ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (27)

سلام به روی ماه دوستام

یه پست کوچولو صرفاً برای این که از فکر و خیال در بیام....

حال ما خوب است. باور کن...  خدایا شکرت... خیلی شکرت...

صدای پریناز را شنید که گفت: آرمان... من میگم... چرا از سفرمون لذت نبریم؟ تا آخر تابستون باید سر موندن و رفتن من بحث کنیم؟ اصلاً از کجا معلوم؟ شاید تا آخر تابستون از من زده شدی. شاید یه عاشق یه دختر جنوبی شدی که خیلی از من خوشگلتر باشه. ولی به همین خیال باش. تا آخر تابستون بیخ ریشتم.

آرمان چشم بسته پوزخند زد.

پریناز جلویش روی زمین نشست. چانه اش را روی پای او گذاشت و گفت: ولی همه ی اینا دلیل نمیشه که ما از سفرمون لذت نبریم. هزار سال دیگه هم پیش نمیاد یه سفر اینطوری بریم. من مطمئنم حتی ماه عسلمونم به این خوبی نمیشه.

_: ماه عسلمون؟!

+: خب ها! نکنه می خوای منو بپیچونی و ماه عسل نبری! اگه نریم ماه عسل کچلت می می کنم آرمان.

آرمان خندید و سر تکان داد.

پریناز با هیجان ادامه داد: چرا مثل این بچه مثبتا هی میاییم خونه؟ یه سینما رفتیم حالا... اینقدر جای دیدنی اینجا هست. بیا از فردا حسابی بگردیم و خوش بگذرونیم. باشه آرمان؟

_: باشه. حالا میشه برم بخوابم؟

+: منظورت اینه که خیلی حرف می زنی بچه؟!

آرمان فرو خورده خندید. خواب آلوده برخاست و به تختخواب رفت. یک ساعت با ملحفه و بالش کشتی گرفت اما خوابش به کلی پریده بود. بالش را برداشت و به هال آمد. کنار پریناز دراز کشید و به سقف چشم دوخت. شنیدن صدای نفسهای پریناز هم برای آرامشش کافی بود. اینقدر که کم کم دوباره خوابش بگیرد و بخوابد. به پهلو چرخید و بین خواب و بیداری زمزمه کرد: دردم از یار است و درمان نیز هم....

صبح با جیغ جیغ پریناز از خواب پرید: آرمان پاشو. آرمان دیر شد. آرمان چرا اینجا خوابیدی؟

سرجایش نشست و چشمهایش را مالید. پریناز بالشها را برداشت و به اتاق دوید. در را پشت سرش بهم کوبید. آرمان دوباره روی فرش افتاد و خوابش برد.

در اتاق به شدت باز شد.

+: وای آرمان خوابیدی؟! پاشو دیره. خانم قهرمانی برامون غیبت رد می کنه. من رفتم. تو هم بیا.

دوباره نشست. خواب آلوده غر زد: وایسا دختر. تنهایی  کجا میری؟

+: اولاً دو قدم راهه. دوماً اول صبحه. سوماً من که صدات زدم خودت دوباره گرفتی خوابیدی. خداحافظ.

 آرمان دستی به موهایش کشید. بلند شده بودند. باید آرایشگاه می رفت. از جا برخاست و در حالی که خمیازه می کشید مشغول آماده شدن شد.

وقتی به کلاس رسید برایش غیبت رد شده بود ولی خانم قهرمانی اجازه داد وارد شود. پریناز از آن طرف کلاس برایش خط و نشان می کشید. خنده ی فروخورده ای تحویلش داد و نشست.

بعدازظهر گفت: من باید برم آرایشگاه.

+: آرایشگاه؟ برای چی؟

آرمان با تمسخر گفت: می خوام برم تتو کنم! زلفای افشونمو نمی بینی؟ کم کم میشه دم اسبیشون کنم.

+: اِ آرمان! تازه باحال شدن. چیه همیشه ماشین کرده! نمره دو مثل بچه مدرسه ایا!

_: نمره دو که مال زمان سربازی بود. ولی کلاً کوتاه راحتتره. بماند که از وقتی که امدم اینجا اصلاً نشده برم آرایشگاه.

+: خب الانم نرو. همینجوری خوش تیپی! چند روز دم اسبی کن. چی میشه مگه؟

_: پریناز؟! خوبی تو؟ همون تو که زلفای افشونتو تو این گرما تحمل می کنی کافیه. من می خوام برم کوتاه کنم. باهام میای یا میری هتل؟

+: وای من عاشق موهامم! هرروز از گرما فکر می کنم امروز دیگه میرم ماشینشون می کنم. بعد فکر می کنم حتی چند سانتم دلم نمی خواد کوتاهشون کنم.

_: صاحب اختیاری. حالا چکار می کنی؟

+: میام همرات. برم هتل چکار کنم؟ حوصله ی بچه ها رو هم ندارم.

باهم وارد آرایشگاه شدند. در آن ساعت گرم روز پرنده پر نمی زد و آرایشگر مشغول خواندن روزنامه بود. با ورود آنها روزنامه را کناری گذاشت و به آنها خوش آمد گفت.

آرمان روی صندلی نشست و گفت: می خوام ماشین کنم. خیلی کوتاه نه... بالاش بیست... پشتش ده میلی مثلاً....

پریناز با شیطنت گفت: یه چارراه بندازین رو سرش خوش تیپ بشه.

آرایشگر خندید و گفت: چشم.

بعد هم واقعاً چهار راه را تراشید. البته با همان شانه ی بیست میلی متری که آرمان خواسته بود. پریناز کلی خندید و قبل از این که آرایشگر اصلاحش را کامل کند از او عکس گرفت. آرمان هم خندید. امروز بعد از مدتها بالاخره آرام گرفته بود و از ته دل شاد بود.

بعد از آرایشگاه باهم کنار دریا رفتند. پریناز کیف و کفشهایش را کنار دریا رها کرد. با مانتو شلوار توی آب جلو رفت و وقتی آب به زانویش رسید نشست.

آرمان تیشرتش را روی کیفهایشان انداخت و توی آب فرو رفت. خیس آب سرش را بیرون آورد و گفت: اینم به جای دوش بعد از اصلاح!

بعد برگشت و از نزدیک ساحل خوراکی خرید. پریناز هنوز توی آب نشسته بود. جلو رفت. کنارش نشست و مشغول خوردن کیک و آبمیوه و پفک شدند. دریا آرام بود و موجی نداشت. اینقدر نشستند و از هر دری حرف زدند تا غروب شد. بالاخره دل از آبهای گرم کندند و دست در دست هم به طرف هتل برگشتند.


نظرات 35 + ارسال نظر
آزاده یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام شاذه جونم
ان شاءالله حال مادربزرگتون بهتر باشه
قدم نو رسیده هم مبارکا
ان شالله خواهر زاده و مامانشون هم سلامت باشن
حالا این کوچولو اسمش چیه؟
خودتونم که دعا گو هستیم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. انشاءالله
متشکرمممم
سلامت باشی
ما صداش می کنیم پریچ :دی
سلامت باشی. ممنونم

حانیه یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام
الان میون پیامها دیدم.
خاله شدنتون مبارک.
ان شاالله که مادربزرگ هم بهتر باشن

سلام
خیلی ممنونم
سلامت باشی

ارکیده صورتی یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:13 ق.ظ

سلام شاذه جونم
بلا دوره عشقم..ان شاالله زودتر خوب بشی عزیزم
ان شاالله هرچه زودتر مادربزرگتونم سلامتی کاملشونو به دست بیارن
قدم نورسیده هم مبارک باشه خاله خانوم جون
داستان خییییلللیییی عالیه
دوستش دارم فرااااووون
طفلونکی آرمان!
خیلی سپاس بانو
برای سلامتی شاذه جونم صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بیشتر مراقب خودت باش عزیزم
بوووووس:-*

سلام ارکیده جونم
کجایی؟ دلم برات تنگ شده بود!
سلامت باشی گلم. خیلی ممنونم :*)
متشکرم. الهی آمین :*)

خیلی ممنونم عزیزم :*)
لطف داری :*)

چشم. تو هم همینطور :*)

بوووووووووووس :*)

دختری بنام اُمید! شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:38 ب.ظ

خب معلومه به اندازه کافی مراقب خودت نبودی:(
اصلا شما مامانا همتون همینطورید، یه ذره به فکر خودتون نیستید
داستان؟!!!! تو این وضعیت تو فقط باید استراحت کنی، استراحت مطلق و لاغیر:|
خیلی خیلی خیلی خیلی مراقب خودت باش شاذه جانم، خیلیییییییییییییییییی زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد، لطفا
ان شالله مادربزرگ هم زودتر خوب میشن، تا وقتی شفا دست خداست جای نگرانی نیست، فقط بسپرشون به خدا :)
شاذه جونم بازم تاکید نکنما! مراقب خودت باش، باشه؟!!!!

خیلی خیلی از لطفت ممنونم. انشاءالله همیشه سلامت و خوشحال باشی و خیلی زود و راحت به عشقت برسی ♥

سلامت باشی. چشم. سعی می کنم :)

سیندخت شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام شاذه جون خدا بد نده بلا دور باشه

سلام عزیزم
خدا بد نمیده... هرچی هست لیاقت خودمونه :)
سلامت باشی گلم :*)

دختری بنام اُمید! شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:33 ق.ظ

دیدی آخرشم حواست به شاذه ما نبود و سرماخورد:(((
رفتی دکتر شاذه جونم؟ الان بهتری؟
مادربزرگ بهترن؟
ان شالله شاذه جونم زودی خوب بشه
مراقب خودت باش شاذه جونم

دیدی؟ سعی خودمو کردم ولی نشد :(
رفتم. گفت آنژین شدید. پنج روز نباید برم پیش مامان بزرگ :(((
خیلی ضعیفن.کلیه ها بهتر شدن ولی ذات الریه شدن و همچنان بستری هستن :(( بازم الهی شکر....
سلامت باشی گلم
کاش اینقدر نمی لرزیدم می تونستم بشینم قصه بنویسم...

مریم شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام شاذه مهربون
خداقوت و بلا به دور. انشاا... که هم خودت و هم مامان بزرگ جان زودتر خوب بشین. احتمالا از خستگی و استرس بدنت ضعیف شده و مریض شدی.
قدم نورسیده هم مبارک و پرخیروبرکت. ایشا... زود زود همه چی روبه راه بشه. بدون اغراق میگم با اینکه حضورا ندیدمت ولی با خوندن نوشته هات حضورت مهربونتو حس میکنم و پر از آرامش میشم. مرسی که با این همه مشغله بازم هستی.
خداوند یار ونگهدارت دوست خوبم :-*

سلام مریم عزیزم
سلامت باشی. خیلی ممنونم.
متشکرم گلم. خیلی خیلی لطف داری.
خدا حفظت کنه دوست عزیزم :*

پاستیلی جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:57 ب.ظ

ما پنجاه بار ریفرش نمودیم اما چه حاصل;(((

نهه ما بی انصاف نیستیم میدانیم بیخوابی کشیدید

انشالله فردا سررحااال باشین

موضوع فقط بیخوابی نیست پاستیلی جان. حواس ندارم. تمام حواسم پیش مامان بزرگه. برای خواهرزاده ی جدید پر پر می زنم ولی از وقتی خونه امده نشده برم پیشش. حالا هم سرما خوردم و بدن درد، دارم میرم دکتر. خدا کنه چرکی نباشه که پاک حیرون میشم.

مهرناز پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:28 ب.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

بیچاره آرمان.....
چشم مامان و بابای پریناز رووووشن....
این دختره هم خوب ورپریدس....

طفلکی :)
خیلی! :D
واسه شوهرش دلبری نکنه برای کی بکنه؟ :D

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:04 ب.ظ

خداروشکر خوبین
خدا قوت شاذه جون مهربونم :*******
ان شالله زودتر حالشون خوب بشه و برگردن خونه
مراقب خودت باش شاذه جونم :****

سلامت باشی عزیزم
ممنونم از دعای خیر و همراهیت :*******
انشاءالله. الهی آمین
متشکرم عزیزم. تو هم همینطور :******

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام شاذه جونم، خوبی؟ مادربزرگ و آبجی و نی نی خوبن؟
کجایی شما؟! دیگه دارم نگرانت میشما!
لطفا یه خبری از خودت بده

سلام امید جونم
خوبیم شکر خدا. فقط خسته ام و ذهنم تعطیل. امشبم شیفت شب برداشتم و دارم میرم پیش مامان بزرگ. دعا کن خوب بخوابن و از عهده ی پرستاری بربیام.
آبجی و نینی هم ممنون. خوبن شکر خدا. از وقتی امده خونه دیگه نشده برم پیشش. فقط دخترمو یکی دو بار فرستادم کمکش.

رها:)) چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:51 ب.ظ

به دخمل مامان چ کردهههههههههههه:))
بعله ک باید 10 سال صبر کنه! تازه حرف زیادی بزنه میشینم زیر پای پریناز بکنتش 20 سال! : خنده خبیث
خسته نباشی بانو:***********
سلام بانووووووو
بیچاره شدممممم .... بدم میاد از درس....اه...لعنت ب هرچی فیزیک و زیست و دیف و عمومیه از جمله عربی
اههههههههه:||||||
32 روز فقط.....

بعلهههه.... بیا دخترتو جمع کن پسرمونو کشت! :D
ای بدجنسسسسس :D
سلامت باشی گلممممم :**********

سلام به روی ماهت
اهههه منم از درس خوندن متنفرمممم. خدا صبرت بده!
موفق باشی :)

رها چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:00 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

ای جونم!!!
طبق معمول به محض باز شدن صفحه شروع کردم به خوندن و دقت نکردم چندمین قسمته... با خودم گفتم شاذه جونی معمولا یه خورده عجله داشت برای تمام شده داستان ولی نه دیگه تا این حد!!! خلاصه این شکلی تا آخرو خوندم دیدم به به چه قسمت توپـــــــــی رو از دست داده بودم! یعنی جا انداخته بودم...
واقعنا!!! چه صحنه هایی گاز و دمرو... دلم سوخت برا آرمان طفلونکی! پریناز هم اصلا تو باغ نیست...نمی دونه چه بلایی سر آرمان آورده!!! خیلی با مزه بود
آخ سلام یادم رفت!!!
خوبی دوست جونی؟!


حسابی زدم تو خط بالای هیجده :)))
چشم بسته بخون اخلاقت فاسد نشه :D
پریناز بیچاره پاک پرته. غریزش می فهمه داره چکار می کنه ولی خودش نه :)))

علیک سلام
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی عزیزم؟

نیایش چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام شاذه جون
خیلی خوشحالم که همچی بروفق مراده خیلی نگرانت بودم
زود زود بنویس مرسی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
دعا کن حال مامان بزرگم خوب بشه و به سلامت بیان خونه، حواسم جمع بشه بنویسم

حانیه چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:48 ق.ظ

شاذه جون سلام
مثل همیشه عالی
:*

سلام حانیه جون
متشکرم:*

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:44 ق.ظ

ان شالله که شب خوب و راحت خوابیده باشی
ما منتظریم

خیلی ممنونم. ذهنم مشغوله و خالی از داستان. الانم که بیمارستانم. کاش فردا عصر بتونم بنویسم و کمی از این حال و هوا بیرون بیام

رها چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:44 ق.ظ

سلام شاذه جون مهربون.بچه ها خوبن؟
داستان قشنگه.الان که آرامشم حکمفرماست بهترتر هم شده.
خیلی خوبه که می نویسی.
منم هی میخوام شروع کنم یه داستانی رو که تو ذهنمه تنبلی نمیذاره.خدایی تو ای ول داری یا این گرفتاری هات و بچه ها و امتحانات که نزدیکند بازم مرتب پست میذاری.دمتم گرم.
فکر می کنی داستان تا کی طول بکشه؟

سلام رهاجونم
خوبن شکر خدا. ممنون. دومی و سومی سرما خوردن.
خیلی متشکرم
نوشتن خیلی آرامش بخشه. الانم به خاطر مریضی مامان بزرگ و زایمان خواهرمه که ذهنم و بدنم خیلی درگیره و نمی رسم بنویسم.
جواب کامنتها هم اینقدر موند تا امشب که از توی بیمارستان دارم مینویسم. امدم شیفت پیش مامان بزرگم.
لطف داری
اصلا نمی دونم...

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:36 ب.ظ

خداروشکر که حالشون بهتره، ان شالله بهترم میشه
خداروشکر که شاذه جونم آرومه :*
پس ما منتظر قسمت جدید باشیم؟

خیلی از لطف و مهرت ممنونم :*
امشب خیلی خوابم. اگه خدا بخواد و خوب بخوابم فردا صبح انشاءالله

soheila سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:22 ب.ظ

سلام شاذه جونم ...همیشه خوب و خوش باشی عزیزم .
دخترمون انگار تازه یخش باز شده ها ... ولی نمیگه با این دلبریها کار پسرمون رو سخت میکنه ؟؟؟
طفلک چه تحملی هم میکنه !!!
خدا بهشون صبر بده ... ولی بعید میدونم کار اینا به ده سال بکشه ... اینا خیلی طاقت بیارن تا همین آخر تابستونه ...

سلامت و برقرار باشی همیشه شاذه جونمم ... . خدمت الهام بانو هم عرض ادب و ارادت ....

پ ن : آی هوس آبهای زیبا و رویایی کیش کردم ... خوش بحالشون ....

سلام عزیزم
سلامت باشی و خوشحال

بله. تازه چشماشو باز کرده :) دیگه عقلش به اونجاها قد نمیده :دی

نه بابا دیگه نهایتش همون آخر تابستونه :))

به همچنین شما. خیلی متشکرم :)

آی گفتی! منم الان خیلی دلم می خوادددد :)

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:00 ب.ظ

شاذه جونم خوبه؟
معلومه سرت شلوغه، خدا قوت عزیزم:*

خوبم ممنون
شلوغم حسابی
سلامت باشی :*

تبسم سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام شاذه عزیز، خوبین؟ خوشین؟ ایام به کامه که ان شاء الله؟ من بعد از چند ماه بی نتی برگشتم، اوه کولاک کردین، کلی سورپرایز شدم، با داستان جدیدتون هم کلی حال میکنم و عجیب منو یاد اولین بوسه میندازه. کلی مرسی
راستی متوجه شدم گویا مادربزرگ تون کسالت دارند، ان شاء الله که زودِ زود حالشون خوب میشه.
تا الان هم فکر کنم خواهرزاده تون بدنیا اومده باشند، به سلامتی و دلخوش، قدم نورسیده هم مبارک باشه، خاله شاذه جونم.

سلام تبسم جان
خوبم شکر خدا... الهی شکر... تو خوب هستی؟ دلم برات تنگ شده بود!
بله شبیه اولین بوسه شده. ولی چون اولین بوسه خیلی کوتاه و خلاصه شد، حالا دلم می خواد یه نمونه ی مفصلترش رو بنویسم :)

خیلی از دعای خیرت متشکرم. انشاءالله.
بله شکر خدا به سلامت به دنیا آمد. خیلی ممنونم عزیزم

مهرآفرین سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:16 ق.ظ

ای حااااان...مرسییییییییییی....

بخدا راضی به زحمت نبودیماااااا:)))...اونم دو تا دوتا

نره غول خوشتیپه خیلی توپ بود..اصن دقت میکنم میبینم غول بودن میاد به آرمان

دستتون خیلی تشکر...خدافظ

خواهش می کنم

زحمتی نبود :)


اتفاقاً به نظر من خیلی درشت هیکل نیست. هیکلش معمولیه. از حرص این که یکی هیکلی تر و خوش تیپ تر از خودش بیاد و دل پریناز رو ببره اینو می گفت :))

خواهش میشه. خدافظ

نینا سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:45 ق.ظ

کامنتم نمیاد :(
خوب بودنشون مبارک
خاله مبارک :*

نو پرابلم
مرسی
ممنونم :*

مینا دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:41 ب.ظ

ایشالا که فکر و خیالتون خیره! دعا می کنم براتون:)

خیلی ممنونم از دعای خیرت. نصفش الحمدالله به خیر گذشت. انشاءالله بقیه شم درست میشه...

azadeh دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:44 ب.ظ

aali mesle hamishe :* :* shazze mehraboon :*

شما لطف داری :*:*

فاطمه دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:51 ب.ظ

عی بابا
هنو دلم واسه ارمان می سوزه

گوناه داره خوووو
:))

جوش مزن

خوب میشه :دی

پاستیلی دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:40 ب.ظ

اخی اخی اخی

نامزد بازی میتونه خیلی دل نشین باشه
منم کیییش میخوام. کلاس خانه داری تشکیل نمیشه؟

فردا میرم ثبت نام!

خیلی خوبه برای فکر نکردن روش مناسبیه
مراقب خودتون باشین

بله وقتی که سوءتفاهمها برطرف بشه خیلی شیرینه :)

حتماً هست. بیا دوتایی بریم :دی

متشکرم عزیزم :*)

سیندخت دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام شاذه جون خوبین؟ مادربزرگ بهترن انشالله؟
منم با پریناز موافقم . وقتی آدم میتونه از لحظه لحظه زندگیش لذت ببره چرا باید با فکر آینده حال خودشو بگیره ؟
زندگی خیلی کوتاهه.
خیلی ممنون به خاطر این یادآوری.

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا
بهتر میشن انشاءالله...
واقعاً! مثل برق و باد می گذره...

خواهش می کنم عزیزم :*)

سپیده دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:33 ق.ظ http://realsense. Persianblog. ir

به به دوتا قسمت خوب و شیطنت دارممنونم که با این همه کار ومشغولیت فکری بازم مینویسی

از لطف و همراهیت متشکرم :)

خورشید دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:12 ق.ظ

سلام سلام شاذه جونم
میگذره! باور کن میگذره! روزهای دلگیر هم میگذره! فقط باید صبر کرد و خسته نشد. مطمئن باش تنها نیستی و دوستانت و همه کسانی که وقتی حال خوبی نداشتند با نوشته هات هوای ابری دلشون آفتابی شده، برات دعا می کنند و کنارت هستند.

سلام سلام خورشیدجونم
خیلی خیلی خیلی ممنونم عزیزم. پیامت کلی حس خوب و آرامش برام داشت. شکر خدا دو موردی که خیلی می ترسیدم و نگرانش بودم به خیر گذشت. انشاءالله بقیه اشم به خیر و عافیت می گذره.
متشکرم :*)

دختری بنام اُمید! دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:58 ق.ظ

بازهم با باز شدن چشمان ما بروی جهان غافلگیرمون کردی
امروز فرصت ورزش و اینا نبود، فقط بدو بدو رفتم جایی که کار داشتم، تو تاکسی خوندم
فقط تصور کن! گوشه تاکسی چسبیدم به شیشه، آفتاب مستقیم تو چشمم، دستمو سایه بون کردم دارم قسمت 27 عشق دردانه است میخونم و از دست پریناز حرص میخورم و هی دلم واسه آرمان میسوزه

عاشقتم شاذه جووووووووونم
امروز شاذه جان بازهم خاله می شود، قدمشون مبارک، مامان و نی نی هم سلامت باشن ان شالله
ان شالله مادر بزرگ بهترن؟
خودت خوبی؟

شما لطف دارید :)) برقرار باشی :)

تصور قیافت خیلی بامزه بود :))

منم عاشقتممممم :*)

خیلی ممنونم عزیزم. شکر خدا خوبن
بهتر میشن انشاءالله...
خوبم. خیلی آرومترم شکر خدا... برونسکوپی مامان بزرگ و سزارین خواهرک به خیر گذشته شکر خدا...

غزل دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:53 ق.ظ

خوب باشی همیشه

خیلی ممنونم عزیزم. سلامت باشی

نرگس دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:10 ق.ظ

چشممممممم مامان پرینااز روششششششششششششنننننننننن :)))))))))))))

:)))))

Lemol دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:43 ق.ظ

شاذه جون دوست داریم!❤️
این پرینازه بلا هم دلبری یادگرفته ها!
آرمان چه میکشه از دستش!

منم دوستت دارم ♥
همینو بگو :D

زینب دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:16 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

آخی !!

دستتون مرسی !

♥♥♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد