ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (5)

سلام سلامممم
بازهم من و بی خوابی و پست بعد از نصف شبی... الهام جان که رفته تعطیلات و داره برای خودش سوت می زنه! این پست چند روز نوشتنش طول کشید بس که حسش نبود. ولی شکر خدا از نتیجه ناراضی نیستم. سعی کردم حداقل با بی میلی ننویسم. امیدوارم دوستش داشته باشین و حس خوبی بگیرین

ساعت از دو صبح گذشته بود. لباس نظامی پوشیده و حاضر و آماده منتظر آقای بهمنی بود. دستمزدش را هم ساعتی پیش گرفته بود. باهم سوار تاکسی شدند. خواب آلوده نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت.

آقای بهمنی که جلو نشسته بود، با محبت نگاهش کرد و گفت: خیلی خسته شدی. دراز بکش بخواب. راه درازه.

نگاهی به نیمکت خالی عقب ماشین انداخت. لبخندی به آقای بهمنی زد و گفت: خیلی ممنون.

ساکش را زیر سرش گذاشت، پاهایش را توی شکمش جمع کرد و تخت خوابید. از این بهتر نمیشد.

جلوی خانه ی مادر آقای بهمنی بیدار شد. آقای بهمنی حساب تاکسی را کرد و رفت. بعد هم راننده آرمان را به پادگان رساند. خوب بود. قبل از زنگ بیدار باش رسیده بود.

سر صف لبخند عریضی به گروهبان جباری زد. گروهبان اخم کرد و پرسید: باز چی تو چنته داری یارو؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی قربان.

ساعتی بعد مشغول سینه خیز رفتن بود و از یادآوری چهره ی دخترک ذوق می کرد. یعنی آقای بهمنی راضی میشد عزیزدردانه اش را به او بدهد؟ نرفته دلش برایش تنگ شده بود.

عصر مامان زنگ زد. از کیش رسیده بودند و ناراحت بود که چرا هیچکدام از غذاها را نخورده است. آرمان فقط گفت: با بچه ها بیرون بودیم نشد بخورم دیگه. عوضش شما امشب راحتی. آشپزی نکن.

مامان غرغری کرد و بالاخره خداحافظی کردند.

شب روی تخت سفت و ناراحت دراز کشید و به سقف چشم دوخت. کناریش مثل هر شب بی صدا گریه می کرد. دلتنگ خانواده اش بود و طاقت دوری نداشت. راهش خیلی دور بود. آخر هفته ها هم نمی توانست برود. به پهلو چرخید و دست روی شانه اش گذاشت. پسرک به طرفش برگشت و با بغض پرسید: چیه؟

آرمان نفسی کشید و آرام گفت: می فهمم دلت تنگه. منم این هفته نتونستم خونوادمو ببینم. مسافرت بودن.

پسرک با بغض نگاهش کرد و گفت: ولی رفتی شهرتون. اونجا نفس کشیدی. رفتی خونتون.

آرمان سری به تأیید تکان داد و گفت: اوهوم. جات خالی. تو هم میری. طاقت بیار.

=: تو خیلی خوبی. متشکرم.

آرمان متعجب نگاهش کرد. هیچ قصد خیری نداشت. فقط می خواست ساکتش کند که بتواند بخوابد. اما لبخندی زد و گفت: تو هم خوبی. بگیر بخواب.

و پشت به او کرد و چشمهای خسته اش را بست.

 

هفته ی سوم به مراتب راحتتر گذشت. با وجود آن که دو شب را کشیک داد و سه روز آشپزخانه بود و یک روز هم سرویسها را شست. آخر هفته هم به بابا گفت که دنبالش نیاید. احساس بزرگ شدن و استقلال می کرد. با اعتماد به نفس از پادگان بیرون آمد. بدون عجله به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتاد. کمی توی شهر چرخید. شهر کوچک بود. خیلی کوچکتر از مرکز استان. خلوت و تمیز و دوست داشتنی. شروع به گشتن توی کوچه ها کرد. قدم زنان تا نزدیک خانه ی مادر آقای بهمنی رفت. نشانی اش سرراست بود و راحت پیدا کرد. هنوز نرسیده بود که در خانه باز شد و پریناز دوان دوان بیرون آمد.

 با دیدن پریناز چشمهای آرمان ستاره باران شدند. کنار کشید تا راه را برای او باز کند. همان پسری که توی تالار دیده بود هم به دنبالش بیرون آمد و نفس نفس زنان گفت: می کشمت نازی. وایسا بچه. هی پری....

خندید. خیلی دلش می خواست همبازیشان شود و به دنبالشان بدود. زنی در حالی که چادر گلدار قهوه ایش را روی سرش مرتب می کرد، بیرون آمد. با اخم داد زد: بچه ها کجا؟ هی بیاین نهار بخورین. بچه هاااا...

آرمان جلو رفت و با لبخند گفت: سلام. آقای بهمنی هم اینجان؟

زن با همان اخم متعجب نگاهش کرد و گفت: سلام. بله. شما؟

_: من آرمانم. اومدنی باهاشون امدم، حال مادرشون خوب نبود. گفتم بیام احوالی بپرسم.

بالاخره اخمش باز شد. محجوبانه نگاهش را از آرمان گرفت. سر به زیر انداخت و گفت: لطف دارین. بهترن شکر خدا. الان میرم صداشون می کنم. توی حیاط برگشت و صدا زد: بابا... بابا... یه آقایی باهاتون کار داره.

صدای آقای بهمنی را شنید که در حالی که به طرف در می آمد پرسید: کیه؟ پریناز کجا رفت؟

_: با سپهر رفتن تو کوچه. هرچی صدا زدم نیومدن تو.

=: امان از دست این بچه ها! می خوایم نهار بخوریم. حرمت سفره رو هم ندارن.

در کامل باز شد و با دیدن آرمان ابروهای آقای بهمنی بالا رفت. لبخند زد و با خوشرویی گفت: سلام آرمان جان. خوش اومدی. بفرما.

_: سلام آقای بهمنی. مزاحم نمیشم. داشتم می رفتم ترمینال. یادم اومد مادرتون مریض بودن، گفتم احوالی بپرسم.

=: شکر خدا بهترن. بیا تو بیا که مادرزنت مهربونه. می خوایم نهار بخوریم.

_: خیلی ممنون. من تو پادگان خوردم. دارم میرم.

=: بیا پسر تعارف نکن. دامادم بعد از نهار می خواد بره شهر باهاش برو. بیا تو.

دست آرمان را گرفت و باز تعارف کرد که وارد شود. بعد توی کوچه سر کشید. همان موقع پریناز نفس نفس زنان توی کوچه پیچید و گفت: بابا کمک! سپهر می خواد منو بزنه!

خودش را به خانه رساند. سرش را توی پشت پدرش فرو برد و دستهایش را دور کمرش حلقه کرد. آرمان خندان به دخترک مو پریشان نگاه کرد. لپهایش گل انداخته و چهره اش خوردنی شده بود.

آرمان تشری به خود زد. لبش را گاز گرفت و رو گرداند. توی کوچه را نگاه کرد. سپهر هم رسید و گفت: بابابزرگ به خدا نازی اذیت می کنه.

پریناز از پشت سر پدرش گفت: تقصیر خودشه.

آقای بهمنی سری تکان داد و گفت: بسه دیگه. باقیش باشه بعد از نهار. برین دست و روتونو بشورین بیاین سر سفره. آرمان جان بفرما.

آرمان سر برداشت. از افکار خودش خجالت می کشید. زبانش را روی لبش کشید و با تردید گفت: من... خجالت می کشم.

آقای بهمنی دست توی پشت او گذاشت و گفت: چه خجالتی باباجون؟ بیا تو مهمون حبیب خداست.

بعد صدا بلند کرد و گفت: حاج خانم مهمون دارین. آرمان از بچه های رستورانه. اینجا سربازه. شنید شما کسالت داشتین امده احوالتونو بپرسه.

صدای ضعیف و خسته ی پیرزن از وسط حیاط آمد: سلام. بفرما پسرم بفرما. خوش اومدی. لطف کردی.

حیاط آجرفرش بود و چند باغچه ی پر درخت داشت. جلوی ساختمان یک محوطه ی مربع خالی بود که فرش کرده بودند و همه ی خانواده نشسته بودند. نزدیک سی نفر بودند که همگی با روی باز از آرمان استقبال کردند. اینقدر که حسابی خجالت زده شد. در جمعشان نشست و با وجود آن که در پادگان نهار خورده بود باز هم در نان و کشکشان شریک شد. جمع صمیمی و مهربانی بودند. هوا هم عالی بود.

حواسش را جمع کرده بود و سعی می کرد نسبتهایشان را بفهمد. سپهر ظاهراً خواهرزاده ی پریناز بود که تقریباً همسن بودند. به نظر می آمد که زود ازدواج کردن در خانواده شان طبیعی باشد! از این فکر لبخندی بر لب آرمان نشست و با رضایت لقمه ی دیگری از نان و کشک لبریز از عشق را خورد. هرچند که پریناز کوچکترین توجهی به او نشان نمی داد و تمام مدت نهار از آن طرف سفره برای سپهر چشم و ابرو می آمد و خط و نشان می کشید.

بعد از نهار با جهانگیر، پدر سپهر، راهی شد. سپهر و مادرش همان جا ماندند. گویا آقاجهانگیر توی شهر کاری داشت که مجبور بود زودتر برگردد و روز بعد برای بردن زن و بچه اش باز می گشت.

جهانگیر گرم و خوش صحبت بود. از هر دری حرف زدند. از خاطرات سربازی و دانشجوییش گفت و حسابی رفیق شدند. آخر بار هم کلی از آرمان تشکر کرد که همراهش شده و از تنهایی درش آورده است! آرمان شرمزده خندید و تشکر کرد. این خانواده حسابی مدیونش کرده بودند.

وقتی به خانه رسید از دیدن مادر و پدرش بغض کرد! باورش نمیشد که اینقدر دلتنگشان شده باشد. مامان با چای و شیرینی از او پذیرایی کرد و آرزو هم پروانه وار دورش می چرخید. همه مواظب بودند که به او بد نگذرد. آرمان با لبخند تماشایشان می کرد. دوباره پادشاه شده بود با این تفاوت که حالا می دانست که چقدر لی لی به لالایش می گذارند.

توی حمام تمیز و دلچسب خانه دوش گرفت و لباسهایش را بی توجه توی سبد لباس چرک رها کرد. البته نه کاملاً بی توجه! حالا می دانست که لباسها خود به خود شسته نمی شوند.

مامان خیلی زود شام را آماده کرد تا گل پسرش زودتر بخوابد و استراحت کند. تازه شام خورده بودند که گوشی اش زنگ زد. احمد بود. پیش خدمت رستوران که به او شماره داده بود.

با تعجب جواب داد و گفت: سلام احمد... چه خبر؟

=: سلام... خوبی؟ می تونی بیای کمک ما؟ امشبم عروسیه. هزار نفرم تو رستورانن. آقای بهمنی هم نیست. حسابی شلوغیم.

نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک نه شب بود. داشت به رویای رختخواب گرمش فکر می کرد و این که شاید قبل از خواب فیلمی ببیند.

کمی بیشتر فکر کرد. رستوران... تالار... پریناز هم که نبود دلش به یک نظر دیدنش خوش باشد! از یادآوری بعدازظهر که او را دیده بود لبخند زد. یاد تعارفهای آقای بهمنی و خانواده اش افتاد. دو دل شد. بالاخره گفت: میام. فقط تا دوازده میمونم.

=: باشه خیلیم خوبه بیا. دستت درد نکنه.

مامان که حرفهایش را شنیده بود با نگرانی پرسید: کجا مادر؟ این وقت شب؟

بابا با خونسردی گفت: حتماً می خواد بره پیش دوستاش. ولی دوازده دیره باباجون. یه کم زودتر بیا.

لبخندی زد و گفت: میرم سر کار. دوازده با آژانس با همکارا میام. منتظرم نمونین.

مامان با تعجب پرسید: سر کار؟! چه کاری؟

فکری کرد و با لبخند گفت: با مدیر یه رستوران و تالار دوست شدم. هفته پیش رفتم کمکشون. الان احمد که زنگ زد گفت تو تالار عروسیه، رستورانم شلوغه برم کمکشون. ظهرم نهار مهمون مادر این آقای مدیر بودم. اگه نرم خوب نیست.

مامان با پریشانی گفت: یعنی چی؟ ظهر که تو اینجا نبودی!

آرمان به اتاقش رفت و در حالی که در را می بست گفت: بعداً مفصل توضیح میدم.

وقتی حاضر شد و بیرون آمد، بابا هم حاضر و آماده بود. متعجب گفت: خودم میرم.

بابا سرد و جدی گفت: می خوام این محل کار و آقای مدیرتو ببینم.

شانه ای بالا انداخت و گفت: بفرمایید. ولی آقای مدیر ظهر خونه ی مادرش شهرستان بود. بعیده امده باشه.

تا رسیدن به تالار مختصری از آشنایی با آقای بهمنی گفت. البته پول نداشتن و ظرف شستنش را پنهان کرد و وانمود کرد که از اول خودش خواسته است که کار کند و مستقل بشود.

بابا با کار کردنش مشکلی نداشت. فقط از این که پسر تنبلش ناگهان راضی شده بود زیر بار چنین کار سختی برود متعجب بود و تا نمی دید باور نمی کرد.

جلوی تالار پر از ماشین بود. کمی دورتر توقف کردند و باهم پیاده شدند. بابا نگاهی به سردر تالار انداخت و گفت: یکی دو تا عروسی اینجا امدم، ولی مدیرش رو ندیدم. رستورانشم همینطور. ولی شام عروسیشون خوشمزه بود.

آرمان با افتخار گفت: کار باباحیدر حرف نداره. آشپزیش بیسته!

بابا ابرویی بالا انداخت و پرسید: باباحیدر یعنی آقای بهمنی؟

_: نه اون که رئیسه. باباحیدر سرآشپزه.

=: بالاخره مدیر یا رئیس؟

_: فرقی می کنه؟

=: یه نفر صاحب رستورانه، بعد یکی رو میذاره مدیریت می کنه.

_: آهان! نه خب آقای بهمنی هم مدیره هم رئیس. البته معاون خیلی داره. یاسر تو قسمت تالار سرپرسته، باباحیدرم تو آشپزخونه. عمادم وقتی آقای بهمنی نیست پشت دخل رستوران میشینه.

=: انگار حسابی باهاشون جفت و جور شدی. به قیافت نمیومد این کاره باشی.

آرمان شانه ای بالا انداخت و بدون این که به پدرش نگاه کند، گفت: خودمم فکرشو نمی کردم.

بعد رو گرداند و در تاریکی چهره ی گل انداخته و نگاه درخشانی را تصور کرد که دلش برایش رفته بود.

وارد رستوران شدند. احمد با دیدن او با عجله گفت: سلام پسر. چه خوب کردی امدی. برو تو تالار. یاسر می خواد همه رو بکشه. خیلی سرش شلوغه.

خندید و گفت: باشه. آقای بهمنی نیومده؟

احمد در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: چرا شکر خدا رسید. گمونم تو دفترشه.

از در رستوران بیرون آمدند و از در اصلی تالار وارد شدند. بابا را به طرف دفتر آقای بهمنی هدایت کرد. ماشین گل زده ی عروس توی محوطه ی تالار بود. بابا به ماشین نگاه کرد و با لبخند پدرانه ای گفت: این دختره چقدر بانمکه. یه حالتیش شبیه بچگیای عاطفه اس.

سر برداشت و با دیدن پریناز که داشت تزئینات روی ماشین عروس را دزدکی بررسی می کرد، نفس در سینه اش حبس شد. با حواس پرتی گفت: نه بابا بیچاره عاطفه اینقدر بانمک نبود! این خیلی...

از دیدن نگاه خندان و معنی دار پدرش خجالت زده شد و حرفش را ادامه نداد. بعد از چند لحظه خواست جمعش کند؛ جویده جویده گفت: این... پریناز... دختر آقای بهمنیه.

بابا غش غش خندید و گفت: پس بگو چی پاگیرت کرده. میگم که آدم این کار نیستی.

دستپاچه و عصبانی گفت: نه بابا اشتباه می کنین. اینطوری نیست. من فقط یکی دو بار دیدمش. اونم همینقدر از دور. آخه... آخه اصلاً بچه اس. شما چی فکر کردین با خودتون؟

نفسی به راحتی کشید. به نظر می رسید توانسته است از خودش دفاع کند. هرچند نگاه بابا هنوز هم همان حالت  خندان "من که می شناسمت!" را داشت.

وارد دفتر آقای بهمنی شدند. آقای بهمنی سر برداشت و مثل همیشه با روی باز پذیرایش شد. آرمان پدرش را معرفی کرد و آقای بهمنی تعارف کرد که بنشینند. با خوشرویی گفت: خیلی خوش اومدین. چه کمکی از دست من برمیاد؟

آرمان ننشست. از دم در گفت: احمد زنگ زد گفت شلوغه کار دارین. الانم گفت برم سراغ آقایاسر. بابا هم می خواستن با شما آشنا بشن. با اجازه.

_: به سلامت باباجون. دستت درد نکنه.

با عجله بیرون آمد و به طرف ماشین عروس سر کشید. دیگر آنجا نبود. چرخی دور ماشین زد و به قسمت مردانه ی تالار رفت. آقایاسر با دیدن او گفت: سلام! چه خوب که امدی. یکی از پسرا امشب پاش شکسته، یکی از خانما هم مرخصی زایمان گرفته، اون یکی هم بچش مریض بوده نیومده. حسابی دست بسته شدیم.

آرمان ابرویی بالا انداخت و با شیطنت پرسید: برم تو زنونه؟!

یاسر گیج و پریشان پرسید: چی؟ زنونه برای چی؟ نه برو سالن شام، قاشق چنگالا و نوشابه ها هنوز آماده نشدن. نگاه کن رو میزا کفگیر ملاقه باشه. قاشق دسرم یادت نره. نمک فلفلم اگه نیست بذار.

_: هیچی گفتی دو تا از خانما نیستن، گفتم نیرو اونجا کم دارین، برم کمک.

یاسر تازه شوخی اش را گرفت. چهره اش کمی باز شد و بعد به تندی گفت: برو بچه. برو کم خوشمزگی کن. آقای بهمنی بفهمه رفتی قسمت زنونه حسابتو می رسه. تو تالارای دیگرون موردی نیست. ولی آقای بهمنی خیلی غیرتیه. برو.

سری تکان داد و گفت: باشه.

رو گرداند و غرق فکر به طرف سالن غذاخوری رفت. آقای بهمنی اگر می فهمید به دخترش نظر دارد چه می کرد؟ چه خوب که آقای بهمنی به اندازه ی بابا او را نمی شناخت که با یک نظر متوجه شده بود در دلش چه می گذرد!

نفس عمیقی کشید و پا تند کرد. توی سالن با سرعت مشغول چیدن قاشق چنگالها به شکل خورشید شد. طرح دیگری بلد نبود. دفعه ی قبل دیده بود که یکی از خدمه قاشق چنگالها را شکل طاووس چیده بود. ولی الان وقت امتحان و آموزش را نداشت. باید هرچه زودتر سالن را آماده می کرد.


نظرات 17 + ارسال نظر
silver جمعه 24 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:16 ب.ظ

شناااااام :دی
نه بابا خوابم نبرد و امروز صبح ساعت 7 خوابیدم ، تموم خوابمم به ساعت 9 ختم شد و خلاص

من تو باغچمون اسفناج و گشنیز کاشتم
بله دیگه اینجاست سبزی خوار میشه :))))

هووم من بچگیام خیلی گل بازی میکردم :)) اصن مثل کرم خاکی تو باغچه ها میلولیدم :))))

آخی عزیزم :)))) اینجاست عالیه اصن :))))

به به موفق باشه :)
:-*
تاتا ❤

علیک شنااااام :دی
ای بابا چه وضعیه این خواب تو!! یه فکری براش بکن. کم کم دارم نگرانت میشم.

چه خوب! آهن مند میشی :)
من دلم می خواد تربچه و تره خراسونی بکارم.
بله بله بچم میره تو کار سلامتی و این حرفا :))

منم خیلی بازی می کردم. بچه هام به اندازه ی من بازی نمی کنن. البته باغچه مون خیلی کوچیکه و سرگرمیهای بچه ها هم بیشتر کامپیوتر و تلویزیونن متاسفانه :(

مرسی گلم :****

سلامت باشی :*
تاتا

رها:) جمعه 24 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:17 ب.ظ

سلام:)
بابای آرمان ی جورایی منو یاد بابام انداخت! اونم سریع میفهمه من چی تو ذهنمه البته بعضی وقتا متاسفانه:)))))))
خسته نباشی خانم گل:*********
امممم ی چیزی من کامنتا رو خوندم و باید خاطر نشان کنم ک کاملا با حرف شما و خانم سهیلا مخالفم:)
خب آدم باید جوونی کنه دیگه! هم صحبت جنس مخالف عیبش چیه؟! البته نظرتون کاملا محترم ولی خواستم تریپ روشنفکری بیام ب عنوان مخالف ابراز وجود کنم:)
آقا ی نفر بیاد ب من کادو ولنتاین بده ه ه ه ه !:| خب شکلات میخوام خب:/

سلام :)
:))) خدا سایه شو بالای سرت نگه داره.
سلامت باشی عزیزم :*****
هرکسی عقیده ای داره :)
تریپ روشنفکری :))))
برو دم اولین سوپرمارکت، بهترین شکلاتشو با پول باباجون بخر، منت جنس مخالفم نکش که فایده نداره :))

silver جمعه 24 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:00 ق.ظ

شنااااااام

من همچنان بیدار و به همین شکل

قرار بود یه چی دیگه باشه ، یعنی قرار بود چارچوبش همون باشه ولی یکم خوشایند تر و عاقبت بخیر تر ، یعنی همه ی خوشی ها و تجربه های خووب حفظ شه ، اما یکمم از واقعیت ها و تلخیاش دور شه تا بشه داستان.. اما نمیشه که خواهر جاان نمیشه :دی البته یه ایده ی نو به سرم زده شاید اون رو عملی کنم :دی

امروز همش تو باغچه بودم به جای گُل کاری ، گِل بازی میکردم
اما یه چنتا گیاه دارم که یه مدت تو اتاقم بودن تا بهم آرامش بدن امروز بردمشون تو باغچه رها کردم حسابی جووون گرفتن ، یعنی از صب تا ظهر قشنگ حس کردم چقد سر حال اومدن ، کلی هم ازشون عذرخواهی کردم که این مدت مجبور بودن فضای بسته اتاقم رو تحمل کنن

نگی خُل شده بچه هاا ، من با گل و گیاه زیاد صحبت میکنم ، اصن خیلی حس خوبی بهم میدن

اینجاست خوبه ؟! گلی چیکا میکنه این روزا ؟!

:*:*

علیک شناااااام

به این شکل باشی خوبه اقلا سر حالی. انشاءالله خواب خوبی هم رفته باشی. منم شکر خدا دیشب گوشی رو گذاشتم کنار و یه مسکن هم خوردم و بالاخره خوابم برد. می خوام مثلا خونه تکونی کنم اول راه زیر فریزر رو جارو کردم کمرم داغون شده. دیگه برای برگردوندن سر جاش گفتم بچه ها هلش بدن.
بعد طی تغییرات و تمیزکاریهای آشپزخونه یه تکه جا زیر نورگیر خالی شد که فکر کردم مثل تو برم تو کار گل و گیاه و سبزی بکارم. اما گمونم نکنم اینجاست عزیز به سبزیا اجازه ی رشد بده :D
گل بازی هم خیلی خوبه :D کلی حس زندگی میده. اصلا آدمیزاد چون از خاک ساخته شده با خاک جون می گیره.

آخی آخی گیاههای طفلکی. چقدر خوش به حالشون شد. حرف زدن با گیاهها هم خوبه. زنده ان و حس می کنن.

اینجاست هم خوبه شکر خدا. صندلی می ذاره زیر پاش و به همه جا سر می کشه. خدا بهش رحم کنه. اماماش رو بهش یاد میدیم هرچی می گیم هشتم رضا ع. میگه اینجاست؟!

گلی هم به تبعیت از مامانش دبیرستان نخوند گفت حوصله ندارم. مشغول عربی و انگلیسی و دوختنی و بافتنیه. بیشتر از همه مشغول اینجاست. مجبوره جور منم بکشه

:* ♥:*

شوکا پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:13 ب.ظ

ای بابا کلی نوشته بودم پرید
منم دلم برا اون صحبتها تنگه :*
اگه پریناز یکی دو سال از آرمان کوچیکتر بود این حس رو منتقل نمیکرد که حالا این جوون تصور خوردنی بودنش و عروس کردنش و... میکنه و حداقل برا من اختلال پدوفیلی رو تداعی میکنه. شاید بهتر باشه من در کل چیزی نگم شاید این موضوع هم مثل صیغه اون طرفا خیلی مرسوم باشه اونجوری که تو داستانهای شما اتفاق میفته و برای خیلی از مناطق ایران به این شکل قابل قبول نیست.

ای امان از کامنتدونی ما!
کاش فرصتی پیدا بشه دوباره گپ بزنیم :*
اوه چقدر عمیقش کردی شوکاجان. این یه علاقه ی سادست با اصطلاحات ذهنی یک نوجوان تازه بالغ. قرارم نیست به این زودی به عروسی ختم بشه. در واقع هیچ موضوع ژرف و خطرناکی پشتش نیست.
در مورد صیغه اینجا هم رسم نیست. تو نسلهای قبلی رایج بوده ولی الان اصلا. ولی تو وبلاگهای روزانه نویسی خیلی خوندم که برای نامزدی صیغه خوندن یا همون اول عقد کردن. به نظرم مرسوم امد.
من به عنوان یه راه شرعی برای قصه ازش استفاده می کنم :D چون نسلهای مختلفی قصه هام رو می خونن و دلم نمی خواد حرف بدی تو قصه هام باشه.

soheila پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:57 ب.ظ

سلام شاذه جون ... اومدم بگم در مورد سن ازدواج دقیقا باهات موافقم . مخصوصا توی این روزها که متاسفانه یه ایده ی جدید حسابی توی ذهن جوونها موند افتاده . اینکه تا فرصت دارن باید جوونی کنن و از شرایط و سنشون استفاده کنن. من با اصل این ایده مخالف نیستم ولی اینکه این لذت بردن رو به تنوع طلبی در انتخاب زوج و همصحبت از جنس مخالف تعبیر میکنن رو اصلا قبول ندارم . چه خوبه که توی سن پایین ازدواج مناسب کنن و روزهای خوششون رو کنار یک نفر بگذرونن .
من خودم دلم میخواد دخترم توی همون حدود سن بیست و قبل از بقول شما درگیر شدن ذهنش ازدواج کنه . خدا همه ی دخترهاو پسرهای خوبمون رو عاقبت به خیر کنه ان شاء الله ...

سلام عزیزم
کاملا درست توضیح دادی. منم دقیقا حرفم همینه.
الهی همشون خوشبخت و عاقیت به خیر بشن ♥

پاستیلی پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:51 ب.ظ

نه خیر کامنتای من فرارمیکنن!!
تاحالا دو سه تا کامنتم گم شده مسئولین رسیدگی
کنن!
زنده باد پدر باهوش پسر بی خیالشو میشناخت

اصلا این کامنتدونی بلاگ سکای تو ورژن جدید خیلی لوس شده. به این راحتی کامنتا رو ثبت نمی کنه :(
میگم رسیدگی کنن :D
مرسی ! ♥

رها پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:02 ق.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

سلام شاذه جون.من سه قسمت رو با هم خوندم و چسبید.جالبه که از زندگی سربازی نوشتی و روحیات این پسره رو خوب توضیح دادی.پسر منم بعد سربازی خیلی باحال شده بود و تو کار خونه کمک می کرد.
موفق باشی.

سلام عزیزم
نوش جان. ممنونم. به به شاهد از غیب رسید! ایهاالناس بفرمایید ببینید من خیلی هم دروغ نمیگم :D
سلامت باشی.

خورشید پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:32 ق.ظ

سلام سلام
باز هم مثل همیشه عالی، زیبا و پر از حس های خوب تلاش، مهربانی و امید
دستت مرسی خیلی خیلی زیاد. لطفا دوباره زودی بیا تا کلی ما ذوق کنیم

سلام سلاممم
خیلی خیلی ممنونم خورشید جونم
دعا کن بتونم! شلوغم شب عیدی

silver پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:51 ق.ظ

منم بیدارم
منم همچنان شبا خواابم نمیبره و حسابی کلافم کرده :((

معرق کاری 11-12 سالم که بود میکردم ، اما رفتن به کلاس یه ذهن آماده و روحیه میخواد که فعلا جفتشون تعطیل تشریف دارن :)))

فعلا تصمیم گرفتم یکم به باغچه ها رسیدگی کنم شاید گل و گیاه بهم انرژی بدن


آخه داستان من واقعیه.. میدونی که ، برای همین خیلی نمیتونم دستکاریش کنم ، هرجا میخوام از وقایع خارج شم ذهنم هشدار میده :دی

ایشالله الهام جان دست از بازیگوشی بر میدارن :دی

:****

آخ آخ بدجوری اعصاب خرد کنه :s منم الان دراز کشیدم و آرزو دارم زودتر خواب برم ولی اصلا خوابم نمیاد :(

آها پس قبلا حرف معرق زده بود که یه چیزی تو ذهنم بود! به خودم امیدوار شدم :D

گل و گیاهم خوبه. مخصوصا با این بهار زودرس الان کاملا وقتشه. امیدوارم حسابی انرژی بگیری و سر حال بشی ♥

فکر کردم یه چیز دیگه است! آره اینجوری سختتره!

الهی آمین :D

:****

azadeh چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:02 ب.ظ

kheilii kheli khobe shazze joon :* merccc :* :*

مرسی آزاده ی مهربونمممممم :*

زنبق چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام...همیشه داستانات رو دوست دارم...ولی این دفعه اینکه یه دختره دوازده ساله بخاد عروس بشه برام غیر قابل قبوله....زمان قدیم ک نیست...بعدم این دختر ک توی فکر زندگی مشترک نی...هنو پی بازیگوشی و شیطنته....نمیدونم شایدم چون توی شهر ما اصلا این چیزا رو نداریم برام عجیبه برا همین نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم....ولی بازم ممنون ازت...موفق باشی

سلام...
لطف داری زنبق جان
من تقریبا تو همه ی کامنتا لو دادم که این داستان قراره چند سال طول بکشه! مطمئن باش دختر دوازده ساله رو نمی فرستم خونه شوهر. البته تو عروس کوچک و تابستان به یادماندنی دخترهام خیلی کم سن و سال بودن ولی همه ی داستانهام هم اینطوری نیستن.
با این وجود برای ازدواج دختر زیر بیست سال رو بیشتر دوست دارم. وقتی که هنوز واقعیتهای زندگی رو باور نکرده و می تونه بی پروا از زندگیش لذت ببره. از بیست که گذشت و افتاد تو چرخه ی نگرانیها دیگه لذت بردن به اون سادگی نیست.

خواهش می کنم گلم. سلامت باشی.

silver چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:17 ب.ظ

شنااااام بانو ❤

خوبی ؟! من که حسابی کلافم ! نمیدونم چم شده ! ذهنمم خیلی پراکندس ، اصن خیلی هاپوام :))) خدا رو شکر کسی تو دست و بالم نیس..
ازینکه بیکارم داره حرصم میگیره ، من هیچوقت بیکار ننشستم ، از یه طرفم نمیدونم باید چیکار کنم. واااای خدایا من رو ازین حالت در بیار

خیلی خوب بود شاذه جونی دوسش داشتم دستت درد نکنه ولی ریتمش یکم تکرار داره ، میدونم که الهام بانو همکاری نمیکنن گوشش روبپیچون حسابی آخه گفتی قراره یه داستان بلند بشه ، اگه ریتمش همینجوری بمونه خیلی زود خسته کننده میشه :)

منم ذهنم خیلی پراکنده شده اصلا نمیتونم بنویسم با اینکه خیلی دوست دارم بنویسم و همه چیزایی که تو ذهنمه به صورت منسجم داشته باشم.. یه راه حل پیشنهاد بده لطفا
فکر کنم چون این هفته اصلا نتونستم درست حسابی استراحت کنم اینجوری شدم !

تاتا

علیک شنااااام جیگر♥

شکر خدا بد نیستم. ساعت یازده و نیم شبه و دارم خدا خدا می کنم خوابم بگیره. وقتی نمی خوابم کلافه میشم. صبحم دیگه جون ندارم به کارام برسم.
هرجوری هست یه کاری شروع کن. چطوره بری کلاس معرق کاری؟ نمی دونم چرا فکر میکنم بهت میاد! کلا کار با چوب و خاک به آدم روح میده.

مرسی. آره خودمم حس کردم ریتمش کند شده. این الهام جان نمی فهمم چشه که وقت و بی وقت جمع می کنه میره تعطیلات! پاک دستمو گذاشته تو حنا! فردا پس فردا که نمی رسم. شنبه اگر خدای نکرده هنوز پیداش نبود باید بشینم با حساب کتاب ریاضی اتفاقات رو ردیف و ریتمش رو منظم کنم. ولی کاش الهام خودش با زبون خوش بیاد داستان ریاضی کم جونه.

راه حل که همین قضیه ی ریاضی. تو ذهنت یا رو کاغذ سوژه ها و صحنه های غیر منسجمت رو ردیف کنی. بعد ببینی طبیعی تره که کدوم جلوتر و کدوم عقبتر اتفاق بیفتن؟ بعد دوباره اینا رو ردیف کنی و ببینی چه فیلری لازمه که این فاصله ها پر بشه! شاید فقط چند تا دایالوگ، شاید هم قسمتی از روایت داستان.


خستگی صددرصد موثره. منم اگر کمی فراغت ذهنی داشتم حتما بهتر می نوشتم.

تاتا

soheila چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام شاذه بانوی عزیز و بیخواب ....
معلومه آرمان خان پدر خیلی باهوشی داره که خیلی زود دستش براش رو شد ... البته با اون سابقه ی درخشانی که داشته ظاهرا این مدل رفتار و کردار زیادی شک برانگیز بوده ....
حالا خدا کنه این تیز هوشی پدر بهش کمک کنه و بتونه به خواسته ی دلش برسه ...
فقط حیف که پریناز خانم قصه مون خیلی توی عالم بچگیه ... البته فکر کنم تا دوره ی خدمت آرمان تموم بشه و یه کاری برای خودش پیدا کنه اونم دیگه خانمی میشه واسه ی خودش ...

دست گلت سلامت شاذه جون ... مرسی که جور گردش رفتن الهام جون رو هم میکشی ...

سلام بر سهیلاخانوم عزیز و مهربان
بله البته. ایشون قبلا اون ورتر از دماغشون جایی رو نمی دیدن :D
خدا کنه :)))
بله عجله ای نداریم فقط باید با الهام جان طی کنیم یه کاری کنه که این دوره خیلی حوصله سر بر نشه

خواهش می کنم خانم گل. لطف داری

مینا چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:41 ب.ظ http://daily-diary.blog.ir

باباهه چه زود فهمید!!!
خوب بود ولی. خوبه که بابا مامانا بدونن. ولی چه ریلکس برخورد می کنن.
آرمانم کم کم داره آدم میشه ها!
همین که یکی بتونه به این پسرا قدرشناسی یاد بده واقعا شاخ غولو شکونده! :)))

شکلکای این جا رو دوس دارم! :)))

خسته نباشین و مچکر!

پسرشو می شناسه :D
ریلکس برخورد کرد چون بازم پسرشو می شناسه. می دونه که با تمام عشقش الان حرکتی نمی کنه. تنها چیزی که نمی دونه اینه که فکر می کنه عشق نوجوونیه و زود از سرش میفته ولی نمیفته :)

دختر و پسر نداره. اگر پدر و مادر قدرشناسی رو تفهیم نکنن بیشتر آدما تا خودشون تو موقعیتش نرن درکش نمی کنن. تازه خیلیا بعد از همه ی این حرفا بازم طلبکارن و فکر می کنن فقط خودشون دارن زحمت می کشن. آی حرص می خورم از بچه های چهل ساله ای که با خیال راحت زحمت اضافیشون رو میندازن رو دوش پدر و مادرشون!

مرسی گلم. ممنون :)

شوکا چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:04 ب.ظ

پریناز و میز پدرش و زندگی کنار پاهای پدر زیر میز.... منو تا کجاها برد...
اما اینکه یه پسر ۱۸ ساله عاشق یه بچه بشه یه کم دلچسب نیست برام. ببخشید که گفتم اما یه بحث تخصصیه روانشناسی بود که یهو اومد تو ذهنم که معمولا تو کارگاههای داستان نویسی هم درباره‌اش حرف زده میشه.

آخی یادش بخیر. خدا پدرت رو رحمت کنه....
دلم برای چت کردن باهات تنگ شد! حرف زدن باهات برام یه دنیا آرامش بود :*

میشه لطفا بیشتر توضیح بدی؟
این یکی رو البته عوض نمی کنم :D تو اقوام نزدیک چند تا پسر هیجده ساله یا حتی کمتر داشتیم که عاشق شدن و شکر خدا به وصال هم رسیدن. شایدم بیشترم بوده. اونایی که به وصال نرسیدن رو خبر ندارم :D

دختری بنام امید! چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟ خوشی؟
صبح کله سحر نشستم با گوشی خوندمش
عالییییییییییی بود، خیلی چسبید
ممنون عزیزم:*
چون دارم با گوشی کامنت میزارم یکم سخته ابراز احساسات

سلام عزیزمممم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟ خوشی؟
مرسیییییییییی
نوش جان :*
منم با گوشی جواب میدم :D

ارکیده صورتی چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:28 ق.ظ

سلاااام
شب به خیر
واااااای عالی بود!<3
چه زود چای نخورده فامیل شد باهاشون!!:-D
آخ مچگیری باباش که اصن حرف نداشت! کلی خندیدم.:-)
خیلی خوب بود شاذه جونم
دمت گرم بانو
شاد و سلامت باشی عزیزدلم@-}--
بوووووس:-*

سلااااام
دیشب تا دو و بیست وهفت رفرش کردم نبودی، گفتم خدا بخواد یه شب زود خوابیده باشی. خودمم تا سه بیدار بودم ولی دیگه چک نکردم.
حالا صبح بخیر
خیلی ممنونم ♥
آره هرجوری هست خودشو انداخته وسطشون :D
مرسی منم خندم گرفت :D
خیلی ممنونم خانم گل
سلامت و خوشحال باشی همیشه
بوووووووس :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد