ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (40)

سلام به روی ماه دوستام
عیدتون مبارک :)
عصر داشتم تقویم ورق می زدم دیدم فردا عیده کلی شاد شدم. گفتم به مناسبت عید هم که شده باید حتماً امشب بنویسم. شکر خدا موفق شدم.
بازم عیدتون مبارک :)


پیتزاها که رسید مامان هم از اتاق خوابش بیرون آمد و سعی کرد عادی باشد. انگار نه انگار که پریناز به جمعشان اضافه شده است. خیلی معمولی شام خورد و به بچه ها گفت سر درسشان برگردند و خودش با کمک بابا سفره را جمع کردند.

پریناز لب به دندان گزید و دوباره به ناخنهای پایش چشم دوخت. دو ناخن شستش را زرد آفتابی رنگ کرده بود، مثل بلوزش...  بقیه آبی قرمز سبز و بنفش بودند.

سر برداشت و به آرمان که مسیر نگاه او را دنبال کرده بود، زیر لب گفت: کاش لاک نزده بودم.

آرمان سر شانه اش زد و با خنده گفت: ای بابا! خیلیم قشنگه! بشین ببینم. اگه خسته ای برو بخواب.

+: مشقام تموم شد. درسم صبح زود می خونم. کجا بخوابم؟

_: تو تخت من. من یه کم دیگه تست می زنم بعدش میام پیشت رو زمین می خوابم.

+: مامانت ناراحت نشه. برم تو اتاق آرزو بهتر نیست؟

آرزو جلو آمد و گفت: بیای خوشحال میشم.

_: لازم نکرده. میری تو اتاق خودم.

بعد هم سر میز برگشت. ساعت مچی اش را نگاه کرد و مشغول تست زدن شد.

نیمه های شب بود که خسته و خواب آلود برخاست. مسواک زد و به اتاقش رفت. چراغ اتاق روشن بود. پریناز روی تخت دراز کشیده بود و داشت درس می خواند. با ورود او سر برداشت و لبخند زد.

کنارش نشست و پرسید: چرا نخوابیدی؟

+: همینطوری... خوابم نبرد گفتم یه کم درس بخونم. معمولاً تا که کتاب درسی دستم می گیرم خواب میرم.

و خندید. آرمان هم خندید. باز هم کش موهایش را باز کرد و آنها را بهم ریخت. سرش را توی موهایش فرو برد. نرمی موها و بوی شامپویش را دوست داشت.

کتاب را از دست او گرفت. چراغ را خاموش کرد و دراز کشید. سر دخترک را روی بازویش گذاشت.

+: نیفتی آرمان!

_: وقتی خواب رفتی میرم پایین. با اون مشت و لگدایی که تو توی خواب می زنی، تخت یک نفره که هیچ، دو نفره هم کمه! همون پایین تخت امنیتش بیشتره.

+: بدجنس! من فقط یه بار دستم خورد تو دماغت! تازه عمدی هم نبود. طوری هم نشد.

_: از شما به ما خیلی رسیده. ولی نگرانش نباش. بگیر بخواب.

+: آرمان؟

_: جونم؟

+: مامانت...

_: هیشش... بخواب دیگه. همه خوابیدن. آروم باش.

اینقدر موهایش را نوازش کرد تا خواب رفت. بر خلاف تهدیدش همان جا ماند و تا صبح بین افتادن و نیفتادن هرطوری بود خوابید.

با صدای زنگ شماطه اش خواب آلود دست دراز کرد و خاموشش کرد. دخترک تکان نخورد. دستش زیر سر پریناز مانده و بی حس شده بود. آرام آن را بیرون کشید و بالش را زیر سرش مرتب کرد. پیشانیش را بوسید. بینیش، گونه هایش، تا کم کم بیدارش کرد.

پریناز نشست و همانطور نشسته به دیوار تکیه داد و دوباره خوابش برد. آرمان خندید. چقدر دلش برای این لحظه ها تنگ شده بود!

وسایلش را آماده کرد. بیرون رفت. صبحانه را چید. مامان هم بیدار شد و مشغول چای دم کردن شد. در حالی که کتری را پر می کرد، پرسید: سختت نیست؟

آرمان ظرف کره را روی میز گذاشت و پرسید: چی؟

=: تازه بیست سالته. دلت می خواست بری خارج. درس بخونی... خرج دو نفر زیاده. بابات نمی تونه بده.

_: دیگه نمی خوام برم. اگه دردونه ی آقای بهمنی رو ازش دور کنم به شش قطعه ی مساوی تقسیمم می کنه.

مامان پوزخندی به شوخیش زد و با لحنی حسرت بار پرسید: آرزوهات چی؟ پس فردا دعواتون شد عقده نشه برات که به خاطرش از آرزوهات گذشتی.

_: مامان آرزوی من الان پرینازه. زندگیمه. نمی تونم ولش کن. بگین دستتو ببر بذار اینجا برو. اونم دستی که باهاش می نویسی! والا آسونتره! عقده نمیشه برام. بهتون قول میدم. تمام استقلالی که دلم می خواست برم خارج و داشته باشم، تو کیش داشتم. خیلی هم بهم خوش گذشت. اگه بازم خیلی دلم خواست برای ارشد می خونم تهران قبول شم که با پریناز بریم. ولی برای کارشناسی همین جا هستم تا پریناز دیپلم بگیره.

مامان سر به زیر انداخت و آرام گفت: من با پریناز مشکلی ندارم. نگران تو ام. بفهم اینو.

آرمان لبخندی زد و گفت: منم با پریناز مشکلی ندارم. خیالتون راحت باشه.

جلو رفت. مادرش را بوسید و گفت: من خوبم. شما ببخشید.  

مامان به زحمت خندید و سر تکان داد. زیر لب گفت: باشه.

آرمان هم خندید. قدمی به طرف در آشپزخانه برداشت. آرزو از دستشویی بیرون آمد. بابا هم داشت به آشپزخانه می آمد.

صدا زد: پریناز! بدو مدرسه ات دیر شد.

پریناز در اتاقش را باز کرد و با پریشانی لب به دندان گزید. مانتو شلوار سورمه ای مدرسه پوشیده بود با مقنعه. کیفش هم دستش بود. یواش گفت: من صبحونه نمی خوام. ممنون. بریم دیگه.

_: مگه میشه صبحونه نخوری؟ بدو بیا ببینم.

با ناراحتی زمزمه کرد: زشته.

جلو رفت. دستش را کشید و گفت: زشت اینه که گشنه بری مدرسه! بیا ببینمت.

کشان کشان او را تا آشپزخانه برد. مامان برای اولین بار لبخند پر مهری به رویش زد و گفت: سلام. صبح به خیر.

پریناز با چشمهای گرد به شهین خانم نگاه کرد و بالاخره با خجالت گفت: سلام.

آرمان صندلی را با دست آزادش عقب کشید. شانه های او را گرفت و گفت: بشین.

مامان گفت: اذیتش نکن آرمان.

_: اذیت نمی کنم. ولش کنم صبحونه نمی خوره. بعد یه ساعت دیگه میفته به غش و ضعف! ما هر صبح همین مراسم رو داریم. اون ساندویچ نون و پنیر که با خودم می برم سهم ایشونه.

پریناز داشت از خجالت آب میشد. لقمه ای که آرمان برایش گرفته بود توی گلویش مانده بود و پایین نمی رفت. نصف لیوان چای را نوشید تا توانست آن را فرو بدهد. با اصرار آرمان کمی دیگر خورد و بعد برخاست. بقیه هم برخاستند و هرکدام با عجله به دنبال کار خود رفتند.

بابا آرمان و پریناز و آرزو را رساند و خودش سر کارش رفت. طبق معمول آرمان بعد از یک ساعت به خانه برگشت. مامان مشغول آشپزی بود. پرسید: پریناز ظهر میاد اینجا؟

آرمان یک لیوان آب ریخت و گفت: فکر نمی کنم. آقای بهمنی تا ظهر برمی گرده.

مامان در حالی که از نگاه کردن به او اجتناب می کرد، گفت: دختر شیرینیه.

آرمان خنده اش را فرو خورد و سر به زیر انداخت.

مامان با نگرانی ادامه داد: خدا کنه پشیمون نشین. هیچ کدومتون.

_: خوشحالم که دوستش دارین.

=: دوستش دارم ولی برای اونم دلم میسوزه. خیلی زوده که بیفته تو زندگی.

_: به ما که بد نمی گذره. نگران چی هستین؟

=: زندگی که فقط مهمونی بازی و خوشگذرونی نیست. خرج داره. گرفتاری داره. زحمت داره. مسئولیت داره.

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: فعلاً که نمی خوایم مستقل بشیم. اگه کاری ندارین برم سر درسام.

مامان آهی کشید و گفت: برو. منم میرم فروشگاه.

مامان سهام دار یک فروشگاه زنجیره ای بود و هفته ای سه چهار بار در جلسه ی مدیران و سهامداران شرکت می کرد.

نزدیک ظهر بود که گوشی آرمان زنگ زد. شماره ناشناس بود. جواب داد: بله؟

=: آرمان؟

_: سلام فریباخانم.

=: سلام. خوبه که هنوز اینقدر صمیمی نیستی که به من بگی مامان.

نگاهش را به سقف دوخت و در دل گفت: خدایا خودت رحم کن.

_: معذرت می خوام. خطایی از من سر زده؟

=: نه ولی دوست دارم ببینمت. یه صحبت خصوصی. اگر لطف کنی کسی رو در جریان نذاری ممنون میشم.

_: خواهش می کنم. هرجور میلتونه. کی و کجا؟

=: می تونی تا نیم ساعت دیگه بیای اینجایی که میگم؟ نزدیک محل کارمه.

_: بله حتماً. بفرمایین. یادداشت می کنم.

بعد از قطع تماس از جا برخاست. بیرون سر کشید. مامان هنوز نیامده بود. لباس عوض کرد و از در بیرون رفت.

وارد کافی شاپ که شد فریباخانم هنوز نیامده بود. نفسش را به راحتی رها کرد. می توانست تا آمدنش کمی بر خود مسلط شود.

میزی کنار پنجره انتخاب کرد و نشست. هنوز پیش خدمت برای گرفتن سفارش نیامده بود که فریباخانم رسید. به احترامش برخاست و سلام کرد.

فریبا خانم جدی و رسمی جوابش را داد و نشست. اینقدر رسمی بود که آرمان نزدیک بود دستش را هم برای دست دادن پیش ببرد اما به موقع پس کشید. اشکالی نداشت ولی عکس العمل فریباخانم را نمی توانست پیش بینی کند.

پیش خدمت جلو آمد. فریباخانم قهوه ترک سفارش داد و آرمان دم نوش آرامبخش.

پیش خدمت که رفت فریباخانم ابرویی بالا انداخت و پرسید: مضطربی؟

_: چی؟ نه... فقط چند وقتیه دارم سعی می کنم کافئین کمتر بخورم.

=: خوبه. خب... من خیلی وقت ندارم. امدم ازت بپرسم پریناز رو چقدر دوست داری؟

آرمان سر برداشت. از روی شانه ی فریباخانم به دیوار انتهای مغازه که با آجر نما تزئین شده بود چشم دوخت. نفس عمیقی کشید و پرسید: واحد شمارش دوست داشتن چیه؟

فریباخانم دستهایش را روی میز گذاشت. کمی به جلو خم شد و سعی کرد نگاه آرمان را شکار کند. پرسید: از عشق چی می دونی؟

آرمان دستی به گردنش کشید. احساس خفگی می کرد. باز هم سعی کرد نفس بکشد. معامله با آقای بهمنی خیلی ساده تر بود. البته اسم رابطه اش با پریناز را معامله نمی گذاشت. ولی در کل با آقای بهمنی راحتتر کنار می آمد. برخوردهایش تا حدودی قابل پیش بینی بود.

فریباخانم چون جوابی نگرفت، ادامه داد: حاضری براش چکار کنی؟

چشمهایش را بست و باز کرد. سعی کرد تمرکز کند. بالاخره گفت: شما می خواین برای دخترتون بهترین تحصیلات، بهترین زندگی و بهترین آینده رو فراهم کنین. من سعی می کنم... با تمام وجودم تلاش می کنم که همه ی اینا رو بهش بدم. همون طوری که تا حالا سعی کردم.

فریباخانم حرفش را قطع کرد و گفت: خبر دارم که کیش خیلی بهتون خوش گذشته! تفریحی هم موند که نرفته باشین؟

سر تکان داد. گیج شده بود. منظور فریباخانم از لحن تندش را نمی فهمید.

رسیدن قهوه و دم نوش وقفه ای بین صحبتهایشان انداخت.

بعد از رفتن پیش خدمت، فریباخانم با لحنی تهاجمی ادامه داد: تو این بچه رو لوسش می کنی. فکر می کنی زندگی فقط بازیه. این همه خرج کردی که چی بشه؟ خودتم هنوز بچه ای! اون پول می تونست یه سرمایه باشه. خونه ای ماشینی سهامی... تو که اینقدر سریع می خوای بیفتی تو جاده ی زندگی چرا تمام پولتو بر باد دادی؟

آرمان نفس عمیقی کشید. دستی به فنجان دم نوشش گرفت و آن را توی نعلبکی چرخاند. همان طور که چشم به رنگ ملایم مایع درون فنجان دوخته بود گفت: این فرصت شاید دیگه برای ما پیش نیاد. به قول میفتیم تو زندگی و همه چی جدی میشه. دلم می خواست از سفرمون لذت ببریم. من برای ذره ذره ی اون پول زحمت کشیده بودم. بادآورده نبود که ندونم چکار دارم می کنم.

فریباخانم دستهایش را از هم باز کرد و با لحنی که یک درجه ملایمتر شده بود اما هنوز تند بود، جواب داد: بله ولی تو قصد زندگی داری! اگه خوش گذرونیتون به همین جا ختم میشد و الان صیغه رو فسخ می کردی یه حرفی! ولی وقتی تا قرون آخرتو خرج کردی چکار می خوای بکنی؟ حتی یه حلقه ی ناقابلم نمی تونی بخری.

سر برداشت و برای اولین بار جرأت کرد توی چشمهای مادری که شبیه یک ماده شیر خشمگین شده بود نگاه کند.

گفت: اگر شما اجازه بدین رسمیش کنیم همین امروز میرم دنبال وام برای خرید جواهر. مطمئن باشین عروسمو دست خالی نمی ذارم.

=: اگر اون پول رو خرج نکرده بودی...

آرمان دستش را بالا آورد و حرف فریباخانم را قطع کرد.

محکم گفت: من به اندازه ی سر سوزنی از خرج کردن اون پول پشیمون نیستم. ما از لحظه لحظه اش لذت بردیم و فکر می کنم... اینه که ارزش داره.

فریباخانم ناباورانه به او نگاه کرد. انتظار نداشت از یک الف بچه برای بار دوم رو دست بخورد! این پسر از رو نمی رفت!

آرمان دستش را پایین آورد. آرام گفت: من درک می کنم که شما هم به اندازه ی من... بیشتر از من... گفتم که واحد دوست داشتن رو نمی دونم که براش مقدار تعیین کنم. ولی هرچی که هست هر دوی ما عاشقانه پریناز رو دوست داریم. مطمئن باشین من کاری نمی کنم که بهش سخت بگذره.

=: لازم نیست کاری بکنی. همین مسئولیت زندگی خودش فشار بزرگیه.

_: من سه سال صبر می کنم. تا اون موقع می تونم سرمایه ای هم جمع کنم. درس هم بخونم. پریناز هم بزرگتر میشه.

=: سه سال دیگه تازه هفده سالش تموم میشه. خیلی کمه.

آرمان آهی کشید و معامله گرانه گفت: چهار سال.

=: نمیشه. زوده.

این بار نوبت آرمان بود که دستهایش را روی میز بگذارد و به جلو خم شود تا روی صورت فریباخانم تمرکز کند.

با صدایی آرام ولی برنده گفت: ما داریم درباره ی یک آدم حرف می زنیم که حق تصمیم گیری داره. بهتر نیست این جلسه رو به وقتی موکول کنیم که خودش هم حضور داشته باشه؟ و البته لطف کنین به خودش هم حق نظردهی بدین.

فریباخانم این بار واقعاً خلع سلاح شد. عقب کشید. فنجان قهوه اش را که سرد شده بود برداشت و کمی نوشید. آرام گفت: ما دشمن نیستیم.

آرمان لبخندی زد. او هم جرعه ای از دم نوشش نوشید و گفت: قطعاً همین طوره. فقط به اشتراک به کسی دل بستیم که سخته باهم تقسیمش کنیم. ولی دلیلی نداره پریناز تقسیم بشه. اون دختر شماست و همسر من. این دو تا باهم منافاتی ندارن. همون طور که شما هم همسرین هم مادر هم دختر پدر و مادرتون...

فریباخانم با ناراحتی گفت: ولی برای پریناز خیلی زوده که همه ی اینها رو به عهده بگیره. زندگی ساده نیست.

آرمان جرعه ای دیگر از دمنوش را نوشید که فریاد نزند. ولی آرام نشد. یک جرعه ی دیگر هم نوشید. بالاخره گفت: من از پریناز دست نمی کشم.

فریباخانم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: من باید برگردم سر کارم. ولی حرفام تموم نشده. بهتره این بحث رو در حضور پریناز ادامه بدیم. عصر قبل از این که بری سر کار بیا خونه حرف بزنیم.

آرمان چشمهایش را در حدقه چرخاند تا یادآوری نکند که این پیشنهاد خودش بوده است! نفسی کشید و گفت: چشم. میام.

فریباخانم سر برداشت و به پیش خدمت اشاره کرد صورت حساب بیاورد. آرمان دست برد که کاغذ را بردارد اما فریباخانم اجازه نداد. آرام گفت: جلوی بزرگترت مؤدب باش.

خودش برخاست و رفت حساب کرد. آرمان کنار میز ایستاده بود و به حرکات با صلابت و مطمئن او چشم دوخته بود. پریناز مثل مادرش نبود. مثل آقای بهمنی هم نبود. پریناز فقط پریناز بود. لبخندی روی لب آرمان نشست. دلش برای پرینازش تنگ شد.




بعداً نوشت: من حالم خوبه ولی نمی دونم این الهام بانو با کی دعوا داره که خشن شده؟  D:

نظرات 38 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 19 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:11 ق.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)

یه پیشنهاد بدم. البته شاید فضولی باشه
میشه مثلا ادامه داستانهایی که قبلا تموم شده رو بدید

مثلا راز نگاه 2
یا هرکدوم دیگه
نه که فضاسازی ها قشنگ بود و طبیعی, حس میکردی وجود خارجی دارند

سلام :)

خواهش می کنم. فضولی نیست. فقط برگشتن به فضای قصه های قبلی برام سخته. ولی شایدم یه روز بتونم ادامه بدم...

خیلی لطف داری :)

میس هیس پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:40 ق.ظ

جون به لب میکنن تا راضی بشن :))))
آرمان چقدر خوب شده ، راضیم ازش ، پریناز گوگولی D:

والا :))))
خدا رو شکر :دی

زیبا سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:48 ب.ظ

امشب سر مهربان نخلی خم شد
درکیسه نان به جای خرما غم شد
در خانه دور،بیوه ای شیون کرد
هم بازی کودک یتیمی کم شد
شهادت امیرالمومنین حضرت علی (ع) تسلیت باد
التماس دعای فراوان

متشکرم. دعاگویم و التماس دعا دارم ♥

فاطمه دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:50 ق.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)

الان متوجه شدم گویا پسرتون مریضه
همین لحظه در شب قدر دعاش کردم
آرزوی شفا

سلام :)
بله سومی و چهارمی پشت هم گرفتن و شکر خدا رو به بهبودن.
خیلی از دعای خیرت ممنونم. سلامت و خوشحال باشی همیشه

سهیلا یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام شاذه ی عزیز و نازنین ....
بله خدا رو شکر خوب بود و خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها سعادت پذیرایی افطاری داشتم . بعد هم برای هفته ی بعدش خئودمون رو دعوت کردن . جاتون خالی اون هم خیلی خوب بود . هشت سال بود که به هیج مهمانی افطاری دعون نشده بودم.
هی هر سال عزم میکردم برای ماه مبارک بیام ایران ولی تا الان که نشده .
الان اومدم دیدم نوشتین پسر گل آبله مرغون گرفته . امیدوارم سبک بوده باشه و زیاد اذیت نشه. یادمه پسر من توی سن 4 سالگی و دخترم سن 7 سالگی گرفتن. هر دو هم خدا رو شکر سبک بود . از اون بیماریهایی هم هست که فقط باید دوره اش طی بشه و کار خاصی هم نمیشه براشون کرد. امیدوارم جای جوشها زیاد نباشه و بزودی خوب و خوش بشه .
شب قدرتون پر بار و پر برکت باشه ان شاءالله . التماس دعا.

سلام سهیلای مهربانم
خدا رو شکر. خوشحالم که روزهای خوب و پربرکتی داشتی ♥
انشاءالله سال آینده با سلامتی و دل خوش این ماه عزیز رو در ایران بگذرونی ♥
بله اول سومی گرفت و بعد چهارمی... هر دو نسبتا سنگین بودن ولی شکر خدا داره تموم میشه.
بله کاری نمیشه کرد. شکر خدا همین یک باره.
خیلی متشکرم دوست خوبم.
به همچنین شما. دعاگویم و التماس دعا دارم ♥

خورشید یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
خسته نباشید مامانی پرستار. امیدوارم رضا کوچولوی عزیز زود زود خوب بشه.
من فکر کردم بیایید دسته جمعی برسیم خدمت این مادرزن جان گرامی، بلکه یک فرجی بشه. این آرمان طفلونکی از وقتی از کافی شاپ برگشته از شدت استرس داره سکسکه میکنه اینقدر دلم سوخت براش
درسته که اونم مادر و نگران ولی با پنبه سر بریدن بهتر نیست تا اینجوری ضربتی عمل کردن آیا؟؟؟؟

سلام سلام خورشید جونم :)
سلامت باشی گلم. متشکرم. انشاءالله

فکر خوبیه! بیایید بریم :D
آخی آخی! سکسکه رو خوب امدی :)))))
فریباخانم اصلا آدم در لفافه حرف زدن نیست. رک و پوست کنده حرف آخرشو همون اول می زنه و خلاص!

118 یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:29 ق.ظ

دیگه بدتر میتونین از این فرصتها استفاده کرده و التماس دعا بخواین :)) منم میخوام البته

بدتر یا بهتر؟ :D
همچنان مشغول پسرک نالان و بقیه ی امور جاری هستم فرصت نوشتن نشده
دعاگویم و التماس دعا دارم

118 یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ق.ظ

شما چرا دیگه تقویم ورق نمیزنین آیا ؟ بلکم یک فرجی شد پست گذاشتین

ورق زدن نمی خواد. شبهای قدر نزدیکن. باید بشینیم چک سفته هامون با خداوند عالم ردیف کنیم بلکه فرجی بشه و بخشیده بشیم.
امشب می خواستم بنویسم. ولی رضا آبله مرغونه و مشغول ناله کردن. مسکن هم اثر نکرده.

دختری بنام اُمید! شنبه 13 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:28 ب.ظ

بالاخره پیام گذاشتم تو واکسر، آیا رسید؟

دختری بنام اُمید! شنبه 13 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:10 ب.ظ

جیمیلتم وارد کردم باز نمیشناسه!
نمیدونم چشه!
این شبکه های اجتماعی موبایلی از من خوششون نمیاد:دی

اینا یه کمی تنبلن. نه که قدرت نت ما هم خیلی قابل توجهه! اینه که دیگه همه چی خیلی بهتر میشه :D

دختری بنام اُمید! شنبه 13 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:36 ب.ظ

شاذه جانم من نصب کردم اما اینکه فقط مخاطب های گوشیمو که واکسر دارن میاره!
سعی کردم به اکانت شما invite بدم اما نمیدونم شد یا نه!
راستی مطمئنید این نرم افزار با مخاطب های گوشیتون کار نداره؟!
هر کی این نرم افزار رو نصب داره نشون میده! خوشبختانه فقط یکی از مخاطب های من که شمارمو نداره تو واکسره :دی

جیمیلمم بدی قبول نمی کنه؟ حانیه خیلی سریع پیدام کرد! نفهمیدم با ایمیل یا اکانتم.
مخاطبها رو هم می شناسه. ولی با ایمیلم قبول می کنه
shazzenegarin@gmail.com
منم فقط دو سه نفر از دفتر تلفنم این برنامه رو دارن :)

دختری بنام اُمید! شنبه 13 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:06 ق.ظ

واکسر رو از کجا میتونم دانلودش کنم؟
سرچ کردم اما چیزی پیدا نکردم!

من تو حذف فایلها و پشتبان ها معمولا محتاط عمل میکنم! برای همین کلی فایل بیخود دارم :دی

راستی یه پست به سبک قدیم گذاشتم:دی

http://cafebazaar.ir/app/?id=com.rebelvox.voxer

خیلی جای خاصیه :D

ها تو کامپیوتر ما هم کلی فایل به درد بخور و به درد نخور هست که من عین یک بانوی خانه دار می خوام همه رو بریزم دور و یه جاروی تمیز بکنم :D

shahdokht شنبه 13 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:41 ق.ظ

خسته نباشین

سلامت باشی گلم

soheila جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام شاذه جونم .
مرسی از جوابتون . ببخشید توی پیام قبلیم خط آخر کلمه ی بالاخره رو اشتباه تایپ کرده بودم . احتمالا خودتون متوجه ی اشتباهم شده بودین.

خوب و خوش باشین همیشه .

سلام عزیزم
خواهش می کنم. نه متوجه نشده بودم. چند بار پیامتو خوندم تا متوجه شدم مشکل کجا بود :))))
غلطهای تایپی تو ناخودآگاه من کاملا پذیرفته ان مگر دیگه خیلی زیاد باشن. چشمم فقط غلطهای املایی رو می گیره.
سلامت و خوشحال باشین همیشه

راستی مهمونی افطاریتون خوب برگزار شد؟

دختری بنام اُمید! جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:46 ب.ظ

این واکسر که گفتی یعنی چی؟! نرم افزار چته؟
چه اسم باحالی ساخته:دی خب اونا معیار خودشونو برای ساخت اسم دارن، اون عدد شانسیه احتمالا
داستان همیشه آموزنده است! چون یه زندگی رو روایت میکنه، تازه داستان های شما که کلی هم حس خوب توشه که حال آدمو خوب میکنه، اما من چی بنویسم!
من از کارهای خودم پشتیبان میگیرم، گاهی زیادیم میگیرم:دی اما چون وبلاگ برام حیاتی نبود ازشون پشتیبان نگرفتم :دی
اما الان که فکر میکنم میبینم کلی براشون وقت گذاشته بودم، نامردی بود بترکوننش :((

کلا تو این دنیا ناراحت کردن راحتتر از خوشحال کردنه! واسه همینه ما سعی میکنیم خلقی رو خوشحال کنیم ;)

بله :D شماره تلفن نمی خواد. نسبتا هم سبک و سریعه
بله. برام جالب بود که از خودم نخواست آیدیمو انتخاب کنم :)
نظر لطفته. همون روزمره هات که با لحن طنز می نوشتی کلی حس خوب داشت :)
امان از این پشتیبانی ها :D گاهی هرچی کامپیوتر رو آب و جارو می کنم می بینم چهار تا دیگه هم از این فایل هست :D بعد یهو می زنم اون فایل که خیلیم مهمه و فقط یکی ازش هست می ترکونم :D
واقعا حیف بود! منم خیلی دوسشون داشتم!

همین طوره :)

دختری بنام اُمید! جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:04 ب.ظ

احیانا اگه خواستم وب دیگه ای بزنم حتما حتما شما اولویت اول خبردهی هستی شاذه جانم
راستی دقت کردی نصف نظرات اینجا مال منه، تازه همشونم بی ربط! میخوام بچه خوبی بشم فقط نظرمو در مورد داستان بنویسم، شاید بقیه دوستان بخوان از نظرات بقیه دوستان! در مورد داستان استفاده کنن :دی ( چه واج آرایی شد:))) )

متشکرم عزیزم
خیلی هم خوبه! من مشکلی ندارم. ولی اگه دلت خواست واکسر بریز حرف بزنیم. یه آیدی برام انتخاب کرده
snegar156
دلیلشم نمی دونم :)) من فقط جیمیلمو دادم و اسم شاذه نگارین. این صد و پنجاه و شش رو از کجا اورد خدا عالمه :D

دختری بنام اُمید! جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:58 ب.ظ

کاملا موافقم، منم طرفدار هیچ جنسی نیستم، در مقام مقایسه با آرمان گفتم، والا همون مرد بد بالاخره با یه زن بد داره این غلطارو میکنه، قوم لوط نیستن که
طرف بلاگفا که عمرا برممممممممم، وبلاگ اندرویدیمم پریده:(((( تازه یه وبلاگ تخصصی هم داشتم اونم پریده :(((
نمیدونم چرا یه زمانی به بلاگفا اعتماد کردم، درسته خیلی آپدیت نمیکردمشون اما مطالبی که توشون بود مهم بودن:(( مخصوصا تخصصیه :(( متاسفانه هیچ پشتیبانی هم ازشون ندارم:((
بلاگ اسکای خوبه اما دوستان گفتن امکان پشیبان گیری نداره، درسته؟
چند روزه دارم به تارک دنیای مجازی شدن فکر میکنم، نظرت؟
البته این تصمیم شامل خوندن وبلاگ شما نمیشه، چون در هر صورت باید داستان بخونم والا داستان خونم کم میشه ممکنه بمیرم تازه از دلتنگی شاذه جونمم دق میکنم اگه نیام اینجا
واقعا هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حس میکنم دارم وقت خواننده های وبلاگمو تلف میکنم، کار مثبت که نکردم، میرم اون دنیا از پا آویزونم میکنن میگن تو که علم و دانشی یا حرف به درد بخوری برای گفتن نداشتی چرا وقت مردمو تلف کردی؟ باور کن
از خوندن اکثر وبلاگ ها هم احساس بیهودگی میکنم! چون اکثرا از غم و ناامیدی و حس های منفی مینویسن که به شدت حالمو میگیره :|

درسته :))
ای بابا همه شون نابود شدن؟!!!! چه اوضاعیه!
امکان پشتیبان گیری؟ نمی دونم. من که کلا به کسی اعتماد نمی کنم. همه چی رو تو ورد می نویسم و تو وب کپی می کنم. آق مهندسم هر وقت سری زد به پی سی یه بک آپ برام می گیره که روز مبادا گریه کنون نرم سراغش که قصه ام گم شده :D

نه بابا وب قبلیت خیلی بامزه بود! اونجوری بنویسی عالیه!

هرکی نخواد نخونه! چه ربطی به تو داره؟ مثلا قصه های من خیلی مفید و آموزنده ان؟ نیستن. می نویسم که حالم خوب باشه که بتونم بندگی خدا رو بکنم اگه خودش کمک کنه. ضمنا این وسط اگه یکی دیگه هم خوند و لذت برد و تونست با حال بهتری به بندگی خدا بپردازه، اجرمو گرفتم.

منفی نوشتن خیلی آسونه متاسفانه!

shahdokht جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:11 ب.ظ

چی شد مامان ارمان اینجوری شد؟؟؟؟ دیروز بحث و دعوا امروز لبخند مادرانه

دیروز از دست آرمان حرص می خورد. از امروز تصمیم گرفت یه نگاهی هم به پریناز بکنه که بنده خدا هیچ کاره است. بالاخره نگاهش کرد و ازش خوشش امد :)

فاطمه جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:14 ب.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)

ارمان طفلی...

سلام :)

ها خیلی طفلکیه :)

soheila جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:09 ق.ظ

سلام شاذه جونم . عید شما هم مبارک . خیلی هم ممنون که بفکرمون بودی و بهمون عیدی دادی .
چه خوب که بالاخره مامانا دلشون طاقت نیاورد و بفکر رفع کدورت افتادن .
مامان آرمان البته راحتتر کنار اومد ولی مامان پریناز سختگیرتره و البته حق هم داره . کم چیزی نیست . دختر جگر گوشه شو میخواد عروس کنه اونم توی سن به این کمی .
از اقتدارش و حرفهاش خوشم اومد . راستش اگه منم قرار باشه دخترم رو شوهر بدم همینقدر سختگیر میشم
از اونطرف آرمان هم خوب جواب داد و خودش رو کنترل کرد و احترامش رو هم نگه داشت . بنظر میاد کاملا میدونه داره چیکار میکنه .
شاذه جون مکالمات ارمان و مامانا رو خیلی خوب نوشتی عزیزم . الهام بانو هم کارش خیلی خوب بود . یکم خشونت لازم بود . باباخره داستان داماد مادر زنه دیگه
ایام به سلامتی و خوشی شاذه بانو .

سلام سهیلا جون
متشکرم عزیزم

بله. بالاخره مادره و دل نازکش :)
بله برای مادر آرمان قبولش کمی ساده تره. حس جدا شدن از دختر و نگرانی برای آینده اش سخت تره.
منم همینطور. الکی که نیست :)
واقعاً از اقتدار آرمان خوشم امده. نمی دونم الهام بانو این پسرک رو تا حالا کجا قایم کرده بود :دی
خیلی لطف داری. من وقتی میرم تو حس داستان واقعاً با ناخودآگاهم می نویسم و نوشته ها برای خودم هم جدید میشن! قسمتایی که با خودآگاهم بنویسم و به اصطلاح حس نوشتن نداشته باشم رو زیاد دوست ندارم. ولی این قسمت رو دوست داشتم.

سلامت باشید و خوشحال همیشه :)

دختری بنام اُمید! جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:11 ق.ظ

الان یه چیز دیگه کشف کردم!
وبلاگی که گفتم توش یه چیزه! بیرونش یه چیز دیگه!
یعنی تو بخش مدیریت مطالب، پست های وبلاگ نیست! اما وقتی وبلاگو باز میکنم هستن!
بلاگفا چه کردی با وبلاگ ما!!!!!!!!!!!!!!!!!!
احتمالا مطالب کَش شده و بزودی از بین میره! :(

خب آفتاب داره طلوع میکنه و غذای ما تا حدی هضم شده، دیگه بریم بخوابیم:دی

خب تا کش نشدن برو کپیشون کن داشته باشیشون. اصلاً یه وب تو بلاگ سکای بزن بشو همسایه ی ما :دی
مدیونی اگه به من آدرس ندی ؛)

آخی قبول باشه :)

دختری بنام اُمید! جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:47 ق.ظ

ترکیده
من عاشق اون وبلاگ بودم :((((((((((((((
من دیگه وبلاگ نمینویسم:((((((((((

حیف!!!!!!
بنویس! ناامید نشو! مگه اسم تو امید نیست؟!

دختری بنام اُمید! جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:43 ق.ظ

یه وبلاگ دیگه درست کردم، با یه اسم کاملا ناشناس! اما به دلیل عدم حضور یارجان همچنان نمیتونم اونجا بنویسم! آخه اسم و موضوع وبلاگ مربوط به ایشون بود!
البته احتمالا ترکیده باشه چون تو بلاگفا بود! خوبه یادم انداختی برم ببینم ترکیده یا نه! کلی برای هدر وبلاگ زحمت کشیده بودم:(((

شاذه جانم اگه همه مردهای متاهل و فرزند دار مسئولیت پذیر بودن که اوضاع جامعه این نبود، الان که بعضی هاشونو از وایبر و لاین و .. باید جمع کرد! خجالت هم نمیکشن!

بلاگفا رو ول کن! ببین بلاگ سکای چقدر گله ماهه قشنگه :دی
چش نخوره فوووووووووت :دی

بی خیال... من همیشه میگم به تعداد مردهای بد زنهای بد هم وجود دارن! از طرفداری جنسیتی بدم میاد. خدا دو تا جنس آفریده و به هر دو اختیار داده که خوب یا بد باشن...

زینب جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:42 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

اِ راستی عیدتم مبارک !

+ تو وبمم خبری نیس...درشو بستم فعلا تا بشینم فک کنم چی بنویسم توش...
یه جورایی بی حوصله شدم ! :|

متشکرم. مبارکت باشه :)

آهان از اون لحاظ!
خدا نکنه!

رها:)) پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:46 ب.ظ

مامانش کجا ترسناکه؟! یعنی منظورم اینه ک من کجا ترسناکم؟!:))))
سلام:)
پیشنهاد خودش بود ک بود ! من اول داشتم بهش فکر میکردم مطمئنم! :دی
اصلا چ معنی داره؟! بچه باید جلو بزرگ ترش مودب باشه
خسته نباشی:-*

تو که گلی عزیز دل :)))
همه هم بهت حق میدن :)
البته که فکر می کردی :))))
پسرم تمام سعیشو کرد که مودب باشه!
سلامت باشی :*)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:29 ب.ظ

سلام
بازم عیدتون مبارک
عیدی خیلی خوبی بود
عالی بود و کلی ذوق کردیم به خاطر این تحکم آرمان
دیگه همه دارن جلوش کم میارن
تشکر فراوان
خوش باشین
دستتون مرسی

سلام

متشکرم :*)
خیلی خیلی ممنون
بله همچین قرص و بااراده وایساده :)

سلامت باشی :*)

زینب پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:11 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام سلام !
طاعات و عباداتتون قبول باشه شاذه بانو !

واااااو !
اول اینکه چقد چسبید...مخصوصا الان که روزه رسما مارو برده...اونم بعد چند روز چک کردن اینجا واسه قسمت جدید !

خدا خیرت بده ها ! خیلی کار خوبی میکنی...قشنگ آدم میاد رو فرم !

خدا رو شکر شهلا خانوم آروم شدن..ولی الهام نفت ریخت رو آتیش فریبا بانو !!

بدبخ آرمان ! پرینازم طفلکیه ولی آرمان چون سنش زیاده ملت بیشتر بهش گیر میدن !

به هرحال داستان خیلی خوبه و واقعا عالی داره پیش میره !

سلام سلام!
به همچنین شما عزیزم :)

نوش جان. میشه لطفاً ثوابش برای ما شبیه افطاری دادن منظور بشه آیا؟ :دی

متشکرم. ممنون که می خونین و انرژی مثبت میدین :)

شهین خانم ؛) ها! همین حسابی داغش کرد :دی

ها طفلکی مسئولیت هر دوشونو به عهده گرفته و هی باید جواب پس بده

خیلی خیلی متشکرممممم :*

shahdokht پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:44 ب.ظ

همههههه کتاباتون جالب بود

متتتتشکرمممم عزیزمممممم

بانوی مهر پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:57 ب.ظ http://banoye-mehr14.blogfa.com/

سلام. وای چه صلابتی داره آرمان......
خب مامان پریناز هم راست میگه.

سلام
ها خوشم میاد همچین نرم و با صلابته. خشک نیست :)
بله اونم حق داره.

پاستیلی پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام

هوراا خوشم اومددد .. ممکن بود خیلی به آرمان خوشبگذره

خیلی جالب بود

بازم گلی به جمال مامان آرمان. ولی ماده شیرعالی بود;)

سلام

مرسییی. ها دیگه داشت خیلی خوش به حالش میشد قدر نمی دونست :D
ممنونم ♥
ها. بنده خدا اقلا از پریناز خوشش امده!
منم از ماده شیر خوشم امد :D

سپیده پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:25 ق.ظ

چقدر خوبه که محکمه و کوتاه نمیاد....خیلی خوبه

متشکرم. خوشحالم دوستش داری

مهرناز پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:43 ق.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

جونم!!!عجب پست تپلیه !!!
مامان آرمان خیییلی راحت کنار اومد.... دوتا دعوا حسابی لازم بود....
مامان پریناز هنوزم باحاله... اونم اگه دعواش بیشتر بود بهترررر بووووود

مرسی!!!
:)))) دیگه نمی تونم اینقدر خشن باشم :D

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:05 ق.ظ

الان یه وبلاگ دیدم تو سبک قدیم خودم مینویسه، دلم خواست مثل قدیما بنویسم
از اون روز که بهت گفتم عاشق وبلاگ اولم بودم! همش تو فکرشم

آخیییی.... بیا بنویس! یه اسم جدید که دوستش داشته باشی هم پیدا کن که پیدا نشی :)

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:31 ق.ظ

بازهم عید شما مبارک

اصلا من عاشق صلابت فریبا خانم شدم:دی
الان ما نتیجه بگیریم پریناز رو از جوب آب گرفتن که شبیه هیچکس نیست؟ :)))
خوشم میاد این آرمان تریپ آدم بزرگا رو برمیداره، الان 40 ساله هام انقدر با مسئولیت نیستن :دی

گفتم که الهام بانو رو یا روزه برده یا رفته تعطیلات، خب عصبی شده

ممنون شاذه جانم، عالی مثل همیشه

متشکرم :*)

منم یه کمی بهش غبطه خوردم ولی ترسناکه :دی
شایدم :))) منظورم این بود نه صلابت مامانشو داره نه رفتار عاقلانه ی باباشو :دی
چهل ساله هایی که زن و بچه دارن مجبورن که با مسئولیت هم باشن و الا زندگیشون از هم می پاشه.

ها دیگه طفلکیییی :دی

خواهش می کنم گلم :*

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:16 ق.ظ

سلاام شاذه جونم
خوبی بانو؟
عید شمام مباااارک
بازم مامان آرمان !!خیلی خوب برخورد کرد..خوش به حال پریناز
بیچاره آرمان با این مادرزن! هرچند که مامان پرینازم همین الانشم راضی شده و قبول کرده آرمانو فقط دل نگران دخترشه
ممنون خانوم گل
شاد و سلامت باشی عزیزجان
بوووووس:-*

سلام ارکیده جونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟

متشکرم :*
مامانش ترسناکه! :دی
من جای آرمان بودم تا حد امکان از این ماده شیر فاصله می گرفتم. تو دهنش نمی رفتم :))

خواهش می کنم گلم
به همچنین شما :*
بووووووووووس :*

سیندخت پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:21 ق.ظ

سلام شاذه جون نماز روزتون قبول عیدتونم مبارک دست شما و الهام بانو درد نکنه جالب بود

سلام عزیزم
متشکرم

118 پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:51 ق.ظ

دهن روزه ماه رمضون بس بهش فشار میارین عصبی میشه دعواش میاد :))

ها دیگه بیچاره! حالا الان که روزه نبود! ولی بازم اعصاب نداشت. چند وقته دلش پیتزا و سیب سرخ کرده می خواد ننر شده :D

بهامین پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:39 ق.ظ http://notbook-man.blogfa.com/

عید شمااهم مبارک

متشکرم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد