توی درگاه ایستاد و گفت: نه آب نمی خوام.

حمید لیوان را سر کشید. در حالی که به طرف در می آمد پرسید: پس چی؟

ریحانه کنار کشید و اجازه داد او بیرون بیاید. بعد گفت: روز خواستگاری... روز خوشحالی خواهرته. دلت میاد غصه بخوری و ناراحتش کنی؟ آخه درسته؟

حمید خندید و نگاهش کرد. چقدر این دختر پاک بود! چقدر عزیز و مهربان بود! خوش به حال رامش با چنین خواهرشوهری!

لبخندش را محکم کرد و گفت: بفرما. خوشحالم. خوب شد؟ امدی بیرون، داداشت دعوات نکنه.

ریحانه با لبخند به اتاق پذیرایی نگاه کرد و گفت: نه بابا الان سرش گرمه.

بعد به طرف او چرخید. دوباره چشمهایش درخشیدند. برقی که باعث شد حمید از خودش بترسد و قدمی عقب برود. ریحانه با شوق پرسید: واقعاً داری میری مکه؟!

_: اگه خدا بخواد... مال خودم نیست. نیابته.

+: یعنی چی؟

_: یعنی یه آقایی خرج سفرم رو داده که از طرف مادرش حج کنم. مال خودم حساب نمیشه. مثل مامان بزرگت که می خوان یه نفر رو به جای بابابزرگت ببرن.

+: خب اشکال نداره. مهم اینه که بری. مگه نه؟

_: بله مهمه. ولی میگم از گردنم برداشته نمیشه. هنوز برام واجبه که خودم هر وقت استطاعت داشتم برم.

+: خب میری ایشالا. ولی تو سن کم یه کم ترسناکه به نظرم. برای خودم فکر می کنم اگه مثلاً اشتباه کنم چی؟ مسافر نیستم، همینجوری میگم. یا نتونم از عهده ی اعمال بربیام. میگن خیلی سخته.

_: نمی دونم. منم اضطراب دارم ولی خیلی دوست دارم برم ببینم چه جوریه.

+: انشاءالله به سلامتی.

بعد نگاهی به اتاق پذیرایی انداخت و با شوق گفت: من برم عکس بگیرم.

کیفش را روی نیمکت جا گذاشته بود. دوربینش را برداشت. حمید نفس عمیقی کشید و باز به خودش تشر زد که آرام باشد.

ریحانه به اتاق پذیرایی برگشت و مشغول عکس گرفتن شد. از همه عکس گرفت. وقتی حمید با قدمهای مقطع وارد اتاق شد، ریحانه با همان لحن شادش گفت: شما هم کنار عروس وایسین عکس بگیرم.

سری تکان داد و آرام به طرف رامش رفت. ریحانه بلند گفت: همه لبخند... خواهش می کنم لبخند بزنین.

لبخند زد. در برابر آن همه شور و شوق لبخند زدن کار سختی نبود. ریحانه از دو سه زاویه چندین عکس گرفت تا راضی شد. بعد نوبت سری بعدی شد. تند تند عکس می گرفت.

حمید دوباره کنار اتاق به دیوار تکیه داد و ایستاد. احساسش را نمی توانست تحلیل کند. از این دختر خوشش آمده بود و این چیزی نبود که می خواست. آن هم در این موقعیت که مسافر بود. گذشته از همه ی اینها غرورش اجازه نمی داد خودش را جلوی فرهاد کوچک کند!

در دل گفت: ریشه کنت می کنم. محاله بذارم پا بگیری!

بعد سر برداشت و از خدا خواست که کمکش کند: خدایا خواهش می کنم... تو که می دونی من می خوام پاک و پاکیزه و دست خالی بیاد. سرم گرم نشه. خواهش می کنم. فقط خودم و خودت. متشکرم.

آهی کشید و با دل آرامتری به مجلس نگاه کرد. لبخند کمرنگی هم بر لبش نشست.

غروب بود که مهمانها قصد رفتن کردند. ریحانه داشت با شور و مهربانی با مادربزرگ و پدربزرگ حمید خداحافظی می کرد. مادر حمید که کنار پسرش ایستاده بود، با لبخند معنی داری گفت: چقدر این دختر دلنشینه.

دلنشین! کلمه ی درستی بود. ولی حق نداشت به دل حمید بنشیند. حمید ابرو بالا برد و با نگاه معنی دار در جواب مادرش به او چشم دوخت. زیر لب گفت: که اینطور.

مامان جوابش را نوعی شوخی برداشت کرد و گفت: نه واقعاً میگم. جدی ببین چقدر عزیزه.

حمید با سردترین لحنی که می توانست، گفت: خدا ببخشه بهشون. عزیز من... من مسافرم. لقمه نگیر.

مهمانها به قصد خداحافظی جلو می آمدند و نمیشد مادر و پسر راحت حرف بزنند. با این حال وسط خداحافظی معترضانه گفت: حمید!

حمید به اشاره دست روی گونه اش گذاشت و زمزمه کرد: این تن بمیره مامان... هیچی نگو.

مامان با حرص لبهایش را بهم فشرد. بعد با دیدن ریحانه که جلویش رسیده بود و داشت خداحافظی می کرد، لبهایش به شوق باز شدند و خداحافظی گرمی با او کرد.

چند قدم بعد ریحانه به حمید رسید که همچنان مشغول تلاش برای نگه داشتن ماسک سرد و جدی هم روی صورتش، هم روی قلبش بود.

ریحانه سردی او را دلخوری از نامزدی رامش برداشت کرد و با لبخند زمزمه کرد: غصه نخور.

عضلات صورت حمید منقبض تر شدند و با لحنی سرد گفت: نمی خورم.

ریحانه پیام را ناباورانه دریافت کرد: زیادی پاتو از گلیمت دراز می کنی.

حمید این را نگفته بود ولی با تمام قوا منتقلش کرد و باعث شد ریحانه با ناراحتی رو بگرداند. باورش نمیشد. نمی فهمید چکار کرده است که حمید که تا حالا اینقدر راحت و بی پیرایه بود ناگهان عصبانی شده است.

سعی کرد کلمه به کلمه حرفهایی را که باهم زده بودند به خاطر بیاورد. ولی هرچه بیشتر فکر می کرد گیجتر میشد. بالاخره هم چون نفهمید کجا را اشتباه کرده است، به خودش تشر زد: اصلاً غلط کردی با یه پسر نامحرم حرف زدی!

همین درست بود. سری به تأیید برای خودش خم کرد و به دنبال فرهاد سوار ماشین شد.

فکر می کرد فرهاد توی خانه بازخواستش کند ولی فرهاد اینقدر هیجان زده بود که به کلی عصبانیتش را فراموش کرده بود.

مامان و بابا و نرگس هم خوشحال بودند. مامان جون و شوهر نرگس هم از خانواده ی رامش خوششان آمده بود. فقط ریحانه بود که به دلیل نامعلومی اشتهای شام خوردن نداشت و بالاخره عذرخواهی کرد و رفت که بخوابد.

روی تخت دراز کشید و به خودش گفت: چه ادا هم میاد که شام نمی خورم! اون همه رشته برشته رو کی خورد؟! وای چه عالی بودن! وای حمید! اههه! مگه من چکار کردم؟ پسرای بدبین بداخلاق!

دل گرفته به پهلو غلتید و کمی بعد خواب رفت.

صبح روز بعد قرار بود با خانواده ی پدری به باغ کوچکی که بیرون شهر داشتند. باغ در اصل متعلق به پدربزرگشان بود، حالا به بابا و عموها رسیده بود. محصول چندانی نداشت ولی همین که جایی بود که روزهای تعطیل در آن جمع شوند غنیمت بود.

داشتند جمع می کردند که راه بیفتند که فرهاد با لبخند پرسید: بگم رامشم حاضر شه باهامون بیاد؟

مامان پرسید: بهش اجازه میدن به این زودی تنها باهامون بیاد؟

فرهاد صادقانه گفت: نمی دونم.

بابا گفت: بگو با خانواده بیان. نهار که می خوایم کباب بگیریم، خب بیشتر می خریم.

تمام صورت فرهاد به خنده باز شد. با خوشحالی گفت: خیلی ممنونم بابا.

****

 

 

حمید وقتی شنید نهار مهمان خانواده ی بهاری هستند گفت: من که کار دارم. شما برین.

مامان به تندی پرسید: چه کاری مثلاً؟

رامش گفت: مجید هم مهمون خونواده ی سرونازه. تو دیگه بیا.

بابا گفت: راست میگه باباجون بیا. چکار داری مگه؟

مامان گفت: این داره بهانه میاره. تقصیر منه که یه حرفی زدم.

حمید با ناراحتی گفت: مامان! خواهش می کنم.

بابا منظورشان را نفهمید ولی رامش فوراً مطلب را گرفت و گفت: مامان ولش کن این اداش زیاده. ترلان رو دیدی چه خوشگله؟ نمی دونی این بی سلیقه چه قیافه ای گرفت وقتی تعارف کردم که برسونمش. تازه نامرد تا در خونشونم نرفت. وسط راه پیادش کرد.

حمید سعی کرد قیافه ی ترلان را به خاطر بیاورد اما در ذهنش فقط تصویر ریحانه بود که با تمام قوا آن را پس میزد.

اهل خانه همچنان مشغول بحث بودند و بالاخره هم نتیجه گرفتند که: اگه واقعاً برات مهم نیست پاشو بیا. بمونی خونه یعنی یه چیزی هست!

خب یک چیزی بود! دلش می خواست فراموشش کند. ولی نمی گذاشتند که!

راه افتادند. حدود یک ساعتی راه بود. وقتی رسیدند با خانواده های دو عموی فرهاد و خانواده ی عمه اش آشنا شدند. ریحانه فقط سلامی از دور کرد و بعد مشغول گپ زدن با دختر عموهایش شد. در حالی که تمام حواسش به پسری بود که نمی دانست چرا از او دلخور است و این اذیتش می کرد.

حمید هم سعی کرد سرش را با پسرها گرم کند. توی باغ یک اسب متعلق به پسرعموی فرهاد بود که همه نوبتی سوار می شدند. حمید که در نوجوانی کلاس سوار کاری رفته بود، سوار شد و به تاخت به بیابان زد.

دخترها که برای گردش از باغ بیرون رفته بودند، او را دیدند. انیس دختر عموی ریحانه گفت: این پسره چه خوش تیپه! عین تو فیلما سواری می کنه!

ریحانه زمزمه کرد: ها. خوش تیپ عصبانی بداخلاق.

انیس خندید. به شانه ی او زد و گفت: تو هم دلت براش رفته ها. غصه نخور. اینا ژستشونه. ذاتش نباید اونقدرا بداخلاق باشه. بی محلی کنی دنبالت موس موس می کنن.

ریحانه پوفی کرد و گفت: من چی میگم تو چی میگی! دلم برای کی رفته؟ این؟ بی خیال.

انیس چشم و ابرویی آمد و همه ی دخترها خندیدند. ریحانه هم سعی کرد بخندد و به سواری که حالا خیلی دور شده بود نگاه کرد.

***

 

حمید روی اسب نیم خیز شد و سعی کرد تند تر براند.  در دل خدا خدا می کرد که مهر ریحانه از دلش برود. نمی خواست که الان دلمشغولی ای داشته باشد. از ته دل می خواست که حجش فقط خودش باشد و خدایش.

بعد از سواری احساس می کرد حالش بهتر است. دست و رویی صفا داد و به جمع برگشت. قاطی شوخیهای پسرها شد و با جمع گرم و صمیمی و شلوغ نهار خورد. ریحانه را اصلاً ندید.

ریحانه از دور نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. رو گرداند و به اتاق رفت تا بقیه ی وسایل سفره را بیاورد.


نظرات 27 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:50 ب.ظ

منم دعا میکنم الهام جان غیبش نزنه و شدیدا همکاری کنه، داستان خیلی قشنگی میشه:*
اصلا راه نداره! همون که گفتم! 50% من بودم :))))

الهی آمین
خدا کنه :*
دیگه خود دانید :)))

نینا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:34 ب.ظ

الان سر امارتون دعوا میشه :))) من برای اینکه کتک نخورم میگم من اصلا سر نمیزنم اصلااااا ابدا همه شش مال اوناس اینی داره کامنت میذاره ام من نیستم یه نفر دیگه س:))) والا
الان میومدن گیسامو میکشیدن یوهو:)))

نه بابا تو نبودی. یکی دیگه بود. بعضیا به چند تا اسم کامنت میذارن :))))

Shahbanoo دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:01 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

امید، این هم ممکنه
اصلا ینى چه؟ امار گیر جان پاشو پاشو مگه وقت خوابه؟؟ هان؟؟

خاله امروزم پرى خونه مادر بزرگ بودبچم هر پنج دقیقه یه بار یهو یه لبخندی میزد

سکوت میگه از این دستگاههای اداری بذارم :)))))

ای جانم پری :* دیروز که تمام مدت عررررر... نمی دونم دردش چی بود بچم :(

Sokout دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:47 ب.ظ

پس با این حساب تعداد بازدید رو کم میزنه
از این دستگاه های اداری بزار هر کس آمد انگشت بزنه
تا سهم مون مشخص بشه

سکوت :)))))))))))

Fatima7496 دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:52 ب.ظ

سلام شاذه جان
داستان قبلی قشنگ بود
این یکی از قبلی قشنگ تر
کلا همه کارهاتون قشنگ و دلنشینه!
فقط اینکه الان ریحانه دوازده سالشه؟ :/
بعدشم یکم داستان قابل حدسه.. :)
که هر چی هم قابل حدس بازم حس خوبی منتقل میکنه
ممنون

سلام عزیزم
خوشحالم لذت بردی
خیلی ممنونم. لطف داری
نه بیست و دو سال!
بله قابل حدسه. ولی تمام سعیم رو می کنم که شیرین باشه
خواهش می کنم

زهرا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:41 ب.ظ

منم از خواننده های پروپا قرصم
از اون دو اتیشه ها که روزی صدبار وبلاگ شاذه جونم رو چک می کنم به امید دیدن قسمت جدید.
دوستت دارم نویسنده مهربون و دوست داشتنی

خیلی خیلی متشکرم زهراجان
منم دوستت دارم دوست خوبم

Sokout دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:00 ق.ظ

سلام شاذه جان
خدا قوت
خوبی؟
نصف بازدیدها ک مال دختری به نام امید بود
نصف، نصف دیگه اش هم مال منه
کلا هم چک میکنم هم دوباره داستان رو میخونم
اینقد حس نوشته هات زیاده ک هر بار ک میخونی حالت خوب میشه
ی دنیا تشکر

سلام سکوت مهربونم
سلامت باشی
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
با شهبانو هم باید به توافق برسین. اونم ادعای نصفشون رو داره :)))
خیلی لطف داری عزیزم
متشکرم از این همه محبتت

سارا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:59 ب.ظ

سلام
خوب منم خواننده خاموشم
نه وبلاگ دارم نه بلدم بنویسم
حس زیبا و پاک قصه هاتونو دوست دارم و بهم آرامش میده
گفتم کامنت بذارم که از کمی کامنتا دلگیر نباشین
ما هستیم

سلام ساراجان
خیلی محبت کردی که کامنت گذاشتی
متشکرم از همراهیت :)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:57 ب.ظ

خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم با یه عالمه بوس، وظیفه است
آره واقعا داستان جالبیه؛ منم فکر میکردم از خداشه ریحانه تو کاروانشون باشه، اما اینکه حمید به توم رودست میزنه خیلی حرفه
Shahbanoo جان اصلا راه نداره! حتی اگه 50% شما بودی، باز 50% من بودم، شایدم بقیه دیر وقت اومدن آمارگیر خواب بوده نتونسته بگیرتشون :))))

مرسی مرسی بووووووووس
من مظلوم... من گردنم از مو باریکتر... من... حتی حمیدم به من رودست می زنه :))))
ولی واقعیتش اینه که وقتی الهام جان خیلی همکاری کنه، واقعاً نوشته هام دور از ذهنم میشن و منم میشم یه خواننده ی خارج از گود و برام جالبه. از خدا می خوام این قصه تا آخرش الهام جان حضور پررنگ داشته باشه و یه داستان جدید و جذاب و البته طولانی تحویل بده.
شهبانو جان بیاین با امید شیر یا خط بندازین یه کاری بکنین ببینی بالاخره حق با کیه؟ :)))) یا اصلا برین سراغ آمار پیشرفته آی پی ها رو بشمرین ببینین کی برنده میشه :)))))))

الهام یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام شاذه جون
من اول دبیرستان با وبلاگ قشنگتون و داستان های فوق العادش آشنا شدم وتا الآن که تازه وارد دانشگاه شدم تقریبا هر روز حداقل چندبار برای دیدن پست های جدید سر زدم همه رمان هارو هم حداقل ٢ بار خوندم چون واقعا ارزش خوندن دارن
ولی در مورده اینکه چرا این همه بازدید هست ولی نظر کمه باید بگم من خودم به شخصه اونقدر به قلم زیبای شما علاقه دارم و احترام میذارم که دوست ندارم حتی اگه جایی کم و کسری هست ( که من ندیدم ) عوض بشه فکر کنم بقیه هم همین نظرو داشته باشن چون نثر شما خیلی دلنشین و سادس واین رمان جدید که با همین دو پست عاشقش شدم
خلاصه اینکه عاشق خودتون و (تقریبا) تمام رماناتونم

سلام الهام جون
خیلی ممنونم از محبتت. خوشحالم که از قصه هام خوشت میاد.
لطف داری. کم و کسر که حتماً هست. همیشه از نقد سازنده استقبال می کنم
خیلی ممنونم عزیزم

خورشید یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:44 ب.ظ

سلام سلام سلام
شاذه جون عالیه. به شدت جذاب و دلت می خواهد زودتر بقیش را بخوانی. حمید و ریحانه شخصیت های مهربان و دلنشینی دارند. دوست داشتنی و ساده
مرسی که هوای دل کم طاقت ما را داری و زود به زود میایی

سلام بر خورشید بانوی قشنگ
متشکرم عزیزم. امیدوارم تا آخرش اینطور باشه
منم دوسشون دارم :)
خواهش می کنم گلم

نیلا... یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام..داستان جدیدتونو خیلی دوست دارم ...مخصوصا ریحانه رو ... که پر انرژی و شاده...

سلام نیلابانو
دلم برات تنگ شده بود
باید اسمتو ببرم پیدات بشه؟ :))
متشکرم عزیزم :)

Shahbanoo یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:41 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

خاله:))) امید جان نمیتونه نصفش باشه:)))))
فکر کنم حدودا نصفش منم:)) بعد اگه امیدم نصفش باشه بقیه چی؟
خب دگه من عقب نمیکشم :)))

جون خاله؟ :)))))
یه جوری باهم توافق کنین دیگه من نمی دونم :))))

Shahbanoo یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:17 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلاااام خالههه
عیدتون مبارک
خوبین ؟ خوشین؟ چه خبر؟
ه‍عی...منم خوشم نمیاد مردم میخونن خوششون میاد ولی کامنت نمیذارن:|
عررر حمید پاشو برو خاستگاریش چی چی میگی مهرش از دلت بره ؟
حالا نه اول مکه برین هر دوتا تون دعا کنین همه قبول کنن بعد:)))
من رشته برشتهههه چرا تنها تنها میخورن نامردا؟!:(
حمید جان تو خجالتت نمیکشی تو مراسم خاستگاری خواهرت ناراحتی؟ یعنی....

سلاااااام عزیز دلم
متشکرم
خوب و خوشم شکر خدا. یک عدد خواهرزاده ی کوچولو تو بغلمه و کامنت جواب میدم. شکر خدا آروم گرفت بالاخره :) الانم رو دستم یه ذره برگردوند :| آخرین اخبار :دی
تو چطوری؟ خوبی؟ خوش می گذره انشاءالله؟
ایششش! چه معنی داره؟ :دی
راست میگه حمید. زود باش!
اینم هست. یه کم صبر و دعا بد نیست :)
عرررررر منم رشته برشتهههه... صد سااااله نخوردم. می خواممممم :((((
یاد عروسی مامانت افتادم! داشتم از غصه دق می کردم. تمام عروسی گریه کردم :)

مرضیه یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام
خسته نباشین
من یکی از خوانندگان خاموش شمام نظر نمی دم معمولا ولی داستانهاتون رو دوست دارم
این داستان هم خیلی خوبه.... ولی یه سوال داشتم...
حمید خیلی زود مهر ریحانه رو به دل نگرفت؟...با همون دیدار اول؟... آدمها غالبا اینقدر زود علاقه مند می شن؟...به نظرم بیشتر توجه باشه .. اما حسی که خواننده درک می کنه علاقه است.

سلام مرضیه جان
سلامت باشی
ممنون که روشن شدی :)
بفرما :)
درست میگی. شاید بیش از اون که منظورم بود نشون داده شد. ولی نه زیاد. توجه حمید جلب شده. چون توقع نداشته جا خورده و به شدت می خواد پسش بزنه. این شدت عمل هم باعث عکس العمل شدید ذهنی میشه و یه توجه ساده تبدیل به یه علاقه ی عمیق میشه.
مثل هر شدت عمل دیگه ای. مثلا شما یه رژیم سخت می گیری از فرداش می بینی ده برابریک روز عادی میل به خوردن داری! با ذهن آدمی باید مدارا کرد :)
خود حمید هم می دونه اگه دو روز ریحانه رو نبینه می تونه فراموشش کنه اما متاسفانه گریزی نیست :)))

عاطفه یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:27 ق.ظ http://iranfarsh.blogfa.com

سلام شاذه جونم... خوش برگشتی... خوبی? دلم برات تنگ شده بود و با دیدن یه قصه تازه کلی روحیه گرفتم . مرسی
راستی هم راهی تمام شد یانه? نمیفهمم نقطه بزارم آخرش?
هنوز کعبه عشق رو شروع نکردم ... ولی بازم مرسی که هستی

سلام عاطفه جونم
متشکرم عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
خیلی ممنونم گلم
والا من گفتم ولش کنم تموم ولی دوستان دلشون می خواد ادامش بدم. احتمالا یکی دو پست دیگه براش بنویسم.
خواهش می کنم عزیزم. لطف داری

azadeh یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:48 ق.ظ

salam shazze joon :* kheili mamnoon kheili ham gheseye khobi hast :) 20, 30 ta az on visit ha man hastam :D rastesh man sare kar nemitonam comment bezaram ama yeki az shadiham ine ke vaghte esterahatam ghesehaye khobe shoma ro kam kam bekhonam :D

kheili kheili mamnoon baraye in ghesehaye ghashang :* :*

سلاااام آزاده گلم :*
متشکرم عزیزم :)
مرسی :)))
تو لطف داری گلم :*
خواهش می کنم :*:*

زیبا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:42 ق.ظ

سلام شاذه بانوی عزیز
خوبین شما؟؟
حلول ماه ربیع الاول رو بهتون تبریک میگم
پست قبلی کامنت گذاشتم ولی متاسفانه گوشیم مشکل داشت ثبت نشد و بعدم که ...
و اما داستان.....
خیلی جالبه به شخصه عاشقش شدم.
ریحانه خیلی جیگره دوسش دارم
وا اما حمید..... افکارش جالبه به دل میشینه دوس دارم ببینم آخرش چه میکنه
امیدوارم همیشه خوش و خرم و سالم و سلامت باشین
خیلی چسبید بسی لذت بردیم
خیلی خیلی تشکر

سلام بر زیبای مهربانم
خوبم شکر خدا. شما خوبی؟
متشکرم :)
ای امان از این موبایلها! نمی دونم چرا اینجوریه. با چند تا برنامه و گوشی مختلف هم چک کردم. همیشه یه در میون ثبت می کنه. حتی جوابها رو. اینه که حالا تقریباً همیشه برای جواب کامنت هم پشت کامپیوترم.

خیلی خیلی ممنونم
خوشحالم که دوسش داری
منم کنجکاوم ببینم بالاخره بین عشق زمینی و آسمونیش چه می کنه :))))
به همچنین شما دوست عزیز
نوش جااان
خواهش می کنم :)

ارکیده صورتی یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:28 ق.ظ

سلام
خیلی عالیه داستان
شاذه جونم برای حج کلاساش از شش ماه جلوتر که نیست! فوقش یک ماه! بعدم ماه شوال چی شد این وسط؟
آخی خوب دل حمید طفلکی رو ریحانه گلی برده ها
بی قرارم زودتر بقیشو بخونم
شاد و سلامت باشی مهربانوجان

سلام گل خوشگلم
خیلی ممنون
تحقیق کردم جانم! امسال کاروانهای استان ما 13-14-15 شهریور اعزام شدن. اکثر کاروانها کلاسهاشون رو از فروردین شروع کردن.
شوال پرید اشتباها! :))))) مرسی از تذکر :* رفتم اصلاحش کردم. رجب رو هم حذف کردم که فاصله تا سفر کمتر بشه :)
حسااابی! بیچاره پاک گیج شده :))
متشکرم عزیزم
خوش و خرم باشی بانو

118 یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:56 ق.ظ

سلام ظاهرا از اون داستانهاست که تا قبل مکه عقدشونم خوندن اونجا زن و شوهری میرنه و مکه مثلا ماه عسلشونه داستان هم تا حدودای مدینه هنوز زودتر شاید تموم شه نیست؟

سلام
دنبالت کرده پسر؟ :)))
نه از اون داستانا نیست :دی

پاستیلی شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:59 ب.ظ

نصفی از پونصدتا هم منم هاااا
صدبار ریفرش میکنم!

اخ نمیشه حمید دکتر باشه؟ چندین بار خوندم اون داستانو. ومنتظرم این خییلی بهترتر بشه

لطف داری عزیزمممم

حمید سنش کمه برای دکتر شدن :) مهندس معماری داخلیه. حالا می تونیم بعداً بفرستیمش ادامه تحصیل بده دکترا بگیره :)

دختری بنام اُمید! شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:04 ب.ظ

نه دیگه این عشق از اون عشقا نیست، اون عشق فرق داره! من عاشق مامانمم هستم، یعنی مامانم هووی یار جانه یا بالعکس؟ :)))))) من عاشق تفکرات و احساسات حمید شدم:)))))
من فقط یکی از اون 5 تا بودم اما از صبح شونصد دفعه چک کردم ببینم نوشتی یا نه، منظورم آمار کلی بود

خواهش میکنم شاذه جانم، حیف کار بیشتری از دستم بر نمیاد والا دوستان در امان نبودن

آهان از اون لحاظ! روشن شد :) منم از تفکراتش خوشم امده. از اون قصه هاس که می نویسم و بعد میگم عجب! یعنی اینجوری فکر می کنه؟؟؟ چه جالب! برای همین برام خاص شده. تا همین دیروز نمی دونستم که حمید دلش می خواد اینقدر تک نفری بره مکه :)
مرسی مرسی مرسی مرسی که اینقدر وقت میذاری و همراهم هستی مهربون :****
لطف داری عزیزم :****

پاستیلی شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:41 ب.ظ

سلام

خیلی قشنگه. خداکنه خیلی سریع پیش نره.
دوسش دارم. چقدم زیاد بههه به چسبید. طفلک حمید اخییی

سلام عزیزمممم
خیلی ممنونم. خدا کنه. خیلی دارم سعی می کنم یواش پیش برم
متشکرم. نوش جان. ها... بدجوری گیر افتاده طفلکی :))

خاتون خوابها شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:35 ب.ظ

شاذه جون عزیز حلول ماه ربیع بر شما هم مبباااااااارک
فکر کنم شما باید حتما تذکر بدیاتا پیام بدیم من شدید عاشق داستان شدم. یعنی خیلیاااا . طولانیش کن حسابی. خیلی به دلم نشسته و دوستش دارم بسیار.
مهمتر این که پست طولانی عجیب میچسبه . مممنونم ازت که بااین همه مشغله کار و زندگی لحظه های قشنگی رو برامون میسازی.

متشکرم خاتون مهربان
:))) بیشتر وقتا به آمار دلخوشم. ولی بعضی وقتا بیشتر دلم کامنت می خواد :)
متشکرم. خوشحالم دوسش داری. امیدوارم بتونم حسابی ادامش بدم.
نوش جان. تمام عشق و تلاشم رو برای این پستای طولانی گذاشتم. خوشحالم که بهتون رسیده :)

نینا شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:34 ب.ظ

بشدت این داستانو دوس میدارم :دی گمونم توش گم میشم:))
انیس همیشه برای من دختر عمه س غیر قابل قبوله بتونه دختر عمو باشه :)))))) خدا زیارت قسمت کنه :دی :ایکس

متشکراتتت... منم دوستش دارم. دلم می خواد اینقدر عمیق بشه که توش گم بشم. قسمت قبلی که بیشتر روش کار کرده بودم عمقش بیشتر بود. ولی این قسمتم دوست داشتم. چاره ای از این جدایی نبود. بهم می چسبیدن خیلی لوس میشد :))))

احتمالا دخترعموی الهام جان اسمش انیسه :)))

آیییی گفتییییی.... خدا قسمت کنه :*******

دختری بنام اُمید! شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:03 ب.ظ

سلام شاذه جوووووووونم خوبی؟
یه حسی میگفت امروز مینویسی، احتمالا نصف اون 500 تا بازدید من بودم :))))))))))
خیلی خیلی عالی بود، احساسات حمیدو خیلی خوب تونستی منتقل کنی، عاشقش شدم
ممنون شاذه جونم

سخنی با خوانندگان عزیز:
همین الان 5 نفر آنلاینن دارن میخونن، واقعا چرا کامنت نمیزارین؟؟!!!!! یعنی شما از خوندن این همه احساسات و هیجانات و داستان های قشنگ هیچ حسی پیدا نمی کنید و هیچ حرفی ندارید به نویسنده بگید؟!
اون لینک پایینه که نوشته نظر، یه عددم کنارش هستا! اون برای گذاشتن نظر شماست! باریکلا تنبلی نکنید

سلام عزیزممممممم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
خیلی سخته با پنج نفر آنلاین همزمان دویست و پنجاه تاش تو باشی :)))) :*****
خیلی خیلی خیلی متشکرم عزیزممم. ببین دو دلبر داشتن از یک دلی نیست ها! دیگه از ما گفتن :)))
خواهش می کنم گلم :******

واقعاً چرا؟ یعنی چی آخه؟ :))) خسته میشن خب...
مرسی مرسی از این دفاع جانانه رفیق جان

فاطمه اسماعیلے شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام شاذه جووون
چقدر قشنگ و دلپذیره این داستان

ولی تو اون یکی داستان هم گیر کردم
حالا اشکال نداره این تموم شد اونو ادامه شو میخونیم ان شآلله

سلام عزیزمممم
خیلی ممنونم از لطفت

سعی می کنم بقیه شو بنویسم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد