ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه

سلاااام دوستان جان
حالتون خوبه انشاءالله؟ منم شکر خدا... خوبم.
می خواستم داستان قبلی رو ادامه بدم. اما کلی کار پیش امد و به کلی رشته ی کلام از دستم خارج شد. این یکی داستان هم که از قبل کلی دربارش تحقیق و نت برداری کرده بودم همینجور مونده بود. این همونه که مدتی که نبودم می خواستم بنویسم و آخر ننوشتم. فصل حج بود و منم در تب و تاب... دلم می خواست درباره ی حج بنویسم. از خدا می خوام که بتونم این قصه رو خوب بنویسم و حق مطلب رو ادا کنم.
امیدوارم شما هم دوست داشته باشین

شوق کعبه عشق خانه

 

مادربزرگ چند تار موی دیگر بین انگشتان کم جانش گرفت و به قصه اش ادامه داد: وضع مراد اینقدر خوب شد تا واجب الحج شد. خرجی یک سال زن و بچه اش رو گذاشت و به حج رفت.

ریحانه از درد کشیده شدن موهایش چهره در هم کشید و نالید: چرا زنشو نبرد؟

بعد هم آینه ی دستی قدیمی مادربزرگ را بالا گرفت تا موهای نیمه بافته اش را ببیند.

=: حج رفتن که آسون نبود مادر! یک سال طول می کشید تا یه نفر بره و برگرده. حاج رقیه خدا بیامرز می گفت ما چهارده نفر رفتیم، هفت نفر برگشتیم! راه طولانی و سفر سخت و ناامن بود. اگر از راهزنا و حیوونای وحشی و بیابون و قحطی و مریضی جون به در می بردن و به مکه می رسیدن تازه باید اینقدر پول و جون براشون میموند که بگردن دنبال جایی برای موندن و خوراکی برای خوردن... کجا اینقدر وسیله و آسایش بود؟

ریحانه اشکش را به سختی نگه داشت. پوست سرش کشیده میشد و می سوخت. دوباره نگاهی به آینه انداخت تا با دیدن آن رشته های منظم بافته شده امیدوار شود. بعد نالید: همین الانم حج رفتن سخته وای به حال اون موقع.

مادربزرگ با لبخند گفت: سخت ولی شیرین. خدا به جوونی قسمتت کنه که هم قوه بنیه شو داشته باشی هم لذتشو ببری.

+: شما چرا نرفتین؟

=: چی بگم مادر؟ عمره رفتم ولی تمتع هنوز قسمت نشده. فیش دارم. آقات خدا بیامرز برای هر دو تامون گرفت. ولی عمرش کفاف نداد که بریم. نمی دونم اصلاً نوبتمون شده یا نه...

+: خب باید بپرسین. کی اسم نوشتین؟ می خواین من تحقیق کنم؟

=: فیشمون مال سال هشتاد و سه یا چهاره... یادم نیست. حالا فعلاً باشه. پاشو مادر. تموم شد. مبارکت باشه.

ریحانه با احتیاط دستی به موهای بافته شده اش کشید و گفت: دست شما سلامت. امروز نمایشگاه داریم. دعا کنین حداقل یه نفر از کارای من خوشش بیاد که جلوی بچه ها ضایع نشم.

مادربزرگ پر مهر خندید و گفت: چرا فقط یه نفر؟ مطمئنم همه از کارای قشنگت خوششون میاد.

ریحانه با ناامیدی آه بلندی کشید. شانه بالا انداخت و گفت: چی بگم؟ مگه از دعای شما بشه... کاری ندارین؟

=: نه مادر. برو به سلامت. خدا پشت و پناهت. انشاءالله همه ی تابلوهات بهترین شناخته میشن.

ریحانه خندید و گفت: اگه اینطور بشه باید گفت وای به حال بقیه!

=: نه مادر... همه تون خوبین. همه تون زحمت کشیدین. برو به امید خدا.

***

 

حمید نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و نفس پر حرصی کشید. گوشی اش را در آورد و برای بار سوم شماره گرفت. بعد از دو بوق رامش جواب داد: امدم. امدم.

حمید آهی کشید و بدون حرف قطع کرد. چشم به در دانشگاه دوخت و فکر کرد: طاقت ندارم که الان با اون پسره بیاد بیرون! خدا کنه باهم نباشن.

با دیدن یک دختر همراه خواهرش نفسی به راحتی کشید. اما راحتی خیالش چندان طول نکشید. چون آن دختر همراه خواهرش سوار شد و رامش گفت: سلام حمید. میشه ترلانم برسونیم؟

ترلان هم با لبخندی لطیف گفت: ببخشید مزاحمتون شدم. یه کم عجله داشتم... رامش جونم تعارف کرد...

در دل غرید: رامش جون غلط کرد.

و با صدایی که سعی می کرد خیلی عصبانی نباشد، پرسید: خواهش می کنم. مسیرتون کجاست؟

ترلان مسیرش را گفت.

راهش دور میشد. آهی کشید و آرام گفت: تا یه جایی می تونم برسونمتون. ولی بقیه اش شرمنده. همین الانم دیرم شده.

رامش متعجب گفت: اوا حمید؟!

کوتاه گفت: کار دارم.

وسط راه ترلان را پیاده کرد.

رامش با دلخوری گفت: خیلی زشت شد. گرمای بعدازظهر باید هنوز چه همه راه بره.

_: نیم ساعت منو تو گرما کاشتی عیب نداره. این که رفیقتو تا مقصد نرسوندم زشت شد؟ می خواستی زودتر بیای. من که گفتم کار دارم.

=: کار دارم کار دارم. همچین میگه انگار وزیر دولته. چه کار داری؟

_: باید برم کلاس حج. گفته بودم که.

=: ها... یادم نبود. اصلاً چطور جرأت می کنی بری؟ به نظرم حج رفتن کار خیلی سختی میاد. دلم می خواد وقتی برم که درک بیشتری داشته باشم.

_: ولی من خوشحالم که الان مسافرم. هرچند به عنوان نایب.

رامش با ناراحتی پرسید: یعنی اصلاً ثوابش برای خودت حساب نمیشه؟

_: ثواب که چرا. ولی هر وقت بتونم باید خودمم برم.

=: من دلم می خواد خودم برم.

***

 

ریحانه کوله اش را روی شانه اش مرتب کرد. لیوان کاغذی سوپ نیمه آماده را توی دستش جابجا کرد و وارد شد.

نیلا جلو دوید و با پریشانی پرسید: کجایی تو؟ افتتاح کردن تموم شد!

ریحانه با تظاهر به نگرانی، پرهیجان پرسید: وای من نبودم خیلی بد شد؟ بدجوری جای خالیم تو ذوق میزد؟

نیلا از عکس العمل مسخره ی او وا رفت. آرام گفت: نه بابا. ولی اگه بودی خیلی بهتر بود.

ریحانه شانه بالا انداخت و گفت: خب نتونستم بیام. چرا استرس وارد می کنی؟

بعد دستش را بالا گرفت و در حالی که لیوان کاغذی را نشان میداد، پرسید: ببینم آب جوش پیدا میشه؟

=: تو که فقط بخور!

ریحانه گردنش را کج کرد و با لحن مظلومی گفت: گشنمه!

نیلا شانه ای بالا انداخت و با چشم به چایساز گوشه ی سالن اشاره کرد. ریحانه هم بدون توجه به اطراف به طرف چایساز رفت و لیوانش را با آب جوش پر کرد.

نیلا با عجله جلو آمد و گفت: واوووو ببین کی امده؟

ریحانه چشم گرداند. غیر از استاد مظلومی و چند تا دانشجو کسی را ندید. جرعه ای از سوپش خورد و پرسید: کی؟

=: خانم دکترطاهری! مگه نمی بینی؟

+: هان اون خانمه؟ چرا دیدمش. خب که چی؟

=: نمی دونی کیه؟

+: نه. دکترای گرافیک داره؟

=: نه بابا زنان زایمان!

+: من چند شکم زاییدم که دکترای زنان زایمان رو بشناسم؟

=: لازم نیست زاییده باشی که بشناسیش! طرف خیلی معروفه! داره بیمارستان رادین رو می سازه! مگه نشنیدی؟ خیلی بیمارستانش مجهزه! یه عالمه دستگاه وارد کرده!

با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت: نه نشنیدم. ولی جالبه که با این همه مشغله پا شده امده نمایشگاه.

=: الانم داره نقاشیای تو رو می بینه. چرا اینجا وایسادی؟ برو!

و به زور او را به طرف دکتر طاهری هل داد.

ریحانه آخرین جرعه ی سوپ را خورد و به پشت سر خانم دکتر چشم دوخت. نیلا بود که با هیجان جلو رفت و توضیح داد که نقاشیهایی که محو تماشایشان شده کار دوست هنرمندش ریحانه بهاری است.

دکتر طاهری برگشت و با لبخند حساب شده ای گفت: واقعاً کارات قشنگه. مخصوصاً این کار کلاژتو خیلی دوست دارم. می تونم یه شماره تلفن ازت داشته باشم؟

ریحانه با ابروهای بالا رفته گفت: خواهش می کنم. حتماً. ولی برای چی؟

=: شاید چند تا تابلو برای بیمارستان بخوام.

نیلا پشت سر خانم دکتر، دستهایش را روی دهانش گذاشت تا از خوشحالی جیغ نکشد. ریحانه از عکس العمل او خنده اش گرفت. شماره تلفنش را گفت و افزود: خوشحال میشم بتونم کاری براتون بکنم.

خانم دکتر شماره را نوشت و گفت: منم خوشحال میشم. با همکارام صحبت می کنم اگه به نتیجه رسیدیم میگم منشیم باهات تماس بگیره.

خوشحالی آنی ریحانه بلافاصله تمام شد. مطمئن بود نمی تواند از زیر ذره بین همکارها با موفقیت بیرون بیاید. آهی کشید و فقط سری به تأیید تکان داد.

***

 

حمید خمیازه ای کشید. سخنرانیهای کلاس حج خیلی طولانی شده بود. پنکه ی بالای سرش از یک طرف لنگ میزد ولی بی وقفه می چرخید. بدون این که بتواند این گوشه ی سالن را خنک کند. بالاخره وقتی روحانی و کارواندار و پزشک کاروان و معاون کارواندار همگی صحبتهایشان را کردند، ختم جلسه اعلام شد.

پا کشان بیرون آمد. امیدوار بود خانه آرام باشد تا بتواند کمی بخوابد. ولی همین که وارد شد متوجه هیجان غیر معمول حاکم بر خانه شد. می دانست که رامش خواستگار دارد. مدتی بود که حرفش بود ولی انگار قرار خواستگاری را قطعی کرده بودند.

***

 

مامان گوشی تلفن را گذاشت و گفت: مبارک باشه.

فرهاد عصبی خندید و ریحانه از خوشی جیغ کشید و به هوا پرید. مامان خنده اش را فرو خورد و گفت: مثل این که اشتباه گرفتی. خواستگاری تو نیومدن.

ریحانه ژستی گرفت و گفت: خب معلومه که اینطور نیست. برای خواستگاری خودم که اینجوری جیغ نمی زنم!

فرهاد متفکرانه پرسید: چه جوری جیغ می زنی؟

ریحانه موهایش را پریشان کرد و جیغ کوتاه عصبانی ای کشید و بعد با خنده گفت: اینطوری! که بترسن و برن خونه شون دیگه پشت سرشونو نگاه نکنن.

فرهاد پوزخندی زد و آرام گفت: خدا شفات بده.

بعد رو به مادرش کرد و پرسید: گفتن چهارشنبه شب؟

=: نه چهارشنبه وقت ندارن. پنج شنبه عصر ساعت پنج.

فرهاد روبروی مادرش روی زمین چهار زانو نشست. دستهایش را توی هم گره زد و مالید. با خنده ای فرو خورده پرسید: گل و شیرینی هم باید بخریم؟

ریحانه جیغ زنان گفت: نه پس دست خالی بریم بعد از این همه ماجرا.

فرهاد بدون این که نگاهش کند گفت: ماجرایی نبود. داشتن درباره مون تحقیق می کردن. حق هم داشتن. ندیده و نشناخته که نمی تونستن دختر بدن.

+: اووووه! هنوز کو تا دختر دادن داداش من. بذار بریم. از هفت خوان رستمشون بگذریم... اگه تونستیم اون موقع...

_: حالا چرا دل منو خالی می کنی؟ انشاءالله که درست میشه. فعلاً که به خونه شون راهمون دادن، منم دلم روشنه.

مامان لبخندی زد و در حالی که از جا برمی خاست گفت: انشاءالله که خیره.

ریحانه کنار برادرش روی زمین نشست. زانوهایش را به بغل گرفت و پرسید: خیلی دوسش داری؟

فرهاد شانه ای بالا انداخت و متفکرانه گفت: اینقدری که تو این چهار سال شناختمش فکر می کنم کنار هم خوشبخت میشیم. افکار و عقایدمون بهم شبیهه. خونواده هامونم همین طور. من دنبال آرامشم.

ریحانه لبخندی زد و گفت: اونم که خود آرامش... رامش... کاش از منم خوشش بیاد. باهم دوست بشیم. دوست ندارم با نامزدیت بینمون فاصله بیفته.

_: نه من می خوام اونو از خانوادش جدا کنم نه اون منو. مطمئن باش که اتفاقی نمیفته.

+: چه خوب.

***

 

 

حمید با نارضایتی نگاهی به خواهرش انداخت و پرسید: حالا نمیشه اینقدر به خودت نرسی؟

رامش متعجب ابروهایش را بالا برد و پرسید: به خودم نرسم؟! مگه من چکار کردم؟ یه ذره آرایشه حمید دست بردار! اینقدر آرایش رو تو دانشگاهم می کنم. هیچی نیست.

حمید با حرص گفت: بله همین کارا رو کردی که دل یارو رو بردی!

+: ای بابا حمید!! یه نگاه تو خیابون بنداز! به آرایش من میگن رنگ پریده ی ماستی کنار آرایشای معمول دخترا!

_: خودتو با دخترای خیابون یکی می کنی؟!

بعد بدون این که منتظر جواب بشود از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.

رامش نگاهی به مادرش انداخت و پرسید: این چشه؟

مامان شانه ای بالا انداخت و گفت: غیرتی شده.

+: برای چی؟ مگه من خلافی کردم؟ من حتی یه بارم با فرهاد جایی خلوتتر از دانشگاه حرف نزدم. حتی برای خواستگاری پیغوم فرستاد. به خودم نگفت. چی میگه این؟

مامان در حالی که برمی خاست گفت: خیلی خب تو هم جوش نیار. برادرته. بهش حق بده.

رامش پوف کلافه ای کشید. در اتاق حمید را باز کرد و گفت: خودت بهم جواب بده. مشکلت چیه؟

حمید یک گوشی را از گوشش بیرون کشید و نگاهش کرد.

رامش دوباره با حرص پرسید: مشکلت چیه؟ مگه فرهاد چکار کرده؟

حمید به سقف نگاه کرد و گفت: من اصلاً این پسره رو نمی شناسم که ببینم چکار کرده و چکار نکرده. مشکلم با توئه که انگار زیادی هستی و با این عجله می خوای بری. چه خبره؟ هستیم دور هم حالا.

+: حمید! من بیست و شیش سالمه! فکر می کنم دیگه خوب و بدمو تشخیص میدم. ضمناً آقای خوش غیرت! شکر خدا هم پدر بالای سرم هست هم مادر. لازم نیست تو صلاح و مصلحت منو تشخیص بدی.

و در اتاق را بست. حمید نفس عمیقی کشید. دوباره گوشی را توی گوشش گذاشت و درس انگلیسی اش را از اول پخش کرد.

پنج شنبه عصر با تمام نگرانی و هیجان و دلخوری اش برای هرکدام از اهالی هر دو خانواده از راه رسید. قبل از همه مادربزرگ و پدربزرگ حمید آمدند. حضورشان مایه ی دلگرمی بود. مامان بالاخره کمی آرام گرفت.

حمید روی مبل نشسته بود و با بی حوصلگی به ساعت نگاه می کرد. رامش برای بار هزارم از اتاقش بیرون آمد و سوالی از مامان کرد و دوباره به اتاقش برگشت. سروناز همسر مجید با ظرف میوه ی آراسته ای از آشپزخانه بیرون آمد و آن را روی میز گرد وسط اتاق گذاشت. کمی عقب رفت. بعد دوباره جلو آمد و یکی دو تا از میوه ها را جابجا کرد تا از ظاهرشان راضی شد.

حمید با لحنی گرفته پرسید: برای خواستگاری خودتم همین قدر وسواس به خرج دادی؟

سروناز با چهره ای باز و نگاهی پرسشی سر برداشت. مکثی کرد و بالاخره بدون جواب لبخند زد. هنوز یک سال از عروسی شان نگذشته بود و خیلی با حمید راحت نبود. حمید هم با او راحت نبود. اصولاً با هرکس که می آمد و دل عزیزانش را حصار کشی می کرد مشکل داشت. رامش هم که می رفت حسابی تنها میشد. با ناراحتی از جا برخاست.

اگر از مامان نمی ترسید از حرصش یکی از آن خیارهای تر و تازه ی ظرف میوه را برمی داشت و خرچ خرچ می جوید بلکه کمی جگرش خنک شود. ولی مامان همان جا ایستاده بود و با پریشانی اتاق را بررسی می کرد که همه چیز سر جای خودش باشد.

با صدای زنگ در همه به حالت آماده باش در آمدند. رامش به اتاقش برگشت و مجید در را باز کرد.

مامان و بابا به استقبال مهمانها رفتند. حمید عقب تر از همه ایستاده بود و با چهره ای درهم نگاهشان می کرد. یکی یکی وارد شدند. یک خانم مسن (احتمالاً مادربزرگ) پدر خانواده، مادر خانواده، خواهر بزرگتر با گردنی کشیده و قیافه ای فاخر در کنار همسرش، خواستگار محترم دسته گل به دست و  در آخر...

نزدیک بود مامان در را ببندد که در با فشار اندکی باز شد و دختری با نگاه درخشان از پشت در سر کشید. لبخند خجولی زد و پرسید: میشه بیام تو؟!

حمید از لحن مضحک اجازه گرفتن او خنده اش گرفت و برای اولین بار در طول آن روز چهره ی گرفته اش باز شد. قدمی جلو گذاشت. مامان دخترک را ندیده بود و بدون توجه به او، مشغول خوشامدگویی و راهنمایی بقیه بود.

حمید پیش رفت و آرام گفت: سلام. خوش آمدید.

ریحانه که تا حالا منتظر توجهی داشت چشم می گرداند با دیدن حمید خوشحال شد و با هیجان گفت: سلام. من ریحانه ام.

حمید با توجه به روی خوش او و طراوت حضورش با چهره ای متبسم گفت: خوشوقتم. منم حمیدم. خوش اومدین.

ریحانه خجالت زده سر  به زیر انداخت و فکر کرد: چه لزومی داشت از راه نرسیده خودتو معرفی کنی؟!

حمید لبخندی زد. حسابی داشت از رفتار این دختر تفریح می کرد. خیلی بانمک بود. تمام احساسش توی صورتش دیده میشد. صاف و ساده مثل بچه ها.

ریحانه قدمی تو گذاشت ولی پیشتر نتوانست بیاید. شوهرخواهر و خواهرش جلویش بودند و بزرگترها همچنان مشغول تعارفات.

حمید در را بست و گفت: بفرمایین.  

ریحانه هنوز خجالت زده بود. به زحمت سر برداشت و آرام گفت: چشم.

بعد دوباره سر به زیر انداخت و به نوک کفشهایش چشم دوخت. آرام آنها را از پا در آورد. حمید کنار رفت و به گوشه ی دیوار اشاره کرد. ریحانه هم کفشهایش را با حوصله بیخ دیوار گذاشت و با سر پنجه ی پا صافشان کرد.

بالاخره راهرو خلوت شد و توانست وارد بشود.

انگار اولین اخلاق مشترک دو خانواده زیاد و بلند حرف زدن بود. هنوز درست سر جاهایشان ننشسته بودند که همهمه شان اتاق را پر کرد. تند تند به همدیگر معرفی و مشغول حرفهای دیگر شدند.

همه زوجی برای گفتگو پیدا کرده بودند و بعضی صحبتها هم سه چهار نفره بود. غیر از ریحانه که تنها نشسته بود و با تفریح به تزئینات خانه نگاه می کرد. بالاخره هم برای دیدن یک تابلوی نقاشی که توی هال کوچک خانه نصب شده بود اینقدر سر کشید که حمید گفت: اگه دوست داری می تونی بری از نزدیک نگاهش کنی. کار مامانمه.

خودش هم با سینی شربت به طرف بقیه ی مهمانها رفت.

ریحانه با احتیاط از جا برخاست و مستقیم به طرف تابلوی منظره رفت که عمق زیبایی داشت. غرق در پرسپکتیو نقاشی بود که حمید گفت: بفرمایید شربت.

ریحانه نیم نگاهی به دو لیوان باقیمانده در سینی انداخت و یکی را برداشت. گفت: متشکرم. میگم... واقعاً این نقاشی کار مامانتونه؟! خیلی قشنگه!

_: ها خیلی. قدیما زیاد می کشید. خیلی هم وقت می گذاشت. ولی الان خیلی وقته که نکشیده.

+: چرا؟؟؟ حیفه!

حمید سینی را روی میز گذاشت. آخرین لیوان را برداشت و همان جا ایستاد. شانه ای بالا انداخت و گفت: میگه حسش نیست.

بعد از مکثی پرسید: از برادرت دلخور نیستی؟

ریحانه جرعه ای نوشید. از بالای لیوان با ابروهای بالا رفته به حمید نگاه کرد و پرسید: دلخور؟ برای چی؟

حمید خجالت زده از دلخوری بچه گانه اش سر به زیر انداخت. کمی آبمیوه نوشید و گفت: برای این که می خواد از خونتون بره. با یه غریبه زندگی کنه. اونو به شما ترجیح بده.

ریحانه خندید. شانه ای بالا انداخت و گفت: نه. ازش قول گرفتم ما رو فراموش نکنه. ضمناً عروسی هیجان انگیزه. اونم عروسی برادر. حیف که فقط یه برادر دارم.

حمید پرسید: خواهر هم یکی؟

ریحانه سری تکان داد و گفت: هوم.

حمید جرعه ای دیگر نوشید و گفت: منم همینطور. رامش بره خونه خیلی خالی میشه. کسل کننده یه.

ریحانه نگاهی به جمع پر سر و صدای توی پذیرایی انداخت و گفت: نمیره که بره. میاد سر می زنه بهتون.

حمید غر و لند کنان گفت: چه فایده؟ وقتی میاد یا با همسرشه یا تمام حواسش پیش همسرشه. مجید که اینطوره.

ریحانه رنجیده از توهین غیرمستقیمی که به برادرش شده بود آرام گفت: خب خودتم یه روز ازدواج می کنی. لابد همینطوری دیگه.

حمید با اخم پرسید: ازدواج کنم؟ نه بابا. مگه مغز خر خوردم؟

ریحانه لب برچید و زمزمه  کرد: به من چه؟

خواست به طرف پذیرایی برگردد که حمید گفت: اگه جسارتی کردم معذرت می خوام.

ریحانه سری به نفی تکان داد و گفت: نه حق دارین. منم نمی تونم دل از خونوادم بکنم. برام عجیبه که مردم چطوری ازدواج می کنن و میرن و میشن یه آدم دیگه.

به طرف حمید چرخید و ناراحت گفت: اصلاً خونواده هم نه... دوستام... دختره تا دیروز باهم می گفتیم و می خندیدیم ها... حالا امروز که نامزد شده دیگه فقط با متأهلا می چرخه. حرف ماها رو نمی فهمه! مسخره! ازدواجی که این جوری باشه... صد سال سیاه می خوام نباشه.

حمید در تایید حرف او ادامه داد: اصلاً لازم نیست نامزد کرده باشه. دو روزه با یه دختره دوست شده، همچین خودشو گم کرده که آدم حالش بهم می خوره. داره براش خرج می کنه مجنون وار! حالا تا دیروز یه بستنی به زور می خرید. پولش نمی رسید... چه می دونم. حالا از کجا پول میاره معلوم نیست.

+: وای ها... از آدمای کم ظرفیت بدم میاد. خیلی می ترسم که منم کم ظرفیت باشم. طرف نامزد کرده، شوهرش دکتره. حالا دکتر دکترم نه ها... دانشجوئه یا نهایتاً دکتر عمومی... یه قرون پولم نداره. ولی بیا دماغ خانم رو از عرش بکش پایین!

_: یارو نامزد کرده... دختره از لحاظ فرهنگی صفر! زیر صفر! ولی پولشون از پارو بالا میره. یه ماشینم دارن هلوووو! یارو انداخته زیر پاش نشسته کنار دختره خوشحال!!! میگم اصلاً تو روت میشه با این بچرخی؟ عشق ماشینه اس دیگه! میشه.

ریحانه با حرص گفت: یکی پول یکی مدرک! چه می کنن با آدم! گاهی دلم می خواد همسر آیندم نه پول داشته باشه نه مدرک. ولی مامان میگه اگه هیچی نداشته باشه مردم میگن عیب و ایرادی داری. اینقدر حرصم می گیره... دلم می خواد اصلاً شوهر نکنم.

حمید نگاهی به پذیرایی انداخت و پرسید: رامش کی از اتاقش امد بیرون؟

+: چند دقه پیش به نظرم صداش کردن.

مجید نزدیک شد و گفت: حمید بیا لیوانای خالی رو جمع کن و بعدم چایی بیار.

حمید غرغر کنان گفت: یکی دیگه می خواد ول کنه بره. حمالیشو من باید بکنم. هی خدا تو جای حق نشستی دیگه، نه؟ هوای ما رو داشته باش.

ریحانه از استغاثه اش خنده اش گرفت. ولی حمید بی توجه به او با خونسردی مشغول کار شد. اول لیوان خالی خودش و ریحانه را به آشپزخانه برد و بعد با سینی خالی به پذیرایی برگشت.

ریحانه هم به اتاق پذیرایی برگشت اما جایی برای نشستن پیدا نکرد. بالای مجلس یک مبل خالی بود که نمی خواست برود. همه هم گرم صحبت بودند و توجهی به او نکردند. بالاخره بعد از چند لحظه به هال برگشت و روی نیمکت قدیمی جلوی تلویزیون نشست.

حمید با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. کمی بعد با سینی خالی برگشت. دم آشپزخانه سینی را به خدمتکار داد و گفت: دو تا دیگه بریز. یکیش لیوانی.

ریحانه گفت: منم لیوانی می خوام.

حمید خندید و گفت: دو تا لیوانی.

و خودش به پذیرایی برگشت. ریحانه خجالت زده سر به زیر انداخت و به خودش تشر زد: چایی نخورده خوب پسرخاله شدی ها! یعنی چی آخه؟ امر دیگه ای ندارین؟!

دست و پایش را روی نیمکت جمع کرد و به پتوی چهارخانه ی دست بافت قدیمی که زیر پایش پهن شده بود دست کشید. عاشق هنرهای دستی بود ولی بیشتر از ساعت حرفه و فن مدرسه چیزی نبافته بود.

حمید سینی چای را وسط گذاشت و خودش آن طرف نیمکت نشست. نیم نگاهی به اتاق پذیرایی انداخت و گفت: انگار داره خیلی خوش می گذره. کاملاً فراموش کردن برای چی دور هم جمع شدن. یکی هم نیست اون وسط سینه صاف کنه و بگه بریم سر اصل مطلب! هرچند از سینه صاف کردن گذشته، تو این سر و صدا طرف باید داد بزنه.

+: حالا چه عجله ای داری؟ تو که کلاً مخالفی.

_: هوم. عجله ای نیست. کاش همین جوری یادشون بره و بعد از گپ و گفت برین خونتون. خوب میشه ها.

بعد با لبخندی رویایی و آرزومندانه به ریحانه نگاه کرد. ریحانه باز خنده اش گرفت. لب به دندان گزید و رو گرداند.

بالاخره وقتی توانست خنده اش را کنترل کند برگشت و گفت: اینقدر غر نزن. سرت میاد.

_: می خوام صد سال سیاه نیاد. من از اونا هستم که آخرشم با ناله و نفرین مامان جان تو رودرواسی مجبور بشم خواستگاری دختر انتخابیش. به من باشه می خوام تا همیشه ور دلش بمونم. والا! داریم معقول زندگیمونو می کنیم.

ریحانه باز خندید و سر تکان داد. کلاً از لحن راحت و بی تعارف و تکلف حمید خوشش آمده بود. خودش بود ظاهر و باطن. هیچ قصد جلب توجه هم نداشت.

حمید کمی دیگر از چایش نوشید و بعد گفت: اوه اوه شیرینی هم نیاوردم برات. مامان جان بفهمه سرم رو گوش تا گوش می بره با این پذیرایی منظمم!

+: شیرینی نمی خوام.

حمید که نیم خیز شده بود، متعجب پرسید: واقعاً نمی خوای؟!

ریحانه مکثی کرد و بعد با خجالت و شیطنت گفت: از اون رشته برشته ها می خوام.

حمید ابرویی بالا انداخت و گفت: خوشم میاد با سلیقه ای!

و با دو قدم بلند خودش را به اتاق پذیرایی رساند. مجبور شد رشته ها را دور بگرداند و بعد با خیال راحت ظرفش را به هال آورد.

با میل و ولع دو نفری مشغول خوردن چای با شیرینی رشته برشته شدند.

ریحانه پرسید: این پتو رو هم مامانت بافته؟

_: نه این خیلی قدیمیه. مامان بزرگم بافته. من خیلی دوسش دارم ازش گرفتم. معمولاً تو اتاقمه. دیشب داشتم فیلم می دیدم همین جا موند.

+: بذار همین جا بمونه همه ببینن. خیلی قشنگه.

حمید دستی روی پتو کشید و آرام گفت: دوست دارم پیشم باشه. خیلی نرم و گرمه.

ریحانه شانه ای بالا انداخت و گفت: البته این مال منم بود بعید بود با بقیه شریکش بشم. اصلاً اگه جای مادربزرگت بودم محال بود بعد از این همه زحمت بدمش به تو.

حمید خندید و معترضانه پرسید: مگه من چمه؟ نوه به این خوبی!

+: منظورم تو نبودی. کلاً هدیه دادنش رو گفتم.

_: مادربزرگه دیگه! مهربانتر از این حرفاست.

رامش و فرهاد از اتاق پذیرایی بیرون آمدند. حمید برخاست و پرسید: چی شده؟

رامش با خجالت گفت: هیچی. داریم میریم تو اتاقم حرف بزنیم.

حمید به نیمکت اشاره کرد و گفت: همین جا هم خوبه. ما میریم تو اتاق. مزاحمتون نمیشیم.

فرهاد با ابروهای بالا رفته پرسید: جانم؟؟؟؟

حمید استفهام آمیز نگاهش کرد.

فرهاد ادامه داد: اون وقت به چه مناسبت شما میرین تو اتاق؟!

حمید با گیجی خندید. چند لحظه به فرهاد نگاه کرد و بالاخره گفت: منظورم اتاق پذیرایی بود.

فرهاد با حرص گفت: ما بهش میگیم مهمون خونه.

_: خب همون که شما میگین.

فرهاد غضبناک با گوشه ی چشم به مهمان خانه اشاره کرد و گفت: بفرمایید. اصلاً چرا شما دو تا اینجا خلوت کردین؟

به ظرف رشته برشته و سینی چای روی نیمکت نگاه کرد و با حرص ادامه داد: پذیرایی تونم که به راه بوده.

رامش ملتمسانه گفت: فرهاد کوتاه بیا. حمید اصلاً اهل این حرفا نیست.

فرهاد به تندی پرسید: اهل کدوم حرفا؟

حمید لبهایش را بهم فشرد و سر تکان داد. پاهایش را کمی از هم باز کرد و راحتتر ایستاد. با چشم به در اتاق رامش اشاره کرد و گفت: بفرمایید هرجایی که دوست دارین صحبت کنین. تعارف نکنین اتاق منم هست. اگه اونجا راحتترین راهنماییتون کنم.

رامش دوباره با همان لحن التماس آمیز گفت: حمید تمومش کن. چرا بحث می کنی؟

ریحانه بین سه نفر که دورش ایستاده و بحث می کردند روی نیمکت گیر افتاده بود. نه می توانست برخیزد نه دفاعی داشت که از خودش بکند. فقط منتظر بود که تمام بشود.

بالاخره هم فرهاد قدمی عقب کشید. به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: پاشو برو تو مهمون خونه من بعداً تکلیفمو با تو روشن می کنم.

حمید معترضانه گفت: چه تکلیفی برادر من؟ تو اتاق جا نبود که بشینیم. ناچار امدیم اینجا. تازه تو دید بودیم که! حرف خاصی هم نمی زدیم. تمام صحبتمون درباره ی این نقاشی مامان و پتوی دست بافت مامان بزرگ و رشته برشته بود. مگه نه ریحانه؟

ریحانه که حالا بین رامش و فرهاد ایستاده بود با ناراحتی تایید کرد.

فرهاد که هر لحظه عصبانی تر میشد با لحن کنترل شده ای از حمید پرسید: چی؟

حمید که فهمید با بردن اسم ریحانه چه اشتباهی کرده است لب به دندان گزید و رو گرداند.

رامش آستین فرهاد را کشید و گفت: فرهاد خواهش می کنم. حمید بس کن.

حمید لبهایش را بهم فشرد. با تاسف سر تکان داد و به اتاق خودش رفت. در را پشت سرش بست. لب تختش نشست و با خودش غر زد: آش نخورده و دهن سوخته. اصلاً چرا دهنتو باز کردی تو؟! اگه حرف نزده بودی اصلاً متوجه نمیشد.

 

نظرات 12 + ارسال نظر
ارکیده صورتی شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
به به داستان جدید
شروعش که خیلی عالی بود
خدا قوت مهربانوجان
بوس و بغل محکم

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. خوش و سلامت. تو خوبی عزیزم؟ سرحال؟ سلامت؟
مرسی!
خودم خیلی دوسش دارم
خدا کنه تا آخرش اون جوری که می خوام پیش بره
سلامت باشی عزیز دل
بوووووس بغللللل

Shahbanoo جمعه 20 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:28 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

آخی بچم رضاما هم تلفات از حسن جان زیاد داشتیم:| و ماشالا بچه کوچیکه و ته تغاری و...
عصری قهوه ترک خوردم‌،سردرد شدیدی شدم که خدا میدونه :\ حالا الان بهترم

عزیزمی
خدا حفظشون کنه. پوست آدم رو می کنن غلفتی! انشاءالله به خیر و عافیت بزرگ و عاقل بشن.
آخخخ... خدا نکنه! انشاءالله خوب خوب باشی

sokout جمعه 20 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:39 ق.ظ

پاستیلی پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام
چه جدید
تیپ جالبیه ;)

سلام عزیزم
مرسی! :)

Silver پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:35 ب.ظ

شنااااااام
خوبی شاذه جونی ؟!
من امروز یکم سر از کتابا برداشتم گفتم بیام اون داستان که هنو شروع نکرده بودمو بخونم با این یکی مواجه شدم اینو خوندم
خوب و شاد بود نیازمندش بودم مرسی عزیزم
فقط یه چیزی ، تو نمایشگاه ریحانه دستش لیوان کاغذی بود آبجوش میخواست بعد یهو سوپ شد ، من متوجه نشدم یا اشتباه تایپی رخ داده ؟!

دوست دارم عزیزم
تاتا

شناااااام
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
آفرین بچه درسخون :)
خواهش می کنم گلم. قابل شوما رو نداشت
لیوان کاغذی سوپ نیمه آماده. اول که وارد شد توضیح داده بودم.
منم دوستت دارم
تاتا

Great پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:55 ب.ظ http://http:/

سلام خیلی جالب و دوست داشتنی بود

سلام عزیزم
متشکرم

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:16 ق.ظ

سلام شاذه جانم
خوبی؟
داستانی که اولش با خواستگاری و عروسی و ... شروع بشه ببین ادامه اش و آخرش چی میشه :)))
دیشب نصفشو خوندم و امروزمنصف بقیه رو خیلی چسبید
من که از همین اول عاشق ریحانه شدم :دی
حمید هم خیلی باحاله، دهنش بدجور سوخت :))))
خیلی ممنون برای داستان جدید

سلام امید جانم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
خدا می دونه به کجا برسه :)))
نوش جان
منم دوسش دارم. موجود خنده داریه :))
خیلی سوخت بیچاره! :)))))
خواهش می کنم گلم

محیا پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام و عرض ادب..
من مدتیه که وبلاگ شمارو پیدا کردم ...همه ی رمان هاتون رو هم خوندم..کارتون عالیه....عالی و فوق العاده..
خیلی خوشحالم که این همه مدته مینوسید..خسته نمیشید‌و ما رو هم فراموش نمیکنید...این داستان جدیدتون که با همین پست اول معلوم شد که چقدر فضاش خوب و دوست داشتنیه...مثل باقی کارهاتون...
امیدوارم همیشه موفق باشید.

علیک سلام
خوش آمدی. خیلی متشکرم
نظر لطفته. خوشحالم که لذت می بری
سلامت باشی :)

ایپک پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:58 ق.ظ

سلام شاذه جون
چه خوب شده این...
وای که چقدر خندیدم
از دست این حمید
جای عروس و داماد عوض شده اینا جای اونا میرن تو اتاق
منتظر بقیه اش هستم با جدیت
میشه لطفا سها و هورامم ادامه بدی؟ من دوست دارم بقیه اشم بخونم ولی فعلا این و بنویس تموم بشه کعبه بعد اون و
فعلا دیگه قاطی این شدیم

سلام عزیزم
مرسی!
خدا رو شکر. دلت شاد باشه همیشه :)
اتاق تو اتاق شده. معلوم نیست چی به چیه؟ :)))))
متشکرم با جدیت
سها و هورام که به خوشبختی رسیدن. بقیه اش میشد قصه ی خواستگاریهای خواهرا. ولی چشم. اگر الهام جان همراهی کرد خواستگاریها رو هم می نویسم
خوش بگذره :)

Shahbanoo چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:37 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

عرررر خالهسلااام
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستتون دارم
از همین حالا میگم عاشق این داستان شدم

خوبم الحمدالله،شما خوبین؟ خونه تون خوبه؟!
ماشالا اونایی که قدیم حج میرفتن چه مقاومتی داشتن
اوه! خانم دکتر تابلو میخوا برا بیمارستان!
ماشالا ریحانه و حمید جانم که یهو شدن دوست:))
من برم...مادر صدام میکنن:))

سلااااااام جونم
عزیزمیییی. منم خییییییییییلی دوستت دارم
امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد :)

الهی شکر. سرما نخوردم :) خونه مونم یه کم منفجر شد. رضا جان بعد از شام پلو ها و سوپها رو ریخت رو قالی! پسر بزرگه با مهموناش طفلکیا تمیز کردن. ولی اتاق هنوز بوی سوپ میده :|
واقعاً کار سختی می کردن. خیلی سخت! خدا اجرشون بده.
بلی بلی اونم چند تااا ؛) :دی
رفیق شیش دونگ! هنوز رفیقترم بشن :دی
به سلامتی. مادرت امروز دیدم. خودت ندیدم. دلم برات تنگ شده

نینا چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:34 ب.ظ

سیلام
اتفاقا چند روز بود منتطر این داستان بودم بهم الهام شده بود اینو مینویسین:دی برن تو اتاق دیگههه:)))

سلام
تو که خیلی وقته بهت الهام شده :)))
می خوای بگم ریحانه بره تو اتاق حمید؟ ؛) :دی

خورشید چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:49 ب.ظ

سلام سلام سلام
عالی بود! دوستش دارم بسیار بسیار زیاد
شاذه جونم خیلی خیلی ممنون

سلام سلام سلام
متشکرممم. خوشحالم که دوستش داشتی
خواهش می کنم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد