ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (21)

سلاااااام
ببینین من چقدر خوبم و نازم و ماهم و تند تند می نویسم بگو ماشششششالا  بس که قسمت قبلی انرژی مثبت دادین تشویق شدم زودی اومدم 

آبی نوشت: کاش تشویق می شدم خیاطی بافتنی های نصفه ام تموم میشدن 

کنار قهوه ساز به دیوار تکیه داد و شماره ای گرفت. کمی با مشتری بحث کرد. چانه میزد و قیمتی که فرشته می گفت را قبول نمی کرد. گوشی را بین گوش و شانه اش نگه داشت و لیوانی قهوه فرانسه ریخت.

مشتری با نارضایتی گفت که فکر می کند و بعداً اگر خواست دوباره پیام می دهد. فرشته آهی کشید و قطع کرد. نگاه ناامیدی به بهراد انداخت و پرسید: شیر؟ شکر؟

بهراد خندید و گفت: جوش نزن.

لیوان را بدون شیر و شکر روی میز بهراد گذاشت و رو از او گرفت. غرغرکنان گفت: من جوش می زنم یا شما با این قهوه ی تلخ خوردناتون! عین سیگار کشیدن میمونه! آخرش معده براتون نمی ذاره. نه صبحانه می خورین نه نهار. هی اسپرسو هی فرانسه هی چایی!

بهراد دوباره خندید و گفت: امروز از دنده ی چپ پا شدی ها! اعصاب نداری! از اون گذشته من امروز هم سیب زمینی خوردم هم بستنی! هرروز بخوام اینقدر بخورم آخر ماه میشم صد کیلو.

فرشته از گوشه ی چشم نگاه ناراضی ای به او انداخت و پرسید: آخه لاغری به چه قیمت؟ شرط می بندم شصت کیلو هم نیستین! صد کجا بوده؟

_: شرط رو باختی. شصت و یک کیلو! حالا سر چی شرط بسته بودی؟

فرشته از جا برخاست و دلخور گفت: ولی شما مثل این که امروز حالتون خوبه شکر خدا.

بهراد به او که از اتاق خارج میشد نگاه کرد و پرسید: حالا کجا میری؟

+: یه آب به صورتم می زنم الان میام.

توی آینه ی دستشویی نگاهی به قیافه اش انداخت و نفس عمیقی کشید. زیر لب گفت: داری چکار می کنی دختر؟! خجالت بکش!

بهراد روی صندلی گردانش به طرف پنجره چرخید. پر کرکره را کنار زد و غرق فکر به بیرون چشم دوخت. ذهنش شروع به توجیه کردن کرد: اگر مثل همیشه سرخوش و سرحال بود که می تونستم سرد و جدی بمونم. ولی امروز واقعاً حالش خوب نیست. یکی باید این جوّ رو متعادل کنه دیگه. منظوری ندارم که سربسرش می ذارم. فقط... فقط نمی تونم ببینم خسته و بی اعصاب باشه. بهش نمیاد آخه!

سر انگشتش را گاز گرفت و وجدان ملامتگرش غرّید: که فقط می خوای جوّ رو متعادل کنی! هیچ نظری هم بهش نداری. اصلاً خیلی گلی تو! خجالت بکش مرتیکه پررو!

نفسش را با حرص پف کرد و به طرف میزش چرخید. فرشته به اتاق برگشت و با ناراحتی پرسید: ببخشید می تونم برم خونه؟ حالم یه کم...

بدون این که نگاهش کند حرفش را قطع کرد و گفت: آره برو. خسته ای.

فرشته با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: متشکرم.

بهراد از جا برخاست و گفت: می رسونمت.

فرشته با نگاه و لحنی لبریز از التماس گفت: خواهش می کنم آقابهراد. خودم میرم.

بهراد به او چشم دوخت و فکر کرد: چکار کردی باهاش مرد؟ ازت می ترسه!

با صدای زنگ در هر دو کمی جا خوردند. بهراد نفس عمیقی کشید و به طرف گوشی آیفون رفت. برگشت و گفت: سپیده است. فکر کنم به خاطر تو امده. چند دقه صبر کن بعد برو.

فرشته با بی قراری به او چشم دوخت. بهراد که دیگر طاقت نگاهش را نداشت، رو گرداند و به طرف در رفت. سلام و علیک رسمی ای با سپیده کرد و باهم وارد شدند.

سپیده شبیه برادرش بود. درشت هیکل و تقریباً خوش قیافه. آرایش مرتبی داشت با مانتو و مقنعه ی سورمه ای رسمی. جلو آمد. با فرشته دست داد و گفت: یه نیم ساعت وقت داشتم. فکر کردم بیام اینجا یه کم بیشتر درباره ی کارت صحبت کنیم.

فرشته آرام گفت: لطف کردین. متشکرم.

سپیده نشست. از توی کیفش تبلتی در آورد و صفحه ی یادداشتی باز کرد. هرچه که فرشته تلفنی گفته بود را یادداشت کرده بود. نظرات خودش را هم تیتروار اضافه کرده بود.

نگاهی به لیستش انداخت و گفت: خب اول باید شریک پدرت رو پیدا کنیم. گفتی اسمش اشکان آذرخشه؟ همینطور باید با طلبکارا صحبت کنیم. اونا می تونن شهادت بدن که طرف معاملشون شریک پدرت بوده نه پدرت.

فرشته با بیچارگی گفت: ولی چکها رو پدرم امضا کرده.

سپیده خیلی جدی گفت: این اشتباه بزرگیه ولی ما سعی می کنیم اصلاحش کنیم.

سر برداشت و پرسید: بهراد چند تا اسم میدم بهت تو شبکه های اجتماعی سرچ کن ببین می تونی پیداشون کنی.

بهراد لپ تاپ را به طرف خودش چرخاند و گفت: بگو.

سپیده اسامی طلبکارها و شریک پدر فرشته را گفت و بهراد مشغول جستجو شد. سپیده گفت: البته نگران نباش. از پلیس هم می تونیم کمک بگیریم.

فرشته آرام گفت: نشونی و شماره تلفن چند تا از طلبکارها رو دارم.

سپیده محکم گفت: خوبه. بگو یادداشت می کنم.

بهراد گفت: دو نفرشونو پیدا کردم. ولی این اشکان آذرخش توشون نیست.

_: عیبی نداره. پیداش می کنیم.

همانطور که گفته بود نیم ساعت نشست. تند تند سوالاتش را پرسید. بهراد هم مرتب برایش توی اینترنت جستجوهایی می کرد و بالاخره برخاست که برود.

فرشته هم برخاست و همراه او از در خارج شد. مسیرشان تا انتهای خیابان یکی بود. سپیده برنامه هایش را توضیح داد و بالاخره از او جدا شد. فرشته هم خسته و گرفته به خانه رسید. قرص مسکّنی خورد و خوابید.

با ورود مادرش از خواب بیدار شد. مامان هم خسته بود. با اینحال مشغول جمع کردن و بسته بندی اثاثیه ی خانه شدند که زودتر بتوانند اسباب کشی کنند. بعد هم شام ساده ای خوردند و باز فرشته رفت که بخوابد.

روز بعد اصلاً روی رفتن به سر کار را نداشت. بهراد هم با بیتابی انتظارش را می کشید. می ترسید مریض شده باشد و نیاید. اما بالاخره آمد. سر ساعت همیشگی. ولی گرفته تر از همیشه. طبق یک قرار ناگفته و نانوشته هر دو خیلی جدی مشغول به کار شدند. نه از شوخی های بهراد خبری بود و نه از هیجانات فرشته.

بهراد همچنان مشغول تلاش برای کمک کردن به پدر فرشته بود و به توصیه ی سپیده رفت تا با طلبکارها صحبت کند.

روزهای بعد هم به همین منوال گذشت. در سکوت و پرکار. فرشته و بهراد به شدت از همدیگر احتراز می کردند. با سپیده مرتب در ارتباط بودند و بالاخره اشکان آذرخش که فکر نمی کرد کسی اتّهامی بر علیهش داشته باشد خیلی زود پیدا شد.

روز جمعه هم اسباب کشی کردند. پسرخاله اش حبیب به کمکشان آمد. همینطور بهراد و سهند و خواهرش سارا.

سارا یک موجود ریزه میزه ی شاد مثل برادرش بود. دائم شوخی می کرد. سهند هم همینطور. با شوخیهایشان همه سرحال آمده بودند. حال فرشته هم خیلی بهتر بود. نگرانیهایش خیلی کمتر شده بود و خانه ی جدید حسابی خوشحالش کرده بود. اینقدر که دلش می خواست با بهراد هم آشتی کند! البته قهر نبودند ولی دیگر از آن همه سرخوشی خبری نبود.

چند لحظه ای کنار بهراد تنها شد. در حالی که به سارا نگاه می کرد با لحن شادی زمزمه کرد: این دخترخالتون خیلی بانمکه! چرا یه فکری براش نمی کنین؟

بهراد ابرویی بالا انداخت. از گوشه ی چشم نگاهی به سارا انداخت و پرسید: مثلاً چه فکری؟

فرشته لبخندی زد و گفت: برین خواستگاریش! شناسم هست خوبه!

بهراد با دلخوری آشکاری گفت: سهندم به همون بانمکیه! اگه دلت گیره واست جورش کنم.

فرشته متعجب سر برداشت و به چشمهایی که از آنها آتش می بارید نگاه کرد. ناامید شده بود. با گیجی گفت: نه متشکرم.

رو گرداند و به طرف مادرش رفت. میز عسلی را از دستش گرفت و غرغرکنان گفت: شما بر ندارین آخه!

میز را توی اتاق برد. از پنجره به بهراد که عصبانی توی حیاط ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت: بداخلاق!



نظرات 21 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 19 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:24 ب.ظ

تا الان که عالی بوده، صداقتشون یه حس جالبی به داستان داده
الهی، خدا قوت شاذه جونم، ممنون که با این همه کار برامون مینویسی، منم یکم خیاطی بلدما، میخوای بده یکمشم من بدوزم
درسته که خودم وقت نمیکنم برنامه های موبایلی نصفه کارمو تموم کنم، اما یه جوری وقت پیدا میکنم دیگه

از لطفت متشکرم :*)
سلامت باشی عزیزم :*)
موضوع فقط وقت نیست. حسش باید بیاد که نمیاد متاسفانه! اصلاً رو مود خیاطی نیستم این چند وقت :(

soheila پنج‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:09 ب.ظ

راست میگی شاذه جوووووون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به این میگن همزاد پنداری خیلی دقیق و شدید .....
منم با شخصیتهایی که دوست دارم خیلی احساس نزدیکی میکنم و گاهی توی شرایط مشابه اونها رو کنارم حس میکنم ....
برقرار باشی شاذه جونم ....

آره واقعا :)))))
بله همینطوره :)
سلامت باشی خانم گل :)

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:24 ب.ظ

خب خداروشکر اجازشو صادر کردی،
س قسمت بعد میترکه:)))
تو همیشه بهترینی شاذه جونم:*
این روایت درونی از نظر من جالبه، دوسش دارم
خب هر داستانی قشنگیه خودشو داره، اون ابهام یه جور جالب بود، این روراستی آدمها با خودشون هم یه جور دیگه قشنگه:)
من اینجوریشو بیشتر دوست دارم
بدعادتمون کردی، هر بار وبلاگتو باز میکنم دلم میخواد یه قسمت جدید ببینم:دی
منتظریم همچنان ;)

باشه باشه می زنیم می ترکونیمش فقط به خاطر گل روی امید جان :))
چوبکاری می فرمایید
منم اینجوریشو بیشتر دوست دارم. نوشتنش سختتره و مطمئن نیستم بتونم اونقدر که می خوام خوب درش بیارم ولی کلا صداقتش رو بیشتر دوست دارم.
خداییش بود دو روز فرصت کردم پشت هم بذارم. والا هنوزم همون آدمم با همون کارها... الانم امدم بنویسم ولی خیاطیها همچنان زیر چرخ موندن و دعا کن حسش بیاد بشینم تمومشون کنم بلکه به جایی برسم.

نازنین چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:36 ب.ظ

عه وااااا
پس قسمت 22 چی شد؟ گذاشته بودینش که! :(

نگذاشته بودم! هنوز یک خطش رو هم ننوشتم باور کن.

خاموش! چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:43 ب.ظ

دیگه تعریفت نمی دیم داستانو ادامه ندادی

دوست عزیز یه بار دیگه پروفایل منو که کنار صفحه هم موجوده بخون لطفا. من یک همسر و مادر چهار تا بچه ام.
خوندن و نوشتن تنها تفریحاتمه که هروقت برای مدت کمی از مسئولیتام مرخصی بگیرم می تونم بهشون برسم. ضمن این که اونچه که من ساعتها بهش فکر می کنم، پرداختش می کنم، تایپش می کنم، چیزی در حدود سه صفحه میشه که شما در سه دقیقه می خونیش و منتظر پست بعدی میمونی.
از این که همراهمی متشکرم. ولی به منم حق بده. نوشتن کار ساده ای نیست.

Nina چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:51 ق.ظ

من هر وقت با هیجان براتون کامنت میذارم اونم سه متر بلاگسکای میگه کد رو اشتبا زدم اه :| خلاصه اینکه من دوست داشتم دایتانو بلاگ اسکای نمیذاره:(

یه بک بزن، یه کپی از متن مربوطه بگیر، صفحه رو ببند، یه جدید باز کن، پیست کن و دوباره ارسال کن
با تشکر

soheila چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:33 ق.ظ

سلام به شاذه جون خوش ذوق و شیرین بیان
فقط اومدم برای عرض ادب و ارادت و تزریق کمی انرژی مثبت ...
چنان به این فرشته خانم سحر خیز و اون بهراد خان بداخلاق عادت کردم انگار چند ساله میشناسمشون
حالا که دیگه همسایه هم شدن و بیشتر همدیگه رو میبینن دل ما بیشتر براشون تنگ میشه انگار
راستی خدمت الهام بانو هم سلام فراوان برسونین لطفاً

خوش و خرم و سلامت باشی همیشه عزیز جان جان

سلام به سهیلای همیشه همراه و مهربان
شما لطف دارین. خیلی متشکرم :*)

:)) خودمم همینطور. دیروز خواهرم می گفت صفحه ی گوشی شوهرم که شکسته بود فلانی براش عوض کرد. فوری پرسیدم: کی؟ کجا؟ یکی بود صفحه گوشیش شکسته بود بهش بگم...

و تازه یادم اومد که صفحه ی گوشی بهرادجان بوده و کلی با مادر و خواهر گرام خندیدیم جایتان خالی :)))

آره دلمون می خواد بیشتر همدیگه رو ببینن :))

الهام جان هم سلام و تشکر فراوان به شما می رسونن :)

به همچنین شما دوست مهربونم :)

گوگولی سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:52 ب.ظ http://googooli2006.blogfa.com

سیلام سیلام!اعیاد گذشته مباررررک!♡خوب هستین ان شاءالله؟
این داستان را بسی دوست میداریمشخصیت هایشان را نیز همو کلا سبک نوشتاریتان را نیز هم
اون دیالوگ آخر پست قبلم خیلی با نمک بود..من یه فرشته ام! ینی ما خوشمان آمد
پ.ن:ما هم این عادت ناپسند را نیز داریم ک هی بافتنی ب دست میگیریم و ب پایان نمیرسانیمو بسی ناراحتیم از این بابولی اینی ک شروع کردم رو قول دادم تموم کنم ان شاءالله. .شما را هم تشویق مینومایم
خوب و خوش باشیدفعلا...

علیک سلام گوگولی خوشگل و مهربونم :*)
خیلی ممنونم. بر شما هم مبارک باشه :*)
شکر خدا خوبم. ممنون. تو خوبی عزیزم؟

متشکر متشکر متشکر. ما نیز شما را دوست می داریم کلا :*)

بسیار عادت ناپسندیست ممنون از تشویقهایتان. انشاءالله که هر دویمان نصفه نیمه ها را به خوبی به پایان برسانیم :)

سلامت باشی

دختری بنام اُمید! دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:05 ب.ظ

دی دی دی دی دیرام رام دی رام رام ....
این آهنگ ناشی از هیجانات سرخوشانه یک عدد اُمید! است که ذوق مرگ شده از دیدن قسمت جدید
خیلی ممنون شاذه جوووووووووووووووونم :*
بزنم بهراد رو بترکونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این بهراد از دست من جون سالم در نمیبره، ببین کی گفتم شاذه جونم!!!
فرشته طفلکی انقدر مهربون، دلش گیره به اون چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بچه پررووووووووووو
خب دیگه حرصم خالی شد
عالی مثل همیشه، این صحبت های درونی آدمها که با روراستیه خیلی قشنگه، من دوسش دارم
ممنون شاذه جونم:*

مرسیییییی از انرژیهای مثبت امید خوشگلم :*****

بزن بترکونش. از نظر من مانعی نداره :D
والا. خجالت نمی کشه بچه پررو. نه خودش پا پیش میذاره نه میذاره فرشته طفلکی دلشو خوش کنه!

خدا رو شکر :))))

خیلی ممنونم. تو این قصه سعی کردم صحبتهایی درونی طرفین بیشتر باشه تا روایت ساده تر و روون تری بهش بدم. نمی دونم بهتر شده یا ابهام روایتهای قبلی قشنگتره؟

متشکرم عزیزم. مرسی از همراهیت :*

ارکیده صورتی دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:32 ب.ظ

سلااااام به روی ماه شاذه جون.
واقعا چقدر شما خوب و ناز و ماه هستی عزیزم
انقد دوست دارم که شما زود زود میای
چه سرعتی داشت این پست! عالی...همه چی به سرررعت داره روبراه میشه
فکر کنم این رویه ای که در پیش گرفتن زودتر جواب میده ها! به زودی صبر هردوشون تموم میشه
سپاس شاذه جونم
خداقوت بانو
دیشب خونه نبودم که ندیده بودم پست جدیدو ها! وگرنه داغ داغ نظر میذاشتم

سلاااااام ارکیده ی مهربون و عزیزم
:))) نیستم ولی شما لطف داری :*
منم دوست دارم زود زود بیام :D
دلم نمی خواد تو درگیری و غم و غصه بمونن، تند تند از روش می پرم :D
آره اعصاب براشون نمیمونه یهو مجبور میشن اعتراف کنن :))
خواهش می کنم عزیزم ♥
زنده باشی :*

منتظرت بودم ولی به دلم بد راه ندادم. گفتم شاید نت نداشتی :)

خاله سوسکه دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:05 ب.ظ

میدوستمت زیاااااد

منم می دوستمت عزیزم ♥♥♥♥

نرگس دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:43 ب.ظ

من و این همه خوشبختی محاله!!! دوتا قسمتتتتتت!!!!
یوهوووووووووووووووووو

فرشته خوب دست گذاشت رو نقطه ضعف بهراد هاااا :)))
دلم میخواست بگیرتش تو بغل بگه ولی من تورو میخوام :)))))

خوش بگذرهههههه :*
آره دید بهراد اعتراف نمی کنه می خواست به زور اعتراف بگیره :D

مهرآفرین دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:21 ق.ظ

سلامممممم..
عاغا...امروز تو راه مدرسه داشتم فک میکردم کاش قسمت بعدی رو گذاشته باشید....
کلی خوشحال شدم که دیدمش...مرسی:-*
میگما...از اونجایی که همه ی چکا رو بابای فرشته امضا کرده بالاخره مسئولیتش گردن خودشه دیگ...نمیشه کاملا رفع اتهامش کرد...سپیده اینا تنها کاری که میتونن بکنن اینه که اشکان آذرخشو راضی کنن که کامل برعلیه خودش اعتراف کنه!!! ولی آخه اینکارو میکنه عایا؟؟؟
البته ممکنه بشه با تبصره های مختلف یه کاری براش کرد...
راستی میگم این دو کبوتر عاشق چشون شد یهو!؟؟!اخلاقشون چرا ریخت بهم؟؟
اصلا انگار خوش اخلاق بودن به بهراد نمیاد...فقط عامل عذاب وجدانه..
میگممممم...فرشته هم چقد انگشتشو میذاره رو نقاط حساس...من جا بهراد بودم خفش میکردم
و.........خدانگدار

سلامممم
چه خوب! خوشحالم که خوشحال شدی :*
راههای دیگه ای هم هست. مثلا این که همه ی طلبکارا بر علیه اشکان آذرخش شهادت بدن. ولی بهرحال ما نمی خوایم خیلی وارد مسائل حقوقی بشیم ;)
آره همون بداخلاق باشه بهتره :))
می خواد احساس بهراد رو بسنجه :D
خداحافظ

رها دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:37 ق.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

این عصبانیت بهراد خیلی بانمکه.بچه مون بدجور حساس شده.هرچی فرشته میگه ربط میده به رقبای احتمالی

مرسی :) بله بیچاره هی حرص می خوره :D

رها دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام.من اومدم و چند تا پستی که نرسیده بودم بخونم رو با هم خوندم و خییییلی چسبید.مرسی شاذه جون.
دنبال خونه می گردیم و چند روزه پلاس ته بنگاه های املاکم.
دعام کن خانوم مهربونم.

سلام رهاجان
خوشحالم که لذت بردی
آخ آخ خیلی سخته. انشاءالله خونه ای باب میلت پیدا کنی

sokout دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:02 ق.ظ


آخ جون
چه می کنه شاذه جون
مرسی عالی بود
بو پلو عروسی میاد

مرسی مرسی ♥:*
آره برو تو فکر رخت و لباس و آرایشگاه :D

soheila دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:59 ق.ظ

سلام شاذه جوووووونم .....چقدر خوش بحالم شد وقتی قبل خواب اومدم اینجا و دیدم به به !!! پست جدید داریم
خیلی خیلی چسبید .
این دو تا چقدر طفلکی شدن ؟؟؟ دارن خودشون تنبیه میکنن ؟؟؟
دست سپیده خانم هم درد نکنه ... این جور که پشت کار رو گرفته بزودی همه چی روبراه میشه احتمالاً
حالا این پیشنهاد ازدواج چی بود این وسط فرشته بقکرش رسید ؟؟؟
فکر کنم از تو گوشهای بهراد هم آتیش زد بیرون
دست گلت درد نکنه عزیزم

سلام سهیلای مهربونممممم
خوشحالم که سر زدی و لذت بردی ♥
آره هی عذاب وجدان دارن طفلکیا! نمی دونم چرا!
آره از سپیده خوشم میاد. جدی و پر تلاشه. کوتاه نمیاد.
می خواست کرم بریزه :D
آره بهراد بیچاره. خوب شد منفجر نشد :)))
خواهش می کنم گلم

یلدا دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:45 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

آخی بسی چسبید

نوش جان ♥

azadeh دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:12 ق.ظ

shazze joon kheili ghashang in dastan :) khaste nabashi :* :*

سلامت باشی آزاده جونم. متشکرم :* :*

بهار خانم دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:18 ق.ظ

وای وای پستهارو همین جور پشت هم ارسال می شن ما هم که خوشبحالمونه درس که ندارممممممممممممم ... امتحان که اصلااا چی هست؟؟!
مرسی شازه بانو

خدایا ادامه داشته باشن الهی آمین :D خوشحالم که لذت می بری :*
امتحان موجود مزخرفیه. اصلا بهش فکر نکن :D
خواهش میشه عزیزم ♥

خاموش! دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:18 ق.ظ

ممنون ♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد