ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (25)

سلام سلامممم

نصف شبتون به خیر :)

اینم یه پست کوتاه مخصوص دختری به نام امید :)

امید جان صندلهای منو رد کن بیاد. پنج جفت، پنج رنگ :دیییی


بعداً نوشت: امید رفته صندل بخره :)) بیا امیدجان شوخی کردم :))



صبح با صدای شماطه اش از خواب بیدار شد. خواب آلود صدایش را قطع کرد و دوباره خوابید. کمی بعد به زحمت برخاست. تمام تنش کوفته بود. با یادآوری دیشب دلش گرفت. این دختره چی می گفت؟

خمیازه ای کشید. ضربه ای به در اتاق پریناز زد و در را باز کرد. هنوز خواب بود. آرمان هم با صدای خواب آلوده ای گفت: پریناز... پریناز هفت ونیمه بیدار شو. به کلاس نمی رسیم. پریناز؟

پریناز نشست و خواب آلوده گفت: باشه. درو ببند میام.

در را بست و برگشت. چایساز را روشن کرد. دست و رویش را شست و صبحانه آماده کرد. بالاخره پریناز با مانتوی گلدار و شلوار ساده ی سورمه ای بیرون آمد. کیف و شالش هم دستش بودند. آنها را روی مبل گذاشت و به دستشویی رفت.

آرمان از دیدن چهره ی درهم او غصه دار سر به زیر انداخت. برایش چای ریخت و ساندویچ نان و پنیر درست کرد.

پریناز که برگشت، بدون حرف نشست. چایش را با قند شیرین کرد و کمی آب سرد اضافه کرد.

آرمان با ناراحتی پرسید: هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز جرعه ای چای نوشید و آرام گفت: طوری نشده.

_: طوری نشده و این همه بهم ریختی؟

+: چی رو بهم ریختم؟

_: خودت. یه دفعه تمام انرژیت تموم شد. چکار کردم؟ نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز برخاست. بقیه ی چایش را توی ظرفشویی خالی کرد و گفت: چیزی نشده. دیر شد. بریم.

آرمان هم برخاست. تا پریناز شال سفیدش را ببندد و کیفش را بردارد، صبحانه را جمع کرد. پشت سر پریناز از در بیرون رفت. توی آسانسور به دیوار تکیه داد و همانطور که چشم به پریناز دوخته بود، گفت: حداقل بگو چکار کردم. اینجوری مجازات نکن.

پریناز ابروهایش را بالا برد. در حالی که از آسانسور پیاده میشد متعجب پرسید: من مجازات کردم؟

آرمان کلید را روی میز رسپشن گذاشت. به دنبال پریناز از در خارج شد و گفت: خب بله دیگه. نمی دونی با این اخم کردن و کنار کشیدنت چی می کشم. بگو دیگه. علم غیب ندارم. اصلاً نمی فهمم چی شده؟ تمام این ناراحتیها به خاطر اینه که پری صدات کردم؟! خب دیگه نمی کنم. به خاطر اینه که شونه هاتو گرفتم و گفتم راستشو بگو؟ معذرت می خوام فکر کنم زیادی فشار دادم. دیگه؟

+: به خاطر هیچ کدوم از اینا نبود آرمان. اصلاً ربطی نداشت. اصلاً اگه دلت می خواد همون پری صدام کن. هیچ فرق نمی کنه. شونه هامم درد نگرفت. فقط... فقط...

_: فقط چی؟ بگو دیگه!

+: از عاشقانه خوشم نمیاد. از اولشم بهت گفتم. این که به هر بهانه ماچم کنی... یا بخوای من این کار رو بکنم... نمی خوام. تمومش کن.

ملتمسانه نگاهش کرد. آرمان لبهایش را بهم فشرد و سر به تایید تکان داد. رو گرداند و لبش را گاز گرفت.

+: آرمان؟ قهر نباش. باشه؟

آرمان نگاهش کرد و با حواس پرتی گفت: قهر نیستم.

+: نمیشه همینجوری دوست باشیم؟ معمولی. این زن و شوهربازی خیلی لوسه.

آرمان به تلخی خندید. زبان روی لبش کشید و زمزمه کرد: باشه. دوستیم. دوستای معمولی.

پریناز دست به طرفش دراز کرد و گفت: پس آشتی.

آرمان دست او را گرفت. کمی فشرد و زمزمه کرد: آشتی.

چشم توی چشمهای هم دوختند. چشمهای پریناز به اشک نشستند.

آرمان دستپاچه پرسید: چی شد؟

پریناز رو گرداند و به تندی گفت: هیچی. دیرمون شد. بقیه راه رو بدویم؟ مسابقه.

و بدون این که منتظر جواب آرمان بشود شروع به دویدن کرد.

آرمان چند لحظه گیج به پشت سر او چشم دوخت. پریناز چند قدم دورتر ایستاد. برگشت و پرسید: پس چرا نمیای؟ الان خانم قهرمانی می رسه ها!

به دنبالش دوید. خسته... کلافه... عصبی... چرا گریه می کرد؟

تمام مدت کلاس پریناز سعی می کرد مثل همیشه سر حال باشد و شلوغ کند. همه جا حاضر باشد و اظهار نظر کند. ولی مصنوعی بود. مثل همیشه نبود. و همین حال آرمان را بدتر و بدتر می کرد.

وقتی کلاسشان تمام شد و بیرون آمدند، کنار هم راه افتادند. آرمان دستهایش را توی جیبهایش فرو برده و سر به زیر انداخته بود. دیگر نمی خواست بپرسد. ولی هنوز خودش را سرزنش می کرد.

پریناز مشتی به بازوی او کوبید و پرسید: برای چی غمباد گرفتی؟

آرمان از گوشه ی چشم بی حوصله نگاهش کرد و گفت: برای این که ناراحتی. الکی ادای خوشحال بودن رو در میاری. ولی ناراحتی. ناراحتیت هم تقصیر منه.

پریناز خندان و گله مند پرسید: ای بابا چرا شلوغش می کنی؟ چار تا ماچ اینقدر دعوا داره؟ خب خوشم نمیاد. احساس خوبی ندارم. الان هی لاولی بشیم بعدم ما رو به خیر و شما رو به سلامت. یعنی چی آخه؟ نمی تونم. فکر کن. تو رو که می شناسم. حالا من هی میگم نیا رستوران. ولی تو دلت واسه بابا و اعوان و انصار تنگ میشه یه روز پا میشی میای. بعد مثلاً من عادت کردم تو رو ببینم ماچت کنم. ببین اون وسط چقدر ضایع میشه!!! خب می خوام عادت نکنم. حرف عجیبیه؟

آرمان با صدایی گرفته پرسید: همه ی ناراحتیت سر همینه؟

پریناز شانه ای بالا انداخت و گفت: خب ها! از سنگ که نیستم. آدمم. نمی خوام اینجوری بهت عادت کنم.

_: اگه تمدیدش کنیم چی؟

+: خوبی تو؟! آرمان من فقط چهارده سالمه.

آرمان سری تکان داد و بدون این که نگاهش کند با غم گفت: و منم مرد ایده آلت نیستم.

+: چه ربطی داره آخه؟ مرد ایده آل چیه؟ من الان نمی خوام عروسی کنم. به فرض که بخوام. به فرض که من احمق یه دل نه صد دل عاشقت شده باشم. فکر می کنی مامان راضی میشه؟ مامان تو چی؟ گفتی اونم دلش می خواد ده سال دیگه ازدواج کنی. خودم چی؟ می خوام درس بخونم کار کنم. من هزار تا نقشه برای خودم داشتم.

آرمان فقط سر به تایید تکان داد.

پریناز بازویش را گرفت. رو در رویش قرار گرفت که آرمان نگاهش کند. آرام گفت: قهر نکن. باشه؟ من که اینجا به جز تو کسی رو ندارم. دوستامم به درد لای جرز می خورن.

_: قهر نیستم پریناز. قهر نیستم. تا هرجا بخوای باهات میام. فقط حالم گرفته یه. حوصله ی حرف زدن ندارم.

+: بریم سینما؟ فیلمش کمدیه. سر حال میای.

_: بریم.

بلیت گرفتند و وارد شدند. آرمان پرسید: چی می خوری برات بگیرم؟

+: وای هیچی. تو کلاس خیلی خوردم.

سری تکان داد و روی صندلی های سالن انتظار نشست. سرش را پشت سرش به دیوار تکیه داد و به سقف چشم دوخت. پریناز کنارش نشست. با بی قراری پابپا می کرد.

کمی بعد فیلم شروع شد و به سالن رفتند. آرمان طبق عادت کمی پایین خزید و سرش را روی پشتی گذاشت. پریناز هم پاهایش را جمع کرد؛ روی صندلی کج شد و سرش را روی شانه ی آرمان گذاشت.

هنوز چراغها روشن بود. آرمان سرش را روی سر او گذاشت و زمزمه کرد: این جزو زن و شوهر بازی حساب نمیشه؟

+: اذیت نکن دیگه. خسته ام.

_: باشه.

+: هروقت شونه ات درد گرفت بگو.

_: راحت باش. خوبم.

چراغهای سالن خاموش شد.

پریناز زیر گوشش زمزمه کرد: آرمان یه چیزی بگم؟

_: بگو.

+: تابستون که تموم بشه... واقعاً می خوای ده سال صبر کنی بعد عروسی کنی؟

_: اصلاً دلم نمی خواد به بعد از تابستون فکر کنم.

+: حالا یه دقه فکر کن. به خاطر من.

_: حتماً ده سال طول می کشه تا بتونم دوباره به ازدواج فکر کنم.

دست پریناز توی تاریکی روی دستش نشست. صدایش را شنید که با کمی خجالت پرسید: ده سال دیگه میشه بیای خواستگاریم؟

نظرات 37 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:35 ب.ظ

ان شالله بچه های گلتو خدا حفظ کنه
ممنون شاذه جونم، ان شالله زندگی منم خدا حفظ کنه
بهش اعتماد کردم که این همه راهو میخوام بخاطرش برم
همه زندگیمو سپردم به خدا ، اما دله دیگه گاهی آروم نمیشه!
دعا کن برام شاذه جونم :*

سلامت باشی گلم
الهی آمین
انشاءالله موفق و خوشبخت باشین کنار هم
حتما :*

دختری بنام اُمید! دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:27 ق.ظ

هنوز دارم به خصوصیه میخندم، خیلی باحال بوددددددددددد
درسته آگاهی چیز خوبیه، اما هر چی فکر میکنم قدیمیا خیلی بهتر بوده!
حداقل پسرا ماهواره و فیلم و کوفت و زهرمار! ندیده بودن که توقعات عجیب و غریب داشته باشن! چقدر زندگی ها ساده بود! الان خانوما همش به فکر رنگ و لعاب بیشترن بلکه یکم پیش شوهره جلوه داشته باشن!
بعد یکی مثل من که کل عمرش ساده زندگی کرده هی باید نگران زندگی متاهلی باشه!
درسته یار جان ما هم عاشق دل خسته است و اهل این چیزا نیست اما بازم نگرانم که سادگیم دلشو بزنه!
میدونی منم یه چیزی تو مایه های همون خصوصیم فقط ورژن 2015 هستم :))))))

منم کلی به خصوصی تو خندیدم :)))))))
بله. به نظرم تلفیقی از آگاهی و سادگی بهترین چیزه.
تو خونه ی ما که شکر خدا ماهواره نیست. ولی بازم بچه ها از هیچی مصون نیستن. خدا حفظشون کنه.
نگران نباش. اگر نگران باشی و بهش اعتماد نداشته باشی تمام زندگیت زهر میشه. اگر اعتماد کنی و همون که هستی خوب و تمیز و راحت کنارش باشی تا همیشه خوبین انشاءالله :)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:05 ب.ظ

آره خب منم گفتم یکم آرمانیه، نه خیلی زیاد
ازدواج با همخونه شدن بی مقدمه با یه دختر شیطون یه کم فرق داره

الهام بانو جان هم اکنون نیازمند یاری سبزت هستیم، بیا

+شما خیلی واسه ما عزیزی شاذه جونم، خیلی

کامنت خصوصیتو دیدی؟ :دی
بله البته! :دی

الهاااااام! خواهش می کنم. کله ی من داغ کرد بس جوش زد و قل خورد. بیا و کمی مرا از فضای نگرانی خارج کن خواهشا!

شما لطف داری عزیزم :*)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:17 ب.ظ

باشه افسانه نه! اما شاذه جونم قبول کن آرمان یکم آرمانیه:دی
چندتا پسر میتونی پیدا کنی که یه دختر از صبح تا شب اینجوری جلوش رژه بره! بره تو تختواب کنارش بخوابه، ماچ و بوسه راه بندازه، ناز و ادا بیاد! بعد پسره هم اینجوری منطقی برخورد کنه! جدیدا گاز هم که میگیره:))))) یه روز و یه شب قبول! اما نه دیگه یه مدت طولانی!
گاهی عقل و منطق هم در مقابل یه چیزایی تسلیم میشه:دی

+ الهی، پس حسابی سرت شلوغه؛ ان شالله مادربزرگتون زودی خوب میشن و میرن خونه
ان شالله خواهرتونم بسلامتی فارغ میشه، پیشاپیش قدم نو رسیدتون مبارک خاله خانم:******
الهام بانو ببین شاذه ما چقدر سرش شلوغه؛ انقدر اذیتش نکن، طفلی گناه داره هاااا
تو این شلوغی و برو و بیاها مراقب خودت هم باش شاذه جونم که سلامتیت خیلی مهمه

قبول دارم. ولی نه صد در صد. خیلیا رو شنیدم که تا ماهها بعد از ازدواج پس زده شدن و قبول کردن و موندن و زندگی کردن تا درست شده. بعضیام برعکس... اولش خوب بوده بعداً به خاطر اختلافاتشون همخونه شدن و به خاطر بچه هاشون کنار هم موندن. در هر حال دلم نمی خواست اینقدر قضیه بیخ پیدا کنه :))) از الهام جان گمشده خواهشمندم هرجایی که قایم شده بگرده یه راه گریز مودبانه برامون پیدا کنه که بیش از این وارد معقولات نشیم :دی

+ خیلی ممنونم. التماس دعا :(
انشاءالله. خیلی متشکرم. لطف داری :*****
همینو بگو!
مرسی از لطفت. از جمله ی آخرت یه لبخند عمیق نشست رو لبم. متشکرم که به فکرمی :****

دختری بنام اُمید! یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ب.ظ

چقدرم الهام بانو سروسامون داد به وضع آرمان، فعلا که زده داغونش کرده، من نگرانم براش
الهام بانو جان زودی بیا تا آرمان یه کاری دست خودش و پریناز و مامان و باباهاشون نداده
خوبه که افسانه ها تو داستان ها اتفاق میوفتن، کاش تو دنیای واقعی هم اینجوری بود، عمرا یه پسر بتونه این همه مقاومت کنه، اونم تو این سن و سال! طرف میره یه جلسه خواستگاری میخواد دختره رو قورت بده، چه رسیده به خونه خالی و .... :))))))

همینو بگو. من خسته ام. الهامم می زنه می ترکونه :))
الهااااااام بیا دیگه! سعی کن یه فکری برای اینا برداری. من میرم کلینیک برمی گردم یه کاریش بکن دیگه. خواهششش... باز فردا باید برم اون یکی بیمارستان خواهر کوچیکه سزارین بشه خلاصه آشوبم. نمی تونم دنبالت بگردم. خودت بیا بی زحمت.

نه حالا خیلی هم افسانه ای نیست. آرمان آدم آهسته و پیوسته پیش رفتنه. دست از هدفش برنمی داره ولی حمله هم نمی کنه. یعنی می دونه جلوی آقای بهمنی حمله کردن فایده نداره :)

دختری بنام اُمید! شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:29 ب.ظ

خداروشکر حالشون بهتره، ان شالله زودتر خوب میشن و میرن خونه.
خداقوت شاذه جونم :******
میگفتی میومدیم کمک، چرا دست تنها؟!

الهام بانو کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟ ما خیلی دوستت داریما!!!!!

سلامت باشی عزیزم. خیلی ممنونم :*******

ای جانم :) لطف داری :*)

الهاااااام! هووووو؟ بیا دیگه. خواهش می کنم. خوابم که پریده. اقلاً بیا یه سر و سامونی به حال آرمان طفلکی بده دیگه. گناه داره.

[ بدون نام ] شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام شاذه جان
پستهای جدید عالی بود
من این روزا با موبایل می خونم وقت نمیشه نظر بزارم
بی صبرانه منتظرم ببینم آینده چی میشه

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
لطف داری
ببخشید شما؟
اسمتو فراموش کردی :)

سیندخت شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:57 ب.ظ

سلام شاذه جون انشالله خدا در این روز عزیز همه مریض ها بخصوص مادر بزرگه شما رو شفا بده امین

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
الهی آمین

دختری بنام اُمید! شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:31 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟ مادربزرگتون بهترن؟
ان شالله خیلی زود خوب میشن، درد و درمان از خداست، توکل کنید به خودش، حتما براشون دعا میکنم

میدونم سخته نوشتن تو این شرایط اما مطمئنم حالتو بهتر میکنه
دوستت دارم شاذه جون صبور و مهربونم

سلام امید جونم
شکر خدا خوبم. مادربزرگم هم خدا رو شکر. خیلی ممنونم از دعای خیرت. انشاءالله بهتر میشن و میان خونه.

امروز دیگه بیمارستان نرفتم افتادم به جون خونه. این چند روز به کلی به حال خودش رها شده بود. هر بار چشمم به آشپزخونه و خونه ی کثیف میفتاد حالم بد میشد ولی فرصت نداشتم تمیز کنم. دیگه امروز کلی شستم و رفتم و حالا دارم از خستگی غش می کنم. الهام جان هم معلوم نیست تو کدوم سوراخ قایم شده :(

منم دوستت دارم عزیزم :***

خورشید جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام سلام دوباره شاذه جونم
من میدونم الهام بانو هم گاهی کار براش پیش میاد، اصلا می خواهد بره استراحت ، خودتون هم یک مامان مهربون هستید که خیلی کار دارید ولی میشه الان که جای حساس داستانه زودتر بیایید . اینو من نمی گمباور کن آرمان کلی پیشم رو انداخته که بیام اینو بگم. خودش خجالت میکشه بگه ولی طفلکی الان خیلی تو استرسه. گناه داره. بدجایی ولش کردیم
خیلی دوستت دایم شاذه جون

سلام به روی خورشیدت :)

همه ی کارا به کنار. وقتی همه چی خوب باشه خوبه. ولی مامان بزرگم مریضن و منم خیلی بهشون وابسته ام. تو بیمارستان با گوشی کامنتتو خوندم ولی مشغول پرستاری بودم نشد جواب بدم. الان امدم خونه دارم جواب میدم.
کلی خندیدم از شوخیت و روحیه ام بهتر شد. دعا کن حال مادربزرگم بهتر بشه بیام یه پست مفصل بنویسم. با این حال الان هم سعی می کنم. بلکه کمی از فضای بیمارستان خارج بشم و برم رو خط کیش :)
متشکرم. منم دوستتون دارم :*)

soheila جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:47 ق.ظ

ای جاااااااان. .....
اخرش حرف دلش و گفت .....
لی لی لی لی .... مبارک باشه

خیلی هم ممنون شاذه بانو جان

مرسییییییییی

بله :))

گل بریزین رو عروس و دوماد :))))

خواهش می شود عزیزم :)

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:47 ب.ظ

ممنون شاذه جونم لطف داری

+ فعال! من؟! منِ تنبل؟!!

++ اما من بدون تعارف گفتم، 5 جفت کفش قابل شما رو نداره!

+++ منتظر قسمت جدید هستیم

خواهش می کنم عزیزم ♥

ورزش و کار و فعالیت دیگه :)

شما لطف داری ♥

منم همینطور :D الهام جان زنگ تفریح زده رفته تعطیلات :(

118 پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:54 ق.ظ

شما یک تک پا بیاین تا سر خرمن من یک وعده ای میدم بهتون :))

دستت درد نکنه :))))

پاستیلی پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ق.ظ

اخیی اخییی اخییی

چه رمانتیک هعیییی یه سینما هم نرفتییم

هعیییی... هنوزم دیر نشده با علی برین :D

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام شاذه بانو
خوشحالم دوست جدید و عزیزم
خیلی قشنگ شده داستان ای خدا.
من طاقت نمیارم.صبرم کمه


یعنی میشه زودی آپ کنی؟؟؟؟؟


میخوام ادامه شو بخونم.فک کنم آرمان رفت تو کما

سلام فاطمه جان
منم خوشحالم
خیلی ممنونم از لطفت
سعی می کنم زود بنویسم. هم الهام بانو باید کمک کنه (به قوه ی الهامم برای نوشتن میگم الهام بانو ) و هم این که فرصت کنم. جور بشه در اولین فرصت می نویسم.


ها بیچاره. هنگ مونده

118 چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:06 ب.ظ

حالا یه پست بلند مخصوص من میدین ؟ :)))

امید وعده ی پنج جفت کفش داد. تو چی؟ هنوز سور گوشیتم بهم ندادی :))))

مهرآفرین چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:18 ب.ظ

واای...آره...مگه میشه کیان مهر و یادم بره...به کام و آرزوی دل...خیلی قشنگه...چهل بار خوندمش..هنوزم تکراری نشده..

همین کیان مهر عالیه..خوشتیب..خوشکل...و جنتــــلمن.. فقط کاش روز اولی دادگاه نداشته باشه

خب...من برم دعا کنم:دی

پست بعدی رم زود بذارین...بوچ بوچ....خدافظ

تو لطف داری! ♥

خیلیم عالی! پس اینم تو دعاهات ذکر کن ;) اصلا می تونه وکیل نباشه. هر شغلی عشقته انتخاب کن :)

برو. مطمئن باش بی تاثیر نیست :)

چشم
بوووووس
خدانگهدار

رها:) چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:30 ب.ظ

پرینااااااااز.... دختر ک تقاضای ازدواج نمیکنه! بی جنبه بازی درنیار اینقدر..میای خونه دیگه!
میبینی تروخدا جوونای این دوره زمونه هیچ چی حالیشون نیست:))))))
سلام:D
الان من در تایم استراحتم گوشیمو دزدیدم اومدم رو پشت بوم مدرسه:)) ناظمه بفهمه بیچارم میکنه :))))
بعدا میام دوباره!

رهاااا :)))))
خیلی باحالی :)))))
علیک سلام :D
پشت بوم؟! خوب باشی :)))
بیا بیا :D

مهرآفرین چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:01 ب.ظ

واقعا میخخخریییین؟؟؟؟
مرسییییی
فقط بی زحمت یه رمانتیکشو انتخاب کنید...اسمشم مهر داشته باشه دیگه عااالیهههه
آخه با خواهر جانا قراره جهاد کنیم رو اسم مهر.کلا آزار بدیم بقیه رو( بس که همه مون مهر داریم خانواده داغون میشن تا صدامون کنن)

پ.ن:میگما...میخواین آدرس بدین خودم سفارش بدم؟؟؟؟

میخخخخرم :D
خواهش می کنم ♥
مهرداد؟ مهران؟ مهراد؟ مهراب؟ کیان مهر؟ آخری رو بیشتر از همه دوست دارم :D کیان مهر رئوفی یادته؟ اون مدلی خوبه؟ فوق رمانتیک و جنتلمن :)

آدرس خاصی نداره. کافیه آخر شبا براش دعا کنی. فقط سعی کن به همه ی جوانبش فکر کنی. مطمئن باش خدا می رسونه :)

خاتون خوابها چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:03 ب.ظ

واااااااای این پست خیلی دوست داشتم .لطیف و ظریف و عاشقانه

خییییلی ممنونم خاتون جان ♥♥

مهرآفرین چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام...منم خوبم تشکرعاغا از طرف من یه تچکر حسابی از الهام بانو جان بکنید....
آخییییی....ای جاااااااانم.....آرمان فدای این دختر خجالتی شه
واااااااای.....خیییییییلییییی خوووووب بووووود
وووووییییی چه قشننننننگ....منم مییییییییییییییخواممممم
حیا رم گذاشتم در کوزه دارم آبشو نوش میکنم

سلام
خدا رو شکر که خوبی ♥
چشم حتما :D

ای جان ای جان :D

مرسییییییییی ♥♥
میخخخخرم برات ♥
بی خیال. اینجا تعارف نداریم :D

فاطمه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:37 ب.ظ

واااااااای
جانم:))))
پس چرا هی دل آرمان طفلی رو آب میکنه؟:))

این تردیدای پریناز منو کشت

+سلام. خوبید؟:)

همه ی دخترا این تردیدا رو دارن. منتها وقتی خوددرگیری دارن و دارن درباره ی خواستگارشون فکر می کنن تو خونه ی باباجونشون نشستن و مامان جان براشون آبمیوه می گیره و هی میگه آخی دخترمممم....
نه این که خواستگار مربوطه با کلی آشوب تو دلش، ور دلش نشسته باشه و هی مثل کک تو تابه بالا و پایین بپره و بگه پس چی شد؟ :)))

سلام :)
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟ :)

sokout چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:17 ب.ظ

وای چه کرده شاذه جون

هوارتا مرسی
من هنوز تو هپروتم

مرسییییی :D
خواهش می کنم ♥
همون جا باش. خوش می گذره :D

حانیه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام شاذه جون
هی وای من...
این دختره هم از دست رفت ها!
کلا تا رفت فضا اروم بشه سریع کاتش کردی ها! اونم جای حساس, فکر نکن نفهمیدیم ;-)

سلام عزیزم
ای وای ای وای :D
همش تقصیر الهام جانه! رسیدم اینجا ترمز کشیده وایساده. یعنی هرچی التماس کردم بعدش چی، دیگه حرف نزد که نزد! خودمم حیرون شدم از جمله ی آخری!

نرگس چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:10 ق.ظ

بخدا خاله!!
یه دقه پاچه میگیره یه دقه میگه ده سال دیگه بیا خاستگاریم.
ده ساااااااااااااال دیگههههههههههههههه

:))))
بنده خدا خودشم گیج شده آخه. تا وقتی که عاشق نشده بود که تکلیفش معلوم بود. بعد مامانش امد بعد عاشق شد دیگه پاک برنامه هاش بهم ریخت طفلک. از یه طرف عصبانی شد که نمی فهمه چی می خواد و مامانم چه بگه و مامانش، از طرف دیگه خب آرمان رو هم می خواد. بالاخره نتیجه گرفت همون قرار ده سال دیگه رو بذاره خیالش راحت بشه ولی خب محاله طاقت بیاره :)

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:37 ق.ظ

گویا خودم دیرتر از همه رسیدم
ممنون شاذه جونمممممممممممممممممممممممممم
عاشقتمممممممممممممممممممممممممم
صبح که چشمامو باز کردم، گوشیم بالا سرم بود، فوری چک کردم ببینم نوشتی یا نه، دیدم نوشتی خیالم راحت شد، پاشدم نرمش و ورزش و صبحونه و تو راه شرکت هم داستانو خوندم، آیییییییییییییییییییییییییییی چسبید
ممنون که این پستو بخاطر من نوشتی، وقتی اسممو بالای پست دیدم کلی ذوق کردم، در حد ذوق مرگی
این پست اصلا یه جور دیگه چسبید
ممنون شاذه جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم
ای پریناز گیس بریده، چشم مامانه رو دور دیده
خوشم میاد اصلا از رو نمیره

+ ما همچنان سر حرفمون هستیم، آدرس بده 5 جفت کفش رنگی تحویل بگیر

فکر کردم از ترس کفش خریدن فرار کردی :)) یک ساعته دارم ویرایش می کنم که بنویسم شوخی کردم ارسال نمیشه! سرعت اینترنت در حد حلزوووون!
آهان! بالاخره ارسال شد!! :))

خواهش می کنمممممممممم
منم دوستت دارمممممممم

به به ماشاءالله! چه خانم فعال و پویایی! آفرین آفرین! موفق باشی!

ای جانممممممممممم! قابلی نداشت

گفت ده سال دیگه که مامانشم راضی باشه :))
ابداً! خجالت مجالت تو کارش نی

:))) شوخی کردم

نرجس چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:48 ق.ظ

عزیزم پریناز

نیایش چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:28 ق.ظ

سلام
خیلی مرسی شاذه جونی بوس بوس

سلام عزیزم
خواهش می کنم
بوس بووووس

خورشید چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام سلام شاذه جونم
فکر کنم قیافه آرمان الان این شکلیه شایدم این شکلی فقط کاش این شکلی نشه که پریناز پشیمون بشه
دوسنن دارم هوارتا برای همه آرامش و محبتی که می دونم تو وجودته و با نوشته هات به ما منتقلش می کنی

سلام سلام عزیزم :)

آرمان جان فعلاً هنگ هنگه! فقط یه لبخند خواب آلود رویایی داره و چشم دوخته به پرده ی سینما و هیچی نمی بینه :دی

خیلی ممنونم عزیزم. همین لطف و همراهی شماست که آرامش میده

نرگس چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:14 ق.ظ

این دختره دیوانه است!
خوب حقم داره بیچاره... کی تو این سن میفهمه که از آینده و زندگیش چی میخواد؟!

جاااان؟
خونسردی خودتو حفظ کن نرگس جان :دی

سپیده چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:41 ق.ظ http://realsense. Persianblog. ir

میگم آرمان غش نکنه؟
آخر قسمت امشب یه لبخند پهن از ته دل داشت

تقریباً غش کرده :))
بلهههه :)

azadeh چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:03 ق.ظ

akheeey akharesh kheili gogoli bood :* khaste nabashi shazze joon :*

خیلی ممنونم آزاده جونم. سلامت باشی

زینب چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:30 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

نصفه شبتون بخیر !
عجب !! عجببب !! عجـــــــــــــــــب !!

ملت چه شانسایی دارن !
یعنی شخصیت داستانم نشدیم اینطوری کلی عاشق سینه چاک پیدا بشه واسمون !

(ولی خداییش عاشق این مدلی خیلی خطرناکه ! خیلی !! نمونه های وحشیش زیاد دیده شده ! )

خیلی قشنگ بود ! خیلی !!
ده سال دیگه بره خواستگاری ؟؟
نااازی !!


خوب دیگه...بزن بریم ده سال بعد لطفا الهام جون !

+میخوام الهامو گول بزنم . مشکلی که نداری عایا ؟

صبحتون به خیر :))
بلی بلی بلی :دی

والا!
می خوای بیا بشو :دی

خیلی زیاد! خدا نیاره!!!


خیلی ممنونم عزیزم :)
فکر می کنی آرمان بتونه ده سال صبر کنه؟ الهام بانو پیشکش :))))

ارکیده صورتی چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:23 ق.ظ

سلااااام
آخر منو میکشی با این شگفتانه های یهویی شاذه جووونم

آخی جانم پریناز...دخترک عزیزم...عاشق کوچولو
طفلکی آرماااان....مواظبش باش شاذه جون..از ذوق زیاد سکته نکنه گل پسرمون
لااقل میذاشتی فیلمو ببینید بعد پسرمونو ذوق زده اش میکردی !
دست مریزاد بانو
سلامت باشی گلم
بووووووس:-*

سلااااام
خدا نکنه عزیییییزم



مواظبشم. الان که هنگ هنگه
فیلم می خواد چکار؟ دست میندازه دور شونه های عشقش حالش خوب میشه. پریناز کوچولو هم فیلم می بینه براش خوبه

سلامت باشی خانم گل
بوووووووووووووووووس

میس هیس چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:20 ق.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

آخ قلبم :))

آآآآخخخخ :)))

mahtab چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:58 ق.ظ http://heyvanazarimamnoo.blogsky.com/

خوووب

ممنووووون :)

سیندخت چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:56 ق.ظ

سلام شاذه جون
ای جانمممممم پریناز
قشنگتر از این نمیتونست بگه

سلام عزیزم
مرسییییییی :)
متشکرممممم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد