ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (9)

سلام...
ببخشید که خوب نیستم و کم میام....
امروز نمی دونم برای چندمین بار در دو ماه اخیر عزادار شدیم. نمی دونم چند تا عزیز رو تو این مدت کوتاه از دست دادیم. اصلاً از اول سال همینطور بود ولی این دو ماه آخر... خدایا به هممون رحم کن... خدایا بهمون صبر بده...

نوشتم برای این که بتونم کمی فراموش کنم. کمی تحمل کنم. قلبم دیگه طاقت نداره. تقدیم به همه ی عزیزانی تو غمهام شریکن... شاید برای چند لحظه بتونن فراموش کنن... شاید...


پریناز گاز بزرگی به پیتزا زد. چشمهایش را بست و عمیقاً مزه مزه کرد. بالاخره با یک "اومممم" کشیده، چشمهایش را باز کرد و نگاهش به آرمان که مشتاقانه تماشایش می کرد، افتاد. با کمی تعدیل در لحن تندش پرسید: چیه؟ خوشگل ندیدی؟

آرمان خندید و گفت: آدمو به اشتها میاری. تا حالا اینجوری از پیتزا لذت نبردم.

پریناز دوباره پیتزایش را برداشت و گفت: لابد هروقت عشقت کشید با بر و بچ رفتین خوردین. مثل من حسرتی نیستی.

_: شاید... ولی کباب رو ترجیح میدم.

پریناز لقمه ی دیگری با همان تفصیل خورد و بعد گفت: کبابای باباحیدر البته حرف نداره. ولی گاهی پیتزاخوردنم می چسبه.

_: نوش جان.

+: اصلاً شماها هرکار دوست دارین می کنین. هرجا بخواین میرین. هیشکی هم نمیگه بالا چشمتون ابرو. ما بیچاره ها هرکار بخوایم بکنیم صد تا جواب باید پس بدیم.

_: مثلاً چه کاری؟

+: یه کار ساده مثل پیتزا خوردن یا سینما رفتن یا مسافرت...

_: تو اجازشو از بابات بگیر، هرجا بخوای می برمت.

نگفت تمام این دوسال به عشق این که راحت برایش خرج کند پس انداز کرده است.

پریناز جرعه ای نوشابه نوشید. شکلکی در آورد و گفت: ترشی نخوری یه چیزی میشی! مشکل من سر همون اجازس. تازه با دوستام می خوام برم نه با شما. دو سه تا از همکلاسیام هستن که که تقریباً همسایه هم هستیم. دائم باهم اینور اونورن. ولی من حتی یه بارم اجازه نداشتم باهاشون بیرون برم. فقط مهمونیای تو خونشون رفتم، اونم با کلی شرط و شروط. الانم بعد از امتحانا دارن سه تایی میرن کیش. منم می تونستم باهاشون برم. اما محاله بهم اجازه بدن.

_: یعنی چه جوری؟ تنها؟

+: نخیر! سه تا دخترن. تنها نیستن. فقط آقابالاسر ندارن و می تونن راحت خوش بگذرونن. منم که مثل ته دیگ تمام تابستون باید بچسبم تو خونه و نهایتاً کلاس زبان برم که یه وقت بیسواد نمونم. منم می خوام برم کیش. تا حالا یه بارم نرفتم.

آرمان متعجب گفت: پریناز تو فقط چهارده سالته! تنهایی بری کیش؟!!!

پریناز یا متوجه نشد یا حوصله نداشت به رویش بیاورد که برای اولین بار بدون پسوند و پیشوند اسمش را برده است. دلخور گفت: تنهای تنها نیستن. بابای فرح گل یه آپارتمان داره. تو همون طبقه روبروش خونه ی عموشه که ساکن اونجاست. زن و بچه هم داره. دیگه مشکلی نیست. ولی محاله بابا اجازه بده.

چند لحظه با غصه لب برچید و بعد دوباره گاز بزرگی از پیتزایش زد. بعد دوباره سر برداشت و با لحن غمگینی گفت: آرمان...

طوری گفت که آرمان آرزو داشت از ته دل بگوید: جان آرمان؟

ولی فقط سر برداشت و نگاهش کرد.

+: از بابا خواهش می کنی اجازه بده؟ قول میدم مواظب خودم باشم. کیش جای کوچیک و مدرنیه. امنه. حالا اگه تمام سه ماه رو هم اجازه نمیده... یه کمیش... چند روز. میگی بهش آرمان؟

آرمان برش نیمه خورده ی پیتزایش را توی جعبه اش گذاشت. متفکرانه پرسید: برم چی بگم؟ خودم دلم قرار نمی گیره تنها بری. حالا برم واسطه بشم؟

پریناز دوباره عصبانی شد. از جا برخاست. جعبه ی خالی پیتزایش را توی سطل زباله فرو کرد و گفت: تو هم با برادربزرگه بازیای احمقانت! آخه یعنی چی؟ مگه می خوام برم اونجا چکار کنم؟

دور خودش چرخید. دوباره رو به آرمان کرد و گفت: هیچ جا نمیریم. نهایت مسافرتمون تا شهر مامان جونه و آخر تفریحات هم کل کل با سپهر. باید آرزوشو با خودم به گور ببرم.

آرمان از جا برخاست و گفت: آروم باش دختر. منم تا حالا کیش نرفتم. خیلی هم دوست دارم برم. ولی این حرفا رو نداره. درست میشه. یه روز میری. حتماً میری. بهت قول میدم.

پریناز پا کوبان به طرف ماشین رفت. آرمان هم آهی کشید و به دنبالش روانه شد. جلوی در پشتی رستوران پارک کرد و خوار و بار را تحویل داد. بعد هم وسایل سفره عقد را با پریناز برداشتند و به سالن زنانه رفتند.

همین که مشغول کار شدند دوباره پریناز خوشحال شد. با شوق و ذوق پارچه ها اندازه می گرفتند و می بریدند و با هویه لبه ها را می سوزاندند و با چسب داغ تزئینات را می چسباندند.

شب شده بود ولی هنوز مشغول بودند. آرمان سرمست از آشتی بودن پریناز کمال همکاری را با او می کرد. روی چهارپایه ایستاده بود. یک سر والان چین داده را با پونز به دیوار زده بود. سر دیگرش را بالا گرفت و پرسید: همینجا خوبه؟

چون جوابی نشنید بدون این که پشت سرش را نگاه کند، با خوشی گفت: پرینازخانم با شمام. اینجا؟ برو عقب ببین خوبه؟  

=: عالیه. دستت درد نکنه.

آرمان هینی کشید. صدای آقای بهمنی باعث شد سر والان از دستش رها شود و تعادلش را از دست بدهد. کلی تلاش کرد تا سقوط نکند. بالاخره به زحمت خودش را جمع و جور کرد و پایین آمد. دستی از خجالت به سرش کشید و گفت: آقا سلام.

پریناز عقب تر از آقای بهمنی ایستاده بود و بی صدا داشت از خنده ریسه می رفت. از خنده او خنده اش گرفت. لبش را گاز گرفت و سعی کرد فقط به آقای بهمنی نگاه کند.

=: علیک سلام. خسته نباشی.

_: خواهش می کنم. سلامت باشین.

آقای بهمنی به والان اشاره کرد و گفت: مزاحم کارت نباشم.

_: نه آقا خواهش می کنم. الان درستش می کنم.

پریناز بازهم از دستپاچگی او خنده اش گرفت و از پشت سر آقای بهمنی برایش شکلک در آورد. آرمان لبش را محکمتر گزید و سر به زیر انداخت.

آقای بهمنی نگاهی به تزئینات میزها انداخت. خم شد و به دقت همه را بررسی کرد. بعد گفت: خوبه. تموم که شد بیا رستوران کارت دارم.

_: چشم آقا. ممنون.

پریناز چند قدم به دنبال پدرش رفت. با تردید گفت: بابا...

آقای بهمنی برگشت و نگاهش کرد: جان بابا؟

پریناز سر به زیر انداخت. در حالی که کلافه با دستهایش بازی می کرد، گفت: بچه ها می خوان برای بعد از امتحانا بلیت بگیرن. بگم برای منم بگیرن؟

سر برداشت و امیدوارانه به پدرش نگاه کرد. التماس کرد: تا آخر تابستون نه... فقط چند روز... خواهش می کنم. عموشم هست. مواظبمونه.

آقای بهمنی سفت و سخت به دختر دردانه اش نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و بدون جواب بیرون رفت.

پریناز برگشت و برای آرام کردن خودش به آرمان گفت: میگن سکوت علامت رضائه. راست میگن؟

آرمان سری تکان داد و زیر لب گفت: چی بگم...

پریناز دوباره سر پا نشست. در حالی که به دقت روبان آبی را دور ظرف طلایی محکم می کرد، گفت: ولی وقتی فهمیدی بابا پشت سرته قیافت خیلی مضحک بود. گفتم الانه که بیفتی.

آرمان دوباره روی چهارپایه رفت و گفت: باز خوبه دل شما شاد شد.

سر والان را بالا گرفت و قبل از این حرفی بزند پریناز یه کم شل تر... اونجوری خیلی بالا رفته. آها خوبه. یه ذره یه سانت ببرش بالا... نگه دار ببینم... اوممم... خوبه. یه پونز بزن.

کارشان که تمام شد با رضایت به سفره نگاه کرد و با دوربینی که از قبل آماده گذاشته بود چند تا عکس گرفت تا به آلبوم تالار اضافه کند. پریناز هم با گوشیش عکس گرفت تا با واتس آپ برای عروس فردا شب بفرستد.

بعد گفت: خب اون پارچه سفیده رو بکشیم روش تا فردا شب خاک نگیره. بعدم برم پیش بابات.

باهم به دقت پارچه را روی تزئیناتشان کشیدند و بالاخره بعد از ساعتها کارشان تمام شد. پریناز کمرش را صاف کرد و با خوشی گفت: های های های چسبید! چه خوشگلم شد! دستم درد نکنه.

آرمان هم لبخندی زد و گفت: خسته نباشی. عالی شده.

پریناز تبسمی کرد و بالاخره لطف کرد و گفت: متشکرم که کمکم کردی.

_: خواهش می کنم. با اجازه. من دیگه برم آقای بهمنی کارم دارن.

پریناز گردنی کج کرد و با عشوه گفت: بفرمایید.

دلش می خواست درسته قورتش بدهد! با بی میلی دل کند. رو گرداند و ضمن خداحافظی از در بیرون رفت.

آقای بهمنی با دیدن آرمان از پشت میزش برخاست. به عماد اشاره کرد که جایش را بگیرد. دست توی پشت آرمان گذاشت و گفت: بریم تو دفترم.

آرمان با ترس و تردید پرسید: طوری شده؟

_: نه نه... کارت دارم. بیا بریم.

تا رسیدن به دفترش هیچ حرفی نزد و دل آرمان هزار راه رفت. بالاخره پشت میزش جا گرفت. به آرمان هم اشاره کرد بنشیند. طبق عادت خودکارش را برداشت و توی دستهایش جابجا کرد. چند لحظه در سکوت به آرمان چشم دوخت.

آرمان التماس کرد: بگین دیگه آقا.

=: چه جوری بگم؟ تو... به دختر من علاقه داری؟

دل آرمان فرو ریخت. وحشتزده به آقای بهمنی نگاه کرد. پلکهایش از ترس تند تند بهم می خوردند. دستپاچه سر تکان داد. از کجا فهمیده بود؟ مگر آرمان چکار کرده بود؟ کف دستهایش خیس عرق شده بودند. نفسش به سختی بالا می آمد. بالاخره با تردید پرسید: من... منظورتون چیه آقا؟


نظرات 25 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:19 ب.ظ

چه قرصی؟! :(
ان شالله که دل شاذه جونم همیشه پر از شادی باشه :*

اعصاب... البته خیلی کم. کمتر از نصف اون که دکتر تجویز کرد :)) گفته بود کلوردیاز ده من پنج خوردم، فلوکسیتین بیست، من ده خوردم. ترازودون نصف من ربع خوردم. گاباپنتین هم خوشم نیومد نخوردم :))) بعد گفته بود سر یه ماه بیا من بعد از سه ماه رفتم ولی قرصا رو یه ماه خورده بودم.
وقتی براش تعریف کردم چکار کردم لطف کرد نزد تو سرم :)) فقط خنده اش گرفت و شروع کرد نسخه نوشتن. گفتم دکتر چی می نویسین؟ گفت هرچی شما بفرمایین. همون قبلیا. اگر صلاح دونستین دو برابرشون کنین. اگر خواستین دو ماه بخورین و بالاخره اگه خواستین بعدش دوباره یه سری اینجا بیاین :)))
خلاصه شکر خدا با روحیه ی بهتری برگشتم. از دکتره خوشم میاد. موجود شادیه :))

سلامت باشی خانم گلم :*

سما چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:45 ب.ظ

تسلیت میگم شاذه جان. خدا بهتون صبر بده. انشااله از این به بعد همیشه فقط و فقط شادی باشه براتون

سلامت باشی سماجان
متشکرم. به همچنین برای تو. خوب هستی؟ خیلی وقته ازت بی خبرم. مشکلاتت کمتر شده انشاءالله؟

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:36 ب.ظ

اولا دشمنت شرمنده، واقعیتو گفتم:*
دوما دلم برات تنگ شده
سوما بازم دلم برات تنگ شده

لطف داری گلم :*
منم دلتنگم عزیزم... مشغول جمع و جور کردن خرده ریزه های دلمم... هرکدوم یه جا افتاده... با قرص و دعا و گیجی دارم یه جاشون می کنم که دوباره برگردم.

رها:) دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام به شاذه خانومی عزیز و مهربون:***
متاسفم برای غمت! نمیدونم امسال چرا اینجوریه؟ چرا این قدر داغ میبینیم؟! ایشالا سال جدید سال خوبی باشه:)
لبخند بزنی و شاد باشی :** منم کنکور قبول شم:))))
ممنون ک ادامه دادی ب نوشتن:)
+بیمار خنده های توام بیشتر بخند:)

سلام رهاگلی :****
متشکرم. الهی سال جدید خوب باشه. خوب و خوش و سلامت...
انشاءالله :)) :****
خواهش می کنم عزیزم :)
خوش باشی :*)

سهیلا دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 02:08 ق.ظ

سلام شاذه جونم . بابت اخبار تلخ متاسفم و برای شما و بازمانده ها آرزوی صبر و تحمل میکنم .
من هم توی دو هفته ی اخیر خبر فوت عمه و بعد هم دوست صمیمی خانوادگی که حکم عمو رو برام داشت شنیدم و حسابی حالم گرفته بود .
دنیاست دیگه . با تمام شیرینیها و تلخیهاش . خدا همه مون رو عاقبت به خیر بکنه الهی ...
مثل اینکه آتش عشق آرمان خیلی شدید شده که توجه آقای بهمنی رو هم بخودش جلب کرد.
خب چی بهتر از این ... پسر به این خوبی توی این دوره و زمونه کیمیاست .
فکر کنم اگه یه سفر کیش هم ببرش دیگه دل پریناز خانم رو هم بدست میاره ....

خیلی ممنون شاذه ی عزیز که با این شرایط هم باز برامون نوشتی .
برات ایام بهتری رو آرزو میکنم عزیزم .

سلام سهیلای مهربونم
خیلی خیلی ممنونم. الهی آمین
آخ آخ... از راه دور سخت تره :((
الهی آمین

آره :) شدیدتر از این حرفاست :)
والا :دی
:))

خواهش می کنم عزیزم
متشکرم. به همچنین برای تو دوست خوبم

دختری بنام اُمید! یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:09 ب.ظ

خب بخاطر همینه که شاذه جون من تکه
تو بهترینی

شرمنده می کنی عزیزم :*

سپیده یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:43 ب.ظ http://realsense. Persianblog. ir

تسلیت میگم دوست خوبم. خدا بهتون صبر بده تحمل و باورش سخته. ممنون که نوشتی

متشکرم سپیده جان. بله خیلی سخته :((
خواهش می کنم

شیدا یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:54 ق.ظ

خدا رحمت کنه عزیزان از دست رفتتون رو... راه هممونه ولی انشالله کسی داغ جوان نبینه...

بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

الهی آمین. بله درسته... جوون خیلی سخته... خیلی....

متشکرم

رها شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:34 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام
تسلیت می گم دوست من . خداوند بهتون صبر بده
امیدوارم سال جدید سال شاد و به دور از غم و غصه باشه .
مرسی که نوشتی عزیزم[بوس]

سلام رها جان
متشکرم عزیزم. سلامت باشی.
الهی آمین
خواهش می کنم گلم (بوس)

سیلور شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 06:26 ب.ظ

سلام عزیزم :(
تسلیت میگم ، نمیگم غم آخرت باشه چون بی شک نیست ولی ایشالله خدا صبر بده ، که داده :)
منم 2ماه پیش یه عزیز از دست دادم که هنوز باورش سخته.. چون هم جون بوود و هم خیلی نزدیک... امسال اصلا سال خوبی برام نبود اما بازم خدا رو شکر که بهم همت داد و این سالم پشت سر گذاشتم ، ایشالله سال آینده برای هممون پر از امید و شادی باشه :)

منم از آخرین باری که رفتم کیش خیلی سال میگذره خیلی دوست دارم برم دوباره :)
مرسی عزیزم که با اینهمه گرفتاری و غم اینقدر شیرین مینویسی و حس های خوب بهمون میدی تا واسه چند دقیقه هم که شده از روزمره هامون خارج شیم :*

بهتر باشی مهربون ❤

تاتا :*

سلام گلم
خیلی ممنونم. واقعاً متشکرم...
خدا بهت صبر بده. می فهمم. باور کردنی نیست. امسال سال خیلی سختی بود. الهی سال آینده پر از سلامتی و امیدهای تازه باشه :)

من تا حالا نرفتم :دی قشم رفتم و یک جورایی بیشتر دوستش دارم. به نظرم از کیش آرومتره. خیلی با مدرنیته میونه ای ندارم. حالت روستایی سواحل خلوت قشم بیشتر به دلم مینشینه.

خواهش می کنم گلم :*

به همچنین

تاتا :*

دختری بنام اُمید! شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:21 ب.ظ

قربون دل شاذه جونم بشم که به وسعت دریاست اما احساس میکنه تنگ شده:*
تعریف من از خوب بودن همینه که الان میتونی داستان بنویسی و یکم دلت سبک تر بشه و حالت یکم بهتر بشه و برای چند لحظه بتونی از همه اتفاقات اطرافت فاصله بگیری، خیلی ها این توان رو ندارن که به چیزی جز غم و مشکلات فکر کنن
خوبی دنیا به اینه که میگذره و میتونی به یه فردای خوب و کم دغدغه تر اُمید داشته باشی
بازم روزهایی میاد که از ته دل بخندی و حس خوبی داشته باشی :)

زنده باشی گلم :*

کار سختیه... هم فاصله بگیری، هم بنویسی و مهمتر از اون این که از غم ننویسی. داستان غمگین نوشتن هزار بار از داستان شاد نوشتن آسونتره متاسفانه.

بله واقعاً. خدا رو هزار مرتبه شکر که می گذره.

انشاءالله شاد و سلامت باشی همیشه. از این همه امید و تصویرسازی قشنگت متشکرم :*

نینا شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:06 ب.ظ

:))))
همزه ندارم خوووب:))))

برو بخر :دی

مریم شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام شاذه عزیزم، تسلیت میگم بهت و برات آرزوی صبر و سلامتی می کنم، امیدوارم خدا روح درگذشتگانو غریق رحمت خودش کنه و سال آینده سال پر از خوشی و سلامتی برای همه مردم خوبم و علی الخصوص برای نویسنده مهربونمون باشه!
بدی و زشتی و غم و پلشتی از همه دور باد! آمین

سلام مریم مهربونم
از لطف و همدردیت متشکرم
الهی آمین!

Ninna شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 06:31 ق.ظ

خب مثلا ایتثناعا محرم و صفر کسی نبود فک کنم
البته مغز منم کار نمیکنه:/
:*******

الان دوباره شمردم. تو دو ماه اخیر شش نفر! تو محرم صفر هم داشتیم :(((((


البته همه ی اینها دلیل نمیشه تو استثناء رو با عین بنویسی :D

:******

برگ سبز شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:22 ق.ظ

سلام
تسلیت می گم
ایشالله غم آخرتون باشه و از این به بعد همش شادی و خوشی باشه براتون
ایشالله سال جدید رو همش خبر خوش ببینینو بشنوینو داشته باشین

سلام
متشکرم عزیزم

الهی آمین

ارکیده صورتی شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام
خدا قوت عزیزم
روح عزیز از دست رفته قرین رحمت الهی ان شاالله
خدا به شما صبر بده گلم
ان شاالله سال جدید پر از خبرای خوب و خیر و شادی باشه براتون
واای شاذه جونم منم کپ کردم از حرف جناب بهمنی!!!
واقعا منظورش چیه از این سوال؟؟ خب این که شک کرده و یه بوهایی برده بود که واضحه امااین که اینطور مستقیم به روی آرمان آورد باید دید چه منظوری داره!
نکنه میخاد صیغشون کنه بفرسته برن کیش؟!
ممنونم شاذه جونم
سلامت و شاد باشی عزیزم
مراقب خودت باش بانو

سلام عزیزم
سلامت باشی
خیلی ممنونم. سلامت باشی
الهی آمین. انشاءالله


حالا عرض می کنم :D
خواهش می کنم
به همچنین شما
متشکرم گلم

گلی جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:30 ب.ظ

تسلیت میگم. روحشون شاد.

خیلی ممنونم عزیزم. سلامت باشی

Ninna جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:15 ب.ظ

تقریبا میتونم بگم هر ماه یه نفر....:((((
الهی سال نو سال خوب و ارومی باشه
بانمک شد داستان :***

نینا یه نفر؟! تو این دو ماه که چهار نفر خیلی نزدیک بودن :(((((( بقیه ی سال هم کم نبودن :(((((
الهی آمین
ممنونم :****

صدف جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:23 ب.ظ

سلام شاذه جونی. ممنون از پستی که گذاشتی واقعا چسبید. کسل و بیحوصله بعداز دوجا مجلس عزا رفتن از صبح رسیدم خونه و پای مبایل. براتنوع جدا خوب بود.خدا به همه اطرافیان صبر بده. ایشالله سال جدید سال خیلی خوب همراه باخوشحالی وسلامتی برای هممون باشه

سلام صدف جونم
خواهش می کنم. آخ آخ چه حالیه.... الهی آمین. الهی آمین :(

دختری بنام اُمید! جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام شاذه جونم
حالت خوبه عزیزم؟
تسلیت میگم ، ان شالله غم آخرتون باشه و سال جدید سالی پر از شادی باشه براتون

داستان هم عالی بود مثل همیشه، ممنون که با این اوضاع بازم اومدی و نوشتی :*

سلام امید جونم
تا به چی بگی خوب... الهی شکر. خوبم. تو خوبی گلم؟

متشکرم عزیزم. سلامت باشی

ممنونم از لطفت. لازم بود برای روحیه ام. دلم داره می ترکه :(

میس هیس جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:14 ب.ظ

وای خدای من ...
روحشون شاد ، واقعن متاسفم
.
من میگم بابای پریناز یه دستی زده که اگه علاقه داره دستی دستی دخترشُ خوشبخت کنه و دست به دست بدتش با آرمان ، بگو که حدسم درسته :دی

خیلی ممنونم. سلامت باشی


:)) نه حالا خیلی یه دستی هم نبوده. دو سال تمام پیش چشمش بوده. دیده که هر بار پریناز رو می بینه میره تو هپروت :D

نظر خصوصی هم همونجا که نوشته نظر خصوصی می زنی روش. فقط ایمیلش اجباریه که اگه لازم باشه بتونم با ایمیل جواب بدم

بهار خانم جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:10 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

متاسفم برای از دست دادن عزیزانتون ... تسلیت می گم شاذه بانو

خیلی ممنونم بهارجونم... سلامت باشی

زینب جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 06:27 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام !!
تسلیت می گم !
ایشالا خدا به همتون صبر بده !

عاقا نمی دونم ذوق ِ داستانو بکنم یا غصه بخورم !!

خسته نباشی خیلی خوب بود . حتما برات خیلی سخت بوده تو این موقعیت بنویسی .

مراقب خودت باش ضعیف نشی تو این وضعیت .

سلام زینب جان

خیلی ممنونم. التماس دعا

غصه نخور فقط دعامون کن

خیلی ممنونم.... خیلی سخته....

متشکرم. سعی می کنم.

azadeh جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:47 ب.ظ

Elahiii shazze azizam :( khoda beheton sabr bede, emsal baraye ma ham kheili bad bood :( madarbozorge azizam ro az dast dadam, onam az ghorbat :( hata nashod bebinamesh ya biam sare mazaresh :(

khoda beheton sabr bede azizam :*

آخی آزاده جونم :( خدا به تو هم صبر بده. هنوزم منتظرم برگردی :(
خیلی ممنونم عزیزم :*

نازنین جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:26 ب.ظ

سلام شاذه جون خوبین؟
خدا بد نده کی فوت شده؟
تسلیت میگم
انشالله خدا به شما و عزیزانتون سلامتی و عمر طلانی بده

سلام عزیزم
شکر خدا... توخوبی؟
بد که نه... حکمته... ولی خدا صبر بده.
چندین نفر از آشناهامون. امروز دخترعمه ی شوهرم که نوه عموی بابام هم میشدن... چند روز پیش یه پسر پونزده ساله ووووو.... چی بگم...
سلامت باشی. متشکرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد