ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (39)

سلام سلام
روز تعطیل و ماه مبارک رمضان و همسر سر کار و بچه های روزه دار و تابستانی که کش می آید...

یادم امد مشکل کجاست! جمعه ها ظهر شیفتم بود. هی روزگار...
به خود نگیرین کم کم سعی می کنم دیگه یادآوری نکنم...


بابا هم تا راهرو آمد و صورت عروسش را بوسید. وارد هال شدند. مامان بلاتکلیف آن وسط ایستاده بود. انگار نمی دانست اخم کند، لبخند بزند، جلو بیاید، نیاید...

بالاخره سری تکان داد و به زحمت گفت: سلام. خوش اومدی.

پریناز هم سر به زیر انداخت، با خجالت و ناراحتی گفت: سلام. ببخشید مزاحم شدم. من گفتم میرم خونه ی خواهرم...

به امید کمکی سر برداشت و به آرمان نگاه کرد. آرمان دست روی شانه اش گذاشت.

بابا گفت: اینجا هم خونه ی خودته باباجون. راحت باش.

آرزو در حالی که به شدت سعی می کرد همه چیز عادی به نظر برسد، با خوشحالی پرسید: می خوای بریم تو اتاق من؟

آرمان اخمی کرد و به آرامی او را به طرف اتاق خودش هل داد. گفت: نه میاد تو اتاق خودم. می خوایم درس بخونیم.

در را پشت سرشان بست.

پریناز با غصه گفت: وای آرمان کاش نمیومد. خیلی بد شد. مامانت ناراحته.

آرمان خم شد. بوسه ای طولانی از او گرفت و آرام گفت: اگه نیای سختتر عادت می کنه.

شالش را برداشت و روی جالباسی گذاشت. کش موهایش را باز کرد و با لذت به چشمهایش چشم دوخت. پریناز لب به دندان گزید و گفت: وای بد شد. بیا بریم بیرون.

_: کجا بریم؟ من کلی درس دارم. تو هم همینطور.

+: منظورم تو هال بود. درسامو میارم همون جا.

آرمان پوف کلافه ای کشید. موهایش را با دست بهم ریخت و گفت: سخت می گیری.

پریناز نشست. چمدانش را باز کرد. برسش را در آورد و گفت: الان فکر می کنن سه هفته است موهام برس ندیده.

آرمان غش غش خندید و به او که تند تند سر و وضعش را مرتب می کرد چشم دوخت. موهایش را دوباره بست. بلوزش را صاف کرد و از آرمان پرسید: خوبم؟ زشت نیست جلوی بابات؟

آرمان تبسمی کرد. بلوز آستین سه ربع زرد خوشرنگی پوشیده بود با شلوار جین.

_: خیلی هم قشنگ. جوراباتم در بیار راحت باش.

پریناز دست پاچه گفت: وای نه زشته. بریم.

_: چی زشته؟ خونه ی خودته. مامان اینو قبول داره که تو اهل خونه ای فقط نتونسته باهاش کنار بیاد.

+: ناراحت نمیشه جورابامو در بیارم؟

_: نه ناراحت نمیشه.

پریناز یک لنگه را در آورد. وحشتزده به ناخنهایش نگاه کرد و لب به دندان گزید.

+: وای نه. اینجوری زشته جلوی مامانت.

آرمان غش غش خندید و به ناخنهای پنج رنگ پایش چشم دوخت. خودش لنگه ی دیگر را بیرون کشید و گفت: خیلی هم خوبه.

پریناز کیف مدرسه اش را برداشت و با پریشانی پرسید: مطمئنی؟ پس بریم.

آرمان آهی کشید و گفت: البته حقیقتیه اگه تو اتاق بمونیم درس خوندن مشکله.

برخاست. جزوه هایش را برداشت و باهم بیرون آمدند. حواسش به پریناز بود که با خجالت ناخنهای پایش را جمع می کرد که کمتر دیده شوند.

بابا سر از روی کتابی که می خواند برداشت و با تبسم از بالای عینک مطالعه نگاهشان کرد.

پریناز لبخند شرمگینی زد و به دنبال آرمان رفت. آرمان کتابهایش را روی میز نهارخوری پهن کرد و گفت: راحت باش. چیزی می خوری؟

+: نه ممنون.

دو طرف میز نشستند با کلی کتاب و دفتر و درس جدی.

مامان می رفت و می آمد. تمام حواسش پیش آن دو بود. بالاخره بی حوصله نشست و بافتنی اش را برداشت.

آرزو هم کتابهایش را آورد و پرسید: اینجا کتابخونه ی مرکزیه؟ میشه منم بشینم؟

آرمان خندید و گفت: اگه ساکت باشی میشه.

بابا یک بشقاب میوه پوست کند و جلویشان گذاشت. کنار مامان که برگشت، مامان زیر لب غر زد: خب میوه رو میزه. هرکی می خواد خودش برداره بخوره.

بابا با تبسم گفت: آروم باش خانم.

آرمان به موهایش چنگ زد. به ساعت مچی اش که کنار کتابش گذاشته بود نگاه کرد. چشم و ابرو آمدن مامان را می دید و زمزمه هایش را می شنید. حواسش جمع نمیشد. خوب بود که پریناز غرق در نوشتن شده بود و حواسش نبود. آرزو هم یک چشمش به مامان بود و یک چشمش به کتاب. گاهی هم نگاهی به آرمان می انداخت. آرمان آهی کشید و سر تکان داد.

مامان بافتنی را کنار گذاشت و گفت: سرم درد می کنه. میرم یه کم دراز بکشم.

آرمان نفسی کشید و دوباره شروع به تست زدن کرد. سه ربع ساعت بعد چشمهایش را مالید. از جا برخاست و به اشپزخانه رفت. یک پارچ شربت درست کرد و با چند لیوان به اتاق برگشت. اول یک لیوان برای بابا ریخت و بعد کنار پریناز نشست. سه لیوان را پر کرد و یکی را به طرف آرزو دراز کرد. پریناز لیوان خودش را برداشت و جرعه ای نوشید. زیرلب پرسید: مامانت از دیدن من سرش درد گرفت؟

آرمان با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. پوزخندی زد و جرعه ای نوشید. سرش را روی شانه ی پریناز گذاشت و گفت: چشمام درد می کنه. باید برم دکتر.

+: ضعیف نشده باشه!

_: چه می دونم. شایدم شده. زیاد که می خونم سردرد میشم.

+: منم عینک دارم ولی نمی زنم! برای دوره. باید سر کلاس بزنم ولی حوصله ندارم. دماغمم غلغلک میشه. تخته رو هیچ وقت نمی بینم. از رو دست کناریهام می نویسم.

_: خاطرم هست که عینکت فقط مال تو جلدشه! اینجوری نمره ات میره بالا.

+: تا حالا که نرفته.

_: حالا هی لج کن.

آرزو ملتمسانه گفت: دعوا نکنین.

آرمان خندید و گفت: دعوا ندیدی! این یه مکالمه ی کاملاً دوستانه است. بریم سر درسمان!

برخاست و سر جای قبلی اش نشست.

آرزو پرسید: چرا بلند شدی؟

آرمان کاغذهای جلویش را مرتب کرد و گفت: کنار پریناز نمی تونم تمرکز کنم.

آرزو با ابروهای بالا رفته گفت: وا! نگو ناراحت میشه!

آرمان سر برداشت و در حالی که نیمی از حواسش به درسش بود پرسید: مگه حرف بدی زدم؟

پریناز خندید و گفت: همون جا بشین آرمان. جات خوبه. من هنوز کلی مشق دارم.

و در نهایت با قیافه ی زاری به نوشتن ادامه داد.

سه ربع ساعت بعد آرمان دوباره زنگ تفریح زد. برخاست و پرسید: آرزو شام چی داریم؟

آرزو از جا پرید و گفت: وای خدا! الان درست می کنم.

بابا گفت: بشین سر درست بابا. پرینازجان با پیتزا چطوری؟

چشمهای پریناز برق زد. سر برداشت و با لبخند گفت: دوست دارم.

آرمان لبخندی زد و یاد اولین پیتزایی که باهم خورده بودند افتاد. سفره عقد آبی و پیتزای یواشکی و ... چقدر خوب بود که الان پریناز هم دوستش داشت!

نظرات 34 + ارسال نظر
زیبا پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:52 ق.ظ

این پسر، دارو ندار مصطفاست
بس نمک دارد ، نمکدان خداست
آیه الکرسی برایش خوانده اند
ماه را دور سرش گردانده اند
تا خدا هست و خدایی می کند
مجتبی مشکل گشایی می کند
میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) مبارک باد
عیدتون مبارک
پیام تبریک بود قبلی هم نمیدونم چرا نشون نداد
عیدتون مبارک

ای جانم!
متشکرم :*
عید شما هم مبارک :*

گاهی گیر می کنه. نمی دونم چرا. بخش نظردهی تو ورژن اخیر خیلی ضعیف شده متاسفانه.

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:08 ق.ظ

ممنون شاذه جانم، عید شمام مبارک
چرا اسم داره کار شما! مادری. این بزرگترین کااااااااااااااااااااره، تازه مزدشم کاملا مشخصه، بهشت رو گذاشتن زیر پای شما واسه همین کار بزرگ :*
شما حداقل یه بار مهمونی دادی، ما هیچی ندادیم! فقط رفتیم افطاری شرکت:دی
الهام بانو جان قهری؟! رفتی تعطیلات؟! چرا شاذه جونمو اذیت میکنی آخه؟!!!!

متشکرم عزیزم :*)
تو لطف داری :*
منم امشب رفتم افطاری پیش دوستم. با سه چهار تا از دوستان و بچه هامون تو یه وجب خونه دور هم بودیم و صدا به صدا نمی رسید. ولی خوش گذشت شکر خدا :) البته من فقط رضا رو برده بودم :دی

خسته بود! دیگه امشب مجبورش کردیم یه سر بهمون بزنه که حرصشو سر آرمان بیچاره خالی کرد. گمونم اسم این قصه رو باید بذاریم آرمان طفلکیییی :دی

زیبا چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:14 ب.ظ

؟

shahdokht چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام...
کتابای قبلیتون رو هم خوندم!!

سلام....
مرسی مرسی :*
کدوم از همه بهتر بود؟

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:31 ب.ظ

سلام
خوبی شاذه جانم؟
الهام بانو رو که روزه برده! شما هم کم پیدا شدین

سلام
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم
ها نمی دونم کجا برده. منم از اون طرف افتادم. یعنی از کارا فارغ میشم می شینم ولو حالم نمیاد بیام پشت کامپیوتر! حالا کاش مهمونی می دادم. همه اش ناراحتم که افطاری مهمون دعوت نکردم. یعنی فقط یه مهمونی داشتم. نصف ماه گذشت! راستی عیدت مبارک :*

shahdokht سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام سلام همگی
خوبین؟خوشین؟سلامتین؟
خاله ....دیشب توی مهمونی موبایلمو جا گذاشتم
خلاصه یک شب تا عصری بدون موبایل غش کردمم=\
راستی....الهام بانو جان یه روزه ایه دور از جون اتفاق بدی که نیفتاده!تازه من امروز با روزه و خواب الود طویله خویش را مرتب نمودم:دییییی
به خودم افتخار میکنم

سلام سلام گلم
خوبم خوشم سلامتم شکر خدا. تو خوب و خوشی عزیز دل خاله؟
آخخخ.... منم اگه موبایلمو جا بذارم بیچاره میشم! خیلی اعتیاد بدیه :/
همینو بگو! صاحبکار روزه نمی تونه بگیره الهام بانو جان زده تو کار زهد و عبادت! امشب هر طوری هست باید بنویسه. بدجوری حوصله ام سر رفته :/
آفرین دختر گل! دختر منم امروز اتاقش رو مرتب کرد و بسی شاد شدم. با روزه حالش نمیاد جمع کنه.
منم بهت افتخار می کنم. خدا حفظت کنه

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:34 ب.ظ

این مطلبو ببین شاذه جانم، جالب بود!
http://goodwife.blogfa.com/post/1/
کار مادرا از نظر من از جهاد هم عظیم تره، مامان من که از صبح تا شب تو خونه مشغوله، تازه ما بچه کوچیک نداریم!
واقعا خدا قوت داره کار شما مامانا :*

الهام بانو جان! نمیخوای این رژیمو بشکنی؟! آخه یه کیلو اضافه وزن واسه الهام بانو که چیزی نیست، کوتاه بیا!

مرسی! قشنگ بود :*)
اشکالش اینه که کار ما اسم نداره. یعنی خود من به شخصه گاهی فکر می کنم وای صبح تا حالا هیچ کار نکردم! هیچ کار نکردم یعنی اون گوشه ی دیوار که سه هفته است دارم می بینم لکه شده امروزم دستمال نکشیدم و دم در که دیشب نیت کرده بودم حتما جارو بشه نشده! ولی نمی بینم خب صبح تا حالا کلی ظرف شستم آشپزی کردم اتو کردم سرویس شستم و هزار تا کار دیگه!
سلامت باشی گلم :*

والا! الهام جان خسته ام بیا یه کم کمکم بهم روحیه بده! رژیم بسه!

سمیرا سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام شاذه جان پس داستانهای قبلیتون کووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من درس داشتم توی سال تحصیلی وقت خوندن نداشتم شما نه تنها از اینجا پاکش کردید که برای دانلود هم نذاشتینشون!!!!!!!!!!!!!!!!!
خواهش میکنم اگر پی دی اف یا وردشونو دارید برای من ایمیل کنید تا برای دانلود بذارمشون و خودم هم بخونمشون
بسیار لطف میکنید اگر این کار رو انجام بدید
منتظرم

سلام عزیزم
یواش جانم! پیاده شو باهم بریم :) هیچی رو پاک نکردم. فقط داستانهای آخری رو پی دی اف نکردم چون واقعا از عهده و توانم خارجه. ولی فایلای وردشون موجوده. اسماشون رو بذار برات بفرستم

دختری بنام اُمید! دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:44 ب.ظ

خداروشکر خوب خوبم:)

خب خیالم راحت شد، میترسیدم از گشنگی کشته باشیشون :)))
پس ما منتظر قسمت جدید هستیم
الهام بانو جان یکم افطار و سحر رو مفصل تر بخور جون داشته باشی داستانو ادامه بدی :دی
به نظر من که مامانا روزه هم نباشن در حکم روزه هستن، افطار و سحر درست کردن واسه یه خانواده خودش از روزه سختتره، تازشم! مهم نیته :)
التماس دعا :*

الحمدالله که خوبی :)

زنده ان و سلامت. خیالت تخت :D
همینو بگو. گمونم رژیم داره کم می خوره :D

والا سخته! سحری بزرگترا، صبحانه ی کوچیکترا، نهار کوچیکترا، افطاری... و همه ی اینها باید غذای درست و حسابی باشه. قبلا یه نهار می پختم، هرچی زیاد میومد شام می خوردیم کسریش نون و پنیر. الان فقط صبحانه نون و پنیره

دعاگویم و محتاج به دعا :*

دختری بنام اُمید! یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:23 ب.ظ

سلام شاذه جانم
خوبین؟ خوشین؟
حرف خاصی ندارم فقط دلم برات تنگ شده بود

+ آرمان و پریناز خسته نشدن انقدر درس خوندن؟! تازه ممکنه از گشنگی هم بمیرنا

سلام امید مهربانم
خوبم خوشم شکر خدا. تو چطوری؟ خوش می گذره؟

دل به دل راه داره :*

چرا خسته شدن. شام پیتزا خوردن گرفتن خوابیدن. صبحم پا شدن رفتن. ولی هنوز تعداد صفحه هاش خیلی کمه. بفرستم رو آنتن همه میگن کم بود.
من که روزه نمی گیرم ولی گمونم الهام بانو روزه می گیره که حس نوشتن نداره :دی

رها:)) یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:59 ب.ظ

نه شمال نه مشهد! کردیم اصالتا :) بابام دانشجوییش میاد تهران و دیگه اینجا موندگار میشه!
کلا با خانواده پدری به جز عمو ها زیاد خوب نیستیم اینا از ناتنی هاش بودن تازه!:|
داشتن میرفتن شیراز سرراه خونه ما توقف کردن:|
همین الان کلی واسه خواهرم نسخه پیچیدن واسه شوهر:))) کلا معتقد هستن که مامان بابام اشتباه کردن در تربیت ما:))))))
منم تصمیم گرفتم با مشت بزنم تو صورت نفر بعدی که گیر بده به رشته ریاضی :دی

چه جالب!
حیف! معاشرت فامیلی دوست دارم.
ای بابا چه توقف پرشوری :|
خدا رو شکر که رسیدن و از اشتباه در امدین :))
از حالا فقط به راه و روش صحیح راه برین :دی
بزن بزن خوب می زنی :دی

ارکیده صورتی یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:06 ق.ظ

سلاااام بر شاذه بانو جانمان
خب من بلاخره فرصت کردم یه دو خط اینجا بنویسم
من میدونم بعد از دو سه بار دیدن پریناز اولین و بهترین حامی پریناز خود مامان آرمانه
خیلی ممنونم شاذه جونم
تنت سلامت و دلت شاد و آروم و لبت خندون بانو
بووووووس:-*

سلاااام بر ارکیده ی بزرگوار
خدا رو شکر :)
به دو بارم نمی رسه خیالت راحت :دی
خواهش می کنم عزیزم

به همچنین شما :*
بوووووووووووووس :*

رها:)) شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:54 ب.ظ

چون اینقدر سروصدا میکردن بچه هاشون نذاشتن بخوابم:|
اتفاقا بهشون گفتم عاشق مهندسی ام ولی وظیفه شون! دونستن که بگن مهندسی مخصوص آقا پسراس!:| بعد گفتم دیگه کار از کار گذشته من کنکورمم دادم میگن که حالا نتیجه اومد میفهمی چه قدررررررر اشتباه کردی! بعد یه مشکل دیگه ام هست که من خیلی سریع قاطی میکنم اگه میخواستم جواب بدم دعوا میشد که بد بود به هرحال مهمون بودن:(((
ولی الان کلا اعصابم خراب شده اه:|
بعد جالبه که افرادی ک کلا در 18 سال پیش نمیدونستن من مردم یا زنده همه براشون جالب شده که کنکور چی کار کردم!
آخی خالی شدم^_^

ای بابا چه اوضاعیه!
کجایی هستی؟ شمال یا مشهد که مهمون چند روزه دارین؟ :)
بله بله در مملکت ما همه مواظب انجام شدن این وظیفه ی خطیر هستن. میگن به یه ایرونی گفتن سرت به کار خودت باشه، خواست حرف گوش کنه مُرد! حکایت ماست :)
خدا به دادت برسه از روزی که نتیجه بگیرن وقت شوهرکردنته! یه بنده خدایی زمان نامزدیش هرکی ازش می پرسید عروسیت چه وقته؟ می گفت یکشنبه آینده! حوصله اش سر رفته بود بس گفته بود معلوم نیست و هرکسی یه توصیه ای بهش کرده بود.
خدا رو شکر :)

سپیده شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:38 ب.ظ

چقدر خوبه که الان پرینازم آرمانو دوست داره

مرسی ♥

نرگس شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:06 ق.ظ

انگار بالاخره نظرم ارسال شد!
این بلاگ اسکای هم با من لج کرده هااااا

بله ارسال شد شکر خدا
گاهی بدجور لج می کنه :)

نرگس شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:05 ق.ظ

چون نامزدیمون یکم طولانی شده و خانوادم از این شرایط راضی نیستن. هرچند که خودشون هم از اول میدونستن که ممکنه طولانی بشه اما حالا دیگه همکاری نمیکنن و این خیلی منو اذیت و ناراحت میکنه :(

آخی... می فهمم. انشاءالله هرچه زودتر مشکلاتتون حل بشه

نرگس شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:05 ق.ظ

نمیذاره کامنت بذارم! همش میگه کد تصویر رو اشتباه وارد میکنی

ورژن جدیدش خیلی لوس شده. قبلا بهتر بود

رها شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:22 ق.ظ

ولی به نظرم اینجا بگی حرف بزنی خیلی بهتره
راستی دقت کردی؟؟ این داستان یکی از طولانی ترین کارهاته و قشنگه

ممنونم :)
بله. اولین قصه است که از دویست صفحه ی ورد گذشته! خیلی متشکرم :)

رها شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:20 ق.ظ

الهی بگردم چه سخته
انشالله که تحملش اسون تر میشه براتون
ممنون از نوشته هات

سلامت باشی
خیلی متشکرم. انشاءالله
خواهش می کنم

نرگس شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:33 ق.ظ

آخیییییی یاد روزای اول نامزدی خودم افتادم!
واسه من یکم برعکس بود. اون موقع ها که نامزدم میومد خونمون همه ذوق داشتن. الان به زور تحویلش میگیرن ... :(

آخی نازی!
وا چرا؟ چه بد! کاش زودتر روابطشون خوب بشه...

shahdokht شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:05 ق.ظ

سلااااام خاله...❤
ببخشید وقت نکردم بیام، دوتا قسمت رو باهم خوندم
نه خدایی خر خونا رو...\=
من که هیچ وقت نتونستم بیشتر از دو صفحه درس بخونم
نماز روزه هاتون قبول ...التماس دعا❤❤❤

سلااااام جگر طلا ♥
خواهش می کنم. می دونم که خیلی کار داشتین. خدا قوت ♥
واقعا! منم هیچوقت درس خون نبودم :D
سلامت باشی. به همچنین ♥
دعاگویم و التماس دعا دارم ♥♥♥

رها:)) شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:38 ق.ظ

سلام و درود بر شما:)
یک عدد رهای خسته و بی حوصله و بی اعصاب هستم در خدمت شما:|
خسته ام چون 3 شبه نخوابیدم! بی حوصله ام چون این 3 شب مجبور بودم آدمای خیرخواهی و تحمل کنم که هی بهم یادآوری میکردن که رشته ریاضی اصلا مناسب دخترا نیست و اشتباه بزرگی کردی و بی اعصاب چون نمیتونستم به خاطر ملاحظات جوابشونو بدم!:||||
و داستان شما مرهمی بود بر زخم هایمان!:)
تشکرات:****

سلام و درود :)
آخی آخی رهای طفلکی!
چرا نخوابیدی آخه؟
یک جواب مودبانه ی کوبنده ی همراه با چاشنی لبخند پیدا کن و مثل آرمان جان بذار تو کاسه شون :D
مثلا هرکی گفت چرا ریاضی؟ فوری با یک لبخند عریض بگی من عاشق مهندسیم :D اصلا از اسم خانم مهندس حال می کنم و زحمتشم به جون می خرم.
خدا رو شکر. قصد ما هم جز این نیست.
خواهش می شود :*****

خورشید شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام سلام شاذه جونم
مرسی که یهویی زود اومدی قبل از افطار سر منو گرم کردی کمتر نق بزنم
راستی امشب یک خبر خوب دیگه هم بود: تیم والیبال برد همگی به افتخارشون: جیغ و دست و هورااااااااااا
میگم این آرمان جونی هم بدجوری مثبت شده ها. اگر این زن گرفتن اینقدر تأثیرات شگرف داره برای این پسرخاله 13 ساله منم باید دست و آستین بالا زد بلکه درس خون بشه بچه خوب فکری کردم! نه؟؟؟

سلام سلام خورشیدجونم
خواهش می کنم. خوشحالم سرگرم شدی :)
بله بله دیدم. عالی بود!
خیلی فکر خوبیه! حتما برو دنبالش! جواب میده :D

فاطمه شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:30 ق.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)
طاعات قبول:)

اگه این ارمان رتبه تک رقمی کنکور رو نیاورد
ببین کی گفتم
:))))

+یه سوال فنی:
لینک پیام خصوصی رو خودتون به وب اضافه کردین یا این قالب خودش , این قابلیت رو داشت؟

سلام :)
متشکرم. به همچنین :)

:))) تک رقمی با این حواسی که همش پی زنش می چرخه بعید می دونم :D


نه نداشت. این قالب رو چند سال پیش یکی از دوستان برام ساخت و کد پیام خصوصی رو که توی قسمت پروفایله کنار نظرات عمومی برام اضافه کرد.

پاستیلی جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام اخ از خاطراتی که وقت و بی وقت به سراغ مون میان

اخییی ناخنای 5رنگ;))

پیتزا هممممم الان مزه میداد اخرشبی
انشاالله بهترباشین شاذه جونم اخییی

سلام
هعییییی...

عاشقشون شدم :D
هاااا هنوزم پیتزا می خواممم
سلامت باشی عزیزم :*

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:18 ب.ظ

شاید چون من خیلی زود به آدم ها عادت میکنم برام عجیبه!
زود که میگم واقعا زوده! مثلا در حد نیم ساعت! هر چقدر آدم نچسبی باشه من بهش عادت میکنم
آغا! تو قصه نگفتی انگشت بزرگه چه رنگی بود! خب ما بیشتر عاشقش میشدیم!
شاذه جانم وقتی سردرد داری گوشی نگیر دستت خوووو، چرا خودتو اذیت میکنی!!!!!! شاذه ما رو اذیت نکن

چه خوب که زود عادت می کنی. من خیلی سخت می پذیرم. همیشه هم ناراحتم که اینطورم.
یادم رفت. سعی می کنم قسمت بعدی بهش اشاره کنم :D
بسوزه پدر اعتیاد :D

زینب جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:37 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام !

من کاملا درکت میکنم...یادمه تا یکسال هروقت سمت خونه مامانبزرگم میرفتیم ناخودآگاه فکر می کردم قراره بریم اونجا ! :(
خیلی سخت بود...خیلی...
تا وقتی که از پیشمون نرفته بود نفهمیدم چقد دوسش دارم...چقد حضورش برام عزیزه...

خدا بهت صبر بده عزیزم...و روح ایشونم قرین رحمت و آرامش خودش بکنه .

داستان هم عالی...از دست مامان آرمان ! :|
بابا بده پسرت آدم شده ؟ خو به خاطر این پریه که آدم شده بچه ت..والا اینکه درست بشو نبود !

هرچند خیلی یهویی بود و منم جاش بودم قهر می کردم ولی نه با پریناز...با بابای پسرم که منو در جریان نذاشته !
اه اصن میخوام طلاق بگیرم ازش !!
پاشم برم پیش عریضه نویس !

سلام!
بله خیلی سخته. تا آدم عادت کنه به این جای خالی خیلی طول می کشه...
خیلی ممنونم. الهی آمین...

متشکرم. حرص نخور جانم پوستت چروک میشه :D
اوه چه خشن :)))

پاشو ولی قبلش بیا رمز وبلاگتو بده تا از فضولی نترکیدم :D

soheila جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:28 ب.ظ

سلام شاذه بانو جونم .... روحشون شاد . کاملا طبیعیه . جای خالی عزیزان همیشه خالی میمونه . باید به لحظات خوشی که کنارشون داشتیم فکر کنیم و از یاداوری خاطرات خوب لذت ببریم .
اصلا این روزهای تعطیل از روزهای کاری خیلی خسته کننده تره ... البته اگه از قبل یه برنامه ای براش داشته باشیم خوبه ولی وقتی توی خونه هستم خیلی سختتر از روزهای کاری میگذره ...
حالا این هفته بعد از سالها کلی مهمون واسه ی افطاری دارم . اونقدر ذوق دارم که همه اش دارم توی ذهنم نقشه میکشم ...
نمیدونم چه حسابیه که وقتی روزه ایم تمام خوراکیهای دلچسب جلوی چشممون رژه میرن .... حالا خوبه من امسال رو با معده درد و آندوسکوپی شروع کردم و اصلا دردش نمیزاره حتی هوس خوردن بکنم ...
چقدر این پریناز شیطون آروم و سربزیر شده ها .... ببین ترس از مادر شوهر چیکار کرده با این بچه !!
باز خوبه آرزو و پدر جان هستن هواشون رو داشته باشن ....

دست گلت سلامت شاذه بانو .... خدا همیشه دلت رو شاد کنه که دل ما رو با نوشته هات شاد میکنی عزیزم ...

سلام سهیلای مهربونم
متشکرم. بله یاد خاطرات خوش به خیر...
همینطوره. روزهای تعطیل کسالت بارن. مگر این که به گردش و مهمونی بگذره. یا این که مثل بقیه ی روزهای هفته فول تایم کار باشه و کار...

چه جالب! امیدوارم مهمونیت عالی برگزار بشه و به همه تون خوش بگذره ♥

منم امروز همه اش معده درد بودم ولی برعکس به خاطر درد مدام مجبورم معده مو پر کنم. اسیدم زیاده و اگه نخورم بدجوری از دندون تا روده مو می سوزونه. نصف دندونام به خاطر اسید معده خراب شدن تا یاد گرفتم چه جوری باهاش کنار بیام. سه بارم اندوسکوپی شدم :)

همینو بگو! جرأت نداره نفس بلند بکشه :D
بله اقلا بقیه مراقبش هستن :D

سلامت باشی سهیلاجان. انشاءالله معده ات هم خوب خوب بشه ♥

زیبا جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:05 ب.ظ

سلام
طاعاتتون قبول
خدا رحمتشون کنه
جمعه ها همیشه دلگیره مخصوصا اگه آدم خاطره هم داشته باشه از جمعه ها
راحت باش شاذه جان
خیلی عالی بود
باید این مامان آرمان گرفت یه شستشوی مغزی داد که دیگه با پریناز جان آرمان اینجوری برخورد نکنه(نمیشه خشن بود همون شستشوی مغزی کافیه)
دستتون مرسی عالی بود
تشکر فراوان

سلام
متشکرم. به همچنین
الهی آمین
بله همینطوره. اون موقعها دلگیر نبود. آرامش و دلگرمی خونه ی مامان بزرگ بی نظیر بود. خدا رو هزار مرتبه شکر که چنین نعمتی داشتم. خدا را به خاطر همه ی الطافش شکر...

خیلی ممنونم ♥
باشه می گیریم میشوریمش می چلونیم پهنش می کنیم بر آفتاب تا حالش جا بیاد :)))
خواهش می شود ♥

سیندخت جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:13 ب.ظ

سلام منم پیتزا میخوام پپرونی با سس زیاد لطفا

سلام
چشم حتما. می فرستم در خونه تون :D

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:22 ب.ظ

خدا رحمتشون کنه، راحت باش عزیزم، کاملا درک میکنیم که از دست دادن یه عزیز چقدر سخته

من خوشحالم که برگشتم، خواستی با تیر بزن، من سر حرفم هستم :)))
مامان آرمان چقدر مقاومت میکنه! خون به جیگر همه کرد!
طفلی بچه مردم چه گناهی کرده!
اصلا من عاشق اون ناخن های پنج رنگش شدم:)))
ممنون شاذه جونم، پست یهویی قشنگی بود :*

الهی آمین. متشکرم عزیزم.

تیرم کجا بود؟ لطف کردی برگشتی :) آقای همسر همچنان سر کارن و منم بدتر از روزه دارا با معده درد و سردرد بی حال ولو شدم. گوشی هم از دستم نمیفته بلکه سرم خوب شه :D

حیرون شده. زمان می بره تا عادت کنه. از این آدما زیاد دیدم. یکیش همین شاذه بانو. خیلی سخت به آدمهای جدید دور و برم عادت می کنم. این بنده خدا هم همین دیشب پریناز رو به چشم عروس دیده. طول می کشه تا ذهنیتش عوض بشه.

منم همین طور :) شستهاش هم که از همه بزرگترن زرد آفتابی کرده رنگ بلوزش :*
خواهش می کنم گلم :*

نینا جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:34 ب.ظ

من قهرم :(((( این همه سالاد درست کردم :((( سوپ پختم تو این گرمااا لازانیارو بگو :(((
:-" گشنمه گشنمه گشنمه:دی

من پیتزا می خوام. از صبحم معده دردم مطمئنم علاجش پیتزایه با نوشابه و سیب زمینی سرخ کرده و سس! :D

تبسم جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:10 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبین؟ خوشین؟ طاعاتتون قبول باشه ان شاء الله. چه میکنید با گرما و روزه داری؟
خدا مادربزرگ مهربونتون رو هم رحمت کنه، امیدوارم روحشون غرق آرامش باشه و شما هم غم دلت التیام پیدا کنه.
واوووووو ، دوتاپست توپول خیلی میچسبه زبون روزه، آخه من تازه قسمت قبلی رو هم دیدم
چقدر کار این زوج نوجوون سخت شده ها، باید از هفت خوان رستم عبور کنند

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. خیلی ممنونم. تو چطوری عزیزم؟ خوبی؟
روزه نمی گیرم متاسفانه. اثنی عشرم کمی زخمه و با روزه خیلی اذیت میشه. دختر پسر بزرگم می گیرن.
خیلی ممنونم. الهی آمین. انشاءالله سلامت باشین
نوش جان! دلخوشی منم تو این روزای بی روزه شاد شدن روزه دارانه.
بله طفلکیها :D

مهرناز جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:52 ب.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

سلاااام....
پست یهووووییی خییییلی خوبه
داستان خیلی عشقولانه شده...اگه نق زدنای مادرا نباشه خیییلی بد میشه..... یعنی من عاشق این دو تا مادرم....
یک دعوا حسابی میچسبه....
البته بعدش آشتی و اینا باشه...

سلااااام
نوش جان
:))))) خیلی باحالی :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد