ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (23)

سلام سلامممم

من همچنان آبی قرمز ندارم. آقای همسر سرش شلوغه. بعد مثلاً الان وقت داره که من می خوام آپ کنم نمی ذارم بشینه ببینه این ویروسه کجاست و چه کرده :دی

امشب شب آرزوهاست. برای همه ی آرزوهای قشنگتون از خدا طلب استجابت دارم به خیر و عافیت :)

نظرات بلاگفا طبق معمول باز نمیشه. شایا گلم قدم نورسیده مبارک :***


ویرایش نشده. اشتباهی دیدین بگین :)

ساعتی بعد با کابوس رفتن پریناز از خواب پرید. توی تخت نشست. اول فکر کرد هنوز پریناز برنگشته است، اما کم کم ذهنش بیدار شد. با کمی نگرانی حاصل از خوابش، از جا برخاست. گلویش از تشنگی می سوخت. آرام وارد هال شد. با دیدن دخترک غرق در خواب لبخندی از آرامش بر لب نشست.

تلویزیون هنوز روشن بود. کنترل را به آرامی از دست پریناز بیرون کشید و خاموشش کرد. یک لیوان آب خورد و برگشت. روی مبل نشست و به موهای پریشانی که مثل هر شب از گرما بالای بالش رهایشان کرده بود چشم دوخت. یک دستش هم بالای سرش روی موهایش بود.

آرمان زمزمه کرد: بذاری بری میمیرم. باور کن میمیرم.

به پشتی تکیه داد و فکر کرد که چطور می تواند مادرها را راضی کند. یک طرف مادر خودش بود و یک طرف مادر پریناز که اصلاً به نظر نمی آمد به این آسانیها راضی بشود.

یاد زمان دامادی پسرعمویش افتاد. آن موقع که هنوز خودش رویای خارج رفتن و پیشرفتهای آن طرف آبی را داشت. ماهان بیست و چهار ساله بود. لیسانس گرفته بود و ازدواج کرده بود.

مامان با نارضایتی می گفت: چه وقت داماد کردن این بچه بود؟ تازه لیسانسشو گرفته. کلی استعداد داره! حالا چه جوری درسشو ادامه بده؟ حقوقشم که هنوز کفاف خرج دو نفر رو نمیده. درسته که باباش کمکش می کنه ولی چه وضعشه آخه؟ نمی فهمم مادرش چه اصراری داشت که به این عجله بندازش تو زندگی مشترک؟!

آرمان می شنید و هیچ نظری نداشت. بابا با آرامش گفت: چکار به مردم داری خانم؟ تو به بچه های خودت برس.

عاطفه هم که شوهرش مسافرت و چند روزی مهمانشان بود گفت: خب با زنش باهم درس می خونن. چه ایرادی داره؟

مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: حتماً! مگه میشه؟ سال دیگه هم بچه بغل ونگ ونگ ونگ... تمام زندگی برای زن عموت همینه.

بابا دوباره گفت: لااله الا الله! خانم چی از شما کم میشه؟ ولشون کن.

=: دلم برای اون بچه ی طفل معصوم میسوزه. این هنوز داشت درس می خوند. به چه زوری...

عاطفه گفت: مامان دوره ی ازدواج اجباری گذشته. اگه ماهان خودشم نمی خواست زن عمو نمی تونست مجبورش کنه.

آرزو نگاه کلافه ای به آرمان انداخت. آرمان هم شانه ای بالا انداخت و گفت: یه لیوان آب به من بده.

و آرزو به دنبال آب به آشپزخانه رفت.

 

 

سرش را از روی پشتی برداشت. دوباره به پریناز غرق خواب چشم دوخت و فکر کرد: بابا و عاطفه کمکم می کنن. مامان راضی میشه. باید بشه.

پریناز خواب آلوده غلتید. با دیدن پاهای آرمان چشم برداشت و او را روی مبل دید. پرسید: چرا نخوابیدی؟

_: امدم آب بخورم دیگه خوابم نبرد. تو چرا بیدار شدی؟

پریناز بلوزش را تکان داد و نالید: گرمه.

آرمان از جا برخاست. کولر را روشن کرد و یک لیوان آب برایش ریخت. پریناز نشست. تشکری کرد و آب را نوشید. بعد گفت: از کولر ترسیده شدم. خیلی دردش وحشتناک بود.

_: من بیدارم. یه کم خنک شد خاموشش می کنم.

+: صبح سختت میشه بیدار شی.

_: شماطه دارم. تو بخواب.

پریناز دوباره دراز کشید و پشت به آرمان به پهلو غلتید و سعی کرد بخوابد. اما چند دقیقه بعد در همان حالت پرسید: آرمان؟

آرمان هم که نشسته داشت چرت میزد، پرسید: هوم؟

+: اگه نتونیم تا آخر تابستون مامانو بپیچونیم چی؟

_: به بابات میگیم یه فکری براش بکنه.

+: بابا می دونه من اینجام؟

آرمان خمیازه ای کشید و بعد گفت: روم نشد بهش بگم. ولی اجازه دارم. بیخود نبود که به زور اون سند رو مهر و امضاء کرد و داد زیر بغلم.

پریناز به پشت خوابید. به سقف چشم دوخت و پرسید: مطمئنی که کار بدی نکردیم؟

_: مطمئنم.

+: اگه اینقدر مطمئنی میشه فردا به بابا بگی؟ می خوام خیالم راحت بشه که راضیه.

_: خودت بگو.

+: من بگم؟! میمیرم از خجالت! اصلاً مثلاً من خبر ندارم ها! قرار که نبود به من بگی. به بابا هم نگو که بهم گفتی.

_: اگه خودش پرسید چی؟

+: خب اگه پرسید دروغ نگو ولی...

_: اینقدر نگران نباش.

+: فردا به بابا زنگ می زنی؟

_: می زنم. برم بخوابم؟

+: برو. بذار کولر روشن باشه. خودم خاموشش می کنم.

_: خواب نری روشن بمونه!

+: نه بیدارم.

آرمان با خستگی برخاست. دستهایش را حسابی کشید و رفت خوابید.

صبح روز بعد پریناز با جفت زانوهایش روی تخت پرید و از خواب بیدارش کرد. لای چشمهایش را باز کرد و به دخترک که با نگاهی درخشان کنارش نشسته بود نگاه کرد.

+: سلام. صبح به خیر.

آرمان خواب آلوده دوباره چشم بست و گفت: سلام. ساعت چنده؟

+: هفت و ربع.

ابروهایش را بالا کشید و به زحمت بیدار شد. پرسید: شماطه ی من زنگ نزد؟

+: چرا زد. من برداشتم قطعش کردم صداش بیدارت نکنه. می خواستم اینجوری بیدارت کنم هول کنی.

آرمان نشست و خندان نگاهش کرد. گفت: من الان هول کردم. بیا از دلم در بیار.

پریناز خندید. موهای پریشانش روی شانه هایش ریخته بودند و چهره اش از خوشی می درخشید. گوشی آرمان را به طرفش گرفت و گفت: به بابا زنگ بزن. بیداره.

آرمان گونه اش را پیش آورد و گفت: الکی که نمیشه. از دلم در نیاوردی.

+: میشه. تو زنگ بزن. ببین میشه.

_: نه نمیشه. راه نداره.

+: زنگ بزن. خواهش می کنم.

_: آخه اول صبحی زنگ بزنم هول می کنه. بعد اون وقت کی بره از دل بابات در بیاره؟

پریناز مشتی به شانه اش زد و گفت: خیلی لوسی آرمان.

_: اوخ اوخ کتکم که می زنی. طلبم داره زیاد میشه ها. باید حسابی از دلم در بیاری.

+: به بابا زنگ بزن.

_: اگه زنگ بزنم حله؟

+: چی حله؟

_: جبران کتک و از خواب پروندن رو می کنی؟

پریناز مشتی روی تشک زد و گفت: من نمی فهمم چی داری میگی. زنگ بزن دیگه. دارم از عذاب وجدان میمیرم. بذار بلندگو منم بشنوم.

_: خیلی خب بذار یه آبی به صورتم بزنم با این صدای خواب آلود زنگ نزنم.

+: زود بیا.

_: میام بابا. دستشویی در پشتی نداره که فرار کنم.

پریناز با خنده گفت: خیلی لوسی!

توی هال که برگشت پریناز امانش نداد. شماره را گرفت و روی بلندگو گذاشت. آرمان نفسی گرفت و سعی کرد آرام باشد. روی مبل نشست و گوشی را گرفت. پریناز جلویش روی زمین نشست و ساعدهایش را به زانوهای آرمان تکیه داد. چانه اش را هم روی دستهایش گذاشت.

صدای آقای بهمنی پخش شد: سلام آرمان جان.

_: سلام آقای بهمنی. حال شما خوبه؟

=: شکر خدا. خوبم. تو چطوری؟ پریناز خوبه؟

_: خوبم ممنون. پرینازم خوبه.

به چشمهای منتظر دخترک که سر بالا نگاهش می کرد، چشم دوخت.

آقای بهمنی پرسید: کلاسا در چه حالن؟

_: خوب. عالی. واقعاً استفاده می کنیم. محیط خیلی خوبی هم داره.

=: دیگه چه خبر؟ چه کرده بودی که مادر بچه ها ازت شاکی بود؟

_: هیچی آقا... زنگ زدن به پریناز... ما هم همون موقع از کلاس امده بودیم رفتیم کنار ساحل... وقتی فهمیدن باهمیم... یه کم ناراحت شدن.

=: به خاطر همین شلوغ کردن هایه که بهش نگفتم. و الا راز مگویی نبود. پریناز چطوره؟ اذیتت نمی کنه؟

لبخندی بر لبش نشست. دست پریناز را نوازش کرد. پریناز چشم و ابرویی برایش آمد. آرمان جواب داد: نه همه چی خوبه... راستش زنگ زدم یه کسب اجازه ای بکنم... ما مجبور شدیم... یعنی پریناز با دوستاش اختلاف پیدا کرد... امد پیش من.

آقای بهمنی آه بلندی کشید. چند لحظه ای جواب نداد. بعد آرام پرسید: می دونی که دستت امانته؟

_: بله آقا. خیالتون راحت. مثل چشمام مراقبشم.

=: پیش تو باشه خیالم راحته. ببخش که بازم سفارش می کنم. حواست بهش باشه.

_: خواهش می کنم آقا. این چه حرفیه؟ شما امر بفرمایین. رو چشمم. با دل و جون مراقبشم.

=: متشکرم. مراقب خودتم باش. کاری چیزی اینجا نداری بابا؟ پول کم نداری؟

_: خیلی ممنون. همه چی هست. متشکرم.

=: تعارف نکنی ها.

_: نه آقا چه تعارفی؟

=: کسر و کمبودی بود زنگ بزن.

_: حتماً. خیلی متشکرم.

=: به پرینازم سلام برسون.

_: چشم. بزرگیتونو می رسونم.

=: خداحافظ.

_: خداحافظ.

قطع کرد و پیروزمندانه به پریناز چشم دوخت. پریناز سر خورده گفت: خیلی خب تو بردی.

_: جایزه می خوام. الکی که نیست.

+: باشه. به عنوان جایزه صبحانه حاضر می کنم.

_: نه بابا! اشتهاتم که خوبه!

پریناز چپ چپ نگاهش کرد و پرسید: قرار بود بد باشه؟

_: یادت نرفته که چه جوری بیدارم کردی؟

+: خیلی خب. چاییم برات می ریزم. دیگه؟

_: کتک هم زدی.

+: خب ظرفا رم میشورم. دیگه؟ چقدر من کوتاه بیام؟ چقدر؟ چقدر؟ من دارم اینجا حروم میشم.

و خندان به طرف کتری برگشت. نصف بطر آب معدنی توی آن خالی کرد و روشنش کرد. بعد مشغول چیدن صبحانه روی میز شد.

آرمان به پشتی مبل تکیه داد. پا روی هم انداخت و گفت: می دونی که منظور من این نبود. زنگ نزدم پیش بابات غمزه بیام که برام صبحانه بچینی.

پریناز چای دم کرد و گفت: خب نخور. خودم می خورم.

_: پریناز! یه خواهشی ازت کردم.

پریناز ابروهایش را بالا برد و با تعجب پرسید: خواهش؟

بعد شانه بالا انداخت و ادامه داد: من که یادم نمیاد. قند کو؟ هان. دیدم.

آرمان در حالی که برمی خاست غرغرکنان گفت: اککهی! اگه ما شانس داشتیم که الان داشتیم تو پنت هاوسمون، جنوب فرانسه، خاویار طلایی می خوردیم.

پریناز دو تا لیوان کنار قوری گذاشت و گفت: شنیدم اصلاً خوشمزه نیست. هیچ حسرتی هم برای خوردنش ندارم. ولی اگه پاش بیفته امتحان می کنم.

آرمان جلو آمد. لیوانها را پر کرد و مال خودش را برداشت. پشت میز نشست و گفت: چه همه هم خرید کردی!

+: رفتم تو فروشگاه جوگیر شدم. یهو هرچی خوشم امد برداشتم. بعد دیدم اوه! هم سنگین شد هم گرون شد هم بدبخت شدم تا به اینجا رسوندمشون.

_: یه زنگم نمیشد به من بزنی!

پریناز بدون این که نگاهش کند، گفت: تو که زنگ نزدی... فکر کردم قهری.

_: چرا باید قهر می کردم؟!

+: به خاطر حرفای مامان مثلاً...

همچنان نگاهش را از او می دزدید.

آرمان چانه اش را گرفت. رویش را به طرف خودش برگرداند و گفت: وقتی داری باهام حرف می زنی به من نگاه کن. به فرض که قهر بودم... زنگ می زدی آشتی می کردیم.

پریناز چانه اش را عقب کشید. جرعه ای چای نوشید و گفت: خب من قهر بودم. حرفیه؟ این همه دلم تنگ شده بود تو اصلاً محل ندادی.

_: نه این که تو خیلی محل دادی! مجبور بودی به خاطر این که قهر بودی این همه بارکشی کنی؟ اصلاً تو که  قهر بودی چرا دوباره پا شدی به این زحمت امدی اینجا؟

بهش برخورده بود. از جا برخاست. چایش را سر کشید و لیوان را توی سینک گذاشت. جلوی چمدانش نشست و لباس برداشت.

پریناز همانطور که به لیوان چایش چشم دوخته بود، آرام پرسید: ناراحتی که من اینجام؟

_: ناراحتم که اینقدر لج می کنی. تکلیفت با خودتم معلوم نیست. هی با دست می کشی با پا پس می زنی.

+: سر من داد نزن!

_: من اصلاً صدام بالا نرفت. دیر شد. برو بپوش بریم. من جمع می کنم.

پریناز با دلخوری گفت: دعوا می کنی، هرچی دلت می خواد میگی، بعد میگی دیر شد بریم؟

آرمان پوف کلافه ای کشید و پرسید: مگه من چی گفتم؟

پریناز که همچنان نگاهش را از او می گرفت، گرفته گفت: اگه ناراحتی برمی گردم پیش بچه ها. دوستش رفته.

آرمان با غیظ گفت: به خدا اگه دیگه بذارم بری پیش اینا! پریناز بس کن. برو بپوش بریم. بعد از کلاس حرف می زنیم.

تمام راه جر و بحث کردند. آرمان کم آورده بود. هر بار سکوت می کرد باز پریناز شروع می کرد.

بالاخره توی کلاس رسیدند و مثل هرروز مشغول درس شدند. با این تفاوت که حسابی از هم فاصله گرفتند و تا آخر کلاسها یک کلمه هم باهم حرف نزدند.


نظرات 26 + ارسال نظر
نینا یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:30 ب.ظ

شاذه دپسرده دوس نداریم :( خوب شین لدفن :( :دی :***

دپسرده نبودم. دلتنگ بودم. شوهرم از صبح تا ده ونیم شب سرکار بود امد خونه خوب شدم الحمدالله :)
:*****

نینا یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:45 ب.ظ

اعتراف کردین پیر شدین اخییییی:-"" :)))))))
وهمچنان از نیشگون گرفته نشدن خوشحالم :))))

خسته تر از اینم که حتی اگه اینجا هم بودی نیشگون بگیرم. اسمشو بذار پیر یا هرچی دوست داری.

نینا یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:37 ق.ظ

کی گفت عشق من کمه؟:))))

عشق جوونی آتشینه. بعد کم کم ته نشین می کنه و عمیق میشه. نگفتم کمه. گفتم عمیقتره.

غزل یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:22 ق.ظ

از اون داستنهاست که من دوست دارم هرروز بنویسی حالا حالاهام تموم نشه ;)

مرسی غزل جان. منم ارتباط ملایمی باهاش برقرار کردم. خوشم میاد همینجوری کش بیاد :)

رها:) شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:24 ب.ظ

من همین جام زیر سایه شما:) درسا سنگین شده ناجورررر:|||
تقریبا 40 روز دیگه کنکوره ماهم الکی مثلا خیلی مشغولیم:))
ولی جدی تا شب مدرسه ام! اییییییییییییییین قدر نارحتم داره تموم میشه:(((
کجا شیطونی کنیم پس؟:| :D
مادر شوور بازی درنیاری واسه دخملم! گناه داره عادت نداره:)) پسرتو میچزونما:D

سایه مون دراز شده دیده نمی شی :))
اوخ اوخ موفق باشی
انشاءالله دانشگاه هم خیلی خیلی خوش می گذره :)
بعد هی بیا خاطره تعریف کن من باهاشون قصه بسازم :دی
پسر منو بچزونی دخترت اذیت میشه. دیگه از ما گفتن :دیییی

Nina شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:23 ب.ظ

نه خالا اونقدر دیوانگی
کلا شادی رو بیشتر از غم دوست دارم :دی

منم شادی رو بیشتر از غم دوست دارم. ولی شادی ای که من دوست دارم از شادی ای که تو دوست داری ملایمتر و عشقش عمیقتره.

میس هیس شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:53 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

من میگم زورکی بوسش میکرد به عنوان جایزه D:
دعوا نمک زندگیه ، بعدش همه چی خوب میشه ، من میدونم P:

ها اینم خوب بود ولی چون قرار بود ناز نکشه دیگه بوسشم نکرد :دی
بله بله البته :))

خورشید شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:05 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
اول مرسی که زودی اومدی. خیلی خیلی خوشحالمون کردی
دوما درسته که آرمان کلی زحمت کشیده. دو ساله داره کار میکنه تا دل پریناز و آقای بهمنی به دست بیاره ولی باید به پریناز هم حق داد. اگر آرمان مدت هاست داره به این عشق فکر میکنه پریناز تازه داره شروع به فکر کردن میکنه. اونم حتما خیلی نگران اینده است و تا حالا به آرمان به دید همسر نگاه نکرده. خوب حق داره جا بخوره. مگه نه
فکر کنم باید همگی کمی صبر داشته باشیم و ناز پعروس خانوم را خریدار باشیم تا بالاخره نتیجه بده

سلام سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم
درسته. آقای بهمنی هم این فرصت سه ماهه بیشتر برای پریناز گذاشته تا آرمان!
بله بله البته :دی

حانیه شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:09 ق.ظ

شاذه جان سلام
نمیدونم چرا این آرمان وقتی دعواش میکنه جیگر من حال میاد .
هاااای , بذار یه کم از لوسی این دختره کم بشه . یعنی چی اول صبح پیله کرده به پسر مردم . والا

حالا نوبت آرمانه که یه کم ناز کنه . چقدر این پسر طفلیه . اخی ,

سلام عزیزم
:))))
همینو بگو! چه وضعشه؟ :)))))

آخی آخی :دی

سما شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:18 ق.ظ

سلاااااااام
مرسی شاذه جون که یذره این آرمان رو سرعقل آوردی تا پریناز خانم تکلیفش با دلش روشن بشه

سلااااااام
خواهش می کنم عزیزم
:)))

سپیده شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:16 ق.ظ http://realsense. Persianblog. ir

وااااای اولین دعوای زن و شوهرییییییی. اون جایزه ای که میخوادو مبخواد که ببوسدش طفلک اقای ما نه ماه صبر کرد براش

آخ جوووون :دییی
آقای شما خیلی صبور بود. گمون نکنم آرمان اینقدرا طاقت بیاره :دی

ارکیده صورتی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:19 ق.ظ


سلااام
به به آخجون پست جدید
من غش....من ذوق مرگ
لطفا آرمان کوتاه نیاد اینبار !یه دفعم پریناز ناز بکشه خب! البته فقط یه بارمرد باید ناز خانومشو بکشه فقط! چه معنی داره اصن...زنه و نازش...مرده و نیازش! والا
خیلی خیلی سپاس بانوجان
ان شاالله حاجت روا باشی ماه بانو:-*

سلااااام

ای جااااانم

باشه چشم حتما :دی

خواهش می شود عزیزم :*

به همچنین شما :*

سیندخت شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:04 ق.ظ

سلام شاذه جونم
عجب بابای توپی بووووووووووووووود
به طور رسمی گوشت و داد دست گربه(بلا نسبت)،فقط گفت مواظبش باش
داره چشام چپ میشه.
ممنون که تند تند پست میذاری .
انشالله خوب و خوش باشی.

سلام عزیزم
نه بابا اینطورام نیست. اینجا خانواده رد میشه نمی تونم خیلی واضح توضیح بدم. شرط و شروطشو همون اول کرده بود. از اون گذشته دو سال تمام آرمان زیر ذره بینش بوده. از همون اول دیده که چشمش دنبال پرینازه. همه جوره امتحانش کرده که بهش اعتماد کرده. واقعاً دوست داره که آرمان دامادش بشه. این فرصت رو هم برای پریناز گذاشته که انتخابش رو بکنه.

خواهش می کنم :*
سلامت باشی :)

azadeh جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:43 ب.ظ

kheili khobe shazze joon :* mamnoon khaste nabashin :* :* manam doa konin :* ishalah ke hamishe shad va salem bashin :*

خیلی ممنونم آزاده جونم :*
سلامت باشی :* :*
دعاگویم و محتاج به دعا :*
متشکرم. به همچنین :*

Nina جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:47 ب.ظ

من با دعوا مشکل دارم :))) البته اینا دعوا کنن ادم شن خوبه :دی

تو فقط دیوانگی دوست داری :دی
متشکرم :دی

رها:) جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:32 ب.ظ

به به چ ابهتی دارم :D
راضی کردم سخته ها... این آرمان خان فعلا باید بدووووو:))
خسته نباشی:-*
پریناز مامان اصلا نگران نباش خودم هواتو دارم:))))

به بهههه مادرزن جان! نزدیک بود برات غایبی رد کنم! کجایی تو؟ خوبی؟
البته که سخته. ولی پسرم پشتکارش خوبه :دی منم شدم مادرشوهر :دی
سلامت باشی گلم :*
چشم مامان جان ممنون :))))

نیلوفر جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:07 ب.ظ http://emco36.mihanblog.com/

سلام شاذه مر30 سایتتون عالییییییییییه
ادامه بده دیگه هر روز سر میزنم چیزی نمی بینم
پیش منم بیا

سلام عزیزم
خواهش می کنم
لطف می کنی
سعی می کنم ولی اینقدر تبلیغ میاد که باز نمیشه :(

sokout جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:19 ب.ظ

نه گلی
تو زندگی خودم

آهان از اون لحاظ :))

دختری بنام امید! جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبین؟
بچه ها خوبن؟
ممنون شاذه جونم عالی مثل همیشه
بالاخره دعوا هم نمک زندگیه، بدون دعوا که نمیشه خخخخخخ
بیچاره آرمان دیگه درمونده شده، مردا هم که کم طاقت!
منتظر ادامه و آشتی هستیم:دی

سلام عزیزم
خوبیم شکر خدا. ممنون. تو خوبی انشاءالله؟
خواهش می کنم
بلهههه :دی
ها بیچاره :)))
متشکرم :دی

صبا جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:30 ب.ظ

سلام عزیزم خسته نباشی شب آرزوها توفکرت بودم سلامت باشی وپایدار

سلام گلم
سلامت باشی
متشکرم از لطفت :*
شاد و سالم باشی همیشه :)

sokout جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:27 ب.ظ

سلام شاذه جون
مرسی خیلی عالی
ب نظرم من این صحنه دعوا را زیاد دیدم

سلام عزیزم
لطف داری
تو قصه های من؟ خیلی تکراریه؟

مهرآفرین جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:12 ق.ظ

اکههی...تا میاد یکم درست شه دوباره بحثشون میشه..روز از نو روی از نو.....خو یکم با هم کنار بیان چی میشه????
اگه من دستم به این پریناز برسه...!!!
ولی از آقای بهمنی خیلی خوشم اومد.....اصن چقد ریلکس با همه چی برخورد میکنه...چقدررر منطقی..آرووووم...خوووب..
راستی سلام...دستتون خیلی مرسی...هی تند تند پست میذارین...هی من کلی ذوق مرگ میشم...مرسی..خدافظی.

می بینی؟
هیچی نمیشه. قصه تموم میشه :)))
ها بیا برو حسابشو بذار کف دستش :D
منم خیلی دوسش می دارم. مرد شریفیه
راستی علیک سلام
خواهش می شود
نوش جان
خدا حفظت کنه

soheila جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:25 ق.ظ

سلام شاذه جوووون ... آفرین به این بابای عاقل و فهمیده ... جبران رفتارمادر جان رو کرد .
از قول من به آرمان جان بفرمایین حالا حالاها باید صبوری کنه
تا این فرشته کوچولو بزرگ و خانم بشه خیلی راهه

خیلی ممنون شاذه ی عزیز و نازنین

سلام عزیزم
بله بابای خوبیه. از طرف آرمان ازش خوشم میاد :D
چشم چشم :D

بله هنوز خیلی مونده :)))

خواهش می کنم سهیلاجان :)

Lemol جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:59 ق.ظ

گفته بودم عاشقققتم؟!!
❤️
مرسی که انقدر زود به زود داری پست میزاری!!
التماس دعا خانوم!
این آرمان و پریناز هم که فعلا تو سر و کله هم میزنن!
:)))

ای جااااانم ♥♥♥

خواهش می کنم عزیزم
دعاگویم و محتاج به دعا
بله فعلا باید بزنن تا آشتی کنن :D

فاطمه جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:20 ق.ظ

دل پریناز هم دیگه بعله...
البته کم کم:)))

چقد آرمان باید حرص بخوره؟!

بعله :D

خیلی! :D

پاستیلی جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:49 ق.ظ

بله بلههههه
اینا نمک و فلفلِ زندگیه;)

خیلی بابای باحالی بود هاااا
همچنان طفلک آرمان;)

بلهههه
بی نمک فلفل که نمیشه :D
خیلی :)))
همچنان :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد