ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (31)

سلاااام
عیدتون مبارککککک :******
اعیاد شعبانیه همشون مبارک :******

ما دیگه خسته شدیم از کیش برگشتیم :دی گرم بود!


تازه خواب رفته بود که با صدای پریناز از خواب پرید: آرمان پاشو باید بریم کلاس. آرمااااان.

سر جایش نشست. چشمهایش را مالید و خواب آلوده گفت: تا صبح خوابم نبرد.

پریناز متعجب گفت: وا! چرا؟

داشت چای می ریخت. موهایش را پشت سرش بافته بود و تاپ و شلوار جین داشت. آرمان شانه ای بالا انداخت و در حالی که برمی خاست گفت: چه می دونم.

پریناز با خجالت پرسید: من لگد می زدم؟ شایدم خرپف می کردم...

خندید. لپش را کشید و گفت: نه. همون حضورت برای بی خواب کردن آدم کفایته.

بعد بدون این که منتظر جوابش بماند به طرف دستشویی رفت.

پریناز پشت سرش اعتراض کرد: از خداتم باشه!

قبل از این که در را پشت سرش ببندد گفت: هست.

خواب آلوده مسواک زد و اصلاح کرد. وقتی بیرون آمد، پریناز پرسید: چاییتو عوض کنم؟

جرعه ای نوشید و گفت: نه خوبه.

+: امروز بریم بانانا؟ با بچه ها...

_: بریم. ولی چهار نفره است. همه باهم جا نمیشیم.

+: اشکال نداره. لیدا گفت نمیاد. دفعه ی قبلی خیلی ترسیده بود.

_: تو چی؟ حالت بد نمیشه؟

+: میشه. ولی دلم می خواد امتحانش کنم. تو باشی نمی ترسم.

لبخندی زد و لقمه ای خورد.

+: زود باش بخور دیر شد. الان خانم قهرمانی غیبت رد می کنه.

_: باشه.

یکی دو لقمه ی دیگر هم خورد. چای را سر کشید و برخاست. لباس برداشت و به اتاق رفت. داشت دکمه هایش را می بست که پریناز در را باز کرد و کلافه گفت: بدو آرمان! چکار می کنی؟

_: تموم شد. امدم.

خواست از کنارش رد بشود که پریناز با ملایمتی بی مقدمه لبخند زد و گفت: یه لحظه فقط...

برگشت و به او که هنوز که توی درگاه ایستاده بود نگاه کرد. پریناز روی پنجه ی پایش ایستاد. دست روی شانه ی او گذاشت. گونه اش را محکم بوسید و گفت: آخیش! نرم بود!

بعد مثل فشنگ به طرف در خروجی دوید و گفت: بدو!

آرمان خندید و سر تکان داد. داشت صندلهایش را می پوشید که پریناز گفت: آسانسور امد. زود باش.

در اتاق را با حوصله قفل کرد و وارد اتاقک آسانسور شد. پریناز کلافه پرسید: چقدر طولش میدی؟

آرمان بدون توجه به سؤال او با لبخندی رویایی دست به صورت خودش کشید و پرسید: روزی سه بار اصلاح کنم خوبه؟ جواب میده؟

پریناز خندید و مشتی به بازوی او کوبید.

بعد هم باهم از آسانسور بیرون آمدند. از هتل تا محل برگزاری کلاسشان دویدند و خندیدند و بالاخره چند لحظه قبل از رسیدن خانم قهرمانی وارد کلاس شدند. هنوز داشتند نفس نفس می زدند که خانم قهرمانی هم رسید و مشغول حضور غیاب شد.

بعد از ظهر برای سوارشدن موز تفریحی رفتند و روزهای بعد هم به استفاده از جت اسکی و شاتل و باگی و سافاری و بقیه ی تفریحات و دیدنیهای کیش گذشت. عملاً تمام پس انداز دو ساله ی آرمان خرج شد ولی صدایش در نیامد چون دقیقاً به همین عشق پس انداز کرده بود J

تا به خود بیایند روزهای آخر تابستان رسید. هنوز نرفته هر دو به شدت پریشان و دلتنگ بودند. پریناز هر شب قول می گرفت که آرمان بماند و آرمان بارها و بارها قول داد که ترکش نکند. امتحانهای کلاسهایشان را با موفقیت دادند و همه چیز تمام شد. باید کوله بار خاطرات و وسایلشان را جمع می کردند و می رفتند.

عملاً چیز زیادی به وسایلشان اضافه نشده بود. غیر از پنج کفش پریناز و مقدار خرت و پرت دیگر با کمی سوغاتی. روزهایشان فقط به تفریح گذشته بود.

سی شهریور بود که صیغه نامه و شناسنامه ها را از هتل گرفتند و به اولین دفتر عقد و ازدواج مراجعه کردند. عاقد ظاهر ساده ای داشت. روحانی نبود. پیراهن سفید و شلوار پارچه ای پوشیده بود. به دقت صیغه نامه را بررسی کرد. برای اطمینان با عاقد قبلی تماس گرفت و او هم صحت عقد را تأیید کرد. بعد هم از آرمان شماره ی آقای بهمنی را گرفت و با او هم صحبت کرد.

بعد گوشی را گذاشت و پرسید: چه کمکی از من برمیاد؟

آرمان گفت: عرض کردم. می خوایم تمدیدش کنیم.

=: دائم یا موقّت؟

_: موقّت.

=: برای چه مدّت؟

پریناز با نگرانی زمزمه کرد: تا وقتی که مامانا راضی بشن.

آرمان در جوابش زمزمه کرد: تا آخر مدرسه ات.

بعد بلند و قاطع گفت: سه سال.

پریناز دست پاچه نگاهش کرد. عاقد چیزی روی کاغذ نوشت. شرایط قانونی را به طور مشروح توضیح داد و بالاخره بعد از یک ساعت که از همه چیز مطمئن شد، از پریناز پرسید: دوشیزه ی محترمه وکیلم؟

پریناز در حالی که سر تا می لرزید و دست خیس از عرق آرمان را بین دستهایش می چلاند، گفت: بله.

آرمان دستش را بالا آورد و بوسه ی ملایمی بر آن زد. با لبخند گفت: آروم باش.

برعکس پریناز، آرمان کاملاً آرام و مسلط بود. سخت ترین امتحان زندگیش را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و امانتی آقای بهمنی را صحیح و سالم پس می داد. هرچند که کاملاً پس نمی داد و صیغه را تمدید کرده بود.

بیرون که آمدند، پریناز عصبی گفت: اوففف چقدر معطل کرد! دو دقه خطبه خوند، دو ساعت حرف و تلفن! احساس خلاف کار بودن بهم دست داد. فکر کردم الان دیگه پلیس خبر می کنه.

آرمان دست دور شانه های او انداخت و با خوشی پرسید: چه خلافی مثلاً؟

+: چه می دونم! هی همه چی رو زیر و رو می کرد. از این بپرس از اون بپرس. مردم از خجالت. اقققق... دفعه ی بعدی من نمیام همرات. حالم بد شد. نباشم خیلی بهتره.

_: دفعه ی بعدی عقد دائمه. و تقریباً حضورتون الزامیه. ولی دیگه قول میدم بار آخر باشه.

و خوشحال خندید. ناگهان پریناز برگشت و ترسیده پرسید: اگه تو این سه سالم راضی نشدن چی؟

_: راضی میشن. سه ساله! بالاخره راهشو پیدا می کنیم. مهمتر از همه این که باباها راضین و کلی به نفعمونه.

+: ببین این اولش هیچی نگیم. من هنوز هیجان زده ام می ترسم. بذار یه کم بگذره. کم کم میگیم.

_: باشه. برای گفتنش عجله ای نیست. ولی برای رفتن دیر شده. اگه عجله نکنیم به پرواز نمی رسیم.

چمدانهایشان را از قبل بسته بودند. وقتی به هتل رسیدند آخرین بررسی ها را هم کردند. همه جا را گشتند که چیزی جا نگذاشته باشند.

آرمان آخرین نگاه را دور اتاق انداخت و با رضایت گفت: خب... فصل گرم ما هم تموم شد.

برگشت و آغوش به روی پریناز گشود. برای چند دقیقه او را محکم به خود فشرد و زمزمه کرد: دلم برات تنگ میشه... خیلی...

پریناز به جای جواب بغض کرد و بینیش را بالا کشید.

آرمان موهایش را نوازش کرد و با لحنی شوخ گفت: دهه! قرار نشد آبغوره بگیری! تو گریه کنی منم می زنم زیر گریه و بعد بیا جمعش کن. تازه به پروازم نمی رسیم.

+: بهتر! بمونیم همین جا! تازه داره هوا خوب میشه.

_: راست می گیا! چرا به فکر خودم نرسید؟

کلی شوخی کردند و بالاخره با بی میلی از هم جدا شدند تا به پرواز برسند. در آخرین لحظات قبل از بسته شدن پرواز به فرودگاه رسیدند و بارهایشان را تحویل دادند.

سوار که شدند آرمان پرسید: قرص نمی خوری؟

پریناز با غم گفت: قرص بخورم خواب میرم. فقط یه ساعت دیگه می تونم بدون نگرانی کنارت باشم.

آرمان دست دور شانه های او انداخت و پرسید: چرا آیه ی یأس می خونی دختر خوب؟ یه عمر وقت داریم برای باهم بودن. قرص بخور. سرتو بذار اینجا راحت بخواب.

+: قرص نمی خورم ولی تکون نخور بذار سرم رو شونت باشه.

آرمان بازویش را فشرد و زمزمه کرد: باشه.

بسیار خوشوقت بود که دوستان خل مشنگ پریناز نیمه ی تابستان جا زده و یکی یکی برگشته بودند و این بار در طول پرواز همراهشان نبودند.

در  تمام طول پرواز بی حرکت نشست. حتی نفسهایش را هم آرام می کشید که پریناز اذیت نشود.

وقتی هواپیما شروع به فرود آمدن کرد بالاخره حال پریناز بهم خورد. آرمان پاکت را با یک دست برایش نگه داشت و صبورانه با دست دیگر پشتش را می مالید. کم کم دخترک آرام گرفت. هواپیما هم فرود آمد.

پریناز نشسته بود. اشکش دوباره راه گرفته بود و از گوشه ی چشمهایش جاری بود. آرمان سعی می کرد کمی خوراکی به او بدهد. ولی پریناز نمی خورد. حرف هم نمی زد. ولی دیگر لازم نبود حرفی بزند تا آرمان بداند که این اشکها بیشتر از آن که ناشی از ضعف بعد از تهوع باشند از دلتنگی قبل از موعد هستند.

بالاخره وقتی همه پیاده شدند، با تذکر مهماندار از جا برخاستند و آرام آرام به طرف سالن فرودگاه رفتند.

با دیدن آقای بهمنی که با نگرانی دنبال دخترش می گشت، پریناز جان تازه ای گرفت. به طرف پدرش دوید و خودش را در آغوشش انداخت. آرمان این بار از ته دل لبخند زد. دیگر حسرتی نداشت. دخترک بارها برای لطفهایش اینطوری تشکر کرده بود.

دستی سر شانه اش خورد. تکانی خورد. برگشت. بابا بود. مردانه در آغوشش گرفت و سلام و علیک گرمی باهم کردند.

بابا با چشم به پریناز اشاره کرد و گفت: اینقدر غرق جمال خانومتی که ما رو اصلاً نمی بینی.

_: من مخلص شما هم هستم.

آقای بهمنی دست در دست پریناز جلو آمدند. با آرمان دست داد و در آغوشش گرفت. گفت: بالاخره نتونستی دل بکنی!

_: نشد که بشه آقا!

بعد سر کشید و با خوشی پنهان در صدایش پرسید: خانمتون نیومدن؟

=: نه خیلی سردرد بود نتونست بیاد. گفتم بمونه خونه. ماشین سواری اذیتش می کرد. این یک ساعت این طرف و اون طرف فرقی نمی کنه. میریم پریناز رو می بینه.

پدر آرمان دست به طرف پریناز دراز کرد و با خوشرویی گفت: ببینم عروس گلم رو!

پریناز سرخ از خجالت روبوسی سریعی با پدر شوهر کرد و عقب کشید. آرمان غرق شوق از دخترانه هایش دست روی شانه ی او گذاشت و خندید.

آقای بهمنی با لبخند گفت: دیگه دل بکَن آرمان جان. باید بریم خونه. مادرش چشم به راهه.

_: سخته ولی چشم...

پریناز لب به دندان گزید و با چشمهای تر به او نگاه کرد. آرمان به سختی نفس عمیقی کشید و به رویش لبخند زد. زمزمه کرد: زود میام.

آقای بهمنی گفت: ها باباجون. به خاطر تو هم که شده فردا اول وقت سر کارشه.

پریناز با بغض گفت: فردا باید برم مدرسه.

آرمان با لبخند گفت: پس فردا. فردا سی و یکمه. ولی کلاً من زود میام. قبل از این که بری مدرسه.

چمدانهایشان را گرفتند و تا کنار ماشینها دست در دست هم رفتند. پریناز واقعاً طاقت جدا شدن نداشت و آرمان بهتر از هرکسی بی قراریش را حس می کرد. بالاخره نه دل و نه جان از هم جدا شدند و رفتند.

آرمان اینقدر ایستاد تا ماشین آقای بهمنی از دیدرسش خارج شد. آه بلندی کشید و به طرف ماشین پدرش رفت. بابا با لبخند نگاهش کرد و گفت: حالت خرابتر از این حرفایه...

لبش را گاز گرفت. حالا می توانست بغض کند. دیگر مجبور نبود جلوی پریناز حفظ ظاهر کند. با صدای گرفته ای گفت: دلم براش تنگ میشه.

سوار ماشین شد. بابا با لحنی شوخ گفت: چه خبره؟ مرد که گریه نمی کنه!

نفس کشید. چشمهایش تر نشده بودند. فقط بغض داشت. با همان صدای گرفته گفت: گریه نمی کنم. ولی چرا بهتر نمیشه بابا... دل آدم چقدر جا داره؟ فکر می کردم این سه ماه بهش عادت می کنم. یا حتی از دستش کلافه میشم و دیگه نمی خوامش. ولی الان خیلی بدتر شده... دیگه طاقت دوریشو ندارم. یعنی یه روز میشه که منم عادت کنم و وقتی کنارشم و وقتی ازش دورم اینقدر دست  و دلم نلرزه؟

بابا لبخندی زد و به شوخی گفت: نه مثل این که واقعاً حالت خرابه. بهتره اول بریم دکتر.

آرمان بین گریه خندید. سر تکان داد و گفت: بریم.

ساعت چهار بعدازظهر بود که به خانه رسیدند. تازه فهمید که چقدر دلتنگ خانه و اهل خانه بوده است. عاطفه برایش کیک پخته بود. آرزو تزئین کرده بود و مامان شام مفصلی تدارک دیده بود.

سوغاتیهایی که با پریناز انتخاب و خریده بودند را به آنها داد. تا آخر شب دور هم بودند و حرف می زدند. از کیش گفت، از کلاسها و تفریحاتش و خیلی سخت بود نگفتن از پریناز که انگار توی همه ی لحظه هایش جاری بود.

ساعت یازده شب بود که عاطفه و همسرش برخاستند. آرمان هم بلند شد و پرسید: میشه منو تا دم رستوران برسونین؟

مامان با تعجب پرسید: این وقت شب؟

_: بچه ها تا دوازده هستن. میرم یه سر می بینمشون میام.

=: آخه چه کاریه؟ تو که فردا می خوای بری سر کار! بمون یه امشب رو استراحت کن فردا برو.

عاطفه هم با اخم گفت: راست میگه مامان. چه خبره آخر شبی؟

_: یه کاری دارم. باید همین امشب برم.

=: چه کاریه که نصف شبی باید بری؟!

_: مامان تا نصف شب یک ساعت مونده. من قول میدم نصف شب خونه باشم.

بابا هم تمام مدت فقط با لبخند شاهد مکالمه شان بود. بالاخره اینقدر اصرار کرد که مامان و عاطفه رضایت دادند و همسر عاطفه او را تا رستوران رساند.

عاطفه با لحنی تهدید آمیز گفت: ما همین جا میمونیم. برو هر کار داری زود انجام بده می رسونیمت خونه.

_: چرا وایسین اینجا خواهر من؟ خب خودم آخر شب با بچه ها میام.

=: لازم نکرده. زود بیا.

_: خیلی خب اقلاً بیاین تو. دم در بده. بشینین تو کافی شاپ یه چیزی بخورین تا من بیام.

بالاخره شوهر عاطفه وساطت کرد و گفت: بس کن عاطفه. بچه که نیست اینقدر به پر و پاش می پیچی. خودش میره خونه.

=: آخه...

=: بریم عزیز من. دیروقته... من صبح زود باید برم سر کار. شب به خیر آرمان.

سری تکان داد و با لبخند گفت: شب به خیر.

نفسش را با حرص پف کرد. ساعت یازده و نیم شده بود. بی سر و صدا از در تالار وارد شد. امیدوار بود کسی دور و بر نباشد که مچش را بگیرد. چشمش فقط دنبال یک نفر بود. از پشت درختها مثل یک گربه بی صدا دوید و تا جلوی در حیاط آقای بهمنی رفت. گوشی اش را در آورد و شماره گرفت. خدا خدا می کرد که پریناز خواب نباشد.

+: الو آرمان...

آرمان نفسی به راحتی کشید و با احتیاط زمزمه کرد: سلام.

پریناز هم یواش گفت: سلام. داشتم ناامید می شدم. فکر می کردم دیگه زنگ نمی زنی.

_: باید زنگ می زدم؟!

+: توقع یه شب به خیرم نداشته باشم؟

_: چرا! اون که البته. ولی حضوری. می تونی بیای دم در؟

+: دم در؟ امدی اینجا؟

_: ها...

+: در تالار یا خیابون؟

_: تالار. زود بیا.

+: امدم. میگم آرمان... کسی دور و بر نیست؟

_: نه... امشب عروسی نداریم. خلوته.

+: بابا گفت فردا شب عروسی داریم. میای که؟

_: میام.

در باز شد. هم زمان گوشی ها را قطع کردند. آرمان نگاهی پشت سرش کرد و وارد حیاط شد. در را پشت سرش نیمه باز گذاشت و به زمزمه پرسید: مامانت بیداره؟

+: نه سردرد بود زود خوابید. ولی بابا تو رستورانه.

خندید. موهای پریشانش را با دست بهم ریخت. بغلش زد و از زمین بلندش کرد. چند بار او را بوسید و بالاخره گفت: شب به خیر. باید برم. مامان بیدار نشسته که من برگردم.

پریناز ترسیده پرسید: گفتی میای پیش من؟

خندید و گفت: نه گفتم یه کار خیلی مهم دارم میرم رستوران. کلی چونه زدم تا راضی شد بیام. قول دادم قبل از نصف شب خونه باشم.

پریناز خندید و گفت: مثل سیندرلا.

آرمان پایش را بالا گرفت و گفت: با کفشای بلوری!

+: وای آرمان هنوز عاشق کفشامم.

_: خدا رو شکر که این کفشا پیدا شدن و بهانه ای شد که دلت با ما راه بیاد.

پریناز مشتی به بازوی او زد و معترضانه گفت: به خاطر کفشا نبود.

_: بالاخره بی تاثیرم نبود. خب خوشگل خانم کاری باری؟ من باید برم.

صدای ملایم آقای بهمنی هر دو را از جا پراند: نصف شبی با چی میری آرمان؟

آرمان از خجالت خندید. لبش را گاز گرفت و عقب کشید. پریناز هم خجالت زده توی تاریکی خزید و صورتش را با دستهایش پوشاند.

آقای بهمنی خندید و گفت: خیلی خب دیگه. برو آرمان الان سرویس بچه ها می رسه. باهاشون برو.

_: نه آقا خودم میرم. الان برم بهشون بگم اینجا چکار می کنم؟

=: دیگه هرکی خربزه می خوره پای لرزشم میشینه.

پریناز معترضانه پرسید: یعنی من خربزه ام بابا؟!!!

=: نه تو هندونه ای. برو آرمان. الان حاج خانم بیدار بشه جواب پس دادن داری. شب به خیر.

بعد بدون این که منتظر جواب بشود به طرف اتاق رفت. آرمان به طرف پریناز برگشت. در که پشت سر آقای بهمنی بسته شد، یک بار دیگر در آغوشش گرفت، شب به خیر گفت و با بی میلی از در بیرون رفت.

دم در به چند تا از همکارانش رسید. تظاهر کرد که همان موقع آمده است که آنها را ببیند. سلام و علیک کوتاهی کرد و با باباحیدر سوار ماشین شد.

وقتی بی سر و صدا وارد خانه شد، صدای مامان میخکوبش کرد: ده دقیقه از دوازده گذشته آرمان!

نفسش را رها کرد و آرام گفت: سلام. ببخشید. سعی کردم زودتر بیام. نشد. شبتون به خیر.

=: شب به خیر.


نظرات 24 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:30 ب.ظ

دکتر روان شناس به کار من نمیاد، فقط عاشقه دکترت شدم
الهی من قربون شاذه جونم بشم که بهش سخت گذشته، خداروشکر مادربزرگ هم مرخص شدن، ان شالله که روزهای خوبی در پیش داشته باشی:*
قبلا یه بار دکترم فلوکستین نوشت اما من بدون تردید کنار گذاشتمش چون اصلا نفهمیدم چرا داد!!!! هر چی بهش گفتم ننویس هم گوش نکرد!!!
من دلم از این دکترا میخواد خب
این دفعه هم قرص هایی که نمیخورمو بنویسه میزنم میترکونمش

آره دکتر دوست داشتنی ایه :))
زنده باشی گلم. خیلی ممنونم. انشاءالله تو هم روزهای دلنشینی لبریز از شادی و سلامتی پیش رو داشته باشی :*
فلوکسیتین شادی آوره. محرک. به بعضیا هم اصلاً نمی سازه. مثل قهوه! ولی شکر خدا برای من خوبه. ولی همون ده میلی. بیشترش اصلاً خوب نیست. هایپر میشم :دی
هوراااا بزن بترکون :))

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:46 ب.ظ

آخی طفلی مادربزرگ، ان شالله الان در سلامت و آرامش زندگی کنن
شاذه جونم قدیمیا چیه! همین الان هرکی قصه زندگی منو بخونه زار زار گریه میکنه، فقط نکته آموزنده نداره احتمالا :))))

بعد کلی مذاکره با خودم و مدیر پروژه نیم ساعته یه گزارش نوشتم و دادم به مدیر پروژه، آخر وقت میگم خوندی؟ خوب بود؟ میگه امروز وقت ندارم بخونم. دلم میخواست بزنم بترکونمش
شانس آورد خسته بودم حال نداشتم کتکش بزنم
میدونی! بگن چند هزار خط کد بنویس اما یه خط گزارش ننویس
کاش مثل مدرسه میشد بدم یکی دیگه بنویسه!

خیلی ممنونم. انشاءالله :)

آخی آخی :)))


می زدی می ترکوندی دلت خنک میشد :دی

کاملاً موافقم. فقط کد نویسی دوست ندارم. ترجیح میدم قصه بنویسم :دی

کاشکی! :دی

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:37 ب.ظ

خداروهزاران بار شکررررررررررر که مادربزرگ مهربون مرخص شدن، خیلی مراقبشون باشید، ان شالله خیلی زود قوی تر از قبل میشن :*
مگه شما بخاطر پرستاری بفکر خودت بیفتی، الان به حرف من رسیدی؟! یادته میگفتم برای مراقبت از بقیه اول باید خودت سالم باشی، لطفا مراقبتتو از خودت ادامه بده :*
وووووووووووووووووی چه دکتر مااااااااااااااهی، من عاشقش شدم، اصلا من این دکترو میخوام مال خودم بشه، من جای تو بودم همونجا ماچش میکردم :)))))
نه دروغ گفتم؛ نمیتونستم، اسلام دست و پامو بسته
منم از این دکترا میخواممممممم :(((((
دکتر منم عصبانی نمیشه، اما خنده هم براش معنایی نداره، کلا حس میکنم تو یه عالم دیگه سیر میکنه :|
این قرصا که گفتی فکر کنم همشون قرص اعصابن، من کلا به داروهای اعصاب اعتقاد ندارم
من فقط قرص های ویتامینمو میخورم، بقیشو پس میدم به داروخونه :)))

سلامت باشی عزیزممممم. متشکرمممم :****

به طور کلی مراقب خودم بودم. ولی برای پرستاری ده برابر باید تلاش کنم :) ممنونم :*

بیا کرمون باهاش آشنا بشو :))

نه بابا این خیلی خوبه. قشنگ به حرف آدم گوش میده و با لبخند تایید می کنه :)

بله قرص اعصابن. تصادفاً دکترشم روان پزشکه :))) پارسال سال خیلی سختی داشتم. دکتر لازم شدم.

آهن و ویتامین و کلسیم هم می خورم. ولی به جایی رسیدم که چاره ای نبود. ولی خب دوز داروهام خیلی پایینه! همین ترازودون مثلاً دوز عادیش روزی صد و شصت تا دویست میلیه. ولی من فقط دوازده میلی گرم می خورم! یا کلوردیاز تا هشتاد میلی میشه خورد، من فقط پنج میلی می خورم. فلوکسیتین مقدار مجازش رو نمی دونم. ولی کمترینش همین ده میلیه که من می خورم.

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:02 ق.ظ

راستی شاذه جونم، شما باید به ما پاس داشت زبان فارسی یاد بدی، غم انگیزناک چه ترکیبیه دقیقا؟
راستی‌تر (اینم یه ترکیب جدیده که خودم ساختم ) این دکترتو به من قرض بده شخصیت داستان زندگی من بشه، من عاشقش شدم ، دکتر من اصلا زبون منو نمیفهمه! هر چی بهش میگم قربونت برم! اینایی که مینویسی رو من نمیخورم، ننویس! میگه نه بخور خوبه برات! دلم میخواد کلشو بِکنم
تازه یه سریشونم که میخورم اگه یادم بمونه یه روز درمیون میخورم، البته این یکی رو در کمال تعجب قبول کرد، گفت مشکلی نیست
الان میدونی چرا مرض کامنت گذاشتن گرفتم؟! چون دلم نمیخواد گزارش کار بنویسم برای کارفرمای پروژه اصلا چرا من باید گزارش کار بنویسم؟!! هم کارو انجام بدم، هم گزارش بنویسم؟!!! عدالته؟!! خودشون بنویسن بدن !
اما مثل اینکه چاره ای نیست، برم بنویسم، تا ظهر باید بدم!

آهان چشم. صحیح می فرمایید. ولی اینجا غم انگیز خالی به اندازه ی کافی منظورم رو نمی رسوند. اجباراً شد غم انگیز ناک :)))

بفرما! اینم از ترکیبات تو :))

دکترم ماهه! همیشه یه لبخند عریض رو لبشه. دی ماه بعد از چند سال رفتم پیشش. اول که خیلی شاد رو پرونده نگاه کرده میگه قبلاً سه تا بچه داشتی حالا چهار تا. خوبه پیشرفت کردی :))
بعد یه سری دارو داد که من نصفشونو مصرف کردم. گفته بود یک ماه دیگه بیا، ماه بعد دیدم حالم خوبه کم کم قطعشون کردم!
بعد هی مشکلات داشتیم و فوت اقوام و عزیزان... دوباره حالم بد شد. فروردین رفتم پیشش، خیلی خونسرد میگه بله قرار بود بهمن بیاین الان امدین. خب؟
میگم این مشکلات رو داشتم. داروهامو اینجوری خوردم و بعدم قطعشون کردم :دی
شروع کرد نسخه نوشتن. میگم آقای دکتر چی می نویسین؟
با همون لبخند عریضش میگه هرچی شما بفرمایین! من می خوام فلوکسیتین بیست بنویسم، شما دوست داری ده بخوری. من می خوام ترازودون نصف بنویسم، شما دوست داری ربع بخوری. می خوام کلوردیاز ده بخوری، شما پنج می خوری.
هرچی دوست داری می نویسم برات! ولی اگر صلاح دونستی دوزش رو بالا ببر. اگر هم صلاح ندونستی هرجور دوست داری بخور. من فقط می خواستم زودتر خوب بشی. بازم هرجور میلته.
ضمناً اگر دلتون خواست دو ماه دیگه سر بزنین اگر هم خواستین داروهاتونو قطع کنین :)

یعنی کم مونده بود وسط مطب دلم رو بگیرم غش غش بخندم :))) عصبانی هم نمیشد. هیچی هم نمی گفت تو چرا نمی فهمی که من سواد داروییم از تو بیشتره؟
الان متوجه شدم از فروردین دو ماه گذشته. ولی من نه خیال قطع کردن داروهامو دارم نه دکتر رفتن :دی

خوشحالم که هی کامنت می ذاری. وسط شلوغ پلوغیام حالمو خوب می کنی :*

از گزارش نوشتن هم خیییییلی بدم میاد! یعنی چی آخه؟ تو مدرسه هروقت می باست گزارش بنویسیم می دادم یکی برام بنویسه :دی

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:39 ق.ظ

خداروشکر که حالشون بهتر شده
نمیدونم چرا اما حس میکنم یکی از سخت ترین کارها بیدار نگه داشتنه یه بیماره :|
خدا قوت به شاذه جونم که همیشه هوای عزیزانشو داره
مراقب خودت باش شاذه جونم، خیلی مراقب خودت باش :*

خیلی دوست دارم شخصیت یکی از داستانهات باشم اما هر چی فکر میکنم زندگیم هیچ چیز خاصی نداره برای داستان شدن! مگر اینکه آینه عبرت باشم تو داستان :))))))))

امروز مرخص شدن الحمدالله... آیکون اشک شوووق! دعا کن زودتر قوی و قبراق بشن. فوق العاده ضعیف شدن. جگرم آتش می گیره.
زنده باشی گلم :*)
چشم حتماً! به شدت مشغولم! تو عمراً اینقدر به ورزش و ویتامین و زندگی سالم اهمیت نداده بودم :دی به خاطر پرستاری به شدت مشغول مراقبت از خودم هستم :)

مامان بزرگ همیشه میگن بیا زندگی منو قصه کن. خیلی ماجرا داره. بعد خودشون میگن نه ننویس. همش گریه داره!
یعنی هر گوشه شو تعریف می کنن اشکم در میاد. قدیمیا چه جوری اینقدر سختی رو تحمل می کردن؟؟؟

رها:) یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:16 ب.ظ

سلام :)
من هنوز نخوندم این قسمتو:/
ولی اسکرین شات ( او مای گاد من کیلی فارسی بلد نیست:D ) گرفتم بعدا بخونم.
از اونجایی ک روزهای مانده ب غول بی شاخ و دم! از ی ماه کمتر شده خداروشکر ...وقت نمیکنم بیام نت و پیش پیش نظر میدم^_^ بعله همچین آدمی هستم من!:)))
ولی از الان بگم یا پسرتو جم کن دخترمو اذیت نکنه یا میخورمش!:)))اصلا هم مهم نیس ک آدمخوار نیستم! ما واسه دخترمون جونمون هم میدیم:))) ن البته زیادیش میشه:/:D همون میخورمش!:)
فعلا مهربون:**

سلام رهاجون :)
نو پرابلم :)
حتماً یه کلمه براش اختراع شده به خنده داری خویش انداز :)))) برو پارسی یاد بگیر!
اوه اوه چه خطرناک! ولی غولش باید شاخ داشته باشه ها! از ما گفتن! چون از قدیم می رفتن شاخ غول می شکستن حالا اگه شاخ نداشته باشه تو می خوای چی رو بشکنی؟ ها؟ نمیشه که! :دی

بخور بخوری راه انداختی ها :)))) پسرم به این گلی! اصلاً دوماد به این خوبی عزیزی عاشقی رو این کره ی خاکی نمی تونستی پیدا کنی. مگر رو ماه و اورانوس پیدا بشه که من هنوز اونجاها رو نرفتم بگردم. شاید باشه!

زنده باشی :****

دختری بنام اُمید! یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:07 ب.ظ

خواهش میکنم زندگی ما متعلق به خودتونه
شاید یه روز شخصیت داستانت شدم
آرمان و پریناز خوبن؟

مادربرزگ دیشب بهتر شدن؟
شاذه جون انقدر آرام بخش نخور ، با این همه خستگی نیاز به آرام بخش نداری

زنده باشی :))
ای جان! کاشکی :*)
خوب خوب :) بیخواب شدم امدم سراغشون. ببینم الهام جان چه می کنه.
بله شکر خدا بهتر شدن. طبق دستور دکتر تا صبح نذاشتیم بخوابن و خیلی بهم سخت گذشت. باید دائم می زدیم تو پشتشون که سرفه کنن که ریه ها نخوابن و س او دو خون بالا نره. خیلی غم انگیزناک بود.
همون نصف شب یکی اضافه خوردم که بتونم تحمل کنم. دوز آرامبخشم خیلی پایینه. سه جور قرصه که همه رو نصف نسخه ی پزشک می خورم. به خود دکترم گفتم :دی
دکترم یه پیرمرد بانمک خیلی ریلکسه که جون میده برای شخصیت قصه شدن :))
دیشبم فقط یکی شونو اضافه کردم تازه شد اندازه ی نسخه ی دکتر. زیاد نبود.
خوابم عصبی بود. دو سه بار پیش امده که از شدت غصه خواب رفتم. اینم یه موردش بود. بازم خدا رو شکر.

دخنری بنام اُمید! یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:15 ق.ظ

خدا قوت شاذه جانم، حتما برگشتی خونه و مشغولی استراحتی:*
ببخشید دیشب خیلی خسته بودم و باعث دلگیری شاذه جونم شدم:*************
شونصد خط نوشته بودم اما پاک کردم، دیدم توضیحات الکیه و شاید توجیح!

زنده باشی گلم :* آرامبخش خوردم و بیهوش افتادم...
خواهش می کنم گلم :*********
هرجور دوست داری زندگی کن. من حق ندارم برات تصمیم بگیرم :)

نرگس یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:08 ق.ظ

اوه اوه اوه پس از اون ماماناست که حسابی مادر شوهر میشه!!
ادبش کن خاله

چشم چشم. اصلاً اسم این داستان رو باید بذاریم دارالتادیب! :))))

دختری بنام امید! شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:46 ب.ظ

خداقوت شاذه مهربونم:****
توکل به خدا، ان شالله بهتر میشن نگران نباش شاذه جانم، جان عزیزتون در دستان پرقدرت خداست:)
قربون دل مهربون شاذه جونمم بشم، چشم دیگه چیزی در مورد عشق و عاشقی و اینا نمیگم

زنده باشی گلم :******
خیلی ممنونم عزیزم. دلگرمیات کلی بهم آرامش میده ♥
سلامت باشی. نه بگو! همیشه از عاشقی بگو و توکل به خدا. انشاءالله قسمت باشه و خیلی زود بهم برسین ♥

دختری بنام اُمید! شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:57 ب.ظ

الهام بانو کجایی؟! الان دلم یه قسمت جدید میخواد :|

الهام جان نمی دونم کجاست. من شیفتم و به شدت درگیر هر نفس مامان بزرگ.... دی اکسید کربن خون کمی بالا رفته نگرانم...

دختری بنام اُمید! شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:55 ب.ظ

18 ساله زیارت نرفتم ... :(
اخلاق من فاسد بشه؟!!!!:)))))))))))))
هی ننه جان از من گذشته، اون موقع که 18 سالمون بود اخلاقمون فاسد نشد، سر پیری و معرکه گیری؟؟!! ااگه یار جان رضایت میداد همین امروز تمومش میکردم، کی دیگه حوصله عشق و عاشقی داره!؟ دست و پای بیهوده میزند !

آخخخ.... چطور طاقت میاری؟!!!!
گفتم بالاخره ممکنه خطرناک باشه خلاصه گردن من نیفته :D
ای باباااا.... نگو این حرفا رو دلم می گیره! انشاءالله درست میشه و به سلامتی و دل خوش بهم می رسین ♥

دختری بنام اُمید! شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:33 ب.ظ

این سایت ها به کار ما نمیاد شاذه جونم، ما از دهاتمون نمیتونیم بریم بیرون! کیش پیشکش :)))))
آره واقعا آرمان رو نجات دادی، والا این پریناز یه بلایی سرش میاورد :)))))

به کار ما هم نمیاد فقط برای تحقیقات قصه ای رفتم سراغش :D اصلا اهل سفر نیستم اگر امکانش پیش بیاد فقط زیارت.

ها والا بلا! من نگران بودم اخلاق تو یکی فاسد بشه اون وقت باید چه جوری جواب مامانتو می دادم؟ :)))

مهرناز شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:47 ب.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

سلاااام....پست خوب و طولانیی بود...چند سوال مطرح میشود که من میپرسم...
1.پس انداز آرمان چقدر بود که تموم تابستون ساپورتشون کرد ؟؟خیییییلی بود؟؟
2.این همیشه برا من سوال بوده...9دل و 9جان. یا بدون دل و بدون جان؟؟
3.کفشای بلوررررری آرمان

سلااااام
متشکرم. بفرمایید
۱. پس انداز آرمان به اندازه تمام دو سال کارش بود. در طول اون دو سال خرج چندانی نکرده بود. خوراکش که تامین بود، لباسش هم اگر چیزی لازم میشد پدرش می خرید. در نتیجه فرض کن بیست تومن جمع کرده بود که اگر روزانه به طور متوسط دویست تومن صرف تفریح کرده باشه، به قدر صد روز پول داشته. خرج اقامت و خوراک و کلاسها و مایحتاجشون هم بر عهده ی آقای بهمنی بود.

۲. این عدد نیست. نه به معنی نفی هست. یعنی نه دلش راضی میشد نه جانش. خلاصه مجبور شد.

۳. شیندرلا شیندرلا :)))

دخنری بنام اُمید! شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:04 ب.ظ

الهی آمیـــــــــــــن :)))))))))
خب ما منتظر ادامه هستیم ....
راستی من یه سوال دارم، تو از کیش پول گرفتی واسه تبلیغات، فکر کنم دیگه امکاناتی نموند که معرفی نکرده باشی من که کیش نرفتم الان همه هیجانات اونجا رو لمس کردم :))))

خداروشکر خوبین، ان شالله مادربزرگ هم خوب میشن و هر چه زودتر برمیگردن خونه

:D
چشم :D
کاشکی بهم پول می دادن این همه زحمت کشیدم :)))) چرا هنوز نصفشون رو معرفی نکردم! یه سایتی پیدا کردم که الان اسمش یادم نیست. سرچ کنی دیدنیهای کیش جزو اولین گزینه هاست. بعد کلللللی اطلاعات مفید به آدم میده درباره ی امکانات و قیمتها و همه چی. فروم هم داره هرکی استفاده کرده توضیح میده چطور بود. بیشترش رو خوندم ولی دیگه دیدم کار داره به جاهای باریک می کشه بهتره از سفر برگردیم :D

سلامت باشی. الهی آمین ♥

پاستیلی شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:51 ب.ظ

سلامممم اخییییی خداااا بی شب بخیر دلش نیوومدد

البته به عنوان یه مادر از همچی اتفاقی میترسم ولی بعنوان
خواننده بسیار لطیف و بانمکه;)

خداقوت

سلاممممم

بلههه :)

ها همون تو قصه بمونه بهتره :D

سلامت باشی ♥

sokout شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟ خدا قوت
عیدت و خاله شدنت مبارک
ایشالا که مادر بزرگ زودتر خوب بشن
خیلی عالی بود ممنون به خاطر این داستان زیبا
کیش ی ذره زود تمام نشد
تازه داشت هواش گرم میشد

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. سلامت باشی. تو خوبی؟ ♥
خیلی ممنووونم ♥
الهی آمین ♥
خواهش می کنم
دیگه ترسیدم خیلی گرم بشه گرمازده بشیم برامون خوب نبود :P

نرگس شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:51 ق.ظ

مامان آرمان چه جدیدا گیر میده و سخت گیر شده!
قبلا خیلی گوش به حرف ارمان بود و انگار ازش میترسید.
هیییی اینم از شانس این بچه است هیییییی....

قبلا هم با نصفه شب بیرون رفتن و زود زن گرفتن مخالف بود. فقط تا می تونست بچه رو ساپورت می کرد که پسر مامان بمونه :D

نیایش شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:45 ق.ظ

وای مرسی شاذه جون خیلی خوب بود :-*:-*

خواهش می کنم :* :*

ارکیده صورتی شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:18 ق.ظ

سلااام
وااای عاشقتم شاذه جووووونم
خیلی باحال بود این پست
من که وقت خوندن لبم عمیقا کش اومده بود
ای جانم از این عشقولیای این دوتا کفتر عاشق
آقای بهمنی هم که اصن آقاااااا....چقدر مَرده این جناب...مُرده مرامشم.میگم آقای بهمنی به این خوش اخلاقی و با مرامی چرا خانومش اینطوریه پس؟!یه کم از آقاشون یاد بگیره دیگه!
عید شمام مبارککککک بانو
ماه شادی باشه براتون
خیلی سپاس گل بانو
بووووس بووووس :-* :-*

سلاااااام
ای جاااان ♥♥♥
نووووش جاااااان ♥♥♥
آقای بهمنی قبول کرده که آرمان عاشقه و دخترشو داده. ولی خانمش نه این که دو تا دخترش رونسبتا زود فرستاده خونه ی شوهر (اولی هفده سالش بوده دومی هم بیست) این ته تغاری هم با فاصله ی زیادی از اونا به دنیا امده و مامانه از بدو تولد تا همین الان مرتب میگه من اینو زود شوهر نمیدم!
اینه که آقای بهمنی اصلا جرات نکرده صداشو در بیاره :D

متشکرم. به همچنین ♥♥♥
خواهش می کنم
بووووووس بووووووس :* :*

فاطمه جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام:)
عیدتون مبارک

جانم.:))
هیجانات داره شروع میشه

سلام :)

متشکرم ♥

خدا کنه :)))

118 جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:46 ب.ظ

همشون کیاین ؟؟؟؟
عید شما هم مبارک

همه ی همشون! :D درست توجه کنی متوجه میشی :D
متشکرات!

دختری بنام اُمید! جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:37 ب.ظ

عاشقتمممممممممممم شاذه جونم، خوشی امروزم کامل شد
سلام
خوبین؟ مادربزرگ خوبن؟
خب الان ما هم دلمون بوس و بغل خواست! اینا اینجوری پیش برن من نگرانم وبلاگت فیلتر بشه :))))))))

زنده باشیییییییی ♥♥♥
سلام
الحمدالله خوبم. مادربزرگ هم خدا رو شکر. کمی بهترن. تو خوبی عزیزم؟
خدا قسمتتون بکنه :)
نه بابا نمیذارم به اونجاها برسه :))))
البته انشاءاللههههه

صبا جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:44 ب.ظ

سلام خانمی اعیاد شماهم مبارک انشاالله ماه خیری باشه برای شما وخانواده
مرسی ازت که وقت میزاری وبرامون می نویسی خسته نباشید

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. انشاءالله برای شما هم خیر باشه و مبارک
خواهش می کنم. سلامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد