ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (28)

سلام به دوستان مهربانم
بابت این همه تاخیر و وقفه عذر می خوام... این روزها اصلاً نمی تونم بنویسم. تمام حواسم پیش مادربزرگمه. با وجود این خیلی سعی کردم. برای این پست چندین نوبت و چندین ساعت نشستم و سعی کردم هر طوری شده بنویسم. دل و ذهنم دیگه گنجایش این همه نگرانی نداره. باید بنویسم که روحیه ی خسته ام به همه جا سرایت نکنه.
از همراهی و همدلیهاتون خیلی خیلی متشکرم :*)

بعداً نوشت: ویرایش شد. با تشکر از لمول عزیز :*)

برنامه ی روز بعد به سفارش پریناز دیدن غروب آفتاب در کنار کشتی یونانی بود. البته چون تا غروب خیلی مانده بود اول به هتل برگشتند. جلوی تلویزیون دراز کشیدند و فیلم سینمایی برنامه کودک را تماشا کردند.

بعد از فیلم پریناز کش و قوسی رفت؛ به طرف آرمان چرخید و گفت: من هنوز از این فیلما کیف می کنم. باور کن بزرگ نشدم.

آرمان نشست و آرام گفت: قرار شد دیگه دربارش حرف نزنیم. بریم یا هنوز خیلی زوده؟

+: بریم. همون طرفا می چرخیم تا غروب بشه.

با تاکسی تا نزدیک کشتی یونانی رفتند. پیاده که شدند پریناز به طرف دریا دوید. آرمان پول تاکسی را حساب کرد و با آرامش به دنبالش رفت.

پریناز با نزدیک شدن آرمان با خوشی داد زد: بریم تو کشتی؟

آرمان پوزخندی زد و گفت: کشتی داغونه! کجا می خوای بری؟

+: نهههه بریم! هیجان انگیزه. من می خوام توشو ببینم. جلیقه نجات بپوشیم بریم. تازه من شنا هم بلدم.

_: شنا تو حوض با دریا یه کمی فرق می کنه.

پریناز پس گردن او زد و گفت: من تو استخر شنا یاد گرفتم. بزرگترین استخر شهر!

_: خیلی خب بابا. اصلاً تو شناگر. ولی این کشتی بالا رفتن نداره. همه جاش پوسیده. میگن به زودی غرق میشه.

+: اااا حیف! خیلی منظره اش خوشگله. ولی من هنوزم می خوام توشو ببینم.

_: لج نکن بچه. اینجا که پر از کشتیه. می برمت یه کشتی درست حسابی ببینی. اصلاً میریم کشتی تفریحی.

+: بچه ها می گفتن برنامش خیلی جالب نبود.

_: شانسیه. حالا فردا امتحان می کنیم.

+: از اون قایقا که کفشون شیشه ای هست هم بریم؟

_: میریم.

+: میگم آرمان... یهو پولامون تموم نشه مجبور بشیم تا آخر تابستون آب معدنی با نون خشک بخوریم!

آرمان غش غش خندید و گفت: نه نگران نباش.

آن قدر نشستند تا آفتاب کاملاً در دل آبها فرو رفت و از دیده پنهان شد. پریناز بعد از آن که باز هم کلی عکس گرفت، خمیازه ای کشید و گفت: عالی بود. خوش گذشت. شب به خیر. 

همان جا روی شنها دراز کشید و سرش را روی پای آرمان گذاشت.

آرمان شال او را مرتب کرد و با مهر گفت: من که دارم لذت می برم ولی اگه راه نیفتیم ماشین گیرمون نمیاد و واقعاً مجبور میشیم تا صبح همینجا دراز بکشیم.

پریناز نشست. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: وایییی نه... می ترسم شب اینجا بمونم. بریم.

نیم ساعتی معطل ماندند تا بالاخره تاکسی پیدا کردند و به هتل برگشتند.

بعدازظهر روز بعد وقتی از کلاس بیرون آمدند هوا طوفانی بود. پریناز دو طرف شالش را گرفت و نالید: واییی چه بادی میاد!

آرمان با خوشی گفت: جون میده برای پاراسل!

پریناز همانطور که درگیر محکم کردن شالش بود، پرسید: پاراسل چیه؟

_: یه تفریح عالی! بیا بریم.

و  بازوی او را کشید. پریناز به دنبال او رفت و پرسید: چه جور تفریحی؟

_: بیا ببین. حال داری تا ساحل مرجان بریم یا تاکسی بگیرم؟

+: نه میام. هوا خیلی گرم نیست. فقط کاش باد وایسه.

_: نه بابا باید بادی باشه که بتونیم دو نفره بریم بالا. تحقیقاتشو کردم ولی تنهایی حال نمیداد نرفتم.

+: بالای چی؟

_: چتر نجات. تو هوا. ترس از ارتفاع که نداری؟

+: نه نمی ترسم. یعنی با چی؟ با هلی کوپتر؟

_: نه بابا با قایق تندرو. می بره وسط آب کم کم میریم بالا. مثل بادبادک.

+: وا! مگه میشه؟

_: حالا که شده. بیا بریم.

+: نزدیکتر جایی نیست؟ حتماً باید بریم ساحل مرجان؟

_: میگن اونجا منظره اش بهتره. مرجانا رو از بالا قشنگ میشه دید.

+: باشه. یه روزم بریم موزسواری. بچه ها سوار شدن ولی من ترسیدم. اگه تو بیای نمی ترسم.

آرمان دلش برایش غنج زد. با خوشی گفت: حتماً می ریم.

تا ساحل مرجان رفتند. پریناز از گرما داشت از نفس میفتاد. با دو تا قوطی آبمیوه ی خنک حالشان بهتر شد.

سوار قایق شدند. دو نفر قبل از آنها بودند. یکی یکی بالا رفتند. چند دقیقه توی آسمان بودند و برگشتند.

نوبت آرمان و پریناز شد. پریناز با وجود آن که حرفی نمیزد ولی داشت می لرزید. حالش خوب نبود. آرمان پرسید: می خوای برگردیم؟

پریناز با بغض گفت: این همه پول دادی... حالا... یه بار میریم. ولی مواظبم باش.

آرمان لبخندی زد و گفت: حتماً.

همین که چتر از قایق جدا شد، پریناز محکم دستهایش را دور گردن آرمان حلقه کرد و چشمهایش را بست. آرمان او را در آغوش کشید و گفت: حالا چرا چشماتو می بندی؟ تماشا کن. مگه نگفتی از ارتفاع نمی ترسی؟

پریناز سرش را لای گردن او فرو کرد و گفت: از سرعت قایق ترسیدم، الانم حالم خوب نیست.

آرمان آرام آرام نوازشش کرد. چند لحظه بعد پریناز با احتیاط سر برداشت. با دیدن منظره ی زیر پایش جیغی از خوشحالی کشید و گفت: وای آرمان چه خوشگله!

آرمان نفسی به راحتی کشید و گفت: خوشحالم که خوشت امده.

+: من هنوز دارم می لرزم. می تونی چند تا عکس برام بگیری؟

_: حتماً!

با یک دست پریناز را نگه داشته بود و با دست دیگرش دوربین را که دور گردن او بود بالا آورد، روی بازوی پریناز گذاشت و مشغول عکاسی شد.

پریناز گاهی پایین و گاهی عکسها را نگاه می کرد. مرتب از شوق فریاد می کشید. ناگهان هم برگشت و گوشه ی لب آرمان را محکم بو_سید. آرمان گیج شد. دوربین از دستش رها شد که چون هنوز بندش دور گردن پریناز بود اتفاقی برایش نیفتاد. شگفت زده به پریناز نگاه کرد. فرصت عکس العملی نشد. همان موقع طناب چتر نجات به پایین کشیده شد.

همین که به قایق رسیدند پریناز جیغ جیغ کنان به قایقران گفت: این که خیلی کم بود. چه وضعشه؟!

قایقران بدون توجه گفت: همینقدره. می خوای بخواه، نمی خوای نخواه.

پریناز با حرص رو گرداند. سه نفر دیگر هم توی نوبت بودند. تا آنها هم بروند و برگردند، پریناز حسابی دریازده شده بود. سرش را از لبه ی قایق خم کرده بود و مرتب عق میزد.

وقتی به ساحل رسیدند مدتی روی شنهای گرم ساحل دراز کشید. دوباره آبمیوه خورد تا کم کم حالش بهتر شد و توانست از جا برخیزد.

شام را در یک رستوران معروف خوردند و بعد هم برای تماشای یک برنامه ی کمدی به کشتی تفریحی رفتند. وقتی برمی گشتند پریناز که خواب آلوده به بازوی آرمان آویزان شده بود، گفت: دارم از خواب میمیرم. نمی تونم راه بیام.

_: چکار کنم؟ ماشین گیرم نیومد. کولت بکنم؟

+: نه بابا میام.

خوشبختانه روز بعد تعطیل بود و وقتی که ساعت سه صبح به هتل رسیدند نگران کلاس فردا نبودند. وسط هال بیهوش شدند.

با وجود این که دیر خوابیده بودند، آرمان قبل از ساعت هشت بیدار شد. کلی لباس شست و حمام و اصلاح کرد. وقتی بیرون آمد دخترک هنوز خواب بود. کفشهای رنگیش هم هنوز کنار راهرو ردیف بودند. آرمان همان جا کنار کفشها ایستاد و با لبخند به دخترک غرق خواب چشم دوخت. دستی گوشه ی لبش کشید. جایی که دیروز پریناز هیجان زده از پرواز بو_سیده بود.

اینقدر ایستاد تا از فرط گرسنگی احساس سرگیجه کرد. بالاخره قدمی به جلو برداشت و مشغول آماده کردن صبحانه شد. سعی کرد خیلی سر و صدا نکند. پریناز هم فقط غلتی زد و دوباره خوابید.



نظرات 18 + ارسال نظر
فاطمه اسماعیلے سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:03 ق.ظ

سلام بانووووو.
عالی بود عالی هست ان شاالله عالی خواهد بود.
خیلی لذت بردم از داستان.
هر روز چشم انتظارم.
خدا قوت خانوم گل

سلام فاطمه جان
خیلی خیلی لطف داری
خوشحالم که لذت می بری
متشکرم
سلامت باشی عزیزم

lois شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:06 ق.ظ

احتمالا در شرایط سختی هستید که به یک پیام دوستانه اینطور پاسخ دادید،امیدوارم هرچه زودتر مشکلاتتون حل شود

معذرت می خوام. کشیک شب بیمارستان بودم. خسته و عصبی. خیلی عذر می خوام. از لطفت متشکرم♥

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام عزیزم، خوبین؟ مادربزرگ خوبن؟
ممنون، عالی بود مثل همیشه

سلام گلم
شکر خدا خوبم. مادربزرگم الهی شکر. فرقی نکردن. امشبم کشیکم.
تو خوبی؟ همه چی مرتبه؟
خواهش می کنم عزیزم ♥

lois پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:07 ق.ظ

اومدم بگم شد یک هفته پست گذاشتید

احتیاج به یادآوری نیست. هروقت بتونم حتما می نویسم :)

soheila چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:07 ب.ظ

سلام شاذه جونم . امیدوارم سلامت و شاد باشی و نگرانیت برای مادر بزرگ عزیز بزودی برطرف بشه . خدا بهشون سلامتی بده ان شاءالله .
دست گلت درد نکنه که توی این شرایط باز هم بفکر ما هستی عزیزم .
این دو تا هم که ظاهرا داره حسابی بهشون خوش میگذره . نووووش جونشون .... فقط این دختر دل پسر ما رو تا آخر تابستون آب نکنه خیلیه ...

ایامت خوش و پر از آرامش شاذه جون ....

سلام سهیلاجان
خیلی خیلی ممنونم. الهی آمین. سلامت باشی و خوشحال همیشه
خواهش می کنم عزیزم
بله حساااابی :D :)))

به همچنین شما عزیزم

سپیده چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:55 ق.ظ

عزیزم انشالله حال مادربزرگتون خیلی زود خوب شه. ممنون بابت این قسمت... یه ذره دلمون خواستا

سلامت باشی. متشکرم
خدا قسمت کنه :D

Nina سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:30 ب.ظ

خسته نباشین :*****

سلامت باشی :*******

Lemol سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:15 ب.ظ

ارادتمندیم خانوم!!!!
❤️❤️❤️

سلامت باشی ♥♥♥

پاستیلی سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام اخیییی خسته نباشین و بهترباشین

منم که هیچ کمکی نمیدم;(

اخی آرمااان. کاش این چندسال رو آروم آروم پیش بریم
شاید یه جایی خسته کننده بشه نمیدونم اما الان آرامش بخشه

متشکرم بسییار

سلام عزیزم
سلامت باشی

کمک بده کمک بده :D با مدیر برنامه هماهنگ کن. هر ساعت آزادی که داری صبح ظهر عصر شب، یه شیفت برات میذاره. با تشکر ♥


سعی می کنم. خیلی خیلی ممنونم ♥

118 سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:24 ب.ظ

هییییییی دلم خواست سوار شم

هیییییی منم خیلی دلم می خواد! همین جاده هفت باغم کلاس پاراگلایدر داره هر دفعه می بینم آههههم در میاد :D

تبسم سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام شاذه عزیز
خوبین؟ خوشین؟ مادربزرگ تون بهترند که ان شاءالله؟ خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم که با وجود این همه مشغله و نگرانی وقت گذاشتید و واسه ما نوشتید.
امیدوارم که هرچه زودتر مادربزرگتون سلامتی کاملشونو بدست بیارند.
توکلت به خدا باشه عزیزم.

سلام تبسم جان
شکر خدا خوبم. مادربزرگ هم الهی شکر. انشاءالله از دعای دوستان بهتر میشن.
خیلی خیلی متشکرم که همراهم هستین و بهم امید و انگیزه میدین ♥
سلامت باشی گلم ♥
انشاءالله :)

118 سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:53 ق.ظ

کامنت منو نیاورد براتون من دیشب ۱۱ کام نت گذاشتم

نه یه نفر تو راه خوردش! نرسید

ارکیده صورتی سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:29 ق.ظ

سلام شاذه جونم
مادربزرگ حالشون چطوره؟ بهترن ان شاالله؟
ووووی این پریناز بلا چه کارایی بلده شیطونک! البته فکر کنم بیشتر غریزیه تا از قصد!
امان از دل آرمان...پسرمون چه صبری داره! خیلی آقاس گل پسرمون بابا
فدای شاذه جون که با این همه مشغله فکر ما هم هست و نمیذاره زیاد منتظر بمونیم
ان شاالله زود زود حال مادربزرگ هم خوب خوب بشه و با آرامش و خیال راحت برامون بنویسی عزیزم
میبوسمت یکی اینور یکی اونور :-* :-*
نگی این دختره جغده که شب بیداره ها!فردا میخوام برم مسافرت مشغول انجام کارام بودم

سلام عزیزم
الهی شکر. بهتر میشن انشاءالله
نود درصد غریزیه. یه ذره عمد توش هست ولی نمی فهمه چه به روز آرمان میاره :)))
خیلی آقاس! خیلی گله! خدا نگهش داره :دی
زنده باشی گلم :*)
خیلی خیلی متشکرم. انشاءالله
متشکرم. من و مامان بزرگ چهار ماچی هستیم :دی دو تا این ور دو تا اون ور :****
نه بابا جغد چیه؟ اتفاقا خودمم دیشب دو و نیم بیدار بودم.
انشاءالله به سلامتی. خیلی خوش بگذره :*)

مینا سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام شاذه جون خسته نباشی!
ایشالا حال مادربزرگ عزیزتون به زودی خوب بشه و خیالتون راحت!

سلام میناجون
سلامت باشی
خیلی ممنونم. انشاءالله

خورشید سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:25 ق.ظ

سلام سلام شاذه مهربونم
خوش اومدی. خوشحالم که باز هم هستی. این مدت همه دوستات برای آرامش دلت و سلامتی مادربزرگت دعا کردند. امیدوارم به زودی خبرهای خوبی بشنوی و دل همیشه مهربونت شاد بشه.
دوستت دارم به تعداد ستاره های آسمون

سلام سلام خورشیدجونم
خیلی ممنونم. متشکرم که می خوانی و همراهمی. خیلی خیلی از دعاهاتون ممنونم :* سلامت باشی و خوشحال همیشه :*
منم خیلی خیلی دوستت دارم :*****

فاطمه سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:13 ق.ظ

آرزوی صحت برای مادربزرگ:)


امیدوارم ارمان دق نکنه:))))

سلامت باشی. متشکرم :)


خدا کنه :))))

azadeh سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:04 ق.ظ

salaam shazze joon :* ishalah ke madarbozorgeton zoodtar e zoodtar khobe khob bashan :*

mercc ba hame mashgholiate zehni bazam ghese minevisi baraye ma :* koli mercc :*

سلام آزاده جونم :*
خیلی خیلی ممنونم. انشاءالله :*
خواهش می کنم گلم :*
مرسی که هستی :*

زینب دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:26 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام !
الهی ... شاذه ی طفلکی ما ! :(
ایشالا به حق 5 تن مامانبزرگت زودتر خوب میشن ! :( غصه نخور شاذه جونم . :(

واقعا هم خسته نباشی . خیلی حرفه با وجود این همه ناراحتی و خستگی و استرس نشستی واسمون داستان نوشتی ! :-*
ممنونم . مثل همیشه عالی بود . کارت حرف نداره .

ایشالا مامانبزرگتم زودتر خوب میشن که با خیال راحت دیگه به بقیه کارات برسی ! :-*

سلام زینب جونم
خیلی ممنونم. الهی آمین :)

سلامت باشی. خیلی لطف داری. اگه همراهی شماها نبود نمی نوشتم. ممنون که می خونین و بهم انگیزه میدین و کمک می کنین از تو خودم بیرون بیام و حالم بهتر بشه

متشکرم عزیزم :*****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد