ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (37)

سلام به روی ماه دوستام
از خدا می خوام که ماه مبارک رمضان براتون سرشار از برکت باشه.


خیلی سعی کردم این پست رو اصلاح کنم ولی حسش نبود. خوابم میاد. الهام جان هم فرمودن همین خوبه!

در طول هفته ی بعد عاطفه با مامان حرف زده بود. از هر دری که فکر می کرد ممکن باشد که مامان راضی بشود وارد شده بود و در نهایت پنج شنبه شب تیر خلاص را رها کرد و گفت: آرمان زن داره!

طوفان به پا شد. مامان با هیاهو و خشم به رستوران آمد. آرمان داشت با احمد حرف میزد که از گوشه ی چشم ورود مادرش را دید. چیزی توی دلش فرو ریخت. توی عمرش مامان را اینطوری ندیده بود. ترسید که سکته کند!

خواست جلو برود ولی قبل از آن که بتواند حرکتی بکند مامان به میز آقای بهمنی رسید. کف دستهایش را روی میز کوبید و خشمناک گفت: دست شما درد نکنه. پدری رو در حق این بچه تموم کردین!

آقای بهمنی برخاست. آرمان با نگرانی به مشتریهای رستوران نگاه کرد. آقای بهمنی مادر آرمان را به طرف بیرون هدایت کرد و گفت: خواهش می کنم تشریف بیارین خانم. باهم صحبت می کنیم.

عاطفه پشت سر مامان؛ و بابا بعد از او رسید. باهم از در اصلی تالار وارد شدند. آقای بهمنی در دفترش را باز کرد و مؤدبانه خواهش کرد داخل شوند. ولی مامان با عصبانیت گفت: نخیر می خوام بیام خونه تون. باید خانمتونم ببینم. اونم باید بدونه چه کلاه گشادی سرش رفته!

پدر آرمان با ناراحتی گفت: چه کلاهی خانم؟ آروم باش! خواهش می کنم.

=: تو حرف نزن! تو حرف نزن! تو حرف نزن که از همه بیشتر از تو شاکیم. این بچه عقل نداشت. تو که پدرشی نباید جلوشو می گرفتی؟

بابا آهی کشید و گفت: چرا باید جلوشو می گرفتم؟ چه اشتباهی بود؟

=: باز میگه چه اشتباهی بود!!! دد سر تا پاش اشتباه بود! بریم آقای بهمنی! بریم که می خوام این مژده رو خودم به خانمت بدم.

آقای بهمنی نفس آرامی کشید. زیر لب گفت: تو خونه مهمون داریم.

=: اشکال نداره! با مهموناتونم آشنا میشیم!

=: میشه خواهش کنم فردا عصر تشریف بیارین؟

مامان غضبناک گفت: نخیر همین الان باید خانمتونو ببینم.

آرمان عقب کشید. به پریناز زنگ زد. پریناز گوشی را برداشت و گفت: الو آرزو؟

آرمان از بین دندانهای بهم فشرده پرسید: مهمون دارین؟ می تونی ردشون کنی برن؟

+: منظورت چیه؟ پریرخ از ارومیه امده. پریسا و سپهرم هستن.

آرمان نفسی کشید و گفت: پس غریبه نیست. اشکالی نداره. شوهراشونم هستن؟

مادرش صدایش زد. پریناز گفت: الان میام.

خطاب به آرمان ادامه داد: نه نیستن. مامان کارم داره. دارم شام می پزم. بعداً بهت زنگ می زنم.

قطع کرد. آرمان برگشت. آرزو را تازه دید که با پریشانی نگاهش می کرد. بقیه هنوز مشغول بحث و جدل بودند که آرزو گریه کنان خودش را در آغوش آرمان انداخت.

آرمان عصبی خندید و گفت: ای بابا چته تو؟ هر وقت داداشت مرد زار بزن. با این طوفان پیش امده، احتمالاً به زودی به قتل می رسم.

آرزو به بازویش چنگ زد و گریه کنان گفت: نگووو... کاش مامان آروم بگیره...

آن چه که آرمان آن را طوفان خوانده بود مقدمه ی یک زلزله ی درست و حسابی در خانه ی آقای بهمنی بود! همه ایستاده بودند و داد می زدند. صدا به صدا نمی رسید. پریناز آب آورد تا بنوشند و کمی آرام بگیرند، اما لیوان اول و دوم و سوم شکست!

کم کم راضی شدند که بنشینند. آب بنوشند و به بحثشان ادامه بدهند. آرزو تند تند خرده شیشه ها را جارو می کرد و عاطفه برای خواهرهای پریناز ماجرا را توضیح میداد. سپهر گوشه ای چهره درهم کشیده بود. پریناز با پریشانی می رفت و می آمد. آرمان هم همانطور سر پا ایستاده بود تا هربار آماج حملات بزرگترها او را نشانه گرفت، گردن کج کند و بگوید حق با شماست!

وسط این هیاهو فقط حضور دامادهای آقای بهمنی کم بود که آنها هم باهم وارد شدند و بحث داغتر از قبل ادامه یافت. عاطفه هم به همسرش خبر داد که بچه ها را پیش مادرشوهرش بگذارد و او هم بیاید. بچه های پریرخ هم خانه ی یکی از دوستانش مهمانی بودند و قرار بود آخر شب برگردند.

پریناز هنوز می رفت و می آمد. یک صندلی از پشت میز نهارخوری عقب کشید و پیش آورد. پشت سر آرمان گذاشت. بازویش را گرفت و زمزمه کرد: بشین.

آرمان با گیجی نگاهی به او و نگاهی به صندلی انداخت. بالاخره کوتاه خندید و گفت: متشکرم.

نشست و حواسش را به مادر پریناز داد. فریباخانم قاطعانه گفت: همین الان فسخش کنین!

شهین خانم مادر آرمان به پشتی مبل تکیه داد. دستهایش را روی دسته های چوبی کوبید و محکم گفت: موافقم! همین الان!

آرمان پوزخندی زد و به آن دو چشم دوخت. همه در سکوت منتظر جواب آرمان بودند. آرمان چشم گرداند و به نگاههای منتظر نگاه کرد. پریناز و آرزو منتظر جرقه ای برای گریه کردن بودند. تا همان وقت هم کلی گریه کرده بودند و چشمهای هر دوشان سرخ بود.

آرمان خطاب به جمع گفت: این همه زوج اینجاست. چرا من باید طلاق بدم؟

شهین خانم با عصبانیت پرسید: مسخره می کنی؟

آرمان با خونسردی گفت: نه.

فریباخانم گفت: دلم نمی خواد دخترم صیغه باشه.

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: این که ناراحتی نداره. من به خاطر مدرسه اش صیغه رو تمدید کردم. اگر شما با تحصیل غیر حضوریش مشکلی ندارین، فردا میرم دنبال کارهای عقد دائم.

فریباخانم با عصبانیت داد زد: من میگم نره این میگه بدوش! میگم فسخ کن میگه عقد دائم می کنم!

شهین خانم هم داد زد: داری آینده تو تباه می کنی آرمان!

آرمان آهی کشید. سری تکان داد. رو به پریناز کرد و گفت: احتمالاً همینطوره! بوی کربن خالص میاد. شامی که داشتی می پختی همین بود؟

خودش هم از تسلطی که داشت متعجب بود. البته همه اش را اول مدیون آرامش پدرش و بعد منطقی و محکم بودن آقای بهمنی می دانست که زیر دست آن دو اینطور تربیت شده بود.

پریناز از جا پرید. دو دستی توی صورتش کوبید و گفت: وای شام!

خونسردی آرمان و عکس العمل پریناز که به طرف آشپزخانه پرواز کرد، باعث خنده ی بلند جمع و در پی آن آرامشی که کم کم به فضا جاری میشد شد.

پریناز زیر غذاهای سوخته را خاموش کرد و به اتاق برگشت.

شهین خانم این بار آرامتر پرسید: می خوای چکار کنی؟

آرمان ابروهایش را بالا برد و با لحنی متعجب گفت: توقع ندارین که به خاطر سوختن شام زنمو طلاق بدم؟!

فریباخانم با لحنی عصبی گفت: تو همه چی رو به شوخی گرفتی!

جهانگیر شوهر پریسا، زیر گوش ناصر شوهر پریرخ گفت: نگاش کن نصف توئه! اگه تو هم روز اول اینقدر جربزه نشون داده بودی خیلی زودتر زن می گرفتی.

البته اینقدر یواش نگفته بود که کسی نشنود و آرمان و چند نفر دیگر را به خنده انداخت.

فریباخانم که بیشتر عصبی شده بود با صدایی لرزان گفت: یه جربزه ای نشونش بدم...

آرمان دستهایش را باز کرد و صلح جویانه گفت: من مخلص شما و مادر عزیزم هم هستم. با کسی هم سر جنگ ندارم. مادرجان می خوان من درسمو بخونم که قول دادم بخونم. شما هم قطعاً چیزی به جز خوشبختی برای دخترتون نمی خواین که اونم قسم می خورم که هرچه در توانم باشه فروگذار نکنم.

آقای بهمنی لبخندی زد و گفت: روی همو ببوسین و تمومش کنین. آرمان بابا منوی امشب رستوران چی بود؟ بگو... هرچی میل دارن سفارش بده.

فریباخانم جاخورده و عصبانی پرسید: به همین راحتی؟!

آقای ناصحی پدر آرمان هم گفت: منم موافقم. بقیه ی بحث رو بعد از شام ادامه بدیم. البته ما قصد مزاحمت نداشتیم.

آقای بهمنی گفت: خواهش می کنم آقا. این چه حرفیه؟ خیلی خوش اومدین.

شهین خانم گفت: ولی من هنوزم...

آقای ناصحی گفت: خواهش می کنم خانم.

آقای بهمنی گفت: امشب کنجه بود و کوبیده و دیگه چی آرمان؟

آرمان با اعتماد به نفس یک مدیر در برابر رئیسش گفت: ماهی کباب اعلایی داریم با خورش فسنجون و قیمه بادمجون. سالاد سزار و سالاد شیرازی. سبزی پلو و چلو. دسر هم پاناکوتا، پودینگ کارامل، ژله بستنی و چیزکیک.

عباس شوهر عاطفه از لحن محکم آرمان خنده اش گرفت و گفت: با یه اعتماد به نفسی میگه انگار همه رو خودش پخته.

همه خندیدند. آرمان هم با لبخند گفت: حاضرم بپزم فقط کمی دیر میشه. تو رستوران آماده است.

فریباخانم آهی کشید. بالاخره کوتاه آمده بود. هرچه بود مهمان را نمی توانست بیرون کند. با تعارف بیشتر آقای بهمنی یکی یکی سفارشهایشان را دادند و آرمان نوشت.

آقای بهمنی گفت: آرمان بابا خودت برو یه سر بزن ببین همه چی مرتبه، سفارشم بگیر بیار.

پریناز با لحنی امیدوار پرسید: منم برم بابا؟

آقای بهمنی با لحنی غلیظ و محکم گفت: نخیر.

آرمان خنده اش فرو خورد و رو گرداند.

عباس گفت: اگه کمک می خوای من بیام...

ناصر برخاست و گفت: خب ما هم بریم ببینیم چه خبره؟ شاید یه چیز خوشمزه ترم باشه لو نداده باشه. از باجناق هیچی بعید نیست!

جهانگیر گفت: نه بابا! دیگه چی؟

همه خندیدند غیر از فریباخانم و شهین خانم که ناراضی به همدیگر نگاه کردند و چیزی نگفتند.

آرمان با عباس و ناصر وارد آشپزخانه شد. سفارش را داد. وارد رستوران شد. کمی دور و بر چرخید. بر همه چیز نظارت کرد. به آشپزخانه برگشت. دستوراتی داد و غذاها را تحویل گرفت. احمد یواش پرسید: ببینم موضوع چیه؟

_: شام با خانواده مهمون آقای بهمنی هستیم.

=: رو چه حساب اون وقت؟

_: احمد؟

=: خیلی خب خیلی خب. این که پرسیدن نداره. شما نورچشمی آقای بهمنی هستی. البته زحمتشو کشیدی. نوش جونت. خوش بگذره. فقط... اون خانم کی بود؟

_: سرت به کار خودت باشه رفیق.

دستی سر شانه ی احمد زد و با ناصر و عباس به خانه ی آقای بهمنی برگشت.

آرزو و پریناز سفره انداخته بودند. بچه های پریرخ هم برگشته بودند. دو دختر سه و پنج ساله بودند.

فضا سر سفره کمی سنگین بود. مادرها همچنان ناراضی بودند ولی ظاهراً دیگر کاری از عهده شان بر نمی آمد. مخصوصاً از وقتی فهمیده بودند که آرمان و پریناز کیش هم باهم بودند حسابی غمگین شده بودند. چیزی که آرمان و پریناز هرگز نمی خواستند شکستن دل مادرانشان بود.

بعد از شام بزرگترها دوباره به پذیرایی برگشتند و نشستند. جوانترها سفره را جمع کردند. دوباره همه کم کم کنار هم نشستند.

آرمان دم در ایستاده بود. مکثی کرد. نگاهش را روی جمع چرخاند. جلو رفت. جلوی پای مادرش زانو زد و دستش را بین دو دستش گرفت. گفت: من هیچوقت نمی خواستم ناراحتتون کنم. متاسفم که اینطوری دل باختم. خواهش می کنم حلالم کنین.

و خم شد و دست مادرش را بوسید. همه کف زدند. شهین خانم لب به دندان گزید. سابقه نداشت که آرمان جلوی پایش زانو بزند و اینطور التماس کند. مگر یک مادر چقدر می توانست طاقت بیاورد؟ بغض کرد و پسرش را در آغوش گرفت. رویش را بوسید و رهایش کرد.

آرمان برخاست. این بار جلوی فریباخانم زانو زد. دست او را هم بوسید و گفت: من از شما هم معذرت می خوام. نباید دل به جگر گوشه تون می دادم و دادم. قسم می خورم تا پای جون مراقبش باشم و تمام تلاشم رو برای خوشبختیش بکنم. حلالم کنین.

پوسته ی سنگین و سخت فریباخانم هم شکست. اشکهایش با سر انگشت پاک کرد و گفت: پاشو پسرجون. پاشو. من که حرفی ندارم. فقط میگم پریناز خیلی بچه اس. حداقل تا دیپلمش صبر کن.

آرمان برخاست و با لبخندی مطمئن گفت: صبر می کنم.

پریناز هم با خجالت جلو آمد. اول شهین خانم او را بوسید و بعد مادرش محکم در آغوشش گرفت.

بعد از چند لحظه ای با چهره ای خیس از اشک به طرف آرمان چرخید. آرمان حمایت گرانه دست دور شانه هایش انداخت و لبخند زد.

آرزو جلو آمد و هیجان زده گفت: وای داداش خیلی برات خوشحالم.

آرمان خندید و بعد از این که آرزو را بوسید، دست دیگرش را هم دور شانه های آرزو حلقه کرد.

عاطفه عکس می گرفت و همه خوشحال بودند.

ناصر پرسید: ببینم داداش تو از اونایی هستی که وقت خواستگاری رفتن یه پیژامه میذارن تو ماشین؟

آرمان خندید و گفت: والا چی بگم؟ من تا حالا خواستگاری نرفتم!

=: آخه از راه نرسیده همچین زنتو بغل کردی انگار...

آرمان باز خندید و گفت: انگار چی؟ زنمه. اگه لازمه برم خونه سند و مدرک بیارم.

بعد هم پریناز و آرزو را رها کرد و نشست.

آقای ناصحی پرسید: عروس خانم حالا یه چایی به ما میدی؟

پریناز دست پاچه برخاست و گفت: آماده نیست. الان دم می کنم.

=: اگه نیست ولش کن. دیگه رفع زحمت کنیم.

آقای بهمنی گفت: چه زحمتی آقا؟ تازه سر شبه. نه باباجون برو دم کن. آرمان تو هم برو تو باهاش تا چایی دم بکشه حرفاتونو بزنین. بلکه شرط و شروطی داشته باشی که هنوز نگفته باشی.

آرمان با خجالت خندید و به دنبال پریناز بیرون رفت.

شهین خانم با ابروهای بالا رفته پرسید: بعد از چهار ماه هنوز حرفیم مونده؟

آقای ناصحی میانه را گرفت و گفت: سخت نگیرین خانم.

آرمان در آشپزخانه را بست. برگشت و گفت: اوه منفجر شده اینجا!

پریناز در حالی که کتری برقی را آب می کرد گفت: شام مهمون داشتیم.

آرمان آستینهای خود را بالا زد و گفت: بذار یه کم خود شیرین بازی کنم بلکه پسندیده بشم.

پریناز کتری را روشن کرد و با خنده گفت: ولش کن آرمان.

آرمان در قابلمه را برداشت و گفت: اوه اوه کربن خالص! چی بودن اینا؟

+: چکار داری تو؟

_: هیچ کار.

بعد با خونسردی مشغول تراشیدن سوخته ها و روانه کردنشان به سطل آشغالی شد. در ادامه دور آشپزخانه را کامل مرتب کرد. ظرفها را توی ماشین ظرفشویی چید و باقیمانده ها را شست. روی میز دستمال کشید و به جیغ و ویغ سرشار از خجالت پریناز توجهی نکرد.

بالاخره هم سینی چایی را که پریناز ریخته بود برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.


نظرات 30 + ارسال نظر
دختری بنام امید! چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
نمیدونم چم بود، شاید عوارض یه دارو بود! اصلا یه حالی بودم! مسلمان نشنود، کافر نبیند!
اخب شکر خدا که پیدا شد، خیالمون راحت شد، دست گل پسر مغرورتم درد نکنه :دی
من که با همه مدل سیستم و تکنولوژی راحتم، شرکت پی سی، خونه لپ تاپ، بقیه اوقات گوشی، تبلت خواهرجانم بگیره تکمیله :دی
خب پس قست جدید کو؟!! :دی

سلام امید مهربونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
ای وای! خدا رو شکر که بهتری.
بله الحمدالله یافت شد. فقط چند قسمت آخر نبود که کپی کردم. بعدم نشستم بنویسم ولی ابر و ماه و خورشید و فلک اجازه ندادن و هی یه کاری پیش امد. الانم خوابم گرفته. انشاءالله فردا.
من خیلی لوسم. با سیستمی که مال خودم نباشه خیلی خیلی سخت رفیق میشم. حتی اگه عین مال خودم باشه! ولی با اونی که رفیق بشم جون جونی میشم :D

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:32 ب.ظ

منم خوبم شاذه جانم شکر خدا، فعلا که معافیم:دی اما دعا کن بتونم بگیرم، هنوز نگرفته ضعف میکنم، دیروز فرشته مرگ رو برای دقایقی دیدم :)))
شاذه جونم اگه من یه پی سی بخرم این پی سی تو کنار میذاری؟ خب آخه از وقتی من یادمه هی ادا در میاره، یه روز خراب میشه، یه روز فامیل هاتو میخوره و ... . به جناب مهندس بفرمایید آخه این چه وضع سیستم داریه؟!!! یه لپ تاپ بخرین!
ان شالله همش برگرده اما اگه لازم داشتی که از رو وبلاگ کپی کنی خبر بده، کپی کنم و بفرستم برات شاذه جانم

خدا رو شکر. انشاءالله به سلامتی بتونی بگیری :)
آخخخ.... ضعف کردی؟ انشاءالله الان خوب خوب باشی :)
شکر خدا پسر بزرگه پیداش کرد. از دیدن قیافه ی زار من هول کرد :D البته ادعا می کنه من نگران شما نبوم می خواستم کامپیوتر بازی کنم گفتین روشنش نکن، مجبور شدم برم تو یوزرای دیگه و درایوای مختلف بگردم تا پیداش کنم :D
لپ تاپ هم موجوده. منتها من و الهام جان خیلی روحیه مون لطیفه می زنیم کیبورد رو داغون می کنیم :D جناب مهندسم میگن یه کیبورد اضافه بذار جلوش مال خودش سالم بمونه. منم یه مدت اینطوری کار کردم دیدم فاصله با مانیتور اذیتم می کنه، عطای لپ تاپ رو به لقاش بخشیدم و برگشتم سر سیستم اشتراکی سابق با فرزندان :D

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:22 ق.ظ

سلام شاذه عزیزم
خوبی؟ روبراهی؟

الهام بانو همچنان داره میدوه؟
خدا قوت الهام بانو جان :دی
گویا قسمت جدیدی در راه است!

دلتنگتان هستیم :)

سلام امیدجونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟ با روزه چطوری؟

نه بابا! دیروز خیلی خوشحال و خوشوقت پی سی رو روشن کردم بشینم بنویسم دیدم فایلم کرش شده!!! این ور بگرد اون ور بگرد نبود که نبود! نزدیک بود بشینم زار زار گریه کنم. زنگ زدم آق مهندس گفتن سریع کامی رو خاموش کن هرچی بیشتر روشن بمونه بیشتر خراب میشه و قابلیت بازیابیش کمتر میشه.
دیگه ما هم با حال زار خاموش کردیم و پا شدیم و هنوزم فرصت نشده آق مهندس بشینن بازیابی بکنن. اونم اگه بشه! اگه نشه هم که با این سرعت پرهیجان نت باید بشینم قسمت قسمت از رو وبلاگ کپی کنم روحم شاد شه :(
منم دلتنگتانم :)

رها:)) سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:51 ق.ظ http://aliceadvenure.blogsky.com

سلام شاذه جون دلم خواست شما اینو ببینین :
http://atiyee.blog.ir/1394/03/30/بیایید-نور-جمع-کنیم
راستی وب جدیدم! به امید روزای بهتر

سلام رهاگلم
چشم میام سر می زنم
چه عالی! مبارک باشه

خورشید دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:55 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
یک سؤال مهم و حیاتی بالاخره بریم لباس بخریم برای عروسی یا افتاد 4 سال دیگه و یک سؤال مهم تر من چی بپوشم فقط بی زحمت عروسی مختلط نباشه دستت درست. زودتر تکلیف ما و اون آرمان طفلونکی و پریناز پر استرس را معلوم کن

سلام سلام خورشیدجونم
بله بله بپرس جانم B)
حالا شما بخرین. گمون نمی کنم این دختر پسر عجول ما تا چهار سال دیگه طاقت بیارن :D
اوا معلومه دیگه! لباس شب خیلی شیک پر و پیمون! فقط اگه میخوای ساقدوش باشی باید با پریناز هماهنگ کنی و با بقیه ی ساقدوشها لباس یک شکل بپوشی :P
نه خیالت راحت. مختلط نیست. آقای بهمنی جان رو هرچی کوتاه بیاد این یه مورد رو کوتاه بیا نیست :)
فایل قصه ام خراب شده :((( دعا کن آقای همسر فرصت کنه و بتونه زودتر بازیابیش کنه که بشینم سر قصه و به یه جایی برسونمش

shahdokht دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:07 ب.ظ

هه هه ارمان چقدر خونسردی هم حفظ میکنهبچه مثبت خود شیرین

خیلی! همینطور هی خونسرررررد! هی بچه مثبتتت :D

shahdokht دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:48 ب.ظ

سلااام خاله
ماه رمضان مبارک باشه ، التماس دعا
داستانتون خییییلی جالب بود خوشم اومد

سلام عزیز دلم
خیلی ممنونم. بر شما هم مبارک باشه. منم التماس دعا دارم ♥
متشکرم گلم. خوشحالم که دوست داشتی ♥

رها دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:55 ق.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

سلام شاذه جونم.میدونی بلاگفا چن وقته پوکیده.من نبودم و اینجام نیومدم.حالا سرچ کردمت و اومدم و نیم ساعتیه دارم میخونم.خیلی خیلی جذاب بود.دوست داشتم حکایت دلدادگی شونو.
اما از فوت مادربزرگتون متاسف شدم .خدا رحمتشون کنه .روحشون شاد.خدا تو رو هم صبر بده.
تو این ایام روحانی ماه مبارک منو هم دعا کن.

سلام رهاجونم
بله می دونم
خیلی خیلی ممنونم. خوشحالم که دوست داشتین
خیلی متشکرم. الهی آمین
دعاگویم و محتاج به دعا

میس هیس یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:25 ب.ظ http://miss-hiss.blog.ir/

بی زحمت به بابا حیدر بگید یه سیخ شیشلیک هم برای من بفرسته ، با تشکر ، ما منتظر ادامه ی داستان هستیم ، هیچ جا نمیریم ، همین جا هستیم D:

چشم چشم. گفتم یه سیخ سفارشی پر و پیمون هم برای شما بذاره رو آتش :D
وای هیس فایل قصه ام گم شده :((( دعا کن زودتر پیدا بشه که مجبور نشم با این سرعت قشنگ نت قسمت قسمت از رو وب کپی کنم :(

اف وی ای 60 یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:52 ق.ظ

سلام اوووووو سه تا پست عقب بودم کلی کیف کردم تشکر

سلام :)
تازه پستی که دیشب گفتم دارم می نویسم کامل نشد. اگه نوشته بودم میشد چهارتا :D
خواهش می کنم ♥

ارکیده صورتی شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:50 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی بانو؟
واااای عالی بود
من رسما عاشق آرمان شدم به خاطر این اخلاق و مرامش
پریناز طفلونکی هم که خیلی گوگولیه! حق داره آرمان اینطوری عاشقشه
ممنون شاذه جون
طاعات و عبادات قبول
خییییلللللییییی التماس دعا

سلام ارکیده جان
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
مرسییی
حیف که زن داره و الا می گفتم بیاد خواستگاریت :دی
ها پریناز خیلی جیگره :)
خواهش می کنم گلم
به همچنین شما
دعاگویم و التماس دعا دارم

نینا شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:48 ب.ظ

چقد زود راضی شدن:))) من منتظر دعواهای بیشتر بودم
من گشنمه من فامیل ارمانم اقای بهمنی نمیشه چیزی واسه من بفرسته ؟:دیییی

اعصاب جنگ ندارم :)
هروقت باباحیدر یه سیخ شیشلیک سفارشی اعلا برای من فرستاد میگم یکی هم برای تو بفرسته :دی

سهیلا شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:48 ب.ظ

سلام شاذه جونم . این ماه عزیز برای شما هم پربرکت و مبارک باشه ان شاءالله ...
چقدر زیبا و عالی بود این پست . راستش اولش که مامان آرمان اونطور با توپ پر و سر جنگ اومد من اینجا ترسیدم و دلم برای اون دو تو لرزید ولی اونقدر زیبا و ماهرانه همه چی رو آروم کردی که کیف کردم ...
تا باشه همیشه صلح و صفا باشه و دوستی ...
خدا رو شکر که بخیر گذشت .
الان داشتم فکر میکردم این همون آرمان اول قصه ست که اونقدر بی تفاوت و تنبل بووووود ؟؟!!!
فکر کنم به این میگن معجزه ی عشق !!!!

سلام سهیلاجون
خیلی ممنونم. انشاءالله...
خیلی متشکرم عزیزم. خوشحالم لذت بردی. اینقدر از جنگ بیزارم که برای صلحش تلاش ویژه ای کردم :)
آرمان اول قصه به چندین آب شسته شد :) آرامش و پشتیبانی پدرش، سختی سربازی، قانونمندی و اقتداری آقای بهمنی، کیش و مسئولیتهاش و در نهایت معجزه ی عشق!

دختر پاییز شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:00 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام مهربانو
چه پست جنجالی بود،خوب خدا روشکر مث اینکه باید کم کم منتظر عقدشون باشیم،درسته شاذه جون؟

سلام عزیزم
بله الهام جان انگار سرش درد می کرد برای دعوا :))
والا نمی دونم. این قوه ی الهام ما نم پس نمیده! اصلا نمی دونم می خواد بقیه شو چکار کنه.

پاستیلی شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:44 ب.ظ

سلام

اخیییییش بخیر گذشتتتت

عجب جنگی.. جالب بود.. دودورو دودودو آرمان

سلام

این آخیش خیلی از ته دل بود :))))

مرسییییی ♥

تبسم شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام شاذه جونم، خوبین؟ خوشین؟
طاعاتتون قبول باشه ان شاء الله. امیدوارم کلی بهره معنوی از این ماه مبارک ببرین.
وای داستان عالی بود. خیلی خیلی ممنون. حس و حال و هیجانشو خیلی دوست داشتم.
بازم ممنون که برامون وقت میذارین و مینویسین.
دوستون دارم.
التماس دعا

سلام تبسم جان
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی عزیزم؟
متشکرم. به همچنین
خواهش می کنم. خوشحالم لذت بردی
منم دوستت دارم
دعاگویم و محتاج به دعا

رها شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:45 ب.ظ

ای جان
دلم قنج رفت واسشون
ممنون

مرسی!
نوش جان :)

زینب شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:04 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سللااااااام ! :D
نماز روزه هاتون قبول باشه شاذه بانوی مهربون ! :-*

داستان عالی ! بیست ! درجه یک !
اصن هرچی بگم کم گفتم...اولش ترسیدم ولی بعدش هرچی پیش رفت بیشتر کیف کردم .
ایول آرمان !
چقد این بچه خوبه !
کلی کیف کردم بخاطرش !! :D

دستت درد نکنه...بلاخره این دوتا کاملا بهم رسیدن دیگه...
حداقل مجبور نیستن پنهون کاری کنن !
خدا رو شکر !

سلاااااام
به همچنین شما زینب بانوی گل :*

مرسی مرسی! چوبکاری می فرمایید :D

بله خدا رو شکر :D

فاطمه شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:22 ق.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)

جانم.
به افتخار این دو نوگل نوشکفته

مشتاقانه منتظر بقیه اش هستمااااا

سلام :)

یه کف مرتب :D

مرسی. میام اگه خدا بخواد

sepideh شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:19 ق.ظ http://realsense.persianblog.ir

وای وای تا رسید به اخرش من نفسمو حبس کرده بودم ....چه هیجان انگیز بود... خونسردی آرمان و ثابت قدمیش توی انتخابش قابل تحسینه

ممنونم. خوشحالم لذت بردی ♥

زیبا شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام
طاعاتتون قبول
عالی بود شاذه جونم کلی کیف کردم با اعتماد به نفس آرمان
خیلی خوب بود
خوشم اومد چه باحال مامانارو راضی کرد
دستتون مرسی
تشکر فراوان

سلام
متشکرم. به همچنین
مرسی! خوشحالم لذت بردی ♥

میس هیس جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:44 ب.ظ http://miss-hiss.blog.ir/

همون قدری که اول قصه از پررو و خودخواه بودن آرمان بدم اومده بود ، الان به شدت ازین اعتماد به نفس و خونسرد بودنش خوشم اومد ، عااالی بود ، معجزه ی عشق این دو تا فسقلی حتی مادرها رو هم نرم کرد :))
زودتر بریم تو دور عروسی و جشن و اینا ، کشش بده شاذه جون ، همه چی خیلی خوبه ، سیر نمیشم از خوندنش :)*

متشکرم! چه تعریف زیبایی! خوشحالم لذت بردی :)
چشم چشم. سعی می کنم تا بشه ادامه بدم
ممنون :*

رها:)) جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:38 ب.ظ

همه چیش عالی به جز یکی! من گریه نمیکنم:))))
ولی در کل حال کردیم با جذبه مان! هرچند من بودم یکی میزدم تو گوش پریناز دوتا میزدم تو گوش آرمان:)))
راستی روزه نمازاتون قبول:-*
سلاااااااام

مرسی! حالا دو سه قطره اشک رو کوتاه بیا :D
خوبه خوبه!
نه بابا دیگه اینقدرم خشونت خوب نیست. برای اعصابت ضرر داره :D
متشکرم. به همچنین از شما :*
سلاااااام

خورشید جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:31 ب.ظ

سلام سلام شاذه مهربونم
امشب آرمان حسابی خوش به حالش شد. مرگ یک بار شیونم یک بار. بالاخره مامان خانم ها فهمیدند. اما عجب قشقرقی شاذه جونم بعدش چی میشه؟؟؟ من که هیچی اما آرمان یک کم عجله داره ظاهرا
دمت گرم. دستت درست. قلمت مانا مرسی که مثل همیشه کنارمون هستی و با نوشته های قشنگت دلمون را شاد می کنی

سلام سلام خورشید جونم
خیلی زیاد! مخصوصا که اینقدر شجاعانه و محکم وایساد و حقش رو گرفت :)
جنگ و جدالش شدید شد. شکر خدا خسارتش بیشتر از سه تا لیوان نبود :D
زنده باشی گلم ♥

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:56 ب.ظ

این خانم استاده یکم از ما یاد بگیره، کلا تو کامپیوتر و لپ تاپ و گوشی و دنیای مجازی زندگی میکنیم

ان شالله که الهام بانو یه ادامه قشنگ بسازه، من میدونم میتونه الهام بانو جان دست به کار شو

خواهش میکنم، چیزی نیست در قبال این همه داستان قشنگ و حس های خوب که شما بهمون میدی

والا! دو روز با معاشرت کنه خوب میشه :D
انشاءالله :)
بدو الهام بدو! تو می تونیییی :D
لطف داری گلم ♥

lois جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:47 ب.ظ

همچین اتفاقی اگه واسه من می افتاد مامانم اگه سرمو نمیبرید جلو همه با دمپایی می افتاد دنبالم!عجب شام خوشمزه ای بوده ها.پست بامزه و خنده داری بود.

چون نصف ماجرا تقصیر باباها بود دیگه عصبانیتشون به نسبت مساوی تقسیم شد :D
خیلی خوشمزه! جای شما خالی :D
متشکرم :)

مهرآفرین جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:46 ب.ظ

وایییییی شاذه جونم...مرسییییی....این عالی بود...یعنی بهتر از این نمیشد...
خدارشکر ک مامانا هم قبول کردن...آخی...پریناز طفلک چقد ناراحت بود...وضعیب بدیه...
دستتون خی خیــــــــــای تچکر....خوشحال شدم براشون

خواهش می کنم مهرآفرین جونم ♥
بلههه بالاخره قبول کردن :)
خیلی طفلکی بود :D
خواهش می شود ♥

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:54 ب.ظ

نه پشت لپ تاپم
من همه روز پشت لپ تاپ بودم، یعنی وقتی خونه ام اکثر اوقات پشت لپ تاپم، چون کار و آموزش و کتاب و ... تو لپ تاپه :دی
فقط رفتم افطاری خوردم و اومدم

شهین خانم و فریبا خانم چقدر ترسناک بودن، ترسیدم اون وسط یه تیر و ترکشی هم به من بخوره
ای آرمان خودشیرییییییییییییین، چای شیرین پیشش لُنگ میندازه :))
خیلی خوب بلده دل مامان های بیچاره رو نرم کنه، مامانا هم که لطیف! البته اولش شبیه هیولا شده بودن :)))
دقت کردی سه تا از لیوان های فریبا خانم شکست و از دست بودن در اومد مامان من که هر وقت چیزی بشکنه فقط به این فکر میکنه :)))
ناصرخان بی تربیت، جلو خانواده چه حرفایی میزنه :))) اصلا آقایون چرا انقدر بی تربیتن؟!

الان داستان ادامه داره؟! اینا که همشون راضی شدن، حالا چیکار کنه؟!
الهام بانو جان، شما که زدی داستانو ترکوندی، فقط شانس آوردیم شهین خانم و فریبا خانم سکته نکردن! خب حالا بقیشو چطور میخوای ادامه بدی؟!!

ممنون شاذه جونم عالی مثل همیشه

خووووبه :D
می فهمم. منم همه چی تو موبایله. فقط وقت نوشتن کامپیوتر.
هااا... حسابی توپشون پر بوووود!
والا! منم کف کردم از این همه اعتماد به نفس و خودشیرین بازیش!
بله بله. دیگه اینم میفته گردن چایی شیرین جان که دست به جیب بشه و سرویس مادرزن جان رو کامل کنه :D
ها نمی دونم چی شده چایی نخورده اینطور پسرخاله شده و جلوی همه شوخی ناموسی می کنه! خجالتم خوب چیزیه!
والا چی بگم؟ الهام جان دید من از جنگ و دعوا ترسیدم و کم مونده با ملاقه بیفتم به جونش قول داد سریع جمعش نکنه! حالا می خواد چی تعریف کنه خدا عالمه!

خواهش می کنم عزیزم. لطف داری. متشکرم که همراه و همدلمی ♥

مهرناز جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:42 ب.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

جونم دو تا مادرا!!!چه دعوای باحالی!!!خوب شد سکته نکردنا!!!ولی اعتماد به نفس آرمان معرکه اس!!!خیلی جالب شده این پست!!

:) مرسی! خوشحالم لذت بردی :)
ها! منم کیف کردم از خونسردیش!
متشکرم :)

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:27 ب.ظ

ممنون شاذه جونم، برم بخونم بیام نظر بدم

گوشی دستته و هی ریفرش می کنی :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد