ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (8)

سلامممم
شب عید است و شلوغیم...
میشه این خونه تمیز بشه؟؟؟

تا مغازه در سکوت کنار هم راه رفتند. البته پریناز راه نمی رفت. بیشتر می جهید! و آرمان لب می گزید تا چیزی به او نگوید. خوش نداشت ببیند که اینطور توجه اطرافیان را جلب می کند.

بالاخره رسیدند. پریناز با یک جهش دیگر وارد مغازه شد و بدون توجه به فروشنده ها، روی پارچه ها چشم گرداند. ناگهان جیغی از خوشی کشید. یک پارچه را نشان داد و گفت: آقا اونو بده. اون آبیه.

آرمان کنار گوشش زمزمه کرد: خواهش می کنم یواشتر.

فروشنده پارچه را جلوی پریناز گذاشت. پریناز دست زیر پارچه برد و با غصه گفت: ولی این خیلی کلفته... واسه سفره خوب نیست.

آرمان آستین او را کشید و گفت: آره خوب نیست. بیا بریم.

به زور او را بیرون کشید. بیرون مغازه بالاخره پریناز آستینش را آزاد کرد و عصبانی پرسید: چرا اینجوری می کنی وحشی؟

_: تو چرا اینجوری می کنی؟ چرا می پری؟ چرا جیغ می زنی؟ چرا اینقدر جلب توجه می کنی؟

پریناز چند لحظه نگاهش کرد و بالاخره پرسید: منظورت از این حرفا چیه؟

_: منظوری ندارم. برای سلامتی خودت میگم. تو دست من امانتی.

پریناز شکلکی در آورد و با حرص رو گرداند. غرغرکنان تکرار کرد: تو دست من امانتی! من خودم می تونم مواظب خودم باشم. احتیاجی به کمک تو ندارم.

و با قدمهای سریع راه افتاد. آرمان به دنبالش رفت و گفت: خانم بهمنی... وایسا. خواهش می کنم.

+: نه به خانم بهمنی گفتنت نه به این همه غر زدنت! لحنت بیشتر به این می خوره که بگی گوساله وایسا!

آرمان با خشم گفت: من جسارت نمی کنم. وسط خیابون نمی خوام اسمتو ببرم.

پریناز ابرویی بالا برد و با عشوه گفت: اوه لطف می کنین. به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم.

چند پسر جوان رد می شدند و به این ادای پریناز خندیدند. آرمان با نگاهی آتشین به آنها چشم دوخت تا رد شدند. دوباره به پریناز که لب جدول پیاده رو ایستاده بود نگاه کرد.

پریناز سرش را کج کرد و با همان عشوه پرسید: چیه کم آوردی؟

دسته ای از موهایش از زیر شال بیرون ریخت. توی آفتاب تلألوی قشنگی داشتند. آرمان رو گرداند و چشمهایش را بست. آرام گفت: یه پارچه فروشی اون طرف خیابونه. میرم ببینمش.

پریناز از لبه ی جدول پایین پرید و گفت: وایسا خب منم میام.

آرمان بدون این که نگاهش کند گفت: شالتو درست کن.

+: مثل این که حرف تو گوشت نمیره! به تو هیچ ربطی نداره.

آرمان برای لحظه ای چشمهایش را بست و قدم به خیابان گذاشت. پریناز گفت: وایسا منم بیام.

ایستاد. پریناز کنارش ایستاد و شالش را مرتب کرد. بعد از گوشه ی چشم نگاهی به آستین آرمان انداخت و لب به دندان گزید. سر به زیر انداخت.

آرمان متعجب به او نگاه کرد و پرسید: میای یا نه؟

پریناز زبانش را روی لبش کشید. مکثی کرد و بالاخره پرسید: میشه... میشه آستینتو بگیرم؟

آرمان نفسش را پف کرد. گفت: اگه پای راه رفتن داری می تونیم صد متر جلوتر از روی پل رد شیم.

پریناز چنگی به آستینش زد و تند گفت: نه نه از همین جا بریم. از پل بیشتر می ترسم. بریم دیگه.

آرمان خندید و به دست او نگاه کرد. قلبش مثل یویو از خوشحالی بالا و پایین می پرید. نگاهی به خیابان انداخت و سعی کرد حواسش را جمع کند. همین که رد شدند اتوبوسی پشت سرشان رسید و بوق بلندی زد. پریناز جیغی کشید و نزدیک بود از ترس خودش را در آغوش آرمان بیندازد که به سختی خودش را نگه داشت. رنگش پریده بود. با اخم گفت: راننده ی دیوونه.

آرمان خندید و گفت: خب حواستو جمع کن.

پریناز چانه اش را بالا گرفت و حرصی گفت: بدجنس فرصت طلب.

_: بی خیال... می خوای برات یه آبمیوه بگیرم؟ رنگت خیلی پریده.

پریناز با قدمهای بلند به طرف پارچه فروشی راه افتاد و در همان حال با عصبانیت گفت: برو خودتو مسخره کن.

آرمان پشت سرش با ناله ی مضحکی گفت: من مسخره نکردم.

بعد هم نفس عمیقی کشید و به دنبالش راه افتاد. اینجا هم پارچه ی مورد نظرشان نبود. بیرون آمدند و آرمان به طرف پل عابر پیاده راه افتاد. پریناز غرغرکنان پرسید: چرا از اون وری میری؟ ماشین که این طرفه.

_: شاید یه پارچه فروشی دیگه اینجا باشه.

+: خب بریم ماشین سوار شیم بیاییم.

_: تو دندون رو جگر بذار. سوار ماشینم میشیم.

درست قبل از پل یک پارچه فروشی بود که پارچه ی مورد نیازشان را داشت. پریناز شروع به حساب کردن مقدار پارچه شد. اخم کرده بود و تند تند حساب می کرد. آرمان دست به سینه به ستون وسط مغازه تکیه داده بود و با لبخند تماشایش می کرد.

پریناز سر برداشت و عصبانی پرسید: به چی می خندی؟

_: به درگیریت. به من بگو می خوای چکار کنی، برات حساب می کنم.

+: لازم نکرده. خانم چهارده متر می خوام.

_: چهارده متر؟! مگه می خوای چکار کنی. قیچی نزن خانم.

زن فروشنده پارچه را کمی باز کرد و به آن دو چشم دوخت. پریناز کمی فکر کرد و بعد گفت: چهارده متر که حتما می خوام. ولی کم نیاد.

_: کم نمیاد. تو بگو می خوای چکار کنی؟

+: اون میز کوچیکا رو می خوام بچینم. سفره برای اونا می خوام. همونا که چراغ دارن. یه پرده ی کوچیکم برای پشت سر عروس دوماد می خوام. یعنی پرده نه... فقط والان. بعد وسطش از این توپای کریسمسی آبی بزنیم... یا توپای کریستالی آبی... ببینم چی پیدا میشه.

_: باشه. میز کوچیکا هرکدوم یک و ده بسشونه. هفت تا هستن، هفت و هفتاد. یک ونیمم برای والان... و اگه روکش برای مبل عروس و دامادم بخوای... سر جمع دست بالا میشه دوازده متر. دیگه؟

پریناز لب برچید و متفکرانه گفت: باشه... خانم دوازده متر.

پارچه را خریدند و بیرون آمدند. بعد برای خرید تزئیناتش رفتند. پریناز با دیدن هر تکه ی قشنگی جیغی از خوشحالی میزد و چون فروشنده ها دو دختر جوان بودند آرمان اعتراضی نداشت. گذاشت هر چقدر دلش می خواهد بین آن خرده ریزه های رنگی درخشان بگردد و شادی کند.

بالاخره با دست پر بیرون آمدند. پریناز نگاهی به کیسه های توی دست آرمان انداخت و با خجالت گفت: خیلی گرون شد نه؟

آرمان سری به تایید تکان داد و گفت: به نسبت زیاد شد.

+: اممم.... خب میشه دیگه ظرف نخریم. همون طلاییا رو بذاریم. از این روبان آبیا میزنیم دور ظرفا خوب میشه دیگه.

آرمان سری تکان داد و گفت: خوبه.

باهم به میدان تره بار رفتند. کلی سبزی و میوه برای رستوران خریدند. وقتی کارشان تمام شد ساعت نزدیک سه بود. میدان هم بیرون شهر. آرمان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: دیروقته... یه رستوران خوب یه کم بالاتر هست، بریم نهار بخوریم بعد برگردیم. 

پریناز چشمهایش را گرد کرد و با غیظ پرسید: رستوران؟ تو خجالت نمی کشی جلوی من اسم یه رستوران دیگه رو میاری؟!!!

آرمان گیج و حیران گفت: یعنی چی؟ تا رستوران بابات کلی راهه. الانم ساعت از سه بعدازظهر گذشته. فکر کردم گرسنه باشی.

پریناز رو گرداند و به قهر لب برچید. دل آرمان زیر و رو شد. او هم رو گرداند و به بیابان خیره شد.

بالاخره پریناز رو به او کرد و پیشنهاد داد: اصلاً پیتزا بخوریم. رستوران نریم.

آرمان غش غش خندید. گفت: خب از اول بگو پیتزا می خوام. چرا دعوا می کنی؟

پریناز سر به زیر انداخت و پرسید: به بابا که نمیگی ما پیتزا خوردیم؟

_: چطور؟

+: خب آخه از فست فود خوشش نمیاد. مگه ندیدی؟ خیلی به سالم بودن غذا اهمیت میده.

_: می برمت یه پیتزای سالم بهت میدم. یه آشنا دارم به کارش مطمئنم. البته مطمئن نیستم الان باز باشه.

پریناز سر برداشت و با غصه پرسید: نیست؟ می دونی چند وقته پیتزا نخوردم؟ نمیشه بریم یه جای دیگه؟ فقط به بابا نگو. میشه که نگی.

_: بذار ببینم چکار می تونم برات بکنم... پیتزای گوشت و قارچ خوبه؟

پریناز آرزومندانه گفت: عالیه! پر از پنیر!

گوشی را برداشت و شماره ای گرفت. بعد از چند لحظه گفت: سلام آقای کامیار... آرمانم. ناصحی. ممنون. شما خوب هستین؟ من دو تا پیتزای گوشت و قارچ با پنیر زیاد می خوام، ممکنه؟... بله می دونم شب باز می کنین ولی... بله... ولی راستش مهمون دارم بهش گفتم کار شما رو قبول دارم... نیم ساعت؟ عیب نداره. من میام تحویل می گیرم. نه نه اشکالی نداره. متشکرم از لطفتون. خیلی ممنون.

قطع کرد و رو به پریناز گفت: بهرحال تا اونجا نیم ساعت راهه. مسئله ای نیست؟

پریناز با شوق دستهایش را بهم کوفت و به هوا پرید: متشکرمممم!

 بعد با جهشی بلند خودش را به ماشین رساند و گفت: در رو باز کن.

آرمان خندید. سوار شد و در را از تو برایش باز کرد. تا رسیدن به پیتزایی بیشتر صحبتشان حول سفره عقد آبی گشت و کارهایی که می توانستند برای زیباتر شدن مجلس فردا بکنند.

توی کوچه ی کنار پیتزایی پیچید. مغازه بسته بود. آقای کامیار گفته بود که از در آشپزخانه بیاید. جلوی در کوچک ایستاد و چند ضربه به در زد. نگاهی به ساعت انداخت. از نیم ساعت کمتر شده بود. پیتزا و نوشابه گرفت و برگشت. پرسید: همینجا بخوریم؟

پریناز با نگاهی درخشان و صدایی سرشار از خواهش پرسید: میشه بریم تو پارک؟

آرمان نگاهی به عقب وانت انداخت و پرسید: با این همه وسیله که عقب ماشینه؟

پریناز آرزومندانه نالید: آرمان خواهش می کنم... یه پارک خلوت تو همین خیابون بود.

نمیشد گفت پارک... زمین کوچکی کنار خیابان به فضای سبز تبدیل شده بود. کمی شیب داشت و سطحش بالاتر از خیابان بود. خلوت بود. وانت را درست جلویش پارک کرد و پیاده شدند. روی نیمکتی نشستند و نهار رویاییشان را وسط گذاشتند.


نظرات 17 + ارسال نظر
میس هیس پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:17 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

پریناز یه کم بچه بازی درمیاره ها ، یه ذره احترام یادش بده D:
نمیشه تند تند قسمت های جدیدُ بنویسی؟
نمیشه من غش نکنم واسه نوشتن و داستان و شخصیتهای فوق العاده ای که تو ذهنت داری؟ ^_^

باشه باشه چشم :D
دلم می خواد یه کم مریض احوالم. دعا کن خوب بشم و بتونم تند تند بنویسم.
تو لطف داری گلم ♥♥♥

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام عزیزم
دلم برات تنگ شده شاذه جونم :*
خداقوت، حتما بازم مشغول خونه تکونی هستی
و ما همچنان منتظریم :)

+ اپرا کلا رو گوشیم باز نمیشه! نمیدونم چشه!

سلام گلم
زنده باشی. دل به دل راه داره :*
نه... یه کم مریض احوالم. همون تنگی نفس که تو کامنتای قبلی نوشتم... فردا اگه خدا بخواد برم ببینم مال چیه


چی بگم؟ چه عجیب! گاهی بعد از اینستال برنامه یه خاموش روشن می خواد تا حالش خوب بشه.

Nina پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:10 ب.ظ

من گشنمه
من پیتزا میخوام
تازه سردمم هست
تازه سرما هم خوردم
تازه چشمم چپمم یه ساعتیه داره های های اشک میریزه
تازه اتاقمو جمع کردم ولی جارو نه
تازههه شبم داداشه مهمون داره و من باید پاشم هال رو جارو کنم

چند روزه اذیتتون نمردم حس میکنم قلبم سنگینی میکنه :پی:دی

منم پیتزا می خواممممم
سردمم هست
سرما هم خوردم نفسم تنگه
اتاقم جمع کردم پسرا مهمون داشتن
الان شامشونو دادم جمع کردم امدم ولو شدم

من بیشتر :دیییییی

رها:) چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:31 ب.ظ

اه غیرت:||| ایشششش:-D یعنی نمیدونی چ قدر بدممممممم میاد از غیرت:))
تازه اونم کسی ک هیچ نسبتی نداره:|
من همچنان تمام قد از پریناز خانوم حمایت میکنم:))
خیلی هم خوبه این آرمان یخش باز میشه! اصلا جیغ جیغو نیست دخترم با انرژیه! خوش سلیقه ام هست!
ی اتفاق احمقانه واسم افتاد پریروز:) داشتم دوچرخه سواری میکردم نمیدونم گیر کرد ب چی با سر افتادم تو جوب:)))) نمیدونم جوبای ولی عصرو دیدی یا نه ولی هم بزرگه هم پر:||| تازه با اون وضعیت مجبور شدم برم دکتر:)) الان دست چپم تو گچه:)))
مرسی خانومی:*****

غیرت به جا خیلیم خوبه ولی آرمان بدبخت عاشقه. به جا و بی جا سرش نمیشه :)))
حمایت کن جانم. حمایت کن. اینجا تنهاست :))))
دیدم!!! چه وحشتناک! خدا رحم کرد سرت چیزی نشد! انشاءالله دستتم زود زود خوب بشه :******

soheila سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:35 ب.ظ

سلام شاذه جونم .... خسته نباشی عزیزم ... چرا نفس تنگی ؟ هوای اونجا هم آلوده ست یا بخاطر سرما ؟
گفتم سرما یاد خودمون افتادم . اگه دیدی از من خبری نشد بدون حتما یخ زدم شدم بستنی یخی .... دیشب با باد سرد دما شده بود -40 .....
میگم آه خواهرا دامن آرمان خان رو گرفته ها .... هرچی اون آرزوی طفلکی آروم و حرف گوش کن بوده پریناز خانم قصه مون شیطون و پر سر و صداست ... هاهاهاهاهاهاها....
حالا ببین چه صبوری هم میکنه ... حالا اگه اون خواهرش بود کلی سرش داد و بیداد میکرد و غر میزد ... البته فکر کنم حریف زبون این خانوم کوچولو هم نشه .....
دست گلت سلامت شاذه جونم ... خرید باحالی بود ... آی دلم لک زده برای اینطور خرید رفتن توی خیابون ....

سلام گلم
سلامت باشی
نه شکر خدا اینجا خیلی هوا آلوده نیست. ولی حساسیت دارم. این چند وقت هم چندین عزیز رو پشت سر هم از دست دادیم خیلی غصه خوردم و در نهایت تشخیص کم خونی هم برام دادن که همشون باهم باعث سنگینی شدید قفسه ی سینم شده.

وای خدا منهای چهل!!!! وحشتناکه! من یه ساعتم طاقت نمیارم. تابستون گرم اینجا رو بدون کولر تحمل می کنم ولی تحمل سرما برام خیلی سخته.

راست میگی ها! غلط نکنم آرزو آه بلندی کشیده :)))
نه بابا جرات داره یک کلمه حرف بزنه. پریناز جون قشنگ میشوره پهنش می کنه تو آفتاب :D

خوش و خرم باشی گلم. خدا هوای خوب و خریدهای خوش قسمتت کنه

سیلور سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:21 ب.ظ

شناااااااااااام
خوووبی ؟!
واایی شاذه از خونه تکونی نگو که ما باس ریگ تکونی کنیم ، فک کنم تو اخباری چیزی دیدی که چه بلایی سرمون اومد :))))
من نزدیک بود دوباره راهی بیمارستان شم بعد مدت ها از نفس تنگی ولی خب بخیر گذشت

من هی کمدم رو میریزم بیرون هی پشیمون میشم حاااااال ندارم دوباره همه رو بر میگردونم سر جاشون :)))

امروز کدبانو شدم میرزاقاسمی درست کردم خیلی خووووب شد در کمال ناباوری الان میگی میرزاقاسمی هم شد غذا ، آسون تر ازین نبود ؟! :)))

دست شما درد نکنه :* گمونم اینقد سرت گرم خونه تکونیه الهام بانو داره سوء استفاده میکنه داستان رو به هر سمتی که دلش میخواد سوووق میده :)))

خسته نباشی :*

تاتا❤

شناااااام ♥
خووووبم شکر خدا. تو خووووبی؟
وای نه ندیدم ولی میشه حدس زد :( چه وحشتناک :(
خدا رو شکر به خیر گذشت. منم از تنگی نفس دارم خفه میشم. عصری می خوام برم دکتر...

سختهههه... من مال بچه ها رو مرتب کردم. به مال خودم و شوهرم فعلا فکر نمی کنم. البته یه خرده اضافیا رو دور ریختم ولی درست نتکوندم.
آفرین آفرین. میرزاقاسمی خیلیم سخته اگه بادمجون دودی نداشته باشی. همه ی خونه بوی دود می گیره :(

خواهش می کنم. به نظرم همینطوره :))))

سلامت باشی :*
تاتا ♥

سپیده سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:11 ب.ظ

چه روز خوبی!

خیلی خوب :D ♥

گلی دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:22 ب.ظ

مرسی از اطلاعاتی که میدین! :* (سیاهه)

با تشکر فراوان برای ادامه ی داستان!

خواهش میشه گلی گلم :*

sokout دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:00 ب.ظ

خوبم مرسی
جای شما خالی رفته بودم مسافرت
15 روزی تهران بودم

خب الهی شکر
خوش به سیر و گشت :)

مهرآفرین دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:50 ب.ظ

من بچه ی خوبیم...به بنزم راضیم ..
فقط کوپه باشه...سقفشم باز شه...

آخی آخی.... می فرستم برات :D

مهرآفرین دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:40 ب.ظ

وایییییی....ایوللللللللل. . بالاخره اول شدممممممم
همیشه تا میومدم کامنت ✉ بذارم یه کلی دیر میشد....
هوررررررررررررررااااااااااااا. .....لاییییییییییییییییک ......آرههههههه...

آفریننننن.... مازاراتی بفرستم یا بوگاتی؟ پورشه هم داریم :D

azadeh دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:20 ب.ظ

mercc shazze joon kheili doost daram in dastan ro :D

مرسی آزاده جونم. همیشه لطف داری ♥

sokout دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟
نخسته از کار خونه
بچه ها خوبن؟
این چند وقت نبودم اینقده این پستا چسبید
هوارتا مرسی

سلام سکوت جونم!
کجایی؟ خوبی؟ خوش می گذره؟
خیلی ممنون. ما هم خوبیم شکر خدا.
سلامت باشی ♥
نوش جان :)

ارکیده صورتی دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:48 ب.ظ

سلام به روی ماه شاذه جونم
خداقوت بانو
منم خیلی سرم شلوغه! اصن ماه اسفند ماه شلوغیه!
آخی پسرمون چه غیرتیه! خوبه دوستم میشه! (یعنی دوست دارم!! اشتباه نشه)
اووه عجب راهی در پیشه تا پرینازم بزرگ شه! ولی دخترا زودتر بزرگ میشن،،فقط یه تلنگر کوچیک میخاد گل دخترمون!
سپاس که با همه مشغله به فکر ما هم هستی عشقم
شاد و سلامت باشی عزیزم
ماچ و بغل محکککککم:-* <3 @-}--

سلام به روی ماهت گلم
سلامت باشی
آره همه شلوغن. هرکسی به نوعی....
بله بله :)))) دوستم میشه :))))
بعضیام بیشتر از یه تلنگر می خوان :)))
خواهش می کنم خانم گل ♥
خوش و سرحال باشی عزیزم
ای جاااااان! چسبید ♥:* @-}--

نرگس دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:30 ب.ظ

وایی تمیزکاری من هنوز شروع نکردم، البته من فقط اتاق خودمو تمیز میکنم ولی همون ی 2،3 هفته ای طول میشه امیدوارم شمام کارتونو با موفقیت تموم کنید
آخیییییی آخیییییی خرید وناهار رمانتیک، نازی چه خوچگل ،دوسشون دارم
پست خیلی قشنگی بود، بچمون غیرتی شد ،شاذه جون دخترمونم آدم کن دیگه انقد این پسر بیچاره رو حرص نده منم هی حرص میخورمممممم
ولی کلا خیلی خوشگله بود، مرسی زیاددددددددد
راستی من همون گل سپیدما
سلام سلام سلام

سختهههه... منم دو سه هفته درگیر اتاق بچه ها بودم ولی فقط چند ثانیه تمیز میمونه. خدا حفظشون کنه سه سوت باز بهم می ریزه :|
خیلی مرسی. خوشحالم لذت بردی ♥
چشم چشم.... هنوز الهام جان لو نداده می خواد چکار کنه که این بچه آدم شه. البته یه برنامه هایی چید ولی غمگین بودن و من قبول نکردم. حالا رفته دنبال برنامه ی تربیتی شاد :D
مرسییییییی ♥
ما یه نرگس دیگه هم داریم! یه علامت بذار اشتباه نگیرم :)
سلام سلام سلام

دختری بنام امید! دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:36 ب.ظ

باز با گوشیم
دلم طاقت نیاورد برم رو لپ تاپ بخونم و کامنت بزارم
عالی مثل همیشه:*
این دخترک جیغ جیغو کی قراره بزرگ بشه!
ممنون که بین کارات نوشتی
خدا قوت:*

منم با گوشیم :D
اپرا کلاسیک نریختی؟
متشکرات :*
نمی دونم والا! سربازیم نمیشه بفرستیمش :D
خواهش می کنم گلم
سلامت باشی :*

مهرآفرین دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام...
خیلی توپ بود...دستتون مرسیییی....آخیییییی.....
چه پیتزای توپ و رمانتیکییییی....لاییییییییک
میگمممم....الان آرمان بیس سالشه نه؟؟؟؟ آخی...بچم بزرگ شده
واییییی...آخییییییییییییییی. ..خییییییییییییییلی. قشنننننگ بود...مرسی:***

سلااااام
خیلی مرسیییی
آره حتما خیلی خوشمزست :D
بله بیست سالشه :)
خواهش می کنمممممم♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد