ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (3)

سلام دوستان خوبم
خوبین؟ خوشین؟ منم شکر خدا بد نیستم. هنوز یه کمی سرماخورده ام. رضا هم همینطور. زمستونه دیگه...


آقای بهمنی پرسید: چقدر از خدمتت مونده؟

بدون این که نگاهش کند، گفت: تازه ده روزه شروع کردم.

=: پس هنوز آموزشی هستی.

سر به تایید تکان داد و دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد.

آقای بهمنی که دید او میلی به صحبت ندارد گوشی موبایلش را در آورد. دفترچه ی کوچکی هم روی پایش گذاشت و با ماشین حساب گوشی مشغول حساب کتاب شد. آرمان کمی پایین خزید. چشمهایش را بست و به جبران کم خوابی چند روزه اش خیلی زود خوابش برد.

تا مقصد چند بار توقف کردند ولی چشمهایش را باز نکرد. بالاخره وقتی شاگرد راننده با صدای بلند اعلام کرد که رسیده اند، با بیحالی چشمهایش را باز کرد و نیم نگاهی به آقای بهمنی انداخت. آقای بهمنی با چهره ای متبسم از او خداحافظی کرد و پیاده شد.

خمیازه اش را خورد و جواب خداحافظی او را داد. از اتوبوس که پیاده شد، توی جیبهایش را گشت. پولهایش را شمرد. لعنتی! حتی به اندازه ی یک تاکسی ناقابل هم نبودند!

به ناچار تا ایستگاه اتوبوسهای داخل شهری پیاده رفت و خسته و گرسنه روی نیمکت نشست. سعی می کرد به سفر کیش مامان و بابا فکر نکند تا بیش از این آتش نگیرد. کاش اقلاً آرزو را نبرده بودند. آن طوری کمتر حرص می خورد.

اتوبوس رسید. نفسش را پف کرد و سوار شد. سعی کرد حواسش را به شکم گرسنه و خوراکیهای توی فریزر بدهد.

نزدیک خانه شان پیاده شد. بازهم ده دقیقه پیاده روی داشت. دیگر نمی کشید. خسته و عصبانی بود. هر طور بود خودش را تا خانه رساند. تازه یادش آمد کلید ندارد. وقتی که می رفت اصلاً به فکرش نرسیده بود بردارد. قرار نبود تنها برگردد. حتی اگر به هر دلیل تنها برمی گشت بهرحال مامان منتظر دردانه اش می ماند که در را به رویش باز کند.

باز نفسش را با حرص پف کرد و زنگ خانه ی همسایه را که بابا گفته بود کلید پیشش می گذارند را زد. نگاهی به چراغهای خاموش ساختمان انداخت. هوا تازه تاریک شده بود. دوباره زنگ زد. شکمش قار و قور می کرد. از بوی تنش هم خودش داشت حالش بهم می خورد.

زنگ را برای بار سوم و این بار طولانی تر فشرد. نخیر خانه نبودند. از این بهتر نمیشد.

برگشت و پاکشان از کوچه بیرون آمد. باید کجا می رفت؟ خانه ی عاطفه؟ اصلاً دلش نمی خواست به او رو بیندازد. دلش نمی خواست خواهرش بیچارگی اش را ببیند و دلش خنک شود. پول هم که نداشت. کلید هم نداشت. باید چکار می کرد؟

تابلوی نزدیکترین رستوران به خانه را دید. حاضر بود در مقابل شام ظرف بشوید اما خانه ی عاطفه نرود. ولی اینجا نه... این رستوران نزدیک بود و او را می شناختند. بهتر بود جای دیگری می رفت. کمی دورتر...

دوباره به ایستگاه اتوبوس رسید و بدون هدف سوار اولین اتوبوس شد. جای نشستن نبود. میله را گرفت و ایستاد. ایستگاه بعدی یک جا خالی شد. نشست. سرش را به عقب تکیه داد و خوابش برد. در حال خواب رفتن فکر کرد: چه حالی میده. تو که صدای بال مگس بیدارت می کرد و اهل خونه رو می کشتی که از خواب پریدی، الان تو اتوبوس عینهو تخت خواب پر قو خوابت می بره!!!

یک نفر به شانه اش زد و گفت: داداش ایستگاه آخره.

چشم باز کرد و خسته برخاست. پیاده شد و چشم گرداند. رستوران... شکمش بار دیگر اعلام وجود کرد. غرغرکنان گفت: خیلی خب دیگه تو هم! الان یه جایی پیدا می کنم.

تابلوی نئون ساندویچ بندری توجهش را جلب کرد. با خودش فکر کرد: به اندازه ی ساندویچ بندری پول دارم؟

دلش غذا می خواست. یک غذای درست و حسابی. کمی آن طرفتر تابلوی بزرگ و جذّاب "تالار و رستوران پریان" را دید. پوزخندی زد و فکر کرد: تو این یکی اجنّه غذا سرو می کنن؟!

بدون هدف راه افتاد و از در بزرگ تالار وارد شد. کیوسک نگهبانی دم در خالی بود. از بین باغچه های پر گل گذشت و به دفتر رئیس رسید. با خودش فکر کرد: پس این رستوران کجاست؟

وارد دفتر رئیس شد که بپرسد. ولی میز رئیس هم خالی بود. کم کم داشت باورش میشد که اینجا را پریها اداره می کنند! با دیدن یک جفت پای برهنه ی صورتی که از زیر میز در آمده بودند، لبخند بر لبش نشست. هیچوقت از بچه ها خوشش نمی آمد. ولی نفهمید چرا این یکی به نظرش دوست داشتنی رسید. زیر پاها دمپایی قرمز پلاستیکی بود ولی کف پاها رو به در بود. صاحب پاها سر برداشت و دوزانو نشست. یه دسته موی نرم و بلند توی پشتش ریخت و بیشتر دل آرمان را برد. ناباورانه به او که هنوز پشتش به در بود چشم دوخت.

دخترک خواست برخیزد. تمام عضلات آرمان منقبض شده بود. می ترسید سرش به لبه ی میز بخورد. اما نخورد و به سلامت برخاست. آرمان نفسی به راحتی کشید که باعث شد دخترک متوجه اش شود و برگردد.

تازه فهمید خیلی بچه نیست. ده دوازده ساله نشان میداد. با دیدن آرمان اخمی کرد و پرسید: با کی کار دارین؟

خم شد. شالی را که روی زمین افتاده بود برداشت و روی سرش کشید. آرمان لبخند زد. گرسنگی یادش رفته بود. قیافه ی داغان خودش را هم فراموش کرده بود.

دخترک شالش را مرتب کرد. قدمی به طرفش برداشت و به تندی پرسید: لال شدی؟ میگم چی می خوای؟

بالاخره به زبان آمد و گفت: دنبال رستوران می گردم.

+: این طرف نیست. اینجا تالاره. برگرد بیرون در قبل از تالار، تو زیر زمین.

سری به تأیید تکان داد و با همان لبخند ابلهانه گفت: باشه ممنون.

صدای زن جوانی از پشت سرش داد زد: پریناز؟ پریناز کجایی؟

پریناز غرغر کنان گفت: اینجام.

بعد به طرف آرمان که توی درگاه ایستاده بود آمد و گفت: آقا برو بیرون.

آرمان از آن همه تحکّمش خنده اش گرفت. قدمی به عقب برداشت و در حالی که چشم از او برنمی داشت، گفت: چشم خانم.

زن پشت سرش با عصبانیت گفت: بابا صد بار نگفت نیا این طرف؟ چته تو یک و دو اینجا ولویی؟

پریناز یک خودکار را بالا گرفت و گفت: خودکار تموم کرده بودیم. فردا کلاس زبان دارم. اگه رأی مامان اینا رو نزده بودی و می رفتم کلاس پیانو الان خودکار نمی خواستم.

=: خبه خبه... برو خودتو لوس نکن.

بعد رو به آرمان کرد و به تندی پرسید: شما اینجا چی می خوای؟

آرمان سری کج کرد و گفت: دنبال رستوران می گشتم، گفتن در قبلیه.

زن با دست به در خروجی اشاره کرد و گفت: بله بیرونه. بفرمایید.

از کنارش رد شد و با خودش فکر کرد: خواهر بدجنسه!

یاد عاطفه افتاد و با ناباوری حس کرد دلش برایش تنگ شده است. بد نبود فردا به دیدنش می رفت. اما الان با این قیافه نه! باید شام می خورد و تا برگشتن همسایه صبر می کرد. بعد هم کلید را می گرفت و به خانه می رفت. یک دوش حسابی و بعد هم تختخواب تمیز و دوست داشتنی خودش. هی هی هی...

با لبخند از پله های رستوران پایین رفت. بدون نگاه به چپ و راست، پشت اولین میز خالی نشست و منو را برداشت.

پیش خدمتی جلو آمد و پرسید: چی میل دارین؟

نگاهی به لیست مفصل غذاها و قیمتهایشان انداخت و فکر کرد: من که قراره در مقابلش کار کنم، پس بذار درست و حسابی سفارش بدم و کیفشو بکنم!

پس منو را روی میز گذاشت و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: یک پرس چلوکباب سلطانی با سوپ و سالاد و دوغ، برای دسر هم کرم کارامل می خوام.

پیش خدمت یادداشت کرد. منو را برداشت و پرسید: ترشی؟

گردنی عقب داد و با اعتماد به نفس پرسید: چی دارین؟

مرد نگاهی به لیستش انداخت و گفت: هم شور هست هم ترشی مخلوط.

_: شور بذارین. یه آب معدنی هم می خوام.

مرد سری خم کرد و گفت: چشم آقا.

آرمان هم سری تکان داد و با خوشی فکر کرد: سلام زندگی!

تا آماده شدن غذا برخاست و به دستشویی رفت. نگاهی به کاشیهای شسته و تمیز انداخت و آهی کشید. گروهبان نامرد بدجنس!

دست و صورتش را تا حد امکان تمیز و خشک کرد و بیرون آمد. سوپ و سالاد و دوغ و آب و شور روی میز بودند.

کمی آب نوشید. یک تکه گل کلم شور توی دهانش گذاشت و کاسه ی سوپ را پیش کشید. کمی بعد غذایش هم رسید و با لذت مشغول شد. توی عمرش هیچ غذایی اینقدر به نظرش خوشمزه نیامده بود.

وقتی همه را تمام کرد عقب کشید. نفسش را رها کرد و تقریباً بلند گفت: خدایا متشکرم!

بعد با اعتماد به نفس برخاست و به طرف میز رئیس رفت تا بگوید که می خواهد در مقابل غذایش ظرف بشوید.

با دیدن رئیس که داشت با تلفن حرف میزد، خشکش زد. ناباورانه به او که داشت با تلفن حرف میزد، چشم دوخت. زمزمه کرد: آقای بهمنی...

آقای بهمنی گوشی را گذاشت. دست به طرفش دراز کرد و با خوشرویی گفت: به به سلام آرمان جان! خوش اومدی. از غذا راضی بودی؟

بار دیگر دست آقای بهمنی را فشرد. از شدت تعجب صدایش بالا نمی آمد. باز زمزمه کرد: سلام... خیلی عالی بود. ممنون.

=: نوش جان نوش جان. مهمون ما باش.

دستی به سرش کشید و با خجالت گفت: راستش آقای بهمنی...

=: بگو جانم. چی شده؟

_: خونوادم خونه نبودن، در رو برام باز نکردن. اینه که الان پول همرام نیست. ولی حاضرم در مقابل شامم ظرف بشورم.

=: این چه حرفیه پسرجان؟ برو هروقت پول داشتی بیار.

توی ذهنش قیمت غذاهایی که خورده بود را جمع زد. خنده اش را فرو خورد. لبش را گاز گرفت و بالاخره باز گفت: نه. اگه اجازه بدین ظرف بشورم.

=: از صداقتت خوشم اومد. همینطور از غیرت و جربزه ات. بیا بریم ببینم کاری برات پیدا میشه؟

از جا برخاست و با او به آشپزخانه رفت. از بوی غذا و چربی حالش بهم می خورد. آب دهانش را قورت داد و به خودش گفت: آرمان جان این سوسول بازیا مال قبل از سربازی بود. حالا خفه شو ظرفتو بشور.

آقای بهمنی با سرآشپز صحبت کرد. بعد به طرف او برگشت و گفت: بیا پیش باباحیدر. ببین چه کار برات داره.

با محبت دستی سر شانه اش زد و بیرون رفت. به طرف باباحیدر رفت. باباحیدر نگاهی به چند سینک خالی انداخت و گفت: ظرف که هست ولی اگر اول این سینکا و کاشیهای بالاش رو با ضدعفونی کننده بسابی خیلی بهتره. می تونی بابا؟

می توانست؟ البته که می توانست. از ضد عفونی کردن کاشیهای سرویسهای پادگان که بهتر بود! هرچند که ترجیح می داد ظرف بشوید ولی حرفی نزد و مشغول شد. سفیدکننده را روی اسکاچ ریخت و به دیوار کشید. روی برق کاشیهای خیس چهره ی دخترک توی دفتر رئیس پیش چشمش جان گرفت. یعنی پریناز دختر آقای بهمنی بود؟ ای وای من!

روی کاشیها آب ریخت تا حواس خودش را پرت کند. به خودش غر زد: چشماتو درویش کن بچه. هنوز یه وجب بچه ای عاشق شدنت به چی میره؟

صدای باباحیدر او را به خود آورد: چقدر می سابی باباجون! تمیز شد. دستت درد نکنه.

برگشت. تبسمی کرد و گفت: خواهش می کنم.

پیش خدمت درشت هیکلی یک دسته بشقاب کثیف را توی سینک گذاشت. آرمان برگشت و شیر را باز کرد که بشوید. اما باباحیدر گفت: برو باباجون. بسه. شامت حلال. آقای بهمنی گفت بیست دقیقه کار کنی. برو بسلامت.

ناباورانه نگاهی به بشقابهای کثیف انداخت و گفت: نه خب اینارم میشورم.

=: نه باباجون. بیا برو. دیروقته مادرت چشم براهه. بچه ها هستن. میشورن.

غم به دلش ریخت. گرفته گفت: نه باباحیدر کسی چشم به راهم نیست. مامان بابام مسافرتن. میشورم بعد میرم.

باباحیدر نگاهی کرد و با لبخند گفت: باشه. خدا خیرت بده. بشور پولشم بگیر. امشب یکی از بچه ها نیومده. کمکمون باشی خوشحال میشیم.

لبخندی به آن همه مهربانی اش زد. از فکر پول نیشش بازتر شد. با خوشحالی گفت: منم خوشحال میشم.

با انرژی مشغول کار شد. دوباره چهره ی دخترک حواسش را پرت کرد. اگر می توانست اینجا ماندگار شود خیلی بهتر بود. ولی الان... نمی توانست که فقط پنجشنبه جمعه ها کار کند. دوباره با یادآوری سرباز بودنش حرص خورد. ولی به یاد آورد که اگر سرباز نبود الان با این وضعیت اینجا نبود و شاید هیچوقت دخترک را نمی دید....

رستوران ساعت یازده ونیم تعطیل شد. تا نیمه شب با کمک بقیه، همه ی ظرفها را شست. از دیدن آن همه ظرف شسته شده، لبخند راضی ای زد. سر تا پایش خیس شده بود. توی چکمه هایش هم پر از آب بود ولی ایرادی نداشت. تازه نصف ظرفها را هم ماشینهای ظرفشویی شسته بودند.

باباحیدر گفت: خسته نباشی باباجون. در اون یکی ماشینم باز بذار، ظرفا تا صبح بوی نم نگیرن.

لبخندی زد. از بوی نم ظرف خیلی بدش می آمد. چشم بلند بالایی گفت و در ماشین را باز کرد.

بعد همراه بقیه از آشپزخانه خارج شد. آقای بهمنی پشت میزش نشسته بود. با دیدن او لبخندی زد و گفت: خسته نباشی آرمان جان. خیلی بهت زحمت دادیم امشب.

تبسمی کرد و با خجالت گفت: نه آقاجان چه زحمتی؟

=: بیا ببینم حساب کتابت چقدر شد.

_: نه حالا باشه. من که کاری نکردم.

=: بیا پسر حرف نزن. زودباش الان بچه ها میرن. مسیرت کدوم طرفیه؟

بدون این که منظور او را فهمیده باشد، مسیرش را گفت. آقای بهمنی چند اسکناس شمرد و به طرفش گرفت. گفت: باباحیدرم همون طرفی میره. برو تا نرفته. نصف شبی تنها نرو.

پول زیادی نبود ولی اولین پولی بود که برایش زحمت کشیده بود و حسابی به دلش چسبید.

بیرون رفت و باباحیدر را پیدا کرد. کنار یک ماشین آژانس ایستاده بود و می خواست سوار شود. مسیرش را به او گفت و باباحیدر هم با خوشرویی گفت: سوار شو.

عقب دو تا از خانمهای خدماتی هم بودند. سوار شد و خودش را به در چسباند تا مزاحمشان نباشد.

خانمها اول پیاده شدند و پول خودشان را دادند. بعد نوبت به باباحیدر رسید که به اصرار می خواست مهمانش کند.

=: پدر و مادرت نیستن. بیا خونه ی ما.

از فکر این که با این که با تن و بدن کثیف به مهمانی برود حالش بد شد.

_: نه باباحیدر میرم خونه دوش بگیرم و بخوابم. مزاحمتون نمیشم. دیروقته.

=: هرجور راحتی. بهرحال تعارف نکن. آقا چقدر شد؟ پول این پسرمونم حساب کن.

_: نه باباحیدر نه! پول که دارم. شما بفرمایید.

=: امشب خیلی زحمتت دادیم. اینو بذار به حساب تشکر. نمیای پایین؟

_: نه باباحیدر خیلی متشکرم.

آهی کشید و تکیه داد. ماشین راه افتاد و جلوی خانه شان پیاده شد. ساعت دوازده ونیم شب و چراغهای همسایه روشن بودند. با خودش فکر کرد: این وقت شب چه جوری در خونه شون زنگ بزنم؟

هنوز با خودش درگیر بود که در گاراژی خانه باز شد و پسر همسایه بیرون آمد که ماشین را توی گاراژ بگذارد.

با دیدن او گفت: سلام آرمان. سربازی خوش می گذره؟

با دیدن او نزدیک بود از شوق گریه کند! با خوشحالی گفت: سلام. کلید اضافی ما انگار خونه ی شماست. میشه بهم بدی؟

=: ای بابا بیچاره از ظهر اومدی پشت در موندی؟ وایسا برات بیارم.

خیلی معطل نشد. کلید را گرفت و خودش را توی خانه پرت کرد. اول یک حمام مفصل کرد و با لذت خودش را شست. بعد از توی اینترنت طرز کار ماشین لباسشویی شان را پیدا کرد و تمام لباسها را به ماشین سپرد تا یک برنامه ی کامل بشوید.

ریش چند روزه اش را کامل تراشید. بعد هم برای اولین بار در زندگی چای دم کرد و جلوی تلویزیون ولو شد. مسابقه ی فوتبال که تمام شد خوشحال و راضی برخاست. لباسهای شسته را توی حیاط پهن کرد و با سرخوشی فکر کرد: یه پا کدبانو شدی پسر!

به اتاق برگشت. نگاهی به لیوان خالی چایش انداخت و فکر کرد: اینم باید بشورم؟ وایییی....

حوصله نداشت. فقط از وسط راه برش داشت و به آشپزخانه برد. سبد لباس را هم سرجایش گذاشت و به رختخواب رفت. کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفت. با توهم صدای زنگ بیدارباش پادگان از خواب پرید. لبخندی زد و دوباره دراز کشید. سرش را توی بالش فرو برد و با لذت ملحفه ی تمیز را بو کشید. دوباره خواب رفت.

سر ظهر از گرسنگی بیدار شد. دست و رویی صفا داد و به آشپزخانه رفت. توی یخچال و فریزر را جستجو کرد و بعد نتیجه گرفت باز هم به رستوران برود. این بار تیشرت شلوار جین مرتبی پوشید. دستبند چرمش را هم بست. اما از ذهنش گذشت: شاید آقای بهمنی خوشش نیاد!

دستبند را روی میز گذاشت و با گردنبند ستش عقب زد. دستی به موهای زبر و کوتاهش کشید و گفت: هی زندگی! کی باشه دوباره مو بلند بذاریم!

تلفن زنگ زد. عاطفه بود. احوالش را پرسید و گفت اگر خودش مهمان نبود دعوتش می کرد ولی باید به خانه ی مادرشوهرش می رفت.

سری تکان داد و گفت: اشکالی نداره. مامان برام غذا گذاشته. الانم می خوام برم بیرون. کاری نداری؟

=: نه برو بسلامت. خداحافظ. کاری داشتی زنگ بزن.

_: ممنون. خداحافظ.

گوشی را گذاشت. ابرویی بالا انداخت و گفت: به تو یکی رو نمیندازم.

کفشهای ورزشی اش را پوشید. پولی که دیروز آقای بهمنی داده بود، به اضافه مقداری از پولی که بابا برایش توی اتاقش گذاشته بود را به همراه کلیدش برداشت و از خانه خارج شد.



نظرات 35 + ارسال نظر
soheila دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:45 ب.ظ

سلام شاذه جون .... الان تازه از صحبتات متوجه ی ماجرا شدم .... خدا رو شکر که بخیر گذشته و قرص رو هم نخورده بوده ...
شبیه این بلا سر من وقتی پسرم دو سالش بود اومد. با هم رفته بودیم عیادت مادر دوستم و یه ساعتی پیشش نشسته بودیم و این پسر ما هم واسه خودش یه گوشه مشغول بازی با وسایلش بود . بعد که اومدم خونه مادر دوستم زنگ زد که یکی از قرصهاش توی جاش نیست و احتمالا سینا اونو خورده . خلاصه اسم دارو رو گفت و ما هم دویدیم داروخونه که سوال کنیم .
از خودش هم هر چی میپرسیدم درست نمیگفت که خورده یا نه .... بس که شیطون بود.... خلاص مسئول داروخونه خیالمون رو راحت کرد که اگر هم خورده مشکل اساسی نداره و سعی کنیم بهش شیر بدیم و اگه علامتی دیدیم برسونیمش درمانگاه ... خلاص تا اون شب صبح بشه دور از جون از نگرانی مردم و زنده شدم ....
از دست این بچه ها که خدا همه شون رو حفظ کنه ان شاءالله ...

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سلامت باشی
آخ آخ می فهمم چی کشیدی :( الهی همشون سلامت باشن

ارکیده صورتی شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:14 ق.ظ

شاذه جونم میگم مطمئنی تو دوره آموزشی بعد از ده روز مرخصی میدن؟
من فکر میکردم دوره آموزشی فقط دو بار مرخصی داره یکی وسط یکی آخر!
میخوام یاد بگیرم ..بدونم میخوام برم سربازی وضعیت مرخصی چطوریه!

آرمان دلش خوش بود تو ذوقش نزن :D به خیالش رسید می تونه مرخصی بگیره بره کیش :D
درسته. به این راحتی مرخصی نمیدن. این دو دفعه هم که آمده شهر، آخر هفته ها بوده
آره یه سر برو برای منم تعریف کن :)))

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:16 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

الهی ، میدونم چقدر اذیت شدی، خسته نباشی شاذه جونم :***
Silver جان شما هم خسته نباشی، نگران نباش، من که کنکور نداشتم اما در حد المپیک برای دوستان کنکوری دعا کردم، اونم با زبون روزه، تف به ریا
یاد کنکور خودم افتادم، یادته شاذه جونم؟! هنوز دلم از علوم پزشکی خونه که یه سال گذاشتمون سر کار
البته خداروشکر میکنم که راه درست رو جلوی پام گذاشت و نرفتم، حکمتش رو به اندازه فهم ناچیز خودم فهمیدم :)

چقدر انتظار سخته، بیام کاراتو انجام بدم شما فقط بنویسی

متشکرم عزیز مهربونم :***
ای جانم. قبول باشه :)
یادم نیست ولی خوشحالم ذره ای از حکمتش رو فهمیدی. قطعا هر اتفاقی حکمت داره و آدم در هر حالی به قول حافظ باید به الطاف کارساز اعتماد کنه ولی خب وقتی یه کوچولو دلیلش رو می فهمه همچین دلش آروم و عشقش بیشتر میشه :) ♥
:)) جمعه رو هم بگذرونم انشاءالله از فردا برگردم :)

silver چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:52 ب.ظ

شاذه

خیلی نامردن این طراحا که بچه های مردم رو اینجوری اذیت میکنن

سرم داره منفجر میشه ...

نمیدونم چیکار کردم امیدوارم نتیجه خوب باشه

آخخخخ... به دلت بد راه نده. انشاءالله عالی دادی ♥

silver چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:42 ق.ظ http://mat-girl.blogsky.com

با شناااااااااااام وصب بخیر خدمت مهربان بانو

بنده دیگه حکم گزارشگر واحد مرکزی خبر رو پیدا کردم :)))
الهی پس مثل خودم فقط آزمایشش رو انجام داده :(
طفلی چقد اذیت شد این چند روز ولی بازم خدا رو شکر

عیب نداره عزیزم میدونم حسابی مشغول اینجاست بودی و ذهنت آروم نبوده که بنویسی
شاذه جونی ساعت 15 شروع کنکورم میباشد ، دعا فراموش نشه بانو خانوم جان
متشکرم

تاتا ❤

علیک شناااام دختر گل ♥

خوب می کنی. همیشه این طرفا باش :*

بله بچم احساس کیمیاگری می کنه :D

بله بازم خدا رو شکر که نتیجه خوب بود. الهی صد هزار مرتبه شکر

خیلی ممنونم گلم

دعاگویم. انشاءالله موفق و خوشحال برگردی ♥

تاتا♥

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:41 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

هزاران بار شکر :)
خب اینو اول تشخیص بدن طفلی بچه انقدر اذیت شد، شما کلی نگران شدین، بعد هی میگن علم پزشکی پیشرفت کرده!!! کو؟!!! کجاش؟!! دکترای بی سواد .........
خب خداروشکر حال رضای خوشگلم که خوبه، ما قسمت بعدی رو میخواییم

سلامت باشی امید مهربونم. خیلی ممنونم :)
علم پزشکی کجا و دریای وجود آدمی کجا؟ چه پیشرفتی؟ هزار سال دیگه هم که تحقیق بکنن به کنه وجود بدن و روح آدم نمی رسن. خدا کنه که شافی رحم کنه و همیشه راه صحیح رو به دل پزشکا بندازه که اینها فقط وسیله ان.

انگاری یه تریلی هیجده چرخ از روم رد شده. خیلی خسته ام. ذهنم نمی کشه. دو سه روز استراحت می کنم میام انشاءالله

زینب چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:43 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

عالی ! عالی ! عالی !
بیست !!

یعنی دم سحری کلی کیف کردم !

خداییش قلمت یه چیز دیگه س . بدجور می چسبه به دل ِ آدم !

خسته نباشی مادرخانومی سرماخورده !

ایشالا زود خوب بشی . هم خودت هم پسر گلت .

مرسی مرسی مرسی!

تو لطف داری ♥

خیلی ممنونم. سلامت باشی

ارکیده صورتی سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:59 ب.ظ

خداروشکر که آقارضا حالش خوبه.
دیشب دیروقت بود سرزدم و خوندم..خیلی نگران شدم.
خداروشکر که آزمایشش سالم بود.
مواظب خودتون باشین عزیزم
سلامت و شاد باشید
بوس بوسی

خیلی ممنونم ارکیده جونم.
سلامت باشی.
لطف داری خانم گل
به همچنین شما
بوس بوووووووس

silver سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:25 ب.ظ

شناااااااااااااام

چقد من بیش فعال شدم :)))) اونم با کامنتای بلند بالا یه خط در میون اینجام :))))

اتفاقا داداش منم از خودم ملایم تره ، همیشه هم رو خرابکاریای من درپوش میذاره از همون بچگی طفلی جوور کارا و پیشنهادات بی شرمانه ی منو کشیده :))) برادر بزرگ نعمت است ❤

اینجاست خوبه ؟!

میگم من چقد این داستان رو دوس دارم :)) علاوه بر همزادپنداری ها به خاطر جناب حااافظ :)
من و حافظ خیلی باهم ریفیقیمااا ، همیشه هم صحبت خیلی خوبی بوده واسم و هست ، امروزم رفتم سراغش و فالی زدم و مثل همیشه بهم امید بخشید و گفت:
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سر خوشی ای صوفیان باده پرست

خب آدمی که فردا کنکور داره بهتر از این چی میخواد آخه ؟!

اصن حافظ زندگیه

تاتا ❤

علیک شناااااام دخمل گل :))
چقدر خوب! حضورت کلی انرژی مثبته
طفلکی برادرت! خدا حفظش کنه. واقعا خواهر و برادر نعمته ♥

خدا رو شکر خوبه. امشبم آزمایشش خوب بود بحمدالله. ظاهرا نخورده بود شکر خدا.

من و حافظ هم همینطور... تمام پس زمینه ی ذهنم با اشعار حافظ پر شده....


بس حواسم پرت اینجاست شد این روزا نتونستم بنویسم. الانم نمی خوابه من برم سراغ کامپیوتر. ظهری نشستم فقط نصف صفحه نوشتم.

خود خود زندگیه

تاتا♥

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:36 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

الهی، طفلکی
ان شالله که هیچی نخورده بوده و چیزیش نمیشه
برای سلامتی رضا کوچولوی عزیزم دعا میکنم

سلامت باشی امید مهربونم. خیلی از دعای خیرت ممنونم. شکر خدا نتیجه ی آزمایش خوب بود و معلوم شد که چیزی نخورده

silver دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:48 ب.ظ

مرسی عزیزم همه نوع ویتامینی گرفتم ، حتی امگا3 :دی خوشبختانه در زمینه دارو و اینا لوس نیستم همه جورشو میخورم :)))

آخی کوچک کنجکاوه خب :دی
منم کودکیام همش آزمایشات انجام میدادم :)) مامانم میگن همیشه باید قوطیا رو از دستت قایم میکردن بسکه علاقه من بودم بشون :)) ولی چیزی نمیخوردم :دی از در و دیوار و درخت هم بالا میرفتم ( هنوزم میرم :دی ) چندین بارم زدم دست و پام و شیکوندم :))))

تازه اینجاست که پسر بچه اس طبیعیه :)
خدا حفظش میکنه عزیزم :)

من همیشه میگم خدا دو قشر رو ضد ضربه میکنه یکی بچه های کوچک یکی بچه هایی که تو خوابگاهن و دور از خانوادن :دی

ایشالله آزمایشای فردا شبش خوب و سالمن ❤

ای جونممم... انشاءالله قوی هیکل و سر حال بری سر امتحان و همیشه خوب خوب باشی ♥
ناااازی ♥ اینم معلوم نیست خورده باشه ولی نمیشد بی خیالش بشیم.
منم خیلی از درخت بالا می رفتم. هنوزم دوست دارم برم. آخرین بار سه چهار سال پیش رفتم گمونم. داشتم برای دایی کوچیکه زردآلو می چیدم :D دایی بزرگه رد شدن یه کم چپ چپ نگام کردن خجل شدم دیگه روم نشد از درخت برم بالا :D

من پسرام از گلی خیلی ملایمترن :)))) گلی عین یویو بپر بپر می کرد :))))

واقعا :))))

خیلی خیلی ممنونم عزیزم ♥

silver دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:13 ب.ظ

شناااااااااااااام

شاذه جووووونی :(((((
اینهمه روز مواظبت شدم از خودم ، که طوریم نشه ، از دیروز دارم احساس سرماخوردگی میکنم :(((
تازه بدجنس بیرونم نمیاد که ، همون درون کمین کرده که روز کنکور شکوفا شه
بی تربیت

هرچی قرص داشتیم خوردم که پیشگیری کنم از دیشبم هی شیرعسل و آب هویج پرتغال و اینا میخورم به خودم میرسم ولی نمیره که بچه پررووو

الانم دارم میرم واس خودم قرص بگیرم

الهی اینجاست :| خیلی مواظبش باشین واقعا ضربه بهش نخوره ، حتی یه زخم کوچیکم اندازه سوزن بشه دیگه خون ریزیش به این سادگیا بند نمیاد :( آخه چرا قرص گذاشتی تو دست و بال بچه که تو این سن مثله جارو برقیه :|
ما که بچه کوچیک تو خونمون نداریم مامانم عادتشون شده جعبه قرص ها رو در مرتفع ترین نقطه خونه میذارن

ایشالله خوب میشه عزیزم غصه نخور خیلیم مواظبش باش ، خدا رو شکر باز قرص خطرناک تری نخورده

تاتا :*

جووووووونم شناااااام
آخی... قرص ویتامین ث هم بگیر. یا جوشان. هرکدوم دوست داری. پاستیلیشم هست :)

تمام سعیمو می کنم ولی بچه است. دائم داره از در و دیوار بالا میره. خدا خودش حفظ کنه
قرصا سر راه نبوده. با گلی رفته بود خونه همسایه. بنده خدا همسایمون قرصا تو قوطی در بسته، تو کشوی در بسته، تو اتاق در بسته بودن! اینجاست فضول ما هم همه ی درا رو باز کرده، یه لیوان آبم برده همراش، یه قوطی کرمم کنار قرصا بوده برداشته نشسته به آزمایش شیمی! همه رو قاطی کرده بود مشغول بازی بوده.
بعدم که صداش کردن صاف سرشو انداخته پایین امده بیرون. یه دقه بعدش دختر همسایه زنگ زد که اینجوری شده. شایدم نخورده ولی احتیاطا ببرینش. دیگه بردیم و شستیم و این ماجراها...
به همه جا سر می کشه. خدا رحم کنه :(
خیلی ممنونم. انشاءالله. بله خدا رو شکر خواب آوری چیزی نبوده. خیلی خدا رحم کرد :(

تاتا گلم :*

دختری بنام اُمید! دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:38 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

:((((
ان شالله که نخورده
شستشوی معده واسه یه بچه کوچیک؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
طفلی:((((
ان شالله حالش زودی خوب بشه، خیلی مراقبش باشید
خیلی غصه ناک شدم، طفلی، خیلی سخته
الان حالش بهتره؟

خیلی ممنونم عزیزم
آره. مجبور بودن با یه لوله سرم باریک بشورن. از تو لوله به اون باریکی هم قرص در نمیاد :( ولی گفتن میشوریم اگه پودری چیزی باشه. بعدم از تو همون سوراخ آب و ذغال تزریق کردن تو دلش. گفتن اگر قرصی باشه جذبش کم میشه.
یه آزمایشم گرفتن، فرداشبم یکی دیگه باید بده با قبلی مقایسه کنن ببینن وضعیت چه جوریه. دعا کن چیزی نباشه.
الان خوبه شکر خدا. علائم ظاهری نداره. قرص رقیق کننده ی خون بوده. باید مواظب باشیم جاییش خونریزی نکنه :(

باران دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:02 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

به به یه داستان جدید شروع کردی.
نمی خونم تا کامل بشه چون برام سخته منتظر بقیش بمونم.
راستی آرشیوتو تمام کردم و خیلی خیلی لذت بردم .
روز به روز داستان ها بهتر و بهتر میشه .
اون اوایل کمی شتابزدگی توی داستان دیده میشد اما الان خیلی کمتر شده
البته من اصلا سواد نویسندگی ندارم و فقط و فقط نظرمو نوشتم .
موفق باشی عزیزم

متشکرم باران جان. خیلی لطف کردی عزیزم :)
چند تا از قصه های قدیمیم هست که تو آرشیو نیستن ولی تو دانلودیا کنار صفحه موجودن. اگه خواستی بخون
متشکرم. نگارشم بهتر شده ولی سوژه هام کمتر شدن متاسفانه. اگه اون موقع تجربه ی الان رو داشتم بهتر می نوشتم. الانم حس بازنویسی قدیمیها رو ندارم متاسفانه.
سلامت باشی گلم ♥

رها:) دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام العلیکم ( درسته؟:-D )حاجیه خانم حال شما چه طوره؟ انشاالله ک بهتر شده باشید!
به خدمت شما عارضیم ک بسی مستفیض شدیم از داستان جدید و پایان دوست داشتنی داستان قبلی!
الان درست وسط خوندن دینی درس اختیار بودم! معلومه؟:))
سربازی آدم میکنه مگه؟! والا دایی کوچیکه من رفت آدم ک نشد هیچی هر وقت میومد مرخصی کلی تعریف میکرد ک چ قدر خوش گذشته:||||| :))
البته مثل ارمان نیستا یعنی از ترس مامان بزرگم جرات نداره باشه:)))
داشتم کامنت هارو میخوندم گویا کنکوری دیگری هم هست:) حالا ارشد یا کارشناسی؟!
آخه کباب یکم تشنه میکنه آدمو!:) البته من صبحم ظاهرا!
میگم دردانه ی جوریه ادم ناخودآگاه یاد چیزای لوس میافته ک ب ارمان هم میخوره:)
ن خسته:-*

و علیک السلام :)
نخیر غلطه :D سلامٌ علیکم. علیک الف لام نمی گیره :)
سلامت باشی. خوبم. همونطور یه ذره زکامم.

بسی متشکرم رهاگلی

بله مشخصه :D بیشتر درس بخون جانم :D

بستگی به آدمش داره. الکی خوش باشه خوش می گذره ولی مثل آرمان ننر باشه سخته :D
نازی مامان بزرگت :) مامان باید جذبه داشته. چیه لوس و ننر بار بیاد؟

سیلور ارشده. کارشناسیشو بکوب خوند تموم کرد بچم. انشاءالله هر دوتون موفق باشین

آره از بس هم خودش هم پریناز دردونه ان یاد این شعر افتادم. کلا من و حافظ دنیایی داریم :)

سلامت باشی :*

حانیه دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام شاذه جون
به به میبینیم که داره ادب میشه . این مردا باید زور بالا سرشون باشه تا کار کنن .
ما هم دوتا از اینا داریم .
جالب اینجاست الان مامانه بیاد دوباره تنبل میشه . دلم خنک شد کیش نبردنش . ولی گناه بود !!!
فکر کردم حالا یه دختر هم پیدا میشه اسمش دردانه هست . دیدیم خیر .
راستی خدا بد نده . الان بهترین که ان شا الله ؟

سلام عزیزم
خیلیا باید زور بالا سرشون باشه تا کار کنن :))
آره حتما. این کارا رو واسه مامانش که نمی کنه! نه بابا چه گناهی! خیالت تخت. براش جبران می کنم ;)
نه همون دردونگی دختر و پسر داستان منظورم بود :D
الهی شکر. بهتر میشیم انشاءالله. تو خوبی؟ عمل کردی؟ نگرانتم.

نرگس یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:35 ب.ظ

خوبه خوبه پسره از خود راضی داره ادب میشه
حالا پریناز دختر آقای بهمنیه؟

بله کم کم مودب میشه :D
بله دخترشه :)

یلدا یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جان . من هم دوست داشتم این قسمتو

سلام عزیزم
متشکرم ♥

سپیده یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:35 ق.ظ http:// realsense. Persianblog. Ir

واقعا پست زیبایی بود... انگار خودم خستگیم در رفت واز غذا لذت بردم. چقد ارمان شبیه داداش منه. منم عاطفه

خیلی ممنونم سپیده جان. نوش جان
جدی؟ بیا بفرستش سربازی خوب بشه :)))

دختری بنام اُمید! یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:28 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

دیشب خوندمش اما دیگه نت نداشتم بیام بگم چقدر عالی بود و دلم خنک شد که چرخ گردون حالشو گرفت
اما خب از این نظر که یکم بچه عاقلی هم شده دلم براش سوخت، خواهرم دیگه چه کنم!
ممنون شاذه جونم، خیلی خوب پیش میره :)
منتظر قسمت بعدی هستم:*)
+ اگه من اونجا بودم حتما تا حالا رضا کوچولو رو خورده بودم با این شیرین زبونیش :****************************
از طرف من یه ماچ گنده ازش بگیر

خیلی ممنونم که دوباره برگشتی :*
آره منم همینطور :)
خواهش می کنم عزیزم :*

متشکرم خانم گل. فعلا که رضاکوچولو ما رو خورده :( به نظرم قرص خورده از صبح تا حالا تو اورژانس معده شو شستیم و چند روزی هم باید مراقبش باشیم تا قرصا اثر بدی روش نذارن. دعا کن نخورده باشه. خیلی می ترسم :(

soheila یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:31 ق.ظ

سلام شاذه جون .... اصلاً هم خودشیفتگی نیست . جداً که زیبا و دلچسب بود . خیلی کیف کردم از خوندنش .
باور میکنی اگه بگم منم همراه آرمان جانمون از خوردن اون غذا لذت بردم و با اون حموم خستگی از تنم در اومد ؟ بس که شیرین مینویسی بانو جان
پسرمون هیچی نشده یه پا مرد شده ها !!! فکر کنم اگه مامانش میدونست زودتر از اینا میفرستادش سربازی .
کاش میشد دخترها رو هم فرستاد خدمت . آخ اگه من میتونستم دخترمو بفرستم چه خوب بود
میگم انگار پسرمون دلش رو هم داره میبازه اونم به چه وروجکی ؟؟!! فکر کنم باید کفش آهنی هم تهیه کنه
دست گلت سلامت شاذه جون

سلام سهیلاجون
شما لطف داری ♥
خوشحالم که اینقدر همراه و همفکرم هستی ♥
آره والا! البته مامانش که دلش نمیومد ولی غلط نکنم عاطفه اگه می دونست هرجوری بود می فرستادش :))
عوضش من دوستام بهم میگن مامان تناردیه :D نه این که خیلی کار بکشم ولی خب تو خونه ی شلوغ همه باید همکاری کنن چاره ای نیست
آره این وروجک بچه پررومونو درسته قورت میده :D
متشکرم عزیزم. سلامت باشی :)

مینا یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:07 ق.ظ http://daily-diary.blog.ir

واااااای من این مدت نبودم چه اتفاقا که نیفتاده این ورا :))))
قبلی تموم شده و دردانه شروع شده :)))
ای وای الانم خیلی وخ ندارما هنوز امتحانام تموم نشده یکیش مونده :(((
ولی خیلیییییی خوشم اومد :)))
دردانه! چه شود! :)))
باحاله! خوشم میاد پسرا برن سربازی آدم شن! رمان منم به سربازی ربط داره! : دی
خسته نباشی شاذه خانووووووم :)))))
یک عالم انرژی مثبت خسته از همین تریبون برات می فرستم :)))))

جات خالی بود!
بلههههه :)
آخ امان از امتحان :(
مرسیییییی :) ♥
مشتاقم که رمانتو بخونم :)
سلامت باشی مینا گلی :)
متشکرممممممم :)

ارکیده صورتی یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام علیکم
خداقوت بانو
ظهر وقت نشد نظر بذارم.
عالی بود...بیست...نقدی هم وارد نیست!
همین فرمونو ادامه بدی به امید خدا آخر سربازی یه آقا پسر مودب و جنتلمن خواهیم داشت
منم این پستو دوست میدارم
ان شاالله زودتر خودت و آقارضای گلی خوب بشید.
یه تن سالم و یه دل خوش آرزوی من برای شما و خونوادت
شاد باشی عزیزم:-*

سلام ارکیده جونم ♥
خیلی ممنونم که دوباره زحمت کشیدی و نظر گذاشتی ♥
مرسی مرسی ایشالا :D وری جنتلمن B)
متشکرم عزیزم. سلامت باشی و خوشحال همیشه در کنار عزیزانت ♥

مهرآفرین شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:32 ب.ظ

وای خیلی قشنگ بووود...اخییییی..خیلی ناز بود...اگه میتونستم بیشتر مینوشتم ولی متاسفانه خواهر محترمه عین چی داره گریه ...نمیذاره...ولی کلا خیلی عالی بود..
راستی سلام خوبین???

خیلی ممنونم عزیزمممم
آخی چرا گریه می کنه؟
سلام عزیزم. خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟

خورشید شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام شاذه جونم! انشاءالله زودتر خودت و رضا کوچولوی عزیزت خوب بشید. حتما شلغم بخورید که خیلی اثر داره!
مرسی که زود اومدی و داری تکلیف این پسره لوس را روشن میکنی! میشه یک خواهش بکنم؟ لطفا کاری کن که پوستش کنده شه! اساسی آدم بشه اگر قرار براش زن بگیری و عاشق بشه، از این لوس بازی ها که برای مامانش داشت سر اون طفل معصوم در نیاره.
دستت مرسی

سلام خورشید جونم
متشکرم. سلامت باشی. ممنونم
خواهش می کنم. دو سال سربازیه. قراره حسابی خدمتش برسیم ;)
خواهش می کنم عزیزم

118 شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:52 ب.ظ

سلام شما شاعرم میتونستین بشین با این اغراقاتون :) بچه مردمو یک شبه تربیتش کردین رفت

سلام
هنوز که ادب نشده. کم کم :D
خیلی دوست دارم شاعر بشم :)

sokout شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟
آقا رضا را از طرف من ی ماچش بکن
دست گلت درد نکنه عالی بود
فقط تادیبش کم بود
همش 10 روز، حداق 20 روز می شد

سلام عزیزم :*
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
مرسی عزیزم. چشم
خواهش می کنم
هنوز ادامه دارههههه... تمام سربازیش تو قصه اس :D

گلی شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:21 ب.ظ

آخی، امیدوارم زودتر خوب شین.

دوست دارم ببینم این پسرک چطور انسان میشه! والا!

با تشکر :*

متشکرم عزیزم. سلامت باشی.
داره خوب پیش میره. من بهش امیدوارم :D
خواهش میشه :*

azadeh شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:13 ب.ظ

akhjooon dastan :D

manam in ghesmat ro doost midaram :D

مرسی آزاده گلم. ممنون از لطفت :*

silver شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:08 ب.ظ

شناااام ❤

آخی بهتر شی ایشالله مهربون :)

هرچقد میگذره من بیشتر با آرمان همزادپنداری میکنم :))) منم از بچه ها متنفرم
چقدم که خودشُ تحویل گرفت هنو نرسیده :))) من شووووور خیلی دوس دارم
من هم مامان ندارم این روزها
هی دارم برنامه ریزی میکنم که روز کنکور چگونه از خودم پذیرایی کنم :دی آخه کنکورمون عصر هست ، ناهار و تغذیه و این برنامه هاا ، شما پیشنهادی نداری برای ناهار ؟!
یه غذایی که هم سبک باشه و آدم خوابش نگیره سر کنکور و هم مقوی پر انرژی باشه ؟! آیا همچین غذایی موجود هست ؟!

با سپاس و خسته نباشید به بانوی مهربانی ❤

اینجاست را ببوسید :دی
تاتا :*

علیک شنااام دخمل گل ♥
سلامت باشی عزیزم :)

هرچی هم بیشتر می گذره من بیشتر حس می کنم تو کپی یکی از دخترداییهامی :)

آره حسابی از خودش پذیرایی کرد :))) منم عاشق شورم! چند سال پیش یه روز دیدم دوازده سیزده تا شیشه خالی مربای یک شکل دارم. در یک حرکت شیک یه قابلمه شور پختم شیشه ها رو پر کردم با خودم بردم مهمونی دادم به دوستام :D

آخی طفلکی! انشاءالله به سلامت برگرده :)
برای روز کنکور کباااااب :D بدون دوغ و نوشابه و برنج... با یه کم نون و شور :D
یا اگه میل به غذا نداشتی خشکبار بخور. بادوم فندق گردو پسته انجیر و توت و آلبالوخشکه، برگه زردآلو و هلو، نخودکشمش... اینا خیلی خوبن
ماست و پنیر و میوه مرطوبن. خواب آلودگی میارن

خواهش می کنم. چوبکاری می فرمایید :"> ♥

متشکرم. اینجاست سلام می رسونه :))
تاتا:*

دختری بنام اُمید! شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:44 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااام
من اومدم
خوبی؟خوشی؟
یه روز نت نداشتما، ببین چه خبرههههههههههه
ممنون شاذه جووووووووووووووووووووووووووووووونم
عالللللللللللللللللللی بود، البته این قسمت رو نخوندم فعلا، اما بقیه رو با گوشی خوندم، خیلی خوب شروع کردی
من برم این قسمت رو بخونم
ببینم این مخابرات کوتاه میاد نت بده یا نه!، زودی میام :***

سلاااااااام
خوش اومدی
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
جات خالی بود
خواهش می کنم عزیزمممممممممم :* ♥
خیلی ممنونم گلم :*
بفرما گلم ♥

نینا شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:14 ب.ظ

الان متوجه شدم فک کردم تو واتس اپ حالتونو پرسیدم:|
خوبین؟ نه اینجا پرسیدم نه اونجا:|
بهترین ؟
ماچ:دی

نینا :))) خوبم شکر خدا ممنون. بدن درد و فش فش. رضا هم همینطور. ولی شکر خدا شدید نیست.
ماچچچ

silver شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:51 ب.ظ


تا شب میام باز


مرسی ♥

نینا شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:47 ب.ظ

گوگولییی
میزاشتین یکمم حرص بخوره باز :)))))
ولی خقوق اولی آییی میچسبهههههه نوش جونش
الهی نیقو بره شنبه پادگان باز فرمانده بزنه تو حالش دلم خنک شه:))))
تنکیووو شدیدا دوسش دارم ایین داستانوو:ddd

مرسیییی
دیگه بسش بود :)))))
آره خیلی می چسبههههه
الهی آمین :))))))
خواهش میشه. منم تنکیو از همفکری و همراهیت :*****

بهار خانم شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام سلام
وای از سرماخوردگی که نگووو شاذه بانو منم چندروزی درگیرش بودم کل تنم درد می کرد و یه جا افتاده بودم و البته همراه با تب ... یکی دوروزه که دوباره روبه راه شدم

خوب اول بگم مرسی از داستان قبلی خیلی خوب بود ...
داستان جدیدم که به قسمت سه رسیده... والا تا اینجاش بد نبود ولی اعتراف می کنم دوست ندارم پسره عاشق یه دختر ده ، دوازده ساله شه(مثل عروس کوچک) حالا باز ببینیم الهام بانو چه نقشه ای براش کشیده.

سلام سلام :)
آخی خدا رو شکر که بهتری. من معمولا خیلی کم تب می کنم. ولی الان سینوزیت پر و بدن دردم.

خواهش میشه

هیچ ربطی به عروس کوچک نداره خیالت تخت :)) الانم قرار نیست ازدواج کنن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد