ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (12)

سلام به دوستان نازنینم

عزاداریهاتون قبول باشه



بعداً نوشت: ویرایش شد. پدر و مادر سها رو هم به جشن دعوت کردیم :)


هورام لیوان کاغذی چای را روی میز چرخاند و گفت: تو رستوران. یه کم خوابیدم باز دیدم تو کوپه خفگیم می کنه. امدم بیرون یه چایی بخورم.

سها پشت میز هورام نشست و گفت: نوش جان. خوبی؟

_: خوبم. تو خوبی؟

+: عالی! به مهربان گفتن، داره مثل ابر بهار اشک می ریزه. قیافه اش عالیه!

_: ناراحته؟

+: نه بابا کلی هم ذوق زده یه!

_: اینقدر احساس زیادی بودن می کرد؟!

+: نه... فقط...

لب به دندان گزید. باید به هورام می گفت که مهربان از جلال خوشش می آمده است؟!

_: فقط چی؟

+: هیچی کلاً از این خونواده خوشش میاد. فکر نمی کرد بیان خواستگاریش.

_: از خداشونم باشه.

+: والا! کی بهتر از دختر گل ما؟!

_: مهراوه چطوره؟

+: خوبه. چطور؟ خبر تازه ایه؟

_: نه. هنوز فرید زنگ نزده. کاش دوتاشون باهم نرن. خونه یهو خالی میشه.

+: مگه من برگ چغندرم؟ تا ابد بیخ ریشت هستم.

_: شما تاج سری!

مدتی دیگر هم حرف زدند. باور نمی کرد این همه حرف داشته باشد که به هورام بزند!

مهربان در اتاق را باز کرد و پرسید: واااای هنوز داری حرف می زنی؟؟؟ تمام سه سال گذشته رو الان می خواین جبران کنین؟

خندان از جا برخاست. در حالی که در را به روی مهربان می بست گفت: ها مشکلی داری؟

مهربان دوباره در را باز کرد و گفت: مشکلی که ندارم ولی می خوایم بریم لباس بخریم. میای یا دل از خان داداش نمی کنی؟

+: وای منم لباس می خوام! هورام جان امری فرمایشی؟ شب بهت زنگ می زنم.

هورام خندید و گفت: خوش بگذره.

با مامان و مهراوه و مهربان به خرید رفتند. نتیجه ی چندین ساعت گشت و گذار و جستجو مقداری پارچه و لباس شد. در نهایت بابا هم به آنها ملحق شد و در یک رستوران شام خوردند.

آخر شب دوباره به اتاق هورام رفت و بعد از این ساعتی باهم حرف زدند همان جا خوابید.

روز بعد هورام بعد از برنامه ی کاریش به دنبال سفارش سها رفت. اینقدر گشت تا پیدا کرد. جدا از سفارش دلش می خواست یک سوغاتی خاص هم بخرد اما اصلاً نمی دانست چی بخرد. برای مامان، خواهرها و سها نفری یک شال خوشرنگ خرید. برای بابا هم پیراهن خرید. باز حواسش پیش سها بود. کلی گشت. هرچه به چشمش خوب آمد خرید. ولی راضی نشد. کلافه شده بود. سفرهای قبلی بدون سوغاتی خیلی راحتتر بود!

دو روز بعد هم درگیر کار و بعد از کار در جستجوی سوغاتی خاص بود. بالاخره توی یک جواهر فروشی یک آویز گردنبند چشمش را گرفت. آویز طلا سفید با تزئین الماس و یک مروارید به صورت قطره. یک زنجیر هم خرید و نفسی به راحتی کشید. دو ساعت بیشتر به رفتنش نمانده بود و نگرانی این که بالاخره نتوانسته سوغاتی خاص بخرد اذیتش می کرد.

مجبور شد یک چمدان اضافه بخرد تا سوغاتیهای سها را جا بدهد! بعد هم خوشحال و راحت راه افتاد. حامد تمام مدت داشت درباره ی طرف کاریشان و قرارداد خوبی که بسته بودند و راههایی برای تداوم اعتماد کاری حرف میزد اما حواس هورام آنجا نبود.

سها هم با دخترها مشغول تدارک مجلس خواستگاری بودند. تمام خانه را برق انداخته بودند، شیرینی پخته بودند، تدارک شام گرفته بودند و کلی برنامه داشتند.

هورام صبح زود روز سه شنبه رسید. ساعت ورودش را نگفته بود که سها به استقبالش نیاید. دلش بدجوری تنگ بود و می خواست غافلگیرش کند.

شب قبل سها و دخترها تا دیروقت مشغول حرف زدن و برنامه ریختن برای سالگرد عقد سها و مجلس خواستگاری مهربان بودند.

ساعت هفت صبح که هورام بی سر و صدا وارد خانه شد فقط بابا بیدار بود. لبخندی زد و بعد از سلام و علیک بی سروصدایی به طرف اتاق دخترها رفت.

با دیدن جای خالی سها لبخندش جمع شد. به آشپزخانه برگشت و با حال گرفته ای پرسید: سها نیست؟

بابا همانطور که صبحانه را آماده می کرد، خندان سر تکان داد و گفت: بی جنبه!

هورام کلافه شیر آب را روی دستهایش باز کرد و گفت: هر شب اینجایه حالا همین یه روز که من باید برسم رفته خونه باباش؟

بابا چپ چپ نگاهش کرد. لقمه ای نان و پنیر را با حوصله خورد و گفت: چمدوناتو از وسط راه بردار. یه نفسی تازه کن پیدا میشه.

هورام لبهایش را بهم فشرد و حرصی از آشپزخانه بیرون رفت. چمدانهایش را از دم در برداشت و زیر لب غر زد: تو راه نبودن که!

در نیمه باز اتاقش را بازتر کرد و غر زد: در اتاق منو چرا باز میذارن؟ هرکی رد میشه...

با دیدن سها که روی تختش خوابیده بود تمام عصبانیتش پر کشید. دستهایش شل شد. چمدانها را کنار گذاشت. در را بست و به طرفش رفت.

لب تخت نشست. سها غلتی زد و چیزی زیر لب گفت. هورام خندید و موهایش را نوازش کرد.

سها چشم باز کرد. چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بالاخره از جا پرید با نگاهی درخشان گفت: سلام.

هورام در آغوشش کشید و گفت: سلام به روی ماه نشسته ات! مگه تو دانشگاه نداری خوشگل خانم؟

+: نه دانشگاه چیه؟ مگه آدم شوهرش از راه می رسه ولش می کنه میره دانشگاه؟

هورام خندید و گفت: اگه شوهره مجبور باشه از راه نرسیده بره سر کارش چرا که نه؟

سها با غصه گفت: آخه الان رسیدی!

_: یه صبحانه بخورم... تو رو برسونم بعد باید برم.

سها آهی کشید و نالید: باشه.

هورام دست توی جیب کتش برد. یک پاکت کادو پیچی شده بیرون کشید، به طرف او گرفت و گفت: اینم سوغاتی سفارشی شما.

سها با خوشحالی گفت: وای کیف پول پیدا کردی؟!

بازش کرد. یک کیف پول چرم ظریف سورمه ای با مقدار قابل توجهی پول و یک کارت بانکی!

سها خندید. با چشمهای به اشک نشسته به هورام نگاه کرد و پرسید: این چه کاریه؟

_: کاری که تا حالا هم وظیفم بوده و کوتاهی کردم.

سها بغض شادیش را فرو داد و نالید: بی خیال.

بعد سر برداشت و چند لحظه به هورام نگاه کرد. هورام شکلکی در آورد. سها روی پای او کوبید و غر زد: اهه...

هورام پرسید: خب حالا چرا شک می کنی؟ می خواستی تشکر کنی اشکالی نداره. من کاملاً آماده ام!

سر برداشت و طلبکارانه گفت: نه بابا!

هورام سر تکان داد و گفت: والا!

سها دست او را به لب برد و نوک انگشتانش را بوسید.

هورام غر زد: این که نشد.

سها خندید. چشمش به چمدان دوم افتاد و پرسید: این چمدون دومی چیه؟

_: اگه درست تشکر کنی می تونی اونم باز کنی.

+: بعد چی میشه؟

_: حالا...

سها خندید. بالاخره با کلی ناز و عشوه تشکر کرد و بعد به طرف چمدان دم حمله برد. هر تکه را که بیرون می کشید یک جیغ کوتاه از خوشی می کشید. بلوز شال کیف... مانتو طرح سنتی... بدلیجات... قاب عکس... کفش... صندل...

بالاخره هم از جا برخاست. خودش را در آغوش هورام رها کرد و گفت: خیلی خیلی خیلی خیلی متشکرم!

هورام خندید و آرام گفت: هنوز اصلیش مونده.

و جعبه ی کوچک گردنبند را به طرفش گرفت. سها جعبه را باز کرد. سر برداشت و گفت: واییی چه خوشگله.... آخه چرا هورام! همه ی پولاتو دادی سوغاتی خریدی!

_: جبران تمام سفرای قبلیم.

+: آخه چرا؟ ما هنوز کلی خرج داریم!

بینیش را بین دو انگشت گرفت و خندان گفت: حسابشو دارم. نگران نباش.

بعد هم خندان از اتاق بیرون رفت. سها هم به دنبالش رفت. بعد از صبحانه باهم از خانه خارج شدند.

ظهر هنوز از راه نرسیده بود که دخترها دوره اش کردند و اصرار کردند که سوغاتیهایش را ببینند. اولین بار بود که از هورام سوغاتی می گرفت و دیدن داشت.

چمدان سوغاتی را به هال آورد و یکی یکی را نشان مامان و دخترها داد. مهراوه و مهربان اینقدر از خوشی و هیجان جیغ جیغ کرده بودند که دیگر صدایشان در نمی آمد. مبل تخت خواب شو را هم دو نفری به اتاق هورام بردند و گفتند که دیگر اجازه نمی دهند که سها شب را پیش آنها بماند.

برای تکمیل شادیشان چهار نفری یک شام مفصل با کیک و دسر تدارک دیدند و سالگرد عقد و آشتی کنان سها و هورام را جشن گرفتند. بابا هم به سفارش مامان گل و شکلات خرید و به خانه آمد. خانواده ی سها هم آمدند.

سر شب هورام خسته به خانه رسید. شب قبل توی قطار خوابش نبرده بود و خستگی سفر به جانش مانده بود. امیدوار بود که امشب اهل خانه کمی زودتر خاموشی بدهند و بتواند بخوابد.

از پشت در صدای آهنگ شادی شنید و امیدوارانه فکر کرد: خدا کنه تلویزیون باشه و تموم بشه. امشب حال مهمونداری ندارم.

در را که باز کرد با ریسه های چراغ و کاغذ رنگی روبرو شد و روی سرش برف شادی ریخت. با حیرت سلام کرد. صدایش در صدای آهنگ گم شد ولی همه با شادی جوابش را دادند.

چشمهایش را بست و باز کرد. گفت: تولدم نبود ها!

مهربان با شادی گفت: تولد عشقتونه! سالگرد عقدتون هم هست. تا حالا براتون جشن نگرفتیم.

_: جااان؟!

مهربان بشکن زنان خواند: عروس دامادو ببوس یالا! یالا یالا یالا...

و سها را به جلو هل داد. سها خندان گفت: نه دیگه اینقدر!

مهراوه گفت: نمیشه. خودمونیم. تعارف نداریم که!

هورام خندان و متعجب گفت: خیلی شلوغش کردین.

مهربان گفت: بده دنبال شادی می گردیم؟ بی احساس! عروس زود باش.

سها قدمی پیش گذاشت و با خنده ای شرمگین گفت: خجالت می کشم!

بابا گفت: من چشمامو می بندم.

همه غش غش خندیدند. بالاخره سها پیش رفت و با هورام روبوسی کرد.

بعد باهم سه شمع روی کیک را فوت کردند. به دستور دخترها، هورام گردنبندی که خریده بود را به گردن سها انداخت که عکس بگیرند. بعد نوبت عکسهای خانوادگی شد. دسته دسته عکس گرفتند.

کیک را دو نفری بریدند و همگی با قهوه فرانسه ای که مهراوه آماده کرده بود خوردند. سر شام هم دو نفری ته چین را مثل کیک بریدند و قسمت کردند. بعد از شام نوبت به دسر رسید که باهم خوردند. نزدیک نیمه شب بود که بالاخره با عروس کشان پر سر و صدای دخترها به اتاقشان رفتند.

پدر و مادر سها هم با دلی آسوده و لبی خندان از خوشبختی دخترشان با پسرها به خانه برگشتند.

نظرات 22 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 09:38 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com

خوب اگر دور و برت دیده ای پس حتما هست. تجربه من در این مورد ظاهرا کم است.

بله زیاد دیدم. متاسفانه همه با عشق ازدواج نمی کنن.

آنا دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 12:06 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

این داستان را کامل خوندم. احساسات قشنگی داشت شاذه اما به نظرم یک طورهایی منطقی نبود. رفته بود تو فضای داستان های فهمیه رحیمی. یک طورهایی شدنی نیست که سه سال نامزد باشند و حتی ندونه کدوم دانشگاه درس می خونه. اون هم مردها که خودت بهتر ذاتشون را می شناسی. خیلی علاقه ملاقه در این طور مسائل براشون توفیری نخواهد داشت. اما خوب خدا را شکر به عاقبت خوبی رسیدند.

متشکرم از وقتی که گذاشتی و دقتی که کردی
هم موافقم هم نه... دور و برم کسایی رو دیدم که پنج سال نامزد بودن و باهم حرف نمی زدن. دعوایی هم نداشتن فقط حرفی برای گفتن نداشتن. بعدشم ازدواج کردن و زندگی کردن...
هورام با این بی توجهی و مبارزه با خودش و بدنش اعتراضش رو نشون میداد. مثل اونایی که اعتصاب غذا می کنن.

ashraf چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام دوستم

بلی دوستی، شما این داستان رو نمینویسی مگه؟
من اشتباه کردم؟؟؟؟؟

سلام عزیزم

چرا می نویسم. ولی نفهمیدم منظورت از این که "چرا ادامه نمیدید" چیه. چون درباره ی مشکل کمرم کامل توضیح داده بودم.
نه شایدم من اشتباه کردم.

ashraf شنبه 19 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:47 ب.ظ

دوستان عزیز

چرا ادامه نمیدید؟

با من هستی؟!

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:29 ب.ظ

خداروشکر بهتری، بیشتر مراقب خودت باش شاذه جانم
آخ جون، ما منتظریم ....
تغییرات این قسمتو تازه دیدم، دلم واسه خانوداش سها سوخت، زورکی دعوت شدن :)))))

سلامت باشی گلم
آماده شد!!!
آخی آخی :)))))))

نینا چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:41 ق.ظ

عصری رسیددد مرسییی :*****

خواهش می کنم :******

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟
کم پیدایی! کجایی؟
کمرت خوب شده ان شالله؟

سلام امید مهربونم
هستم همین دور و برا... شلوغ پلوغ کمرم هم ای... کمی بهتره شکر خدا
هی فکر کردم بیام بقیه شو بنویسم بعد حسش نبود. دارم دوباره سوئیچ می کنم روی قصه ی قبلی که می خواستم دو سه ماه پیش بنویسم. انشاءالله امروز فردا میام

Shahbanoo شنبه 14 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:24 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلام خاله
خوبین؟ چه خبر؟
من به یه شدتی از روی تنبلی اعلام کردم حالم بده و کلاس نمیتونم برم:| یعنی اصلا حوصله دویدن نداشتم:|

سلام عزیز دلم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
خبری نیست... دور خودمون می چرخیم و می چرخیم....
خیلی هم خوب. کی می تونه تو سرما بدوه؟!
چه وبلاگ خوشگلییی! مبارک باشه :*******

رها جمعه 13 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام و صد سلام:))
به به ^___^
نه خسته :-*

سلام سلام سلام :))
مرسی
سلامت باشی :*

Ninna جمعه 13 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:50 ب.ظ

ایمیلم:دییییی مرسیوووو

فرستادم بعد از هزار سااال! رسید؟

Shahbanoo پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:14 ب.ظ

عخیییییی نبودن مامان بابای سها:))

دعوتشون کردیم امدن :دی

کامنت امید رو بخون برات عکس گذاشته :)

صبا پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:17 ب.ظ

سلاممممم

تموم شد داستان؟ آخرین قسمتش بود؟ نزدین قسمت آخر

سلامممم
نه تموم نشد :))

نرگس پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:31 ق.ظ

طفلی خانواده سها نقششون خیلی کمرنگه :))))))

ها طفلیها! نمی دونم کجا هستن؟ سرشون شلوغه به نظرم :)))))

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:26 ق.ظ

سلااام بر شاذه بانوی گل
خوبی نازنین؟
عزاداریای شمام قبول باشه
آخی چه زندگی شیرین شد
شاد و سلامت باشی شیرین بانو
سپاااااس

سلاااام بر ارکیده ی گل و مهربونم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی عزیزم؟
خیلی ممنونم
بله یهو همه چی خوب شد :))
خوش و خرم باشی همیشه
خواهش می کنم

soheila چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:14 ب.ظ

سلام شاذه جان .
چه کولاکی شد یهویی !!!
چه همه سوغاتی !!! آفرین به این شاه پسر با معرفت که حسابی دل دخترمون رو شاد کرد ...
انصافا هم که برای جبران اون سه سال کوتاهی خوب سنگ تموم گذاشت .... مخصوصا اون آخریه و سفارشیه !!!
چه جالب که مناسبت عالی هم برای جشن گرفتن پیدا شد ...
نوش جونشون ... هم کیک و هم جشن و هم شادی توی دلهاشون ....
ان شاءالله که دل خودت و همه ی عزیزانتون همینطور شاد باشه شاذه جون ...

سلام عزیزم
آره الهام جان یهو انرژیهاش فوران کرد :))
بله! حسابی از دلش در اورد :)
بله البته :))
اول بی مناسبت بود بعد گفتم سالگردم باشه براشون خاطره انگیز بشه :)
مرسی گلم. انشاءالله خدا بهت سلامتی و دل خوش و شادی روزافزون بده :)

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام
به همین زودی 40 روز گذشت و اربعین رسید
زیاراتت قبول، ان شالله حاجت روا بشی عزیزم

اینم یه یادگاری از طرح عاشورا تا اربعین
http://s6.picofile.com/file/8225930600/shaze_azizam.gif

التماس دعا

آدرسی از shahbanoo عزیز نداشتم، اگه آدرسی داری یا اینجا میاد لطفا بده بهشون، ممنون
http://s3.picofile.com/file/8225930476/shahbano_azizam.gif

سلام
آخ چه زود...
خیلی ممنون. خدا اجرت بده. خدا قسمت کنه از نزدیک...

خیلی ممنونم از یادگار قشنگت

سلامت باشی

شهبانوی گلم آدرس رو کپی کن بالای یه صفحه ی جدید پیست کن عکس رو ببین :*

Ninna چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:34 ب.ظ

اوا اوا اسباب زحمت مرسییییی:دیییی اخیش بندگان خدا نگران بودن خب:))) :دییی:قلبببب

خواهش میشه :)))) :قلبببب

کدوم ایمیلت فعاله؟ تو نظرات برام بذار قصه رو بفرستم

Shahbanoo چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام خالهه
عزاداری های شما هم قبول:*
عرررررررر( جیغ خوشحال:))) )
من از این چمدونهای پر سوغاتی هم میخواااااااام هورام نمیشه نداریم...برگرد یکی برا منم بخر
خییلی این قسمتشو دوست دارم
خیییییلی شما رو هم دوست دارم

سلام عزیزمممم
متشکرم :*
ای جان :)))
میخخخخرم برات :دی هورام بدو! زوووود باش! نخواب! چه وقت خوابه اصلاً؟ بدو برای شهبانوی گلم سوغاتی بخر :)

خیلی مرسی :)
منم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم

سما چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام
عالیییی بود. مرسیییی

سلام سماجان
ممنون

نینا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:41 ب.ظ

سلاااام
دوس داشتم این قسمتو ولی دلم واسه مامان بابای دختره سوخت نمیشد اونارم دعوت کنن؟ :( سها که مث ادم نمیگه بهشون خوب شدن یه بندم خونه ایناس اونا جوش میزنن خب:| والا دختره پرو
یه شام بود به اونام میدادن :دی
دلم سوغاتی خواست:))) برم دست به دامن بابام بشم یه چیزی برام بخرن :)))

سلاااام
مرسی. فقط به خاطر تو دعوتشون کردم :دی
ها منم می خوام. مخصوصاً کیف پر پول ؛)

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:29 ب.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟
بهتر شدی ان شالله؟
عالی بود، کلی دلمان زنده و شاد شد، سهای طفلکی خوبه پس نمیوفته با این همه جبران یهویی :دی
بیچاره هورام، تا نصف شب با اون همه خستگی، خیلی خیلی سختههههه، بزارین بخوابه طفلی :دی
ممنون شاذه جانم :*******

عزاداریهات قبول، التماس دعا :*

سلام امید مهربونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
بله الحمدالله خیلی بهترم
متشکرم. خوشحالم که شاد شدین :)
نه بابا هنوز جا داره. سه ساااااله :دی
نه دیگه حالا حالا ها باید تاوان بده :دی
خواهش می کنم :*******

سلامت باشی. دعاگویم و التماس دعا دارم :*

زیبا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:17 ب.ظ

سلام
خوبین بانو؟
عزاداریهای شمام قبول
الهی چه پست بااحساسی
خیلی خوب بود،دل دوتا جوون شاد شد
عالی بود
تشکر فراوان
تو این روزا هرجا بودین واسه عزاداری منم دعا کنید
اربعین امسال فقط غصه نرفتن کربلا بود و بغض

سلام عزیزم
شکر خدا خوبم. تو خوبی خانم گل؟
متشکرم
خوشحالم که لذت بردی :)
دعاگویم و التماس دعا دارم
خدا قسمت کنه به زودی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد