ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (19)

سلام به روی ماه دوستام
عید گذشته تون مبارک

تغییر رنگ فونت نمی دونم چی شده. میگه باید آپدیت جاوا نصب کنین، هرچی می زنم آپدیت نمیشه. لابد سرعت کمه. بی خیال... خوابم میاد. کلاس ششمی بی وقفه سرفه می کرد. منم بین پرستاری و دارو دادن و رسیدگی قصه می نوشتم. حالا گردنم مثل پریناز درد گرفته. خدا کنه به اون شدت نشه و بتونم بخوابم. شبتون طلایی

پ.ن: هنوزم داره سرفه می زنه. جز یه مادر هیچکس نمی فهمه که برای مادر سرفه ی بچه حتی اگه کلاس ششم باشه چقدر درد داره...
خوب باشین همگی

ساعت دو ونیم بعد از نیمه شب بود که از خواب پرید و دیگر خوابش نبرد. زود خوابیده بود. کلاً هم آدم پرخوابی نبود. این دو سال هم که سربازی و کار تمام وقت، به کلی عادت زیاد خوابیدن را از سرش برده بود. از جا برخاست و کمی آب نوشید. می دانست دیگر نمی تواند بخوابد. نگاهی به در بسته ی اتاق پریناز انداخت. دلتنگش شد. در را باز کرد. اولین چیزی که حس کرد سرمای اتاق بود. کولر گازی با تمام قوا روشن بود.

چشم گرداند. توی نور مختصری که از چراغ کوچک دیوارکوب هال به اتاق می تابید دخترک را دید که بدون روپوش در عرض تخت دو نفره خوابیده بود و موهایش از کنار تخت سرازیر شده بودند.

با احتیاط از کنار تخت رد شد. آبشار موهای پریناز، پای آرمان را نوازش داد. لبخندی زد. کولر را خاموش کرد و برگشت. بین دیوار و تخت فاصله ی کمی بود. همان جا نشست و به آرامی با دست مشغول شانه زدن موهایش شد. چقدر خاطرش را می خواست... خیلی زیاد...

نیم خیز شد. با احتیاط پیشانیش را بوسید. پریناز بدون این که بیدار شود با دست او را پس زد. آرمان خنده اش گرفت. این بار برای اذیت کردن محکمتر بوسید که بیدارش کند. پریناز بازهم بیدار نشد. فقط نیم غلتی زد که باعث شد ناگهان نعره ای از درد بکشد و به حالت قبل برگردد. دستش را روی گردنش گذاشت و سعی کرد آرامتر باشد.

+: آی آی آی.... آیییییی.....

آرمان وحشتزده از جا پرید. اول فکر کرده بود خودش باعث ناراحتی اش شده است. بعد متوجه شد واقعاً دردی دارد. موهای او را پس زد و لب تخت نشست. با ملایمت از پریناز که هنوز به شدت می نالید پرسید: چی شد آخه؟

پریناز گریه کنان گفت: درد می کنه آرمان. دارم میمیرم.

_: تو که خوب بودی! خواب بودی. چی درد می کنه؟

+: گردنم. انگار رگ به رگ شده. قبلا هم شده بود ولی هیچ وقت به این بدی نبود.

آرمان با احتیاط نوازشش کرد و گفت: خب دختر خوب کولر رو تا آخر روشن کردی، هیچیم روت ننداختی. معلومه که سرما می خوری.

+: درد می کنه.

_: بذار کمکت کنم. رو عرض تخت خوابیدی. بچرخ. درست بخواب. سرتم بذار رو بالش. یه شالم میدم ببندی دورش گرم بشه.

+: نمی تونم تکون بخورم. بهم دست نزن.

_: اینجوریم نمیشه. سرت تقریباً آویزونه. بیا دستتو بنداز دور گردن من و هرجور دردت کمتره بگو همونطوری کمکت کنم.

خودش خم شد و دست پریناز را روی شانه اش گذاشت. اما پریناز دستش را انداخت و با گریه گفت: نمی تونم. یه مسکّن بهم بده.

_: آخه اینجوری که سرت به عقبه که نمی تونی مسکّن بخوری. حداقل سرت باید رو بالش باشه. یه کم همکاری کن عزیز دلم. درست میشه.

بالاخره پریناز راضی شد و دست دور گردن او انداخت و در حالی که زار زار گریه می کرد، آرمان کمکش کرد که نود درجه بچرخد و به طور عادی روی تخت بخوابد. رویش را با پتوی سبکی پوشاند. برایش مسکن آورد و به زحمت به خوردش داد. بعد هم گردنش را با پماد گرم کننده چرب کرد و با شال پوشاند.

طرف دیگر تخت کنارش نشست و دست دخترک را که هنوز هق هق می کرد را در دست گرفت. کم کم آرام شد. به سقف چشم دوخت و با صدای گرفته ای گفت: اگه اصلاً تکون نخورم... درد نمی کنه.

آرمان خم شد که پیشانیش را ببوسد ولی پریناز چنان جیغی کشید که ناکام به عقب برگشت. پرسید: چی شد؟ مگه خوب نشده بود؟

پریناز عصبانی گفت: خب تو هم تکون نخور. خم میشی تخت فرو میره گردنم حرکت می کنه. اصلاً لازم نیست منو ببوسی. سوءاستفاده گر بی ادب!

آرمان خندید و گفت: معذرت می خوام. چشم.

بعد با احتیاط دست او را بالا آورد و بوسید.

پریناز عصبانی گفت: میگم نکن! خوشم نمیاد. دهه!

_: اجازه هست دراز بکشم؟

+: ها می تونی بری تو هال دراز بکشی. کاری داشتم صدات می کنم. ممنون.

آرمان بینی او را بین دو انگشت فشرد و گفت: کوچولو روت خیلی زیاده ها.

+: نه این که تو خیلی کمرویی!

آرمان برخاست و گفت: میرم بالشمو بیارم.

+: آرمان بالشتو آوردی کشتمت ها! همونجا بخواب. اگه روی زمین سخته فردا با مسئولش صحبت کن یه دو خوابه بگیر.

آرمان لب برچید و آرام گفت: نه مشکلی نیست. کاری داشتی صدام کن. بیدارم.

توی هال دراز کشید و عصبانی به سقف چشم دوخت. به خودش غر زد: زور که نیست! نمی خواد. چرا باور نمی کنی؟

+: آرمان... سشوارمو میدی؟ فکر می کنم اگه گرم بشه بهتر میشه.

از جا برخاست. توی درگاه تکیه داد و چراغ اتاق را روشن کرد. بی حوصله پرسید: کجایه؟

+: جلوی آینه.

سشوار را برداشت. نزدیک تخت به برق زد و دستش داد. پرسید: کار دیگه ای هم داری؟

+: نه ممنون.

آرمان سری تکان داد و با چهره ای درهم به طرف در رفت.

+: آرمان؟

سؤالی و بی حوصله نگاهش کرد.

+: قهری؟

سری به نفی تکان داد و گفت: با تو نه. با خودم. امری هست؟

+: یعنی چی با خودت قهری؟

_: باید جواب بدم؟

پریناز بدون حرف نگاهش کرد. آرمان دست روی کلید چراغ گذاشت و پرسید: روشن باشه؟

پریناز آرام گفت: نه خاموشش کن.

چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت. روی مبل نشست و به روبرو خیره شد.

ساعتی بعد با صدای گریه ی پریناز از جا برخاست. هنوز گرفته و درهم بود. چراغ اتاق را روشن کرد. پریناز به جای روی تخت، چهاردست و پا روی زمین بود.

جلو رفت. زیر بغلهایش را گرفت و با نگرانی پرسید: چی شده؟ افتادی زمین؟

پریناز گریه کنان گفت: نه می خواستم بلند شم. ولی اینقدر درد دارم که نمی تونم سر پا وایسم.

کمکش کرد برخیزد و بعد پرسید: حالا برای چی می خواستی پاشی؟

+: می خوام برم دسشویی.

آرمان نفس عمیقی کشید. او را محکمتر گرفت و گفت: خیلی خب. هرجور راحتی منو بگیر.

او را به دستشویی رساند و در حالی که همچنان می نالید و گریه می کرد رهایش کرد. کنار در بسته به دیوار تکیه داد و آهی از درد کشید. درد کشیدن پریناز از درد کشیدن خودش خیلی بدتر بود. تا حالا چنین حالتی را تجربه نکرده بود. این که دیگری درد بکشد و او راضی باشد بدترش را تجربه کند و او درد نداشته باشد.

وقتی دوباره در باز شد دخترک نزدیک بود از درد غش کند. زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد تا نزدیک مبل رسید.

+: می خوام بشینم. فقط سشوارمم بیار.

او را روی مبل نشاند. سشوار را برایش آورد. به برق زد و روی میز کنارش گذاشت. پرسید: چیزی می خوری؟

+: یه چیز شیرین... شکلات داری؟

با خجالت گفت: نه ندارم. شربت یا آبمیوه بهت بدم؟

+: تو آبمیوه شکر بریز. شیرینتر باشه.

سری به تأیید تکان داد. آبمیوه را شیرین کرد و روی میز کنار دستش گذاشت.

پریناز در حالی که شربت را بهم میزد بدون آن که به آرمان نگاه کند، آرام گفت: آرمان...

_: جانم؟

+: برو تو تخت بخواب. من اینجا راحتم.

آرمان با ناباوری تبسم کرد. بعد خندید. جلوی پایش روی زمین نشست و دستهایش را روی زانوهای او گذاشت. چانه اش را روی دستهایش گذاشت و گفت: تخت می خوام چکار دختر خوب؟ شربتتو بخور برو سر جات بخواب. خیالت راحت. دو سال گذشته من تو وضعیتهایی خوابیدم که این فرش و بالش کنارشون بهشته.

پریناز با کنجکاوی پرسید: یعنی چه جور جاهایی؟

آرمان متبسم گفت: تو تختهای سفت و کثیفی که معلوم نبود قبل از من چند نفر روشون خوابیدن. تو اتوبوس... تو تاکسی... پشت میزای رستوران... خوب خوبش وقتهایی بود که رو فرش قرمز وسط تالار زنونه، روی کلی خاک و خرده شیرینی و نقل، یعنی نرمترین جایی که می تونستم پیدا کنم، بعد از مجالس دو سه ساعتی بیهوش میشدم، تا شماطم بزنه و پاشم برم پادگان.

+: وایییییی...

_: شربتتو بخور برو سر جات. نگران من نباش.

+: یه خواهشی ازت بکنم؟

_: تو جون بخواه.

+: جون نمی خوام. با فرح گل دوست بشو.

_: پریناز! من زن دارم. بفهم اینو. حتی اگه زنم دوستم نداشته باشه، دلیل نمیشه پاشم برم با یکی دیگه. اصلاً بذار این تابستون تموم بشه، بعدش میشم یه دون ژوان تمام عیار. هرروز با یکی می گردم دلت شاد شه.

پریناز خندید و به موهای او چنگ زد. آرمان با خوشحالی نگاهش کرد. پریناز گفت: آدمش نیستی. تو اگه بلدی با همین فرح گل دوست شو.

آرمان فروخورده خندید. به چشمهای او چشم دوخت و پرسید: آخه دلبرتر از این رفیقت نبود به من پیشکش کنی؟ ولم کن بابا. من از اینا خوشم نمیاد. بذار برم دانشگاه، اصلاً با همه ی عناصر اناث دانشگاه دوست میشم. حالا می بینی!

+: عناصر اناث چیه؟

_: یعنی موجودات مؤنث!

+: حتی گربه ها!

_: حتی گربه ها.

و باهم خندیدند.

سشوار داغ کرده را خاموش کرد و روی میز گذاشت. نالید: تا حالا درد به این وحشتناکی تجربه نکرده بودم.

_: می دونم. خیلی دردناکه. کشیدم. تو دوره ی آموزشی یه شب تا صبح که تو سرمای کویر سر برج نگهبانی کشیک دادم، فرداش دیگه گردنم تکون نمی خورد. سه چهار روز طول کشید تا خوب شد. مرخصی هم نگرفتم. گروهبان خیلی لطف کرد به جای بشین پاشو بهم کار دفتری داد. اقلاً پشت میز بودم و حرکت زیادی نداشتم. خوب بود. فقط دسشویی رفتنش مصیبت بود. فاصله زیاد بود. منم علاوه بر گردن کلیه هامم یخ کرده بود و گلاب به روتون حسابی دسشویی لازم! خلاصه که خدا نصیبت نکنه.

+: وای! نمردی؟!

_: نه هنوز زنده ام :D

+: اون وقت رستوران رو چکار کردی؟ تو که همیشه بدون غیبت میومدی!

_: آموزشی بود. تو شهر نبودم. آخر هفته ها میومدم. این ماجرا هم مال اول هفته بود. تا آخر هفته خوب شدم. اتفاقاً وقتی برگشتم یه عروسی هشتصد نفری داشتیم که حسابی جبران استراحت هفته ام شد. تا خود سحر روز شنبه داشتیم بدو بدو می کردیم. بعدم با اتوبوس رفتم پادگان و تمام راه رو تخت خوابیدم. تو هم پاشو. پاشو هنوز تا صبح خیلی راهه. اینجوری گردنت بیشتر درد می گیره. برو سر جات.

خودش بلند شد. روی مبل خم شد و دستهایش را روی دسته ها گذاشت و ستون بدنش کرد. پریناز دستهایش را دور گردن او حلقه کرد. آرمان لب خودش را گاز گرفت. پریناز تبسمی کرد و با درد از جا برخاست. آرمان در آغوشش گرفت. اما پریناز عقب کشید و به تنهایی آرام آرام به طرف اتاق رفت.

آرمان سشوار را برایش برد و کنار دستش گذاشت. با لبخند گفت: کاری داشتی صدام کن.

+: متشکرم آرمان.

_: خواهش می کنم.

بیرون رفت و دراز کشید.


نظرات 21 + ارسال نظر
soheila دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:58 ق.ظ

ازشنیدن خبر بیماری فرزندتون خیلیناراحت شدم شاذه جون.به امید خداالان دیگه بهتر شده حالش دیگه . بنظرمن توی بیماریها بدترینش هم سرفه ست . همسرم هم خیلی. نسبت به سرفه ی بچه ها حساسه .
طفلک پریناز ... درد بدیه. . یه بارم دخترم وقتی پنج سالش بود گردنش همینطور گرفت . اتفاقاً چند روز پیش صحبتش بود میگفت هنوز اون درد رویادشه
بنده ی خداآرمان و بگو . واقعاً عاشقه پسرمون
خیلی ممنون شاذه جون

میس هیس چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:52 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

پریناز داره اشتباه منُ میکنه ، انقدر میگه برو با فلانی دوست شو که .... اما بعدش خیلی غصه میخوره ، نه از تنهاییش ، نه ازین که طرف رفت با اون دوست شد ، بلکه به این خاطر که تو دوست داشتن آدم تعارف نمیکنه ، مغرور بودن زیادی از حد خوب نیست ، تعارف کردن بعدش غصه میاره ، جرات میخواد ، من نداشتم ...

هیس چقدر درد داشت این کامنتت! آخر قصه های من همیشه خوشه. از خدا می خوام که آخر قصه ی تو هم خوش باشه :*)

شهرزاد چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:04 ق.ظ http://shrzd.persianblog.ir

آی بزنه این آرمان عاشق فرح گل بشه، بخندیم به ریش ِ نداشته ی این پریناز ِ سرتق :دی

راستی شاذه جونم من تقریبا میشه گفت کل آرشیوت رو دوره کردم تو این مدت :دی
امروز تبلیغ آب معدنی دیدم، مال جواهرده بود.. یاد اون داستانت افتادم که اسم دختره جواهر بود و رفت جواهرده برای پیدا کردن کسی که دوستش داشت ( مجید بود اسمش اگه درست یادم باشه) کلی یادت کردم وسط خیابون... :دی
:*

هاهاها :)))

لطف داری. منم یه کمی از آرشیوتو خوندم. قلمت شیرینه.

بله اسمش مجید بود. خوشحالم که اینقدر دوست داشتی که یادت مونده :*

سیندخت دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام شاذه جون روزتون با تاخیر مبارک
مادربزرگ برای سرفه دم کرده چهار تخم (عطاری ها دارند) توصیه می کنند انشالله کلاس ششمی زودتر حالش خوب بشه از درسش عقب نمونه
این پریناز حرص آدمو در میاره .این دوست عتیقش چی داره هی پیشکش آرمان میکنه
بابا پسر به این خوبی، اینقدر هم که دوست داره چی میخوای دیگه
خیلی ممنون که با همه گرفتاری مارو فراموش نمیکنی و برامون مینویسی
دوستتون دارم

سلام عزیزم ♥
ممنون
متشکرم از توصیه ات. اتفاقا یه عطاری سر کوچمون هست.

هممینو بگو!

خواهش می کنم گلم. منم دوستت دارم ♥

فاطمه دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:59 ق.ظ

الان بهتر شدین؟
هر دو؟
:)

خیلی ممنونم فاطمه جان
بله شکر خدا بهتریم. پسرک آنتی بیوتیک می خوره منم استراحت کردم و خوبم شکر خدا. سلامت باشی انشاءالله

ارکیده صورتی دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:03 ق.ظ

بازم من اولم هوراا
دفعه قبلی که بنز بود
اندفعه بی ام دبلیو لطفا

هورا هورااا!
باشه چشم. زنگ زدم کمپانی گفتم برات بفرستن :D

یلدا یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:07 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

شاذه جان این داستانتو دوست دارم به نظرم اصلا هم ریتم کندی نداره و دیالوگ ها خوب پیش می ره در ضمن چون روزی شونصد بار با گوشی چک می کنم و معمولا هم با گوشی می خونم تنبلی می کنم تو کامنت گذاشتن

خیلی ممنونم یلداجان
لطف داری ♥

زینب یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:43 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

بهله...خاطرم هست که همیشه می گی عیدتون مبارک . ولی خوب حرفاتو که خوندم اولین چیزی که به ذهنم اومد همین بود . :)

واقعا راست میگی...اگه عشق مادری وجود نداشت نسل نه فقط انسان که خیلی از حیوونا هم منقرض می شد ! :|

گفتم که...من عاشق اولین بوسه بودم . واسه همین همیشه تقاضا داشتیم یکی از داستاناتونو اون مدلی کنین...

بگذریم از اینکه بعضیا با بعضیای دیگه (قصه گوی غیبیده ) تصمیم داشتن یه داستان از من بنویسن !!

آخی...سر اون قضیه سیاه پوشیدن معلم زبانم بود که جفتتون به فکر داستان افتادینااا...ولی خوب چون بعدا کاشف به عمل اومد معلم زبانم متاهله بیخیال شدین !!

خبری از قصه گو نداری شاذه جونم ؟

متشکرم :)

آره. منم می خواستم بگم کل موجودات بعد دیدم بحث بیخ پیدا میکنه :))

آهان! یادم رفته بود. بس شلوغ پلوغم...

بیا خاطراتتو برام بنویس. بلکه یه چیزی از توش دراومد.

یادمه :)))

نه خبری ندارم...

پاستیلی یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:27 ب.ظ

از آرمان
البته پریناز هم فعلا دخترگلی شده;)
اما آرمان بااون بچه ننه قسمت اول زمییین تا
آسمون فرق کرده. بزرگ شده. جالب هم
پیش رفته.داستان اینطوری دوست دارم

پرینازم بقول دوستمون کوروش ;) باید کفترجلد بشه
هنوز مونده اما شدنیه. خسته نباشین

:))) بله خیلی فرق کرده. خوشحالم که تغییرش ناگهانی و عجیب غریب نبود و باور پذیر در امده.

حیف دوستمون تموم شد :))) حال خوشی داشت هر شب منتظر یه قسمت جدیدش موندن... کاش دوباره یه داستان به همین ملایمی بنویسه.

سلامت باشی

azadeh یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:24 ب.ظ

salam shazze joon :* khaste nabashin, ishalah ke bacheha ham hamishe salem va shad bashan :)

mercc baraye ghese :*

سلام عزیزم :*
سلامت باشی. متشکرم :)

خواهش می کنم :*

حانیه یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:31 ب.ظ

سلام...

این سرفه ها مال فصل بهاره.
داداش منم وحشتناک سرفه میکنه.
ان شاالله که بهتر بشن شما هم از ناراحتی در بیاین.
چه درد وحشتناکیه این گردن درد. فکر کنم از بس برای داستان بهش فکر کردین سراغتون اومده.
بهتر بشین ان شاالله

سلام گلم :*

بله منم همین حدس رو می زدم. ولی گویا کمی چرک هم داشت. دکتر آنتی بیوتیک داده.
خیلی ممنونم. انشاءالله داداش تو هم بهتر باشه.

خیلی وحشتناکه! برای امید نوشتم که یه بار چقدر شدید تجربش کردم.
بله گمونم نصفش توهم بود :)) البته نصفش هم مال کار سنگین روز و بیخوابی شب بود که با خوابیدن و استراحت نسبی امروز بهتر شد شکر خدا.
سلامت باشی گلم :)

دختری بنام امید! یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام عزیزم، ممنون عید شمام مبارک
خوبین؟
حال کلاس ششمی خوبه؟!:( طفلی چقدر اذیت میشه
خداقوت مامانی مهربون، واقعا هیچکس جز مادر نمیتونه اینو درک کنه
طفلکی پریناز، هیچی بدتر از گردن درد نیست، چند سال پیش من سه روز با گردن کج زندگی کردم ، خیلی خیلی بد بود هوووووووووف خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!
دستت درد نکنه،عالی مثل همیشه
مراقب خودت و کلاس ششمی عزیزم باش ، ان شالله زودی خوب بشه:*

سلام گل من
متشکرم عزیزم
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی عزیزم؟
بله شکر خدا امروز یه کم بهتره. انشاءالله امشب راحتتر بخوابه.
سلامت باشی. ممنون. بله همینطوره...

بله گردن درد، درد عجیب و وحشتناکیه. دو سال پیش با ماشین رفتم مشهد. اشتباه کردم تمام راه پنجره رو باز گذاشتم و حرکت زیادی هم نکردم. گردنم باد خورد و بست. سه روز از زیارت افتادم. چهار بار سزارین شدم اینقدر درد نداشت!

سلامت باشی خانم گل
متشکرم عزیزم :*

رها یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:32 ب.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

سلام مامان مهربون.خدا قوتت بده و انشالله تا حالا هم پسر گلت و هم خودت بهتر باشین.
چه دل سختی داره این دختر.بچه مونو خون به جیگر می کنه.

سلام رهای عزیزم
به همچنین شما مادر عزیز

بله :))

پاستیلی یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:24 ب.ظ

سلام
چه دل نشین شده. واقعا لطیفه.چه خوب که پریناز
یکم اخلاقش بهتره.جای بابای آرمان بودم مرادمیدیدم

اخی کلاس ششمی بچک.اخی مامانا

سلام
خیلی ممنونم پاستیلی جونم. از کی مراد می دیدی؟ آرمان یا پریناز؟ :))

آخی... ممنونم

زینب یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:10 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام سلام .
خسته نباشین . :-*

ایشالا کلاس شیشمی خونتون زودتر خوب میشه . غصه نخور شاذه جونم...چقدر شما مامانا مهربونین آخههه ؟

راستی روزتم پساپس مبارک باشه !!

خیلی خیلی خیلی خوب بود داستان . اصن همینجوری داره هی عالی پیش میره...اینقدر که میگم نکنه من دارم خواب میبینم !!
نه که من دلم یه همچین داستانی می خواست...می دونی که !! وقتیم زیادی بت خوش بگذره مشکوکه !!

سلام سلام
سلامت باشی :*

خیلی ممنونم عزیزم. اگه این عشق نبود که نسل آدم خیلی وقت پیش منقرض شده بود :))

متشکرم. برای سماجان توضیح دادم. ترجیح میدم بگم عیدت مبارک که در گیرودار تشکر از مادران مطلب اصلی فراموش نشه.


خیلی خیلی خیلی متشکرم :)))
یادم نیست شرمنده. دوباره یادآوری کن که چه جور داستانی می خواستی :))

فاطمه یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:53 ب.ظ

زندگی داره شیرین میشه:)

بله :)

نینا یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:34 ق.ظ

دیشب دیدم پستو ولی دیگه داشت خوابم میبرد نخوندم
انشالا پسردایی خوب بشه :(
:***

نوپرابلم
سلامت باشی
:****

سما یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:50 ق.ظ

سلام
روزت مبارک مادر نمونه

پریناز بدجوری عاشق این آرمان میشه حالا ببین فقط کافیه آرمان یکم عقب بکشه

سلام سماجان

تو لطف داری ولی ترجیح میدم بگم عیدت مبارک. اینقدر بحث روز مادر داغه که اصل مطلب فراموش میشه و این به نظرم خیلی دردناکه.

بلهههه البتهههه :))

مینا یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:23 ق.ظ http://daily-diary.blog.ir

:)))
امیدوارم هرچه زودتر حال کلاس شیشمیتون خوب بشه!:)
ما هم اینجا یه کلاس شیشمی داریم که با این که مادر نیستم ولی درک می کنم چی میگین:) جونم براش درمیره:)

متشکرم میناجان. سلامت باشی
بله عشق قشنگ ولی دردناکه :)

sokout یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:17 ق.ظ

سلام شاذه جون
خدا قوت
ایشالا که کلاس ششمی زودی خوب بشه
گردن خودتم چیز مهمی نباشی
به جا ادب کردن پریناز داری آرمان رو میکشی
عالی بود
هوارتا مرسی

سلام سکوت جونم
سلامت باشی

متشکرم عزیزم. شکر خدا کمی بهتره
خدا رو شکر به خیر گذشت. امروز فقط یه ذره ردش مونده بود که تا الان بهتر شد الحمدالله
پرینازم داره درد می کشه :))))
متشکرممممم

ارکیده صورتی یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:13 ق.ظ

سلام علیکم شاذه بانو
به به یه پست آخرشبی! آخ جون
آخی الهی ان شاالله سلامت باشین همیشه عزیزم..مواظب خودتون باشید نازنینم
خداقوت مامان پرستار ان شاالله همه خانواده همیشه سلامت باشن

آخی ای جان چه رمانتیکه این آرمان گلی! خوش به حال پریناز! کاش قدر بدونه
ممنون و سپاس مهربانو
سلامت باشی عزیزم
خوب بخوابی گلم

سلام به روی ماهت

خیلی ممنوووونم :)
سلامت باشی گلم. شکر خدا کمی بهتره
متشکرم عزیزم. خدا حفظت کنه

آره خیلی رمانتیکه :دی کاشکی!

خواهش می کنم عزیزم
سالم و شاد باشی همیشه
به همچنین :****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد