ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سلام + راه همراهی (1)

سلام سلام سلاممممم
انشاءالله که حالتون خوب باشه
عذر تأخیر چی بگم از نبودنم که هیچی توجیهش نمی کنه... بیشتر از دو ماه گذشت. تقریباً نت رو گذاشتم کنار. حتی تو شبکه های اجتماعی توی گوشی هم حضور فعالی نداشتم. دور از نت برای خودم می خوندم و می نوشتم و تجربه کسب می کردم. داشتم دو تا داستان آماده می کردم. بعد فکر کردم مثل داستان قبلی یکیشون کنم. بعد از مدتها نشستم پشت کامپیوتر و یادداشتهام را یک جا کردم. اما از آنجا که الهام جان هیچ وقت با نظرات من همسو نبوده یه داستان تازه شروع کرد و یادداشتها و تجربه ها و تحقیقها را کلاً به بایگانی فرستاد! مثلاً دو ماه داشتم تحقیق می کردم ها!!! عاشقشم!
 این داستان حتی اسم هم نداره! به شدت روش داره پافشاری می کنه. اصلاً نمی دونم موضوع چیه و چی می خواد بشه. حتی یک خط بیشتر از اینی که نوشتم نمی دونم! همینش هیجان انگیزه برای خودمم جدیده من به الهام اعتماد دارم. شما هم اعتماد کنین. خوشتون نیومد می تونین نخونین. نظر و انتقادی داشتین بگین اگه بهم گوش داد حتماً منتقل می کنم

آبی نوشت: داستانهای اخیر رو یکی از دوستان زحمت کشیده بود پی دی اف و آپلود کرده بود تو قالب اضافه کردم. یک دوست دیگه هم گفته بود پی دی اف سفرنامه ی طراوت ایراد داره اونم عوضش کردم انشاءالله درست شده. دیگه این که... کاش امکانش بود که با فرمتهای epub یا apk هم بذارم که متاسفانه نه فرصت دارم نه بلدم...

سبزنوشت: یه کوچولو قصه داشته باشین سعی می کنم زود بیام.




مامان با ناراحتی گفت: آخه خودش انگار نمی خواد. خونواده اش هنوز مثل سابق هوای سُها رو دارن اما خودش ... نه میاد نه میره...

بابا از پشت روزنامه گفت: خودمون گفتیم نیاد.

=: نه دیگه اینقدر... گفتیم زیاد نمی خوایم معاشرت کنن. اون موقع سُها بچه بود. اصرار کردن عقد ببندیم. گفتم باشه ولی زیاد معاشرت نکنن. حالا عروس اون خونه یه ولی زن هورام نیست. پسره اصلاً معلوم نیست کجاست؟ مجبورش نکنن عید به عیدم سر نمی زنه!

سُها لب به دندان گزید. حوصله ی این حرفها را نداشت. هرکی می رسید از در و همسایه و دوست و آشنا همین را می گفت. خودش از این به قول مردم "پا در هوایی" ناراحت نبود. با خانواده ی همسرش خیلی جور و راحت بود. همه جوره بهش می رسیدند. از نبودن هورام هم ناراحت نبود. نشده بود بهم احساسی پیدا کنند. هیچ کدام نخواسته بودند. در رویاهای دخترانه اش هورام جایی نداشت. ولی با مهراوه و مهربان اینقدر صمیمی شده بود که مشکلی نداشت. اغلب فراموش می کرد که همسری هم دارد!

این بار هم خسته از جا برخاست و گفت: یه سر میرم پیش بچه ها.

مامان گفت: برو باهاشون حرف بزن. اگر امدن و تکلیفت رو روشن کردن که چه بهتر. اگر نه باید جدا بشین. اینجوری نمیشه.

بابا از پشت روزنامه گفت: به نظر منم جدا بشین بهتره. این پسره دلش بند تو نیست.

با چشمهای گرد شده به روزنامه نگاه کرد. از پدرش توقع نداشت. بابا وقتی حرفی میزد رد خور نداشت. حرف مامان را می توانست به حساب ناراحتی لحظه ای بگذارد. اما وقتی بابا اینطوری می گفت یعنی تصمیمش را گرفته است.

به اتاقش رفت و سریعتر از همیشه آماده شد. اصلاً لباس عوض نکرد. همان تیشرت و شلوار جین کهنه خوب بود. مهمانی که نمی رفت! چادرش را روی سرش مرتب کرد و بیرون آمد. دو طبقه را با پله پایین رفت و دو سه بار زنگ را فشرد.

مهربان در را باز کرد و با خنده پرسید: مگه کلید نداری که منو از جلوی تی وی بلند می کنی؟

در حالی که بی تعارف وارد میشد گفت: اولاً سلام. دوماً خوش اومدم. سوماً کلیدمو جا گذاشتم.

مهربان ابروهایش را بالا برد و پرسید: یعنی باید سلام و خوشامدم بگم؟! تو که نیم ساعت پیش اینجا بودی!

+: اون دفعه که نیومدم تو. امدم کتابتو دادم برگشتم. تازه کلیدم داشتم. کتابه هم چرت بود.

مهربان سری تکان داد و با خنده ای فروخورده گفت: جون به جونت بکنن نمک نشناسی.

چادرش را از سر کشید و پرسید: این که راستشو بگم از نمک نشناسیه؟ بقیه کجان؟

=: اگه منظورت از بقیه هورام جانه...

سُها چشمهایش را ریز کرد و با لحنی سرزنش بار پرسید: من احوال هورام رو پرسیدم؟

مهربان شانه بالا انداخت. جلوی تلویزیون ولو شد و گفت: فکر کردم شاید دلت براش تنگ شده باشه.

+: برای چی دلم تنگ شده باشه؟

صدای هورام از پشت سرش گفت: قدیما ضعیفه ها دلتنگ شوهرشون می شدن.

اینقدر سریع چرخید که احساس کرد گردنش رگ به رگ شد. انتظار نداشت که هورام خانه باشد. البته الان هم قصد ماندن نداشت. داشت یقه ی کتش را صاف می کرد که برود.

سُها خودش را از تک و تا نینداخت. با خونسردی گفت: سلام. اون قدیما بود، منم ضعیفه نیستم.

هورام سری تکان داد و گفت: علیک سلام. خداحافظ.

سها نفس بند آمده اش را رها کرد و در حالی که پشت سر او را میدید گفت: خداحافظ.

حتی جای برادرش هم نبود. کلاً نبود. هیچ حسی بهم نداشتند. ولی اگر جدا می شدند دیگر بهانه ای نداشت که وقت و بی وقت به سراغ دخترها بیاید و باهم خوش بگذرانند.

هورام که رفت روی پاشنه چرخید و به مهربان که تلویزیون تماشا می کرد و هندوانه می خورد نگاه کرد.

سعی کرد راحت باشد. به آشپزخانه رفت و برای خودش هندوانه آورد. کنار مهربان نشست. تکه ای از هندوانه برید و سر چنگال زد. اما چیزی شبیه بغض گلویش را فشار می داد. چنگال را به دهان نرسیده به بشقاب برگرداند. آهی کشید و آرام گفت: دیگه بابا هم میگه باید جدا شی.

مهربان با چشمهای گرد شده به طرف او برگشت. تلویزیون را خاموش کرد و با ناراحتی پرسید: بابات دیگه چرا؟ نکنه خودتم می خوای بری...

با غصه نگاهش کرد و پرسید: کجا برم؟ تو این سه سال شما دو تا شدین بهترین دوستام.

مهربان دستهایش را گرفت و گفت: حتی اگه جدا شی بازم باهم دوستیم.

دست مهربان را فشرد و لب به دندان گزید.

در خانه باز شد. از هم فاصله گرفتند. رو به مهربان لب زد: هیچی نگو.

بابا و مامان و مهراوه وارد شدند. همه مشغول سلام و علیک شدند. مهربان پرسید: ببینم چی خریدین؟

سها پرسید: رفته بودن خرید؟ نیم ساعت پیش که امدم کتابتو بدم نگفتی تنهایی.

مهراوه پقی زیر خنده زد و پرسید: تو هم امدی سراغش؟

سها متعجب پرسید: چرا؟

بابا سه تا بلوز روی پشتی کاناپه گذاشت و گفت: اینا رو من انتخاب کردم برای دخترام. خانما هیچ دخالتی نداشتن.

سها اولی را برداشت و گفت: وای بابا چه خوشگله!

بابا لبخندی زد و گفت: بپوش ببینم چطوره. شما دو تا هم بپوشین باهم عکس بگیرین.

سه تایی به طرف اتاقشان رفتند. سه تا بلوزها را کنار هم گذاشتند و با هیجان مشغول بررسی طرح و نقششان شدند.

مهراوه گفت: بنفش که مال مهربانه.

سها بلوزی که دستش بود نگاه کرد و گفت: برای من آبی بهتره یا سبز؟ همه شون خوشگلن!

مهراوه آخرین بلوز را برداشت و گفت: فعلاً همون آبی را بردار. بعداً اگه خواستیم جابجا می کنیم. مال من و تو نداره.

واقعاً هم نداشت. اندازه هایشان مشابه بود و مرتب بهم لباس و وسیله قرض می دادند. خواهرانه!

+: باشه. راستی جریان سر زدن من چی بود؟

مهربان سری تکان داد و غرغرکنان گفت: بعد از صد سال هوس کردم دو ساعت تنها باشم با خودم خلوت کنم. هیچ خبری هم نبود. اینا گفتن بریم خرید کلی التماسشون کردم که بذارن تنها باشم و طوریم نیست و بابا به پیر به پیغمبر هیچی نشده. بالاخره رفتن. پاشونو که از در گذاشتن بیرون، اقدس خانم شله زرد آورد و خودش هم امد تو دیدن. نیم ساعتی نشست و کسی نیامد و رفت. یه نفس کشیدم گفتم حالا تنهام. برم یه چایی بریزم و با خودم صفا کنم. چایی نریخته هورام رسید. هیچ وقت این وقت روز خونه نیست، حالا یهو باید بیاد. رفت حموم. گفتم تا حمومه تنهام. تو امدی کتاب دادی رفتی. بعد هورام امد بیرون و هی امد و رفت تا حاضر شد که بره بیرون. باز تو امدی و... هیچی دیگه نشد یه ساعت تنها باشم. بابااینا هم زود برگشتن.

سها غش غش خندید و گفت: شرمنده. کاش قبلش می نوشتی برام که نیام. نمی امدم.

مهربان دستش را با بی حوصلگی توی هوا تکان داد و گفت: بی خیال.

بلوزها را پوشیدند. جلوی آینه موهایشان را شانه زدند و جیغ جیغ کنان کمی آرایش هم کردند. سه تایی بیرون آمدند. بابا دوربین حرفه ایش را حاضر کرده بود و چند عکس با ژستهای مختلف از آنها گرفت.


نظرات 17 + ارسال نظر
سهیلا پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام به روی ماه پر انرژی و مهربونت شاذه بانوی نازنین ...
اگه میشه من رو شطرنجی کنین لطفا ... اونقدر که شرمنده ام ...
وقتی دیدم داستان جدید شروع کردین خیلی خوشحال شدم و قرار گذاشتم اولین فرصت بیام بخونم که یه سری اتفاقات پشت سر هم باعث شد الان تازه بتونم بیام اینجا .
نمیدونستم بهتره که تک تک برای هر پست پیام بزارم یا همه رو یه جا ولی فکر کردم حداقل بقدر تشکر از بابت هر بخش سهمیه بزارم . هر چند جبران اینهمه زحمت و لطف شما و الهام بانو رو نمیکنه !!!
از همون اول عاشق سوژه ی داستان شدم .... خیلی هم جالب ....
امان از این پسرای عاشق کار !!! نتبجه اش میشه این دیگه ...
هلو دم دستش بوده اونم سه سال یه نگاه هم بهش نکرده . معلومه که هلو هم بغض میکنه دیگه ....
قربون محبتت شاذه جونم .

سلام سهیلاجان عزیزمممم
خواهش می کنم نفرمایید. دشمنت شرمنده
خیلی لطف کردی که باز هم امدی گلم
خیلی ممنونم عزیزم
بله! تصمیم گرفته بود کار و زندگیش جدا باشه. اول اونو درست کنه بعد این :)
زنده باشی عزیزم

سادات سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:19 ب.ظ http://khakestariybirang.mihanblog.com/

سلام
و تبریک به خاطر شروع داستان جدید.

سلامممم
متشکرمممم :)

رها دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:37 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام!!!
خوبی عزیزم؟!!!
خوشحالم که برگشتی یعنی پر انرژی برگشتی .
داستان هم که عالی!!!
الان که امدی متوجه شدم چقدر دلتنگت شده بودم
شاد باشی همیشه!!!

سلامممم!!!
خوبم شکر خدا. تو خوبی خانم گل؟
خیلی ممنونم از استقبال پرشورت!
سلامت و خوشحال باشی همیشه

نرگس دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:31 ق.ظ

خاله جوووووووووووووونمممممممممممم
هر روووووووووووز اینجا رو باز میکردم و میبستم به امید این که برگشته باشین تا این که دیروز بالاخره دیدم برگشتیین
نمیدونین چه ذوووووووقی کردم!!!
داستان رو هم سریع خوندم اما متاسفانه فرصت نشد کامنت بذارم.
ممنونم که برگشتین 3>

جوووووونممممم نرگس خالهههه :* :*
آخخخخی.... شرمنده که نبودم. ممنونم :* :*
خواهش می کنم. خوشحالم که دوستای خوبی دارم که منتظرم بودن :* :*

فاطمه اسماعیلے یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:01 ب.ظ

سلآآآآآآآم شاذه جون
خوبی خانوم گل؟؟
انقدر این وبلاگو رفرش کردم که حد نداره
بالاخره نتیجه داد.
داستان باحالیه.خخیلی خوشم اومد
فقط اسم پسره یکم نا آشنابود برام.
در کل عالی بود . دست و پنجه خودت و الهام درد نکنه

سلااااام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی گلم؟
آخی... ببخشید... مشغول تجدید قوا بودم.
خیلی ممنونم
هو در عربی به معنی خدا و در فارسی به معنی خورشید هست. رام هم که خلاصه ی آرام. رام شده ی خدا. یا آرامش خورشید.
الهام جان تشخیص داد این اسم مناسبه!

نینا یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:05 ق.ظ

سلااااااام
بازگشت غرور افرینتون رو تبریک میگم:)))
این چیه؟:| من در رویای اون یکی داستان بودم
الهام بانو؟:|
ای خدا نمیشه اسمشو عوض کنین بذارین سوپریز بانو؟:))
هیچ نظری ندارم درمورد داستان ولی بنظر جذاب میاد:)))

سلاااااام
مرسی :)))
همینو بگو! کلا می زنه تو پر ما! دو ماااااه یا حتی بیشترررر برای اون یکی زحمت کشیدم ها! فرستادش بایگانی! به همین راحتی!
امیدوارم که جذاب باشه :دی

رها:)) یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:53 ق.ظ

سلااااااااااااااااااااامممم:))
دست دست جیییییییییغ:)
میس یو اِ لات :d
نگا چه قشنگ مراقبت کردم گلدونا رو اب دادم و اینا^_______^
من جای دختره بودم جفت. پا میرفتم تو حلق پسره. والا:d

سلااااااممممممممم :))
مرسی مرسی مرسییییییی :*)
نه بابا! واقعاً کاری بهم ندارن :))

ارکیده صورتی یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:36 ق.ظ


وااای شاذه جونم
سلاااام
خوش برگشتی بانو
دلم برات تنگولیده بود
به به ......چه سوغاتی عالی ای...
خوش باشی گل بانو

ای جاااااانم
سلام بر ارکیده ی مهربانم
منم دلم برات تنگ شده بود

پاستیلی شنبه 25 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:27 ب.ظ

سلاام سلام سلاااااام

رسیدن بخییییر
هورا داستااان
دلتنگ تان بودییم

متشکرات :*
شما لطف دارین :*

مریم شنبه 25 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام خانم خانم ها
رسیدن به خیر. دلم برات تنگولیده بود. خوشحالم که برگشتی. :*

سلام مریم جان
خیلی ممنونم عزیزم. منم خوشحالم برگشتم پیشتون :)

sokout شنبه 25 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:07 ق.ظ

قشنگ بود
خیلی خوب بود
بعد از مدت ها داستان شاذه نویس خوندن خیلی میچسبه

خیلی ممنوووونم
لطف داری. نوش جان

sokout شنبه 25 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟ سلامتی؟ بچه ها خوبن؟
باورم نمیشه یهم ی حسی گفت ی سر بیام اینجا
من برم داستان رو بخونم

سلام سکوت عزیز
خوبیم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
چه جالب! به حس ششمت افتخار می کنم :))

فاطمه شنبه 25 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:37 ق.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)

رسیدن بخیر


و داستانی دیگر...

سلام :)

سلامت باشی

بلی...

118 جمعه 24 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:40 ب.ظ

سلام خدمت ابهام بانو جان سلام برسونین بگین آخرین بوسه رو قالب بندیش رو عوض کرده فکر نکنه نفهمیدیم

سلام
تشکر. سلام داره خدمتتون :دی
ممنون از یادآوری. سعی می کنم به اون سمت و سو نره ؛)

اظرف جمعه 24 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:06 ب.ظ

سلام دوستم
خوشحالم که برگشتی ، هوراااااااا
ورووجکات خوبن؟ همسر محترم؟

بذار یه مدت الهام جان دنبال داستان باشه تا تو هم به کارات سر و سامان بدی، گرچه هیچکس شما نمیشه عزیزم

موفق باشی عزیزم

سلام عزیزم
متشکرم از لطفت مهربون :*
خوبن شکر خدا. ممنون

من و الهام جان دو روحیم در یک بدن ؛)))

سلامت باشی گلم

shahdokht جمعه 24 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 05:42 ب.ظ

سلام شاذه جووون
دلم براتون تنگ شده بود
راستی ... ببخشید من خیلی خرم نفهمیدم
الان داستان ادمی و پری رو هم شروع کردم
اگه شما به الهام جون اعتماد دارین چراا من نداشته باشم؟؟
دیگه من برم حاظر بشم

سلاممم عزیزممممممم
منم دلم برات تنگ شدهههه
ای بابا این چه حرفیه؟؟؟ عزیز دلم
خوش بگذره :))
مرسی :))
التماس دعا. البته حاضر شی

حانیه جمعه 24 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام
وای شاذه جون عاشقتم
عااااالی بود, عالی.
یه شروع فوق العاده.
از همین قسمت اول میدونم عاشق این قصه شدم.
زود بیا, منتظریم.
راستی باز گشت غرور افرینتون رو به جامعه رمانی ها تبریک عرض میکنم:-)

سلام عزیزمممم
مرسیییییی
خدا کنه اینطور باشه. منم خوشم امده ولی اصلا نمی فهمم می خواد چی بشه :))))
خیلی خیلی متشکرم بانو :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد