ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (35)

سلام...
خیلی خیلی خیلی از تسلیتهاتون ممنونم. دوستانی که خصوصی تسلیت گفتن و عمومی... خداوند خودتون و عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره...
امروز یکشنبه است. سالها یکشنبه ها صبح رفتم پیش مامان بزرگ... هر مهمونی که می خواست بیاد می گفتن یکشنبه بیاد که شاذه هست و پذیرایی می کنه... امروز یکشنبه است. دارم میرم خونه خاله بزرگم. دیرم شده. ولی دلم گرفته بود. باید می نوشتم تا کمی جون بگیرم و از جام بلند شم.
مامان بزرگ می گفتن بیا قصه ی زندگی منو بنویس. خیلی ماجرا داره. بعد می گفتن نه ننویس... همه اش تلخه... نوشتن نداره...
مامان بزرگ سالها بود که کتاب قصه نمی خوندن. جن عزیز من رو چاپ کردم بردم براشون. به خاطر شاذه بارها خوندنش...
مامان بزرگ....

پنج شنبه شب توی تالار عروسی مفصلی داشتند و حسابی هم سخت و سنگین شده بود. آرمان تا دو سه ساعت بعد از نیمه شب فقط داشت می دوید. در نهایت هم خسته و خواب آلود به توصیه ی آقای بهمنی با وانت تالار به خانه برگشت. سردرد بود. مسکّنی خورد، دوش گرفت و بیهوش روی تخت افتاد.

پریناز را از صبح روز قبل ندیده بود. حتی وقت نکرده بود که تماسی بگیرد یا پیامی رد و بدل کنند. دلتنگ بود ولی ساعت سه بامداد وقت مناسبی برای تماس گرفتن به نظر نمی رسید!

صبح روز بعد مامان سراغش آمد. تکانش داد و گفت: آرمان... آرمان پاشو. می خوایم بریم کوهپایه. میای؟

خواب آلوده پرسید: اگه برین که تا شب نمیاین. مگه قرار نیست من درس بخونم؟

=: خب درساتو بیار اونجا تو هوای آزاد بخون.

توی تخت نشست. چشمهایش را مالید و گفت: متشکرم ولی ترجیح میدم تو اتاق خودم درس بخونم. حواسم جمع تره.

مامان با تردید پرسید: می خوای نریم؟

_: نه. چرا نرین؟ خونه خالی باشه که راحتتر می تونم درس بخونم.

=: پس یه بشقاب نهار برات می ذارم.

_: لازم نیست. خودم یه کاریش می کنم.

=: می خوام درس بخونی. نمی خوام آشپزی کنی!

بدون این که منتظر جواب بشود برخاست و بیرون رفت. آرمان هم دوباره روی تخت افتاد و خواب رفت. کم پیش می آمد که اینطور بخوابد. ولی به مسکّن هم عادت نداشت و تأثیر زیادی رویش می گذاشت.

کم و بیش سر و صدای مامان و بابا و آرزو را که برای رفتن آماده می شدند می شنید. عجیب بود که مامان اصراری برای بیدار شدنش نکرده بود. صدای بسته شدن در و راه افتادن ماشین بابا را هم شنید و بالاخره خانه در سکوت فرو رفت.

با صدای زنگ در فکر کرد: چی جا گذاشتن که برگشتن؟

تلوتلو خوران برخاست. آیفون به تازگی تصویری شده بود. ولی رنگی نبود و تصویر خیلی واضحی هم نداشت. حدس زد آرزو باشد. در را باز کرد و به رختخواب برگشت.

صدای بلند و شاد پریناز سکوت خانه را شکست: سلام!

آرمان مثل فنر از جا پرید. دستش را روی قلبش گذاشت. ضربانش خیلی بالا بود. پریناز؟ پریناز کجا بود؟ این صدای پریناز نبود؟

+: آرمان؟

لحنش مردد شده بود. انگار کمی هم می ترسید. همان لحنی که تمام وجود آرمان را به حالت آماده باش در می آورد که کمکش کند.

تا دم در رفت. با لبخندی عمیق و خواب آلوده به او چشم دوخت و گفت: سلام. خوش اومدی.

پریناز ناباورانه پرسید: هنوز خوابی؟! داشتم سکته می کردم. فکر کردم اشتباه امدم.

سر تکان داد و زمزمه کرد: فهمیدم.

پریناز جلو رفت و پرسید: چی رو فهمیدی؟

_: که ترسیدی. از صدات معلوم بود.

پریناز مشتی به سینه ی آرمان کوبید و در حالی که از کنارش رد میشد گفت: زحمت کشیدی. ما رو نمی بینی خیلی خوش می گذره؟ یه وقت تماسی پیامی چیزی نفرستی پررو میشم.

آرمان به او که وارد هال شده بود و داشت مانتو و شالش را در می آورد نگاه کرد و گفت: نه این که حالا خیلی کم رویی!

+: می دونی چند وقته یه دل سیر ندیدمت؟ اگه آرزو نگفته بود تو خونه تنهایی و نشونی رو نمی داد، من از کجا باید می فهمیدم؟ هنوز خوابیده بودی! تا بیدار شی، دست و رویی بشوری، صبحانه ای بخوری، دور خودت بچرخی، بعد یادت بیاد یه مسیج ناقابل بزنی بگی دم ظهرت بخیر.

به در آشپزخانه و سرویس بهداشتی که کنار هم توی یک راهروی کوچک منتهی به هال بودند اشاره کرد و ادامه داد: بفرما مزاحم برنامه روزانه و درس خوندنت نباشم. من اینجا برای خودم می چرخم. کاری بهت ندارم.

آرمان تکیه اش را از چهارچوب در ورودی هال کند و قدمی پیش گذاشت. با لبخند گفت: توپت حسابی پره ها! ادامه بده. نذار چیزی سر دلت بمونه. من اصلاً راضی نیستم.

پریناز به تندی گفت: برو خودتو مسخره کن.

آرمان در حالی که به طرف دستشویی می رفت گونه اش را بوسید و گفت: مسخره نمی کنم. هورمونات بهم ریخته یا با کسی دعوات شده که سر صبحی داری تخلیه ی انرژی می کنی؟

پریناز پشت سرش با حرص زبان درازی کرد و گفت: هیچ کدوم.

آرمان خندید و گفت: مشخصه.

و در دستشویی را پشت سرش بست.

وقتی برگشت پریناز روی مبل چهارزانو و دست به سینه نشسته بود و با عالم و آدم قهر بود.

دست روی شانه هایش گذاشت. کنار لاله ی گوشش لب زد: صبحانه چی میل دارین؟

پریناز عصبانی او را پس زد و گفت: اه ه ه...  تو گوشم پف نکن.

آرمان روی تک مبل نزدیکش نشست و گفت: نه جدی جدی یه چیزی شده. بگو. می شنوم.

پریناز دوباره دستهایش را توی هم گره زد. لب برچید و در حالی که به قهر نگاهش را از او می دزدید سر به نفی بالا برد و گفت: برو صبحانه تو بخور.

آرمان خونسرد تکیه داد، پا روی هم انداخت و گفت: تا نگی چی شده نمیرم.

پریناز دستها و پاهای گره کرده اش را رها کرد. پوف کلافه ای کشید، چشمهایش را در حدقه چرخاند و با تمسخر گفت: بازپرسی شروع شد.

آرمان دست به طرفش دراز کرد. دستش را گرفت و گفت: خیلی خب بازجویی نمی کنم. اصلاً با شکم گرسنه نمیشه حرف منطقی زد. بیا بریم یه چیزی بخوریم بعد حرف می زنیم.

اما پریناز سفت نشسته بود. حرصی گفت: من هیچی نمی خوام بخورم. امدم فقط ببینمت. مزاحمت نمیشم. هرچی می خوای بخور بعدم برو سر درسات.

آرمان صبورانه سر تکان داد و گفت: عیال ما رو باش! پا میشی یا بزنمت زیر بغل؟ بیا بریم تو آشپزخونه تماشام کن. من گشنمه. دیشب فرصت نکردم شام بخورم.

+: خب منم شام نخوردم. گفتن داره؟

آرمان متفکرانه پرسید: صبحانه چی؟

+: نمی خوام.

_: این تن بمیره بیا بریم یه چیزی بخور. با شکم سیر بهتر می تونی داد بزنی ها! حتی ممکنه زور کتک زدنم پیدا کنی! والا! برای خوبی خودت میگم.

و دستش را کمی بیشتر کشید. پریناز آهی کشید و با ناز از جا برخاست. آرمان بدون ناز خریدن او را به دنبال خود تا آشپزخانه کشید و روی صندلی نشاند. در یخچال را باز کرد و پرسید: بانو چی میل دارین؟

پریناز سرش را روی میز گذاشت و گفت: دلم لک زده برای صبحانه خارجیات!

آرمان بلند خندید و گفت: ای من فدای این همه ناز و عشوه بشم. نه به اون نمی خوام و نمی خورمش، نه به نون تست و سوسیس و ژامبون و تخم مرغ و آبمیوه و قهوه خبر کردنش! تعارف نکن جون آرمان. اینجا همه چی هست.

پریناز با همان لحن پر از ضعف و ناز گفت: دیشب می خواستم بیام بیرون ببینمت، مامان فهمید. دعوامون شد. گفت خیلی دور و بر این پسره می پلکی. منم از حرصم شام نخوردم. تا دیروقتم از گشنگی خوابم نبرد. هم گشنم بود هم تو هنوز اونجا بودی، منتظر بودم بیای خداحافظی کنی. ولی نیومدی...

آرمان با شرمندگی گفت: دیروقت بود. خیلی دیر. فکر کردم خوابیدی. نمی خواستم بیدارت کنم.

+: خب بیدار می شدم. مگه چی میشد؟ ترسیدی بخورمت؟ شایدم می خوردمت. گشنم بود!

آرمان لبخند تلخی زد. شانه ی او را کمی فشرد و آرام گفت: چند دقه بشین. میرم سوسیس و ژامبون بخرم. زود میام.

پریناز دست روی دست او گذاشت و بی حوصله گفت: ولش کن. امدم خودتو ببینم.

آرمان از پشت سرش خم شد. دست و گونه اش را بوسید و گفت: همین جا بشین. زود میام.

به سرعت آماده شد و از در بیرون رفت. وانت تالار دم در بود. تا اولین بقالی راهی نبود اما ترجیح داد با ماشین برود که زودتر برگردد. خریدهایش را کرد و برگشت. پریناز سرش را روی میز آشپزخانه گذاشته بود و چرت میزد.

آرمان کیسه ها را روی میز گذاشت. دستهایش را شست و با عجله مشغول شد. در حال کار کردن پرسید: دیگه چه خبر؟

پریناز آرام گفت: هیچی... صبح با تلفن آرزو بیدار شدم. گفت تو خونه تنهایی... می تونم بیام پیشت. به مامان گفتم با آرزو اینا میرم گردش. نه که بابا رانندگی نمی کنه، جمعه ها هم کارش بیشتره، همیشه بهانه ی گردش دارم. اگه کسی راضی بشه منو با خودش ببره مامان خوشحال میشه که یه روز تعطیل صبح تا شب نمی شینم ور دلش غر بزنم. خدا رو شکر از آرزو هم خوشش امد که زود راضی شد گفت برو. منم آژانس گرفتم امدم.

سوسیسها توی روغن جلز و ولز می کردند. قهوه جوش کارش تمام شد. قشنگترین فنجانهای مامان را کنار قهوه جوش گذاشت. لیوانهای بلور را هم از آبمیوه ی خنک پر کرد. روی سوسیسها تخم مرغ شکست. نانها را توی توستر گذاشت، و بالاخره میز صبحانه ی شاهانه ای جلوی پریناز چید. در ضلع دیگر میز کنارش نشست. لقمه ای گرفت و در حالی که در دهان پریناز می گذاشت گفت: یادم باشه یه تشکر حسابی از آرزو بکنم. 

پریناز غرغرکنان گفت: هوم... گفتم که اون بیشتر از تو به فکر تو به فکر منه. حیف شد نمی تونم باهاش عروسی کنم!

آرمان ریز ریز خندید. با لذت همسرش را تماشا کرد و دستش را که روی میز گذاشته بود، فشرد. بالاخره پریناز دست از ناز کردن برداشت و خودش مشغول خوردن شد. آرمان هم صبحانه اش را خورد. از جا برخاست و شروع به شستن ظرفها کرد.

پریناز که هنوز پشت میز نشسته بود با صدای گرفته ای پرسید: آرمان نمی خوای هیچ کاری بکنی؟

آرمان بشقابی را آب کشید و گفت: مثلاً چه کاری؟ دارم ظرف می شورم.

+: مامانت هیچ جوری کوتاه نمیاد؟ اقلاً نامزد باشیم. همه اش عذاب وجدان دارم که مامانم نمی دونه.

_: مامان من که تکلیفش معلومه. مامان تو از چی دلخوره؟ خواهرات که زود ازدواج کردن. سپهر خواهرزاده ته ولی همسن تویه. چرا به ما که رسید آسمون تپید؟

+: داستان داره... یه بحث و دعوای قدیمیه...

مامانم زود ازدواج کرد و بچه دار شد. همیشه میگه من بچگی نکردم. بعدش پریسا بود مامان سپهر از بچگی عاشق آقاجهانگیر پسرعموم بوده. از اون عشقایی که همه می دونستن و می گفتن عقد دختر عمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن. مامانم تقریباً مجبوری راضی شد.

پریسا شونزده سالش بود که عروسی کردن. یه کمی بعد از عروسیشونم من دنیا امدم و بعدشم سپهر...

چند سال بعد پریرخ دانشگاه قبول شد و همون روز اول ناصرخان عاشقش شد! اینقدر رفت و امد و این و اون رو واسطه کرد تا بالاخره عروسی کردن و بعد از فوق دیپلم پریرخ برش داشت بردش ارومیه و مامان برای همیشه دلتنگش موند. میان میرن ولی خب راه دوره سخته...

حالا مامان با تمام وجودش می خواد منو نگه داره. بابا هم که به قول خودش دیده تو عاشقتر از این حرفایی، از ترس این که خلافی بکنی دست پیش گرفته که پس نخوره.

آرمان ظرفها را تمام کرد. پشت به ظرفشویی دست به سینه ایستاد و با لبخند به پریناز چشم دوخت. بعد با اطمینان گفت: بعد از کنکور... قول میدم مامان رو راضی کنم. تا اون موقع هم سعی می کنم تا بشه پسر خوبی باشم که مامانت ازم خوشش بیاد.

پریناز برخاست و در حالی که بیرون می رفت غرغرکنان گفت: وعده سر خرمن میدی. کو تا بعد از کنکور؟ تازه بعد از کنکورم محاله مامان من راضی بشه. یه فکر دیگه بکن.

آرمان آه بلندی کشید و در حالی که به دنبالش از آشپزخانه بیرون می رفت گفت: ببین می تونی یه روز جمعه ای که باهمیم رو از بیخ و بن داغون کنی؟


نظرات 20 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:34 ق.ظ

نه به اولش که میگفت 10 سال دیگه بیا خاستگاری نه به حالا که تا بعد کنکور هم نمیتونه صبر کنه

چه می کنه این عشقققق! :D

سهیلا چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:40 ق.ظ

قربون دلت شاذه جون .... خیلی سخته ولی باز خوبه که یه راهی برای اروم شدن پیدا کردی .
ببخشید پیام قبلیم رو اونقدر با عجله و ناگهانی نوشتم که یادم رفت اسم و ایمیلم رو بنویسم .
برقرار باشی شاذه جون

زنده باشی عزیزم.... بله خدا رو شکر...
خواهش می کنم. اغلب از روی لحن نوشته ها یا در نهایت آی پی می شناسم :)
سلامت باشی گلم :)

silver دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:54 ب.ظ

سلام عزیزم
تسلیت میگم شاذه جان
منم مامان بزرگم رو همین بهار ، یک ماه پیش از دست دادم و هنوز باورم نمیشه ، مخصوصا این روزها که داره ماه رمضون میشه.. ما پارسال تموم رمضون رو پیششون بودیم و امسال به همین راحتی دیگه نیستن.. دیگه نمیرن..
اما این دوریا یه خوبی ای داره ، ما چون سالی یم بار میرفتیم اونور دیدن مامان بزرگ ، الان ته دلم هنوز باور نکردم و فک میکنم مامان بزرگم هنوز زندن و ما سال آینده میریم دیدنشون...

بازم تسلیت عزیزم

سلام سیلور جونم
متشکرم. منم بهت تسلیت میگم و از صمیم قلب باهات همدردی می کنم.
من با تمام نزدیکی بازم ته ذهنم میگم نه هستن.
دیروز جایی کار داشتیم که باید از جلوی بیمارستانی که توش بستری بودن رد می شدیم. مطمئن بودم شوهرم نگه میداره. پرواز می کنم تو. به جای آسانسور سه طبقه رو با پله میرم و مامان بزرگ تو اتاق یک ته راهرو خوابیدن و دستشونو می بوسم... میگن چرا دستمو می بوسی... :((

عصریم مراسم ختمه. گیج گیجم. قلبم و ذهنم قبول نمی کنه. انگار همه چی دروغه... دیگه حتی اشکم نمی ریزم. مامان بزرگ تو دل و فکر من همیشه هستن... همیشه...

متشکرم عزیزم. منم بهت تسلیت میگم با تاخیر...

lois دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:21 ب.ظ

چه آدمهای خوشبختیند‏
بهشون حسودیم میشه.کنار اومدن با مرگ عزیز،تجربه ایه که هیچ وقت نتونستم چیزی ازش یاد بگیرم

به کی؟ شخصیتهای قصه؟
واقعا چرا درس نمی گیریم؟! این قافله ی عمر شتابان می گذره و من همچنان درجا می زنم...

محبوبه از شمال دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:18 ق.ظ

سلام
دیر رسیدم!
زیارت قبول....
و تسلیت میگم. امیدوارم خدا بهتون صبر بده...
مرسی از اینکه هستی
مرسی از داستان قشنگت...
مواظب خودت باش.

سلام
نه بابا...
متشکرم
خیلی ممنون. الهی آمین
خواهش می کنم عزیزم
چشم. ممنونم

ارکیده صورتی دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:11 ق.ظ

سلام بانو
آخی خدا رحمتشون کنه
شرمنده بلد نیستم جملات قشنگ بنویسم فقط از خدا برات صبر میخوام و آرامش دل
ممنون بابت ادامه قصه
بوس و بغل محکم

سلام عزیزم
الهی آمین
خیلی هم خوب! خیلی متشکرم ♥
خواهش می کنم
منم می بوسمت و محکم بغلت می کنم ♥

میس هیس یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ب.ظ http://miss-hiss.blogsky.com/

تسلیت میگم عزیز دلم ، روحشون شاد ...

متشکرم گلم
الهی آمین

دختری بنام اُمید! یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:29 ب.ظ

شکر خدا که بهتری شاذه جونم
منم خوبم عزیزم
خواهش میکنم عزیزم، شرمندم که کاری ازم برنمیاد تو این روزهای سخت، میدونم با همه صبرت خیلی سخت میگذره، ان شالله از این صبر برکات زیادی بیاد تو زندگیت شاذه عزیزم :)

متشکرم
الهی شکر که خوبی
این چه حرفیه؟ همین حضور و دلگرمیات خیلی هم خوبه ♥
سلامت باشی. خیلی متشکرم ♥

نازلی یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:18 ب.ظ

تسلیت میگم شاذه جونم:((((
خدا به شما و خانواده تون صبر بده

متشکرم نازلی جان :((
الهی آمین

زیبا یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:17 ب.ظ

سلام
اول تشکر که وقت گذاشتین و نوشتین
خیلی سخته جای کسی رو که خیلی دوسش داری خالی ببینی.ولی با این حال این که تو مراسمشون بودین و با چشم خودتون رفتنشونو دیدین خیلیه، من سال 87 دقیقا ترم اول دانشگاه و ماه اول دایی مادرم که خیلی برام عزیز بود رو از دست دادم تو دوهفته ای که من خوابگاه بودم این اتفاق افتاد و هیچکسم بهم خبر نداد وقتی که برگشتم حال و هوای همه یه جور دیگه بود ولی خب همه چیزو جمع کرده بودن که من چیزی نفهمم که صبح روز بعد فهمیدم و داغون شدم خیلی سخته خیلی هنوزم یادم میوفته قلبم آتیش میگیره ولی با این حال چون تو مراسماشون نبودم هنوز باورم نشده که داییم برای همیشه رفته
وقتی میرم خونه ی داییم همش منتظرم ببینمش منتظرم بیاد پیشونیمو ببوسه
همیشه چشمم به جایی که همیشه اونجا میشست خیره اس
دلم براش خیلی تنگ شده
واقعا درکتون میکنم، خدا مادربزرگتون و محشور با انبیاء و اولیا کنه خدا رحمتشون کنه
ببخشید سرتونو درد آوردم
و بازهم تشکر بابت داستان قشنگتون

سلام
خواهش می کنم
چه تجربه ی دردناکی! کاش بهت گفته بودن!
البته منم الان در مرحله ی انکارم. همه ی اون دردکشیدنها، مراسم و بقیه ی ماجراها رو دیدم ولی تو ذهن من مادربزرگ هنوز تو خونشونن و دلم پر می کشه که برم پیششون...
الهی آمین ♥
خواهش می کنم. ممنونم که برام تعریف کردی.
خواهش می کنم ♥

رها:)) یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:49 ب.ظ

آره بیخیالیش:پی : دی
ای بد نبود ولی بهترم میتونست باشه:|
حالا دیگه تا ببینیم چی پیش میاد

پسرم گله! :D
امیدش به خدا :)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:41 ب.ظ

سلام شاذه جانم بهتری؟
دیروز همش تو فکر یکشنبه های تو بودم شاذه جونم، یادم میفتاد گفته بودی یکشنبه ها میری پیش مادربزرگ غصه دار میشدم، با اینکه حتی یادم نبود یکشنبه است!
بازهم تسلیت میگم و برات صبر میخوام از خدای مهربونم، میدونم خیلی صبوری و دلت وسیعه ...

داستان هم عالی بود مثل همیشه، ممنون شاذه عزیزم

سلام امیدجانم
بهترم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
ممنونم که اینقدر همراه و همدلم هستی ♥
خیلی خیلی متشکرم امیدم ♥

لطف داری ♥

پاستیلی یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:16 ب.ظ

یکشنبه

یکشنبه های عزیز

الحمدلله که دیدیم همچون روزهایی و خداوند رحمت شون کنه
انشاالله
خداصبرتون بده

الحمدالله... الحمدالله که خدا روزهای خوبی برای کنار هم بودن بهمون ارزانی کرد
الهی آمین
ممنونم پاستیلی جون

سیندخت یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام شاذه جون
ممنون که هستی ممنون که مینویسی
روح مادربزرگ شاد منم ی مادربزرگ مهربون داشتم که برام قصه میگفت روح همه رفتگان شاد

سلام عزیزم
خواهش می کنم سیندخت جان ♥
الهی آمین :)

[ بدون نام ] یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام شاذه جون
باز هم برای مادربزرگت طلب مغفرت میکنم و فاتحه ای نثارشون و باز هم برای خودت و همه اعضای خانوادتون آرزوی صبر میکنم.

سلام عزیزم
خیلی از لطفت متشکرم دوست من

فاطمه یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام:)
روح مادربزرگت شاد

این کنکور هم معضلی شده ها
:)))

سلام :)
الهی آمین

ها :D

رها یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:49 ب.ظ

شاذه جان ممنون خانم
امیدوارم مادربزرگت به ارامش رسیده باشند بعد از این همه سختی
نوشتن زندگیشون می تونه درس های زیادی داشته باشه

خواهش می کنم رها
انشاءالله
حتما همینطوره ولی خیلی تلخه

خورشید یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
خوش امدی دوست خوبم خوشحالم که برگشتی نه به خاطر دلتنگی آرمان برای پرینازش و نه به خاطر کنجکاوی خودم از سرنوشت داستان. از این خوشحالم که خیلی زود تونستی به دنیای زیبایی ها و داستان ها برگردی. مطمئنم اینجوری غمها را خیلی بهتر و راحت تر تحمل می کنی. شادی و لبخند را از خدای خوب برات می خواهم.

سلام سلام خورشیدجونم
خیلی ممنونم. مامان بزرگ یادم دادن که باید زنده بود و امیدوار... من غمگینم... دلتنگم ولی مامان بزرگ برای همیشه توی روح و قلب من زنده ان ♥

متشکرم عزیزم. سلامت باشی و خوشحال همیشه ♥

رها:)) یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:32 ق.ظ

سلام بر شاذه خانوم جان عزیز...
1. خییلی متاسفم هرچند تاسف من الان ب درد نمیخوره ولی ب هر حال متاسفم و خدا بهتون صبر بده ...در هر صورت زندگیه دیگه چ میشه کرد... ( رها فیلسوف میشود : دی)
2.آخی دخملم ناراحته...ولی حقشه تا اون باشه دیگه چیزی از من پنهون نکنه ...والا!
3.این آرمان باید خودشو جمع و جور کنه ها...! یعنی چی؟؟؟؟!!! رگ غیرتم زد بالا ما با ناموس شوخی نداریم:)))
فعلا

سلام بر رهای گلی مهربان

۱. خواهش می کنم. تاسفت نشونه ی لطف و مهربونیته عزیزم

۲. همینو بگو. اگه همون اول تو کیش گذاشته بود کف دستت الان اینقدر غصه نمی خورد. البته معلوم نیست اگه می گفت چه زلزله ای میشد!

۳. از چه نظر؟ بی خیالیش؟ :)

کنکور چطور بود؟راضی هستی؟

تبسم یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:20 ق.ظ

سلام شاذه جونم، باز هم تسلیت میگم بهت، امیدوارم که قلب مهربونت هرچه زودتر آرامش پیدا کنه و خدا صبر تحمل این مصیبت رو بهت بده. خیلی سخته، میفهمم چی میگین، خدا مادربزرگ مهربونتونو رحمت کنند و روحشون غرق آرامش و شادی بکنند ان شاء الله.
خیلی ممنون که با وجود این همه مشغله که دارین باز هم برای خواننده های رمانت زمان گذاشتی و برامون نوشتی.
مثل همیشه عالی

سلام تبسم جان
خیلی متشکرم. ممنونم که تو این روزهای سخت کنارم هستین.
الهی آمین
خواهش می کنم
لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد