ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (26)

سلام به دوستای گل و بلبلم
خوب هستین انشاءالله؟

اینم یه پست دیگه. الان خسته ام. ویرایش نکردم. آخر شب یه نگاهی بهش می کنم

بهراد خندان نگاهش کرد و قبل از این که حرفی بزند، صدای زنگ در بلند شد. طرف دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی داشت.

بهراد ابروهایش را بالا برد و گفت: اونی که دستشویی لازمه اینیه که پشت دره، نه من!

گوشی آیفون را برداشت و پرسید: کیه؟

صدای زنی از آن طرف گفت: مامور پست.

بهراد بلند خندید و گفت: بهناز از کی تا حالا پستچی شدی؟

و کلید درب بازکن را فشرد. فرشته مثل فنر از جا پرید و پرسید: بهناز خانمن؟! وای خدا! سر و وضع من مرتبه؟

بهراد غش غش خندید و گفت: خوبی جوش نزن.

و به استقبال بهناز رفت. پایین پله ها او را محکم در آغوش فشرد و سلام و علیک گرمی باهم کردند. فرشته با خجالت بالای پله ها ایستاده بود. یک آن از ذهنش گذشت دلش می خواست الان جای بهناز بود. بلافاصله چنان خجالت کشید که چنگ به صورتش زد.

همان موقع بهراد که به طرف پله ها چرخیده بود سر برداشت و با خنده پرسید: چی شده؟ چرا ناراحتی! خواهرمه!

فرشته دستپاچه و با صدایی لرزان گفت: من من ناراحت نیستم... س س سلام بهناز خانم. خیلی خوش اومدین. چه بی خبر! چه خوب کردین اومدین!

بهناز خندید و همراه بهراد از پله ها بالا آمد. سلام و علیک گرمی با او کرد و بعد از روبوسی کوتاهی گفت: شما باید فرشته خانم باشی! بابا و فرشته جون خیلی ازت تعریف کردن. اصلاً هرکی که بتونه دو روز زیر دست آقاداداش خوش اخلاق ما کار کنه فرشته است! 

فرشته با دنیایی خجالت زمزمه کرد: اینطورام نیست.

باهم وارد شدند و بهراد گفت: مثل همیشه تو کار سورپریزی! کی رسیدی؟

_: رفته بودیم تهران عروسی یکی از اقوام هومن، دیگه دیدم نصف راه رو اومدیم تا اینجا نیاییم حیفه. دیشب با آخرین پرواز اومدیم. بنده خدا بابا ساعت یک بعد از نصف شب اومد جلومون.

بهراد با غیظ پرسید: داداشت مرده بود بابا رو زابراه کردی؟

_: خودش زنگ زد احوالی بپرسه، فهمید فرودگاهم، اصرار کرد که بیاد. گفتم به بهراد میگم. گفت نه خودم میام. این از سورپریز من! بابا گفت تو هم برام سورپریز داری! زود رو کن ببینم چه خبره؟

بهراد ابرویی بالا برد و با تظاهر به تعجب پرسید: خبر؟ خبری نیست. سلامتی شما. بچت چطوره؟

_: بچه اسم داره! بحث رو منحرف نکن. زود تند سریع بگو چه خبره؟

فرشته دستپاچه و نگران به او چشم دوخته بود. می ترسید از نظر بهناز مثل سهیلا وصله ی برادرش نباشد و دوباره میانه شان شکر آب شود.

بهراد یک لیوان چای ریخت. یک قاشق کافی میت به آن اضافه کرد. لیوان را بالا گرفت و در حالی که به آن چشم دوخته بود، با لحن مشمئزی پرسید: این چیه آخه؟!

و لیوان را به طرف بهناز گرفت. بهناز با سرخواشی لیوان را گرفت و گفت: خیلیم خوشمزست.

یک بیسکوییت هم از توی جعبه برداشت. روی مبل نشست و گفت: ماشاءالله منشی زرنگی داری. من اینقدر زود اومدم فکر نمی کردم هیشکی غیر از تو این ساعت بیدار باشه.

لبهای فرشته لرزیدند. احساس مزاحمت می کرد. هنوز با بلاتکلیفی ایستاده بود. قدمی به طرف در برداشت و با تردید به بهراد گفت: اگه اجازه بدین برم یه ساعت دیگه بیام.

بهراد با نگاهی خندان و متعجب به او چشم دوخت و پرسید: چرا؟ کجا بری؟

فرشته لبش را گاز گرفت و گفت: بعد از این همه وقت خواهرتون اومدن.... تنهاتون بذارم.

_: بیخود. بشین. چرا بری؟

فرشته با نگاهی ملتمسانه به او چشم دوخت و گفت: حالا الان که....

بهراد دست روی شانه ی او گذاشت و به طرف مبل هدایتش کرد. فرشته با ناراحتی سر مبل روبروی بهناز نشست و سر به زیر انداخت.

بهناز کنجکاوانه به دست بهراد چشم دوخت ولی حرفی نزد. هنوز مطمئن نبود. لیوانش را به لب برد و پرسید: کار و بار چطوره؟

بهراد روی مبل با کمی فاصله کنار فرشته نشست و گفت: خوبه. بد نیست. هومن چطوره؟ اومده؟

_: نه خیلی کار داشت، برگشت تبریز. با هرمز دو تایی اومدیم. پوستمو کند تا رسیدیم. دیگه خدا رو شکر وقتی رسیدیم خوابید.

بهراد به عقب تکیه داد. دستهایش را روی پشتیهای مبل باز کرد و پرسید: هرمز چند وقته شد؟

_: طفلکی بچم چه دایی مهربانی داره! پس فردا تولدشه. عمراً یادت مونده باشه.

بهراد با خونسردی گفت: من تولد خودمم یادم نمی مونه چه برسه به یه وجب بچه!

_: مشکل انجاست که اصلاً موجودیتشو انکار می کنی! ده روز پیشم تولد دریا بوده ولی افتاده بود تو مراسم ختم عموی فرشته جون براش جشن نگرفتن. حالا می خوایم با فرشته جون برای هر دوتاشون جشن بگیریم. سه شنبه شب.

=: خوش به حال خاله و خواهرزاده! نمی خواین برای من جشن تولد بگیرین؟ قول میدم پسر خوبی باشم و انگشتمو تو کیک فرو نکنم!

بهناز غش غش خندید. صدای خنده اش زنگ زیبایی داشت. فرشته با ناراحتی سر به زیر انداخت. لیوان نصفه ی چایش روی میز سرد شده بود. اگر بهناز قبولش نمی کرد... حتماً بهراد هم از همین می ترسید که هیچی نمی گفت.

دست بهراد که روی پشتی بود، روی شانه اش نشست و آرام نوازشش کرد. نگاه فرشته با ترس و خجالت بین بهراد و بهناز چرخید. بهناز ابرویی بالا برد و به بهراد نگاه کرد.

بهراد هم دست از نوازش برداشت و شانه ی فرشته را آرام فشرد. با لبخند گفت: من با نامزدم میام.

بهناز آشکارا جا خورد. فرشته از ناراحتی سرش را بیش از پیش توی یقه اش فرو برد. بهناز آرام پرسید: یعنی نامزدی هم گرفتین؟! دعوت بخوره تو سرم، یه خبر نمیشد به خواهرت بدی؟

بهراد پوزخندی زد و پرسید: چرا هول ورت می داره خواهر من؟ نخیر هنوز خواستگاری رسمی هم نرفتم. همین دیشب صحبتشو کردیم. به بابا هم تلفنی خبر دادم. به تو هم زنگ زدم، احتمالاً تو هواپیما بودی گوشیت خاموش بود.

بهناز نفسی به راحتی کشید و سعی کرد لبخند بزند. آرام گفت: مبارک باشه. چه یهویی!

فرشته از ناراحتی توی خودش جمع شده بود. بهراد متوجه اش شد و کمی نزدیکتر به او نشست. با چهره ای متبسم گفت: آره... خیلی یهویی شد. یه چند تا سوءتفاهم پیش اومده بود که به اینجا رسید. و الا برنامه ی من برای بعد از عید بود. هممون دیشب فهمیدیم!

بهناز متعجب پرسید: چی رو فهمیدین؟!

_: جریان همون سوءتفاهمها دیگه! سهند و سپیده از طرف من به بابای فرشته گفته بودن که می خوام برم خواستگاری. منم رفتم که تکذیب کنم، ولی بحث به اینجا رسید که خودمم همین قصد رو داشتم. بعدم فرشته بهم جواب مثبت داد و به بابا گفتم. اینقدر همه چی قاطی پاتی شده بود که نشد اصلاً اول به بابا بگم و ازش بخوام اون بره خواستگاری! حالا بعد از عید رسماً میریم.

_: چرا بعد از عید؟! الان بریم که منم باشم!

=: الان خیلی سرم شلوغه. نمیشه.

_: اوا مگه می خوای چکار کنی؟ یه گل و شیرینی خریدن که کاری نداره. اونم من و فرشته جون می خریم. تو فقط یه ساعت همراهمون بیا.

=: گفتم که نمیشه. اصرار نکن خواهر من. اسفند ماه شلوغیه. وقت ندارم.

و برای این که بحث را تمام کند از جا برخاست و مشغول درست کردن قهوه فرانسه شد.

بهناز رو به فرشته کرد و با حرص گفت: جون به جونش کنن غد و یه دنده اس!

فرشته به زحمت در جواب او لبخند نصفه نیمه ای زد. هنوز نمی دانست از نگاه بهناز پذیرفته است یا نه. آب دهانش را به زحمت فرو داد و سر به زیر انداخت.

نظرات 17 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:22 ب.ظ

قرص خواب؟؟؟؟ من از این چیزا نمیخورم!!!!!
به اندازه کافی چیزای دیگه میخورم:)))
رئیس نه، مدیر پروژه!
فعلا که گرد و خاکی بپا کرده بیا و ببین، به یکی میگه اخراجی، با یکی دعوا میکنه، شکر خدا فقط آماده کردن مطلب و اسلاید با من بود و ارائه رو قبول نکردم والا یه شری واسه من بپا میکرد!
خلاصه دعا کن این ماجرا ختم به خیر بشه، دیگه اعصاب واسه هیشکی نذاشته!
فکر کنم واسش زن بگیریم درست بشه:)))))

من گاهی که دیگه خیلی بی خوابی کشیده باشم می خورم. اونم با دوز خیلی کم. الانم مثل جغد نشستم و از خدا می خوام بخوابم بلکه نماز صبح خواب نمونم :(

نمی خوری! اگه می خوردی اینقدر لاغر نبودی :))))

اوه اوه چه شود! بفرستش پیش من سه سوت تو قصه هام دامادش می کنم یه سه قلو هم میندازم تو دامنش دیگه فرصت سر خاروندن نکنه :D
انشاءالله ختم به خیر میشه :)

ویدا شنبه 27 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:09 ب.ظ http://agarmiravam.persianblog.ir

مدتهاست که خواننده قصه های قشنگتون هستم اما این اولین باره که نظر میزارم .
سبک نوشتون رو خیلی دوست دارم آدمهای قصه هاتون خیلی برام وافعی هستن اما یه جیزی که واسه خودم هم جالبه اینه که مردهای قصه های شما رو خیلی دوست دارم .
بیصبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم .

سلام ویدا جان
از لطف و محبتت ممنونم. آدمهای قصه های من، موجودات خارق العاده ای نیستن. همین آدمهای خاکستری اطرافم هستن. با همه ی خوبی ها و بدی هاشون.
شاید به این دلیله که من مردها رو با دید زنانه می نویسم و اون طور که ایده آل به نظرم می رسه! و ممکنه تا حدی از حقیقت دور باشه. در هر صورت سعیم بر اینه که باورپذیر باشن.
خیلی ممنونم دوست من

[ بدون نام ] شنبه 27 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام شاذه نازی.خوبی؟
مرسی ازین پست های خوشگل و گرم...من سه تا پست رو با هم خوندم و خیلی حال داد.چه خوب که بالاخره سو تفاهما حل شد.الهام بانو رو بگو حسابی پا بده رومانتیکم پا بده...حالابالای 18 نمیده بالا 14 که بده صفا کنن این دو تا طفلی های مصیبت کشیده.:))

سلام عزیزم
خوبم. شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم. خوشحالم لذت بردی.
چشم سعی می کنم :))))

دختری بنام اُمید! جمعه 26 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:16 ب.ظ

ممنون عزیزم، البته اونجا که مارفتیم اصلا جای خوش گذشتن نبود!
تو قطار که خوابم نبرد تا صبح، صبح تو جلسه چشمام میسوخت!
سازمان مسخره! نهارش که افتضاح بود، حراستشم که اسکل بود اما گیر الکی میداد! من موبایلمو بردم داخل؛ هیشکی نفهمید، تازشم وسط جلسه زنگ زد:))))))))
کارمنداشم که همه شوووووووت بودن، وقتیم برگشتیم جناب مدیر فرمودن از ارائه راضی نیستم! دفعه بعد بهترش کنید! خلاصه که خستگی سفر به تنمان ماند!
آخی خسته نباشی عزیزم:*
پس هفته جدید رو با داستان شاذه جونم شروع میکنیم
همیشه سلامت و شاد و سرحال باشی عزیزم:*

خواهش می کنم گلم
ای بابا چه مصیبتی! کاش اقلا شب یه خواب آور خورده بودی می خوابیدی.
بعد از این همه زحمت تازه رئیس گفته راضی نیست! پووووف!

سلامت باشی گلم :*
انشاءالله. دیروز که نشد. انشاءالله امروز
سلامت و خوشحال باشی گلم :*

lois جمعه 26 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام امکانش هست فایل پی دی اف آدم و پری و دوباره عشق رو بذارید؟با تشکر

سلام
فایل ورد آدمی و پری رو فرستادم برای دوستم تا پی دی اف و آپلود کنه چون خودم وقتش رو ندارم. اما فایل دوباره عشق متاسفانه خراب شده و یه بار بشینم یک پست یک پست از روی وبلاگ کپی کنم سیو کنم و بعد برای دوستم ارسال کنم که آمادش کنه. متاسفانه خیلی کم فرصتم.

azadeh جمعه 26 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:41 ق.ظ

kheili kheili kheili khobe :D

mercc shazze joonam :*

خوشحالم که لذت می بری عزیزم :*

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام عزیزم
من برگشتممممممممم:دی
دیشب که خیلی خسته بودم اما صبح تو راه شرکت با گوشی خوندم و کلی ذوق کردم
اصلا من عاشق این دخملک خجالتیم، چقدر نااااااااااااازه
خیلی عالی بود، فعلا با بهناز خیلی ارتباط برقرار نکردم:|

یعنی میشه امشب بنویسی

منتظر قسمت جدیدم:)
ممنون شاذه جونم

سلام گلم
خوش برگشتی :)
خوشحالم خوش گذشته
مرسییییی
بهنازم کم کم باهاش آشنا میشیم
نه فکر نکنم. شوهرم مهمون داره و خیلی خسته ام... تو هفته ی نو انشاءالله
خواهش می کنم ♥

میس هیس پنج‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ق.ظ

آخ جونمی جون که همه چی داره خوب میشه D:

متشکرمممممم

sokout پنج‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:57 ق.ظ

آخیه طفلونکی فرشته
الان گوش الهام بانو را بپیچون
چقد این بچه را حرص میده
مگه دست بهنازه
سلام

آره طفلونکی شد
باشه چشم :))
نه از بس مهربونه نگرانه که باز میونه ی بهراد و بهناز بهم بخوره
علیک سلام :)

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:03 ق.ظ

سلام و درود بر شاذه جون
ساعت 8:45 خوندم پستو اما آخراش صدام کردن مجبور شدم برم دیگه درگیر شدم نشد نظر بذارم
فکر کنم سیمه داره درست میشه خودش
آخی چقد دوست داشتنی تر تر شده داستان.
آخ جون یه تولدم دعوتیم به اضافه عروسی
آخ چی بپوشم؟
ممنون و سپاس عزیزدلم
شاد و سلامت باشی شاذه جون:*
فدایی داری

سلام و صد سلام به ارکیده ی مهربونم

اختیار داری! لطف کردی که برگشتی که نظر بدی :*

آره اگر خدا بخواد داره میشه :D

خیلی خیلی ممنونم ♥

آره! اونم تولد دو تا فسقل یه ساله :*
عروسیم که جای خودش داره :D
دو دست لباس شکیل تهیه کن حتی بیشترررر.... بالاخره نومزدی و عقدکنون و خنچه برون و عروسی و پاتختی .... اووووه!

خوش و خرم باشی عزیزم :*
زنده باشی گلم ♥

soheila چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام شاذه جونم ....
آفرین به آقا بهراد خودمون . ازش انتظار نداشتم اینقدر هوای فرشته جون رو داشته باشه .... بهناز هم چه بموقع رسید . این دو تا همه چیزشون انگار سورپرایزی شده ..
عکس العمل بهناز خوب بود. حداقلش اینه که مثل سهیلا مخالف ازدواجشون نبود...
فکر کنم فرشته جوون باید بره دنبال تهیه ی لباس واسه تولد بچه ها ...
خیلی ممنون شاذه جوووونم .....

سلام سهیلاجونم
آره بالاخره لطف کرد و دست از غرورش برداشت :)
آره الهام جان افتاده رو دور سورپرایز انگار :D

نه مخالف نیست. ولی فرشته طفلکی نگرانه :)
بله :)
خواهش می کنم عزیزم :*

زینب چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:29 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

اوه مای گاد ! آی کنت بیلیو دت آیم ده فرست وان !!

وِر ایز مای مازاراتی ؟ :))

ها آره..این بهراده اصلا قابل اعتماد نیستا !!
بهش بگو این زودی رهات می کنه و میره سراغ یکی دیگه !!
آره از ما گفتن !!

بله بله..دائم الامتحان هستیم ما !!

بیلیو ایت. دتس رایت :D

این فرانت آو یور هاوس :D ولی بی زحمت بذارینش تو گاراژ نصف شبی جلو خونه بلا ملایی سرش بیاد بنده جوابگو نیستم ها!

والا! مگه قبلی رو به این راحتی فراموش نکرد؟ :)

آفرین :D

lois چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:43 ب.ظ

ممنون،واقعا به موقع بود

خواهش می کنم. نوش جان :)

silver چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:37 ب.ظ

یعنی میسه اول باشم ؟!
بعیده :)))

من این داستان رو تازه شروع کردم به این فرض که آخراشه
دوسش دارم
مرسی عزیزم :*

سلام :دی
منم خوبم ، دورانِ پر فشاری رو میگذرونم :دی
امروز رفتم مدرکمُ از دانشگاه گرفتم یکم خوشحال شدم :دی

تاتا :*

نوچ نمیشه :D

بله اواخرشه. خوشحالم که دوسش داری عزیزم :*


علیک سلام :D
آخ آخ موفق باشی ♥
مبارک باشه :)

تاتا:*

دلم برای تاتا گفتنت تنگ شده بود :) ♥

حانیه چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:25 ب.ظ

سلام شاذه جون
وای سوپرایز شدم
شوهری مهمون مردونه داره من از بیکاری تو اتاقمون نشستم وبگردی میکردم که دیدم واوو یه پست جدید ...
مچکرم ...
بسی شادمان کردی ، خداوند دلت را شاد گرداند .

سلام عزیزم
خوشحالم لذت بردی. حتما حسابی خسته ای! خدا قوت
شوهر منم فردا شب مهمون داره. مشغول تدارکم

قابلی نداشت. متشکرم. سلامت باشی

خاله سوسکه چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:22 ب.ظ

هم خودت را دوست دارم هم الهام بانوت را

وی لاو یو تو ♥

زینب چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:09 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ !

وای من تازه رسیدم خونه ، ظهریه بعد امتحانم رفتم خونه مامانبزرگم .
کلی ذوق زده شدم !!

دستت درد نکنه...مچکرم .

خیلی خوب شده بود ، فقط چقدر این فرشته نگرانه !
پیر می شه از این استرس .. درست مثل خودم که همش نگرانم .
مهم خود ِ بهراده که به حد ِ مرگ گلوش گیر کرده !

منتظر بقیشیم !
شما فکر کن من هنو امتحان دارم !

علیک جیییییییییغ :D

چه خوب! جاست آن تایم رسیدی :D

خواهش میشه. نوش جان ♥

آره بیچاره همش داره می لرزه. باید بهش یادآوری کنیم اینقدر جوش بزنه پوستش چروک میشه زشت میشه اون وقت یکی باید بهرادو جمع کنه :D

میام ایشالا :)
باشه. بهت میگیم دائم الامتحان :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد