ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (36)

سلام دوستام...
بازم ممنونم...


اگر نوشتن فرار از واقعیته، اعتراف می کنم که دارم فرار می کنم...



با صدای چرخیدن کلید توی در ورودی خانه آرمان لب به دندان گزید و با اخم ساکت شد.

پریناز متعجب پرسید: چی شده؟

_: یه نفر امد تو. وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من ببینم کیه...

پریناز در حالی که دستپاچه مانتو و روسری و کیفش را برمی داشت پرسید: اتاقت کجایه؟

آرمان با دست به در باز اتاقش اشاره کرد و خودش با همان چهره درهم به راهروی ورودی رفت.

هم زمان در باز شد و عاطفه وارد شد. با دیدن آرمان لبخندی زد و گفت: سلام.

آرمان سعی کرد اخمش را باز کند ولی حالش گرفته بود. سری تکان داد و به سردی جواب داد: سلام.

نگاه عاطفه روی کتانی های گلدار پریناز که اواخر سفرشان به کیش خریده بود، چرخید. سر برداشت و گفت: چقدر اینا بانمکن! آرزو خریده؟

آرمان با همان لحن سردش گفت: نه من خریدم.

عاطفه خندید و گفت: چقدرم بهت میان! فقط می ترسم اندازت نباشن. چته تو؟ بیدارت کردم اعصاب نداری؟

و بدون تعارف از کنارش رد شد و وارد هال شد. چادرش را از سر کشید و گفت: عباس از دیروز رفته ماموریت. مامان دید تنهایم گفت بیام پیش تو یه دفعه دست از پا خطا نکنی.

آرمان اخم کرد. عاطفه خندید و گفت: چیه آقای دردونه؟ خب نگرانه! تا کی می خوای علاف بمونی؟ این کنکور هرطوری شده باید قبول بشی.

مانتو و روسریش را هم روی مبل گذاشت. دست زیر موهایش برد. کمی هوایشان داد و به طرف آشپزخانه رفت.

آرمان خودش را جلو انداخت و پرسید: چی می خوای؟

عاطفه متعجب گفت: وا! خب می خوام آب بخورم.

_: بشین برات میارم.

=: چته آرمان؟ برو سر درست. میرم آب بخورم و یه فکری هم برای نهار بکنم. به مامان گفتم برات غذا نذاره.

_: منم به مامان گفتم از پس خودم برمیام. نینی کوچولو نیستم که برام محافظ فرستاده.

=: برو کنار ببینم. چه خبره تو آشپزخونه؟

آرمان آهی کشید و کنار رفت. عاطفه وارد آشپزخانه شد. با نگاهی جستجوگر اطراف را کاوید. آرمان از این که راه را بسته بود پشیمان شد. شاید اگر اینطوری رفتار نمی کرد عاطفه متوجه ظرفهای تازه شسته شده و بوی غذایی که توی آشپزخانه پیچیده بود نمیشد.

ولی عاطفه جلو رفت. یکی از فنجانهای مورد علاقه ی مامان را از بین ظرفهای شسته برداشت. متفکرانه به فنجان و بعد به آرمان نگاه کرد. ابروهایش بالا رفتند و با لحن بدی پرسید: مهمون داری؟

آرمان بی حوصله روی صندلی آشپزخانه نشست. آهی کشید و گفت: مهمون نیست. زنمه. زنگ بزن از بابا بپرس.

=: جااااان؟! دیگه چی؟

لبش را گاز گرفت و رو گرداند. حالا کی می توانست عاطفه را راضی کند؟

عاطفه دستهایش را روی میز ستون بدنش کرد. به طرف آرمان خم  شد و پرسید: دختره اینجاست؟ نگو که اون کفشا مال آرزو نبوده.

سرش را عقب برد و بی حوصله گفت: حالا که اصرار داری نمی گم.

راست ایستاد و عصبانی گفت: آرمان من می دونم یه پسر جوونی، نیاز داری با یکی رفیق باشی اما این با این که یکی رو بیاری خونه خیلی فرق می کنه.

آرمان هم ایستاد. نفسش را عصبانی رها کرد و گفت: بهت گفتم زنمه. گفتم که می تونی از بابا بپرسی. عقدنامه هم دارم. می خوای به من توهین بکنی بکن. خواهر بزرگم هستی نوش جونت. ولی بهت اجازه نمی دم به همسرم تهمت بزنی.

عاطفه ناباورانه چند بار پلک زد. بالاخره جویده جویده پرسید: مامانم می دونه؟

آرمان دستی توی موهایش کشید و بی حوصله گفت: اگه مامان می دونست که احتیاجی به قایم موشک بازی نداشتیم. می دونی که مامان به هیچ قیمتی راضی نمیشه. حداقل الان نمیشه.

=: خونواده ی اون چی؟ می دونن؟

_: باباش می دونه. مامان اونم مخالفه.

=: پس این چه غلطیه که شما دو تا کردین؟!

_: ما هیچ خطایی نکردیم عاطفه. بهت گفتم هرچی می خوای بگی به خودم بگو. جمع نبند. پریناز این وسط هیچ تقصیری نداره. هرچی هست تقصیر دل وامونده ی منه. لازم هم نیست بهم یادآوری کنی که با این پنهان کاری کلی همه چی سختتر شده ولی چاره ای نداشتیم. شرایط اینطوری پیش امد. الانم دربدر دنبال راهی هستیم که بتونیم مامانها رو راضی کنیم.

=: اشتباه کردی آرمان. اشتباه کردی.

آرمان دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت: من که قبول کردم، میشه تمومش کنی؟ می خوام برم پیش زنم. طفلک داره از ترس آب میشه.

بعد بدون این که منتظر جواب عاطفه بشود به اتاقش رفت. با دیدن پریناز که مانتو و شالش را پوشیده بود، در آغوشش کشید و گفت: عزیز دلم.

پریناز با ناراحتی گفت: منتظر بودم بحثتون تموم بشه برم خونه. میشه یه آژانس برام بگیری؟

پیشانی اش را روی سر پریناز گذاشت و زمزمه کرد: درست میشه. راضیشون می کنم.

+: می ترسم هیچوقت راضی نشن.

عاطفه دم در اتاق ایستاد و تک سرفه ای زد. آرمان سر برداشت و پوفی کشید. دخترک را رها کرد و بی حوصله به طرف عاطفه چرخید.

پریناز ترسیده زمزمه کرد: سلام.

عاطفه بدون این که درست نگاهش کند، گفت: سلام...

بعد رو به آرمان کرد و پرسید: می تونم عقدنامه تو ببینم؟ به من ربطی نداره. فقط برای این که خیالم راحت بشه و بتونم کمکت کنم می خوام ببینم.

آرمان سری تکان داد و به طرف کمدش رفت. برگه های مهر و امضاء شده را به عاطفه داد. عاطفه به هال برگشت. روی مبل نشست. برگه ها را روی میز جلویش گذاشت و به دقت مشغول بررسی شد.

دست پریناز روی بازوی آرمان نشست. با التماس نجوا کرد: میشه تاکسی بگیری؟

آرمان دست دور بازویش حلقه کرد و پرسید: بری الان خونه چی بگی؟ بشین یه دقه. همه چی درست میشه.

او را به طرف مبل دو نفره برد و کنارش نشست. هنوز دستش دور شانه هایش بود و سعی می کرد آرامش کند.

عاطفه برگه ها را روی میز رها کرد. سر برداشت و متفکرانه به هر دو نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: این همه عجله برای چی بود؟

آرمان نفسش را رها کرد. بازوی پریناز را نوازش کرد و گفت: پریناز می خواست با دوستاش بره کیش. منم قرار بود اون دوره ی آموزشی رو اونجا بگذرونم. به پیشنهاد آقای بهمنی عقد بستیم که مراقبش باشم.

=: گفتی عاشقش بودی.

_: هنوزم میگم.

=: اون وقت پیشنهاد آقای بهمنی بود؟

_: می دونست عاشقشم.

=: به همین راحتی؟

_: راحتتر از این. حتی به پرینازم نگفت. قرار بود فقط از دور مراقبش باشم. مجبور شدم تو کیش بهش بگم.

=: اگه قرار بود از دور مراقبش باشی چه اجباری به عقد بود؟

_: احتیاط پدرانه. می دونست عاشقشم.

=: بعد این سه ساله چیه؟

_: تا وقتی پریناز دیپلم بگیره و بتونیم عقد دائم ببندیم.

=: این یکی امضای آقای بهمنی پاش نیست.

_: تو کیش بودیم. ولی با اطلاع آقای بهمنی و بابا بود.

عاطفه سری تکان داد و به عقب تکیه داد. به دخترک که مثل جوجه ی بی بال و پر ترسیده در پناه آرمان نشسته بود نگاه کرد.

بالاخره از جا برخاست و گفت: سعی می کنم کم کم با مامان حرف بزنم. بهتره همه چی زودتر رسمی بشه.

چادرش را روی سرش مرتب کرد. آرمان برخاست و پرسید: حالا کجا میری؟

=: برم دیگه. باید یه کم فکر کنم.

پریناز به سختی از جا برخاست و گفت: شما بمونین. من میرم.

عاطفه کوتاه خندید. دست روی شانه ی او گذاشت و گفت: می خوای برادرم سر منو گوش تا گوش ببره؟ نه جانم. تو بمون که این دردونه ی از خودراضی داره از دلتنگی دق می کنه! اولین باره که می بینم یکی رو از خودش بیشتر دوست داره و کلی جای امیدواریه!

پریناز خجالت زده سر به زیر انداخت و عاطفه خداحافظی کرد و بیرون رفت. قبل از رفت به آرمان گفت: به بابا زنگ می زنم ببینم منظورش از این دسته گل چی بوده.

آرمان لب برچید و سر تکان داد.

در که پشت سرش بسته شد، آرمان به هال برگشت. خودش را روی مبل انداخت و آه بلندی کشید. بعد لبخندی به پریناز که هنوز وسط هال ایستاده بود زد و گفت: رگ خواب مامان دست عاطفه یه. درست میشه. خیلی زود.

پریناز با پریشانی پنجه هایش را توی هم گره زد و باز کرد و گفت: عاطفه خانم از من خوشش نیومد.

_: خوشش امد. گفت کمکمون می کنه.

+: نه خوشش نیومد. یه جوری نگام می کرد.

کم مانده بود اشکهایش بریزد. آرمان لبخندی زد و گفت: جا خورده بود. تو اگه یه روز سپهر رو با زنش ببینی تعجب نمی کنی؟

پریناز میان بغض خندید. گفت: سپهر طاقت نمیاره. قبلش بهم میگه.

_: تو چی؟ بهش گفتی؟

+: نه... روم نشد.

آرمان برای عوض کردن بحث پرسید: تا حالا سپهر بهت گفته خاله؟

+: ها. وقتی از دستم خیلی عصبانی میشه میگه!

_: تو فرهنگ لغت سپهر خاله یه جور فحشه؟!

پریناز خندید و گفت: ها... وقتی عصبانیه یا میگه پرینازخانم یا خاله پریناز یا پری...

_: بعد وقتی صمیمی هستین چی؟

+: پریناز.

آرمان لبخند زد. به طرف آشپزخانه رفت و گفت: تا ظرف شسته ها یه بار دیگه لومون ندادن برم جمعشون کنم. چیزی می خوری؟

پریناز به دنبالش آمد و گفت: آب.

برایش آب ریخت و با لبخند دستش داد. پریناز هم خندید و گفت: لوسم می کنی.

آرمان لپش را کشید و گفت: یه امروز مهمونی. از دفعه ی بعد که بیای اینجا از این خبرا نیست. تو باید چایی و آبمیوه و خوراکی و آب رو مرتب برسونی که من درس بخونم!

پریناز خندان گفت: نه که مرتبم می تونم بیام و هی نازتو بکشم.

_: حالا... آرزو بر جوانان عیب نیست. فکر می کنیم که میای. اصلاً مثلاً مامان راضی میشه، زنگ می زنه از مامانت اجازه می گیره که مثلاً با آرزو اینا بری مسافرت، بعد چند روز بیای خونه ی ما مسافرت. فقط شرمنده نمازت شکسته نیست.

پریناز خندید. آرمان کارش را تمام کرد. بقیه ی روز را تست زد و درس خواند. پریناز هم یک کتاب قصه از توی اتاق آرزو پیدا کرده بود، روی تخت آرمان دراز کشیده بود و کتاب می خواند. وقت استراحت آرمان هم گپ می زدند.

سر شب بود که آرزو پیام داد که دارند برمی گردند. آرمان تمام آثار جرم را پاک کرد و بعد آماده شد تا پریناز را برساند و خودش به تالار برود. کارش شنبه و جمعه نمی شناخت. صبح هم به خاطر خستگی دیشب نرفته بود.


نظرات 29 + ارسال نظر
shahdokht یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام شاذه جونخوبین؟
میخواستم ببینم شما از کی شروع کردین به نوشتن داستان؟
راستی همهه کتاباتون عااااااااااااااالیه
.
.
.
.
البته اگه دلتون میخواد بدونین من کیم... یکی که یه ی دیده بودمتون فقط کتاب جن عزیز من رو خونده بودم خیلی خوشم اومد.... اونجا بهتون گفتم.
بعدیشم خودم به دخترتون گفتم خییییییییییییییییلی تشویقتون کنه....... حالا اگه نفهمیدین کیم که تو نظرات بعدی خلاصه اسمو میگم

سلام عزیز دل خاله♥
خوبم الحمدالله. تو خوبی؟
من نوشتن رو خیلی دیر شروع کردم... از پونزده شونزده سالگی. ولی از وقتی یادم میاد داشتم تو ذهنم قصه می ساختم و برای هرکی که روم میشد تعریف می کردم :D

خیلی ممنونمممممم عزیزمممم ♥
می شناسمت گل دختر. خدا حفظت کنه♥

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:52 ب.ظ

ممنون عزیزم، فعلا که فقط افطار و سحرش نصیبمون شده :دی

فوبیاش عجبیه! نکنه تو کار سیاسته بروز نمیده:دی
پله برقی خیلی هم ترس منطقییه منم میترسیدم، تا اینکه تو ایستگاه متروی تجریش مجبور شدم چند بار بالا و پایین برم با پله برقی هاش، هیچ چاره دیگه ای هم نبود، اونجا هم که شونصد سری پله داره الان خیلی کمتر شده ترسم، نمیدونم چرا همش حس میکنم ممکنه چادرم بهش گیر کنه، یا سُر بخورم و بیفتم
شاید بخاطر چیزاییه که تو بچگی در مورد پله برقی شنیدم، ریشه در کودکی هام داره

خواهش می کنم. همینم خوبه :D
ها عجیبه! نه بابا! فقط از اوناست که از دهه ی چهل و پنجاه بالاتر نیومده :)
خیلی منطقیییی :D ها منم همش نگران چادرمم. تا کمرمم جمعش کنم بازم خیالم راحت نمیشه :D پا روش نمی ذارم.
شاید. من بچگیام نمی ترسیدم. خیلیم دوست داشتم :D

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:58 ب.ظ

ممنون شاذه جانم، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه

خب به فرض از طرف دانشگاه کنترل بشه!!! مگه میخواد چیکار کنه؟!!!
همه اساتید الان همه جا حضور فعال دارن، اصلا از همین طرق شناخته میشن، برای هیچکس هم مشکلی پیش نمیاد، مگه کسایی که فعالیت خاص سیاسی یا فساد اخلاقی و ... داشته باشن که خب مطمئنا این خانم اهل هیچکدوم نیست!
اصلا بفرست بیاد خودم قانعش کنم

خواهش می کنم. سلامت باشی
نماز روزه تم قبول باشه ♥

همینو بگو! چار کلوم حرف و حدیث ادبیاتی چه ضرری داره آخه؟ فوبیاست دیگه. منطق نداره. مثل من که از پله برقی می ترسم :D
بااااشه :D

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:59 ب.ظ

خب خداروشکر هووووووووووووف
الهام بانو جان خطر از بیخ گوشت رد شد، دوستان رو روزه برده والا تا الان ...
ما بیصبرانه منتظر قسمت جدید هستیم
ممنون شاذه عزیزم

هوووووف :))))
خدا اجرتان بدهد دوستان. التماس دعا... کاش امسال بتونم بگیرم. هنوز که نشده.
رفت رو آنتن :)
خواهش می کنم امید مهربونم :*

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:57 ب.ظ

چقدر عالی، حتی اگه آدم تو یه دوره ای کنار یه عزیزی آرامش داشته باشه خیلی خوبه، چون بقیه ایام میتونه با یادشون آروم بشه، خدا رحمتشون کنه و روحشون در آرامش باشه :)
حتما خیلی سخت بود رفتن تو خونه ای که مادربزرگ دیگه نیستن. پدربزرگ من 17 سال پیش فوت کرد، در واقع من بچه بودم، اما هنوزم وقتی میرم خونشون حس میکنم تو اون اتاق آبیه هستن که سالهای آخر عمر بودن، آخه سکته کرده بودن و زمین گیر ...، با اینکه سالهای سختی بود اما هنوزم لبخندشون تو اون اتاق یادمه، چقدر محبت تو نگاهشون بود، خدا رحمتشون کنه

خب شاذه جونم، آرزوی منه نویسنده جهانی بشی و همه از نوشته هات لذت ببرن، خب همه که آدرس وبلاگ شما رو ندارن، حالا ممکنه آرزوی شما نباشه، آرزوی من که هست ;)

ان شالله بازهم میبینیشون شاذه جونم، این بار فرصت رو غنمیت شمار ;)
امروزه استادی که نشه اسکایپی باهاش حرف زد، وایبری ازش سوال پرسید و قرار گذاشت، تو اینستا عکس هاشو دید، مقالات و نوشته هاشو تو سایتش دید و کُرس های جدیدشو از سایتش دانلود کرد، فعالیت هاشو تو linkedin دنبال کرد و ... استاد نیست، باور کن :دی

بله واقعا عالیه! خیلی خوبه. الهی آمین :)
بله سخت بود ولی بهش نیاز داشتم...
آخی... چه سالهای سختی! خدا رحمتشون کنه.

:)) باشه. تو بهش فکر کن. یهو دیدی شد :))
انشاءالله. باید یه قرار باهاش بذارم و درست حسابی بحث کنیم :))
والا! این بنده خدا از اوناست که فوبیای اینترنت داره. می ترسه از طرف دانشگاه کنترل بشه و براش بد بشه.

دختری بنام اُمید! جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:43 ب.ظ

پس زودی پاک کن و از اول بنویس تا دوستان نیومدن اعتراض

نشد که پاک کنم. الهام جان نگذاشت! یک پررویی هسته این بچه! مگه دستم بهش نرسه :دی
فقط شانس آورد که نزد قصه رو تموم کنه که بد بلایی سرش میاوردم. همونو ادامه داد. به خیر گذشت. یه نگاهی روش بکنم کم کم آپ می کنم.

مهرناز جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:31 ب.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

سلام.خدا مادربزرگتونو بیامرزه.....خیلی سخته.....درک میکنم....ولی ناراحتی ما و اذیت کردن خودمون، سودی برای فرد فوت شده نداره.... ما فقط میتونیم طلب آمرزش کنیم....هیچ کار دیگه ای از دستمون بر نمیاد....
اینا تمام حرفای من برای مامانم در چند چند ماه گذشته بوده....شاید بیرحمانه باشه، ولی برای مادرم موثر بوده....

سلام
متشکرم.
بی رحمانه نیست. حقیقت داره. منم فکر نمی کنم غصه خوردنم سودی به حال مادربزرگم داشته باشه. برای خودم اشک می ریزم. برای دلتنگیم...
برای مادربزرگم صلوات می فرستم...

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:32 ب.ظ

ممنون عزیزِ جانم:*
خداروشکر که همیشه روحیه ات خوبه شاذه جونم، ان شالله همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه شاذه عزیزم:*
داشتن عزیزی که خاطرات خوبی باهاش داشتی همیشه خوبه، حتی اگه یه روز جسمش نباشه چون روحش همیشه کنارته، خاطراتش همیشه تو دهنته، یادش همیشه تو قلبته، خداروشکر که وجودشون باعث آرامش بوده، خدا رحمتشون کنه، حتما الان با لبخند به شما نگاه میکنن که یادشون رو زنده نگه داشتین :)

چه عالی! کاش زودتر خانم دکتر رو کشف کرده بودی شاذه جونم حتما نظراتشون میتونه مفید باشه، البته از نظر من داستان هات خیلی قشنگن اما خب من آرزومه شاذه جونم نویسنده جهانی بشه
خیلی خوبه اگه بتونی گاهی ببینیشون و از نظراتشون استفاده کنی، داشتن یه راهنما خیلی خوبه، من که همیشه آرزوی داشتنش رو دارم
اصلا چه معنی داره استاد امروزی میونه خوبی با اینترنت نداشته باشه؟!!!

خواهش می کنم گلم :*
روحیه ام همیشه خوب نیست ولی خنده ام دم دسته شکر خدا.
به همچنین :*
اینقدری که پیششون آرامش داشتم هیچ جا نداشتم. یادش به خیر...
دیروز با یکی از دخترخاله ها رفتیم خونه ی مادربزرگ... همه جا گشتیم. باهم گریه کردیم. خندیدیم. و بالاخره برگشتیم. روح آرامشم از اون خونه پر کشیده بود. انگار تا نمی دیدم باور نمی کردم.
امروزم شیفتم بود. باید می رفتم... نهار می خوردیم... استراحت می کردیم... دعای سمات می خوندیم... هی... خدایا شکرت که اون روزها رو داشتم. خدایا ممنونم...

بله کمی دیر فهمیدم ولی بازم خیلی خوب بود :)
تو لطف داری :* البته دوست دارم بهتر بنویسم ولی نمی خوام جهانی بشم :) این که چند تا دوست همدل داشته باشم برای دنیایی ما را بس :) :*

بله خیلی خوبه امیدوارم بتونیم گاهی همدیگه رو ببینیم. متاسفانه بعد از سفر فقط تو مراسم مامان بزرگ دیدمشون...

اصلاً معنی خوبی نمیده! جناب استاد فقط با کتاب و کاغذ میونه دارن و حس خوبی به اینترنت ندارن. با وجودیکه فقط ده دوازده سال از من بزرگترن!

یه پست پر از بحث و جدل نوشتم می خوام برم همه اش رو پاک کنم از اول بنویسم! دو دل موندم که بی خیال بشم و بفرستم رو آنتن یا این که از اول بنویسم؟ به نظرم پاکش کنم بهتره. چون از اون پایانهای کات کردنی همیشگی شده و برای این قصه که تا اینجا امده حیفه!

سپیده پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:03 ق.ظ http://realsense. Persianblog. ir

شاذه عزیز منم بعد بابابزرگ بعد این سالها هنوز باور نمیکنم از لبخند زیباش محروم شدم. من احساس میکنم آدم هایی که محبتشوو قلبیه حتی بعد از نبودنشون هم این مهر رو توی زندگی ما جاری میکنن... کاری که بهت ارامش میده یقینا روح مادربزرگو هم آروم میکنه. داستانت رو خیلی دوست دارم.... آرمان مردانه از زنش داره حمایت میکنه. آفرین بهش

منم به این نتیجه رسیدم که مامان بزرگ هستن. برای همیشه تو قلب من و زندگی من حضور دارن و جاری ان... حتی اگه جسمشون زیر خاک باشه...
خیلی ممنونم. خوشحالم دوسش داری
تمام تلاشش رو می کنه که ازش دفاع کنه :)

زیبا پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:57 ق.ظ

رمضان خوش آمدی من به تو عادت دارم
از تو با نغمه ی پرسوز شفاعت دارم
گرچه دیریست خدا رفته زیاد دل من
من به ایام خدا ولی ارادت دارم . . .
فرارسیدن ماه رحمت و مغفرت الهی مبارک باد
التماس دعا

چه شعر زیبایی! خیلی متشکرم. انشاءالله از برکات ضیافت الهی بهره ی کافی و وافی ببری دوست من

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:46 ب.ظ

شکرخدا خوبم شاذه جانم
خیلی عالیه که با وجود غم میتونی شاد بنویسی، به نظر من اصلا دروغ نیست!! سالهاست که خیلی راحت همه غم هامو واسه خودم نگه میدارم و از دید بقیه یک انسان سرخوش و بیخیالم :دی تازه انقدرم کیف میده! بعضی اوقات که با بیخیالی امیدوارانه حرف میزنم و میگم دنیا ارزش غصه خوردن نداره، دوستم حرص میخوررررره میگه تو که بی غمی، تورو بیخیال، اصلا تو چه میفهمی، بعد من میخندم بهش، بیشتر حرص میخوره:دی
تازه تو دین ما هم گفتن که مومن همیشه گشاده رو و غمش تو دلشه و شادیش با دیگرانه، منم سعی میکنم بهش عمل کنم، هر چند خیلی ضعیفم اما سعیمو که میتونم بکنم;)

منظورم از خودزنی اون بخشی بود که هی میگه میدونم تقصیر منه، میدونم اشتباه کردم و ... :دی
خب من که متخصص نیستم شاذه جونم، نظرات غیر تخصصی هم که کمکی نمیکنه، من فقط حسمو به داستان میگم که خب حسم خوبه فعلا :)

خدا رو شکر. خوب باشی همیشه
راست میگی! یاد این روایت نبودم و یادآوریش چقدر شیرین بود! متشکرم :*
منم همیشه نیشم بازه. حتی این روزها هم که همه برای تسلیت میومدن بین گریه می خندیدم. گاهی هم یاد روزهای خوش کنار مامان بزرگ می کردم و بین گریه می خندیدم. خدا رو شکر... خدا رو شکر که مادربزرگ عزیزی داشتم و خدا رو شکر که تا حالا توفیق بودن کنارشون رو داشتم. خدا رحمتشون کنه...

آهان از اون لحاظ :)) می خواست دهن عاطفه رو ببنده ولی بهتر بود کمتر توضیح میداد :))

بهت گفتم یکی از همسفرای کربلام استاد ادبیات بود؟! متاسفانه خیلی دیر متوجه شدم! تو پرواز برگشت نجف تهران تو هواپیما کنار هم بودیم. در طول سفر من اسمشو شنیده بودم و چون با چند تا از همسفرای همسن و سال مشغول بودیم دیگه باب آشنایی باز نکرده بودم. ولی تو هواپیما باهم آشنا شدیم و چقدر از این آشنایی لذت بردم! تو فرودگاه تهران قسمت اول و آخر داستان رو دادم خوند و خط به خط نظر داد. خیلی خیلی جالب بود برام. بعدا به خواهرزادم میگم یه استاد ادبیات همسفرمون بود... میگه آهان خانم دکتر فلانی؟ من می خواستم ترم پیش باهاش ادبیات بردارم ساعتاش بهم نمی خورد با یکی دیگه برداشتم!
تنها اشکالش این بود که خانم دکتر اهل اینترنت نیست با این حال آدرس وبلاگمو گرفت که هروقت تونست سر بزنه. بهش گفتم یه وقتی قرار میذاریم پرینت جن عزیز من رو میدم بخونه.

دختر پاییز چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:02 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام مهربانو،پست بانمکی بود،آرمان خیلی سریع لو میده همینجوری پیش بره خودشو به مامانش لو میده

سلام دخترپاییز عزیز
متشکرم. آره این پسرک عمراً نمی تونه چیزی رو قایم کنه! همون عاشقیشو که هم باباش فهمید هم آقای بهمنی، دیگه الانم سه سوت همه چی رو اعتراف می کنه که وجدانش آسوده بشه :دی

مینا چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام شاذه جون
درگذشت مادربزرگ عزیزتونو تسلیت میگم. امیدوارم خدا روحشونو قرین رحمت و آرامش قرار بده و به شما هم صبر عطا کنه.
خوبه که می تونید با نوشتن آرامش بگیرید. شما حالتون خوب و آروم باشه روح مادربزرگ عزیزتون هم در آرامش خواهد بود.
بابت داستان هم ممنون:) مثل همیشه عالی داره پیش میره:)

سلام عزیزم
خیلی متشکرم. الهی آمین
ممنونم. از خدا می خوام که اینطور باشه
خواهش می کنم. خوشحالم لذت می بری :)

غزل چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:13 ب.ظ

واقعا داستان خوبیه مامانی لذت می برم می نویسی

متشکرم غزل جونم. خوشحالم که دوسش داری ♥

خورشید چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:23 ق.ظ

سلام سلام شاذه جونم
اشکال نداره دوست من. این خوبه. یک راه خوب برای تحمل واقعیت ها. باید قبول کرد همیشه همیشه هم نباید واقع گرا بود. اگر اینطوری باشیم خیلی زود منفجر میشیم. آخه قبول بعضی از واقعیت ها تو مدت کم خیلی خیلی سخته. مطمئن باش این روزها هم میگذره
به امید روزهای پر از لبخند برای تو دوست مهربونم

سلام سلام خورشید جونم
بله خوبه. کمکم می کنه
نمیشه همیشه واقع گرا بود. اونطوری زندگی خیلی سخت میشه
بله شکر خدا می گذره
متشکرم عزیزم. شاد و سلامت باشی همیشه ♥

Soheila چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:23 ق.ظ

سلام شاذه جونم .
بنظر من توی این شرایط هر کاری که آرومت میکنه و کمک میکنه حتی برای مدت کوتاه از مشکلات و ناراحتی دور بشی خوبه .
من هم یادمه همیشه وقتی ناراحت بودم میرفتم یه گوشه و توی ذهنم داستان سرایی میکردم .حالا این ارامش و فراموشی رو توی خوندن کتاب پیدا میکنم .
بعضی اتفاقا حکم توفیق اجباری رو پیدا میکنه حکایت اومدن سرزده ی عاطفه ست . فکر کنم همین هم میشه سرفصل تازه ای برای این دو تا مرغ عشق ...

خیلی ممنون شاذه ی عزیز . ممنون که لحظات خلوتت رو با ما تقسیم میکنی عزیزم 53242

سلام عزیزم
بله همینطوره. بالاخره خودم تنها نیستم و مسئولیت بچه ها هم هست. باید قوی باشم.
خوندن نوشتن فکر کردن همیشه خوبه
بله همینطوره. احتمالا حضور عاطفه براشون راهگشا باشه
خواهش می کنم سهیلاجان. خوشحالم که لذت می برین

ارکیده صورتی چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:00 ق.ظ

سلام شاذه جونم
منم وقتی غمگینم با خوندن کتاب آروم میشم
هردومون یه جورایی تو تخیلمون غرق میشیم
وای عالی بود هیجان این قسمت
اولش قلبم اومد تو دهنم
طفلی پریناز
لبت خندون و تنت سلامت و دلت آروم عزیزم
خداقوت
بووووس

سلام عزیزم
منم یا می خونم یا می نویسم
خیلی مرسی :D
ها طفلکی :D

ممنونم. سلامت و خوشحال باشی همیشه گلم ♥
بوووووووس

زیبا چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:20 ق.ظ

سلام
منم واسه فرار از واقعیت کتاب میخونم، کتاب که میخونم دیگه تو این عالم نیستم اینجوری خیلی راحت میشه فکر و حواس و مشغول کرد
امیدوارم هرچه زودتر حال و احوالتون رو به راه بشه و خوب خوب بشین
تشکر که نوشتین
دلم واسه این دوتا میسوزه انشاءالله که مشکل این دو مرغ عاشقم هرچه زودتر حل بشه
تشکر فراوان♥♥♥♥♥♥

سلام
منم یا می خونم یا می نویسم
خیلی متشکرم عزیزم. سلامت باشی ♥
خواهش می کنم
غصه نخور. درست میشه :)
خواهش می کنم ♥♥♥♥♥

رها سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:55 ب.ظ

امیدوارم با نوشتن اروم بشی
همین
من دل داری نمیدم چون خیلی سخته و تا جای شما نباشی نمی تونی درک کنی
اما گذشت زمان و زندگی روزانه مسکنه قوی هست
ممنون از پستت

برام خوبه شکر خدا
متشکرم
منم دلداری دادن بلد نیستم. خوبم. فقط خیلی دلتنگم...
حتما همینطوره
ممنون از حضورت

Nina سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:57 ب.ظ

♥♥♥

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی عزیزم؟
شاذه جونم همینی که بهش میگی فرار از واقعیت! من حسرتشو دارم، چون وقتی ناراحتم، استرس دارم و به هر دلیلی آرامش ندارم، یه جورایی غرق میشم تو اون وضعیت، هیچ کاری نمیتونه آرومم کنه، همه کارها رو انگار با یه جور حرص درونی انجام میدم! وقتی از اون وضعیت میام بیرون که یه اراده یهویی بکنم! که خب گاهی خیلی سخته، قدر نعمت این بقول خودت فرار از واقعیت رو بدون :)
توجه کردی وقتی آدم میگه من فلان جورم! همه سعی میکنن بگن داری اشتباه میکنی!! اصلا هم اینطوری نیستی:دی
همه تو کامنت نوشتن فرار از واقعیت؟!!!! نه اصلا اینطوری نیست:دی
البته نوشتنت واقعا فرار از واقعیت نبود، کلی گفتم ;)
جالبترین واکنشی که تا به حال دیدم، یه خانمی بود که میگفت وقتی ناراحتم یا استرس دارم میخوابم! واقعا هم اینطور بود، تو قطار هم کوپه ما بود، رفته بود دیدن پسر سربازش و ناراحت بود از فراق فرزند، همین دو سه جمله رو گفت و تا مقصد تختتتتتت خوابید!!! کلی حسودیم شد بهش:دی

داستان هم عالی مثل همیشه، ممنون شاذه جانم:*
میبینی آرمان با مظلوم نمایی هاش هی واسه خودش حامی جور میکنه! عاشق خودزنیش شدم :دی

سلام امیدجونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی گلم؟
وقتی اضطراب دارم خیلی سختتر می تونم بنویسم. مثل روزهایی که بیمارستان بودن واقعا نوشتن سخت شده بود. ولی همیشه وقتی غمگین بودم نوشتم. چه وقتی بچه بودم چه الان. نوجوانیم روی کاغذ تمام ناراحتیهامو می نوشتم تا کاغذ سیاه سیاه میشد. بعد می رفتم تو حیاطـ خلوت کاغذ رو آتش می زدم و با سوختنش آروم می شدم
بعدها ناراحتیهام به صورت قصه های کوتاه غمگین بروز می کرد ولی خیلی زود فهمیدم از غم نوشتن هنر نیست. چیزی که فراوونه غصه است. باید شادیها رو پررنگ کرد. از اون موقع هروقت غمگین شدم داستان شاد ساختم. اوائل سخت بود ولی تلاش کردم و شد. در این یک مورد دروغگوی ماهری شدم. در هر موقعیتی شاد نوشتم. در بقیه ی موارد اصلا نمی تونم دروغ بگم بحمدالله
بله دیدم. منم می خواستم از همه گواهی بگیرم که از واقعیت فرار نمی کنم :D فقط به نوعی باهاش کنار میام که ملت فکر نکنن یا دروغ گفتم یا غمگین نیستم.
خواهرزاده ی منم خواب میره. برای خودمم دو سه بار پیش امده که از شدت غم خواب رفتم. تو اون موقعیتها به اندازه ی الان بلد نبودم کنترلش کنم یا با نوشتن و گریه کردن تعدیلش کنم. ناگهان بدون دلیل خواب رفتم. یکیش وقت فوت پدرشوهرم بود. روز اول که برگشتم خونه یهو وسط روز خواب رفتم. یه خواب عمیق و طولانی.

متشکرم عزیزم :*
گاهی ایرادم بگیری من ناراحت نمیشم ;)
ها! پسرم کارشو خوب بلده :D
کجا خودشو زد؟

رها:)) سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:51 ب.ظ

دختر بیچاره زبون بسته من! عاطفه از خداشم باشه! والا! دختر به این خوبی خانومی..خانواده به این خوبی:)))
دیشب واسه خواهرم تعریف کردم پرینازو گیر داده بود باباش کیه:))))
دیگه تهش به " یه صاحب تالار سیبیلو و شکم گنده ولی مهربون" قانع شد
سلام راستی

خیلی گله دخترت! ماه ماه ماه! :D
شوهرتم خیلی ماهه! اصلا اگه پدرزن اینقدر آقا نبود پسر ما اینطوری دل و دین نمی باخت :D
علیک سلام :)

زینب سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:00 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام شاذه جونی !

چه فراری ؟ نوشتن آدمُ آروم میکنه...دیگه چه برسه به یه نویسنده که تموم سرگرمیش همینم بوده .مسلما واست یه مسکنه...

واقعا بهت تبریک میگم...تا حالا ندیده بودم کسی تو موقعیتای ناراحت کننده بتونه راحت داستان بنویسه.شاید اگه من باشم کلا تلخ بشه ! :(

داستان مثل همیشه عالی بود...خیلی خوب داره پیش میره.
کیف میکنم از اتفاقات یهوییش...میدونستم یکی میاد خونه ولی عاطفه رو یادم نبود !

چقدم عاطفه خوب رفتار کرد.من اگه بودم دختره رو میشستم !

سلام عزیزم ♥
همینطوره. واقعا برام مسکنه.
وقتی غمگینم می تونم برم تو فضای داستان و سعی کنم شاد بنویسم. چون کاریه که همیشه می کنم و سعی می کنم همه ی غصه ها رو پس بزنم. ولی وقتی نگران باشم نوشتن برام خیلی سخت میشه.

متشکرم
خودمم انتظار نداشتم عاطفه بیاد :))
عاطفه از رفتار عجیب غریب آرمان و لوس بازیهای قدیمیش، روی اعتیاد و چیزهای خیلی بدتر حساب کرده بود. وقتی دید فقط زن گرفته کلی خیالش راحت شد :D

پاستیلی سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام

منم برای همین میخونم.دیشب تا نصف شب . یا خیاطی های بیخودمیکردم اون هفته
الحمدلله نعمتی به اسم عادت داریم که کمک میکنه خیلی

اخی آرمان. جا داره ذووق کنه حالا دیگه

سلام

واقعا لازم داریم. کاش منم خیاطیام بکنم...
ها الحمدالله

ها دیگه کم کم درست میشه :D

میس هیس سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:36 ب.ظ http://miss-hiss.blog.ir/

آره والا ، تا وقت گیر میارن به هر بهونه ای میپرن بغل هم ، مارچ و مورچ D:

چه وضعشه آخه! خجالتم نمی کشن :D

zina سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:35 ب.ظ

تسلیت می گم عزیزم
این داستانتون هم عالی بود
توی همه ی دانستانهاتون یه ارامش نهفته ای است ..این نشون از ارامش درونی تونه.. مثل یه ویزگی متماییز کننده از کارهای دیگران
موفق باشی
دلتون هم همیشه شاد

سلامت باشی زیناجان
متشکرم
نظر لطف شماست. این آرامش و شادی آرزوی همیشگیم برای خودم و همه ی دوستانمه
به همچنین

فاطمه سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)

جانم...
عشقشون قشنگه
:)

سلام :)

مرسی :)

میس هیس سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:49 ب.ظ http://miss-hiss.blog.ir/

من جای پریناز داشتم سکته میکردم ، ای بابا این عاطفه هم وقت گیر آورده بودااا ، الان چه وقت اومدن بود ، داشتیم میرسیدیم به قسمت های هیجان انگیزش P:

:))) دیگه همینجور بدون هیجانم که لوس میشد. چقدر ماچ و موچ و این حرفا :D

تبسم سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام شاذه جان، بهترین که ان شاء الله؟
فرار از واقعیت؟! من این طور فکر نمیکنم، به نظرم همون طور که قبلا هم بارها خودتون گفتین، نوشتن آرومتون میکنه. این خیلی خوبه، چون من مطمئنم مادربزرگ مرحومتون هم با دیدن آرامش شما روحشون شاد میشه.
باز هم تسلیت میگم بهتون و امیدوار خیلی زود قلبتون آروم بگیره از این غم و اندوه. برای مادربزرگ مهربون تون هم از خدا طلب مغفرت و آمرزش میکنم.
بابت داستان هم ممنون، مثل همیشه عالی. عاطفه هم انعطاف پذیره، من گفتم الان که یه طوفان راه بندازه.

سلام تبسم جان
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
همینطوره. نوشتن بار دلم رو سبکتر می کنه.
از این دلگرمی و لطفت متشکرم.
خیلی خیلی ممنونم. الهی آمین

خواهش می کنم
عاطفه اینقدر نگران تربیت برادرش بوده و به بدترینها مثل اعتیاد و امثالهم فکر کرده که زن گرفتن به نظرش خیلی هم خوبه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد