ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (1)

سلام سلام سلامممممم
خوب هستین انشاءالله؟ خوشتان می گذره؟

اینم از قصه ی جدید. هرچی دوست داشتین بهش فحش بدین که خودم هنوز با الهام جان سر این شخصیت دلچسسسب درگیرم! یعنی تا حالا سه بار عصبانی از پشت پی سی پا شدم و به زور الهام جان برگشتم ادامه دادم! باور کنین! می فرمایند قراره از قسمت بعدی شخصیت ایشون کمی ساخته و پرداخته و تأدیب بشه! الهی آمین!
فعلاً همین رو داشته باشین که الهام جان تشریف بردن بخوابن. منم بی خوابی زده به سرم برم کتابی قصه ای پیدا کنم سرم گرم شه بلکه خواب برم. یه کمی هم سرما خوردم افقی که میشم دیگه نمی تونم نفس بکشم.




عشق دردانه است

 

پدر عینک مطالعه اش را زده، روی مبل لمیده بود و با دل خوش از روی دیوان حافظ می خواند: عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده...

اما صدای جیغ تیز عاطفه شعر خواندنش را قطع کرد.

_: پسره ی دردونه ی از خودراضی ننر! خودت برو برای خودت آب بریز!

آرمان چشم و ابرویی توی آینه آمد. ریش کوچک وسط چانه اش را با قیچی مرتب کرد و گفت: یه لیوان آب خواستیما! خب نیار! آرزووووووو.... یه لیوان آب بده!

عاطفه پاکوبان از اتاق بیرون آمد و به مامان که توی آشپزخانه مشغول بود گفت: این پسره دیگه شورشو در آورده.

آرزو به آشپزخانه آمد و بدون حرف یک لیوان آب ریخت و برای برادرش برد. این بار آرمان با تیغ مشغول اصلاح ابرویش بود. لیوان را گرفت. بو کشید و گفت: کثیفه. عوضش کن.

آرزو چهره درهم کشید و آرام گفت: تمیز بود از تو کابینت ورداشتم.

آرمان محو جمال خودش در آینه با چندش گفت: بو سار میده.

آرزو لب برچید و بدون حرف لیوان را برد تا عوض کند. بابا شعر را تمام کرده بود. دیوان را بست و از جا برخاست. کتش را برداشت و گفت: من یه سر میرم...

آرمان از توی اتاق داد زد: بابا وایسا منم تا یه جایی برسون.

بابا آرام گفت: باشه.

و دوباره نشست.

آرمان تیشرت وصله پینه شده ی یقه هفتش را پوشید. یقه اش را از دو طرف کشید و با لذت توی آینه نگاه کرد. احساس خوش تیپی بی اندازه ای می کرد. هرچند هنوز آنقدر رشد نکرده بود. ولی در برنامه داشت که همین روزها در باشگاه ثبت نام کند و به هر ترتیب که شده هیکلی بهم بزند. فعلاً که نه قد و بالایی داشت و نه آنقدر پهنای شانه.

موهای قهوه ای خوشرنگش را با ژل مثل خروس حالت داد و توی آینه چشمکی زد. دستبند ترکیب چرم و فلزش را دور مچش بست.

آرزو با لیوان دیگری برگشت. دوباره بو کشید. این یکی را لطف کرد و نوشید ولی بعد گفت: گرم بود!

آرزو نفس عمیقی کشید و بدون حرف بیرون رفت.

بابا صدایش زد: آرمان؟ میای؟

_: الان میام بابا.

کمی بعد بالاخره دل از آینه کند و همراه بابا از خانه بیرون رفت.

یک ساعتی بعد برگشت. کیف پولش را فراموش کرده بود و با دست خالی نمیشد خوش گذراند!

وارد که شد با سلام سرسری ای به طرف اتاقش رفت. کیفش را از توی اتاق شلوغش پیدا نمی کرد. کف اتاق تقریباً دیده نمیشد. مشغول گشتن توی جیبهای شلوارهای دور و بر ریخته بود که عاطفه به اتاقش آمد.

بدون این که سر بردارد پرسید: مگه طویله اس سرتو میندازی میای تو؟

عاطفه نگاه شماتت باری دور اتاق انداخت و گفت: تا جایی که من دارم می بینم بله!

چشمانش از خشم درخشیدند. سر برداشت و غضبناک پرسید: تو چی گفتی؟

عاطفه با دلخوری گفت: یکی گفتی یکی هم شنیدی. ساکت باش.

آرمان قدمی به طرف او برداشت و با لحنی تهدیدآمیز گفت: چی؟ یه بار دیگه تکرار کن...

عاطفه بی حوصله جواب داد: من مامان و آرزو نیستم که ازت بترسم.

آرمان با حرص گفت: ببین خوش ندارم دست رو ضعیفه بلند کنم. خودت برو بیرون.

عاطفه به دیوار تکیه داد. دستها را روی سینه گره کرد و پا روی هم انداخت. گفت: خدا رو شکر اینقدر مرام ته وجودت مونده که دست رو زن بلند نکنی.

_: رو اعصاب من راه نرو. قول نمیدم همیشه اینقدر مهربون بمونم.

+: تا کی می خوای با زور کارتو پیش ببری؟ تا کجا؟

آرمان بلوزش را پیش کشید و از گرما تکان داد. با حرص گفت: برو بیرون.  

بعد داد زد: مامان! کولرو روشن کن دارم کباب میشم. اهه! چه وضعیه هی خاموشش می کنین!

مامان بدون جواب کولر را روشن کرد و به آشپزخانه برگشت.

عاطفه چند تا لباس و یک گوشی هندزفری را از روی لبه ی تخت کنار زد و نشست. گفت: ببین می خوام باهم جدی حرف بزنیم.

آرمان رو گرداند و در حالی که باز مشغول جستجو شده بود، پرسید: مگه تا حالا داشتیم شوخی می کردیم؟ این کیف پول منو ندیدی؟

عاطفه سر برداشت و از گوشه ی چشم کیف پول او را زیر رادیاتور شوفاژ دید. پرسید: دست من داده بودی؟

آرمان یک شلوار را با پا پرت کرد. جلوی رادیاتور افتاد و کیف پول را به کلی از نظر محو کرد. با حرص گفت: پاشو برو اعصاب ندارم.

+: تو هیچ وقت اعصاب نداری. این که چیز تازه ای نیست. هر سازی زدی برات رقصیدن. عمراً نه نشنیدی. اینطوری می خوای زندگی کنی؟ یه خونواده رو بچرخونی؟ وای به زنی که تو شوهرش باشی!

_: فعلاً که زن ندارم خواهر من! سنگ کی رو به سینه می زنی؟ اصلاً واسه چی زن بگیرم؟ خودمم اینجا زیادیم. معافیمو که گرفتم میرم اون ور آب روحت شاد شه.

+: فکر می کنی اون ور آب بهشته؟ زندگی آسونه؟ همین قدر که پات رسید اون ور امکانات همه جوره برات فراهمه؟ نه برادر من! باید جون بکنی تا به جایی برسی. هم درس بخونی هم به پست ترین مشاغل تن بدی تا کسی بشی. و الا در نهایتش میشی یه بدبخت کارتن خواب.

_: فکر همه جاشو کردم. پرهام بود همکلاسیم... الان با خونوادش سوئد زندگی می کنن. سوئد راحت ویزا میده، امکانات زیادیم برای مهاجرین داره. میرم اونجا پیشش می مونم یه کم که پول جمع کردم میرم یه کشور بهتر.

عاطفه رو گرداند و بی حوصله گفت: من میگم نره این میگه بدوش.

_: من و تو حرف همو نمی فهمیم. هیچوقت نفهمیدیم. اون دور و برتو بگرد ببین کیفم اونجا نیست؟

عاطفه بدون عکس العمل پرسید: برای سربازیت چکار کردی؟

آرمان در کمدش را باز کرد. لباسهایی که کف کمد ریخته بودند را بیرون ریخت و گفت: چه می دونم با بابا دنبال معافی هستیم. هنوز که جور نشده. این رفیق بابا هیچ غلطی نمی کنه. بعد از چه همه این در و اون در زدن میگه نهایت بتونم کاری بکنم که همین جا بری سربازی. تازه برای آموزشی قول نمیدم. بابا هم میگه اگه پول بدم و به هر ترتیب بخرمش، دیگه پول خارج رفتنت رو نمی تونم جور کنم. مسخره!

در کمد را با حرص بهم کوبید و به عاطفه نگاه کرد. پرسید: چیه نشستی بدبختی منو تماشا می کنی؟ حرف جدیت همین بود؟

+: حرف جدیم این بود که داری خیلی مامان و بابا و آرزو رو اذیت می کنی. آرمان این کارا جواب پس دادن داره. یه کمی... فقط یه کمی به خونوادت هم فکر کن.

_: ببینم تو نمی خوای به خونوادت فکر کنی؟ شوهرت نهار نمی خواد از صبح تا حالا نشستی ور دل مامان و الانم که تریپ نصیحت برداشتی؟ پاشو گمشو برو خونتون.

عاطفه آهی کشید و برخاست. گفت: نفرینت نمی کنم. برادرمی. تو گوشمم بزنی دوستت دارم. ولی... از خدا می خوام... کمی به خودت بیای.

سر به زیر انداخت و از در بیرون رفت. از دم در برگشت و به آرامی گفت: کیف پولتم زیر رادیاتوره.

ارمان شیرجه زد و کیفش را برداشت. در همان حال پرسید: می مردی زودتر بگی؟

کیفش را را باز کرد و محتویاتش را بررسی کرد. غرغرکنان گفت: لعنتی! این که خالیه!

بعد سر برداشت و داد زد: مامان یه کمی پول به من بده.

عاطفه بیرون آمد. مانتویش را از روی مبل برداشت و با غضب به مامان که می رفت که برای آرمان پول بیاورد نگاه کرد.

به چهارچوب درگاه تکیه داد و ملتمسانه گفت: اینقدر لی لی به لالاش نذارین. به خاطر خودش... به خاطر خودتون...

مامان اسکناس به دست از کنارش رد شد. در همان حال لب برچید و گفت: بچمه... دلم نمیاد.

عاطفه پوف کلافه ای کشید و ضمن خداحافظی از در بیرون رفت. چند لحظه بعد آرمان هم از خانه خارج شد.

 

 

 

 آبی نوشت: تو لهجه ی ما به بوی زُهم میگن سار. گفتم شاید براتون مسئله پیش بیاد.

 

 


نظرات 11 + ارسال نظر
soheila پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:23 ب.ظ

سلام شاذه جونم .... قربون خودت و اون الهام بانوی با معرفت که ما رو منتظر نزاشتین و زود دست به کار شدین ...
اشکال نداره ... پسر تخس و تربچه هم خریداریم ... هر چند اگه دم دست من بود یه فصل کتک تا بحال نوش جان کرده بود ... خودمم بعدش میرفتم سوشال سرویس گزارش میدادم ...
هیچ جای آبادی هم نداره رفتارش ... فقط شانس بزرگی که آورده خانواده ی محترم و با گذشتی داره که لیلی به لالاش میزارن ...
ولی این حرف آخر عاطفه خانم یخورده ترسناک بود ... من که ترسیدم ولی بعید میدونم آقا آرمان اصلا حواسش بوده باشه ...
دست گلتون درد نکنه بانوهای نازنین.
من الان ذوق مرگم برم قسمت بعدی رو بخونم ....

سلام سهیلاجونم
زنده باشی خانم گل :)
منم بودم کتکش می زدم. خیلی زودتر از هیجده سالگیش البته :))
بله واقعا هم از خانواده شانس آورده و هم از اتفاقات بیرون خانه برای تربیت شدنش...
آره! خودمم از حرف عاطفه تکون خوردم. آرمان که حواسش نبود ولی خدا کنه من یادم بمونه و تو زندگیم متوجه ی کارایی که می کنم باشم...
خواهش می کنم خانم گل
ممنونم از لطف و همراهیت ♥

silver پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:54 ب.ظ

شنااااااام

واااایییی آرههههه ، منم با هر بویی فورا سر درد میشم ، بوی دود بنزین عطر... منم نمیتونم عطر بزنم با اینکه خیلی دوست دارم
البته گاهی دیگه بیخیال میشمو میزنم ، میگم نهایتا یه قرص میخورم دیگه چه کاریه لذتش بیشتره

:***

علیک شنااااااام

آخ می فهمم! منم گاهی که خیلی خوب باشم و احتمال سردردم کم باشه می زنم. ولی اگه خودم یه کم ضعف و سردرد داشته باشم طرفشم نمیرم

:******

پاستیلی پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:55 ب.ظ

سلاممم
منکه پسندیدم خییلی
به امید یه داستان عالی

سلامممم
خیلی خیلی ممنونم پاستیلی جونم :*)

silver پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:20 ب.ظ

شناااااااااااااام
به به چه داستانی ، از شروعش معلومه ازون داستاناس که خوراک خودمه
خوبی شاذه جونی ؟!
منم خوبم ، نه بابا چه زحمتی

یه چی بگم منم مثه آرمانم ، اگه یکم غذا یا لیوان یا هرچی بوی خاصی بده ، حالا نه لزوما بد ، بو بده کلا دیگه لب بهش نمیزنم
مخصوصا غذااا برای همین زیاد با غذاهای گوشتی مثله مرغ و گوشت گوسفند و گوساله و بره و ... میونه ی خوبی ندارم ماهی و غذاهای دریایی که دیگه اصلااااااا ، روزایی که ماهی یا میگو داریم ناهار مامانم واس من غذا جدا درست میکنن
فک کنم الان حالت از منم بهم خورد

ولی خب در عوض دختر خووبیم به هیشکیم دستور نمیدم هیشکیم ناراحت نمیکنم ، یعنی سعی میکنم ناراحت نکنم


تاتا ❤

علیک شناااااام :*
مرسی مرسی! خدا کنه اینطور باشه :*)
خدا رو شکر. متشکرم :*)

یه چی بگم؟ منم همینطورم :دی البته در مورد گوشت و اینا خیلی سختگیر نیستم. یعنی شکموتر از اونیم که بتونم خیلی سخت بگیرم. ولی بوی لیوان خیلی بدم میاد. و کلا روی بوها حساسم. مثلاً عطر دوست دارم. ولی هر عطری بزنم سردرد میشم.

تو گلی عزیزم :*)

تاتا:*

sokout پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:56 ب.ظ

بسی جالب بود
بسی متفاوت
مرسی شاذه جون

مرسی مرسی سکوت جونم :)

sokout پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:45 ب.ظ

سلام شاذه جون
خوبی؟
من چند روز بود هی این شعر یادم میامد
برم بخونم برمیگردم

سلام عزیزم
شکر خدا خوبم. ممنون. تو خوبی؟
پس تله پاتی داریم! :D
خوش بگذره :)

فهیمه پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:25 ق.ظ

سلام عزیزم. تبریک برای شروع رمان جدید. داستان قبلی رو هم دوست داشتم.
یه کم...نه خیلی زیاد این آقا آرمانت لوس و چندشه
میدونم یه فکری به حالش میکنی

من بندریم. تو لهجه بندری هم به بوی بد میگن ساهار

سلام گلم
از لطف و همراهیت خیلی ممنونم :)
خیلی خیلی زیاد
البته. کلی براش نقشه دارم که حسابی دلم خنک بشه

ما هم میگیم ساهار یا خلاصش سار.
بندرعباس؟ دلم برای دریای جنوب تنگ شده. اگه رفتی یاد منم بکن :)

مهرآفرین پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:46 ق.ظ

سلااممممممم....ایول داستان جدید...قلمتون مرسی
اووووف چ پسر زشت اخلاق و رو مخیه این آرمان....صد رحمت به بهراد...
نتیجه ی تک پسر بودنه دیگ....مامانش و آرزو چطوری تحملش میکنن???
وای من اگه یه برادر اینجوری داشتم یا اونو خفه میکردم یا خودمو...
یه سوال...عاطفه خواهر آرمانه دیگ عایا????
اصلا نمیتونم آخر این داستانو تصور کنم...فقط امیدوارم اخلاق آرمان هم مثه بهراد تغییر کنه...
ولی در هر حال...قطعا حکما حتما یقینا داستان خوبی میشه...
دستتون خیلی تشکر خدافظ......

سلاممممم
ممنووووون

خیلی! بهراد بیچاره فقط واسه خودش بداخلاق بود. یه پسر معمولی یه کمی تند مزاج. این خیلی پرروئه
همیشه هم تک پسری اینطور نیست اما بی تاثیر هم نیست :)
نمی دونم چه طوری! ولی دیدم از این پسرها :(
منم شکر خدا اینطور برادری نداشتم. ولی در خیلی موارد آدمیزاد یاد می گیره کوتاه بیاد. چون همیشه نمیشه جنگید.
بله خواهر بزرگشه که ازدواج کرده
تغییر می کنه. خیالت تخت :)
امیدوارم که اینطور باشه :)
خواهش می کنم
خدانگهدار :*

خورشید پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:44 ق.ظ

شاذه جونم سلام. مرسی که دوباره اومدی. با الهام جونی دعوا نکن! منم این شخصیت پسر را دوست ندارم. نمی خواهم این طوری باشه توی رمان ها همیشه می نویسند برادر عاشق خواهرشه ولی توی واقعیت خیلی کم پیش میاد. خیلی از پسرا این طوریند. یعنی میشه یک روزی اخلاقشون خوب بشه؟ شاید آرمان قصه یک موقعی با یک معجزه یاد بگیره که خوب باشه و مهربون. امیدوارم این معجزه برای همه پسرا پیش بیاد تا دیگه دل خواهراشون را نشکونند، تا یاد بگیرند زندگی خیلی زیباتر از دنیای پر از غرور اونهاست

سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم
دعوامون سر همین پسره است :دی ولی قول داده تو تربیتش کمکم کنه :دی
من دوست دارم رمانام شبیه واقعیت باشن. اگه عشق هست، دلخوری و بحث هم هست. فقط سعی می کنم همه چی خیلی سبک و آسون بگذره و گرفت و گیرهای زندگی واقعی تو قصه هام کمرنگ و عشق و خوشبختی پررنگ بشه.
تربیت صحیح خیلی خیلی مهمه که این پسرها مردهای جوانمرد و مهربانی بشن. تو این قصه هم قراره این پسر تو اجتماع تربیت بشه. چون پدر و مادر زیادی مهربانش تربیتش نکردن. ولی تو زندگی واقعی همیشه اجتماع جای خوبی برای تربیت شدن نیست و باید خونواده تمام سعیشون رو بکنن.

مریم پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:29 ق.ظ

سلام شاذه بانو، مبارکا باشه این شروع جدید :))
آخه عزیز دلم چرا عصبانی؟ منم با الهام بانو موافقم، خیلیم خوب بود تازه قیافه من بعد از دیدن اولین پست داستان جدید این شکلیه
امیدوارم بیخوابی رفته باشه و خواب اومده باشه جاش ولی فعلا این بیخوابیه روی سر من هم نشسته!!
خوابهای طلایی ببینی

سلام مریم گلم
مرسییییی
بس این بچه ننره و باید تربیتش کرد :)) ولی الهام جان قول همکاری داده.انشاءالله سر قولش بمونه که کلاه من با این بچه پررو تو هم نره :))
ممنونم. فکر کنم ساعت یک بالاخره خواب رفتم. آخی... انشاءالله تو هم خوابیده باشی.

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام شاذه جونم
وووویییییی آخجون داستان تازه...هوریااااا
ذوق مرگیده شدم
اه اه اه چه پسر بیخودی!!! اییی
از همین الان میدونم که یه داستان عالی دیگه قراره داشته باشیم. این از اون داستانای هیجان انگیز و جالبناکه!
سلامت و دلشاد باشی شاذه جونم
لطفا به الهام بانو هم بفرمایید انقد شاذه جون ما رو اذیت نکنه!
میبوسمت عزیزم :-*

سلام ارکیده جونم
مرسیییییییی
انشاءالله تا آخرش کیف کنی :*
خیلی ننرههههه
خدا کنه اینطور باشه :)
به همچنین تو ارکیده جونم :*
آره والا. پررو شده :دی
منم می بوسمت گلم :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد