ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (34)

سلام دوستام
یه پست کوتاه شب سفری...
دیگه اگه خدا بخواد دارم میرم...
دعاگوی همه ی دوستان هستم...

بعداً نوشت: یه مقدار به پایین پست اضافه شد! صبح ساعت پنج ونیم پروازه و به جای خوابیدن نشستم می نویسم!!
شبتون پر از رویاهای طلایی :)




یک نفر داشت صدایش میزد: آرماااان.... آقاآرمااااان....

نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. چهارونیم بعدازظهر بود. عروسی از ساعت شش شروع میشد. به طرف صدا رفت. پویا بودبا جاروی توی دستش به در ورودی اشاره کرد و گفت: اون خانمی که اونجاست با شما کار داره. میگه خواهرته.

سری تکان داد و به طرف آرزو رفت. لباس مجلسیش توی روکش روی یک دستش بود و در دست دیگرش کیف بزرگی داشت.

آرمان با تعجب گفت: سلام. چقدر زود امدی! هنوز یک ساعت ونیم تا جشن مونده.

=: سلام. آخه آرایشم می خوام بکنم. کلی کار دارم. ضمناً بابا عجله داشت یه کم زودتر امدم.

_: تک زنگ نزدی.

=: زدم. سایلنت بودی. ویبره هم که شکر خدا نداری.

_: دارم. غلغلکم میشه نمی ذارم. حالا گم شدی که شاکی هستی؟

از روی شانه ی آرمان سر کشید و در همان حال گفت: نه. ببینم این خوشگله خانمته؟

آرمان هم برگشت و با دیدن پریناز لبخند کمرنگی زد. با لحنی که هم گله داشت هم محبت پرسید: خوشگل خانم شما خونه زندگی نداری همش اینجایی؟

پریناز سرخوش گفت: چرا دارم. اتفاقاً اینجا خونه ی بابامه. شما چکاره ای؟

آرمان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: منم کارمند باباتم.

پریناز خندید. با آرزو دست داد و گفت: سلام.

آرزو با سردرگمی خندید و گفت: سلام عزیزم.

+: بریم خونه ی ما. با مامان صحبت کردم. گفتم دوستم می خواست قبل از عروسی لباس عوض کنه، منم دعوتش کردم بیاد تو اتاق من عوض کنه. بابا هم امد معرفی کرد و گفت از مشتریهای قدیمی هستین و مدتی هست که شما رو می شناسه. خلاصه که مقدمتون گلباران!

آرزو با چشمهای گرد شده به پریناز و بعد آرمان نگاه کرد و پرسید: برم واقعاً؟

_: برو. بلکه باب آشنایی باز بشه. در اولین فرصتم پریناز رو دعوت کن. خدا رو چه دیدی؟ شاید زد و مامان عاشقش شد.

پریناز خندید. آرمان جدی زمزمه کرد: جیگر طلا... اگه صدای ما رو نمی شنون این لبخند عریض شما رو که می بینن! جمع کن تا دودمانمونو به باد ندادی. برین به سلامت.

آرزو هم لبخند خجولی زد و به دنبال پریناز روانه شد. آرمان هم آه بلندی کشید و گفت: خدا به خیر کنه.

بعد هم به دنبال کارهایش رفت.

ساعتی بعد برای سؤالی به دفتر آقای بهمنی رفت. ولی آقای بهمنی توی دفتر نبود. نشست تا بیاید. گوشی اش را بیرون کشید. چشمهایش تار میدید. تازه یادش آمد نهار نخورده است. فکر کرد بعد از این که حرفش را به آقای بهمنی زد می رود یک چیزی می خورد.

دو تماس از دست رفته از طرف آرزو و یک پیام از طرف پریناز: وای خواهرت چقدر ماهه! عاشقش شدم! کاش قبل از تو با اون آشنا شده بودم باهاش ازدواج می کردم :دی

خندید و سر تکان داد. آقای بهمنی وارد شد. آرمان به احترامش برخاست و گوشی را بدون جواب توی جیبش گذاشت.

آقای بهمنی پشت میزش نشست و پرسید: چه خبر؟

آرمان دستی به چشمهای خسته اش کشید و بدون این که بنشیند گفت: شام رو برای ساعت ده ونیم سفارش دادن. کیک ساعت ده. حالا میگن برعکس. ناصر میگه کوبیده ها تا ساعت ده حاضر نمیشه.

=: اینم سؤال داره آرمان؟ بگو یکی دو تا از بچه های خدمات تالار رو کمک بگیره زودتر بپیچن تموم بشه. برای پذیرایی هم زنگ بزن شرکت خدماتی دو نفر رو بفرستن.

_: چشم. چهار تا لامپم سوخته. اگر موجود دارین بدین برم عوض کنم.

=: آرمان نبودی کار از دستت در رفته ها! الان وقت لامپ عوض کردنه؟

_: حق با شماست. زودتر باید چراغا رو امتحان می کردم. ولی از صبح خیلی شلوغ بودم.

=: این پرینازم که هی تو دست و پات بود! دیگه نذار بیاد بیرون. حواستو پرت می کنه.

_: چشم. بهش گفتم ولی بازم میگم.

آقای بهمنی روی صندلی گردانش چرخید و در کمد پشت سرش را باز کرد. پرسید: چند وات؟

_: دو تا پنجاه وپنج، یه سی وپنج، یکی هم پنج.

آقای بهمنی لامپها را به طرفش گرفت و گفت: پنج آخریش بود. سی وپنجم نداریم. بیست وپنج دادم. می نویسم فردا برو بگیر.

_: چشم. انشاءالله. با اجازه.

آرزو را تا ساعت نه ونیم شب ندید. داشت از سالن شام مردانه به طرف آشپزخانه ی رستوران می دوید که پریناز صدایش زد: آرمان آرماااان...

آرمان پوف کلافه ای کشید. به طرف جایی که آرزو و پریناز ایستاده بودند رفت و با لحنی توبیخ گرانه به پریناز گفت: فدای روی ماهت... نیا بیرون! نیا. خواهش می کنم. من کلی کار دارم. تازه باید نصفه بذارم برم خونه که مامان جان حسابی توپشون پره.

برگشت و رو به آرزو ادامه داد: تو چی آرزو؟ کارت تموم شد؟

آرزو که دوباره مثل عصر لباس مجلسی اش روی یک دستش بود و کیف بزرگش در دست دیگرش، گفت: بله. رفتم خونه پریناز اینا لباس عوض کردم. بابا الان میاد دنبالمون.

پریناز بدون جواب لب برچیده بود و نگاهش می کرد. آرمان به طرفش برگشت. اینقدر این صورت را می شناخت تا معنی هر لحظه اش را بفهمد. آهی کشید. دلش پر شد.

با لحن تندی گفت: برو تو حیاط من یه سر میام خداحافظی می کنم. آرزو تو هم برو دم در تا میام.

بعد با همان عجله به طرف خدمه رفت. چند سفارش دیگر کرد. با آقای بهمنی هم خداحافظی کرد و بعد مثل گربه توی تاریکی خزید. از در نیمه باز حیاط آقای بهمنی گذشت و چند لحظه بعد پریناز شاکی را در آغوش کشید.

+: مظلوم گیر آوردی هی دعوا می کنی؟؟؟

به جای جواب سر و رویش را غرق بوسه کرد. بعد نرم خداحافظی کرد و با بی میلی بیرون رفت.

تا دم در کلافه بود. بیش از همیشه دلتنگ پریناز بود. دلتنگ باهم بودنشان. چرا همه چیز برعکس شده بود؟ به جای این که کم کم بهم عادت کنند و بعد برای همیشه کنار هم بمانند، اول کنار هم بودند و حالا دلتنگی اینقدر سخت بود...

آرزو را ندید. اما کمی آن طرف تر ماشین بابا را تشخیص داد و رفت سوار شد. آرزو توی ماشین بود. با هیجان گفت: وای بابا پریناز خیلی نازه! کاش مامان زودتر راضی بشه بریم خواستگاری. البته خیلی بامزه یه آدم بره خواستگاری زنش!

آرمان غرغرکنان گفت: خیلیم بی مزه یه!

رو گرداند و با حرص از پنجره به بیرون خیره شد. بابا پرسید: طوری شده؟

تکانی خورد. آرام گفت: نه هیچی.

=: خسته ای؟

_: نه خوبم.

از راه که رسیدند مامان با اخمهای درهم پرسید: چرا اینقدر طول کشید؟

آرمان بدون توجه گفت: سلام.

و به اتاقش رفت. خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. صدای حرف زدن بابا و مامان و آرزو می آمد ولی یک کلمه اش را هم تشخیص نمی داد. دلتنگی امانش را بریده بود. می دانست که به پریناز هم سخت می گذرد و این همه چیز را مشکلتر می کرد.

به پهلو غلتید. گوشی اش را در آورد و شماره گرفت. صدای خندان پریناز توی گوشش پیچید: سلام آرزو...

تبسم تلخی روی لب آرمان نشست. زمزمه کرد: سلام.

لحن پریناز هم عوض شد. ظاهراً به اتاقش رسیده بود و می توانست راحت حرف بزند. نالید: آرماااان...

"جان آرمان" از ته دلش در آمد و بر زبانش نشست. جوابی نشنید. می دانست دخترک بغض دارد و نمی تواند حرف بزند و همین بیشتر دلش را می سوزاند. نفس عمیقی کشید و مشغول زمزمه ای عاشقانه شد تا کم کم آرامش کرد. حال پریناز که خوب شد تماس را قطع کرد. به سختی از جا برخاست. لباس عوض کرد. از در اتاق بیرون رفت.

مامان که توی هال نشسته بود با تعجب پرسید: تو هنوز بیداری؟

خواب آلوده جواب داد: دارم میرم بخوابم.

=: چند لحظه بشین.

روبروی مادرش روی مبل نشست.

مامان به سرعت سر اصل مطلب رفت: خیلی داری از خودت کار می کشی. امشب زنگ زدم به رستوران. با آقای بهمنی حرف زدم. یا صبح باید بری سر کار یا عصر. دیگه نمی ذارم وضع قبل از تابستون تکرار بشه. نصف روز باید خونه باشی درس بخونی. داری خودتو از پا میندازی.

بدون بحث جواب داد: بسیار خب. عصرا میرم تا آخر شب. ولی اول صبحم یه ساعت میرم. یه سری می زنم و میام خونه. با اجازتون. شب به خیر.

و بدون آن که منتظر جواب بشود برخاست و به طرف دستشویی رفت.

مامان نفسش را با حرص پف کرد و تاکید کرد: پس صبحها فقط یک ساعت! بیشتر بشه زنگ می زنم آرمان.

چشم کوتاهی گفت و در را پشت سرش بست.

صبح روز بعد که وارد شد، آقای بهمنی خندان پرسید: چکار کردی آرمان؟

با خجالت سر تکان داد و گفت: نمی دونم آقا.

=: خیلی خب. برو لیست خرید رو از آشپزخونه بگیر، پرینازم صدا کن برسونش مدرسه. بدو دیرش شد.

چشمهایش از شادی درخشیدند. با شوق گفت: چشم آقا!

قبل از رسیدن به آشپزخانه به پریناز زنگ زد. سیاهه ی خرید را که گرفت و برگشت، پریناز کنار وانت منتظرش بود. کسی دور و بر نبود. جلو رفت و لپش را کشید. با خنده گفت: سلام خانم خوشگله. کجا می رین؟

با آن مانتو شلوار سورمه ای مدرسه هم دوست داشتنی به نظر می رسید.

پریناز خندید و سر خوش گفت: سلام. بدو مدرسه ام دیر شد.

آرمان در حالی که سوار میشد خندان گفت: بازم مدرسه اش دیر شد!

سوار که شدند پرسید: خوبی؟ خوب خوابیدی؟

+: عالی! یادته دفعه ی قبل که باهم سوار وانت شدیم که بریم خرید... گفتی منم کباب شدم؟

آرمان تبسمی کرد و گفت: ها... پرسیدم برات مهمه؟

+: همون روزم فهمیدم چی میگی... ولی برام مهم نبود. عجیب بود. آخه بهت نمیومد. ولی الان...

نفس عمیقی کشید و دستش را روی دست آرمان روی فرمان گذاشت. آرمان با دست چپش فرمان را گرفت و با دست راست دست او را توی دستش فشرد. سعی کرد محکم باشد و حواس او را پرت کند. با لبخند پرسید: خب خانم خوشگله مدرسه تون کجاست؟

+: میشه مدرسه رو دو در کنیم؟

ابروهای آرمان بالا رفتند. لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: نه بابا. دیگه چی؟ نه عزیز من. دو تا کارآگاه خوشگل داریم که پامونو کج بذاریم حسابمون پاکه. من تا سه ربع ساعت دیگه باید خونه باشم، تو هم که اگه مدرسه برات غایبی بزنه به مامانت زنگ می زنن و سراغتو می گیرن. پس شرمنده ی روی ماهتون. ولی چشم. هرجوری شده یه فرصتی فراهم می کنم همدیگه رو ببینیم.

پریناز سری به تأیید تکان داد و حرفی نزد. آرمان دستش را بالا آورد و بوسید. با لحن دلداری دهنده  ای گفت: ناراحت نباش دلم می گیره... باشه؟

پریناز آرام گفت: باشه.

بالاخره نشانی مدرسه را گفت و کمی بعد جلوی مدرسه پیاده شد. آرمان هم به دنبال خرید روزانه ی رستوران به بازار روز رفت.

نظرات 51 + ارسال نظر
اف وی ای 60 جمعه 22 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:38 ب.ظ

خدا بهتون صبر واجر بده انشالله بقبه عزیزاتو برات حفظ کنه

الهی آمین. به همچنین به شما. خیلی ممنونم

پاستیلی جمعه 22 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:21 ب.ظ

خداصبر و اجر بهتون بده انشاالله

سلامت باشی پاستیلی جونم. به همچنین به شما

دختری بنام امید! جمعه 22 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟
مادربزرگ خوبن ان شالله؟
کجایی شاذه جونم ؟ بی خبرمون نزار از حال خودت و مادربزرگ

سلام امید جونم
خوب میشم... کم کم...
اونا خوبن. خیلی خوبن. دیگه درد ندارن. دیگه دلتنگ نیستن. رفتن پیش عزیزانی که مدتها ازشون دور بودن :(((
همین دور و بر...

ارکیده صورتی جمعه 22 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:08 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی کربلایی؟
رسیدن بخیر
زیارت قبول
ان شاالله همیشه به زیارت و گردش
مادربزرگ بهترن؟ ان شاالله خدا شفای عاجل عنایت کنه به ایشون
خدا قوت مهربانو
بوس و بغل محکم

سلام ارکیده جونم
شکر خدا خوبم. تو خوبی انشاءالله؟
متشکرم
به همچنین :*

ممنون از لطفت
منم می بوسمت :*

دختری بنام امید! پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:10 ب.ظ

دوباره بستری شدن؟! چرا؟!
ان شالله خیلی زود حالشون خوب میشه، نگران نباش شاذه جونم، همون خدایی که دفعه پیش حالشونو خوب کرد این بارم میتونه؛ حتما براشون دعا میکنم
توم مراقب خودت باش شاذه جونم:*

چی بگم...
از دعاهات متشکرم :*
مراقبم :*

باران پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام
رسیدن به خیر و زیارت قبول

سلام
سلامت باشی باران جان

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:49 ب.ظ

حالت بهتره شده شاذه جونم؟

من خوبم. مادربزرگ بدحالن. خیلی بدحال :(
امشبم بیمارستانم. طبق معمول در حین پرستاری مشغول کامنت جواب دادن هستم.

رها:)) چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:57 ب.ظ

فردا کنکور دارم دعا کنینا:)))

موفق باشیییی :)

sokout چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:26 ب.ظ

سلام شاذه جونم
زیارت قبول
خسته نباشی
فکر نکن به یادت نبودما
این مدت پیام ندادم که همه وقتت صرف زیارت بشه

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
سلامت باشی
نه بابا :))
متشکرم. خوب و خوش باشی همیشه ♥

پاستیلی چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:46 ب.ظ

سلامم زیارت قبوووول

رسیدن بخیررر

الهی خدا خوشحال مون کنه

سلاممم
متشکرمممم
جات خیلی خالی ♥
الهی آمین

رها سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:29 ب.ظ

رسیدن به خیر
منظورم اینه که کاش قسمت من هم بشه
خیلی دوست دارم
بیشتر از مکه

سلامت باشی
لغتش غبطه خوردنه :)
الهی خدا قسمتت کنه. مکه هم عالیه ولی کربلا... جگر آدم ریش میشه و هر بار بیشتر عاشق میشه...

دختری بنام امید! سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:25 ب.ظ

ان شالله زودتر سرگیجه هم خوب میشه و برمیگردی به حالت عادی
استراحت کن زودتر خوب شی شاذه جونم
خب سوغاتی چی شد پس؟! :دی

خیلی ممنونم. انشاءالله
سوغاتی قصه است. هروقت که نوشتم :دی

زیبا سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:12 ب.ظ

سلام شاذه جان
رسیدن بخیر
زیارتتون قبول
انشاءالله همیشه از این سفرها برین

گفته بودین دوشنبه برمیگردین رو این حساب گفتم الان دیگه رسیدین

سلام عزیزم
متشکرم
ممنونم. الهی آمین ♥
بله با قدری تاخیر دو ونیم صبح سه شنبه به خونه رسیدیم الحمدالله :)

soheila سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام شاذه جون... زیارت ها قبول درگاه حق عزیزم ...
امیدوارم به سلامتی و خوشی برگردین ...

سلام سهیلاجون
خیلی ممنونم عزیزم
سلامت باشی :)

دختری بنام اُمید! دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:11 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبین؟
زیارت هاتون قبول
ان شالله بسلامت رسیدین خونه و در حال استراحتین!
سفر خوب بود؟ (الکی مثلا تو این مدت ازت بیخبر بودیم )
دلم برات تنگ شده یه عالمههههههههه
خب سوغاتی واسمون چی آوردی؟!

+ خب زود باش بنویس شاذه جونم که هم دل ما واسه آرمان و پریناز تنگ شده، هم اون دوتا دق کردن تو این مدت

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. هنوز خسته ام و سرگیجه تهوع هواپیما رو دارم. ولی شکر خدا جز اینها ملالی نیست
♥♥♥
دعا کن سرگیجه ام زودتر خوب بشه، الهام جان هم همین دور و بر باشه، خدا بخواد در اولین فرصت می نویسم :D
منم دلم براشون تنگ شده ولی الان نمی تونم بنویسم

مریم دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام، رسیدن به خیر و زیارت قبول شاذه بانو!!!

سلام
متشکرم
جات خالی :)

ارکیده صورتی یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:38 ب.ظ

این یه پلاکارده
شهد شیرین زیارت ارباب عالمین و نوشیدن جام معنویت از دست سقای کربلا گوارای وجودتان
سلام کربلایی شاذه جونم
به سلامتی برگردین عزیزم
ان شاالله حاجت روا
زیارتتون قبول
ان شاالله همیشه به زیارت و شادی بانو
:-* :-* :-*

پلاکارد :)))
متشکرم ♥
سلام ارکیده جونم :*
متشکرم. الهی آمین ♥
:* :* :* ♥

رها یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:41 ب.ظ

خوب من همش حسودی می کنم کربلایی
خوش به سعادتتون

حسودی نکن :)
الهی خدا قسمتت کنه :)

بانوی مهر یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:15 ب.ظ http://www.banoye-barani91.blogfa.com/

سلام. زیارت قبول. گره افتاده در کارهام. برام دعا کن عزیزم

سلام
متشکرم
دعاگو بودم
انشاءالله حل میشه

دختری بنام امید! یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:10 ب.ظ

خوش به سعادتتون، زیارت قبول:*
مراقب خودتون باشید گرما اذیت نکنه
من که نرفتم اما هرکی رفته میگه آدم اصلا دلش نمیخواد برگرده:)
ان شالله بسلامت برگردید و بازم بزودی قسمتتون بشه
اون زمانا که آقای رئیس رو نگاشتی وبلاگتو نمیخوندم شاذه جونم، بعدشم دیگه فرصت نشده بود، داستان قشنگی بود
جن عزیزمنم نخوندم، پس تا بیای اونم میخونم :دی
اون چند روزم جای خاصی نبودم، میدونی که مسافرت اصلا معنایی برا ما نداره:دی فقط حس نت نداشتم

خیلی ممنونم :*
نه. شکر خدا آب خنک و آبمیوه فراوون. نذاشتم اذیت بشم :)
اصلا دلم نمی خواست برگردم :(
خیلی ممنون. خدا کنه :)
مرسی گلم
حتما بخون :D
برو سفر برو :D
می فهمم :D

دختری بنام اُمید! شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام شاذه جونم
زیارت هاتون قبول :*
خوبین؟ گرما همچنان پایداره؟
الان کجایید؟
دلم برات تنگ شده
تعطیلاتی که گذشت یه داستان دیگه از داستان هات خوندم
این دفعه آقای رئیس رو خوندم، دلم از این آقای رئیس ها خواست، البته نه واسه ازدواج واسه سختگیری هایی که باعث پیشرفت آدم بشه، نه سختگیری هایی که به درد دنیا و آخرت آدم نمیخوره :|
داستان جالبی بود، ممنون
پس کی برمیگردید، دلم برات تنگیده

سلام امیدجونم
خیلی ممنونم ♥
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
گرما دیروز و پریروز بیداد می کرد. پریروز کاظمین علیهم السلام مشرف شدیم و دیروز مسجد سهله و مسجد کوفه. الان نجف اشرف هستیم. ساعت یک ربع به شش صبحه و هنوز بیرون نرفتیم ببینم در چه حاله :)
منم دلم برات تنگ شده بود! دو سه روز خبری ازت نبود ♥
:)))
آقای رئیس رو نخونده بودی؟ یک زمانی از نظر خواننده ها، بعد از جن عزیز من محبوبترین قصه شده بود.
خدا قسمتت کنه :D
خواهش می کنم ♥
دوشنبه تا دوشنبه. فردا برمی گردیم. منم دلم برات تنگ شده ولی اصلا دلم نمی خواد به این زودی برگردم :(

رها شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:40 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام!!!
خوبی عزیزم!!!
سفر خوب و خوش و سرشار از معنویات برات آرزو می کنم! امیدوارم به سلامتی بری و برگردی و البته حاجت روا ...
التماس دعا داریم عزیزم!!!

سلام!!!!
خوبم شکر خدا. ممنونم
متشکرم رهای نازنینم. دعاگو هستم ♥♥♥

میس هیس جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:14 ق.ظ

سلام مخصوص منُ به امام علی برسون ^_^
زیارت قبول خانوم :*

چشم :)
متشکرم :*

صبا پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام شاذه نازنین با داستانی خوبتون....

یه سوال بعضی داستانا مثل طبقه وسط و آدمی و پری پی دی افش نیست دانلود کنم؟

ببخشیدا....

زیارت قبول....

سلام صباجونم ♥

نه متاسفانه این روزا اصلا فرصت و حوصله ی پی دی اف کردن و تو قالب جا دادن ندارم. اگه می خوای ایمیل و اسم داستانایی که می خوای رو برام بذار، فایل وردشو برات می فرستم

متشکرم♥

سپیده پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ق.ظ

عزیزم زیارتت قبول التماس دعای ویژه..... داستان خوب پیش میره... ممنون که وقت میذاری و مینویسی

متشکرم. دعاگویم. ممنون
خواهش می کنم

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ب.ظ

خوش به حالت، من بخاطر امراض درونیم نمیتونم گرما رو تحمل کنم، میره رو اعصابم عوضش عاشق برف و سرمام، بچه کوهستانم دیگه

ممنون شاذه جونم، لطف میکنی :*

خوش به سعادتتون، حسابی از این فرصت استفاده کنید، 5 روز کربلا ..............

الان تو دلت میگی، اگه تو بزاری داریم استفاده میکنیم

اوه جات اصلا خالی نبود امروز گرمایی خوردیم اساسی. داداش جان یه نشونی داده بود که بریم خرید. پخته شدیم بس تو آفتاب راه رفتیم. ولی هنوزم میگم تحملش از سرما آسونتره. منم بچه کویرم :D

خواهش می کنم :*

سلامت باشی. ممنون. انشاءالله قدر نعمت بدونیم و استفاده کنیم

امید :)))))

رها:)) چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ب.ظ

آهنگ مهستی رو میگم :دی :پی
در فرازی از آهنگ میفرمایند: مواظب گلدون اطلسی باش... یه وقتایی منتظر کسی باش ... :))))

آهان از اون لحاظ:))))
اهل فیلم و آهنگ نیستم. اونلی نوشته!

دختری بنام امید! چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:21 ب.ظ

خب من طاقت گرما ندارم، دیوونم میکنه!
قربون آقا بشم که بی یار و یاور و بی آب موندن :(
راستی شاذه جونم، واسه بابای دوستم دعا کن خیلی دوسشون دارم، حالشون زیاد خوب نیست
هنوز کربلا هستین؟

من گرما رو بهتر از سرما تحمل می کنم. سردم که بشه می شینم زار زار گریه می کنم :D
الهی بمیرم :(
چشم. الهی خدا شفاشون بده
بله هنوز هستیم. گفتن پنج روز کربلا دو روز کاظمین ع و نجف

زیبا چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:00 ق.ظ

ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جان عاشقان می آید
بر بام سحر طلایه داران ظهور
گفتند که صاحب الزمان می آید
ولادت امام زمان(ع) مبارک باد
عیدتان مبارک

متشکرم. عیدت مبارک
♥♥♥♥♥♥♥

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:06 ب.ظ

خوش به حالت شاذه جونم، التماس دعا:*
مراقب خودتون باشید هوا گرمه، من اونجا بودم میمردمممم
حالا یه چی بگم بخند
دقیقا بعد نوشتن کامنت مربوط به مامان بزرگم، شنیدم مامان و بابا دارن حرف میزنن، نمیدونم بحث سر چی بود، مامان میگفت: خانواده پدرت که همیشه خدمتکار داشتن و مامانت کار نمیکرده و ...
تازه فهمیدم همچین اوضاع مامان بزرگه بد هم نبوده، فقط کوچیک بوده :))))))
البته در هر صورت اون زمان هم کار زیاد بوده و هم خیلی زود بچه دار میشدن
تازه بعدشم که مامان ازدواج کرده و شده عروسشون بیشتر کارها رو با کمک عمه های مجرد انجام میدادن و مامان بزرگه هم کلا مهمونی و گردش بوده
طفلی مامانم بیشتر از مامان بزرگه سختی کشیده

جات خالی. دعاگویم :*
نه نمی مردی! الان ملیون نفر برای عید اینجان که زنده ان :D آب هم که فراووون. قربون حضرت بشم که تشنگی ها رو تنهایی کشیدن :(((((

حالا خدمتکارها هم همیشه به دل صاحبکارها نبودن. بودنشون یه مصیبت بوده نبودنشون یه مصیبت دیگه!
خب به سلامتی :)))
طفلکی مامانت!

رها:) سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:53 ب.ظ

اخه الکی ک نیس 4 ساله شبو روز ندارم:|
من مهندسی دوست^_^
البته الان هزار و یک چیز دیگه ام دوست : دی
مواظب گلدون اطلسی بااااااااااش:))))

آفرین آفرین. مهندس بشو منم تشویقت می کنم :)
انشاءالله به سلامتی و دل خوش به همشون برسی :)
گلدون اطلسی کجا بود؟!

رها:) سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:33 ب.ظ

انلی 10 دیز لفت:| :دی
منو یادت بره ایشالا برگشتی ب جای ارمان میخورمت :دی
هم کنکور هم کلی چیز دیگه
لطفاااااااااااااااا
+داستان خوندم راستی! به به چ ابهتی ... چ خفن...معلومه ک از آرمان خوشم نمیاد! پریناز باید درس بخونه هنوز:دی این همه زحمت کشیدم واسش!
بسی لذت بردیم از تصویر خودمان:*

وای وای وای :D
اوه ترسیدم. خبرای بد رو یه کم یواشتر بده. این قلب من ضعیفه :D
این کنکور چی چیه که گیر دادی بهش؟ فکر نان کن که خربزه آبه! آرمان به این قشنگی ملوسی! دخترتم که عاشقققق :D
نوش جان. دعاگوتم :*

sokout سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:26 ب.ظ

سلام شاذه جون
زیارتت قبول باشه
ایشالا که حستبی بت خوش بگذره
ما را هم یادت نره

سلام عزیزم
متشکرم ♥
یادم نمیره :)

دختری بنام امید! سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:01 ب.ظ

شاید باورت نشه اما وقتی من این قست داستانو با فیدریدر خوندم چندتا پاراگراف آخر نبود!!!!!!!
دقیقا تا جایی بود که آرمان رفت بخوابه! واسه همینم گفتم آرمان در حال استراحته! :))))
از عجایب خلقته!!!!

فیدریدر اولی رو سیو کرد همونو نشونت داد :D
بعدش که ویرایش کردم خبر نشد :D
من برم حرم اگه خدا بخواد
فعلا خدافظ

دختری بنام امید! سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:48 ب.ظ

خداروشکر پس کربلا هم قسمتتون بود و رفتین زیارت، خوش به سعادتتون، التماس دعای فراوان :*
خیلی خوبه اونجا هم جواب کامنتامونو میدی، والا دلمون یه عالمه تنگ میشد برات آرمان که حسابی خسته بود فعلا در حال استراحته:دی
آخی وسایلتونو رضامیبره قایم میکنه، الهییییی، دیگه یادش رفته تا حالا:دی
دیروز داستان عروس کوچک رو خوندم، میخواستم ببینم چیه که انقدر اعتراض روش زیاده:دی
اوایلش بامزه بود اما آخراش که همه رفتن و خونه خالی شد دیگه دوسش نداشتم، این بخش داستانها رو دوست ندارم:دی
اما در کل جالب بود، مادر پدرم هم یازده سالگی ازدواج کرده چون مادرش فوت کرده بود، البته اینجوری تحویلش نمیگرفتن! کلی هم کار میکرده و باید مثل زنهای دیگه رفتار میکرده، چقدر سخت بوده ها!!!!

بله خدا رو شکر
خیلی ممنون. دعاگویم :*
بله از اول هی گفتم ویفی می خوام. کولر اتاق خراب بود من هی میگفتم کولرو ولش کن من ویفی می خواممم. بالاخره به خاطر کولر اتاق رو جابجا کردیم و شکر خدا نت هم وصل شد :) هوا مختصر و مفید چهل و هشت درجه بالای صفره :)

بله حتما یادش رفته :))

بعضیا با تمام اعتراضاتشون دوسش دارن. اونا دیگه خیلی باحالن :)))

آره همچین که رفت تو سبک رئال :D

وای چه تلخ و سخت! زندگیهای قدیم واقعا سخت بوده :(

فاطمه سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام:)
سفر پرخیر و بیخطر:)


این دوجوون و نوجوون ما هم به سرانجام برسن
آمین:))

سلام :)
ممنونم. سلامت باشی :)

الهی آمین :)))

soheila دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:10 ب.ظ

سفر به خیر و سلامتی شاذه جون ....
خیلی ممنون که بفکر ما هم هستی عزیزم ...
به امید دیدار به زودی ...

جالبه که تا بحال فقط آرمان بود که بیقرار و بیتاب بود و صداش هم در نمیومد ... حالا این پریا نانازی انگار صبر و تحملش از حالا ته کشیده ....
تا شب عید عروسی دعوتیم ان شاء الله !!!؟؟؟؟

سلامت باشی سهیلا جون
خواهش می کنم
ممنونم :)

همینو بگو. پریناز از اولشم کم تحمل بود :D
بله انشاءالله. فقط مونده مامانا رو راضی کنیم :D

تبسم دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:41 ب.ظ

سلام کربلایی شاذه عزیز، خوبین؟ خوشین که ان شاء الله؟
زیارت خوب بود که ان شاء الله؟ مارو هم دعا کردین؟!
خیلی چسبید این پست شب قبل سفرتون.
احتمالا الان که این پست میفرستم شما تو هواپیما در حال پرواز به سمت عراق باشین. سفرتون بی خطر و زیارتتون هم قبول باشه.

سلام تبسم جانم
خوب و خوشم الهی شکر. تو چطوری؟ خوبی؟ خوش؟ عالی؟
خیلی خوب بود الحمدالله. یاد همه ی دوستام بودم :*****
خدا رو شکر. نوش جان
الان کربلایم. تو هتل... کم کم برم نهار...
سلامت باشی. متشکرم

دختری بنام اُمید! دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:45 ب.ظ

عشق خودمی شاذه جووووووووونم، ممنون
حتما الان وارد عراق شدین، ان شالله یه سفر عالی داشته باشید، پر از صفا و معنویت و با دست پُرِ پُرِ پُر برگردید
التماس دعا :*

+ منم آرمان و پرینازو خیلی دوست دارم، این داستان خیلی قشنگ شده، البته همه کارهات عالیه اما این یه حس قشنگ تری داره خیلی از موقعیت هاشونو درک کردم، خیلی شبیه پریناز نیستم، بیشتر شبیه آرمانم:))))

+ واقعا گوشیت حال میده واسه کتاب خوندن و اینترنت گردی، ان شالله باتریشم پیدا میشه، شاید یه قلمم پیدا شد ;)

سفرتون خوش و سلامت، مراقب خودتون باشید :*

زنده باشی عزیزممم ♥
الان در کربلا، هتل نبع الحیات، اتاق پانصد وشش هستم جات خالی :)
باید برم نهار ولی حسش نی! کامنتامو جواب میدم کم کم بلند میشم میرم انشاءالله :)

خیلی خیلی ممنونم. دعا گویم ♥

خیلی متشکرم. خوشحالم که لذت می بری. منم بیشتر شبیه آرمانم :))))

خیلی ممنونم. ها همینطوره. خدا کنه! قلمم گمونم رضا پیدا کنه. البته اگه یادش بیاد کجا گذاشتش :D

خیلی ممنونم. چشم. تو هم همینطور :*

مریم دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام شاذه جون،
سفر به سلامت و زیارتتون از الان مقبول. ایشاا... صحیح و سلامت برین و صیح و سلامت و حاجت روا برگردین. ما رو هم از دعا فراموش نکنین!! :)
ممنون که با این حال و هوای سفر و زیارت بازم ما رو سورپرایز کردی!
این قسمت خیلی عشقولانه و دوست داشتنی بود.
اوایل داستان وقتی آرمان گودزیلا بود، مامانش خودی نشون نمی داد ولی الان ترسناک به نظر میرسه !! :دی
ممان پریناز که یه دختر رو خیلی زود عروس کرده چرا اینقدر حساسه و با آرمان بیچاره چپه؟ :دی
خوش بگذره بهتون!! :-*

سلام عزیزم
خیلی متشکرم. سلامت باشی. دعاگوی همه ی دوستان هستم :)
خواهش می کنم عزیزم
خیلی ممنونم
ها اون موقعها آرمان با تمام بداخلاقیش برنامه اش دنبال درس رفتن بود ولی الان می خواد درس رو کنار کار و زندگی داشته باشه و حسابی مامان جان دلخور شده :D
خواهرای پریناز خیلی از خودش بزرگترن. (پریناز همسن خواهرزاده ی بزرگشه) فکر می کنم اونا هم به تشویق آقای بهمنی رفتن خونه ی بخت و مامان پریناز اصلا دلش نمی خواد این یکی رو زود عروس نکنه. سعی می کنم تو قسمت بعد این مسئله ها رو بیشتر باز کنم. ضمنا از آرمان هم خوشش نمیاد. اونم مثل بقیه فکر می کنه آقای بهمنی زیادی به آرمان بها میده.
متشکرممم ♥

رها:) دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:07 ق.ظ

سفرت بی خطر:******
ریممبر می :دی

سلامت باشی :********
اوکی. ریممبر یو :D

اف وی ای 60 دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:01 ق.ظ

تنکیو وری ماچ. عالی بود فقط زودتر یه فرصت جور کن براشون... دیگه دلم آب شد

یور ولکام ♥
چشم برم برگردم انشاءالله جور می کنم :D

خاله نینا =)))) دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:58 ق.ظ

سلووووم چقد لاولی شدن:))) دلتنگی خیلیم خوبه خیلیم قشنگههههههه :دی بگین لذت ببرن:))))) ایشالاااا راحت برین و بیاین کلیییی ام خوش بگذرهههههه کلی ام واسه من دعا کنین لطفااااااا:دییی اسمو حال کردین؟:))))

ای جانم خاله جان سلاممم :)
ها بله همطو لاولیییی :) باشه حتما بهشون میگم :D
سلامت باشی. خیلی ممنوووووون
دعاگویم حتما ♥
بلههه ای جگرشششش ♥

ارکیده صورتی دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:34 ق.ظ

وااای شاذه جون شرمنده مهربونیت شدیم بانو
سلام
ممنون که قبل رفتن نذاشتی خیلی چشم انتظار بمونیم
طفلکی آرمان و پریناز آخی درک میکنم خیلی سخته
ان شاالله به سلامتی
ان شاالله حاجت روا و دل آروم برگردی گل بانو
جای ما هم زیارت کن

خواهش می کنم عزیزم
علیک سلام ♥

خواهش می کنم
ها خیلی سخته. طفلکیا حسابی دلتنگ شدن :(

سلامت باشی. التماس دعا. دم رفتن دلم قرار نداره
خیلی ممنونم. حتما ♥

نیلوفر یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:59 ب.ظ http://niloofar68.mihanblog.com

سلامی به شیرینی دلتون
واقعا سایتتون عالیه
5418

سلام عزیزم
خیلی ممنونم

دختری بنام اُمید! یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:37 ب.ظ

عشقتم دیدم، خدا برات حفظش کنه ;)
خیلی قشنگه، منم برم یکی بگیرم

:)) زنده باشی
برو بگیر. جون میده برای قصه خوندن. صفحه به این پهنی هیچ گوشی ای نداره. منم که دردم فقط همینه. هرکی هر مدل بهتری نشونم میده میگم من فقط می خوام بنویسم و بخونم. هرچند که هنوزم نتونستم باهاش قصه بنویسم ولی چت و کامنت و کتاااااب ... خدا کنه باتریش گیرم بیاد چند سال دیگه برام کار کنه. قلمشم خدا می دونه کجا غیب شده

دختری بنام اُمید! یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:34 ب.ظ

وووووووووووی عالی بود، اصلا فکر نمیکردم بنویسی، البته ته دلم میدونستم دلِ تنگِ ما رو منتظر نمیذاری
کوتاه اما عالی مثل همیشه، ممنون شاذه جونم
چقدر دلتنگیشون محسوس بود تو این قسمت، ما هم دلمون تنگ شد ;)
شاذه جونم راهی شد بالاخره، خداروشکر، ان شالله سفر عالیی داشته باشید، خیلی مراقب شاذه عزیز ما باش، به خدا میسپرمتون
شاذه جووووووووووونم ما رو فراموش نکنیااااااااااااااااااااااا
التماس دعای فراوان :*

خواهش می کنم. اصلا با این آرمان و پریناز یه جور دیگه ام... ترکیبی شده از همه ی قصه هام... اولین بوسه... شاید روزی عشق... دلتنگی...
شاید این اونی بوده که همیشه می خواستم بنویسم.

خواهش می کنم. لطف داری عزیزم :*

آخی انشاءالله به زودی و سلامتی و دل خوش بهم برسین :)

بله اگه خدا بخواد... سه چهار ساعت دیگه باید بریم فرودگاه و طبعاً خوابم نمی بره... فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم... باید خیلی توشه جمع کنم برای سفرم. دست خالی نمیشه رفت...

مگه میشه فراموشت کنم؟!
دعاگویم و التماس دعا دارم :*

صبا یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:06 ب.ظ

سلام مرسی ،سفر بسلامت

سلام صباجان
خواهش می کنم
ممنون

نازلی گلستان یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:08 ب.ظ

کاش اینجا رو بخونید، التماس دعا شاذه جان
سفر به سلامت:)

خوندم نازلی جان
متشکرم. دعاگویم :)

زیبا یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام
عالی بود خانومی
تشکر فراوان
خیلی چسبید
انشاءالله سفر به سلامت و خوشی باشه
التماس دعا
اونجا رفتین پرچم حرم امام حسین (ع) و دیدین یاد من بیوفتین و یادم کننین
بازم تشکر بابت پست قشنگتون

سلام
خیلی ممنونم عزیزم
نوش جان ♥
متشکرم
دعاگویم ♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد