ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (32)

سلام دوستام :)
سحرگاهتون به خیر و شادی
دیشب شیفت بودم و صبح خوابیدم حالا بی خواب شدم و نشستم به قصه نوشتن :)
دیگه کم کم برم تلاش کنم یه کم بخوابم :zzzzzz

صبح روز بعد که بیدار شد، قبل از این که چشمهایش را باز کند، خواب آلوده با دست دنبال موهای پریشان پریناز گشت که مثل هر صبح کمی نوازشش کند، آنها را از زیر دستش کنار بزند و برخیزد.

با یادآوری این که توی اتاق خانه ی پدری است و پریناز هم نیست غم عالم به دلش ریخت. بی حوصله برخاست. نگاهی به ساعت انداخت. زود بود. هنوز پریناز بیدار نشده بود. آخ که چقدر دلش هوایش کرده بود!

از در اتاق بیرون زد. توی دستشویی وقتی داشت اصلاح می کرد کمی صورتش را برید. هم زمان یک قطره اشک هم جاری شد و همراه با یک قطره خون روی صورتش راه گرفت. نفسش را با حرص رها کرد. صورتش را شست و بیرون آمد. به اتاقش برگشت. لباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت.

مامان پشت به او مشغول بود. سلام کرد و جواب شنید. مامان برایش چای ریخت و برگشت. با دیدنش اخمهایش توی هم رفت و ناراحت پرسید: صورتتو بریدی؟

بی حوصله گفت: یه خراش ناقابله. ممنون از چای.

مامان نشست و با نگرانی گفت: تو عوض شدی آرمان. چی اذیتت می کنه؟ تو کیش اتفاقی افتاده؟

بی حوصله به مامان نگاه کرد. لقمه نانی کند. با شنیدن صدای زنگ گوشیش تمام تنش آتش شد. با نگاهی درخشان گوشی را از جیبش در آورد و با دیدن اسم احمد وا رفت. آهی کشید و خیلی عادی جواب داد: سلام احمد... ها دارم میام... نه کاری ندارم... نه بذارین خودم میام درستش می کنم. باشه باشه. می بینمت. خدافظ.

مامان که با چشمهای ریز شده و دقیق او را می پایید، پرسید: منتظر تلفن دیگه ای بودی؟

باید می گفت؟ متفکرانه به مامان چشم دوخت و جرعه ای چای نوشید. پرسید: چطور؟

=: یه جوری چشمات برق زد که انگار...

حرفش را ادامه نداد. شاید حتی بردن اسمش هم خطرناک بود!

آرمان لقمه ای گرفت. با حوصله جوید و خورد. جرعه ای چای نوشید و پرسید: انگار چی؟

=: هیچی انگار منتظر بودی.

_: منتظر نه. امیدوار بودم. ولی حتماً الان خوابه.

بدون توضیح دیگری برخاست. مامان با عجله به دنبالش رفت و به تندی گفت: آرمان!

وسط راه ایستاد. برگشت و جدی به مادرش نگاه کرد. مامان با پریشانی گفت: آرمان ارزش تو بیشتر از اونیه که به هر بی سر و پایی دل ببندی. من می دونم تو الان نیاز داری. طبیعیه. اما حواستو جمع کن. نه با کسی بازی کن... نه به ازدواج فکر کن. هنوز خیلی زوده.

ناامید شد. پوزخندی زد و سر تکان داد.

=: اینجوری برای من قیافه نگیر. این کار بیخود رو بذار کنار و به درس و دانشگاه فکر کن. بسه هرچی تفریح می خواستی بکنی. حالا دیگه فقط باید بری دنبال یه رشته ی درست و حسابی که پس فردا بتونی سرتو تو اجتماع بالا بگیری. اگر می خوای بری خارج هم هنوز دیر نشده. خودم کمکت می کنم که بری و فرداروز با یه عنوان درست حسابی برگردی.

ابرویی بالا انداخت و پرسید: چه عنوانی؟

=: من که آرزوم برای تو پزشکیه ولی تو دوست نداری. حداقل باید مهندس بشی. لیسانسم نه چون این روزا به درد نمی خوره. حداقل با یه فوق لیسانس مهندسی باید برگردی. خوش ندارم به پسرم بگن کافه چی.

آرمان لبهایش را بهم فشرد تا حرفی نزند. مامان با لحن دلسوزانه ای ادامه داد: هرکار که از دستم بربیاد برات می کنم تا آینده ی خوبی داشته باشی.

سری تکان داد و آرام گفت: ممنون.

بعد راه افتاد و با نهایت تلاش برای نشون ندادن هیچ عکس العملی، به اتاقش برگشت. کیف پولش را توی جیب عقب شلوارش گذاشت. دست پریناز را حس کرد که کیفش را خندان بیرون می کشید و می گفت: خودم پول بدم!

لبش را گاز گرفت. از در بیرون آمد و به پریناز زنگ زد. چندین زنگ خورد اما بیدار نشد. دوباره زنگ زد. مادرش جواب داد و گفت: سلام آرمیتاجان... پریناز الان خوابه. بیدار شد میگم بهت زنگ بزنه.

چشمهایش را بست. روز آخر دوباره آرمیتا شده بود! اوائل آرمان بود. بعد جانم... باز آرمیتا.

چشم باز کرد. آرزو توی حیاط داشت باغچه آب می داد. بعضی روزها مثل امروز صبح زود بیدار میشد. با دیدن آرمان از دور لبخند زد و سر تکان داد.

آرمان جلو رفت. روی دهانی گوشی را گرفت و به آرزو گفت: گوشی رو بگیر و بگو اشکال نداره. بعداً دوباره زنگ می زنم.

آرزو با تعجب ابرویی بالا انداخت. ولی سریع گوشی را گرفت و همان جمله ها را گفت. جوابش را شنید و مؤدبانه خداحافظی کرد. بعد لبخندی خجول زد، گوشی را پس داد و بدون سؤال به آب پاشی ادامه داد.

بوی خاک نم خورده... حال خوب اول صبح... آرمان لبخندی زد. باید توضیح می داد...

دست روی شانه ی آرزو گذاشت و آرام گفت: زنمه. بابا و باباش در جریانن. مامان و مامانش مخالفن... کم کم راضیشون می کنیم.

آرزو شگفت زده دهانش را با دست پوشاند. چشمهایش گرد شده بود. خوشحال زمزمه کرد: من می تونم باهاش آشنا بشم؟

لبخندی زد و گفت: حتماً. البته قبلاً دیدیش. دختر آقای بهمنیه. پریناز.

آرزو متفکرانه پرسید: پریناز؟ اون که... از منم کوچیکتره. نیست؟ یا من اشتباه می کنم. فکر کردم باید همسن و سال خودت باشه.

آرمان سری به نفی تکان داد و گفت: نه. چهارده سالشه. از تو کوچیکتره. برای همین عجله ای نداریم. فعلاً چیزی به کسی نگو. ولی اگه دیدی میشه یه جوری زمینه چینی کرد که مامان راضی بشه یه کاریش بکن.

گوشیش زنگ زد. آرزو با خوشحالی پرسید: پرینازه؟

آرمان نگاهی به گوشی انداخت و بی تفاوت گفت: نه. احمد. باید برم سر کار. خداحافظ. ممنون از کمکت.

آرزو با شوق از اولین رازی که با برادرش شریک شده بود، خندید و گفت: خواهش می کنم. خداحافظ.

وارد رستوران که شد، مثل سابق، با سروصدا با همه خوش و بش کرد. واقعاً دلش برایشان تنگ شده بود. حتی برای آشپزخانه و دیگهای غذا! اینجا خانه ی دومش شده بود.

بدون آن که تکلیفی برایش معین کنند سریع مشغول کار شد. جاهایی که معمولاً تمیز کردنشان فراموش میشد، سفید کننده و دستمال کشید. دور و بر را مرتب کرد و به هرکسی دستوری داد.

احمد به شوخی گفت: ای بابا تا نبودی داشتیم نفسی می کشیدیم! برگشتی بدترم شدی!

ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت: نذار دهنم باز بشه!

باباحیدر گفت: بیخود میگه باباجون. تمام تابستون عروسی و ولیمه داشتیم شکر خدا خیلی خوب بود ولی بدجوری جات خالی بود. دست تنها بودیم.

خندید و گفت: بازم شکر. حالا دیگه امدم بمونم.

سر دیگ را با کمک بابا حیدر گرفت و آن را روی اجاق گذاشت. کمی دیگر دور و بر چرخید و از دری که به راهروی منتهی به تالار زنانه میشد، بیرون رفت.

وارد تالار که شد نفس عمیقی کشید. تزئینات سالن را از نظر گذراند. کلی ایده ی جدید داشت. گوشیش زنگ خورد. پریناز با شرمندگی گفت: سلام آرمیتاجون... ببخشید... خواب بودم.

_: سلام عشق من.

صدایش توی تالار خالی طنین انداخت. لبخندی زد و آرامتر ادامه داد: میشه اسممو بذاری آرزو؟ حداقل اینطوری می تونم با آرزو هماهنگ کنم گاهی کمکم کنه.

+: باشه چشم حتماً. چطوری؟ خوب هستی؟

روی یکی از صندلیها نشست. دستش را روی پشتی صندلی کنار گذاشت و گفت: خوبم. تو تالارم.

پریناز زمزمه کرد: وای اینجایی؟ آخخخ...

آرمان با لبخند پرسید: چرا آخ؟

پریناز با صدایی که پایینتر هم آمده بود جواب داد: چون نمی تونم بیام بیرون. چون هلاک یه دقه دیدنتم. دیشب... دیشب بازم کابوس شدم.

صدایش گرفت. آرمان دستش را از روی پشتی برداشت. نفس عمیقی کشید و پرسید: همون کابوس همیشگی؟

شبهای آخر مرتب کابوس میشد. کابوس این که آرمان تنهایش می گذارد.

جوابش فقط نفس کوتاهی بود.

آرمان آرام آرام گفت: عزیز من، جان من، من تنهات نمی ذارم. مگر این که زنده نباشم. الانم همینجام و همین جا هم میمونم. هروقت تونستی یه سر بیا بیرون.

پریناز نفس عمیقی کشید و با بغض گفت: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

آهی کشید و تماس را قطع کرد. از جا برخاست. مثل همیشه کلی کار برای انجام دادن داشت. آن هم وقتی که سه ماه نبود و غیبتش کاملاً محسوس بود. دوباره مدیریت نانوشته اش را به دست گرفت و مشغول کار شد.

داشت برای مجلسی که همان شب برگزار میشد، قاشق چنگال می شمرد و ضمناً هرکدام را که لکه داشتند دوباره برق می انداخت که صدای پایی لبخند بر لبش نشاند. راه رفتنش خاص بود. بدون این که قصدی داشته باشد ناز داشت. لطیف بود و به دل می نشست.

شماره قاشقها را به خاطر سپرد. زیر لب گفت: سیصد و شصت و پنج...

پارچه و قاشقها را رها کرد و برگشت. سالن طویل غذاخوری خالی بود. پریناز نیم نگاه نگرانی به اطراف انداخت. بعد دوان دوان خود را به او رساند و از گردنش آویزان شد. آرمان بوسه ی محکمی از او گرفت و بعد او را زمین گذاشت و از خود جدا کرد.

با لبخند گفت: اینجا محل کار منه عزیز دل. الان یکی میاد.

سر برداشت و با دیدن قیافه ی جدی و خشن یاسر لب به دندان گزید. پریناز هم رد نگاه او را گرفت و با دیدن یاسر رنگ از رویش پرید. با ترس قدمی عقب رفت. آرمان دست روی شانه اش گذاشت و زمزمه کرد: یاسر می دونه. نگران نباش.

بعد از کنارش رد شد و به طرف یاسر رفت. یاسر بدون این که اشاره به چیزی که دیده بود بکند، کاغذی به طرفش گرفت و با لحن خشک و جدی معمولش گفت: منوی امشب. ظرفاشو آماده کن.

آرمان سری تکان داد و آرام گفت: چشم.

یاسر رفت و پریناز نفس بلندی کشید. گفت: نزدیک بود از ترس شلوارمو خیس کنم.

آرمان خندید. لپش را محکم کشید و گفت: تا تو باشی. درسته که خونه ی باباته و صاحب اختیاری ولی... بازم شرمنده.

به طرف انباری کوچکی انتهای سالن رفت. کلیدش را از جیبش در آورد و در را باز کرد. پریناز پرسید: برم قاشق چنگالا رو بشمارم؟ یا هرکار دیگه ای که بتونم اینجا بمونم.

چند پایه مخصوص گرم نگه داشتن غذا از روی طبقه برداشت و به طرف او گرفت.

_: کنار من باشی بیکار نمی مونی. اینجا مشهورم که چوب جارو رو هم فرمون میدم. آدما که جای خود دارن.

پریناز پایه ها را گرفت. آرمان هم دسته ی دیگری برداشت و باهم بیرون آمدند. پایه ها را با فاصله ی حساب شده روی میز چید و گفت: فسنجون... قرمه سبزی... کوبیده... پلو و چلو هم که تو دیس می کشن وارمر نمی خواد.

پریناز لب برچید و گفت: من شیشلیک می خوام.

آرمان در حالی که به شدت مشغول تنظیم میز بود گفت: برای عروسی تو شیشلیک میدم. فقط دعا کن تا اون موقع پولدار بشم که الان ته حسابم جارو شده.

+: من الان شیشلیک می خوام. کاری هم به حساب تو ندارم. میگم باباحیدر برام بپزه.

_: سیصد و هفتاد و سه.... بگو بپزه. ولی امروز نه. تو منومون نیست. برای شبم خیلی کار داریم. خیلی لوسه که وسط کاراش بخواد یه سیخ شیشلیک سفارشی مخصوص دردونه ی حاجی درست کنه.

+: تو طرف منی یا باباحیدر؟

_: چهارصد. طرف حق و حقیقت! بزن چینار بچه. اون چنگالا رو بشمر چهارصد تا باشه. هرکدوم لکه داشت تمیزش کن.

به سرعت به طرف دیگر میز رفت. دسته ای بشقاب را برداشت و گوشه ی دیگری گذاشت. با چشم تعدادشان را تخمین زد. چند بار دیگر هم رفت و برگشت تا حدس زد که به اندازه ی کافی آورده است. بعد ایستاد و مشغول شمردن شد.

+: آرررماااان... این کار خیلی لوسه. من از شمردن خوشم نمیاد. سفره عقد نمیشه بچینم؟

_: صد و بیست و چهار... سفره عقدشون چیز خاصی نیست. از تو آلبوم انتخاب کردن. یه طرح قدیمیه. صد و بیست و پنج...

+: چه بی ذوق!

جلو آمد و دستش را روی بازوی آرمان گذاشت. آرمان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و پرسید: نشمردی؟

+: نه. هی شمردم. هی اشتباه شد.

_: دستتو بردار.

+: اینجا که کسی نیست.

آرمان نفس عمیقی کشید. چند لحظه نگاهش کرد تا افکارش منظم شدند. بعد گفت: نه کسی نیست ولی بذار به کارم برسم. می خوای من چنگالا رو بشمارم بعد تو تزئینشون کنی؟

پریناز دستهایش را بهم کوفت و با شوق گفت: تزئین دوست دارم.

آرمان سری تکان داد و گفت: قاشق و کاسه های دسرخوری رو قبلاً شمردم. برو بچینشون. رو همون میز گوشه ای.

پریناز مشغول تزئین شد. بی سر و صدا کار نمی کرد. آرمان برای بار سوم چنگالها رو شمرد و لب به دندان گزید. اگر یکی از خدمه ی زیر دستش اینقدر حواس پرت بود که سه بار وقت صرف شمردن چنگالها می کرد، دودمانش را به باد می داد و حالا خودش!...

سر برداشت و نگاهی به پریناز انداخت. چند قدم از میز فاصله گرفته بود. توی هرکدام از دستهایش چند قاشق بود و با نگاهی درخشان دنبال طرحی تازه می گشت.

آرمان نفسش را پف کرد و پرسید: تموم نشد؟

+: نه هرچی فکر می کنم اونی که می خوام در نمیاد.

پشت سرش ایستاد. شانه هایش را گرفت و با لحنی که سعی می کرد به اندازه ی کافی محکم باشد گفت: فدات شم بذار خودم درستش کنم. تو هم برو خونتون وسایلت رو حاضر کن فردا مدرسه داری.

پریناز سر برداشت و با لبخند گفت: مؤدبانه داری بیرونم می کنی دیگه!

وای که برای این مژه ها جان می داد! آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: اینجا باشی حواسمو نمی فهمم. برو خونتون خودم یه سیخ شیشلیک سفارشی برات حاضر می کنم میدم بچه ها ظهر برات بیارن.

صدای پایی باعث شد از هم فاصله بگیرند. آرمان نفس عمیقی کشید و به طرف تازه وارد رفت. مادر پریناز!

فریباخانم با حالتی نه چندان خوشایند سر تا پای آرمان را نگاه کرد بعد رو به پریناز کرد و پرسید: اینجا چکار می کنی؟

پریناز قاشقهای مرباخوری توی دستهایش را بالا گرفت و گفت: می خوام اینا رو بچینم. سه ماه درس خوندم برای همینا دیگه!

فریباخانم به سردی گفت: سه ماه درس خوندی برای این که اصرار داشتی با دوستات باشی. تفریح و گردش تموم شد. بیا خونه چمدون و وسایلت رو مرتب کن.

پریناز آهی کشید و قاشقها را روی میز گذاشت. نگاه غمزده ای به آرمان انداخت و از کنارش رد شد. آرمان سر به زیر و از گوشه ی چشم رفتنش را تماشا کرد. با خودش فکر کرد: کِی بهت عادت می کنم؟ کِی؟

نظرات 30 + ارسال نظر
رها:)) جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام نخوندم هنوز ولی خسته نباشی:*
رفتی کربلا خیلی مواظب خودتون باشینا:****
من....من.... من...منم یادتون نره:دی
به همراهان بسپار دعا کنن واسم:)
امر دیگری هم نیس:دی

سلام مادرزن جان جان :*
سلامت باشی :*
خیلی ممنونم. چشم :*
حتما :D
چشمممم :D
ممنون :D

بانوی مهر جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:18 ب.ظ http://www.banoye-barani91.blogfa.com/

سلام شاذه جونم. من همه رمان هاتون را سالهاس خوندم. چون ادم صبوری نیستم همیشه بعد از پایان رمان تون میرم میخونمش. الان برای اولین بار پیام میدم و برای اولین بار در زمان تایپ خوندم. حالا پشیمونمممممممممم. من طاقت نمیارم. کی قراره ادامه اش بنویسی تا تموم بشه. ممنون از قلم بسیار زیبایت.

سلام عزیزم
از لطف و همراهیت متشکرم
:)))
شرمنده... الان احتمالا یه وقفه ی ده روزه میفته تو نوشتنم چون اگه خدا بخواد مسافرم
خواهش می کنم

soheila جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام شاذه جوون....
به سلامتی و مبارکی عازم سفر هستین ان شاء الله ...
خیلی هم عالی .... التماس دعا ....
خیلی خیلی خوش بگذره بهتون ...

سلام عزیزممم
خیلی ممنونم سهیلا جان
انشاءالله
دعاگویم ♥

دختری بنام اُمید! جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:09 ب.ظ

کربلاااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟
وای خوش به سعادتتون، التماس دعا شاذه جونم
خیلی خیلی خیلی خیلی دعامون کنیااااااااااااااااااااااااااااااا
ان شالله بسلامت برید و یه سفر خوب و روحانی داشته باشین و با حال خوش برگردید
دعا یادتون نره هااااااااااااااااااااااااااااا
سفر به سلامت شاذه جونم ، خیلی مراقب خودتون باشید

بله انشاءالله اگر بطلبن. باز گفتن دوشنبه... خدا کنه روزیمون باشه و قسمت بشه.
سلامت باشی عزیزم. حتما دعاگویم. خیلی خیلی ممنونم :*:*:*

ارکیده صورتی جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:28 ق.ظ

سلام
واااای شاذه جونم کربلا؟؟؟خوش به سعادتتون
منم میام..خواهش میکنم منم ببرید!من تو چمدون کوچیکه هم جا میشم! بیااام؟؟؟
دلم لک زده برا بین الحرمین...
خیلی التماس دعا شاذه جونم

خوش به حالتون...ان شاالله به خوشی و سلامتی برید و برگردید بانو
مواظب خودتون باشید
سفر بی خطر و به سلامت

سلام
بله انشاءالله. بیا بریممم :)
منم خیلی دلتنگم :(
حتما دعاگویم ♥

متشکرم. سلامت باشی. انشاءالله به زودی زود طلبیده بشی ♥♥♥

مهرناز چهارشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:51 ق.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

آخییییی آرمان....
دلم براش سوووووخت....خیلی طفلونکیه....
ماماناشون هم کم از ننه فولاد زره ندارن...
انگار این داستان داره اولین داستان بلند شما میشه!!!خیلی خوووب دارین پیش میرین!!!

:)
ها خیلی :))
نه خود خودشن :D
بله انگار همینطوره. متشکرممم♥

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:30 ب.ظ

پس بگو فقط آرمان واسه پریناز شیشلیک درست کرد و پاشدی رفتی:))))
ما منتظریم
ان شالله سفر خوبی باشه :)

ها! دیگه نشد ادامه بدم. افتادم تو مقدمات سفر و این حرفها. کارهای دیگه هم پیش امد و نشد بنویسم.
قرار بود امشب مشرف بشیم کربلا ولی پرواز کنسل شد متاسفانه.
منم شیفت شب برداشتم و امدم خونه مامان بزرگ و طبق معمول مشغول کامنت جواب دادن شدم بین پرستاری :)
فعلا گفتن شنبه بریم تهران از اونجا پرواز کنیم. دیگه هرچی خدا بخواد.
خیلی ممنونم :)

خورشید سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:01 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
یادداشت منو از شهر مردم آرام و مهربان کرمان می خونید. اینجا فوق العاده است و فکر می کنم تا 1 هفته دیگه هم اینجا باشم و به سیرجان،بردسیر و ماهان هم برم. و بهتر از اون خوندن ادامه ماجراهای آرمان و پریناز بود. مرسی،مرسی و باز هم مرسی. دلچسب، جذاب و شیرین بود. دوستش داشتم خیلی زیاد و بیشتر از اون شاذه مهربونم را دوست دارم که محبت و آرامش از تک تک کلمات قصه هاش به ما تزریق میشه. دوستت دارم دوست مهربونم

سلام سلام خورشید مهربونم
به به خوش اومدی به شهر ما ♥ انشاءالله خیلی خیلی بهت خوش بگذره ♥ باغ شازده هم برو. تو باغم بگرد. مردم اغلب فقط پله ها رو بالا میرن و تو رستوران می شینن ولی بین درختا خیلی دنج و باصفاست ♥
لطف داری عزیزمممم ♥
منم دوستت دارم مهربونم ♥

118 سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:31 ب.ظ

سفر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بلی :D

سمانه سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام خوبید شاذه جان من چند سالی هست که خواننده وبلاگتون هستم تقریبا هنه داستانتون رو خوندم خیلی عالیه سادگی که تو نوشتهاتون هست رو دوست دارم عاشق این داستان اخر شدم روزی چند بار وبلاگ و باز میکنم ببینم پست گزاشتید یا نه هر چند که میدونم چند روز فاصله بین پست ها وجود داره اما شدیدا دوست دارم سوپرایز شم :))

سلام سمانه جان
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
خیلی خیلی از لطف و همراهیت ممنونم
شرمنده که این روزا گرفتارم و نمی رسم بنویسم

راز سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:23 ب.ظ

وای شاذه جونم این پستا چرا اینطوریه؟
ادم دلش می خواد زود زود بگذره
شیرینه ولی می خوای این فاصله زود بگذره

نمی دونم والا :)))
منم دلم می خواد زودتر بنویسم و بگذره ولی خیلی این روزا درگیرم

نرگس سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:15 ق.ظ

میبینم که بعد سال ها اول شده بودم :))))))))
یادش بخیر چقدر اون موقع ها سر اول شدن دعوا بود
خوب اگه اینجوری باشه که مبخشمش
راستی خاله ممکنه منم برای زندگی لازم بشه برم کیش!
از یه جای گرم در بیام برم یه جای گرم تر
بعد از اینی که هستم بخارپز تر میشم.

آخ جوووون!
مرسدس بنز از مد افتاده. بوگاتی بفرستم برات یا مازاراتی؟
ها ببخش طفلکیه :)))
جدی؟ به سلامتی ♥
شاید یه کم هوا تمیزتر باشه :)
خوش بخت باشی ♥

دختری بنام امید! سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:25 ق.ظ

ممنون شاذه جونم، ان شالله خدا شما و آقای مهندس رو برای بچه های گلتون حفظ کنه و بزرگترا رو برای شما
داستان نوشتی؟ یعنی الان کامل نشده؟ یعنی الان داری مینویسی؟ یعنی نوشتی و نامرئیه من نمیبینم؟

خواهش می کنم. سلامت باشید.
نه بابا چار خط نوشتم پا شدم. صبحی هم مهمون دارم. آخر هفته هم مسافرم. ولی سعی می کنم قبل از سفر یه پست دیگه بذارم

118 دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:54 ب.ظ

ساعت یک آماده است سفارش یا دو ؟
با سس اضافه البته

گرفتم خوابیدم :D
شیشلیک کی با سس می خوره آخه؟!

ارکیده صورتی دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:41 ب.ظ

سلااام
طبق معمول عالی
آخی من خیلی دلم برا این دوتا جوجه کفتر عاشق کباب میخاد،خیلی طفلونکین!
با این مامانای ترسناکشون!
من به نظرم فریبا خانوم زودتر راضی بشه و کوتاه بیاد تا مامان آرمان....
خیلی سپاس بانو
ان شاالله خودت و خانواده سلامت باشید،مامان بزرگ هم زود زود خوب بشن
خدا قوت خانومی
بوووووس

سلااام
متشکرممم
ها خیلی طفلکی هستن :)
مامانا هم کم کم خوب میشن :)
والا نمی دونم :)
خواهش می کنم
سلامت باشید. خیلی متشکرم
بووووووووس

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:16 ب.ظ

نون و پنیر؟! نخیر، شما بفرما چلو کباب
میدونی یکی از مزایای داشتن پدر سرآشپز چیه؟!
اینه که وقتی دیر شده تو بدو میری برنجو بار میزاری، بابا میگه دخترم تو برو به کارت برس، کباب با من ! بعد مامان کلی هم خوشحال میشه که شام آماده است
بعد اصلا به روی مبارک هم نیاوردیم که داشتیم داستان میخوندیم و اصلا کار نداشتیم یوهاهاهاها

به به نوش جان! الانم آرمان برای پریناز جون یه سیخ شیشلیک کباب کرد اتفاقا!!!
از شیفت امشب شوت شدیم نشستیم به داستان نوشتن :|

دست پدر سر آشپز درد نکنه. خداوند سایه ی هر دوشون رو سالیان سال روی سرت نگه داره :)

تبسم دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبین؟ خوشین که ان شاء الله؟ مادربزرگتون بهتر شدند که به امید خدا؟
حسابی خسته نباشین و ممنون بابت پست های قشنگتون.
کلی چسبید، بعد از دو تا امتحان نفس گیر و خسته کننده اومدم و دیدم دو تا پست گذاشتین. خیلی چسبید، دم شما گرم
میگم شاذه جونم، آتیش این دوتا خیلی تنده ها به الهام بانو بگو حواسش بهشون باشه
من که بعید میدونم بتونند تا تموم شدن درس پریناز صبر کنند. واقعا حضور این فریبا خانم و مامان آرمان لازم براشون

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. مادربزرگ هم الهی شکر. کمی بهترن. متشکرم. تو خوب هستی انشاءالله؟
سلامت باشی گلم
نوش جان. موفق باشی
باشه بهش میگم :)))
مامانها عین دو تا شیر مراقبشونن :دی

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:32 ب.ظ

شاید باورت نشه اما نشستم داستان "اولین بوسه" رو یه نفس خوندم :))))))))
الانم دارم فکر میکنم وقتی مامانم برگشت باید به جای شام یه بوس بهش بدم لابد :)))))))
خب خسته بودم، دلم نمیخواست از جلو لپ تاپ پاشم، بابا هم یه ظرف توت آورد با داستان خوردم و کیف کردم و دیگه شام یادم رفت
به نظرت مامان این بهونه رو قبول میکنه
من برم ببینم چیکار میشه کرد
راستی خیلی داستان قشنگی بود، ممنون شاذه جونم :*****

نوش جان :)
من موافقم. مامانتم شاد میشه :* بعدشم براش توضیح بده که برای سلامتی خوبه آدم بعضی شبا شام سبکتر بخوره. یه لقمه نون پنیر مثلا :)

به به توت! نوش جان. دست پدر محترم سلامت :)

بهانه ی من قانع کننده تر بود :دی

خیلی خیلی ممنونم عزیزم :*****

soheila دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام شاذه جونم ... خسته نباشی عزیزم . شیفت شب با داشتن بچه و کار خونه خیلی سخته . امیدوارم بزودی حال مادر بزرگ کاملا خوب بشه به امید خدا .
باز من این آخر هفته کلا توی باغچه بودم و از اینترنت کلا غافل . عوضش الان دو تا پست رو با هم خوندم .
فکر کنم الان دیگه این آقا آرمان توی ابرها سیر کنه ... خوبه که یه تابستون بیاد ماندنی براشون ثبت شد ....
برام خیلی جالبه که این دو تا پدر اینطور هوای بچه هاشون رو دارن . معمولا همه جا پدر مخالف اصلی هستن و مادرها از خواسته ی بچه هاشون حمایت میکنن. اینجا کاملا برعکس شده ....
به امید خدا اخرش خیر میشه و پدر ها هم روسفید میشن .
یعنی مادر آرمان اینقدر از عروس آوردن میترسه که حاضر ریسک کنه و پسرش رو بفرسته خارج از کشور ؟؟ حالا از کجا معلوم که اونجا یه دختر خارجی پسرش رو تور نکنه وبرای همیشه اونجا موندگار بشه ؟؟ٌ!!
امان از دل تنگ !!!
خدا این دو تا مادر رو هم براه بیاره و دل بچه هامون شاد بشه ....

دست گلت سلامت شاذه بانوی عزیز و نازنین ...اعیاد شعبانیه به شما و خانواده ی محترم مبارک باشه ....

سلام سهیلاجان
سلامت باشی گلم
بله سخته ولی مادربزرگ عزیزتر از اون هستن که سختیش اذیتم کنه :)
خیلی ممنونم. انشاءالله :)
به به همیشه به گل و سبزی کاری! دستت طلا :)

بله دیگه مشغول عشق و عیشه :)

این یه قانون کلی نیست که مادرها بچه هاشون رو بهتر درک کنن. بعضی وقتا پدرها روحیه شون به بچه هاشون نزدیکتر از مادرهاست.

مادر آرمان الان تنها هدفش اینه که آرمان درس بخونه و صاحب مدرک تحصیلی درخشان از یک دانشگاه معتبر بشه. از این مادرها زیاد دیدم.

الهی آمین :)

سلامت باشی عزیزم. خیلی ممنونم. بر شما هم مبارک باشه :)

آباجى دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:22 ب.ظ

وایییی خالهههههه محشر بود بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم

مرسی عزیزمممممم
چشم. امشب که نشد برم شیفت... شاید بتونم بنویسم

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:20 ب.ظ

توهین نکردم که خب یار جان 10 سال از من بزرگتره، منظورم یار جان بود نه جناب مهندس
منم از فاصله سنی کم خوشم نمیاد، حس میکنم مردهای هم سن و سال خودم بچه هستن هنوز

می دونم عزیزم. شوخی کردم. عطف به این که مهندس هم ده سال از من بزرگتره اینو گفتم :))
منم همینطور فکر می کردم :)

میس هیس دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:20 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

سلام شاذه دوست داشتنی عزیزم :*
خیلی عالی داره پیش میره و بیشتر از قبل دارم عاشق قلم خوبت میشم من ، مرسی خانوم ^_^

سلام هیس جان :*
کجایی ناپیدا؟ خوبی؟ کامنتات باز نمیشن ولی پست آخرت غم انگیز بود. همه چی مرتبه؟
تو لطف داری گلم ♥♥♥

فاطمه دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام:)

خوووو گوناه دارن جفتشون:(

سلام :)

درست میشه. غصه نخور :)

پاستیلی دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:07 ب.ظ

سلامممم


قلببب قلبببب قلبببببب

اخییی نه انشاالله عادت نکنه;)

سلامممممم

ممنوووووون

ها هیجانش به همبن عادت نکردنشه :)))))

زینب دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:00 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام خسته نباشی شاذه جونم .
اول اینکه چقد چسبییییید !!
من تازه از امتحان برگشته بودم که پستتو خوندم . الانم خوابم میاد ولی فردا 2 تا امتحان دیگه دارم نمیشه بخوابم ! :|

چقد این تازه عروس دوماد بامزه ن ! :))
اون تیکه که یاسر سر رسید عااالی بود !! :)) وای منم یه لحظه وحشت کردم . اصن یادم نبود یاسر خبر داره . :D

میگم نکنه یاسرم دلش پیش پریناز بوده ؟
نمیدونم چرا همش اخم میکنه ! :(

سلام
سلامت باشی
نوش جاااان

من خوابم نمیاد ولی دارم تلاش می کنم بخوابم. شب شیفتم خوابم نگیره

مرسی :D

منم ترسیدم حتی :D

یاسر ظاهرش ترسناکه ولی تو دلش هیچی نیست. آرمانم اینو می دونه.

نه بابا یاسر چهل سالشه! زن و بچه داره

کلا مدلشه

پاستیلی دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:45 ب.ظ

سلاممممم

قللببب قلببب قلببببب

نمیذاره بچه مردم به کارش برسه;)

سلاممممم

مرسیییییییییییی

همینو بگو! انصافه آخه؟ :دی

حانیه دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوب نمیشه یه کاری کنی این مامانها کوتاه بیان؟!
به الهام جون بگو یه فکری بگنه دیگه ;-)

سلام عزیزم
اگه کوتاه بیان که قصه تموم میشه دیگه :))
برای دومین بار در زندگی عجله ای برای تموم کردن قصه ندارم :)
دفعه ی اول وقت قصه ی آرد به دل پیغام وی بود.

sokout دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:54 ق.ظ


چه میکنه شاذه جون
خدا قوت عزیزم
دستت درد نکنه خیلی عالی بود

زنده باشیییییی :*)

خواهش می کنم :*)

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام شاذه جونم صبحتون بخیر
ان شالله که شب خوب خوابیده باشی
عالی مثل همیشه، ممنون شاذه جونم
فریبا خانم هم اول کاری عجب ابهتی از خودش نشون داد، بیچاره آرمان
دیدی میگن به مرگ بگیر به تب راضی بشه، حالا ماجرای آرمان و مامانشه، مامانا عمرا راضی به خارج رفتن بچه هاشون نمیشن، ببین چی شده مامانه خودش میخواد بفرسته خارج :)))
منم برم به خانوادم بگم میخوام با یه پیرمرد ازدواج کنم، شاید فرستادنم خارج :)))))))))))
به نظرت 10 سال بزرگتر، پیر محسوب میشه؟ یا بگردم یکی دیگه پیدا کنم ؟
البته اونجایی که میخوام برم همش چند کیلومتر با خارج فاصله داره، همچین حربه ای لازم داشته باشم احتمالا
چه ایده خوبی یوهاهاهاهاهاهاها :)))

سلام امید جونم
بعدازظهرتون به خیر :)
سلامت باشی. خیلی ممنونم. خوب خوابیدم الحمدالله :*

خواهش می کنم گلم :*)
آره حتی منم ازش ترسیدم :)))
والا! پیش خودش میگه خارج رفتن چند ساله ولی اگه زن بگیره دیگه نمی بینمش :))
بگو. امتحانش مجانیه :)))
توهین نکن. ده سال خیلی هم عالیه! اصلاً بهترینه! اصلاً من آق مهندس رو فقط به خاطر ده سال فاصله انتخاب کردم :دی
یوهاهاهاها :)) حتماً ازش استفاده کن. تو می تونییییی :)))

نرگس دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:29 ق.ظ

من همیشه از فکر و ترس این که شوهرم بهم عادت بکنه نگرانم. دوست دارم همیشه براش تازه باشم و به هیجانش بیارم.
آرمان پسر بد. چرا می خواد پریناز براش عادی بشه! خو یاد بگیر یکم تمرکز کنی دیگه. دههههههه

دیگه هرچیزی حد تعادلی داره! عادی شدن داریم تا عادی شدن ؛) اگر اینطوری باشه که همه ی زوجها بعد از دو سال کهنه میشن و باید چشمشون هرز بره! ولی شکر خدا در بیشتر مواقع اینطوری نیست. هیجان اولیه فروکش می کنه، محبت رسوب می کنه و پایه های زندگی محکم میشه به لطف خدا...
آرمانم نمی خواد پریناز رو ول کنه که! فقط می خواد بتونه وقتی لازمه راحت به کارش برسه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد