ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (پایان)

سلام به روی ماه دوستام
طاعات و عباداتتون قبول
عید فرداتون مبارکککک

اینم یه پایان کوتاه برای قصه ی بلند ما! اولین قصه ای بود که از دویست صفحه بیشتر شد!

آبی نوشت: کمی استراحت می کنم. ان شاءالله به زودی با قصه ی بعدی میام. بستگی داره الهام جان چقدر همکاری بکنه. دعا کنین کارام کمی مرتب بشن به سلامتی. کلی دوخت و دوز دارم که هی بهشون نمی رسم. اگه خدا بخواد این چند روز ردیفشون کنم و بعد بیام.

وارد اتاقش که شد خسته بود. با رسمی شدن نامزدی اش باید باری از دوشش برداشته میشد. جشن هم که خیلی شلوغ نبود. اما بی اندازه خسته بود.

کتش را در آورد. گوشیش زنگ زد. شک نداشت که پریناز است. نیم نگاهی به شماره انداخت و گفت: جانم پریناز؟ سلام.

پریناز شاد و پرانرژی سلام کرد. آرمان خسته لب تخت نشست. کاش الان پیشش بود و با آن همه شر و شورش خستگی اش را رفع می کرد.

دراز کشید و آرام گفت: کاش الان اینجا بودی.

پریناز آه سوزناکی کشید و گفت: کااااش...

بعد با سرخوشی ادامه داد: ولی نیستم دیگه! الانم می خوام برم بخوابم. ولی برات از بابا مرخصی گرفتم. فردا عصر بریم گردش. باشه؟ هان راستی وانتم می تونیم ببریم.

لبخندی زد و آرام گفت: باشه. کجا می خوای بری؟

+: نمی دونم. تو بیا بعدش بهش فکر می کنیم. فعلاً شب به خیر. دارم خواب میرم. هنوزم مسواک نزدم.

_: شب خوش. خداحافظ.

پریناز جوابش را نداد. احتمالاً خواب رفته بود. آرمان لبخند زد. گوشی را کنار گذاشت و خوابید. صبح را مرخصی نداشت. ولی بدون آن که از جایش بلند شود به آقای بهمنی زنگ زد و گفت نمی آید. مدرسه پریناز تعطیل بود و کار دیگری هم نداشت. البته کار همیشه بود ولی حالش را نداشت. یک ساعت اضافه خوابید و بعد از جا برخاست تا به درسهایش برسد.

داشت با رخوت برای خودش صبحانه آماده می کرد که مامان پرسید: چطوری شاه داماد؟ امروز نرفتی سر کار؟

خواب آلوده گفت: نه خسته بودم. پرینازم مدرسه نداشت که برم دنبالش، زنگ زدم از آقای بهمنی مرخصی گرفتم.  

مامان مشغول مرتب کردن دور آشپزخانه شد. در همان حال با کمی من و من گفت: میگم... می خوای یه امروز که پرینازم خونه است باهم باشین... بالاخره... اممم.... اگه می خواد بیاد اینجا یا باهم برین بیرون... ولی فقط همین امروز!

با ابروهای بالا رفته سر برداشت. نگاه متعجبی به مامان انداخت و بعد آرام گفت: ممنون.

از جا برخاست. میز را جمع کرد و به اتاقش رفت. با وجود اجازه ی مامان کتابهایش را برداشت. به خانه ی آقای بهمنی رفت. خود آقای بهمنی در را باز کرد و گفت: خوش اومدی. عروس تنبلت هنوز خوابه. منم اتفاقی امدم یه چیزی بردارم. اگه نبودم پشت در مونده بودی!

آرمان خندید. آقای بهمنی هم خداحافظی کرد و رفت. آرمان به اتاق صورتی و دخترانه ی پریناز رفت. کوله پشتی اش را کنار میز تحریر گذاشت و با لبخند به دخترک غرق در خواب چشم دوخت.

پریناز غلتی زد. موهای آبشار مانندش توی صورتش ریختند. چشمهایش را باز کرد و بست. بعد دوباره چشم باز کرد و ناباورانه پرسید: واقعاً اینجایی؟!

آرمان خندید. قدمی به جلو برداشت و گفت: واقعاً! سلام خانم خوشگله. مهمون نمی خواین؟

پریناز خندید. چشمهایش را بست و خواب آلوده گفت: سلام.

آرمان کنار تختش نشست. با دست موهایش را بهم ریخت و گفت: پاشو دیگه تنبل بانو!

پریناز چشم بسته پرسید: آرمان؟

_: جون آرمان؟

+: امدی بمونی؟

_: تا به چی بگی موندن.

پریناز چشمهایش را باز کرد و گفت: اذیت نکن. نمی خوای که ضد حال بزنی الان پا شی بری!

_: نه نمی خوام.

+: مجبورم نیستی.

_: نه نیستم.

+: مامانت چی؟

_: خودش گفت امروز برو پیش پریناز. منم عذاب وجدان گرفتم با درسام امدم.

+: چه مامان خوبی! نمیشه هرروز بیای پیش پریناز؟ هرروز، هر شب، همیشه؟

_: بذار عرق لباس نامزدیت خشک بشه! چشم. میام... ببینم تو نبودی می گفتی برو ده سال دیگه بیا؟

پریناز برخاست و غرغرکنان گفت: حالا هی منّت بذار.

آرمان خندید و گفت: منّت چیه؟ حالا چرا قهر می کنی؟ کجا میری؟

+: قهر نیستم. دارم میرم دستشویی.

آرمان خندید. سری تکان داد. پشت میز تحریر پریناز نشست. کتابها و دفترهای پراکنده روی میز را دسته کرد. کیفش را باز کرد و وسایلش را بیرون آورد.

هنوز شروع نکرده بود که پریناز برگشت. جلوی آینه نشست و در حالی که موهایش را شانه میزد پرسید: صبحانه خوردی؟

_: ها.

+: یعنی نمی خوای به من صبحانه ی خارجی بدی؟

_: فرهنگ داشته باش پریناز. من امدم خونتون مهمونی!

+: اگه مهمونی بود با درسات نمیومدی. امدی بمونی.

آرمان زمزمه کرد: امدم بمونم.

سر برداشت و به دخترک که موهایش را محکم پشت سرش می بست نگاه کرد. از راهی که طی کرده بود با تمام فراز و نشیبهایش راضی بود. خیلی راضی بود.

پریناز بدون آن که بداند که او به چی فکر می کند، پرسید: آرمان اگه برگردی عقب... اگه دوباره منو زیر میز بابا ببینی... اگه بدونی بیای جلو چی میشه... بازم میای؟

_: اگه صد بار دیگه هم تکرار بشه بازم من عاشق اون پاهای صورتی و صاحبشونم.

پریناز به طرفش رفت. روی پایش نشست و گفت: منم تا همیشه عاشق اون سرباز خسته ی کچلم.

آرمان خندید و گفت: پس نگران ریختن موهام نباشم.

پریناز هم خندید و گفت: نه نباش.

آرمان لب بر لبش گذاشت تا شروعی باشد برای پیوند همیشگی شان...

 

تمام شد

26 تیرماه 1394

شاذّه


نظرات 35 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام !

اونروز که آخرشو مینوشتی من وسط امتحانا بودم...واسه همین نشد نظر بذارم...
دیگه حلال کن .

خیلی خوب شد آخرش...خیلی خوشم اومد از عشقشون...واقعا شیرین و قشنگ بود..

نمیدونم چرا تو دنیای واقعی اینقد کم پیدا میشن آدمای عاشق و مهربون ! :(
چی میشد همه عاشق بودن ؟

دستت درد نکنه...حداقل تو داستانا آدما عاشقن..
کلی انرژی گرفتم از خوندن داستان...واقعا کارت خوب بود...تازه عجله هم نکردی !

سلام :-)

اختیار داری. این چه حرفیه؟
خیلی ممنونم :-)

واقعا چی میشد؟
کاش میشد

خواهش می کنم ♥
متشکرمممم: ))))

رها :) چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:41 ب.ظ http://aliceadvenure.blogsky.com

شاذه خانم بیایم کمک؟!:))))

بیا :-) همه کارام بهم پیچیده

سپیده دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام دوستم خوبی؟

سلام سپیده جان
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟

رها یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:16 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام دوست جونی
خوبی گلم؟!!! خانواده خوبن؟!
چه می کنید با گرمای تابستون ! ما که کاملا بخار پز شدیم این یکی دو روزه ...
مرسی که با وجود مسافرت و غم بزرگت داستان رو به سرانجام رسوندی .
ان شاا... به همه ی کارهات می رسی ... به خونه ، به خانواده، خودت،دوخت و دوزت ... آخرِآخر به ما با یه روحیه ی خوب و داستان توپ می رسی. ای جوونم!!!
همیشه شاد باشی![بوس][بوس]

سلام رهاگلم
خوبیم شکر خدا.تو خوبی عزیزم؟
من کلا با گرما جورترم تا سرما
خواهش می کنم گلم
خیلی ممنونم ♥

ارکیده صورتی شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:24 ق.ظ

سلام بانو
خوبی؟
فقط اومدم حالی بپرسم و بگم دلم برات تنگ شده عزیزم
ان شاالله که خوش و سلامت باشی گل بانو

سلام گلم
خوبم شکر خدا. تو چطوری؟ خوب هستی؟
متشکرم از لطفت. منم دلم برات تنگ شده. همچنان سخت مشغولم. نمی دونم تا کی.
به همچنین شما ♥♥♥

رها :) دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:00 ب.ظ http://aliceadvenure.blogsky.com

شاهدخت جانم:-*
تشکرات:)
^___________________________^
چه حس خوبیهههههههه شنیدن تبریک:)
الان من یه عالمه بادکنک تو قلبم دارم اونم نارنجیییییی:)

:*)
برات خوشحالم :)

سادات شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:31 ب.ظ

سلا خانوم
خیلی داستانت قشنگ بود
مرسی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم :)

بلورین جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:46 ق.ظ http:// boloorin.blogsky.com

سلام شاذه جان
منو نمیبینی اینجا خوش میگذره
ببخشید دیگه عین همیشه نمیام اینجا
وبلاگ بقیه دوستان و هم چند تا درمیون میرم...
اینقدر دلم میخواد داستاناتو عین قبلا بخونم اما متاسفانه خانم گل نمیذاره
موفق باشی

سلام عزیزم
نه بابا :دی
اگه بگی دیگه حس داستان خوندن ندارم پذیرفتنش برام خیلی آسونتره تا بندازی گردن بچه :)
والا من با چهار تا بچه دارم می نویسم که از خوندن خیلی سختتر و وقت گیرتره.

shahdokht پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:38 ب.ظ

رهااااا جونم
تبریییییییییییییک میگم

رهاجان با شما هستن :)
ای جانم شاهدخت گلم :*)

رها:)) پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:24 ق.ظ

من دفعه پیش اصلا نفهمیدم قسمت جدیده:)) :خجالت
آخی عزیز دل مادر برو سر خونه زندگیت:-* مادر شوهرتم خیلی مهربونه ها اصلا نترس آرمانم بالاخره دامادمه دیگه دوسش دارم:-*
دست شما درد نکنه به خاطر این داستان زیبا:)) فکر نکنی چون توش بودم میگمااااا اصلا:))))))
خیلی لطف کردی اومدی:-*

هیجان زده بودی :))
نازی نازی :*)
مادرشوهرش که دومی نداره :دی
خواهش می کنم عزیزم
نه اصلا :))))
خواهش می کنم :*)

زیبا سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:14 ب.ظ

سلااااااااااام
طاعااااااتتون قبول
عیدتون مبااااااارک
عاااااااالییییییی بود
خیلی خیلی خیلی خوب بود کلی ذوق کردم خوشمان آمد دوسش داشتم
دستتون مرسی
تشکر فراوان
و ما منتظر داستان جدید هستیم
دوستون دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه

سلااااااام
متشکرمممم
به همچنین شما ♥
ممنونمممم :*
منم دوستت دارم :*

رهاااااااااااااااااا:)))))))) سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:18 ب.ظ

شاذه جونم شاذه جونم نتیجه کنکور اومددددددددددددد:))
من الان در آسمان ها سیر میکنم!
عالی نشد ولی تهران قبولمممممممممممممممم:))))
البته نه شریف :|||||

رهاااااااااااااا:))
تبریییییککککککک :))
شریف سخته ولش کن :دی
همینو بچسب که عشقه :)
خوشحالم که خوشحالی :*)

وبلاگتو خوندم :) نوشته هاتو دوست دارم.
کامنتم فرصت نکردم بذارم شرمنده
فقط اگه یه قالب شاد و روشن بذاری عااالی میشه :*)

ایرنا سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:44 ق.ظ http://http://zendegieshgholane.blogfa.com/

ممنون و خسته نباشید مثل همیشه شیوا و گیرا.
دلم برای آرمان و پریناز تنگ میشه.
به امید دیدن کارهای بعدی.

خواهش می کنم
سلامت باشی
ممنونم :)
:*)

ویدا سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:35 ق.ظ http://agarmiravam.persianblog.ir

شاذه جون تمام داستان هات رو دوست دارم و بیصبرانه منتظر داستان بعدی هستم .

متشکرم عزیزم :)

سپیده دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:21 ق.ظ

این داستان و به خاطر خیلی ملموس بودنش دوست داشتم... ممنون که نوشتی و اجازه دادی باهاش زندگی کنیم. این چند وقته.... توی روزای..... خوندن این داستان خیلی خوب بود

خوشحالم که دوستش داشتی. ممنونم از لطفت :)

ارکیده صورتی دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:33 ق.ظ

سلاااام شاذه گل بانو
خوبی عزیزم؟
عیدت مباااااارک
قبول باشه
هرروزت عید ان شاالله
آخی تموم شد!
خوشبخت بشن
ان شاالله همه جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر باشن
دلمون تنگ میشه براشون
بی صبرانه منتظر داستان جدیدم
سپاس که با مهربونی ما رو در داستانای عالی و قشنگت شریک میکنی
شاد و سلامت باشی مهربانوجونم

سلااااام ارکیده ی خوشگلم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
متشکرممم :*)
به همچنین از شما :*)
بله بالاخره تموم شد :)
الهی آمین
نازی :)
متشکرم :)
خواهش می کنم عزیزم :*)
شما هم همینطور گلم :*)

sokout یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام شاذه جونم
عیدت مبارک
عالی بود دستت درد نکنه
ایشالا که همیشه سلامت باشی

سلام سکوت جونم
متشکرم
خیلی ممنونم
به همچنین شما :*)

نرگس یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:31 ب.ظ

آخییی خوش به حالشون. چه پایان خوبییی....
حالمو خوب کرد :)

خوشحالم که لذت بردی عزیزم :)

Lemol یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:57 ب.ظ

خسته نباشی شاذه جونم و کلی ممنون بابت این داستان زیبا و پایان خوب!!
منتظر بعدی هستم!!❤️

سلامت باشی لمول عزیز
خواهش می کنم عزیزم
ممنونم

خاله سوسکه یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:08 ق.ظ

سلام عزیزم
عیدت مبارک
به جبران همه کامت هایی که نذاشته بودم اومدم عید را بهت تبریک بگم که دیدم هم یه پست جدید گذاشتی هم به سلامتی اختتامیه داستانته
هزار بار ممنون برای لطفی که میکنی
این را هم بدون اگه کامنت نمیذارم از بی توجهی نیست به خاطر مشکلات دیگست
اگر نه تو سفر های زیارتی و همین جوری دعاگوت بودم و هستم
برای رفتگانتم قرآن خوندم
خدا قبول کنه
دوستت دارم
بوس بوس

سلام گلم
متشکرم
خیلی ممنونم از محبتت
خیلی لطف کردی. خدا بهت اجر بده. ممنونم
دوستت دارم
بوس بوس

راز شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:49 ب.ظ

خسته نباشی شاذه جان
ایشاا... همه کارات زود تموم بشه و برگردی برامون بنویسی

سلامت باشی
متشکرم

shahdokht شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام عیدتوووووووووون مبارک باشه:-*
اخی تموم شد؟؟؟ چه جالب ! خییییلی ممنونممممممم قصه فوق العاده جالبی بود خوشم اومد خاله
فقط یه چیزی .......میشه لطفا زودی قصه بدین ما رو مدت طولانی چشم انتظار نذارین؟ :) :-*

سلام عزیز دلم
متشکرمممم. عیدت مبارکککک ♥
بله:) مرسییییی
خوشحالم که دوست داشتی :)
دعا کن خیاطیام خیلی خوب و زود تموم بشن یه سوژه عالی هم پیدا کنم و سریع بیام

پاستیلی شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:17 ق.ظ

ماچ

ماچ

بیا بغلم :****

فاطمه اسماعیلے جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام شاذه خانوم گل
داستان هاتو دوس دارم

مخصوصا این یکی

آرمانو حس کردم عمیقا
مشکلاتشو
احساساتشو
نمک ریختنای پریناز

زندگی پستی و بلندی داره
و به جرئت میتونم بگم تنها چیزی ک باعث میشه تحمل کنیم زندگی رو،،،،
عشقه.

کاش همیشه عاشق باشیم...

ممنون خانوم گل.خسته نباشی.
منتظر داستانای قشنگت هستم

سلام فاطمه ی مهربونم
متشکرم

خوشحالم که باهاش ارتباط خوبی برقرار کردی
واقعا فقط عشقه که آدم رو به جلو می بره

سلامت باشی
متشکرم

میس هیس جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:13 ب.ظ

عاالی ^_^
هرچی بگم باز کم گفتم ، خوشحالم براشون ، دوستشون دارم D:

خیلی لطف داری هیس عزیز
ممنونم :)

مهرناز جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:07 ب.ظ

اَخی....تموم شد.....خسته نباشین خانوم....داستان دلچسبی بود...
مامانا و هزار تا کار انجام نشده... نمیدونم چرا هر چی مامانا میدوند،مارا تموم نمیشه

مرسی گلم
بله! هیچوقت تموم نمیشه
سلامتی باشه اشکالی نداره. ما می دویم :)

مریم جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام شاذه بانو، خسته نباشین هم شما و هم الهام بانوی عزیز
مبارک باشه، بالاخره قصه آرمان و پریناز هم به خیر و خوشی به سرانجام رسید. خیلی لذت بردم از خوندش و از همراهی شما و بقیه دوستان عزیز، همین جا منتظر می مونیم تا خستگیت در بره و برگردی، خدا نگهدارت

سلام مریم جان
سلامت باشی عزیزم
بله خدا رو شکر
خوشحالم که لذت بردی
ممنونم دوست من
خداحافظ :)

118 جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:45 ب.ظ

دیگه چخبر؟؟؟؟ ؟ خانواده خوبن ؟ :))
خوب بود خسته نباشین

سلامتی شکر خدا :)
سلام دارن خدمتتون :دی
مرسی :)

رها جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:09 ب.ظ http://raha-azad.blogfa.com

ممنون عالی بود موفق باشید

خواهش می کنم :)

soheila جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:53 ب.ظ

سلام شاذه ی عزیز و نازنین ... امیدوارم خوب و خوش وسلامت باشی عزیزم . عید سعید و پر برکت فطر مبارک شما و خانواده ی گرامی ...
قبل از هر چیز یه خسته نباشید بلند و بالا خدمت شما نویسنده ی عزیز و الهام بانوی پر احساس و خلاق .
تازه اومده بودم بگم چون میرم سفر عید رو پیشاپیش تبریک عرض کنم که دیدم به به ... عیدیمون رو از قبل برامون آماده گذاشتی ...
این پایان هم مبارک هر دو عزیز ... داستان زیبایی بود و حسابی چسبید .
شیطنتهای پریناز و تخسیهای اولش همراه شخصیت جالب و صبور ارمان خان ترکیب خیلی زیبایی رو بوجود آورد .
اصلا یه درصد هم نمیشد فکر کرد که اون پسر تنبل و بیکاره یهو تا این اندازه متحول بشه . من که میگم مامان آرمان باید خیلی هوای این عروس گلش رو داشته باشه که چنین تغییر مثبتی روی فرزندش داشت.
خدا از این محرکها قسمت همه ی نتبلها بکن الهی .( یه چی بگم بخندی شاذه جون . اومدم بنویسم نسیب یادم نیومد با ص باید باشه یا س ؟؟!! خدا عاقبت ما رو بخیر کنه با این حافظه !!!)

خیلی ممنون شاذه ی عزیز ... برای وقت و انرژی ای که میزاری ... لطفی که میکنی و لحظات شاد و شیرینی برامون میسازی .
همیشه برقرار و موفق باشی عزیزم .
به امید دیدار به زودی .

سلام سهیلای مهربانم
متشکرم. سلامت باشی و سرحال همیشه. عیدتم مبارک
لطف داری عزیزم
:) سفر به خیر و خوشی :)
همین رو بگو! مادر آرمان باید خیلی قدر شناس باشه! عاطفه هم همینطور :دی
الهی آمممممین!
چون کلمه ی نسبت هم داریم منم خیلی شک می کنم. ولی بهرحال نصیب درسته :)
خوهش می کنم. اول از همه به خودم لطف می کنم :)
سلامت باشی و سرحال همیشه
ان شاءالله :)

مهرآفرین جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:43 ب.ظ

ههههههههههوووووووومممممممم

الان فقـــــط میتونم بگم:آخــــــــــییییییییییییی

خیلی قشنگ بود...مثه همیشه...یه عاشقانه آرووووم و لذت بخش

پاستیلی راس میگه...شخصیتاش خیلی قابل لمس بود...

حتی میتونم بگم وقتی میخوندم شادی و ناراحتیشونو قشنگ از لحن نوشته احساس میکردم....و این همش به خاطر توانایی نویسندس:)))خیلی قشنگ بود...ممنون

مرسییییییییی :*****

لطف داری عزیزم

متشکرم

خوشحالم که اینطور بوده :)

دختری بنام اُمید! جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:23 ب.ظ

سلام بر شاذه عزیزم
خوبی؟ خوشی؟
کوتاه اما عالییییییییییی، خدا قوت شاذه جوووووووونم
کاش منم مثل آرمان از راهی که طی کردم/میکنم انقدر مطمئن بودم! خخخخ
ان شالله همه کارات خوب پیش بره و الهام بانو هم تعطیلات طولانی نره :دی

سلام بر امید مهربانم
خوبم شکر خدا. خوشم. تو خوب و خوشی عزیزم؟
متشکرمممممممم:****
خیلی سخته! من فقط می تونم از تقدیرم راضی باشم. نه از راهی که طی کردم. نه که بد باشه. ولی قطعاً می تونستم خیلی بهتر عمل کنم.
ان شاءالله :)

خورشید جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:07 ب.ظ

سلام سلام سلام شاذه مهربانم
خیلی خیلی ممنونم به خاطر روزهای زیبا و دلنشینی که با آرمان و پریناز داشتیم حالا دو دوست دیگه به جمع دوستان ما اضافه شد! مثل مائده و فواد، ملیکا و برزو، شیوا و مهدی و دیگر شخصیت‌های دوست داشتنی قصه های شاذه جون
شاذه عزیز متشکرم که ما را هم تو دنیای زیبای قصه هات سهیم کردی و منتظریم تا دوباره با تو و الهام بانو باشیم

سلام سلام سلام خورشید عزیزم
چه تفسیر بانمکی! خوشحالم که دوستشون داری :*
خواهش می کنم خورشید گرم و مهربونم :*

فاطمه جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام:)

تــــــــــموم شد؟

خوب یود.عشق و عقل با هم بود
زیبا بود

سلام :)

بله دیگه :)

مرسی :)

پاستیلی جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام

هعیی ما با آرمان تجربه کسب کردیم و عاشق شدیم و کار کردیم

خسته نباشین خداقوت.

لطیف بود واقعا

سلام
بهههه چه تفسیر دوست داشتنی ای! خوشحالم که لذت بردین ♥♥♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد