ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (16)

سلام سلامممم
خوب هستین؟ منم شکر خدا خوبم. دیشب نصف شب رسیدیم و تمام امروز مشغول شست و شو و جمع و جور بودم. هنوز هم سرگیجه و تهوع و کمردرد دارم. سفر ماشینی خیلی اذیتم می کنه. ولی شکر خدا زیارتی کردم. خیلی دلتنگ بودم. دعاگوی همه ی دوستام هم بودم
همین که فرصت کوتاهی پیدا کردم نشستم به نوشتن. جان من هی نگین چرا نمی نویسی؟ باور کنین من هروقت که بتونم می نویسم.

آرمان رو گرداند و از دور به دریا خیره شد. آنجا که خط آبی آسمان و دریا یکی میشد. گفته بود. رازی که باید نگه می داشت گفته بود. ولی می توانست نگوید؟ راهی داشت؟ دور زدن پریناز را بلد نبود.

پریناز دستش را جلوی صورت او تکان داد و گفت: هی با تو ام. کجایی؟

نگاهش کرد. آرام و بی حالت. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و گفت: همین جا. بگو.

+: اصلاً شنیدی من چی گفتم؟

پایش را زیر خرده سنگی زد و همانطور که به آن چشم دوخته بود گفت: نه نشنیدم.

+: راستشو بگو. موضوع چیه؟ گفتم که طاقت شنیدنشو دارم.

آرمان به طرف ساحل راه افتاد و آرام گفت: راستشو گفتم.

پریناز با دو قدم سریع جلویش ایستاد و راه را بر او بست. با تندی گفت: اونی که گفتی که چرند بود. من می خوام بدونم تو کی هستی؟ جاسوسی؟ هان؟ قراره راپورت منو به بابام بدی؟ به بابا نمیاد بدون خبرم برام بپا گذاشته باشه. خودش گفت بهت گزارش بدم، گفتم چشم؛ ولی به نظر نمیاد همش همین باشه. بقیه اش چیه؟

آرمان بدون توجه از کنارش رد شد و غرق فکر گفت: همونی که شنیدی.

+: شاید اشتباه شنیدم. میشه یه بار دیگه بگی؟

آرمان دوباره سر برداشت و به آبی دریا چشم دوخت. کیش در کنار پریناز... این نهایت آرزوی این دو سالش بود. پس چرا خوشحال نبود؟ چرا اینقدر شانه هایش سنگین بودند؟ دلش می خواست همان جا زانو بزند و دیگر یک قدم هم برندارد.

سعی کرد فکر کند و کلمات را درست انتخاب کند. پریناز کنارش راه می آمد و با بی صبری چشم به دهانش دوخته بود.

آرمان نفس عمیقی کشید. پریناز با بی قراری چشمهایش را گرد کرد. آرمان بدون این که نگاهش کند غرق فکر گفت: خیلی اصرار داشتی بیای کیش... تنها...

پریناز به تندی پرسید: خب به تو چه مربوط؟

_: منم دوست داشتم بیام کیش.

+: چه ربطی داره؟

_: بیشتر از کیش... بیشتر از تمام چیزهایی که تا حالا دوست داشتم... به چیزی دل دادم که شاید... حق من نبود.

صدایش لرزید. لبش را گاز گرفت. دلش در درونش غوغا کرد: حق تو بود. حق تو بود. حق تو بود....

چشمهایش را بست. پریناز پوف کلافه ای کشید و گفت: میشه بری سر اصل مطلب؟

چشمهایش را باز کرد و سعی کرد بی احساس نگاهش کند. گفت: اصل مطلب رو همون اول گفتم.

+: خیلی خب! بذار بگم من چی شنیدم. تو اصلاحش کن.

آرمان چشمهایش را به نشانه ی تایید بست و دوباره باز کرد.

+: تو گفتی... من... تا آخر تابستون... همسر تو ام. اینو گفتی یا نه؟

آرمان آهی کشید و گفت: همین رو گفتم.

+: خب این چه معنی ای میده؟

_: یعنی عقد موقت. تو تا آخر تابستون در عقد من هستی. روز آخر شهریور هم طبق قرار من و آقای بهمنی خود به خود صیغه فسخ میشه. احتیاج به طلاق نداره. اگر همسرم نبودی بهمون اتاق مشترک نمی دادن. و به همین دلیل هم میگم ما هیچ گناهی نکردیم.

+: یواش! یواش! یکی یکی! عقد موقت چیه؟

_: عقد زمان دار. براش وقت تعیین می کنن. از الان تا فلان تاریخ این دو نفر همسر هم هستن. با اینقدر مهر و بعد از اون تاریخ هم همه چی تموم میشه مگر این که بخوان تمدیدش کنن با به عقد دائم تبدیلش کنن که دوباره میرن خطبه می خونن و قرارشو می ذارن.

+: هوم. یه چیزایی شنیده بودم ولی دقیقشو نمی دونستم. بعد مگه لازم نیست عروس رضایت بده؟

_: رضایت عروس خوبه ولی بخش لازم، رضایت پدرشه.

+: یعنی الان خطبه رو خوندن تموم شده؟ هان؟

با نگرانی به آرمان چشم دوخت. بند بند وجودش التماس می کرد که آرمان بگوید نه!

آرمان خجالت زده لبش را با زبانش تر کرد. پاهایش را به سختی به طرف دریا کشاند و گفت: همون شبی که برای عروس سفره عقد آبی انداختیم... بعد از عقد اونا برای من و تو هم خطبه خوندن. همون شب که آقای بهمنی صدات زد تو دفترش و گفت می تونی بری کیش.

پریناز با صدایی لرزان پرسید: چرا از من نپرسیدن؟

آرمان با لبخند تلخی گفت: چون راضی نمی شدی.

پریناز مدافعانه گفت: معلومه که راضی نمی شدم! آخه یعنی چی؟ این کارا به بابا نمی خوره! داری به من دروغ میگی! آرمان داری دروغ میگی!

صدایش هر لحظه بیشتر می لرزید و قیافه اش پریشان تر میشد.

آرمان با نگرانی گفت: آروم باش پریناز. آروم باش. کاریت ندارم. من فقط باید مواظبت باشم. آخر تابستون همه چی تموم میشه.

پریناز دوباره با لحن هیستریکی تکرار کرد: دروغ میگی. دروغ میگی.

آرمان شانه های او را گرفت. تکانش داد و گفت: ببین. منو نگاه کن. دروغ نمیگم. بهت گفتم سندش موجوده. امضای باباتم زیرشه. ولی اتفاقی نیفتاده. هیچ اتفاقی نیفتاده و قرار نیست بیفته.

پریناز رو گرداند و آرام گفت: به بابا نمیاد. بابا با من این کار رو نمی کنه. سر عروسی خواهرا کاملاً حق انتخاب داشتن. مگه میشه دردونه اش حق انتخاب نداشته باشه؟ نمیشه!

_: این عروسی نیست. عقد موقته. تو حق انتخاب داشتی. اگر نمیومدی کیش، همون شب صیغه فسخ میشد.

+: یعنی فقط به خاطر کیش بود؟؟؟

_: فقط به خاطر این بود که بابات دل نمی کرد که تنهایی یه دختر چهارده ساله رو ول کنه تو شهر غریب.

+: خب چرا عقد؟ همین که همرام هستی و باید قدم به قدم بهت جواب پس بدم کافی نیست؟

_: اگه صیغه نامه نداشتم نمی تونستم بیارمت پیش خودم.

+: خب میموندم پیش بچه ها!

اما انگار خودش هم به این حرفش اعتقاد نداشت. رو گرداند و به دریا چشم دوخت. جویده جویده گفت: خب نمی مونم. برمی گردم. اگه برگردم همه چی رو تموم می کنی؟

آرمان زیر سایه ی آلاچیق نشست. خسته بود. انگار ساعتها دویده بود. دیگر نفس نداشت. تمامش کند؟ به این آسانی به دستش نیاورده بود که تمامش کند. ولی عشق چی بود؟ نمی توانست ناراحتی پریناز را ببیند. سر به زیر انداخت. جدال سختی در ذهنش در گرفته بود.

پریناز روبرویش نشست و ملتمسانه پرسید: تمومش می کنی؟ اون سند لعنتی رو پاره می کنی؟ میشه هیچکس نفهمه بین ما چی گذشته؟

آرمان سر برداشت و بدون جواب نگاهش کرد. پریناز ادامه داد: آرمان من هزار تا آرزو دارم. اصلاً دلم نمی خواد زود ازدواج کنم. نمیگم تو مثل برادرمی ولی واقعش اینه که با مرد رویاهای من خیلی تفاوت داری. دلم می خواد درس بخونم، دانشگاه برم، کار یاد بگیرم. تالار و رستوران بابا رو زیر و رو کنم. بعد از همه ی اینها وقتی کاملاً مستقل شدم و رو پای خودم وایسادم به میل خودم همسرمو انتخاب کنم. الان خیلی زوده.

آرمان نفس عمیقی کشید و گفت: اینجا امدیم که درس بخونیم...

+: حرف رو عوض نکن آرمان. آینده ی من با این ازدواج خراب میشه.

آرمان حرفش را تصحیح کرد: عقد موقت!

+: رو اعصاب من راه نرو آرمان! من که می فهمم وقتی برگردیم اسم تو روم مونده. همه چی خراب میشه. همه به یه چشم دیگه نگام می کنن. همین الان دربارم چی فکر می کنن؟ خدای من!

_: کسی چیزی نمی دونه که دربارت فکری بکنه. حتی مامانتم خبر نداره. تو داری اینجا درس می خونی. همین. فقط برای امنیت خودت و راحتی خیال آقای بهمنی این خطبه خونده شده. اتفاقی نمیفته. ولی بازم اگه ناراحتی... می تونی برگردی. منم...

نفس عمیقی کشید. لبش را گاز گرفت. نتوانست بگوید تمامش می کنم.

پریناز سرش را بین دستهایش گرفت. غرق فکر گفت: کلاسای امروز رو خیلی دوست داشتم. خیلی زیاد.

آرمان جوابی نداد. پریناز دوباره ملتمسانه پرسید: این پیشنهاد مسخره مال کی بود؟

آرمان به میز چشم دوخت. با انگشت رویش خط کشید و گفت: آقای بهمنی. بابا هم تاییدش کرد. مامانامونم خبر ندارن.

+: چرا؟

_: تو فرض کن یه جور مقابله به مثل بود. نباید تنها می اومدی. اگر بهت می گفتن غوغا می کردی. مامانت می فهمید. همه چی بهم می ریخت. ولی اگه میشد بهت نگم... اگه تا آخرش نمی فهمیدی هیچ اتفاقی نمی افتاد. آب از آب تکون نمی خورد.

+: اون وقت چی گیر تو میاد؟

آرمان عصبی خندید و گفت: هیچی. دعوا و جنگ اعصاب هر روز شما رو تحمل کنم. آخرش مهریه هم بدم.

+: بهت گفتم منو خر فرض نکن! حتماً یه چیزی گرفتی که راضی شدی!

_: بهت گفتم دل به چیزی داده بودم که حقم نبود. بابات و بابام گفتن بگیر! دو دستی تقدیم برای این که بفهمی اشتباه کردی. هنوز آدم زن داشتن نیستی. پریناز هم هزار سال دیگه عاشق تو نمیشه. بگیر. ببین. باور کن که شدنی نیست.

پریناز به عقب تکیه داد. ناباورانه نگاهش کرد و گفت: چی داری میگی؟ عشق چیه؟ مگه من و تو چند سالمونه؟ اصلاً.... اصلاً همین امروز برمی گردم. به بابا میگم بهت زنگ بزنه تا همه چی رو تموم کنه.

از جا برخاست و دوان دوان رفت. آرمان سرش را بین دستهایش گرفت و به موهایش چنگ انداخت. بغض کرد و بالاخره اشکش ریخت. پیشانیش را روی میز کوبید و به خودش گفت: لعنتی لعنتی لعنتی!

نفهمید چند ساعت به همان حال ماند. ناگهان سر برداشت. هوا داشت تاریک میشد. تو صورت خودش کوبید و گفت: پریناز!

اگر دوباره گم میشد بیچاره میشد. گوشیش را در آورد و خواست زنگ بزند اما مردد ماند. باید چه می گفت؟

از جا برخاست و با بی قراری چشم گرداند بلکه او را ببیند. اما نبود. یعنی واقعاً رفته بود؟ امکان داشت برای همین امروز بلیت گرفته باشد؟

غمی عمیق به قلبش پنجه کشید. اگر به عقب برمی گشت به هیچ قیمتی حقیقت را به پریناز نمی گفت. تا آخر تابستان جواب سر بالا می داد تا او را نگه دارد. شاید... شاید در این بین فرصتی به دست می آمد و دل پریناز کمی نرم میشد. ولی حالا چه؟ همه ی فرصتهایش از دست رفته بودند. حتی امیدی به آینده هم نمانده بود. همه چیز را خراب کرده بود. همه چیز!


نظرات 19 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:32 ب.ظ

به به سالگرد خواستگاریتون مبارک
آره واقعا هیچ هیجانی نداشته! البته باید خودت هیجان ایجاد میکردی که نکردی
خداروشکر به آرزوهات رسیدی و از ازدواجت راضی هستی
در مورد ما کاملا برعکسه! خصوصیات یارجان کلا با اونی که تو رویاهای من بود خیلی خیلی فرق داره! خودمم نمیدونم چرا جواب مثبت دادم بهش بشنوه منو میکشه :)))))
البته از انصاف نگذریم یک یا دوتا از خصوصیات مرد رویاهای منو داره

متشکرم :D
خیلی سعی کردم ولی نشد. همه چی رو یه خط ممتد پیش رفته تا حالا. بازم شکر خدا. به جاش هیجاناتمو تو قصه هام تخلیه می کنم :D
بله خدا رو شکر
چه جالب! جدی چی شد که قبول کردی؟
خب خدا رو شکر :))

دختری بنام امید! یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:23 ب.ظ

چه جالب! پس جز فانتزیهات بوده که تو داستانهات دخترارو با زور شوهر میدی :)))))
منم فکر میکردم با زور شوهرم میدن آخه خیلی بچه حرف گوش کن و مظلومیم اما الان احتمالا وقتی بگم میخوام با کی ازدواج کنم و کجا برم جنگ جهانی سوم راه بیفته :))))
واقعیت همیشه با افکارمون 180 درجه فرق داره! چرا؟!

آره! همیشه فکر می کردم عروسی سورپریزی جالبه :))) ولی اصلا سورپریز نشدم. وقتی گفتن پسر عمه فقط چند ثانیه تعجب کردم بعدم بدون هیچ هیجانی گفتم هرجور صلاح می دونین. من باهاش معاشر نبودم که بشناسمش.
هرچی گفتن حالا یه کم فکر کن گفتم به چی فکر کنم وقتی هیچ پسری نمی شناسم؟!
دیگه همین شد که شوخی شوخی هیجده سال گذشت از اون روز... پریروز سالگرد خواستگاریم بود.

اوه اوه چه شود :)))) موفق باشی :*)
نه همیشه. من خیلی از رویاهام واقعی شدن شکر خدا. حتی بعضی از خصوصیات همسرم هم خیلی به تصورات بچگیم نزدیکه. فقط دلم هیجان می خواست که پیش نیومد.

فاطیما یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:00 ق.ظ

سلام سال نو مبا رک...
نوشته هاتون دلنشینه و دوستشون دارم ...
محبت توشون جریان داره یه دوست داشتن ملایم که آروم و آهسته پیش میره... نه یه عشق سوزان...خیلی وقته قصه هاتون رو دنبال می کنم....
براتون آرزوی موفقیت دارم.

سلام
متشکرم. مبارکت باشه
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری.
متشکرم. سلامت باشی :*)

سپیده یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:29 ق.ظ

رسیدن بخیر بانو ....
حرفای پریناز چه قلمبه بود!!!!!!بهش نمیاد ازین اینده نگریا داشته باشه .... منم همینارو گفتم روز خواستگاری
طفلی آرمان ...

سلامت باشی
نصفش واقعی نبود. بیشتر می خواست طوری حرف بزنه که آرمان قانع بشه. تو خیلی عاقلتر از پریناز بودی :))
آره خیلی طفلکیه :)

118 یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:09 ق.ظ

اهم اهم

الو الو! صدا میاد :دی
دارم می نویسم :دی
خاله است و قولش!

دختری بنام اُمید! شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:57 ب.ظ

آره دیگه یهو عاقل شد، حرف از آینده و پیشرفت و ... میزنه!
خب همین دیگه! شاذه جونم ازت پرسیدن پس نمیتونی بگی اگه نمیپرسیدن چیگار میکردی
تازه مسئله اعتماد نیست! مسئله اینه که آینده هر کسی متعلق به خودشه! پریناز در این مورد کاملا حق داره
پدر و مادر باید مراقب باشن بچشون مسیر اشتباه نره، نه اینکه آینده بچشونو اون طوری که خودشون دوست دارن بسازن!

با رفقای وحشی معاشرت کرده تازه باور کرده بزرگترا یه چیزی سرشون میشه :D
جزو فانتزیهای نوجوانیم بود که بی خبر به یه غریبه شوهرم بدن! همینطور یهویی! :D ولی با خبر اونم بعد از دو سال نامزدی با پسر عمه ام ازدواج کردم :D
من اعتماد داشتم. اعتقاد داشتم که بابا بهتر می دونن. ولی این یه مورد کلی نیست. درباره ی بقیه هم تصمیم نمی گیرم

میس هیس شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:20 ب.ظ

واکنشش خیلی بهتر ازون چیزی بود که فکر میکردم :دی
آرمان عاشق طفلکی :دی

چه خوب :)))
آره خیلی طفلکیه :D

Nina شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:01 ق.ظ

خاع البته جمع جورا بعدشم سرویس میکنه ادمو :/
خسته نباشییین :********
نه خب انتظار شکه شدن بیشتری داشتم :دی خداکنه اشتی کنن والا مجبور میشیم بدیمش به اون دوست لولوی پریناز:)))

جمع جورا یه طرف، از سفر ماشینی هم حالم خیلی بد میشه. ولی بازم الحمدالله تونستیم بریم الهی شکر
سلامت باشی :********
ها... حال هیجان بیشتر نداشتم. ها خدا کنه :))))

ارکیده صورتی شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:24 ق.ظ

سلاااام به روی ماه شاذه جونم
رسیدن بخیر
زیارت قبول بانو
ان شاالله سفر مکه و کربلا

آخی...طفلونکی آرمان...
حالا دوباره گم نشه این پریناز نازدونه؟!
سپاس گل بانو
شاد و سلامت باشی عزیزم

سلااااام ارکیده ی گل و مهربونم
سلامت باشی
خیلی ممنون
الهی آمین ♥

بله خیلی طفلکی شد
اگه گم بشه کار آرمان ساخته است :D
خواهش میشه عزیزم

خوش و خرم باشی ♥

سیندخت شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام آخ جون آخ جون پست جدید
زیارت قبول شاذه جون ممنون مارو دعا کردی
من گفتم طوفان میشه به قول جیگر جان گفتم یا نگفتم؟(3 بار تکرار با رعایت تن صدای رو به بالا)
طفلونکی آرمان

سلام عزیزم
خوشحالم که لذت بردی :*
ممنون عزیزم. جات خالی :)
گفتی گفتی :)))
آره طفلونکی :D

دختری بنام اُمید! جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام عزیزم
رسیدن بخیر و زیارت قبول
آخی چقدر سخت گذشته بهت، الان خوبی؟
پریناز یهو چقدر عاقل شد!
اما خدایی بابای آدم یه همچین کاری کنه هرگز نمیتونه ببخشه!
آرمان بیچاره، پاشو برو پی کارت

سلام گلم
سلامت باشی. خیلی ممنونم
شکر خدا بهترم. خیلی ممنون. تو خوبی؟
عاقل شد؟ :))
بستگی داره. من بچه بودم اینقدر به بابام اعتماد داشتم که اگه بی خبر هم شوهرم می دادن راضی بودم. ولی ازم پرسیدن :)
آرمان طفلکییییی :D

sokout جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:36 ب.ظ

سلام شاذه جون
نخسته و زیارت قبول
همه میدونن که حواست به ما هست
فقط چون دلشون زود زود برات تنگ میشه سراغ پست میگیرن

سلام عزیزم
سلامت باشی. متشکرم ♥
لطف دارین ♥
ببخش اگه تندی کردم ♥

پاستیلی جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:17 ب.ظ

اخخخ گلی به جمال ماشین پس;)

نهه منکه با غمگینیش مشکل نداشتم. تنوع
ممنون

ها واقعا خدا بهم رحم کرد :))

خدا رو شکر. خواهش می کنم :)

آرتیمیس جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:52 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام شاذه عزیز زیارت قبول.شاذه جون دعا کن امام رضا هم منو بطلبه. ممنون

سلام آرتیمیس جان
خیلی ممنونم
انشاءالله به زودی :)

پاستیلی جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام خسته نباشیییید و زیارت قبول

وای دم غروبی عجب بغضی کردم برا این
آرمان! طفلک .. شرایط بدیه
ولی جدا بگم از بهترین پستای داستان بود اشکهاش
که ریخت منم نزدیک بود گریه بشم

سلام
سلامت باشی عزیزممممم. جات خیلی خالی :*

آخ آخ غصه نخور! توقع نداشتی بعد از هفت تا ماشین لباس شستن و پهن کردن و هزار تا کار دیگه پست شادتری بنویسم نه؟ :دی ولی خدا رو هزار مرتبه شکر ماشین درست بود و شست. هر دقه منتظر بودم دیگه خسته بشه نشوره!

ممنونم. سعی می کنم زود زود پست بعدی رو بنویسم و شادشون کنم :)

فاطمه جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:35 ب.ظ

طفلی آرمان!

+خوبید؟:)

خوب میشه. غصه نخور :)

الهی شکر. خیلی بهترم. ممنون :)

azadeh جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:19 ب.ظ

kheili khobe mercc shazze joon :* :*

ishalah ke doahaton va ziarat ham ghabol bashe :* :*

خواهش می کنم آزاده گلم :* :*

خیلی ممنونم عزیزم :* :*

Nina جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:11 ب.ظ

شاذه؟ خوبین؟ خسته نباشین؟
هنوز خسته اینا
غمباده که تو سفر گفتم رو اینم تاثیر گذاشته
چی شد یهو

جانم؟
الحمدلله. خوبم. خسته ام ولی خوبم شکر خدا.
غمباد تو سفر هم از خستگی بود. خسته که میشم دیگه حرفم نمیاد قیافم دپرس میشه. طوریم نبود.
طوری نشده. انتظار که نداشتی یهو پریناز شاد شه بپره بغلش؟!!!

صبا جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:50 ب.ظ

عزیزم آرمان وپریناز
سلام خسته نباشید همیشه به گلگشت
تعطیلات تمام

متشکرم :)

علیک سلام
سلامت باشی. ممنون :)
بعله!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد