ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (پایان)

سلام به روی ماه دوستام
دلم براتون تنگ شده بود. درگیر چند تا سوژه ی جدید شدم ننشستم اینو تموم کنم بالاخره نتیجه گرفتم سوژه ها رو باهم مخلوط کنم و یه قصه ی بلند از توش دربیارم حالا تا خدا چی بخواد. فعلاً هنوز به نتایج قطعی نرسیدم ولی سعی می کنم زود بیام. اینم یه پست کوچولو به عنوان حسن ختام طبقه ی وسط.

آبی نوشت: این طرفا هیچ موجود فداکار بیکاری پیدا نمیشه قصه ی دوباره عشق رو از رو وبلاگ قسمت قسمت برای من کپی کنه و فایل وردشو یک جا برام بفرسته؟ فایلش خراب شده و نمی تونم پی دی افش کنم. البته وقت و فرصت این کار رو هم ندارم. ولی اگه موجود باشه سعی می کنم کم کم همه ی کسری ها رو بذارم.
قبلاً بهانه ام این بود که بلد نیستم حالا بلدم و وقت نمی کنم


بنفش نوشت: خوب و خوش باشید همگی

صدای توپ سال تحویل با صدای "مبارک باشد" عاقد از پای تلفن و صدای کل کشیدن بهناز هم زمان شد.

فرشته پای سفره ی عقد نفسی به راحتی کشید. بهراد آه بلندی کشید و زمزمه کرد: کشتی ما رو!

فرشته خنده اش گرفت و زمزمه کرد: قربون عاشقانه هات برم!

صدایش توی هیاهوی جمع گم شد و بهراد نشنید. سرش را جلوتر آورد و پرسید: چی؟

فرشته سر تکان داد و گفت: هیچی بابا. باشه بعد.

همه مشغول تبریک گفتن و هدیه دادن شدند. بهراد چند بار به همه اعلام کرد که باید دوبله کادو بدهند، هم عیدی هم هدیه ی سر عقد که باعث خنده ی جمع شد.

پدر فرشته دستش را توی دست بهراد گذاشت و محکم بهراد را در آغوش کشید. با بغض گفت: خوشحالم که دخترم رو دست آدم امینی می سپرم.

بهراد نفس عمیقی کشید و  آرام گفت: ممنونم.

بهناز جلو آمد و فرشته را بوسید. بعد به طرف بهراد برگشت. بهراد با نارضایتی طنزآمیزی گفت: هرجور بود خودتو رسوندی! حالا نمیومدی هم مجلس برگزار میشد ها!

بهناز دو تا نیشگون محکم از بازوهای برادرش کند و گفت: نه بابا. تو لطف داری. یعنی سر عقد یه دونه داداشمم نباشم! دستتون درست.

_: فعلاً که دستامونو خراب کردی. فردا آستین کوتاه بپوشم ملت کبودیها رو میندازن گردن فرشته بیچاره! نمی دونن خواهر داریم فرشته!!!!

فرشته غرق در خجالت لبش را گاز گرفت و سر به زیر انداخت. بهناز خندید و گفت: نگاش کن آبش کردی.

بهراد با خونسردی گفت: این خودش آماده ی آب شدنه.

سهند جلو آمد و در حالی که بهراد را چپ و راست می بوسید، پرسید: کی؟ من؟

_: هیشکی دیگه هم نه، همین تو! ولم کن خیس تفم کردی اهههه....

=: خب این آبجیمو نمی تونم ببوسم مجبورم سر توی اکبیری خالی کنم. آبجی فرشته بعداً تحویلشون بگیر.

فرشته دوباره لبش را محکم گاز گرفت و احساس کرد از این سرختر نمی تواند بشود. دل بهراد غش رفت برای آن همه حیای دخترانه...

تبریک و شلوغی و سرو صدا ادامه داشت و کم کم نوبت به عکسهای خانوادگی رسید و یکی یکی عکس گرفتن و شاخ گذاشتن سهند برای بهراد و ریسه رفتن سارا و فرشته از خنده...

ساعتی بعد ورود علی رضا مشهود چشمهای فرشته را گرد کرد. علی رضا جلو آمد و صمیمانه به هر دو تبریک گفت، هدیه هم داد و به میان جمع برگشت.

فرشته زل زده به بسته ی کوچک توی دست بهراد پرسید: این اینجا چکار می کرد؟

_: کی؟ علی رضا؟

+: این همین دادستانه نبود؟

_: دادستانه اسم داره. علی رضا مشهود. جلوی سپیده نگی دادستانه که حسابت با کرام الکاتبینه.

فرشته متعجب گفت: تو دادگاه می خواست سپیده رو بکشه!!!

_: اتفاقاً بیرون دادگاه بدجوری دنبال سرش موس موس می کنه. بالاخره هم سپیده خر شد و پریروز از ذوق موفقیتش بعد از دادگاه بهش جواب مثبت داد.

+: مگه میشه؟!!!

_: حالا که شده. از این عجیبتر نیست که تو جفت پا کردی تو یه کفش که وقت سال تحویل عقد کنیم!

+: بده می خواستم که سالمون قشنگ شروع بشه؟

_: نه بد نیست ولی دارم از خستگی هلاک میشم.

+: تو؟! خوبه همه ی خرحمالی ها رو سهند کرد!

_: یعنی این داداشتو هی نکوبی تو سر ما نمیشه؟

+: نه! باید بشه؟ ضمناً فراموش نکنی که همونطور که خودت به بقیه یادآوری کردی عیدی و هدیه ی سر عقد دو تاست. سالهای بعد هم اینو به خاطر داشته باش.

_: فرشته من الان از خستگی آمادگی خفه کردن تو رو دارم دیگه گیر نده!

+: خیلی بی رحمی. یعنی فقط همین قدر دوسم داری؟!

_: همینقدر؟ یعنی چه قدر؟ بابا ما یه خبطی کردیم حالا هی به رومون نیار!

سهند جلو آمد و گفت: چقدر حرف می زنین شما دو تا! بقیه هم آدمن ها! بیاین تو جمع بابا!

بهراد نگاهی به جمعیت انداخت و متعجب گفت: حالا نه این که تنهامون گذاشته بودین!! مگه ما کجاییم الان؟

=: تو آسمون هفتم! چه می دونم. خوش می گذرونین با خودتون! جمع کنین دیگه! عقدکنون تموم شد. الان مجلس دیده بوسی عیده. برین به بزرگترا تبریک بگین. عیدی هم گرفتین بدین من براتون نگه می دارم. خوب نیست پول دست بچه ها بمونه. یه وقت گمش می کنین.

_: چشم! یعنی ما اگه بزرگتر نداشتیم از کجا می فهمیدیم پولامونو چکار کنیم!

=: همینه دیگه! به جای این که بزنی به زخم زندگی میری اون ماشین لکنته رو می خری و بعدم میندازی پشت قباله ی آبجی ما! یعنی من جای بابای فرشته بودم عمراً دختر به تو نمی دادم!

_: به ماشین من توهین نکنا!

=: یعنی من مرده ی غیرت تو ام! الان درباره ی ماشینت نگران شدی؟! حافظه هم که نداری. مگه ننداختی پشت قباله ی آبجیم؟ حالا ماشینم ماشینم می زنی؟

فرشته خندید و گفت: دست از سرش بردار!

سهند آهی از سر لاعلاجی کشید و گفت: این آبجی ما هم عاشقه ها! زندگی کردن با این هیولا علاوه بر عشق جربزه می خواد که شکر خدا تو داری. مبارکت باشه.

فرشته غش غش خندید و به بازوی بهراد چنگ زد.

سهند گفت: آره اون یکی دستتم بذار روش، دو دستی بچسب این تحفه رو. مبارک باشه.

بهراد چشم و ابرویی آمد و گفت: سهند نذار دهنم باز بشه ها!

=: آبجی غریبه نیست. زنته! دهنتو باز کن هرچی می خوای بگو. راحت باش گلم!

بهناز جلو آمد و گفت: چی میگین شما سه تا همش باهم؟! با سپیده و نامزدش عکس گرفتین؟

سهند اخم کرد و گفت: لازم نکرده. هنوز نه باره نه به داره. عکس شریکی نمی خواد. بگو سپیده بیاد با من، با عروس دوماد عکس می گیریم.

بهناز ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی رو رو برم! تو نصف عکسا شما حضور داشتی. بسه دیگه. برو رد کارت عقده ای دوربین ندیده!

بهناز هرطور بود سهند را از آنها دور کرد. این بار علی رضا جلو آمد و به فرشته گفت: امیدوارم منو حلال کنین و ببخشین. رفتارم اون روزم تو دادگاه اجباری بود. باید همه چیز کاملاً اثبات میشد. البته قبلاً با سپیده خانم هماهنگ کرده بودیم و حرفی نمی زدم که بر علیه پدرتون تموم بشه ولی خب... شما رو ناراحت کردم. معذرت می خوام.

فرشته لبخندی زد و عذرخواهی او را پذیرفت. سر برداشت. پدرش در کنار پدر سهند گرم خوش و بش بودند.

علی رضا کنار بهراد ایستاد. بهراد سر کشید و پرسید: حالا این سبلان کو؟

علی رضا خندید و گفت: بابا تو خیلی گردن کلفتی! یه بار از روی تو بهش گفتم سبلان نزدیک بود دو شقه ام کنه!

بهراد خندید و گفت: ما رو دست کم گرفتی.

بهناز با سپیده برگشت و باهم عکس گرفتند. سهند عصبانی جلو آمد و به بهناز گفت: حالا منو می فرستی دنبال نخود سیاه! نخود سیاهی نشونت بدم که...

بهناز گفت: خاک به سرم بچه ام داره گریه می کنه. بعداً حتماً نشونم بده. من تا حالا نخود سیاه ندیدم.

مجلس گرم و کوچکشان تا پاسی از شب ادامه داشت. آخر شب همگی دوباره تبریک عید و عقدشان را گفتند و رفتند تا عروس و داماد سالی جدید را در کنار هم آغاز کنند....

 

تمام شد

چهارم بهمن 93

شاذّه


نظرات 20 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:23 ب.ظ

سلام
ممنون منم خوبم عزیزم و همچنان منتظر داستان جدید و البته دلتنگ شاذه جونم:*
خب مگه تفسیرم اشتباه بود؟!!! تو مو میبینی و ما پیچش مو :))))))

سلام
خواهش می کنم. خوشحالم که خوبی. منم دلتنگتم.
به یه دلیل خیلی مضحک داستان به تاخیر افتاد. شروع کردم به نوشتن بعد قراره پسره اول داستان بسبار بچه ننه و ننر باشه. دو صفحه نوشتم حالم ازش بد شد دیگه ننوشتم :)))) البته نه این که بخوام تغییرش بدم. همینو ادامه میدم انشاءالله. ولی دیگه از پریشب فرصتی نشده بشینم بنویسم :))

نخیر. خیلی هم صحیح بود :))))

باران سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:22 ب.ظ

ممنونم ازتون
خداقوت

خواهش می کنم
سلامت باشید ♥

غزل سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:56 ق.ظ

تو عالی هستی ماچ

شرمنده می کنی غزل جونم. ماچ

نرگس دوشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:35 ب.ظ

هییییی
مبارکشون باشه.
ببینم بالاخره ما هم میتونیم عقد کنیم با نه!!!

مرسیییی
انشاءالله موفق بشین به سلامتی و دل خوش :)

silver دوشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:58 ق.ظ

شناااااام عزیزم :*
خوبی ؟!
منم خوبم در حال روز شماریم :)) فقط 9 روز فرصت باقیست :دی

به موقع تموم شد چون من رسیده بودم به آخراش :دی

ایشالله رمان جدید وقتم آزادتر میشه و پا به پاش پیش میرم :)

نی نی رو ببوس
به گلی سلام برسون
تاتا :* ❤

علیک شنااااااام :*
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی عزیزم؟

موفق باشی :D

خدا رو شکر :D

ایشالا. ایشالا. مخصوصا که حسابی هم مزاحمت شدم :*

مرسی گلم
گلی هم سلام می رسونه
تاتا :* ♥

رها دوشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:07 ق.ظ

سلام.قشنگ تموم شد شاذه جووون.خوشحالم همه چی به خیر و خوشی تموم شد.کاش تو زندگی واقعی مونم آدما به شیرینی شخصیت های رمان های تو بودن و آخر قصه آدما ختم به خیر می شد.
مرسی از حس خوبی که بهمون به رایگان میدی.قلمت مانا عزیزم.

سلام رهاجون
خیلی ممنونم. منم خوشحالم :)
کاشکی.... خدا آخر و عاقبت همه رو به خیر کنه :)
خواهش می کنم. سلامت باشی

سهیلا دوشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:56 ق.ظ

سلام شاذه ی عزیز و نازنین ....
خسته نباشی عزیزم . داستان بسیار زیبایی بود . مثل همیشه خیلی عالی و بجا ...
همیشه فضای داستانهات رو دوست دارم . حتی وقتی از مشکلات مینویسی طوری هست که کاملا قابل درک و بدون اغراقه . روابط و شخصیتها هم همینطور .
خوشحالم که فرشته وبهراد داستانت هم عاقبت بخیر شدن . حقشون بود واقعا .
بیصبرانه منتظر داستان بعدیت هستم .
شاد و سلامت و موفق باشی همیشه عزیزم .

سلام سهیلای مهربانم
سلامت باشی. خیلی ممنونم. تمام سعیم بر اینه که داستانام و شخصیتام باورپذیر و دلنشین باشن.
خیلی ممنونم. منم خوشحالم :)
به همچنین شما دوست خوبم :*

آذرخش یکشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام شاذه جونم
مرسی بابت این رمان زیبات
عزیزم من میتونم برات بفرستم

سلام عزیزم
خواهش می کنم
خیلی لطف می کنی. متشکرم
shazze4@yahoo.com

مریم یکشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:22 ب.ظ

سلـــــام، تبریک میگم بابت اتمام یه رمان دیگه و ممنونم ازت به خاطر به اشتراک گذاریشون. :-*
مثل همیشه از این عاشقانه های آرام توی داستانهات لذت بردم!
سادگی و سرزندگی فرشته رو دوست داشتم!! چیزی که باعث شده بود بهرادو مجبور کنه دم سال تحویل عقد کنن! :))))
کلا همه آدم ها توی این داستان آدمهای ساده و دوست داشتنی بودند.
بازم ممنون شاذه جون و الهام بانوی عزیز! :))

سلام
متشکرم مریم جان. خوشحالم که لذت بردی :*
بله اونم فقط یکی دو روز مونده به سال تحویل درست بعد از آزادی پدرش!
خیلی سعی کردم آدماش عادی و باورپذیر باشن
خواهش می کنم خانم گل :)))

مهرآفرین یکشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:33 ق.ظ

سلاااااممممم..دستتون خیلی مرسی . .خیلی قشنگ بوووود
آخیییییی...چه زود تموم شد. ..چه سریع بزرگ شد.....
وااااییییییییییی .....مرسیییی....خسته نباشید ...

سلاااااامممممم
خیلی ممنونم مهرآفرین جان ♥
:) برای من سخت ترین کار طولانی کردن قصه است :)
خواهش می کنم. سلامت باشیییی ♥

نینا یکشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:28 ق.ظ

از دیروز نزدیک چهل بار هی اومدم کانت بذارم یا بلاگ اسکای قبول نکرده یا یه کاری پیش اومده گذاشتم کنار دوباره یادم رفته :|
خووووووبینننن؟
بیسیاااار عالی بود
عاشقانه شون خیلی عشقهه:)))))
من شدیدا منتظر بعدیه اممم :)))
کلی چیزا میخواستم بگم که دیگه یادم نمیاد :دی
:********

ای بابا اینم با این سیستم نظردهی سختش :|
الحمداللهههه.... خوبم. تو خوبیییییی؟
تنکیوووووو
مرسیییییی
منم همینطور :D
نو پرابلم :D
:*******-

maryam شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ب.ظ

ممنون برای رمان قشنگت. من همیشه رمانای شمارو دنبال میکنم.
کاشکی آخرش مشخص میشد که میخوان تو همین خونه زندگی کنند یانه. به هرحال اسم داستان هم مربوط به همین ساختمون میشد.
همیشه بعد خوندن رمانای شما دچار حسرت میشم که ای کاش یه خورده بیشتر از زندگی شخصیتا بعد از به هم رسیدنشون گفته میشد. انگار توی کف داستان میمونم که اینا تو زندیگیشون چیکار میکنن

خواهش می کنم. نظر لطفته.
بله شاید خوب بود توضیح می دادم. چون تو ذهنم بدیهی بود که فرشته بخواد همونجا نزدیک پدر و مادرش و خاله بلقیس بمونه.

رمانام که به آخرم می رسه انگار یه وزنه ی سنگین میشن رو شونه هام و من هنوز بعد از این همه سال یاد نگرفتم چطور می تونم بدون حس کردن این بار روی دوشم راحت بنویسم. قصه که به اواخرش می رسه فقط می خوام بذارمش زمین و برم! خیلی خیلی سعی کردم این احساس رو تعدیل کنم و همین که چند تا قصه هام بالای صد صفحه شدن برام موفقیت بوده. و الا به خودم باشه می خوام تو پنجاه شصت صفحه ی ورد جمعش کنم. امیدوارم کم کم بتونم قصه های طولانی تری هم بنویسم.

گلی شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:41 ب.ظ

سپاس! :*

زنده باشی عزیزم :*

دختری بنام اُمید! شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:23 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟خوشی؟
ممنون شاذه جونم، عالی مثل همیشه
چون تو اتوبوس خوندمش الان انقدر بی ذوقانه تشکر میکنم چون همون لحظه با کلی ذوق خوندمش، فکر کنم اونایی که تو اتوبوس روبروم نشسته بودن با خودشون گفتن دختره یه چیزیش میشه با لبخند داره به گوشیش نگاه میکنه:))))))
عاااااااااااااااااااااالی بود :)
آزاده جون تو اون سه نقطه آخر داستان خیلی چیزها نهفته است، بوسشونم اونجاست :)))
خیلی قشنگ تموم شد، خدا قوت :)

منتظر داستان بعدی هستیم، مثل همیشه خوب و پرانرژی :*

سلام امیدجونم
شکر خدا خوبم. ممنون. تو خوبی گلم؟

خواهش می کنم. آخی نازی ♥ خوشحالم لذت بردی :*

ای جانم :)))) جیگر این تفسیرای تو :*

خیلی ممنونم. سلامت باشی ♥

یلدا شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:49 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خسته نباشی شاذه جان مثل همیشه عالی بود

خیلی ممنونم یلدا جونم ♥

ارکیده صورتی شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام سلام سلام
خوبی شاذه جونم؟ خانواده خوبن؟
هوریااا عروسی شدن! خیلی خوب بود!
اما به نظرم بهراد خیلی بی احساس بود! زیادی شبیه مردای دنیای واقعی بود!!!
خیلی ماهی شاذه جونم<3
من بیصبرانه منتظر داستان جدیدم
سلامت و شاد باشی بانو
بوس بوسی :-* :-* :-*

سلام به روی ماهت گلم
خوبیم شکر خدا. ممنون. تو خوبی عزیزم؟

خیلی ممنونم :)
واقعی رو خوب اومدی :D
ماه بودن از خودته عزیزم ♥
به همچنین تو :*
یه عالمه بوووووس :*

سیندخت شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:44 ب.ظ

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
سلام شاذه جونم
انشالله همیشه به شادی
میگم من ی موضوع داستان براتون فرستادم قبلاً
به دستتون رسید آیا؟ به نظرتون چطوره؟ چون صفر کیلومترم میپرسما
بازم از داستان زیباتون ممنونم ومنتظر داستان بعدی هستم

مرسییییییییییی
سلام سیندخت گلم
الهی الهی :))
بله ممنونم رسید. خیلی هم خوب و پرماجرا بود. خیلی دوست دارم خودت بنویسیش و البته خیلی خوشحال میشم بخونمش.
می ترسم نتونم اونطور که مد نظرته بپردازمش.
داستان نوشتن حسیه. همون الهام بانوی معروف ;) تو این تصویر رو تو ذهنت دیدی، حسش کردی و خیلی قشنگ هم برای من توصیف کردی. ولی اونچه که من برداشت با نظر تو فرق می کنه و در نهایت نه من راضی میشم نه تو. ولی اگر خودت بنویسی قطعا جذاب میشه چون لمسش کردی و خوب توصیفش می کنی. من نهایتا بسته به حسم بتونم از چند تا نکته اش استفاده کنم و حیف موضوع به این پر و پیمونیه.

خیلی از لطفت متشکرم عزیزم ♥

خورشید شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:20 ب.ظ

شاذه عزیزم سلام. تشکر زیاد بابت این همه مهربونی و امید توی نوشته های دلنشینت.
من همه داستان هاتو PDF شده دارم. اگر لطف کنی ایمیلت را برای من بفرستی خیلی زود برات ارسال می کنم.
دوستت دارم هوارتا

سلام خورشیدجان
خواهش می کنم عزیزم. لطف داری
بهههه ممنونم. ایمیلم
shazze4@yahoo.com
متشکرم از لطفت. منم دوستت دارم ♥

sokout شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:49 ب.ظ


سلام شاذه جون (کلی تمرین کردم از ذوق سلام یادم نره)
وای چقده قشنگ
خیلی خوب بود مرسی
فقط کاش ی فکرم برا سهند میکردی بچه شب عید تنها نشه
بازم مرسی
منتظر داستان جدید هستیم

علیک سلام عزیزم :)))))))))
خیلی خیلی ممنونم گلم
نگران نباش سهند پرروتر از این حرفاست که شب عیدی بهش سخت بگذره :D
خواهش می کنم گلم. ممنون :*

azadeh شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:49 ب.ظ

پس چرا همو نبوسیدن

اینقدر گرم کل کلهاشون شدم که یادم رفت :)))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد