ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (38)

سلام دوستام
طاعات و عباداتتون قبول
این چند روز همه اش درگیر بودم. یه مقدار نوشته بودم اما فایل قصه خراب شد و همه اش پرید. پسرک گشت و یک کپی از فایل پیدا کرد، اما چند قسمت آخری و اون مقداری که جدید نوشته بودم آخرش نبود. بعدم نت نبود و موبایلم لج کرده بود با پی سی کانکت نمیشد. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که تا الان نشه آپ کنم. اینو داشته باشین اگر خدا بخواد زود میام. 


پ.ن امروز تولد مامان بزرگمه. یه صلوات برای شادی روحشون بفرستین.



بالاخره هم سینی چایی را که پریناز ریخته بود برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.

پریناز به دنبالش وارد پذیرایی شد و خجالت زده زمزمه کرد: بده من بگیرم.

آرمان بلند پرسید: مگه خواستگاریه که تو بگیری؟ خودم می گیرم بشین.

عباس شوهر عاطفه پرسید: اگه خواستگاری نیست دقیقاً این چه مجلسیه آرمان جان؟

_: والا اسمشو نمی دونم. ولی فکر نمی کنم کسی بعد از عقد بره خواستگاری.

همه از لحن طنزآمیزش خندیدند و پریناز خجالت زده سر به زیر انداخت. آرمان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. عاشق این دخترک با لپهای گل انداخته بود. خیلی زشت بود سینی را روی میز رها کند و برود جفت گونه هایش را ببوسد؟!

آب دهانش را به سختی فرو داد و نگاهش را به استکانهای توی سینی دوخت. بالاخره چایها را گرفت و روی صندلی نهارخوری کنار پریناز نشست و دستش را روی پشتی صندلی پریناز گذاشت.

فریباخانم که برای چند لحظه بیرون رفته بود به اتاق برگشت و رو به آرمان و پریناز متعجب زمزمه کرد: رفتین حرف بزنین یا آشپزخونه تمیز کنین شما دو تا؟!

پریناز سر به زیر و با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: آرمان جمع کرد.

ابروهای فریباخانم بیشتر بالا رفت و با همان صدای پایینش جواب داد: ها... از تو بعید بود. ولی آرمان چرا؟

آرمان به آرامی گفت: خواستم کمکی بکنم. مهمون ناخونده زحمت داره.

فریباخانم لبهایش را بهم فشرد و بالاخره انگار مجبور شد بگوید: متشکرم.

و رفت و نشست. شهین خانم پرسید: طوری شده؟

فریبا خانم سری تکان داد و گفت: نه طوری نشده.

و نیم نگاه خصمانه ای به آرمان انداخت.

پریناز در حالی که سعی می کرد خنده اش را فرو بخورد، زیر گوش آرمان نجوا کرد: متأسفم ولی شیرین کاریت جواب نداد.

آرمان هم با بی خیالی خندید و گفت: مهم نیست.

کم کم همه عزم رفتن کردند. غیر از پریرخ و خانواده اش که مسافر بودند و همان جا منزل داشتند.

مشغول خداحافظی بودند که پریرخ به پریسا گفت: نمیشه بمونی؟ کم دیدمت. فردا باید برگردیم.

سپهر گفت: من که می مونم. باید حساب این خاله پریناز دروغگو رو برسم.

آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت: اگه تو بمونی منم باید بمونم از زنم دفاع کنم.

ناصر به طعنه گفت: گفتم که پیژامه شو گذاشته تو ماشین!

آرمان خندید و پرسید: تو کدوم ماشین ناصرخان؟ من که سر کار بودم!

سپهر در را به آرمان نشان داد و پرسید: حالا نمی خواین برین؟ من با پریناز کار دارم.

_: اوه اوه چه خطرناک! ترسیدم. پریناز بیا بریم خونه ی ما. اینجا امنیت جانی نداری.

سپهر با لحنی بزرگوارانه گفت: نترس نمی کشمش. فقط یه کم گوشمالیش میدم که لازم داره.

بالاخره با بی میلی از هم جدا شدند و حتی نشد یک خداحافظی خصوصی بکنند. از وقتی هم بیرون آمدند هرچه که آرمان زنگ زد و پیام داد کسی جوابش را نداد. یا گوشی گم شده بود یا پریناز سرش به خواهرهایش گرم بود که یادی از همسرش نمی کرد.

ساعت نزدیک دو بعد از نیمه شب بود که آرمان بالاخره گوشی را رها کرد و خوابید.

ساعت پنج صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. خواب آلوده گوشی را برداشت و با دیدن اسم پریناز لبخند زد.

_: جانم پری گلی؟ سلام.

+: سلام آرمان ببخشید. سپهر گوشی رو قایم کرده بود. نیم ساعت پیش بالاخره خواب رفت. کلی گشتم تا پیداش کردم. نگران شدی؟ معذرت می خوام.

_: ممنون که زنگ زدی.

+: خواب بودی؟ ببخشین.

_: می دونی خیلی دوستت دارم؟

پریناز با صدایی که به سختی به گوش می رسید زمزمه کرد: می دونم. منم دوستت دارم.

_: مامانامونم بالاخره راضی میشن.

+: مامان دیشب آخر شب هم عصبانی بود که آشپزخونه رو جمع کردی هم خوشحال بود. از اون وقتایی که نمی دونست دلش می خواد کتکت بزنه یا تشکر کنه.

آرمان با خنده گفت: همون تشکر پرمهر کاملاً گویا بود.

+: صبح میای رستوران؟

_: ها یه ساعتی میام. بعد باید برگردم درس بخونم.

+: می بینمت؟

_: میام.

+: مرسی. قبلش زنگ بزن. دارم خواب میرم. شب نخوابیدم.

_: زنگ می زنم. بخواب فعلاً. خداحافظ.

+: خداحافظ.

گوشی را گذاشت و به پشت دراز کشید. بازویش را کنارش رها کرد و به سقف چشم دوخت. دلش سنگینی سر پریناز روی بازویش را می خواست و نوازش موهایش که خیلی زود خوابش می کرد. جایش خیلی خیلی خالی بود.

کمی بعد برخاست. دیگر تحمل جای خالیش را نداشت. صبحانه خورد، لباس عوض کرد و به رستوران رفت.

هنوز کسی نیامده بود ولی از وقتی که از کیش برگشته بودند کلید داشت. در پشتی را باز کرد و وارد رستوران شد. کار کردن آرامش می کرد و از فکر و خیال دور میشد. کار هم که تمامی نداشت. مشغول شد. سالن رستوران آخر شب تمیز شده بود ولی هنوز تا استانداردهای آقای بهمنی خیلی مانده بود. جرم گیر و دستمال و تی و وسایل دیگر را برداشت و به جان در و دیوار و زمینها افتاد. اینقدر سابید تا خیس عرق شد.

کم کم بقیه هم می آمدند و دستور دادنهایش به کار کردنش اضافه شد. وقتی خیالش از همه چیز راحت شد، خداحافظی کرد و به طرف در خانه ی آقای بهمنی رفت. توی شیشه ی ورودی تالار زنانه نگاهی به قیافه اش انداخت و آهی کشید.

به پریناز زنگ زد. بعد از دو سه بوق صدای خواب آلوده اش را شنید: الو؟

_: پری گلم دم درم.

به دیوار تکیه داد. خسته و خیس عرق و بی حوصله بود.

پریناز در را باز کرد و یواش گفت: سلام بیا تو.

قدمی تو گذاشت و گفت: سلام. فقط چون گفته بودم میام امدم. و الا هم خیس عرقم، هم ریشمو نزدم هم کلاً داغونم. نزدیک نشوید.

پریناز دست دور گردنش انداخت. صورتش را بوسید و گفت: دیوونه.

با خنده و خستگی گفت: برو عقب پری. حالم داره از خودم بهم می خوره. این قیافه دیدن نداره.

پریناز نه به خاطر حرف آرمان، از ترس این که از پنجره ها دیده بشوند قدمی عقب گذاشت. نگاه محتاطانه ای به شیشه ها انداخت و گفت: حالا نه این که من الان از آرایشگاه امدم!

آرمان خندید و با دست موهای ژولیده ی او را بهم ریخت و یقه ی بلوز راحتی صورتی گل گلی اش را صاف کرد.

_: امری نیست؟ برم دیگه.

پریناز آهی کشید که جگرش را آتش زد. قدمی عقبتر رفت و گفت: خداحافظ.

آرمان دستش را روی در گذاشت. با این قیافه ی پریناز پایش پیش نمی رفت که برود. به سختی از جا کند. زیر لب خداحافظی کرد و بیرون رفت.

توی خانه دوش گرفت و اصلاح کرد و مشغول درس خواندن شد. سر ظهر به پریناز زنگ زد. احوالی گرفت. پریناز گفت: پریرخ اینا با مامان بابا دارن میرن پیش مامان بزرگ. احتمالاً شب نمیان.

آرمان با یادآوری دوره ی آموزشی و شهر محل اقامت مادر آقای بهمنی لبخند زد.

_: تو چرا نمیری؟

+: من فردا مدرسه دارم. کلی هم درس دارم. این چند روز که پریرخ اینا اینجا بودن اصلاً نرسیدم بخونم. یه عالمه مشقم دارم. حوصله هم ندارم.

_: اجازه میدن شب خونه ی ما باشی یا من بیام پیشت؟

+: مامان گفت نمیشه آرمان بیاد ولی تو می تونی بری خونشون. به شرطی که شهین خانم راضی باشه. و الا باید بری خونه ی پریسا. سپهرم کلی خط و نشون کشیده که اگه به جای خونه ی ما بری پیش شوهرجونت دیگه نه من نه تو!

خندید و پرسید: اوه چه رقیب عشقی ترسناکی دارم! بهش بگو هر حرفی داره بیاد با خودم بزنه با تو کاری نداشته باشه.

+: دیشب تا صبح مغزمو جویده. هنوزم خوابم میاد. ولی کلی مشق دارم. اینا هم دارن جمع می کنن که برن نمیذارن به درسام برسم. اوه اوه سپهرم امد. الان میاد گوشی رو می گیره. فعلاً خداحافظ.

و بدون این که منتظر خداحافظی آرمان بشود قطع کرد.

آرمان از جا برخاست و به هال رفت. مامان جلوی تلویزیون نشسته بود و برای نهار سالاد خرد می کرد. بابا هم مشغول تعمیر شیر آب ظرفشویی بود.

روی مبل نشست و گفت: پریناز امشب تنهاست. میشه بیاد اینجا؟

مامان برای چند لحظه وانمود کرد که نمی شنود. بعد بدون این که نگاهش را از تلویزیون بگیرد، پرسید: مگه نباید بری سر کار؟

_: می تونم الان برم به جاش شب خونه باشم.

=: بله می تونی. به خاطر پریناز خانم.

_: مامان جان شمشیر از رو بستین ها! من نصف کارمو تعطیل کردم که درس بخونم. پرینازم درس داره که همراه مامان باباش نمیره. باهم می شینیم می خونیم. سعی می کنیم مزاحمتی براتون ایجاد نکنیم.

=: چرا توجیه می کنی؟ مگه من می تونم بگم زنتو تو خونه نیار؟

_: آخه اینجوریم بخواین استقبال کنین...

=: چه جوری؟ توقع داری اندازه ی آرزو دوستش داشته باشم؟ یه کم به من وقت بده آرمان.

آرمان برخاست و با ناامیدی گفت: باشه. راحت باشین. میره خونه ی خواهرش. هم اون پسرک خوشحال میشه هم شما. من و پرینازم که... مهم نیستیم.

=: لوس نشو آرمان. بیارش. فقط...

_: فقط چی؟

=: هیچی. بیارش. شام چی دوست داره براش بپزم؟

تبسم تلخی کرد و گفت: فرقی نمی کنه. همه چی می خوره.

بعد رو گرداند و به اتاقش رفت. دلش نمی خواست اینطوری پریناز را بیاورد. قلبش فشرده میشد وقتی مامان نمی توانست قبولش کند. با این حال به رستوران رفت و بعد از این که کارهایش را سر و سامان داد، دنبال پریناز رفت.

پریناز خانه مانده و منتظرش بود. ماشین نداشت. پیاده راه افتادند و چمدان کوچک چرخدار پریناز را به دنبالش کشید.

_: چه کار کردی با سپهر؟

+: هیچی. بهش گفتم نمیام. یه کمی بهش برخورد. ولی دیگه باید عادت کنه. نه؟

_: هوم.

+: مامانت چی گفت؟ می دونه؟

_: می دونه.

+: خوبی آرمان؟ اگه ناراحتی من هنوزم می تونم برم خونه ی پریسا.

_: دلم برات تنگ شده. ولی اگه مامان چیزی گفت به دل نگیر. باشه؟

+: باشه.

سر خیابان تاکسی گرفت. هوا رو به تاریکی می رفت که باهم وارد خانه شدند. آرزو جلو آمد و به گرمی از پریناز استقبال کرد.

نظرات 25 + ارسال نظر
اف وی ای 60 پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:57 ق.ظ

سلام ممنون که بازم نوشتی آرمان و پرینازو دوست دارم ولی بیشتر از همه مامان پرینازو درک میکنم والا دختر 14 ساله بخواد فکر شوهر بکنم من که دلم یه حالی میشه حالا هر چقدر م عاشق.خوب شر پریناز دختر من نیست

سلام
خواهش می کنم. خوشحالم دوستشون داری
بله. بیشتر مامانا همینطورن :)
خدا رحم کرد :D

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:27 ب.ظ

آره اون موقع ها خیلی خودم بودم تا الان که خیلی سخت مینویسم! الان نوشته هام منتقل شده به گوشیم، فقط واسه خودم تا روزها و لحظه ها و تجربیاتم یادم نره!
با هیپنوتیزم وزن کم کردی! چه جالب، حتما سایتشو سر میزنم شاید منم تونستم با هیپنوتیزم وزن زیاد کنم:دی
میگن لاغرتر شدم:(( احتمالا بعد ماه رمضون دیگه نامرئی بشم:دی
منم با یوگا نمیتونم ارتباط برقرار کنم، با اینکه بسیار توصیه شدم به یوگا و شنا اما نمیشه! یوگا دوست ندارم، شنا هم بلد نیستم، فقط میتونم شناور بمونم و تو آب کم عمق دست و پا بزنم:دی
ممنون شاذه جانم:*
ان شالله، من که عزممو جزم کردم برای رسیدن به تعادل، ان شالله خدا کمکمون کنه :)
خداروشکر حال شاذه عزیزم خوبه، ان شالله همیشه حالت خوب و خوش باشه:*

خیلی دوست دارم بازم نوشته هاتو بخونم :)
بله. خیلی روش خوبی بود. بهش سر بزن
آخ! بیا من ده کیلو تقدیمت کنم دو تایی شاد شیم :D
منم یوگا دوست ندارم. شنا هم همین قدر که میگی بلدم :D
خواهش می کنم ♥
انشاءالله منم تلاش می کنم :)
سلامت باشی و خوشحال باشی :*

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:43 ب.ظ

کار درستی کردی، من یه تجربه تلخ در مورد پیدا شدن وبلاگم دارم! یادته که یه بار آدرس و اسم دوست داشتنیمو عوض کردم؟ البته یادم نیست اون موقع منو میشناختی یا نه! اما وقتی فهمیدم دوستم همه نوشته هامو خونده و یه سری ماجرا رو فهمیده قشنگ حس حماقت بهم دست داد! جالبه که همون موقع منم وبلاگشو پیدا کردم و احتمالا اونم فهمید چون دیگه ننوشت! نمیدونم چرا هیچکدوم به روی هم نیاوردیم و باهاش کنار نیومدیم! شاید چون هیچکدوم اعتماد به نفس کافی نداشتیم! و همچنان ندارم!

واقعا هم باهوش بوده، خیلی خوبه که آدم روزش رو اینطوری تقسیم کنه.
منم یه روایت از یه معصوم خونده بودم که گفته بودن روزتون رو به سه بخش تقسیم کنید، بخشی برای عبادت، بخشی برای کار، بخشی برای لذت (منظور لذت دنیایی نه لذت عبادت)
الان سرچ کردم دیدم روایت های مختلفی هست، یکیش اینه:
امام کاظم علیه السلام فرمودند: تلاش کنید که زمان شما به چهار بخش تقسیم شود: یک ساعت برای مناجات با خداوند و یک ساعت برای مسئله معیشت و یک ساعت هم برای معاشرت با برادران و افراد مورد اعتماد، همان‌هایی که عیوب شما را به شما معرّفی می‌کنند و در باطن، خود را برای دوستی با شما مخلص می‌کنند و بالاخره ساعتی را هم خالی کنید برای لذّت‌های غیر حرام خود و لذت جویی از حلال.
و یه روایت قشنگ از پیامبر:
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : در صحف ابراهیم آمده است که: خردمند ، مادام که خِردش از او گرفته نشده ، باید ساعاتى را براى خود در نظر گیرد ؛ زمانى براى مناجات با پروردگارش عزّ و جلّ ، و زمانى براى محاسبه نفس، و زمانى براى اندیشیدن در آنچه که خداوند عزّ و جلّ به وى ارزانى داشته است و زمانى براى کام جویى خود از راه حلال ؛ زیرا این زمان کمکى است به آن سه زمان دیگر و مایه آسودگى و رفع خستگى دلها .

من این بخش لذت رو یا بیخیال میشم، یا زیادی جدی میگیرم:دی
نمیدونستم نوشتی شاذه جانم، بیدار شدم گفتم شاید نوشته باشی یه سر بزنم که دیدم نوشتی کلی ذوق مرگ شدم :دی

یادمه. اون وقتم می خوندمت. خیلی هم بانمک می نوشتی :* بعد از اون خیلی محتاط شدی. حیف شد!
من بعد از هفت هشت ماه مشاوره تونستم تو نوشته هام به جای آره بنویسم ها! شاید ظاهرا چیز کمی باشه یا حتی کمی بی ادبانه به نظر برسه ولی این لهجه و زبان خود منه. خودی که دیگه نمی خوام قایمش کنم و با یه لهجه ی دیگه حرف بزنم که زیبا دیده بشم.

شاید لازم باشه اسمشم بگم. مهدی خردمند از سایت زیباتر دات کام. چند سال پیش با روشهای هیپنوتراپیش خیلی خوب و راحت وزن کم کردم و از ایده هاش خیلی خوشم میاد. فقط اهل یوگا نیستم و ترجیح میدم با روشهای دیگه به آرامش برسم.

چه احادیث خوبی! خیلی خیلی متشکرم. خدا بهت اجر بی حساب بده. انشاءالله که هر دومون بتونیم از زندگیمون اونجوری که خدا راضی هست استفاده کنیم.

منم همینطور. انشاءالله خدا کمک کنه و تو این ماه عزیز هر دومون به تعادل برسیم.

از بس از صبح کسل و بی حوصله بودم گفتم بنویسم سر ذوق بیام. شکر خدا خیلی بهترم.

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:15 ب.ظ

خودنویسش با من، یه خودنویس شیک و خوشگل میگیرم

چقدر خوبه فامیل ها اینجا هم اطراف آدم باشن، آدرس وبلاگ منو که حتی دوستای صمیمیم ندارن، با اینکه چیز خاصی هم نمینویسم جدیدا هم که هیچی نمینویسم :دی اما دوست ندارم کسی بخونه! یه جور مرضه فکر کنم
یکی یه مطلب جالبی نوشته بود در مورد ماه رمضون، که این یه ماه رو فقط صرف خودشناسی و خداشناسی و برنامه ریزی برای یک سال آینده میکنه، به نظرم خیلی کار خوبیه، منم سعی میکنم یه برنامه ای بریزم برای کارهای ناتمام و نیمه تمامم! انقدر تنبلی کردم که به نظرم خیلی کار سختی میرسه!

دعا کن شاذه جانم که بتونم یه برنامه ریزی اساسی بکنم، و بهش عمل کنم، حس میکنم آینده ام در خطره! مخصوصا آینده کاریم که هر روز تکنولوژی هزار قدم برمیداره و من یه قدمم برنمیدارم!

خب دیگه کامنت بازی بسه من برم یکم استراحت کنم و به چندتا از کارام برسم!
اگه تا شب اینجا پیدام شد حق تیر داری :))))))

مرسی مرسی B)

خب منم فکر می کردم نخونن بهتره. ولی استرس این که الان پیدا بشم اینقدر بد بود که ترجیح دادم اعلان عمومی بدم :D

چه برنامه ی خوبی! کاش بتونیم بهش عمل کنیم!

انشاءالله موفق باشی عزیزم. یه آدم باهوشی می گفت هر روز سه تا کار رو حتما انجام بدین.
یکی کاری که لازمه بکنین. شغلتون و چیزی که می خواین یاد بگیرین.
دوم کاری که برای بدنتون خوبه مثل خوراکی مفید و ورزش و رسیدگی به پوست و مو و هرچی که به نظرتون لازمه...
سوم تفریحی که دوستش دارین. می تونه خوردن یک شکلات باشه یا دیدن فیلم یا مثل ما نت گردی...
می گفت از هر کدوم از اینا که بگذری شاکی هستی و نمی تونی ادامه بدی.ولی اگه فقط کمی دقت کنی که هرروز به هر سه تاش برسی حالت خوب میمونه و می تونی پیشرفت کنی..

قسمت آخر رو نخونده میری؟!!!!!
باشه تا شب صبر می کنم :D

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:55 ب.ظ

نه نیازی به گوشمالی نیست، بچه که زدن نداره شاذه جانم:دی
اگه واسه تحقیر گفته باشه که ما بزرگتر از ایشون رو سر جاشون نشوندیم
اگه چای شیرین هستن که منتظر بشن تا افطار هنوز زوده!

اما برام جالبه بدونم چرا فکر میکنه من همه رو مجبور میکنم بهم بگن اُمید! !!! یا اینکه هر روز یه دلیل برای اسمم میارم!
فکر نمیکنم حتی وبلاگ منو دیده باشه! احتمالا خواست یه چیزی بگه که ما فکر نکنیم زبان در دهان نداره

باشه به خاطر تو نمی زنمش :D
تحقیر هم نه بابا! کلا کرمهای بسیاری در وجودش وول می زنن که باید دائم بریزه. منظور خاصی هم نداره. به دل نگیر. مثلا هر بار به من می رسه میگه خاله چه خبر؟
بلافاصله هم یه مشت جانانه روی بازوش میشینه :D
چون چه خبر یعنی این که خاله چقدر تنبلی که قسمت بعدی قصه رو ننوشتی :D
شایدم من هرروز یه دلیل برای اسمت میارم! کلا شاید سه بار از من پرسیده باشه چرا امید و من خب هر بار یه جوابی دادم که با قبلی یکی نبوده :D

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:49 ب.ظ

شاذه جان منظور من نسبت بود!
300 نفر در یک مهمانی زیر 1000 نفر!
میشه حدودا 2 میلیارد در 7 میلیارد جمعیت!
یه نسبت ساده است، خودت حساب کن

خب من وقتی خونه ام پشت کامپیوترم، چون کارم اینه، مگر اینکه خونه نباشم، یا مهمون داشته باشیم یا حالم خیلی بد باشه!
متاسفانه زیادی دارم وقت تلف میکنم با تکنولوژی! و یه چیز بدتر اینه که جدیدا حوصله هیچ کاری رو ندارم، کلی مطلب آموزشی دارم که باید یاد بگیرم، یکی از نرم افزارهای اندرویدی رو باید آپدیت کنم که مشتری ها خیلی درخواست دادن، یه مانتو باید بدوزم که قبل عید پارچشو خریدم، یادگیری انگلیسی و عربی هم خیلی وقته تو برناممه! و کلی کار دیگه! حتی دیگه نمیرسم چیزی بنویسم!
چقدر کار نکرده دارم!!!!
میخوام برم کمپ ترک اعتیاد
میدونی مسئله اینه من اراده کنم میتونم دور اینترنت رو کلا خط بکشم (البته جنبه کاریشو نمیتونم خط بکشم!) قبلا این کارو کردم اما خب اینجوریم دوست ندارم، دلم تعادل میخواد. مسلمون باید زندگی متعادلی داشته باشه :|

آهان از اون لحاظ! بله نسبتش درسته :)
باشه باشه پس من برم یه کمی تمرین مصاحبه بکنم، آرایشگاهم برم، یه عینک آفتابی نو هم بخرم :D نه که دارم جهانی میشم، خوش تیپ باشم :D راستی یه خودنویس شیکم برای امضاء دادن می خوام :D

منم یه مدت خیلی میرم رو مود یاد گرفتن، یه مدت به کلی ترک می کنم. خیلی کار بدیه.
دو دست لباسم قبل از عید بریدم و نینا برام سردوزی کرده (عاشق چرخ سردوزه :D ) هنوز ندوختمشون!
نینا خواهرزاده ی آق مهندسه که اونم بیست سالشه :)

منم دلم تعادل می خواد. خیر الامور اوسطها!

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:29 ب.ظ

شاذه جانم، منظور 118 از یه دوست پیر که بهش میگن اُمید! من بودم؟!!!!!!!!!!!!!
شفاف سازی کنید لطفا!

غلط نکنم همین طوره. نگران نباش. گذرش از این طرفا بیفته یه گوشمالی حسابی بهش میدم :دی

118 جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:52 ب.ظ

من اشاره کردم که این خاله پیر پریناز یه دوست داره پیرتر از خودش همه رو مجبور میکنه بهش بگن امید هر دفعه هم که کسی میپرسه چرا امید یه چیز جدید میگه

به دوستای من توهین نکن :))))))
قایم شدی پشت کامنتدونی. صبر کن بهم برسیم صحبت می کنیم :دی

نینا جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:23 ب.ظ

شما مرفه بیدرد هستین :)) هم افطاری دارین هم سحری :( درکی از من و پریناز و ارمان ندارین :(

آخی آخی! طفلکی! باشه سعی می کنم حال و روزتونو تجسم کنم بلکه یه فکری براتون بکنم :دی

دختری بنام امید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:08 ب.ظ

خب 300 نفر تو یه مهمونی! با تقریب خوبی میتونه به جهانی شدن نزدیک بشه! باور کن!
خیلی خوبه که آدم بتونه تعادل برقرار کنه، متاسفانه من نمیتونم:(
خیلی سعی میکنم همه چیو کنار هم داشته باشم اما تا حالا نشده! فوقش یکی دو روز:(
راز موفقیت چی بود:دی
لندهور! شاذه جان از اینجا خانواده رد میشه ها، این حرفهای بی تربیتی رو نزن:دی
شاذه جانم همین حرفا رو میزنید این بچه ها رو پررو میکنیدا! البته با عرض معذرت از جناب 118 ! یعنی چی که از پسر 20 ساله میپرسید پرینازت کیه؟! بچه این سنی باید بفکر درس و مشقش باشه! میدونم الان دوره و زمونه عوض شده اما به نظرم بچه ها اینجوری پرروتر میشن:دی
برادرم یه چیزایی از دخترای همکلاسیش تعریف میکنه! دلم میخواد برم پروندشو از دانشگاه بگیرم، نزارم بره:)))
چوب خاله گله، هر کی نخوره خله :))))
در ضمن خالش خیلی هم جوونه! هزار دفعه گفتم پیر بالای 60 ساله!

بله سیصد نفر یه چیزی نزدیک هفت میلیارد نفره :D
منم آدم منظمی نیستم. ولی به طور معمول یکی دو روز در هفته ساعتها پشت کامپیوتر مشغول نوشتنم، بقیه ی روزها به خانواده می رسم :) برای قصه نوشتن نمیشه روزی نیم ساعت یک ساعت وقت گذاشت. تا بیام حس بگیرم و بتونم بنویسم خودش یه ساعت وقت می بره.

لندهور خیلیم مودبانه است :D قبل از نوشتنش به فرهنگ لغت مراجعه کردم. اسم یه پادشاه قوی هیکل هندی بوده. لند یعنی پسر، هور یعنی آفتاب. لقب به این قشنگی دادم بهش! :D

نگران نباش. پسره از وقتی دانشجو شده و کار پاره وقت گرفته دستش رفته تو خرج و می دونه زن گرفتن الکی نیست. ما هم مزاحی می کنیم :))
وای بعضیاشون واقعا گودزیلان! خیلی عجیب غریب پررو شدن. خدا رحم کنه.
گل گفتی! دفعه ی دیگه به جای مشت از چوب استفاده کنم :D
بله خاله داره ترگل ورگل ملنگ :D

دختری بنام اُمید! جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:40 ق.ظ

منم از تولد و این چیزا خوشم نمیاد :))) اما عاشق خوشحال کردن بقیه هستم، مخصوصا کادو خریدن واسه بقیه، وقتی مامانم مقاومت میکنه حرص میخورم

300 نفر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پس خیلی مشهوری، زیاد با آرزوی من فاصله نداری
واقعا گفتی نمینویسی؟ فکر نکردی با احساسات مردم بازی میکنی؟!! دیگه نکن از این کارا
118 کلا بامزه است، یادته یه زمانی مد بود هر چی میپرسیدیم طرف میگفت از 118 بپرس، خداروشکر مردم یادشون رفت
خوبه آدم اهل دعوا نباشه، دعوا بده

منم همینطور :)
اصلا بیا واسه من کادو بخر :D
دقیق که نمی دونم چند نفر بودن. ولی عروسی پر جمعیتی بود همه هم می گشتن منو پیدا می کردن می پرسیدن چرا نمی نویسم! باورم نمیشد اینقدر خواننده ی خاموش تو همشهریها داشته باشم!
ها سیصد نفر به نسبت جهانی شدن عدد کاملا مناسبیه. من موافقم :))

یادم نیست کی بود. شوهرم خیلی موافق نبود. برای این که خیلی وقت میذاشتم براش. یه دو هفته تعطیل کردم. ولی اینقدر قیافم دمغ شده بود که آق مهندس خودش طاقت نیاورد گفت پاشو برو یه قهوه درست کن، یه کم قصه هم بنویس حالت خوب شه. فقط روزی هیجده ساعت نشین پشت کامپیوتر :D

حالا دیگه تقریبا یاد گرفتم بین رسیدگی به خانواده و نوشتن تعادل برقرار کنم الحمدالله. موبایلم برای جواب دادن به کامنتا خیلی کمک می کنه. دیگه تمام مدت جلوی کامی نیستم :D

یادمه :D به سن این بچه قد نمیده ولی گمونم شنیده باشه. حالا من باز میگم بچه میاد خاله خانم پیرشو مسخره می کنه. ببخشید بچه نیست. پسره لندهور بیست ساله :D همسن آرمانه :D ولی پریناز نداره منم هی می خوام از زیر زبونش بکشم ببینم تو دانشگاهشون اینا پریناز پیدا نمیشه آیا ولی نم پس نمیده خسیس! بعد دعوامون میشه کار به کتک کاری می رسه چند تا مشت از خاله جان نوش جان می کنه ولی بازم نمیگه پرینازش کجاست :D

خورشید جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:50 ق.ظ

سلام سلام شاذه جونم صبح عالی بخیر
دست شما درد نکنه. آرمان خیلی دلش می خواست دوباره پیش پرینازش باشه. مرسی که یک شب خوب براشون به وجود اوردی. البته آرمان میدونه تا رضایت قلبی مادرها باید خیلی صبر کنند ولی خوب دل کاریش نمیشه کرد.
آرمان جونی و پریناز گلی الان خیلی خوشحالند ما هم سعی می کنیم کمتر سرک بکشیم تو این لحظه هاشون
دلت شاد شاذه جونم که دل مارو شاد می کنی

سلام سلام خورشیدجونم
صبح شما هم به خیر و شادی
خواهش می کنم. ها بدجوری دلتنگ عروسش بود :)
نه دیگه کار دل حساب کتاب سرش نمیشه :)
نه بابا ما فقط می خوایم سرک بکشیم تو لحظه های اینا :D
زنده باشی گلم ♥

118 جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:06 ق.ظ

تازه این خاله خانم پیر دست بزنم داره یه عصاییم داره میزنه توی سر و کله اینا بله تازه یه وقتاییم دستش به خودش وای نمیسته مشت هم میزنه روی پریناز هم به شدت غیرتیه

وایسا بچه مگه دستم بهت نرسه. وایساااااااااا

زیبا جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:26 ق.ظ

سلام
روح مادربزرگتون شاد،خدا رحمتشون کنه
عالی بود دست گلتون درد نکنه
اللهی واسه دل این دوتا مرغ عشق، ولی خب دیگه راهی تا رسیدنشون به هم نمونده و مامانا هم دیگه کم آوردن کلی خوشحال شدیم
راستی طاعاتتون قبول والتماس دعا
دستتون مرسی ، بازم تشکر فراوان

سلام
متشکرم. الهی آمین

خیلی ممنونم. سلامت باشی ♥
خوشحالم که خوشحال شدی :)
متشکرم. دعا گویم و محتاج به دعا ♥
خواهش می کنم ♥

سپیده جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:19 ق.ظ

روح مادربزرگ شاد.
حتی قدرت و نیروی و مادرانه هم از پس نیروی عشق برنمیاد...

متشکرم. آمین
بله :D

سیندخت جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام آخه طفلونکیاااااااااااااااا

سلام
غصه نخور :)

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:17 ب.ظ

ممنون منم خوبم شکر
البته الان شربتی ک دکتر طب سنتی بهم داده رو خوردم، رسما طعم کوفت و زهرمار میده:)))
بزرگترا چرا اینجورین؟! کلا با هدیه خریدن و تبریک گفتن ما مشکل دارن!
خداروشکر فرصت شد که بهشون بگی چقدر دوسشون داری
شاذه جونم چقدر بین فامیل طرفدار داری، نصف کامنت ها فامیلیه فکر کنم، بعضی وقتا حس میکنم اینجا غریبم:))
پسرخواهرتون کارمند 118 هستن:دی
جنگ و دعوا نه! هی
خیلی خوبه که داستانو زود تموم نکردی، ما بی صبرانه منتظر بقیش هستیم

خدا رو شکر که خوبی
داروهای سنتی اغلب بدمزه ان :D داروهای مدرن بدمزه ترن ولی روکش دارن.

نمی دونم چرا! اینقدر گفتن که منم با کادو تولد مشکل دارم. چند سال پیش که بدتر بودم از تبریکم بدم میومد ولی حالا یه ذره کوتاه امدم :)))
بله واقعا خدا رو شکر ♥

اگه همشون کامنت میذاشتن اون وقت ببین چی میشد! بیشترشون اهل کامنت گذاشتن نیستن. مامان و خواهرا و خاله ها و دختر خاله ها و...
یه وقتی چند سال پیش گفتم دیگه نمی نویسم. چند شب بعدش رفتم عروسی. نسبتا هم غریب بودم. بیشتر جمعیت رو نمی شناختم. شاید سیصد نفر امدن جلو پرسیدن چرا دیگه نمی نویسی!
خیلی به نظرم جالب بود! خیلیاشونو اصلا نمی شناختم! احساس مشهور بودن بهم دست داد :)))

پسرک اسمش به عدد میشه صدوهیجده. ضمن این که صدوهیجده یه حالت طنز داره دیگه به عنوان اسم مستعار انتخابش کرده :)

نه نمی جنگیم. من فقط با نینا و پسرک می جنگم :))) بقیه ی وقتا خیلی هم لطیف و نازم :D ولی به این دو تا که می رسم یه جورایی خشن میشم :D

متشکرم عزیزم

soheila پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام شاذه جونم .... روح مادربزرگ غرق شادی و آرامش ....
اینطور که معلومه حسابی با کامپیوتر و اینترنت جنگیدی ... خسته نباشی عزیز م.... طاعات و عباداتتون هم قبول درگاه حق ....
خدا به این دو تا صبر بده ... دل ماماناشون هم خوب سخته ها .... چی کشیدن آقایون پدر توی این مدت ...
خوبه که آرمان صبوره و پریناز هم حرف گوش کن .... بالاخره به نتیجه میرسن ....

دست گلت سلامت شاذه بانو ... همیشه سلامت و برقرار باشی ان شاء الله ...

سلام سهیلا جان
ممنونم. الهی آمین
یک جنگ مفصل بود منم بی حوصله! دیگه پسرک هی رفت و امد و تلاش کرد تا درست شد.
سلامت باشی گلم. ممنونم. به همچنین شما

آمین :) خیلی سخت! پدرهاشون هم صبورن :)
بله. همیشه صبر و ملایمت نتیجه میده :)

خیلی متشکرم سهیلاجونم. به همچنین شما :)

پاستیلی پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:41 ب.ظ

سلام

اخی قلب منم فشرده شد .حس بدیه میفهممش

شاید مادرش ببینه کم کم که چقد پسر یاغیش تغییرکرده فقط بخاطر
عشقش وضع فرق کنه

آرماان تو میتونییی

سلام

نازی! غصه نخور عزیزم :)

شاید :)

تلاشتو بکن آرمان!

118 پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:58 ب.ظ

خوب بود میگفتم یه خاله خانم پیر ؟ :))

بیشین سر جات بچه! بالاخره که یه روزی دستم بهت می رسه! اون وقت قول نمیدم خیلی خاله ی مهربانی بمونم :)))

نینا پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام:دی
:)))) چقد این دوتا مضحکنا:))) بد نبود دوسسس داشتم:دییی میشه مامان خانوم به خاطر دردونه شون دو جور غذا و سالاد و سوپ اماده کرده باشن؟ مدیونین اگه فک کنین دم افطاری گشنمه هاا نه اصلا:)))) بار اولیه که عروس میره خونشون دیگه :دی سالادم اگه سخته بدین خودم درست میکنم سوپاشونم میخورم میلمم به لازانیا و زرشک پلو با مرغ میرسه زحمتشونم کم میکنم شکر نریزن تو زرشکا من میدونم پرینازم دوست نداره :دی اون وقت بگن من براشون زحمت میتراشم همه کارا رو خودم کردم خب بگین بفرماین سر میز بندگان خدا مغزشون بهار شد بس درس خوندن:)))))

علیک سلام :D
هنوز قرار بود مضحکتر بشه بس ماجرا پیش امد نشد خیلی برم تو حس :D
نخیر. من خونه مامان خانومم یه عالمه افطاری خوردم سیر سیرم. خیلی ممنونم. تازه خاله خانمم برامون سحری دادن دیگه هیچ نیازی نمی بینم مامان آرمان جان به زحمت بیفتن! یه لقمه نون پنیر از سر عروس هم زیاده :D

دختری بنام امید! پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
خدا رحمتشون کنه، حتما خیلی خوشحالن که نوه گلشون حتی الانم تولدشونو یادشه:)

الان از سرکار رسیدم، هلاک گرما، نشستم جلو کولر و گوشی رو گرفتم دستمو و بدو اومدم داستانو خوندم، میدونستم امروز مینویسی طاقت نیاوردم زودی اومدم:دی
عالی مثل همیشه، ممنون شاذه جانم :*
دختر و پسرمون چقدر زود بزرگ شدن! دیگه وقت ازدواجشونه خخخخخ
من برم دست و رومو بشورم و سعی کنم یکم بخوابم هوووووف

سلام امیدجونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
الهی آمین
نه بابا خوشحال نیستن. از اون دنیا هم برام خط و نشون می کشن :)) از تولد بدشون میومد. هروقت تبریک می گفتیم می گفتن برو بابا. هدیه هم که اصلا حرفشو نزن! ولی عید امسال همه اش تو ذهنم بود که امسال نود ساله میشن. براشون گل بخرم و بهشون بگم خیلی دوستشون دارم... نشد که بگم... البته گفتم. تو روزای مریضیشون خیلی گفتم...

آخ آخ خدا قوت! مرسی که زود اومدی. منم خونه بابا بودم و نشد زودتر جواب بدم. فقط کامنت اولی رو جواب دادم که مال پسر خواهرم بود. دختر خواهرمم نشسته بود کنار دستم و افاضات داداشش رو تکمیل می کرد :D می خوان جنگ راه بندازن. نمی دونن روحیه ی خاله شون لطیفه با جنگ و درگیری جور نیست :D

خیلی متشکرم عزیزم :*

ها یهو بزرگ شدن :) ولی من هنوز می خوام کشش بدم نمی خوام عروسی بگیرم :D
خوب بخوابی :*

فاطمه پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:34 ب.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلاام:)خوبین؟
یادشون بخیر

بالاخره ادامه داستان:)))

ادم که دلش واسه این ارمان کباب میشه

سلام :)
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
متشکرم

بله! بعد از فراز و نشیبهای بسیار! کلی کشتی گرفتم تا تونستم این پست رو بفرستم.

آرمان خوشحاله. غصه نخور :)

زینب پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:59 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلامممم...

نمازه روزه هاتون قبول باشه شاذه بانو .
اوه چه پروسه ی طولانی !!
من هی میومدم وبلاگم ببینم پیام آپ شدنت نیومده...اینقده منتظر بودم...البته میدونم خیلی بچه پرروییم ولی خو چیکار کنم دلم آرمان پریناز میخواست...

امر همایونی هم انجام شد و یکمیم بیشتر واسه مامان بزرگت و مامان بزرگم فاتحه هم خوندم،ایشالا روح همه رفتگانمون تو آرامش و غرق رحمت الهی باشه ! :)

اینقدم داستانت عالی بود که من همش با یه لبخند گوشه لبم داشتم میخوندمش !
خیلی قشنگه..خیلی !

چقد خوبه آدم زود ازدواج کنه...البته اول باید پخته بشی یه مقداری چون همچین خام خام بری سر خونه زندگیت ممکنه از هم بپاشه ! :0

درکل عالی...مثل همیشه...دستتم درد نکنه نمیدونی چقد خوابم میاد بخاطر این امتحانا !

سلام
ممنون. به همچنین شما.
ها خیلی طولانی شده بود. روز اول دیدم قصه خراب شده نزدیک بود بزنم زیر گریه! بدجور حالم گرفته شد. دیگه شکر خدا پسرک به دادم رسید. خودمم بدجوری دلم آرمان پریناز می خواست.

خیلی ممنونم. خدا اجرت بده و مادربزرگتو رحمت کنه :)


متشکرم. خوشحالم که دوستش داری :)

بله کمی پختگی می خواد ولی نوعا ازدواج تو سن پایین رو دوست دارم.

خیلی ممنونم. منم خوابم میاد شدید ولی خواب نمیرم!

118 پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام

من احساس میکنم داستان یه عمه خانم پیر کم داره نه بزرگ فامیل باشه و تا رضایت نده هر کس دیگه ای هم که راضی باشه نمیشه

سلام

این خواهر لطیفتر از خودت هم ایده ات رو تکمیل کرده یه دعوا اساسی براشون طراحی کرده. منم شستمش پهنش کردم :D تو هم خدا به روت دید دم دستم نیستی که بشورمت پهن کنم سر دیوار :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد