ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (6)

سلام
ویرایش نشده. خوابم میاد
شب بخیر

آرمان با افتخار از در ورودی تالار وارد شد. خیلی وقت بود که اینجا خانه ی دومش محسوب میشد. از دور پریناز را دید که بدون این که متوجه ی اطرافش باشد، پاورچین از پشت ماشین آقای بهمنی بیرون آمد و مثل فشنگ به طرف خانه شان دوید.

لبخند آرمان پهن تر شد. با همان نیش باز جلوی دفتر آقای بهمنی رسید. یک دستش را از زیر جعبه ی بزرگ شیرنی تر آزاد کرد و ضربه ای به در باز زد و سلام کرد.

آقای بهمنی سر برداشت و با لبخند پدرانه ای گفت: سلام آرمان جان. خوش خبر باشی.

آرمان با خوشحالی وارد شد. شیرینی را روی میز آقای بهمنی گذاشت و کارت پایان خدمتش را هم ضمیمه اش کرد.

آقای بهمنی کارت را برداشت و با لبخند نگاهش کرد. با خوشرویی همیشگی اش گفت: خیلی مبارکت باشه.

_: متشکرم.

جعبه را باز کرد و گفت: بفرمایید.

=: ممنون پسرم. بشین.

روی اولین مبل کنار میز آقای بهمنی نشست. از ذوق سر پا بند نبود. آقای بهمنی با میل شیرینی اش را خورد و بعد پرسید: خب برنامه ی بعدیت چیه؟ ما اصلاً دوست نداریم تو رو از دست بدیم.

آرمان جا خورد و متعجب پرسید: از دستم بدین؟ چرا؟ من فکر می کردم بعد از سربازی بتونم تمام وقت کار کنم.

=: اون اوائل صحبت ادامه تحصیل خارج از کشور رو می کردی. سوئد بود انگار.

گیج نگاهش کرد. بله دو سال پیش همین نظر را داشت. تا وقتی خودش هم مثل پدرش فکر می کرد تب تند عشقش به راحتی فروکش می کند و می رود. دخترک را خیلی دوست داشت، اما در مزاج دمدمی خودش که با یک نگاه عاشق شده بود، نمی دید که پایدار بماند. از آن طرف پریناز بود با آن اخلاق تند و شیطنت های کودکانه اش که مطمئن بود بالاخره جذابیتش را برایش از دست می دهد. اما نشده بود. در این دو سال نشده بود. تب تندش آرام گرفته بود. ته نشین کرده و رسوب بسته بود. محکم و پایدار دوستش داشت. این را مطمئن بود. حاضر بود هر چقدر که لازم باشد صبر کند.

آقای بهمنی پرسید: کجایی پسر؟ رفتی سوئد؟

به خود آمد. لبخند دستپاچه ای زد و گفت: نه... دیگه نمی خوام برم سوئد. شاید... شاید کنکور بدم همین جا درس بخونم. اقتصاد یا مدیریت یا هرچی که به درد رستوران بخوره. البته... اگه شما موافق باشین که بمونم.

=: چرا که نه؟ چی از این بهتر؟ تو دست راست منی!

دست راست؟! چشمهایش ستاره باران شدند. با صدایی که می کوشید نلرزد، گفت: شما لطف دارین.

=: نه تعارف نیست. تو جای خودتو اینجا باز کردی. تا حالا هیچکس رو ندیده بودم که به اندازه ی تو برای جا افتادن تو کارش تلاش کنه. تو این دو سال تو خیلی سعی کردی همه ی کارهای رستوران و تالار رو یاد بگیری. مطمئنم اگه یه شب بگم آشپزی امشب با تو، لنگ نمی مونی. به همون راحتی هم می تونی یه عروسی رو مدیریت کنی. این تحسین برانگیزه. خیلی زود می تونه تالار خودت رو افتتاح کنی.

حیرتزده سری کج کرد و گفت: متشکرم. ولی دوست دارم همین جا بمونم.

=: خوشحال میشم که بمونی. پاشو شیرینی رو ببر جلوی بچه ها بگیر تا گرم نشده. کارتتم بردار گم نشه. بازم تبریک میگم. شیرینی رو که پخش کردی برگرد کارت دارم.

با نگاهی خندان سریع گفت: چشم.

کارت را توی کیف پولش گذاشت. جعبه را برداشت و از در بیرون رفت. دور و بر سالنهای تالار فقط سه چهار نفر بودند که از آنها پذیرایی کرد و بعد جعبه را به آشپزخانه برد.

احمد با دیدنش سوتی کشید و گفت: سلام بر فارغ السربازی بزرگ!

خندید. بلند سلام کرد و تبریک ها و دیده بوسی ها و ابراز احساساتشان را تحویل گرفت. اینها هم خانواده ی دومش شده بودند. کم نبود. تمام شبهای یک سال ونیم سال گذشته را اینجا گذرانده بود. هر وقت کاری داشت مرخصی ساعتی گرفته بود و بعد برگشته بود.

آموزشی که تمام شده بود، سربازی را توی شهر خودشان گذراند. ساعت دو مرخص میشد، به خانه رسیده و نرسیده لباس عوض می کرد و خودش را به رستوران می رساند. همه از این همه سختکوشی پسرک دردانه ی خانواده متعجب بودند. نوه ی بزرگ پسری خانواده ی پدر و تنها نوه ی پسر خانواده ی مادری بود و از همه طرف حمایت میشد. هیچکس توقع نداشت به این زودی زیر بار مسئولیت برود. ولی عشق چه کارها که نمی کند!

 

از آشپزخانه ی رستوران به تالار برگشت و خودش را به دفتر آقای بهمنی رساند. آقای بهمنی مشغول صحبت با مرد جوانی که می خواست مراسم عروسیش را در تالار برگزار کند بود. رو به آرمان کرد و گفت: آرمان جان سالنها رو نشون آقا بده.

آرمان سری خم کرد و دستش را به نشانه ی بفرمایید برای مرد جوان باز کرد. مرد لبخندی زد و به دنبالش راه افتاد. آرمان با روی خوشی که حاصل آموزشهای ملاطفت آمیز آقای بهمنی بود، شروع به توضیح دادن درباره ی تالار کرد.

_: تو این سالن معمولاً مراسم مردونه رو برگزار می کنیم. سالن شامشون بیرونه. همین روبرو. از آلاچیق وسط باغچه رد میشین و می رسین. سالن زنونه قسمت شامش سر خودشه. هر سالن گنجایش سیصد نفر رو داره که اگه جمعیتتون بیشتر باشه هم می تونیم محوطه ی بین باغچه ها رو براتون آماده کنیم. منوی شام عروسیمون هیجده نوع غذا و هشت نوع سالاد و شش نوع دسر داره، که هرکدوم رو بخواین انتخاب می کنین. اگر پذیرایی  خاصی هم به جز منوی ما پیشنهاد دارین، تهیه می کنیم. کیک و شیرینی هم بسته به میل شماست. می تونیم خودمون آماده کنیم. شربت و چایی هم که سرو میشه. باز نوع شربت رو خودتون انتخاب می کنین. همینطور در مورد چیدمان سالنها می تونین نظر بدین.

مرد به دنبال آرمان از سالن زنانه بیرون آمد. نگاهش به گوشه ی باغچه ثابت ماند. آرمان رد نگاه او را گرفت و به پریناز رسید که لب باغچه نشسته بود و داشت بچه گربه ای را نوازش می کرد. کلافه جلوی مرد چرخید. با دست به دفتر آقای بهمنی اشاره کرد و گفت: همین دیگه. بفرمایید. نکته ی دیگه ای اگه باشه، آقای بهمنی بهتون میگن.

صدایش از شدت غضب لرزان شده بود. مرد نگاه دیگری به پریناز انداخت و با قدمهای مقطع به طرف دفتر آقای بهمنی رفت. آرمان عصبانی به طرف پریناز رفت. چنان پا به زمین می کوبید که بچه گربه از زیر دست پریناز فرار کرد.

پریناز سر برداشت و متعجب به او نگاه کرد. اخمی به چهره نشاند و پرسید: چی شده؟

_: چرا اینجایی؟

+: به تو ربطی داره؟

_: آقای بهمنی صد بار نگفته نیا این طرف؟! یارو داشت با چشماش قورتت میداد.

پریناز از جا برخاست. شال سرخ گلدارش را محکمتر کرد و به سردی گفت: به تو هیچ ربطی نداره.

_: به من نه، ولی حرف پدرت هیچ ارزشی برات نداره؟

+: ببینم نینی کوچولو... نکنه الان می خوای بری برام گزارش رد کنی!

آرمان لبهایش را بهم فشرد و با بی حوصلگی گفت: نه اینقدر بچه نیستم. ولی تو هم بزرگ شدی. یه کم رعایت کن.

+: برو بابا کاسه ی داغتر از آش!

بعد هم رو گرداند و به طرف خانه شان رفت. آرمان آهی کشید و به موهایش چنگ زد. اینقدر نگاهش کرد تا پشت در گم شد. عصبانی به خودش غر زد: خب راست میگه. تو سر پیازی یا ته چغندر؟

به دفتر آقای بهمنی برگشت. تمام خوشحالی صبحش پر کشیده بود. سعی کرد کلافگی اش را بپوشاند. آرام پرسید: چی شد؟ قرارداد بست؟

آقای بهمنی کشوی میزش را کشید، چیزی از توی آن برداشت و در همان حال گفت: نه عروسیشون بیست و چهارم بود، قبلاً رزرو شده.

آرمان به تندی گفت: خب اینو اول می گفت.

آقای بهمنی با تعجب پرسید: چیزی شده؟

و کارتی به طرفش گرفت. آرمان جلو رفت و پرسید: این کارت چیه؟

و تازه متوجه شد که کارت نیست. نیم سکه است. با چشمهایی گرد شده پرسید: اینو چکار کنم؟

=: هدیه است. قبولش کن. نگفتی این بابا چی گفته که دلخوری.

لبش را گاز گرفت. لبخندی زد و گفت: هیچی. همینجوری. آقا این چه کاریه؟ شما این همه به من لطف کردین. توقعی نبود.

آقای بهمنی به در اشاره کرد و گفت: برو  برو ببین سالن زنونه کم و کسری نداره؟ یه فکریم برای سفره عقد بکن. عروس فرداشب گفته یه چیز متفاوت می خوام. آلبوم ما رو نپسندید. برو با خانم کیانی حرف بزن ببین می تونین یه طرح تازه بریزین، عکس بگیریم بفرستیم براشون. ضمناً دوست داره رنگاش تو مایه ی آبی باشه. می دونم هماهنگ کردنش با سالن سخته ولی یه فکری براش بکن.

_: باشه. چشم. بازم متشکرم.

از خانم کیانی خوشش نمی آمد. خیلی جیغ جیغ می کرد و حوصله اش را سر می برد. کمی دور و بر را گشت و بالاخره فهمید هنوز نیامده است.

وارد سالن زنانه شد. نزدیک جایگاه عروس و داماد، یک وری به دیوار تکیه داد و به جای خالی سفره عقد چشم دوخت.

آرام گفت: آبی!

سر برداشت و نگاهش را دور سالن که با رنگهای صدفی و طلایی مبله شده بود گرداند. این سالن را خیلی دوست داشت.

نگاهش چرخید و دوباره به جایگاه عروس و داماد برگشت. اگر می توانست یک توپ ساتن آبی بخرد و روی کاغذدیواری شیری و طلایی را با آن بپوشاند بد نبود.

زبانش را روی لبش کشید. شاید هم ایده ی خوبی نبود.


نظرات 22 + ارسال نظر
soheila چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام شاذه جون . من باز عقب موندم . چه خوب که دوره ی سربازی به سلامتی تموم شد و حالا میشه گفت آرمان خان یک مرد کامل و موفق خواهد بود . از حالا شغلش هم که آماده ست . فقط اون شیطون خانم هنوز روی خوش نشون نداده انگار . اینجور که معلومه آرمان خان باید حسابی حوصله به خرج بده .
دست گلت سلامت عزیزم . ایام خوش و شیرین . راستی فکر کنم مراسم شیرین خانه تکانی هم کم کم شروع شده باشه . از حالا خسته نباشی میگم بهتون .

سلام عزیزم
عیب نداره گلم. هروقت بخونی خوشحال میشم.
خیلی ممنونم. امیدوارم که اینطور باشه. بله آرمان جان حالا حالاها کار داره :)
خیلی ممنونم. به همچنین عزیزم. بله! چند روزه که شروع کردم و حسابی خسته ام. سلامت باشی :)

سیندخت چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:48 ب.ظ

حال ما هم با قصه هاتون خوب میشه
خدا بد نده
انشالله کمر دردتون زودتر خوب بشه

خوشحالم که اینطوره :)
نه خدا که بد نمیده. تقصیر خودم بود :)

سپیده چهارشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:59 ق.ظ

سلام عزیزم. من هی کامنت میدم هی میپره. این داستانو بسی بسیار دوست دارم. به خاطر یه سری شباهتا

سلام گلم
متشکرم ♥
چه شباهتهایی؟ یادم امدددد :)

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:41 ب.ظ

منم بدم میاد از نوتیفیکیشین
پس منم برم سراغ همون!

ها اعصاب خردکنه
خوب چیزیه. مخصوصا من از این وقتی زوم می کنیم کادر صفحه رو درست می کنه خوشم میاد

رها:) سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:26 ب.ظ

سلام ! هورررراااااااا کاملا ب موقع:)
داشتم فکر میکردم ب استایل شما نمیخوره داستان دو سالو بگین:))
شیرینی:) میخوام خب:/ اینقدر این چند روز عز و جز کردم دوستام واسم ی جعبه گنده شکلات خریدن:)))))
من الان میخوام از پریناز دفاع کنم! آقا دختر طفلونکی اصلا نمیدونه آرمان دوسش داره ! پس کاملا طبیعیه ک حرفای آرمانو دخالت ببینه و واکنش نشون بده! تازه ب نظر من آروم برخورد کرد من بودم میزدم یارو رو ناک اوت میکردم:) نگید لوس ب بچم دوسش دارم^_^ تازه گربه هم دوست داره^_^
آخی آرمان بره سلیقه ب خرج بده؟ گناه داره خب ( آیکون مهربون شدم و اینا:D)
پرینازو ببره با خودش:)
دستت درد نکنه بوس زیاد:***************

سلااااام
مرسسیییییی
اتفاقا دلم می خواست بنویسم. بعد هرچی دو دو تا چار تا کردم دیدم شدنی نیست :D
آخ نگوووو.... منم می خواممممم. الان یازده شبه. دارم هی خودمو راضی می کنم که نهههه نمی خورم. دندونام خراب میشه. ولی می ترسم آخرش برم سر فریزر کلمپه بخورم :\
والا! منم همینو میگم :D
الهام هم همینو میگه. فقط امشب تمام بند بند استخونام درد می کنه حالم نمیاد بشینم پشت کامپیوتر بنویسم. ببینم من برنده میشم یا الهام بانو!
مرسی گلم. دعا کن. خیلی دستام درد می کنن
بوووووووووس :***************

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:21 ب.ظ

گوشیم مشکلی نداره، فقط وقتی میخوام تایپ کنم میپره تو خط ها و کلمه های دیگه و متنو به هم میریزه !!! والا منم رو گوشیم خیلی چیزا مینویسم
دفعه بعد با یه مرورگر دیگه امتحان میکنم

آهان. من بی اغراق شاید پنجاه تا بروزر امتحان کردم :D اول و آخر به اپرای کلاسیک رسیدم و از خدا می خوام به همین خوبی بمونه یا بهتر بشه. بعضی از این برنامه ها به طرز ناجوانمردانه ای تو آپدیتهاشون بدتر میشن. اینجور وقتا برمی گردم ورژن قبلی، ولی بازار هی نوتیفیکیشن میده که بیا آپدیت کن. منم دشمنی بدی با نوتیفیکیشن دارم :D

باران سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:57 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

سلام داستان جدیدو نخوندم منتظرم تموم بشه همه رو با هم بخونم
خیلی دیگه مونده؟

سلام باران جان
والا نمی دونم باران جان. قصه های من بهرحال خیلی طولانی نمیشن :)

سیندخت سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام شاذه جون خسته نباشی دست خودت و الهام خانمت با هم درد نکنه
به جان خودم نباشه به جان مش رجب خدا بیامرز (بقال محلمون) همچین مردی تو این دوره زمونه پیدا نمیشه گشتیم نبود نگرد نیست
تازه هر نوع لوسبازی که در زمان تجرد تو خونه پدری فرصت نداشتن اجراش کنند سر زن بیچارشون میارند
دیدم که میگما
در پایان ایام خونه تکونی رو به همه خانم ها خصوصاً شما تسلیت میگم
وامیدوارم آقایون اگر همکاری نمی کنند لااقل بار اضافی براتون نباشند

سلام سیندخت جان
خیلی ممنونم گلم
من دوست دارم کمی خوش بین باشم. دوست دارم دنیامو کمی ساده تر تماشا کنم. حتی اگر خیلی هم به واقعیت نزدیک نباشه. مهم اینه که حالمو خوب کنه :)

ایام خونه تکونی رو هم سخت نمی گیرم. هرکاری که عشقم باشه می کنم و بقیه رو نمی کنم. البته با همین کارهای اولی کمرم رو داغون کردم.

سالم باشن الهی

خوب باشی گلم

نینا سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:37 ق.ظ

کوو:))))
بریمم کی بریم؟ کاش صبی رفته بودیما
منم میخوام :دییی

حالا که فکر می کنم بیشتر از یکی دو تا یادم میاد :D
صبحی نمیشد. انشاءالله فردا
خدا قسمت کنه :)

رها دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:16 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام
خوبی دوست جونی؟!
ای جونم!!! چند قسمت نخونده!!! یعنی خودم داره به خودم حسودیم می شه ها!!!
خوندم ولی انگار سریع خوندم دوباره باید بیام سر فرصت... تازه دلم می خواد نظرات رو هم بخونم

سلام رها گلی ♥
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟ کجایی؟ دلم برات تنگ شده. هی سر می زنم به وبلاگت ولی نیستی.
مرسی گلم ♥

زینب دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:33 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

ببین این عشق آرمان نامتعارفه . یعنی مدلش خیلی خاصه .
منم شنیدم بعضیا از اینکارا می کنن ولی یه جورایی برام عجیب بود که آرمان چنین تصمیمی گرفته . مخصوصا که پسر لوس و نازپروده ای بود...
هم عجیب بود هم جالب..تغییری که آرمان کرد خداییش تغییر بزرگی بود و من اصلا انتظارشو نداشتم .
نمی گم نیس چنین چیزایی..می گم من ندیدم . دیدنش جالبه و خالی از لطف نیس ! :)

من نمونه شو دیدم. خیلی برام عجیب نیست. به نظرم قشنگه
بله تغییرش خیلی خوبه :)
لطف داری :)

گل سپید دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:38 ب.ظ

آخی آرمانی، چه بزرگ شده، عشق چه کارا ک با آدم نمیکنه، بچمون مرد شده
این چه طرز برخورده یعنی چی پریناز اینطوری با آرمان رفتار میکنه
نمیبینه بچه چقد عاشقشه
شاذه جونم ی دنیا مرسی بعد از ی روز خسته کننده با این پست سرحال شدم
سلام سلام

بله بله :D
پریناز هم مثل آرمان بسیار لوس و ننره. فقط سربازی ندازه بفرستیمش بزرگ بشه. مجبوریم خودمون تربیتش کنیم :D
اون که اصلا نمی بینه. آرمانم از ترس از دست دادنش هیچی نمیگه
خواهش می کنم گلم. سلامت باشی ♥
سلام سلام :)))

دختری بنام امید! دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:15 ب.ظ

سلام خوبی شاذه جونم؟
عالی مثل همیشه
ممنون:*
بازم با گوشیم؛)

سلام امید مهربونم
این گوشی تو مگه چیه که کامنت گذاشتن باهاش سخته؟ اندروید داری که. من تمام چتهام با گوشیه. دخترم که قصه هم با گوشی می نویسه! ولی من دیگه انگشتم همکاری نمی کنه این همه با یکی دو انگشت تایپ کنم :D
خواهش می کنم گلم :*

ارکیده صورتی دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:42 ب.ظ

شاذه جونم حواست هست دو دفعس من اولم!!
پس جایزه من کو؟
من به پرایدم راضیما!! بس که دختر خوب و قانعیم!!! [:S019
شاد و سلامت باشی عزیزم
بووووس:-*

دوباره پستهای من نصف شبی شدن و ارکیده جونم شب زنده دار! ♥
الان الان! سفارش دادم از کمپانی برات یه مازراتی بیارن.
نه دیگه کلاس ما نمیذاره پراید بفرستیم :D :P
خوش و خرم باشی گلم ♥
بوووووووس :*

نینا دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:07 ب.ظ

بدبین نیستم ولی محض رضای خدا اطرافم یدونه مرد این مدلی ندیدم :)))))) تو خاندان ما که نیست هست؟:))))
پاشین بریم گشت بزنیم منم کپک زدم سه روز رفتیم سفر همه ش تو ماشین بودیم :/

اگه در حد یکی دو تا کارت راه میفته نشونت میدم :)
ها بیا بریم! می خوام برم شمالی جنوبی و چارراه کاظمی بگردم. بلکم شب عیدی یه چادر اکازیون گیرم بیاد. ( خوش خیالی در حد تیم ملی :D )

silver دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:05 ق.ظ

شنااااااااااااااام

خوبی ؟! منم زنده ام خدا رو شکر :)))

در این قسمت با پریناز همزادپنداری کردم مخصپصا الان که فک کنم هم سن و سال دوران توت کوچولوییِ منه
خاطراتم با گربه های بیچاره یادته ؟! :))

مرسی عزیزم خیلی خوب بود خسته نباشی

من عاشق رنگ آبیَ م اصن خیلی خووووووبه ❤

تاتا :*

علیک شنااااام ♥

خدا رو شکر خوبم. خوشحالم که خوبی ♥

آره جسور بودنش شبیه بچگیهای توئه :D

خواهش می کنم خانم گل :D

منم همینطور ♥

تاتا:*

نرجس دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:37 ق.ظ

نینا دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:20 ق.ظ

از کارت پایان خدمت خوشم میاد :دی
خخخخ والا شدیدا باید برم تحقیق کنم ایا چنین چیزی تو اقایون ممکنه اتفاق بیوفتههه؟ واسه یه دختری این همه درست شن؟ :))) به قیافه شون نمیاد:))))
بریم ساتن بخریم :دی

منم همینطور :D
چرا اینقدر همه بدبینن؟! اولا که قصه اس، در ثانی که بله ممکنه :D
بریم :D هوس خرید و گردش کردم همینطور الکی! هیچ بهانه ای ندارم!

زینب دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:49 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

از این نظر که اینقدر یهویی بخاطر عشقی که اول ظاهری بوده عوض شده .
اینجور آدما رو من تا الان ندیدم .
برای همین برام عجیب و غ قابل لمسه . دوست داشتم چنین آدمی رو ببینم .

از آدمای متفاوت خوشم میاد ! خیلی !!

کجای کاری؟ ملت به خاطر تبهای تند عاشقی میرن خودکشی می کنن. این که تصمیم بگیره عاقلانه، آهسته و پیوسته تو خانواده ی آقای بهمنی جا بیفته که خیلی بهتره :P
منم همینطور. همین طور از آدمایی که تو شغلشون مسلطن و مهارت دارن :)

azadeh دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:33 ق.ظ

kheili khob bood mercc shazze joon

خیلی ممنونم آزاده جونم ♥

زینب دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:04 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

بعد از نیمه شبتان بخیر ! :D

بسیار عالی بود . خیلی خیلی خسته نباشی . خیلی خوب کاری کردی از این دوسال پریدی . من کم کم داشتم فکر می کردم می خوای دوسال رو کامل تعریف کنی !!

چقدر آرمان عجیبه !! من باورم نمی شه چنین کسایی وجود داشته باشن !
نمی دونم شایدم هستن ولی به چشم ماها نمیان ! یا کنار ماها پیداشون نمیشه داستاناشونو بشنویم .

ولی خیلی جالبه . خوشم میاد . اینجور آدما به نظرم اوضاع بهتری دارن تو زندگی . معلومه با خودشونو دلشون چند چندن !!

بعد از نیمه شب شما نیز :D

متشکرممم.... نه بابا خیلی کشناک میشد :))))

یعنی چی عجیبه؟ از چه نظر؟

از آدمایی که می دونن از زندگی چی می خوان و به خودشون مسلطن خوشم میاد.

ارکیده صورتی دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:00 ق.ظ

سلام علیکم شاذه بانو
خوبی گلم؟ بچه ها خوبن؟
خدا قوت گل بانو
هی رفرش کردم ببینم میای امشب یا نه! خداروشکر اومدی
پریناز چه بداخلاقه! حالا نوبت اینه بسازیش؟!
پسرمون مرد شدا! آورین
به به شیرینی تر...منم میخوام
ببینیم چه میکنه گل پسر برای سفره عقد! شاید با این کارش تونست توجه پرینازو جلب کنه!!
سپاس بانوی مهربانی
خوب بخوابی عزیزدلم
بووووس:-*

و علیکم السلام :)
شکر خدا خوبیم. ممنون. تو خوبی عزیزم؟
زنده باشی
آخی! خوب شد نوشتم این همه منتظر بودی :*
آره اینم باید تربیت کنم :D ولی سختتر از آرمانه :D
آره حسابی بزرگ شده :)
منم می خوامممم... لطیفه... ناپلئونی... به به :D
آره همینجور تو فکر موند. الهام جان دیگه همکاری نکرد :)

خواهش می کنم ارکیده ی قشنگم ♥
تو هم همینطور گلم
بوووووووس :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد