ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (2)

سلام سلامممم
این الهام بانو دید این دفعه دیگه این تو بمیری، از اون تو بمیریا نیست و من می خوام یه حال اساسی از آرمان جان بگیرم اینه که سریع پست جدید رو تحویل داد که یه وقت کلاهمون تو هم نره اساسی هم حال پسرک رو گرفت. یعنی یه ذره نزدیک بود احساسات مادرانم شکوفا بشه دلم براش بسوزه که نذاشتم این اتفاق بیفته


با صدای زنگ بیدار باش، آرمان فحشی داد و پتوی نازک را روی سرش کشید. با حرص غرید: اول صبحی تو این هتل چارستارتون چه خبره که بیدار شیم آخه!!!!

از سرمای صبح زود توی خودش جمع شد و عطسه ای زد. سر و صدای هم اتاقیها بلند شده بود. همه از ترس گروهبان بداخلاقشان، تند تند مشغول مرتب کردن تختها و لباس پوشیدن بودند.

یک نفر سر شانه اش زد و دستپاچه گفت: پاشو پاشو گروهبان داره میاد.

آرمان چنگی به گونه ی زبرش کشید و نالید: خوابم میاد.

توی تخت نشست و چشمهایش را مالید. گروهبان وارد شد و با دیدن او داد زد: تو هنوز تو تختی؟؟؟؟

جوابش فقط ناله ای بود. از جا برخاست. لباس پوشید. تخت را مرتب کرد و آخر صف ورزش صبحگاهی ایستاد. بعد هم برای بار سوم در ده روز اخیر، محکوم به شستن سرویسهای بهداشتی شد.

فقط ده روز از شروع دوره ی آموزشی اش گذشته بود و آرزوی مرگ می کرد!

وارد دستشویی که شد از شدت بوی بد اول بالا آورد. بعد برگشت و مشغول شستن صورتش شد. از توی آینه پسرک جنوبی خوشحالی را دید که یک سطل آب، کف دستشویی ریخت. با سرخوشی گفت: نبینم حالت گرفته باشه کاکو!

بی حوصله اسمش را از روی لباسش خواند: عمار حاصبی.

گروهبان در دستشویی را باز کرد و با دیدن او که ایستاده بود، داد زد: چرا وایسادی؟ اون ضدعفونی کننده رو بردار و مشغول شو. اگه جایی کثیف بمونه آخر هفته رو مهمون مایی. دیوارا از بالا تا پایین باید ضدعفونی و جرمگیری بشن. زمین و سنگای توالت و دستشوییم جای خود دارن. وقتی برمی گردم اینجا باید بوی گل بده. حالیتونه؟

پسرک جنوبی گفت: چشم قربان.

آرمان سر تکان داد و به زحمت گفت: بله.

لبش را گاز گرفت تا حرف دیگر نزند. تجربه ثابت کرده بود که این گروهبان عقده ای جز بله و چشم قربان، حرفی برای شنیدن نمی خواهد و هر کلمه ی اضافی مساوی با جریمه است. مخصوصاً که حاضرجوابی روز اول آرمان هم باعث شده بود که به طور خاص با او بدتر از بقیه رفتار کند و دائم در صدد راهی برای آتو گرفتن از او باشد.

بطری جرمگیر را برداشت. در توالت را باز کرد و در حالی که سعی می کرد، نفس نکشد مایع ضدعفونی کننده را روی کاشیهای دیوارها پاشید. دستکش پیدا نمیشد. مجبور بود با دست بسابد. اسکاچ کهنه ای برداشت و مشغول شد. گروهبان دفعه های قبل به طور مشروح این کار نفرت انگیز را به او آموزش داده بود.

در حالی که دیوار را می سابید در دل گفت: که نفرینم نکردی عاطفه! اگه این نفرین نیست پس چیه؟ الان دارم خوش می گذرونم! عشق و حاله دیگه!

صدای آواز خواندن عمار را می شنید و به دل خوشیش غبطه می خورد. چطور می توانست خوشحال باشد؟ اصلاً چطور می توانست وسط این بوی گند دهانش را باز کند و آواز بخواند؟؟؟ اققققق....

سرش را به دیوار شسته تکیه داد. باز داشت حالش بهم می خورد. لبش را گاز گرفت و سعی کرد سریعتر کار کند بلکه زودتر تمام بشود.

اولی که تمام شد بیرون آمد. عمار هم از توالت دیگری بیرون آمد و با لبخند عریضی گفت: خسته نباشی کاکو!

آرام و بی میل گفت: سلامت باشی.

مکثی کرد و از عمار که وارد توالت بعدی شده بود، پرسید: چطور می تونی بخندی؟

عمار از توی توالت صدایش را به تقلید از گروهبان کلفت کرد و گفت: سرت به کارت باشه کاکو. الان ارباب بیاد ببینه وایسادی حسابت با کرام الکاتبینه.

در توالت بعدی را باز کرد. به بو عادت کرده بود و کمی راحتتر می توانست تحمل کند. به سرعت مشغول شد و از پای دیوار کوتاه به عمار گفت: دلت خوشه ها!

=: چرا خوش نباشه؟ پنجشنبه است دارم میرم ولایت دیدن یارم! قول داده برام قلیه ماهی بپزه.

_: زن داری؟!

=: عقد کردیم. سربازی تموم بشه میریم سر خونه زندگیمون ایشششالا.

_: اووه! تازه آموشیه. طاقت میاره دو سال صبر کنه؟

=: دلش گیره کاکو! از من بهتر کجا می خواد پیدا کنه؟

آرمان پوزخندی زد و سر تکان داد. در حالی که به دستهایش سرعت بیشتری میداد، گفت: بابا اعتماد به نفستو شکر.

=: نه خداوکیلی... چی می خواد مگه؟ یه دل عاشق می خواد که مو داریم. بابامم یه بقالی داره که وایمیستم کنار دستش و خرج خورد و خوراکمون در میاد. قرار نیست که تو خونم گشنه بمونه که! هروقتم دلش گرفت می برمش قایق سواری. شکر خدا هردومون عاشق دریاییم.

آهی کشید و سر تکان داد. چقدر زندگیش ساده بود و دل خوشیهایش ساده تر! به آرزوهای خودش فکر کرد. به سوئد سردسیر و کشورهایی که در نظر داشت بعد از آن برود. همین جا تو مرکز کشورش، وسط تابستان، اول صبح از سرما یخ میزد. نزدیک قطب اگر یک شب، فقط یک شب وسایل گرمایشی درست کار نمی کردند، یا کمی دیر به خانه می رسید و مجبور میشد مدتی توی خیابان بدود تا به خانه برسد، چه خاکی باید به سرش می ریخت؟

سرش را محکم تکان داد و دستش را محکمتر روی دیوار کشید. بعد هم خم شد و دستهایش را شست و برس را برداشت. دستهایش از سوزش اسید قرمز شده بودند. لب برچید و دست آزادش را مشت کرد. بند انگشتش از خشکی شکافت و قطره ای خون چکید. آه پرسوزی کشید. مامان چند بار تا حالا با اسید دستش را سوزانده بود که سرویسهای بهداشتی خانه همیشه مثل گل بودند؟ همیشه که دستکش نمی پوشید، می پوشید؟

عمار دوباره مشغول آواز خواندن شده بود. صدای گرمی داشت ولی آوازش را با لهجه می خواند و آرمان نصفش را نمی فهمید.

از توالت بعدی که بیرون آمداز عمار پرسید: تو واقعاً از این کار حالت بهم نمی خوره؟

عمار شلنگ آب را برداشت و گفت: به آب بازیش فکر کن کاکو. وسط تابستون می چسبه. خوب بود مجبورمون می کرد تو ظلّ آفتاب وسط حیاط کلاغ پر و سینه خیز بریم؟ آب بازی خیلیم خوبه. حال میده. یارم یارم... دلتنگتم...

دوباره داشت آواز می خواند. بیراه هم نمی گفت. آرمان هم نفسش را پف کرد و سعی کرد از آب بازی و صدای گرم عمار لذت ببرد.

کارشان که تمام شد با وسواس سر و صورتش را تمیز کرد. دلش یک حمام عالی می خواست ولی لباس تمیز نداشت.

لباس کثیفهایش را جمع کرد و فکر کرد: تو خونه میندازم تو ماشین.

با یادآوری روز قبل آه از نهادش برآمد. بابا تلفن زده بود و گفته بود با مامان و آرزو دارند می روند کیش. مامان که گوشی را گرفت کلی عذرخواهی کرد. آن طور که می گفت یک موقعیت استثنائی بود و سفرشان خیلی ارزان در می آمد. اینقدر که نمی توانستند به خاطر عزیزدرادنه شان از آن بگذرند!

مامان برایش چند جور غذا توی فریزر گذاشته بود و فقط باید توی ماکروفر گرمشان می کرد. احتمالاً طرز کار ماشین لباسشویی را هم باید زنگ میزد و می پرسید. از این کار نفرت داشت. دلش می خواست توی خانه همچنان پادشاه بماند. اما حالا نه تنها از پادشاهی خبری نبود، بلکه برای اولین بار بدون او به سفر رفته بودند. آن هم کیش که اینقدر آرزوی دیدنش را داشت و بابا همیشه می گفت که پول ندارد.

لعنتی! وارد غذاخوری شد. از همان دم در از بوی چربی حالش بد شد و برگشت. از سروصدای جمع فهمید که ماهی بدمزه ای دارند. دیگر بدتر از این نمیشد. صد رحمت به غذای فریزری مامان. می رفت خانه و همان را می خورد.

حالا چطور باید می رفت؟ دفعه ی اول بابا او را رسانده بود. پنج شنبه ی قبل هم باز بابا دنبالش آمده بود ولی دیروز که صحبت سفر شد، قرار شد با تاکسی برگردد.

با تاکسی! قیمت را از بقیه بود. سه چهار ساعت راه کم نمیشد. او هم که بیشتر پولش را داده بود به هم خدمتیها که به جایش شب تا صبح سر برج نگهبانی کشیک بدهند. همش دو شب بود ولی شب بیداری خرج داشت.

یک شب نوبتش بود و یک شب جریمه اش. هر دو شب را هم خریده و دور از چشم گروهبان خوابیده بود.

موجودی اش را زیر و رو کرد. چاره ای نبود. باید با اتوبوس می رفت. از در پادگان بیرون آمد و نشانی ترمینال را پرسید.

چند بار راه را اشتباه رفت و بالاخره بعد از نیم ساعت به ترمینال رسید. بلیت را خرید و همین که اتوبوس رسید سوار شد. گرسنه اش بود. عصبانی بود. چرا بدون او رفته بودند؟ این همه گفته بود کیش و حالا یکهو بدون او رفتند؟ دستشان درد نکند! نمیشد زودتر بگویند تا بتواند مرخصی بگیرد؟ گویا نمیشد. خودشان هم همان دیروز خبر شده بود و گروهبان جباری هم که محال بود برای پسرک یاغی مرخصی رد کند.

لبش را گاز گرفت و مشت ملایمی روی شیشه زد.

مرد جاافتاده ای سوار شد و کنارش نشست. آرام سلام کرد. آرمان بی حوصله سر برداشت و جواب داد.

مرد برخاست. کتش را در آورد و بالای سرشان گذاشت. دوباره نشست. دکمه های مچ و بالای یقه اش را باز کرد و گفت: گرمه.

آرمان سری تکان داد و گفت: خیلی.

مرد دست به طرفش دراز کرد و گفت: قراره چند ساعت کنار هم باشیم. خوشحال میشم که آشنا بشیم. بهمنی هستم.

آرمان بی تفاوت به دست او نگاه کرد. دستش روی دست او گذاشت و گفت: آرمانم. ناصحی.

آقای بهمنی دستش را محکم فشرد و گفت: خوشوقتم.

آرمان هم جویده جویده جوابش را داد و از گوشه ی چشم به پنجره و مسافرانی که سوار می شدند نگاه کرد.






نظرات 17 + ارسال نظر
سپیده شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:53 ق.ظ http://realsense. Persianblog. ir

سلام دوست هنرمندم... به به داستان جدید با موضوع متفاوت... خیلی خوب شروع شده... اسمش رو هم دوست دارم

سلام سپیده جان
خیلی از لطف و همراهیت ممنونم

118 جمعه 10 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:52 ب.ظ

متاهل :دییییییی

آفرین. ده بار از روش بنویس یاد بگیری :دی

soheila جمعه 10 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:24 ب.ظ

سلام شاذه جون... چه جالب . پس از روی یه خاطره ی واقعی نوشتینش .... من عاشق این جور افراد هستم . اصلا کنارشون بودن به آدم انرژی مثبت میده .
چقدر خوبه .... برکت زندگیشون هم زیادتره ...
خوش باشی همیشه شاذه جون....

سلام عزیزم
خیلی خوبن! کاش بتونیم، کاش بتونم منم اینقدر راضی و شاکر باشم
سلامت باشی گلم

azadeh جمعه 10 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:09 ب.ظ

akhjooon dastane jadid :D

mercc mercc shazze joon :*

خواهش می کنم آزاده گلم :* ♥

پاستیلی پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام

کامنت من کو

سلام :)
تو پست قبلی ♥

soheila پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:52 ب.ظ

دوباره سلام شاذه بانوی نازنین ... همچنین الهام بانوی گل...
راستی یادم رفت بگم اسم داستانت هم خیلی قشنگه ... احتمالا خیلی هم به داستان و قهرمانش بیاد ...
پس آه عاطفه خانم اینجوری دامن گیرش شد .... بدم نشد . من انتظار بدترش رو داشتم ولی همین هم خوبه .... فکر کنم اینطوری پیش بره آخر کار یک عدد آرمان خان خوب و سربراه داشته باشیم ...الهی آمین .
چقدر دنیای عمار زیباست . چقدر خوبه که آدمها به اون چه که دارن راضی باشن و از لحظه لحظه اش لذت ببرن .
راستی که لذت بردن از داشته ها هم خودش هنریه ... نوش جونشون ...
یکی رو میبینی توی کاخ نشسته و بهترینها رو داره ولی باز هم داره گله میکنه . یکی هم مثل آقا عمار در حال شستشوی سرویس بهداشتی به لطف آببازیش فکر میکنه ....
مرسی از این یادآوری با ارزش ....
راستی یه سوال ؟ این آقا عمار خوب و خوش رفتار و خوش اخلاق چطور کارش به جریمه ی شستشوی سرویسها کشیده شد ؟

دست گل هر دو بانوی عزیز و گرامی سلامت ... خوش و خرم باشی همیشه شاذه جونم .

دوباره سلام سهیلاجونم
امیدوارم اینطور باشه. از معدود دفعه هایی که بود واقعا با اسمش ارتباط برقرار کردم و حس گرفتم.
هنوز جریان این آه عاطفه بانو ادامه داره :) کلا این دوره ی آموزشی قراره حسابی آموزشی باشه برای آرمان جان :)

دنیای عمار رو یک بار به چشم دیدم. در یک بهشت واقعی! در سفر زیارت عتبات عالیات، توی سرویس بهداشتی نزدیک حرمین عسکرین علیهم السلام، یک زن عرب درشت هیکل شاد با پیراهن یکسره ی نارنجی مشغول شستن سرویسها بود. با چنان ذوق و شوقی این کار رو می کرد که آدم رو به وجد میاورد. با سرخوشی آواز می خوند و کار می کرد. بعد از کارش هم عبای مشکی اش را پوشید ولی بیرون نرفت. با همه ی مسافران خوش و بش می کرد و خوشامد میگفت. یکی از زوار خواست پولی بهش بده ولی قبول نکرد. گفت من خادمم. برین بریزین تو صندوق صدقات توی حرم. هرچی اصرار کردن قبول نکرد.
این همه عزت نفس و اون همه شکر نعمت اون روز به من درس بزرگی داد. واقعا خیلی خوبه که آدم همیشه به یاد داشته هاش باشه و شکر نعمت به جا بیاره و اولین شکر لذت بردنه.

هیچی بنده خدا... احتمالا داشت خواب یارش رو میدید که خواب موند و مثل آرمان دیر به صف ورزش صبحگاهی رسید.


متشکرم عزیزم. سلامت باشی و خوشحال همیشه ♥

118 پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:40 ب.ظ

سبک جدیدیه . و مسلما یه پسر عاقل بالغ متعهل قراره در بیاد موفق باشین با تربیت این بچه قرتی :))

بله جدیده. این مدلی نداشتیم
وای پسر جایی نگی من خالتم ها! حالا منو هیچی این پدربزرگ مادربزرگهای ادیبت اگه ببینن متأهل رو با عین نوشتی اشکشون درمیاد :D

نینا پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:37 ب.ظ

والا بابای من که نمیدنم تا کارت پایان خدمت نشون نده:)))))
ولی براش قلیه بپزم ها خیلی نظر خوبی بود
شبی براش یه سالاد خفن و مرق! درست کردم:)))
شما چی پختییین:دی

کار خوبی می کنن :))))
خوبه بپز. باید با جنوبی ها آشنا بشه :D
آفرین بر تو :))
اینقدر نق زدیم که حال آشپزی نداریم که پس از رایزنی ها آقای شوهر برامون خورش خریدن و با چلوهای توی فریزر خوردیم شکر خدا. نق نقو هم خودتی :D
همیشه از نق زدن یاد یه سکانس یه فیلم که اصلا یادم نیست چه فیلمی بوده ولی یه زن خارج از تصویر داشت غرغر می کرد و مرد نقش اول که اونم یادم نیست کی بود، شاید نیکلاس کیج، داد میزد: nag nag nag
خلاصه که تصویر ماندگاری شده تو ذهنم ؛))

زینب پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:33 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

فقط در یک کلمه... :

هااااااااااااااای !!

دلم خنک شد ! بزغاله درختی پررو !!

ولی دلم سوخت تنهاش گذاشتن و رفتن کیش !!

ها راستی جیییییییییغ !

بزغاله درختی :)))))) عالی بود :)))

نه دیگه حالا حالاها باید بخوره این پسر ما :D

علیک جیییییییغ :)))

sokout پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:33 ب.ظ

آخ جون
دست الهام بانو درد نکنه کارش عالی بود
خیلی خوب بود مرسی شاذه جون
بگمونم تو این چند روز الهام بانو ی سر اصفهان زده بود
سلام
(چند روز وقفه داشتیم اثر تمرینا از بین رفته)

مرسییییی ♥
آره خدا خیرش بده زود برگشت. دیروز حسابی حرصم داد. دیگه لطف کرد زود برگشت و از دلم در آورد :D
خواهش می کنم گلم
کلا مسافرت بوده. اصفهان زاهدان همه جا! :D

علیک سلام :)))
انشاءالله دوباره تخت گاز پیش میریم. البته فردا بعیده برسم. اگه خدا بخواد از شنبه

یلدا پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:14 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

به به چه خبره اینجا . ممنون شاذه

خبرای خوش! خواهش می کنم ♥

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:33 ب.ظ


سلاام
من دقیقا این شکلیم!
چه کرده شاذه جونم!! به به..یعنی عاشقتم با این تربیتت...عالی...پرفکت
یه کم بیشترم بهش سخت بگیری بیشتر بهتر تره!
وای هم برای پست جدید که زود گذاشتی هم برای تادیب این پسره نچسب خیلی خیلی دمت گرم آبجی
دم الهام بانو هم گرم که شاذه جون ما رو اذیت نکرد!
بوس بوسی:-*

سلااااااام
ای جاااانم! مرسی ارکیده جووووونم
پوست از سرش کندم :D هنوزم ادامه داره. خیالت تخت. تا درست و حسابی آدم نشه ولش نمی کنم :D

الهام جان خوشبختانه این دفعه حساب برد و زود زود برگشت :)))
مرسی گلم. یه عالمه بوووووووس :* ♥

خورشید پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونی
دوست داشتم عالی بود. اصلا لازم داشت. مثل دوا است برای این پسر لوس از خودراضی.
چرا پدر مادرا فکر می کنند خریدن سربازی یک لطفه به پسرا. تو این جامعه که به طور معمول پسر دوستند و پسرها لوس بار می آیند، اگر بروند سربازی مرد می شوند. آدم می شوند.البته تا حدی! یعنی فقط قابل تحمل می شوند.

سلام سلام خورشیدگلم

ممنونمممم.... آره والا! دقیقا!

موضوع پسردوست بودن نیست. من عاشق دختر بچه هام ولی دلشو ندارم یه خار به پای پسرام بره. حتی اگه بدونم براشون خوبه بازم دلشو ندارم و به سختی راضی میشم. مثلا پارسال پسر بزرگه مریض شده بود و داروهاش تزریق توی سرم بود، سر هر تزریق من کلی گریه می کردم. دیگه اگه هر کدومشون بخوان بره سربازی که از نگرانی و دلتنگی نمی دونم چکار می کنم. ولی این که بعضی وقتا لازمه رو کاملا موافقم :D

silver پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:57 ب.ظ

آخی شاذه 7 سال گذشت.. چقد زووود دلم تنگ شد واس اون دختر 15 ساله که بیمارستان خونه ی دومش بود :دی
چند روز پیش با بابام کار داشتم زنگ زدم دفترش نبود ، گفتن رفته بیمارستان ، منم رفتم اونجا کلی یاد اون روزا افتادم حتی رفتم به اتاقمم سر زدم :دی
چقد حیف که لجبازم و گاهی یه کارایی میکنم که 2ثانیه بعدش به حد مرگ پشیمون میشم .. وبلاگم :( کاش داشتمش هنوووز ، با اون قالب زرد گلگلی :))) خیلی خوووب بود چقدم که ازین اسمایلیا استفاده میکردم :))
حالا بر میگردم به اوج ، این هفته به امید خدا تموم شه به سلامتی :)

مرسی از دعای قشنگت مهربون ایشالله هرچی صلاحمه پیش بیاد :)

خب من برم سر درس و مشقم خیلی تفریح کردم

دوست دارم ❤❤

تاتا :*

آره خیلی زود گذشت... یه دختر شر و شیطون و پرانرژی و دوست داشتنی! الان که اینقدر ملایم شدی دلم برای بی خیالیات تنگ میشه. ولی اون موقع همش نگرانت بودم و هر شکلاتی که می خوردی می ترسیدم.

قالب زرد گلگلی یادم نیست :) سیاه قرمز یادمه :D اولین بار که خوندم تولد پونزده سالگیت بود. اسمایلی آره... کلی شنگول بودی. یادش بخیر. خدا رو شکر که آسمت خوب شد ♥

انشاءالله به سلامتی :)
خوش باشی عزیزم :)
منم دوست دارم ♥♥

تاتا:*

silver پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:22 ب.ظ

کامنت قبلی اینقد ذوق مرگ بودم که یادم رفت بگم :

مااااااااااهیییییی وای نههههههه :)))

اون اقققققق قشنگ با لهجه کرمونی پیچید تو گوشم خیلی خووب بود ، من زن عموم کرمونیه :دی

فک کنم الان کاملا درک کردی که چقد من این داستانُ دپست دارمو حضورم پررنگ شده :)) کلا داستانای پر شور منو به وجد میاره
تازه این آرمان برادر گمشده ی منه :)) منم اصلا حاضر نیستم سوار تاکسی و اتوبوس بشم ، باورت میشه تاحالا با اتوبوس سفر نکردم ؟! حتی اردوهای مدرسه رو هم نمیرفتم :))
تاکسی هم تو عمرم اگه به اندازه انگشتای دست استفاده کرده باشم ازش ، معمولا ترجیح میدم یا منو برسونن یا خودم رانندگی کنم اگه هم امکان هیچکدوم نبود پیاده خیابونا رو گز میکنم ، بیا منم بفرستیم سربازی ، مسدونی که کار خونه و اشپزی هم که شکر خدا هیچی :)))))


تاتا :*

ای جااااااانم ♥ حضور پررنگتو دوست دارم :*
ماهی خوبش خوبه. ولی بیشتر وقتا خوب در نمیاد :|

اگه کامل بخوام حق لهجه رو ادا کنم باید بگم ایییققققق :D

می شناسمت :))) ♥ بعد یه مسئله ای هست که با تمام این اداهات دوستت دارم و تا حالا فکر نکردم بابا چه بچه ی ننری :D حتی وقتی پونزده سالت بود و با سگ همسایتون بازی می کردی و آسمت عود می کرد و بعدم بستری میشدی و هی حرص میدادی منو :)))
وبلاگتم که سیاه و نوشته های قرمز! همیشه از وبلاگ تیره بدم میومد. مال هرکی دیگه بود نمی خوندم. ولی مال تو رو اینقدر خوندم که هنوز یادمه! دقیقا بگو من عاشق چی تو شدم؟! :D ♥

به این میگن عاشقانه های شاذه :D

تاتا:*

silver پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:09 ب.ظ

وااای شاذه
فک کنم سر این داستان الهام بانوی من اومده در جلد الهام بانوی شما :))))
دقیقا وقتی میل بازی میکردیم تو ذهنم این بود که چه خووبه یه پسر تیتیشه لووپس داشته باشیم تو این داستان
بعد که پست اول رو خوندم باورم نمیشد :)))))

اخر پست قبلم با خودم گفتم بیا اینو بفرستیم یه آموزشی درست حسابی تا حالش جا بیاد و حالا این پست :))))


خیلی خووووبه واقعا به یه همچین داستانی تو این 5روز باقی مونده به کنکور نیاز داشتم ، الهام جانت از دل من خبر داار شد

شنااااااااااام

چه جاااااالب! تله پاتیمون رفته بالا! اینقدر خوشم میاد از این حسهای مشترک و نزدیک که خدا می دونه! اونم با آدمایی که هیچوقت ندیدمشون و دوستی چندین سالمون فقط به واسطه ی نوشته هاست!

آموزشی خالیم که نفرستادمش. اساسی حالشو گرفتم :)))) فکر کن این که یه لیوان آب برای خودش نمی ریخت حالا دستشویی بسابه :)))

خوشحالم که دوسش داری و از خدا می خوام که کنکورت رو راحت و عالی بدی ♥

علیک شنااااام :*

نینا پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:41 ب.ظ

=)))))) اوفیییییش دلم خنک شد پسرووووو ننرررررر همون دسشویی بسابهههه:))))
یکمم کل هفته بهش سختی بدین من اصن شااااد بشم:دی
برم برا یارم قلیه بپزم :)))))))البته امیدوارم نره سربازی:-؟ :)))))

:))) حقشه پسره پرروووو :))))
دوتایی حسابشو می رسیم :دییییی
برو بپز :D اونم باید یاروم یاروم بخونه :D انشاءالله که نره. زودتر عروسی کنین برای متاهلا شرایط ساده تری می گیرن :D
ظهری آش پختم تموم شد! ما شام نداریم :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد